پرشین هالیدی

بزرگترین سایت سرگرمی ایرانیان

پرشین هالیدی

بزرگترین سایت سرگرمی ایرانیان

لغت نامه 1

(حرف) نشانهء حرف سی و دوم یعنی آخرین حرف از الفبای فارسی و حرف بیست و هشتم از الفبای عربی و حرف دهم از الفبای ابجدی است. در حساب جُمَّل آن را دَه گیرند. نام آن «یا»، «یاء»، «ی» و «یی» است و در خط به صورتهای زیر نوشته و با اصطلاحات «ی تنها» چنانکه «ی» در «خدای» و «ی اوّل» چنانکه «ی» در «یار» و «پارسایی»، و «ی وسط» چنانکه «ی » در «امین»، و «ی آخر» چنانکه «ی» در «مسلمانی». این علائم کتبی در عربی و فارسی علاوه بر اینکه نمایندهء حرف صامت «ی» [ یِ ] است نمایندهء مصوت «ی» [ ای ](1) هم هست و با آنکه این دو از نظر زبانشناسی دو حرف کام جداگانه است، در عربی و فارسی یک حرف بشمار می رود و با توجه به تلفظ خاص یای مجهول که شرح آن خواهد آمد(2) این علائم کتبی نمایندهء سه صدا و سه حرف خواهد بود.
ابدالها(3):
حرف «ی» در فارسی دری مقابل با «آ» آید:
آرستن = یارستن.
مقابل با همزهء مفتوحه آید. (ظاهراً در کلمات مأخوذ از ترکی):
ارنداغ = یرنداغ.
اغناق = یغناق.
اکدش = یکدش.
در افعال مبدو به همزهء مفتوح و مضموم، هنگام الحاق «ب» یا حرف نفی «ن» و حرف نهی «م» پس از حروف مزبور و پیش از فعل، «ی» بدل از همزه آید:
بیفتاد. نیفتاد. بیفکند. نیفکند. میفکن. میاموز. میاور. بیاورده ام. بیاسودی. بیارامیده. بیامد :
جوان گفت بر گوی و چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای.
فردوسی.
نوادر و عجایب بود که ... همه بیاورده ام به جای خویش. (تاریخ بیهقی). چند پایه که برفتی [ امیر محمد ] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). من و مانند من ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام. (تاریخ بیهقی).
نشانهء بندگی شکر است هرگز مردم دانا
ز نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاچارد.
ناصرخسرو.
میندیش و مینگار ای پسر جز خیر و پند ایرا
که دل جز خیر نندیشد قلم جز خیر ننگارد.
ناصرخسرو.
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.ناصرخسرو.
گر بدنیا در نبینی راه دین
در ره دانش نیلفنجی کمال.ناصرخسرو.
گر دل تو چنانکه من خواهم
مر چنین کار را بیاراید.ناصرخسرو.
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
ازیرا کز سبوی سرکه جز سرکه نیاغارد.
ناصرخسرو.
از آن پس کت نکوییها فراوان داد بیطاعت
گر او را تو بیازاری ترا بیشک بیازارد.
ناصرخسرو.
فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه
ز بهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد.
ناصرخسرو.
بگویم چه گوید چهارند یاران
بیاهنجم از مغز تیره بخارش.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص337).
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآید جرم تیره رنگ غضبانش.
ناصرخسرو.
u بدل از «الف» آید و آن را اصطلاحاً ممال گویند:
افتادن = افتیدن. (در برخی لهجه ها).
به «و» بدل شود :
چربی = چربو.
شنیدن = شنودن.
شکمی = شکمو.
قوزی = قوزو. (در برخی لهجه ها).
تنیدن = تنودن:
نان سیاه و خوردی بی چربو
وانگاه مه به مه بود این هر دو.
کسائی (از المعجم ص 228).
ترا چگونه بساود هگرز پاکی علم
که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نتنود.
ناصرخسرو.
u گاه به «ت» متقابل واقع شود:
خدای = خداة
نیز متقابل «ج» آید:
جاری = یاری.
جبغو = یبغو.
جربوز = یربوز.
جغرات = یغرات.
دجله = دیله.
بدل «ج» آید:
جوانویه = یوانویه.
گاه با «چ» متقابل آید:
ماچه = مایه. (ماده).
گاه متقابل «د» آید:
پادزهر = پای زهر.
خدو = خیو.
خود = خوی.
رودن و رودنگ = روین و روینگ (= روناس)
ماده = مایه :
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری به زیر درع و خوی اندر.
دقیقی.
مبادا که گستاخ باشی به دهر
که زهرش فزون باشد از پای زهر.
فردوسی(4).
گاه متقابل «ذ» آید:
آذین = آیین :
از پی قدر خویش صدرش را
بسته روح القدس ز خلد آذین.سنائی.
u به «ر» بدل شود:
رختشوی = رختشور.
مرده شوی = مرده شور.
به «ک» تبدیل پذیرد:
شدیار = شدکار.
بدل «گ» آید:
آذرگون = آذریون.
زرگون = زریون.
هماگون = همایون.
به «ل» تبدیل شود:
نای = نال.
بنیاد = بنلاد :
لاد را بر اساس محکم نه
که نگهدار لاد بنلاد است.
فرالاوی (از فرهنگ اسدی).
چو نال ناله بنوازم شود بلبل چو مستان مست
چو زیر و بم کشم درهم شود خامش هزارآوا.
شیخ روزبهان (از آنندراج).
u بدل از «و» آید:
بلاوه = بلایه.
بودن = بیدن.
رهاوی = رهائی. (نام مقامی از موسیقی).
نوروز = نیروز.
هنوز = هنیز.
(المعجم چ مدرس رضوی ص 231).
بدل از «ه» آید:
برناه = برنای.
خداه = خدای.
خوه = خوی (عرق).
دومادره = دومادری.
راه = رای.
راهگان = رایگان.
روهنده = روینده.
فربه = فربی :

بی بکن و سیر بدین حکمت جان را
تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار.
ناصرخسرو.
ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی ماهیست بالله مار نیست.
ناصرخسرو.
لاغر از آن نمی شود چون برهء دومادری.
خاقانی.
در عربی بدل همزهء مفتوحه آید:
ابرین = یبرین.
ابنم = یبنم.
اثرب = یثرب.
ارمیا = یرمیا.
ازنی = یزنی.
ازانی = یزنی.
اذبل = یزبل.
اشب = یشب.
اسار = یسار.
الل = یلل.
الملم = یلملم.
النجوج = یلنجوج.
اهاب = هیاب.
ثوب ادی = ثوب یدی.
بدل «ث» آید:
ثالی = ثالث. (تاج العروس ج10 ص461).
بدل «ج» آید:
تیصیص = تجصیص.
جثیات = جشجات.
شیرة = شجرة.
خَرَج معی = خرج معج.
بدل «ر» آید:
قیاط = قیراط.
بدل «ص» آید:
قصیت اظفاری = قصصت اظفاری.
بدل «ک» آید:
مکاکی = مکوک (در جمع).
بدل «ل» آید:
املیت = امللت. (تاج العروس ج10 ص 461).
بدل از «م» آید:
دیاس = دماس.
بدل از «ن» آید:
دیار = دنار. (تاج العروس ج10 ص461).
به «و» بدل شود:
یازغ = وازغ.
بدل از «و» آید:
لاحیل و لاقوة الابالله = لاحول و لاقوة...
بدل از «ه» آید:
دهدیت الحجر = دهدهته. (تاج العروس ج10 ص461).
در اماله «الف» به «ی» بدل شود:
حساب = حسیب.
سلاح = سلیح.
رجوع به «یاء» اماله شود.
«یاء» مجهول کی و چی و نی و بی که در رسم الخط قدیم نیز به همین صورت نوشته می شد(5) به «ه» مختفی بدل شود:
با دل گفتم کی (= که) در بلا افتادی
کم خور غم عشق کی (= که) ز پا افتادی
*
ازلی خطی در لوح که ملکی بدهید
بی (= به) ابویوسف یعقوب بن اللیث همام.
محمدبن وصیف(6).
یعنی به ابویوسف ... و شما را بی (= به) خدای خواند که شما او را نشناسید. (تاریخ سیستان)، یعنی شما را به خدایی خواند.
این «یاء» هنگام ترکیب کی و چی و نی با «است» کیست و چیست و نیست به سکون «یا» تلفظ گردد ولی گاه در شعر «یا» را مفتوح کنند:
نیکوی چیست و خوش چه ای برنا
دیباست ترا نکو و خوش حلوا.ناصرخسرو.
|| «ی» در فارسی اقسامی دارد:
1 - «ی» اصلی و «ی» وصلی:
اصلی چون «یاء» در گیاه و شیر.
وصلی یعنی زاید که به آخر اسماء و صفات و افعال و مصادر آید و معانی گوناگونی را افاده کند.
2 - «ی» معروف و «ی» مجهول: هریک از دو «یاء» اصلی و وصلی، گاه معروف است و گاه مجهول. «یاء» معروف را «یاء» عربی و «یاء» مجهول را «یاء» پارسی نیز نامند: اگر حرکت ماقبل «یاء» کسره خالص بود یعنی پُر خوانده شود «یاء» معروف باشد چون: تیر، شیر، تقدیر و غیره و اگر کسرهء ماقبل آن خالص نباشد یعنی پُر خوانده نشود «یاء» مجهول است چون: تیغ، دریغ، ستیز، گریز. و «یائی» که ماقبل آن مفتوح باشد نه معروف بود و نه مجهول چون: دَیر. کَی. مَی. رَی و جز آن. لهجهء «یاء» مجهول در تداول امروز بخصوص در شهرهای بزرگ از میان رفته است و شاید در بعضی شهرهای کوچک و دیه ها بتوان تفاوت هر یک را از لهجهء محلی دریافت اما سابقاً در تلفظ نیز میان دو «یاء» فرق می گذاشته اند. مولوی گوید:
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
آن یکی شیر است کآدم میدرد(7)
و آن دگر شیر است کآدم میخورد.
شیر خوردنی «یاء» معروف دارد و شیر درنده «یاء» مجهول. «یا»های مجهول استمراری و تمنی و ترجی نیز بیش از امروز بوده است و هر کدام را در موقع خود می آورده اند(8). صاحب المعجم گوید: کسرهء ماقبل «ی» دو گونه باشد؛ مشبعه و ملینه. مشبعه چنانکه کسرهء نیل و زنجبیل و ملینه چنانکه دیر و پریر. و متقدمان شعراء... متحرک به کسرهء مشبعه را مکسور معروف و بکسرهء ملینه را مکسور مجهول خوانده اند. (المعجم چ تهران ص 190). و هم در صفحهء 192 آرد: و بهیچ حال میان مکسور معروف و مکسور مجهول در قوافی جمع نشاید کرد از بهر آنکه یاء در مکسور معروف اصلی و در مکسور مجهول گوئی منقلب است از الف و از این جهت آن را با کلمات ممالهء عربی ایراد توان کرد چنانکه انوری گفته است:
بدین دوروزه توقف که بوک خود نبود
در این مقام فسوس و در این سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنچ عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب.
- انتهی. و صاحب براهین العجم «یاء» معروف را که در آخر کلمات درآید هفت گونه شمرده: 1- یاء مفرد مخاطب حاضر(9). 2- یای لیاقت. 3- یای مصدری. 4- یای نسبت. 5- یای تعظیم و حشمت. 6- یای تعجب. 7- یای اثبات صفت. و یاء مجهول را بر هشت قسم کرده است: 1- یای تنکیر. 2- یای وحدت. 3- یای تعظیم و تمجید. 4- یای زاید برای زیب و زینت. 5- نوعی زاید دیگر در آخر «است». 6- باز هم نوعی زاید(10). 7- حرف شرط و جزا. 8- یای تعجب. و صاحب آنندراج آرد: ... عراقیان در محاوره، حال جمیع حروف مجهول را معروف خوانند و یای معروف برای خطاب بود چون گفتی... و برای نسبت، چون رومی و... یای حاصل بالمصدر، چون بزرگی... و یای لیاقت، چون گذشتنی...و یای زایده که در آخر کلمات درآید اعم از اینکه کلمه عربی بود یا فارسی، چون: ارمغانی و فلانی و حالی و حوری و فضولی. و یای مجهول برای تنکیر و وحدت آید... و در کَردی و گفتی برای استمرار است و یاء زیاده در آخر کلمات خواه برای کسرهء اضافه باشد و خواه بطور مطلق و در رساله ای نوشته... «یاء» معروف بر چند قسم است: نسبی و خطابی و مصدری و لیاقتی و متکلمی و فاعلی و مفعولی و تشبیهی... و «یاء» مجهول نیز چند قسم است... «یاء» وحدت و «یاء» تنکیر و «یاء» تخصیص و شرط و جزا و تمنا و استمراری و اظهار اضافت و تعظیم و تحقیر و زائده و «یاء» مقدار و وقایه و جمع - انتهی.
انواع «یا»های معروف:
1 - «ی» خطاب، این «ی» به آخر افعال و رابطهء جمله ها درآید و یکی از شش ضمیر متصل فاعلی یعنی م. ی. د. یم. ید. ند. باشد که بجز به افعال و رابطهء فعل به کلمهء دیگر نپیوندد «یاء» ضمیر هنگام اتصال به رابطهء «است» بدین صورت باشد «استی» ولی هنگامی که است مخفف شود بصورت «ای، ئی» درآید و مخصوصاً در اتصال به ضمایر منفصل: من. تو. او... چنین باشد: «توئی» یعنی تواستی یا تو هستی چنانکه «منم»، هم مخفف من استم یا من هستم است. صاحب المعجم(11) آن را حرف ضمیر و رابطه نامیده و گوید و آن «یا»ئی است که در اواخر افعال ضمیر مخاطب باشد چنانکه رفتی و میروی و در اواخر صفات حرف رابطه باشد چنانکه تو عالمی. تو توانگری - انتهی. و آن را از حروف وصل شمرد و گوید و از حروف رابطه «یاء» حاضر چنانکه:
دوستا گر دوستی گر دشمنی
جان شیرین و جهان روشنی.
- انتهی.(12) صاحب براهین العجم این «ی» را نخستین قسم از یاهای معروف شمرده و این شعر را از ادیب صابر شاهد آورده است:
ای زلف دلبر من دلبند و دل گسلی
گه در جوار مهی گه در جوار گلی.
و سپس گوید این «ی» به حال خود باقی باشد و در اضافت متحرک نشود(13)، و صاحب آنندراج آرد «یاء» خطاب بعد از اسماء و افعال آید در آخر افعال معنی تو دهد چنانکه گفتی و میخواهی و خواهی گرفت و بردی. و هرگاه بعد از اسماء آید معنی «هستی» از او مستفاد میشود چنانکه هنوز طفلی، یعنی طفل هستی - انتهی. در الحاق یاء ضمیر به کلمات مختوم به «الف» و «واو» و «های» غیر ملفوظ «یاء» اضافت آرند چون تو دانائی، تو خوش خوئی، تو تشنه ای(14) ولی گاه در کلمات مختوم به او کلمه را بی آوردن حرف وقایه به «ی» متصل کنند چون:
شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند
دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توئی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص462).
یعنی توئی و ناصرخسرو در این قصیده: مازوی بجای مازوئی و داروی بجای داروئی هم آورده است(15) :
تو شب آئی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه.فرالاوی.
گه ارمنده ای و گه ارغنده ای
گه آشفته ای و گه آهسته ای.دقیقی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای(16).دقیقی.
سیاوش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری بزیر درع و خوی(17)اندر.
دقیقی.
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی
ای بارهء همایون شبدیز یارشی.دقیقی.
نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش.طاهر فضل.
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لالهء شکفته عقیق و خماهنی.خسروی.
اگر بارهء آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.فردوسی.
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراکندی و تخمت آمد ببار.فردوسی.
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی.فردوسی.
که هم شاه و هم موبد و هم ردی
مگر بر زمین فرهء ایزدی.فردوسی.
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توئی.فردوسی.
ترا کردگار است پروردگار
توئی بندهء کردهء کردگار.فردوسی.
کنون دیرزی شاه فرخنده دین
توئی خسرو داد و باآفرین.فردوسی.
سپهدار ترکان و توران توئی
برزم اندرون خصم ایران توئی.فردوسی.
گر همه ریدکان ترینه شوند
تو کبیتای کنجدین منی.طیان.
ز آب دریا گفتی همی بگوش آید
که پادشاها دریا توئی و من فرغر.فرخی.
تو چنین فربه و آکنده چرائی پدرت
هندوئی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
پرستنده ای سوی در بنگرید
ز باغ اندرون چهرهء جم بدید.عنصری.
بدو(18) گفت هرمس چرائی دژم
نه همچون منی دلت مانده به غم.
عنصری (وامق و عذرا، ص 360).
ببر آورد بخت پوده درخت
من بدان شادم و تو شادی سخت.عنصری.
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی.عنصری.
اگر سختی بری ور کام جوئی
ترا آن روز باشد کاندروئی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بونصر بخندید و گفت ای خواجه تو جوانی هم اکنون او را رها کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص370). امروز تو خلیفت مائی. (تاریخ بیهقی).
تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی بازنائی دگر.اسدی.
همه ساله ایدر توانا نه ای
که امروز اینجا و فردا نه ای.
اسدی (گرشاسبنامه ص239).
بر تو خندد که غافلی تو از آنک
در سرای غرور نیست سرور.ناصرخسرو.
ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین و یغما که توئی.
سوزنی.
توئی عالم داد و دین را مدبّر
نه ای بلکه خود عالم دین و دادی.انوری.
ز نه فلک بجهان ار چه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی.
سیف اسفرنگ.
از چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی.مولوی.
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجائی
مه بر زمین نباشد تو ماهرخ کدامی.سعدی.
تعلق حجابست و بیحاصلی
چو پیوند خود بگسلی واصلی.سعدی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یکزمان غافلی.سعدی.
گفتم از دست غمت سر بجهان در بنهم
چون توانم که بهر جا بروم در نظری.
سعدی.
رفتی و نمیشوی فراموش
می آئی و میروم من از هوش.سعدی.
آن را که تو از سفر بیائی
حاجت نبود به ارمغانی.سعدی.
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست.
سعدی.
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیری.
سعدی.
تو بزرگی و در آیینهء کوچک ننمائی.سعدی.
بتر زانم که خواهی گفتن آنی
ولیکن عیب من چون من ندانی.سعدی.
ماری تو که هر که را ببینی بزنی.سعدی.
|| صاحب براهین العجم قسم پنجم از «یا»های معروف را «یا»ی تعظیم و حشمت شمرده گوید: این «یاء» در صورتی که مخاطب باشد معروف است چنانکه گوئی تو بسیار مرد فاضلی و بزرگ عالمی. این «یاء» نزدیک به «یا»ی خطاب است حکیم سنائی فرماید:
بانی خشکیی و قابل نم
پدر عیسیی و مرکب جم.
|| و قسم ششم را «یاء» تعجب نامیده و گوید این «یا» نیز در صورتیکه مخاطب حاضر باشد معروف است چنانکه گوئی تو مرد بدی بوده ای و چه بدمردی. || قسم هفتم را «یا»ی اثبات صفت نامیده و مثالی آورد چنانکه گوئی آخر تو مرد نجاری و بزازی یعنی صفت نجاری و بزازی از برای تو ثابت است. باید دانست که «یا»ی تعظیم و «یا»ی تعجب و «یا»ی اثبات صفت در اضافت چون «یا»ی مخاطب باشد این «یا»ها با هم قافیه شوند و با الفاظی که مختوم به «یا»ی معروفند روا باشند. - انتهی(19). || اقسام «ی» در عربی: ی در عربی نیز بر چند گونه است: 1 - «یاء» تأنیث؛ در افعال چون تکتبین و اکتبی؛ و در اسماء مانند حبلی و عطشی و جمادی. 2 - «یاء» انکار یا استنکار بقول صاحب تهذیب چون بحسنیه، در پاسخ کسی که گوید مررت بالحسن، که نون را به «یا» کشانده به آخر آن هاء وقف ملحق سازند. 3 - حرف تذکار، چون قدی(20) و این «یاء» را «یاء» متکلم مجرور هم نامند خواه مذکر باشد و خواه مؤنث مانند ثوبی و غلامی و در آن فتحه و سکون هر دو روا باشد و حذف آن نیز جایز است مخصوصاً در ندا که گویند یا قومِ و یا عبادِ بکسر حرف آخر کلمه لکن اگر بعد از الف مقصوره باشد فقط فتحه جایز است چون عصای. همچنین بعد از یاء جمع نیز مفتوح بود مانند آیهء شریفهء «و ما انتم بمصرخی» که اصل بمصرخینی است. گاهی به توهم اینکه اگر حرف ساکن را متحرک کنند حرکت آن کسره باشد این «یاء» را مکسور کنند لکن آن را وجهی نیست. این «یاء» را یای متکلم منصوب هم گویند و در این هنگام ناچار باید پیش از آن نون وقایه بیفزایند تا آخر فعل از جر مصون ماند چون ضربنی. و نون وقایه گاه پیش از «یاء» متکلم مجرور هم افزوده شود ولی فقط در کلمات خاصی که قیاس بر آنها روا نیست مانند: عنی، قدنی، قطنی. و این نون برای سالم ماندن سکون بنائی است که کلمه برآن است. 4 - «یاء» تثنیه؛ چون رأیت الصالحین. [ نِ ] 5 - «یاء» جمع؛ چون: رأیت الصالحین [ نَ ] . 6 - «یاء» محوله؛ مانند: میزان و میعاد که در اصل «موزان» و «موعاد» بوده است و او را به مناسبت کسرهء ماقبل به یاء بدل کرده اند. 7 - یاء مد منادا، مانند یا بیشر یا منذیر بجای یا بشر و یا منذر. 8 - یاء فاصلهء میان ابنیة؛ مانند یاء صیقل و عیهرة و مانند اینها. 9 - یاء همزة خطاً مثل قائم و لفظاً مانند خطایا جمع خطیئة. 10 - یاء تصغیر مانند عمیر، تصغیر عمر و رجیل تصغیر رجل. 11 - یاء مبدله از لام الفعل چون خامی و سادی بجای خامس و سادس:
اذا ما عد اربعة فسال
فزوجک خامس و ابوک سادی.
12 - یاء ثعالی و ضفادی، یعنی ثعالب و ضفادع: و لضفادی جمة نقانق. 13 - یاء ساکنه که در موضع جزم آن را بر حال خود گذارند مانند:
الم یأتیک و الانباء تنمی
بمالاقت لبون بنی زیاد.
یاء در «یأتیک» با اینکه در موضع جزم است حذف نشده. 14 - یاء جزم مرسل؛ چون: اقض الامر، یاء حذف شده زیرا پیش از آن کسره ای هست که جانشین آن شود. 15 - یاء جزم منبسط؛ مانند: رأیت عبدی الله که حذف نشده است چون آن را جانشینی نباشد و برای اجتناب از التقاء ساکنین مکسور شده است. 16 - یاء تعایی؛ چنانکه گوینده ای گوید مررت بالحسنی سپس گوید: اخی بنی فلان. 17 - یاء صله در قوافی؛ مانند: یا دار میة بالعلیاء فالسندی که کسرهء دال به یاء تبدیل شده. خلیل این یاء را یاء ترنم نامیده که قوافی بدان کشیده شود و عرب در غیر قافیه نیز کسره را به یاء رساند:
لا عهد لی بنیضال
اصبحت کالشن البالی.
که نضال، نیضال شده و در این مصراع: علی عجل منی اطأطی شیمالی که شمالی، شیمالی شده است. (از تاج العروس) (لسان العرب). || و نوعی یاء هم فقط در قوافی اشعار عربی، یا ملمع، از اشباع کسره حاصل آید. این یاء را در لفظ آرند ولی در کتابت ننویسند و عباد و وداد را مثلا با اعادی و ینادی قافیه آرند وآنها را عبادی و ودادی تلفظ کنند:
لبت می در می است و نوش در نوش
بنامیزد فتوح اندر فتوحی
جرحت القلب فاسق الراح صرفاً
فاصقاها قصاص (کذا) للجروح.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص699).
نگارا بر من بیدل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی
حبیبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العباد
که همچون مُت ببوتن دل وَای رَه
غریق العشق فی بحرالوداد.حافظ.
خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی
ربیع العمر فی مرعی حماکم
حماک الله یا عهدالتلاقی
بیا ساقی بده رطل گرانم
سقاک الله من کاس دهاق
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تعساً لایام الفراق.حافظ.
فحبک راحتی فی کل حین
و ذکرک مونسی فی کل حال
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی.حافظ.
بسی نماند که روز فراق یار سرآید
رأیت من هضبات الحمی قباب خیام
خوشا دمی که درآئی و گویمت بسلامت
قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام
بعدت منک و قد صرت ذائباً کهلال
اگر چه روی چو ماهت ندیده ام به تمامی.
حافظ.
احمدالله علی معدلة السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی.حافظ.
|| «ی» نسبت و آن یاء مشددی است که در آخر اسماء درآید و نسبت را رساند و باید ماقبل آن مکسور باشد، چون: لبنانی. قواعد الحاقِ یاء نسبت: اگر اسم منسوب سه حرفی بود هنگام نسبت عین الفعل آن مفتوح شود، چون فَخذِ، فَخذی و مَلک، مَلکی. و اگر چهارحرفی مکسورالعین باشد بقاء عین بر کسر افصح است چنانکه در یثرب گوئیم یثربی و در مشرق، مشرقی و در مغرب، مغربی. اگر یاء نسبت به آخر اسم مؤنث به تاء ملحق شود حذف تاء واجب بود: ناصرة، ناصری. و در پیوستن یاء نسبت به اسم مختوم به الف مقصوره قاعده ای چند باشد: 1 - اگر الف مقصوره حرف سوم اسم باشد در نسبت، به واو قلب شود، چون عصاً، عصوی و فتی، فتوی. 2 - اگر الف مقصوره حرف چهارم اسم بود و حرف دوم آنهم ساکن باشد، چنانکه اصلی بود غالباً بدل به واو شود: مرَمی، مرموی، و حذف آن نیز روا باشد: مَرمی، لکن اگر الف زائده بود و برای تأنیث یا قواعد الحاق بدان پیوندد قیاس حذف آن باشد: حُبلی، ذفری. و قلب آن به واو نیز جایز است: حُبلوی، ذفروی. لکن الف تأنیث وقتی بدل به واو میشود گاه پیش از آن الفی می افزایند، چون: طوباوی و دنیاوی. 3- اگر حرف دوم اسم مختوم به الف مقصوره متحرک بود الف را حذف کنند، چون: بَرَدی، بَرَدِی و به همین سان بود اسمی که بیش از چهار حرف دارد: مصطفی، مُصطفیّ. و در نزد بعضی قلب الف به واو نیز روا باشد، چون: مصطفوی. در الحاق یاء نسبت به آخر اسم مؤنث مختوم به الف ممدوده نیز چند قاعده است: 1- هرگاه الف ممدوده برای تأنیث بود به واو قلب شود، چون صفراوی در نسبت به صفراء. 2- اگر الف اصلی باشد اثبات آن واجب بود، چون: قراء، قرائی و ابتداء، ابتدائی. 3- اگر الف اصلی نبود قلب آن به واو و اثبات آن هر دو روا باشد، چون رداء و سماء که در نسبت ردائی و رداوی، و سمائی و سماوی هر دو جایز است. ولی در کلمهء شاء بجز شاوی شنیده نشده است. الحاق یاء نسبت به اسم منقوص: 1- اگر یاء منقوص در مرتبهء سوم اسم باشد به واو قلب شود و ماقبل واو مفتوح گردد، چون: عمی، عموی. 2 - و اگر در مرتبهء چهارم اسم یا بیشتر از آن قرار گیرد حذف شود، چون قاض و ماض، قاضی و ماضی و قلب آن به واو نیز رواست و در این هنگام ماقبل واو مفتوح شود، چون: قاضوی و ماضوی. 3- اگر یاء در مرتبهء پنجم یا بیشتر واقع شود حذف آن واجب بود، مانند: مستعلی و معتدی که در نسبت: مستعلی و معتدی باشد. الحاق یاء نسبت به وزن فعیل: اگر وزن فعیل صحیح الاَخر باشد یاء نسبت بی هیچگونه تغییری بدان ملحق شود چون: مسیح، صلیب و حدید که در نسبت: مسیحی، صلیبی و حدیدی شود. لکن اگر این وزن ناقص باشد یکی از دو یاء آن حذف و دیگری به واو بدل شود و ماقبل واو نیز مفتوح گردد، مانند: غَنیّ و علیّ که غَنویّ و عَلویّ شود. الحاق یاء نسبت به وزن فعیلة: در نسبت به فعیله اگر کلمه مضاعف یا معتل نباشد یاء حذف گردد و ماقبل آن مفتوح شود، چون: مدینة، مَدنی؛ فریضة، فَرضی و اثبات یاء در کلماتی مانند: طبیعیّ و سلیقیّ نادر باشد. لکن اگر مضاعف یا معتل العین باشد چیزی از آن حذف نشود، چون: طویلة و عزیزة که نسبت آن طویلی و عزیزی بود. الحاق یاء نسبت به وزن فُعیل و فعیلة: کلیهء قواعدی که دربارهء فعیل و فَعیلة آوردیم، نسبتِ به فُعیل و فُعیلة نیز روا باشد، چون عُقیل و قُصیّ و قُلیل و اُمَیمة. که در نسبت، عُقیلی و قُصویّ و قُلیلی و اُمیمی شود.
الحاق یاء نسبت به اسم مختوم به واو: اگر واو در اینگونه کلمات در مرتبه چهارم یا بیشتر واقع شود و ماقبل آن هم مضموم باشد حذف شود، چون: قلنسوه و ترقوة که در نسبت قلنسیّ و ترقی شود و در غیر این صورت واو ثابت باشد، مانند عدو، عَدویّ؛ دلو، دلوی. قواعد الحاق یاء نسبت به اسم مختوم به یاء مشددة:
1- هرگاه پیش از اسم مختوم به یاء مشددة بیش از دو حرف باشد حذف آن واجب بود، چون شافعیه که در نسبت شافعی و اسکندریة که اسکندری شود. 2- لکن اگر مسبوق به یک حرف باشد باید حرف دوم اسم مفتوح گردد و حرف سوم به واو بدل شود، چون حَیّ، حَیویّ و اگر حرف دوم مقلوب از واو باشد در نسبت بهمان واو بازگردد چون طیّ که در نسبت طَووی شود. قواعد الحاق یاء نسبت به اسمی که در آن حذف رخ داده:
1- هرگاه اسمی که در آن حذف واقع شده بر دو حرف اصلی باقی بماند هنگام الحاق یاء نسبت به آخر آن، حرف محذوف به اصل خود بازگردد، چون: اب و اخ که در نسبت ابوی و اخوی شود، لکن در اخت و بنت یاء نسبت با اثبات تاء ملحق شود: اختی، بنتی و بعضی تاء را حذف کنند و گویند: اخوی و بنوی. و در ابنة، ابنی و بنوی هر دو روا باشد. 2- در کلمات: ید و دم، هم ردّ آنها به اصل یعنی آوردن یاء و یا واو محذوف در نسبت که وجه افصح است روا بود و در این هنگام اگر محذوف یاء باشد به واو بدل شود، چون یَدوی و دَموی. و هم الحاق یاء نسبت بهمین صورت کلمه جایز است، چون: دمی و یدی. و اگر بجای محذوف، همزهء وصل به اول کلمه افزوده شود، چون ابن و اسم، هم حذف عوض یعنی همزه و باز آوردن محذوف روا باشد: بنوی و سَموی و هم الحاق یاء بصورت ظاهر کلمه، چون: أبنی و اسمی. و هرگاه عوض محذوف، تاء تأنیث به آخر اسم آرند، هنگام نسبت تاء تأنیث حذف شود و حرف محذوف بازآید، چنانکه نسبت سنة و لغة، سنوی و لغوی و زنة و صلة وزنی و وصلی باشد. الحاق یاء نسبت به مثنی و جمع: در نسبت به مثنی و جمع باید هر یک به مفرد بازگردند چنانکه در نسبت عراقین، عراقی و مُسلمین، مُسلمی باشد. ملحقات به مثنی و جمع نیز در نسبت در حکم خود آنها باشد، چون: اثنی و ثنوی و عشری و اربعی در نسبت به اثنین و عشرین و اربعین. لکن جمعهائی که مفرد ندارند مانند ابابیل و عبادید و یا مفرد آنها از لفظ دیگری است چون: مخاطر و مناجذ و نساء که جمع خطر و جلذ و امرأة در نسبت یاء به آخر لفظ آنها ملحق شود: ابابیلی، عبادیدی، مخاطری، مناجذی، نسائی. || گروهی از صرفیون الحاقَ یاء نسبت را به آخر لفظ جمع مکسر صحیح میدانند و از این رو در نسبت به ملائکة و ملوک و کنائس گویند: ملائکی، ملوکی، کنائسی. لکن در نسبت بجمع مکسر علم و آنچه بمنزلهء آن باشد یاء نسبت به آخر لفظ آن ملحق چون: انبار، انباری؛ انصار، انصاری؛ اهواز، اهوازی. در نسبت به علمی که مرکب مزجی باشد جزء آخر آن حذف و یاء به قسمت نخستین ملحق شود یا اینکه یاء بی حذفی به آخر کلمه رویهمرفته پیوندد، بنابراین در نسبت به بعلبک، بعلی و در معدیکرب، معدویّ و معدیکربی هردو روا باشد. || در مرکب اضافی بعضی یاء را به جزء نخستین پیوندند، چون امری و دیرانی در نسبت به امرؤالقیس و دیرالقمر. || بعضی یاء را به جزء دوم ملحق کنند، چون: اشهلیّ و بکری و منافی درنسبت به عبدالاشهل و ابوبکر و عبدمناف. لکن در اینگونه ترکیبات هم بعضی آنها را به منزلهء ترکیب مزجی شمرده یاء را به آخر جزء دوم بی حذف جزء اول آرند و در نسبت به عین ابل و وادی آش و عین حور، گویند: عین ابلی، وادی آشی و عین حوری. || در مرکب اسنادی یاء را به جزء نخستین پیوندند و جزء دوم را حذف کنند چنانکه در نسبت به تَأَبَّطَ شَرّاً و ذرحیاً گویند: تَأَبَّطیّ و ذریّ. || اسماء بسیاری هم در نسبت بر خلاف قیاس آمده اند که اینک بترتیب حروف تهجی در این جدول آنها را می آوریم:
اسم منسوباصل
ـــــــــــــــــــــــــ
اُمویّاُمیة
أنافیّانف کبیر
بَحرانیّبحرین
بَدویّبادیة
بهرانیّبهراء
تهامی و تهامتِهامة
تَیملیتَیم اللات
ثَقفیّثقیف
جُذمیّجَذیمة
جَلولیّجَلولاء
جَمانیّجمة عظیمة
حُبلیّبنی الحبلی
حَرمیّحَرمین (مکه و مدینه)
حَروریّحَروراء
حَضرمیّحضرموت
خُزینیخُزینة
دارانیّداریاً
دَهریّدَهر
دَیرانیّدَیر
رازیّری
رامیّرام هرمز
رَبانیّ(21)ربّ
رُبیّرباب
رُدینیّرُدینة
رَقبانیّرَقبه عظیمة
رُوحانیرُوح
رَوحانیّرَوحاء
سُلمیسُلیم
سُلیمیّسُلیمة الازد
سَلیمیّسَلیمة
سهلیّسَهل
شَآمالشأم
شعرانیّشعر کثیر
شَنئیّشنؤة
صدرانیّصدر کبیر
صَنعانیّصَنعاء
طائیطَی
طبرخزیطبرستان و خوارزم
طبیعیطبیعة
عَبدریّعبدالدار
عَبدلیّعبدالله
عَبدیّبنی عبیدة
عَبشمیّعبدشمس
عَبقسیّعبدقیس
عُمیریّعُمیرة کلب
فرهودیّفراهید
فقمیفقیم کنانة
قُرشیّقُریش
قُومیّقُویم
کُنتیّکُنتٌ
لحیانیّلحیة عظیمة
مَرقسیامرؤالقیس
مروزیّمرو شاهجان
مُلحیّمُلیح خزاعة
نُباطیّنَباط انباط
نَصرانیّناصره
هاجریّهَجر
هَذلیّهُذیل
یمانییمن
و اینک شواهدی از شعرای فارسی زبان :
شعر حجت بایدت خواندن ترا گر آرزوست
نظم خوب و وزن خوب و لفظ خوش معنوی.
ناصرخسرو.
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی.ناصرخسرو.
دانش ثمر درخت دین است
برشو به درخت مصطفائی.ناصرخسرو.
تا میوهء جانفزای یابی
در سایهء برگ مرتضائی.ناصرخسرو.
شوراب ز قعر تیرهء دریا
چون پاک شود شود سمائی.ناصرخسرو.
آنچه علی داد در رکوع فزون بود
زانچه به عمری بداد حاتم طائی.
ناصرخسرو.
تا گرد به جامه برهمی بینی
آگاه نه ای ز گرد نفسانی.ناصرخسرو.
مادر تو خاک و آسمان پدر تست
در تن خاکی نهفته جان سمائی.ناصرخسرو.
مَرفَق دهم به حضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی.
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زر جعفری همه موزون و معنوی...
نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص934).
سرم ز آن جفت زانو شد که از تو حلقه ای سازم.
در آن حلقه ترازودار بیاعان روحانی...
بهفتاد آب و خاک آری ز هر ظلمت بشویم دل
که هفتادش حجب بیش است و هر هفتاد ظلمانی
ترا گفتند از این بازار بگذر خاک بیزی کن
که اینجا ریزه ها ریزند صرافان ربانی.
خاقانی.
ای ذات شریف و نفس روحانی
آرام دلی و مرهم جانی.سعدی.
درون خلوت کروبیان عالم قدس
صریر کلک تو باشد سماع روحانی...
سوابق کرمت را بیان چگونه کنم
تبارک الله از آن کارساز ربانی.حافظ.
تو بودی آندم صبح امید کز سر مهر
برآمدی و سرآمد شبان ظلمانی.حافظ.
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی.حافظ.
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
این قصهء عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی.حافظ.
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانست.حافظ.
برای آگاهی از یاء نسبت در فارسی رجوع به فقرهء بعد شود.
(1) - i فرانسوی.
(2) - e فرانسوی.
(3) - در بحث فوق که مربوط به ابدال «ی» (در هر سه شکل آن) و انواع یاء در فارسی و عربی است، به پیروی از کتب قدما «ی» یک حرف فرض شده است.
(4) - فردوسی بر حسب نسخه های متداول.
(5) - تعریف یاء مجهول خواهدآمد.
(6) - از سبک شناسی ج1 ص282.
(7) - ن ل: میخورد.
(8) - سبک شناسی ج1 ص346.
(9) - کلمهء «حاضر» زائد است.
(10) - انواع زاید که صاحب براهین العجم آورده صحیح نیست و در جای خود از آنها گفتگو خواهد شد.
(11) - چ مدرس رضوی ص 187.
(12) - المعجم همان چ ص 201.
(13) - «یاء» ضمیر همچنانکه آوردیم فقط به آخر افعال و روابط جُمَل می پیوندد و اضافه نمیشود، چه اضافه از مختصات اسم است.
(14) - در دو مثال نخستین بعضی علامت «ء» را بالا گذارند و بعضی دو یا آرند: دانایی، و در مثال سوم علاوه بر دو روش مذکور بعضی همزه ای میان کلمه و «یا» آرند بدینسان: تشنه ای.
(15) - رجوع به ص 462 و ص 463 دیوان ناصرخسرو چ تقوی شود.
(16) - در این مثال، مانند و گونه را رساند.
(17) - ن ل: خود.
(18) - ن ل: پدر.
(19) - معانی تعظیم و تعجب و اثبات صفت از ماقبل و مابعد جمله و اقتضای حال مخاطب مفهوم شود نه از «ی» و در حقیقت این سه نوع «ی» همان «یاء» خطاب است، بعضی هندیان هم برای حروف مفرده از این قسم معانی بسیار استخراج کرده اند که غالباً مربوط به سیاق جمله است نه خود حرف.
(20) - صاحب مغنی گوید صواب آن است که این «یاء» را نیز مانند «یاء» تصغیر و «یاء» مضارعت و «یاء» اطلاق و «یاء» اشباع و مانند اینها مستق بشمار نیاوریم زیرا همهء آنها از اجزاء کلمه باشند.
(21) - «ان» شدت و مبالغهء انتساب راست و گفته اند برای تعظیم و تأکید است. رجوع به همین لغت نامه ذیل «ان» شود.

ی.

[یِ، ای] (پسوند) این یاء به انواعی از کلمات فارسی ملحق شود و آن را به کسی یا جایی یا چیزی نسبت دهد. چون شیرازی، فارسی، ایرانی، برمکی، روستایی، شهری، مشهدی، مسی، آهنی که در تقدیر «از» یا «اهل» از آن مفهوم می شود: شیرازی (= اهل شیراز)، آهنی (= از آهن). یاء نسبت در فارسی خفیف است و اسم را صفت نسبی می کند. شمس قیس این یاء را «حرف نسبت» نامیده است و نویسد: و آن یائی است که در اواخر اسماء فایدهء نسبت دهد چنانکه عراقی و خراسانی و آبی و آتشی و همچنین روشنائی و مردمی و آهستگی و همراهی و همشهری. (المعجم چ مدرس رضوی ص188). و صاحب براهین العجم یای نسبت را قسم چهارم از یاهای معروف شمرده و این شعر سعدی را شاهد آورده است:
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جائی نخواهد رفت از دکان حلوائی.
و سپس گوید: یاء نسبت در اضافت در همه حال چون یای لیافت باشد یعنی در حال اضافه متحرک شود - انتهی:
هنر نزد ایرانیانست و بس
ندارند شیر ژیان را به کس.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1945).
و صاحب آنندراج گوید: یاء معروف... برای نسبت بود چون رومی و زنگی و بدین معنی مشترک است در چندین زبانها، غایتش در عربی مشدد باشد و در غیر آن مخفف. و مخفی نماند که ماقبل یای نسبت همیشه مکسور میباشد و لهذا در کلمه ای که حرف مده واقع شود عندالنسبة همزه یا واوی پیش از این یاء نیز می آورند برای احتمال کسر مذکور چون بیضاوی و سماوی و یکروئی و بدخوئی و گاهی همان حرف مدّه را به واو بدل کنند و بعد از وی یای نسبت درآورند چون هروی... - انتهی. و اینک شواهدی از آن :
بگفتا فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی.فردوسی.
همیتافت بر تخت شاهنشهی
چو ماه دوهفته ز سرو سهی.فردوسی.
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کیی برز و بالای شاهفردوسی.
بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند. (تاریخ بیهقی). دلهاء رعیت و لشکری بر طاعت ما بیارامید. (تاریخ بیهقی). با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه به خانه بردند و شهریان حق نیکو گزاردند. (تاریخ بیهقی). استادم... در خرد و فضل آن بود که بود از تهذیب های محمودی چنانکه باید یگانهء زمان شد. (تاریخ بیهقی). تا جهانیان را مقرر گردد که خاندانها یکی بود. (تاریخ بیهقی). یکی به تازی سوی خلیفه و یکی به پارسی به قدرخان. (تاریخ بیهقی) میخواستم وی (التونتاش) را با خویشتن به بلخ بریم... در مهمات ملکی در پیش داریم بارای روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی) برکشیدن تقدیر ایزد ... پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت است ایزدی. (تاریخ بیهقی). خدای تعالی واجب کرده است که بدان دو قوه بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی).
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حالت و پرسیدم بیمر.
ناصرخسرو.
صد بندهء مطواع فزون است به درگاه
از قیصری و سگزی و بغدادی و خانیش.
ناصرخسرو.
نام نهی اهل علم و حکمت را
رافضی و قرمطی و معتزلی.ناصرخسرو.
ز عمر اینجهانی هر که حق خویش بستاند
برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوانها.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص21).
دانی چه بود مردم خاکی خیام
فانوس خیالی و چراغی در وی.خیام.
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحرائیان.مولوی.
پای استدلالیان چو بین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.مولوی.
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالائی.
سعدی.
چه دانند جیحونیان قدر آب
ز واماندگان پرس در آفتاب.سعدی.
بر من که صبوحی زده ام خرقه حرام است
ای مجلسیان راه خرابات کدام است.سعدی.
نگویم آب و گل است این وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی.سعدی.
دمی با نیکخواهان متفق باش
غنیمت دان امور اتفاقی.حافظ.
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزلهای فراقی.حافظ.
توضیح: در نوشتن اگر یای نسبت بعد الف و واو واقع شود همزهء مکسوره زائد قبل از یا آرند بجهت رفع اجتماع ساکنین چون کهربائی و عیسائی و صفائی و روئی موئی و گاهی الف را که آخر اسم باشد حذف کنند و همزه زائد نیارند چنانچه: در بخارا، بخاری و اگر یای نسبت بعد از های مختفی درآید در ینصورت قدما گاهی آن ها را در تلفظ به همزه مکسور بدل می کردند و یا در کتابت دخل نمی دادند و علامت همزه بالای ها می نوشتند، چنانچه جامهء، بستهء و بیضهء(1) و گاهی شکل یاء سلامت ماند چون سرمئی(2)... و چون به کلمه ای که آخر آن «الف» یا «هاء بدل از اعراب (غیرملفوظ)» و یا «یاء تحتانی» باشد، یاء نسبت ملحق کنند آن «الف» و «هاء» و «یا» را به واو بدل کنند چون موسی، موسوی. عیسی، عیسوی. دنیا، دنیوی. سامانه، سامانوی. مهنه، مهنوی. گنجه، گنجوی. دهلی، دهلوی. و گاهی «های غیرملفوظ آخر» در حالت نسبت حذف کنند چنانکه: آوه، آوی. بنگاله، بنگالی. و گاهی هاء آخر کلمه را بوقت الحاق یاء نسبت به کاف فارسی بدل کنند اما حرکت حرف ماقبل هاء (فتحه) باقی می ماند چون خانه، خانگی. پرده، پردگی. بیعانه، بیعانگی. و گاهی الف و نون زائده قبل از یاء نسبت درآرند چنانکه ربانی و حقانی و نفسانی و ظلمانی و جسمانی و نورانی (منسوب به رب، حق، نفس، ظلم، جسم، نور) و چون در کلمه ای حرف ثالث یاء تحتانی باشد در حالت الحاق یای نسبت آن یا را گاهی حذف کنند چون مدنی منسوب بمدینه و قرشی منسوب بقریش و حنفی منسوب به حنیفه (ابوحنیفه) و گاهی قبل از یاء نسبت حرف زای معجمه زیاده آرند چون رازی و مروزی منسوب به ری و مرو. || گاه این یاء به آخر قیود زمان ملحق شود و معنی آن را تأکید کند چنانکه در تداول عامه نیز گویند: صبحی، عصری. ظهری :
عروس بهاری کنون از بنفشه
کشن جعد و از لاله رخسار دارد.
ناصرخسرو.
یکی روزی بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد. (چهارمقالهء نظامی عروضی).
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی.نظامی.
تو ز چشم انگشت را بردار هین
و آنگهانی هرچه میخواهی ببین.مولوی.
ناگهانی جولقییی میگذشت
با سری بیمو چو پشت طاس و طشت.
مولوی.
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی.
حافظ.
و به آخر قیود زمان مانند، امسال، دیروز، امروز نیز پیوسته گردد و در تقدیر «از» را رساند :
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سال است که من بلبل این بستانم.
|| یاء نسبت گاه به آخر اعداد ترتیبی بجای «ین» درآید، یکمی به جای یکمین. دومی به جای دومین. هزارمی به جای هزارمین. و چندی به جای چندین. و بیشتری به جای بیشترین :
به خوان برنهادند چندی بره
به خوردن نهادند سر یکسره.فردوسی.
چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری گریخت. (تاریخ بیهقی). || و گاه این یاء به معنی «ب » آید :
چو نزدیکی شهر ایران رسید
همه جامهء پهلوی بردرید.فردوسی.
یعنی به نزدیک. و از این قبیل است یاء در کلمات «غلطی» و «عوضی» و مانند اینها که در تقدیر به غلط و به عوض باشد. و در بعض کلمات علاوه بر معنی ب «رنگ» هم از آن مفهوم شود مانند: ماشی؛ قهوه ای؛ نارنجی؛ گل باقلی؛ لیموئی؛ خاکی؛ ارغوانی؛ زنگاری و غیره :
کار و کردار تو ای گنبد زنگاری
نه همی بینم جز مکر و ستمگاری.
ناصرخسرو.
|| و گاه تشبیه را رساند و به معنی مثل، مانند، چون، به گونهء و امثال آن باشد: زلفِ چوگانی؛ شرابِ لعلی؛ گل آتشی؛ گردو و بادام کاغذی؛ ریش محرابی؛ زلف دم اُردکی؛ چشم بادامی؛ ابروی هلالی؛ پستان لیموئی و غیره :
قد الفیت لام شد بنگر
منگر تو چنین به زلفک لامی.ناصرخسرو.
ای حجت علم و حکمت لقمان
بگزار به لفظ خوب حَسانی.ناصرخسرو.
نمایندت بهم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی.سعدی.
|| و در ترکیبات ذیل به معنی اندازه و مقدار و مساحت باشد چون: یک پیراهنی؛ یک سینه بندی یعنی بمقدار یک پیراهن و یک سینه بند از جامه و قماش و نیز اتومبیل هفت نفری؛ در یک منزلی؛ به دوفرسخی و...؛ صیمره شهری است در پنج منزلی دینور. کند قریه ای است در یکفرسخی طهران : امیر... قصد حصارشان کرد و بر دو فرسنگی بود. (تاریخ بیهقی).
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی.حافظ.
صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی.حافظ.
|| و به معانی حرفه و عمل و شغل و هم جای و مکان (دکان، کارخانه، دستگاه) نیز آید: کبابی؛ حصیری؛ جگرکی؛ شیشه گری؛ کله پزی؛ حلاجی؛ ندافی؛ عطاری؛ رنگرزی؛ حریربافی؛ قنادی؛ حلوایی؛ شیرینی فروشی که هم از این الفاظ فروشنده یا سازندهء مث کباب و نان و حریر و غیره اراده شود و هم دکان یا کارخانه و محل فروش آنها :
گر برانی نرود ور برود بازآید
ناگزیر است مگس دکهء حلوایی را.سعدی.
ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست
کجا رود مگس از کارگاه حلوائی.سعدی.
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی.
سعدی.
و گویا در مواردی که معنی مکان میدهد کلمهء دکان یا کارخانه اختصاراً حذف میشود. || و گاه فاعلیت را رساند و در این هنگام مرادف الفاظ با؛ مند؛ ور؛ دار؛ گر؛ اومند. صاحب؛ دارای؛ مالک؛ دارنده و نظایر اینها باشد: مرغ کاکلی؛ چهار ضلعی؛ خانهء چهار اطاقی؛ قبر شش گوشه ای؛ اطاق پنج دری؛ شش انگشتی؛ جوجه تیغی؛ برهء دو مادری؛ خونی (به معنی قاتل و خونگیر)؛ هنری؛ گوهری یا گهری؛ دانشی؛ کاری؛ صرفی (دانندهء صرف)؛ نحوی (دانندهء نحوی)؛ عروضی (دانندهء عروض)؛ گشتی (به معنی گشت کننده به قصد پاسبانی) شرابی؛ تریاکی؛ بنگی؛ حشیشی؛ چرسی (یعنی معتاد به شراب و... و یا آشامنده و کشنده شراب و تریاک و...) :
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو.
فردوسی.
اما جهد کن اگر چه اصیلی و گوهری باشی گوهر تن نیز داری. عنصرالمعالی (قابوسنامه).
هزبری که سرهای شیران جنگی
ببوسید خاک قدم بنده وارش.ناصرخسرو.
مپذیر قول جاهل تقلیدی
گرچه به نام شهرهء دنیا شد.ناصرخسرو.
ز هولش دل و طبع روباه گیرد
دل شیر جنگی و طبع غضنفر.ناصرخسرو.
سخن با خطر تواند کرد
خطری مرد را جدا ز حقیر.ناصرخسرو.
خطری را خطری داند مقدار و خطر
نیست آگاه ز مقدار شهان گاه و سریر.
ناصرخسرو.
نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت
نه خونی را دیت بایست هرگز.ناصرخسرو.
سخن حکمتی ای حجت زرخرد است
به آتش فکرت جز زرخرد را مگذار.
ناصرخسرو.
اگر قیمتی درخواهی که باشی
به آموختن گوهر جان بپرور.ناصرخسرو.
قیمت سوی خدای بدین است خلق را
آن است قیمتی که بدین است قیمتش.
ناصرخسرو.
نوروز به از مهرگان اگرچه
هردو دو زمانند اعتدالی.ناصرخسرو.
ملک الموت من نه مهستی ام
من یکی پیرزال محنتی ام.سنایی.
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری.نظامی.
میان بسته هریک به گوهرخری
خریدار گوهر ز هر گوهری.نظامی.
به اقبال این گوهر گوهری
از آن دایره دور شد داوری.نظامی.
ترا دولت، او را هنر یاور است
هنرمند با دولتی درخور است.نظامی.
خیر از نام گشت نامی تر
شد برایشان ز جان گرامی تر.نظامی.
وگر قیمتی گوهر نامدار
که ضایع نگرداندت روزگار.سعدی.
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جان است به دریا نرود.
سعدی.
لاابالی چه کند دفتر دانائی را
طاقت وعظ نباشد سر سودائی را.سعدی.
|| گاه لیاقت را رساند و صاحب براهین العجم یاء لیاقت را قسم دوم از یاهای معروف شمرده و گوید:
چنانکه گویی خوردنی و کشتنی یعنی لایق خوردن و لایق کشتن. این یاء در اضافت متحرک شود و چون اضافه به یای مخاطب شود به همزه ملینه تبدیل یابد... - انتهی :
بودنی بود می بیار اکنون.رودکی.
و بفرمود تا تخم اسپرغمها از کوه بیاوردند و درختان بابیخ و هر چه تخم افکندنی بفرمود تا بیفکندند و آنچه نشاندنی بود بنشاندند. (ترجمه طبری بلعمی).
از او (کیومرث) اندرآمد همی پرورش
که پوشیدنی نوبد و نو خورش.فردوسی.
سخن گفته شد گفتنی هم نماند
من از گفته خواهم یکی با توراند.فردوسی.
مر او را ز دوشیدنی چارپای
زهر یک هزار آمدندی به جای.فردوسی.
بخواهد بدن بیگمان بودنی
نکاهد بپرهیز افزودنی.فردوسی.
رفته و فرمودنی مانده و فرسودنی
بود همه بودنی کلک فرو ایستاد.منوچهری.
آن کس که بود آمدنی آمده بهتر
و آن کس که بود رفتنی او رفته شده به.
منوچهری.
ما اینک سوی شهر می آییم آنچه فرمودنی است بفرماییم. (تاریخ بیهقی). علی تگین دشمن است... با وی نیز عهدی و مقاربتی باید هر چند بر آن اعتماد نباشد ناچار کردنی است. (تاریخ بیهقی). عبدوس بر اثر وی (آلتونتاش) بیامد... و باز نمود که چند مهم دیگر است باز گفتنی با وی. (تاریخ بیهقی). مثالهایی که دادنی بودند بداد. (تاریخ بیهقی). چند دیگر بود سخت دانستنی. (تاریخ بیهقی). فضل... آنچه نبشتنی بود بنبشت. (تاریخ بیهقی). امیر گفت... نام دبیران بباید نبشت... تا آنچه فرمودنی است فرموده آید. (تاریخ بیهقی). آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم شنیده. (تاریخ بیهقی). از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردندی. (تاریخ بیهقی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتهای بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود... میزبانی کردی و خوردنیهای بسیار با تکلف آوردندی. (تاریخ بیهقی). خواجه فرمود تا خوردنی آوردند و چیزی بخورد. (تاریخ بیهقی). چون کارها بتمامی به هرات قرار گرفت سلطان مسعود... بونصر را گفت که آنچه فرمودنی است در هر بابی فرموده آید. (تاریخ بیهقی). پس فردا چون ما بیائیم آنچه فرمودنی است بفرمائیم. (تاریخ بیهقی). و ما (سلطان مسعود) در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا... آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید. (تاریخ بیهقی). بدان وقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد... مواضعتی که نهادنی بود بنهاد. (تاریخ بیهقی). خردمند مردمان را... به درگاه فرستید تا آنچه فرمودنی است بفرماییم. (تاریخ بیهقی). در حال آنچه گفتنی بود بگفتیم و دل وی را خوش کردیم. (تاریخ بیهقی). آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن دانستنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص287).
چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.ناصرخسرو.
ما سفر برگذشتنی گذرانیم
تا سفر ناگذشتنی بدرآید.
ناصرخسرو (سفرنامه).
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتر از مردم ستمکار است.
ناصرخسرو
ز آفاق وز انفس دو گوا حاضر کردش
برخوردنی و شربت من پیر هنرور.
ناصرخسرو.
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.ناصرخسرو.
این رستنی است ناروان هرسو
و آن بی سخن است وین سوم گویا.
ناصرخسرو.
من به یمگان در نهانم، علم من پیدا چنانک
فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ وحب(3).
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص97).
تخم و بر و برگ همه رستنی
داروی ما یا خورش جسم ماست.
ناصرخسرو.
و آن را که کشتنی بود فرمود تا کشتند. و هر که بازداشتنی بود فرمود تا حبس کردند. (فارسنامهء ابن البلخی ص90).
تا ز دوران فلک شاها جهان را دیدنیست
تیر و تابستان و نیسان و زمستان دگر.
سوزنی.
مرا نگویی کاخر بجای خاقانی
دگر چه خواهی کردن که کردنی کردی.
خاقانی.
دری دارم که آن در سفتنی نیست
بسی دارم سخن کان گفتنی نیست.نظامی.
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز بکس گشادنی نیست.نظامی.
از تو قهر آمد وز من تدبیر
هر که گویم گرفتنی است بگیر.نظامی.
فعل را در غیب اثرها زادنیست
و آن موالیدش بحکم خلق نیست.
مولوی (مثنوی ج1 ص102).
راه سنت کار و مکسب کردنیست.مولوی.
کافر بسته دو دست او کشتنی است
کشتنش را موجب تأخیر چیست؟مولوی.
من بدانم در دل من روشنی است
بایدت گفتن هر آنچه گفتنی استمولوی.
قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا
دهی و گر ندهی بودنی بخواهد بود.سعدی.
گر سر برود فدای پایت
مرگ آمدنیست دیر و زودم.سعدی.
خود کشتهء ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی.سعدی.
بگردان ز نادیدنی دیده ام
مده دست بر ناپسندیده ام.سعدی.
دهان گو ز ناگفتنیها نخست
بشوی این که از خوردنیها بشست.سعدی.
حدیث عشق جانا گفتنی نیست
وگر گویی کسی همدرد باید.سعدی.
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار عیش کوش که کاری است کردنی.
حافظ.