[ای] (پسوند) دیگر از یاهای معروف که در نظم و نثر فارسی آمده، یائی است
که به زعم برخی یاء متکلم است. این یاء را فارسی زبانان به آخر کلمات عربی
مستعمل در فارسی ملحق کرده اند: الهی؛ ربی؛ مخدومی؛ اعتضادی؛ امتی؛ سیدی؛
مولائی و جز آنها یعنی اله من، رب من، مخدوم من و... :
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.خفاف.
بخور ای سیدی به شادی و ناز
هر کجا نعمتی به چنگ آری.اسکافی.
ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش
حیران من از جهالت و شومی شما شدم.
ناصرخسرو
الهی اگر کاسنی تلخ است از بوستان است و اگر عبدالله مجرم است از دوستان.(خواجه عبدالله انصاری).
به مدح ناصر دین سیدی و مولائی...سوزنی.
صبح شد ای صبح را پشت و پناه
عذر مخدومی حسام الدین بخواه.مولوی.
اما
حضرت مخدومی مرحومی در روضة الصفا این روایت را تضعیف کرده. (حبیب السیر چ
طهران ص369). و در القاب و عناوین نامه نویسی متداول بود که مینوشتند:
نورچشمی؛ فرزندی؛ قبله گاهی؛ استادی؛ والده مقامی؛ خداوندگاری و غیره. و
معلوم نیست در اینگونه الفاظ یاء متکلم عربی است که به آخر الفاظ فارسی هم
می آورده اند یا نوعی یاء نسبت است که معنی مثل و مانند و بمنزله را
میرسانند و هم بر عزت و گرامی بودن دلالت کند. اینگونه یاء در نثر دورهء
صفویه و تیموری بسیار استعمال میشده است : از خدمت(1) ارشادپناهی خواجه
علاءالحق والدین که خلیفه حضرت خواجه بودند... خواجه علاءالحق والدین
نورالله مرقده به تکرار در مجالس صحبت به تأکید و تحقیق این معنی اشارت
میکردند. (انیس الطالبین صلاح بن مبارک بخاری).
نویسد نورچشمی آفتاب آن صفحهء رو را
مه نو قبله گاهی خواند آن محراب ابرو را.
صائب.
||
صاحب آنندراج یاء را در کلمات علامی و فهامی یاء مبالغه نامیده است. و
صاحب نهج الادب نیز آرد: یاء برای مبالغه است چنانچه علامی و فهامی به معنی
علامه و فهامه، در عربی یعنی بسیار داننده و فهم کننده... و این یاء در
عربی مشدد میباشد و در فارسی مخفف مثل اوحدی به معنی بسیار یکتا والمعی به
معنی بسیار ذکی. و در دقایق الانشاء آرد: خدایگانی، یعنی بسیار پادشاه
بزرگ. و شهنشاهی، یعنی بسیار سرآمد پادشاهان. - انتهی(2): علامی و فهامی
(مراد میرزا ابوالفضل است) در آئین اکبری نوشته... (تتمهء برهان). در وقت
عرش آشیانی حکم بیاض معتبر از احکام دفتری بود. (تتمهء برهان). || و در
تداول عامه گاه بجای الف و لام عهد ذهنی باشد چون: حسنی آمده بود. مردی آخر
آمد. || و گاهی در آخر اسم علم برای تحقیر یا شفقت و عطوفت آید: طالبی!
نازی! حیوانی! دودولی! بزی! بخت کوری. نورچشمی: تره به تخمش میکشد حسنی به
بابا. این یک تکه نان بربری من بخورم یا اکبری! || و گاه معنی زمان و ظرف
افاده کند: آخر عمری خودم را بدنام نمیکنم (یعنی در این آخر عمر).
(1) - خدمت در اینجا بمعنی پیشگاه و حضرت و یا جناب آمده است.
(2)
- این توجیه هم صحیح بنظرنمیرسد، نظر اصح آن است که یاء را در اینگونه
کلمات یاء نسبت بدانیم که به معنی مثل و مانند و بمنزلهء باشد و هم بر
گرامی بودن و عزت دلالت کند.
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری.سعدی.
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چونی سوختی.سعدی.
کسان که در رمضان چنگ و نی شکستندی.
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند.سعدی.
سنگ را سخت گفتمی همه عمر
چون بدیدم ز سنگ سخت تری.سعدی.
سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی
کمترین موج آسیاسنگ از کنارش در ربودی.
سعدی.
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی.حافظ.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی.حافظ.
2-
در جمله های انشائی که ترجی و تمنی را باشند نیز یاء مانند جمله های شرطی
به آخر فعل ملحق گردد. ترجی به معنی امیدوار بودنست و به اموری تعلق گیرد
که محتمل الوقوع و شدنی باشد در عربی الفاظ لعل (شاید) و عسی (امید است) را
در هنگام ترجی آرند و تمنی به معنی آرزو کردن است و به اموری تعلق گیرد که
عقلاً یا عادةً محال و ناشدنی و یا صعب الحصول باشد در عربی گاه تمنی لیت
آرند و در فارسی الفاظ: کاش، کاشکی، ای کاش، کاج مرادف آن است لکن در فارسی
برای هر یک از ترجی و تمنی الفاظ خاصی متداول نیست و علاوه بر کلماتی که
یاد کردیم الفاظ: بو، بود، شود، باشد، افتد، چه، چه شود، و مانند اینها را
در ترجی و تمنی هر دو آرند و شمس قیس رازی گوید: در صیغت تمنی نیز بیاید
(یاء ملینه) چنانکه: کاش بیامدی. کاشکی چنین بودی. (المعجم چ طهران ص187) :
کاشکی اندر جهان شب نیستی
تا مرا هجران آن لب نیستی.دقیقی.
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف (از لغت فرس اسدی ص 493).
من
و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم... و دل نمی داد که از پای قلعهء
کوه تیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی). التونتاش... گفت بنده را خوشتر آن بود
که... به غزنین رفتی و بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی. (تاریخ بیهقی).(2)
گفته ست که یک روزی جانت ببرم چون دل
من بندهء آن روزم ای کاش چنانستی.
سنایی.
کاشکی از من فراغتی حاصل آمدی و کاری را شایان توانمی بود. (کلیله و دمنه).
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی
یا در این غم که مرا هردم هست
همدم خویش کسی داشتمی.خاقانی.
و
کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی که خدمت مرا در حضرت تو وصولی میسر
گرددی تا پدر را به تیغ از پای درآرمی یا به زهر از پیش بردارمی و چنگ محبت
در فتراک دولت تو زنمی. (سندبادنامه ص75).
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس بکس.نظامی.
ای کاج که بر من او فتادی
خاکی که مرا بباد دادی.نظامی.
و
سخن اوست که کاشکی که بدانمی که مرا دشمن میدارد و که غییبت میکند و که بد
میگوید تا من او را سیم و زر فرستادمی. (تذکرة الاولیاء عطار).
یارب چه شدی اگر به رحمت
باری سوی ما نظر فکندی.(3)سعدی.
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کآنچه بود گناه او من بکشم غرامتش.
سعدی.
حسن خوبان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی.
سعدی.
کاش بیرون نیامدی سلطان
تا ندیدی گدای بازارش.سعدی.
کاش با دل هزار جان بودی
تا فدا کردمی به دیدارش.سعدی.
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی.سعدی.
غم نیز چه بودی ار نبودی
آنروز که غمگسار برگشت.سعدی.
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که مانده ست غنیمت شمرند.
سعدی.
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی اینچنین که میان من و غم است.
سعدی.
این تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم ببردی تا بخوابت دیدمی.
سعدی.
از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب
کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی.
سعدی.
|| گاه ادات تمنی حذف شود :
بی پر و بی پا سفر میکردمی
بی لب و دندان شکر می خوردمی
چشم بسته عالمی می دیدمی
ورد و ریحان بی کفی می چیدمی.مولوی.
دست من بشکسته بودی آن زمان
چون زدم من بر سر آن خوشزبان
ناله میکرد و فغان و های های
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای.مولوی.
3-
این یاء را متقدمان در نقل و شرح رؤیا نیز به آخر افعال ملحق می کردند.
نخستین بار مؤلف این لغت نامه (مرحوم دهخدا) بدین نکته توجه کرد و آن را
یاء نقل رؤیا نامید. این یاء به معنی (کأنّ) است که عرب درگاه نقل خوابی
آورد: فبات متوسداً حجراً فرای فیمایری النائم کان سلماً منصوباً الی باب
السماء عندِ رأسه. (کتاب البلدان ابن الفقیه همدانی). و مرحوم بهار گوید:
این یاء در فارسی به معنی گویا و توگفتی و نظیر آن است و بهمه ازمنه متصل
میشود و تا قرن ششم در نظم و نثر الحاق آن را به آخر افعال مراعات میکرده
اند. ولی در قرن هفتم و هشتم رعایت آن از میان رفته(4) و خواجه حافظ جایی
آن را آورده و جائی نیاورده است و آنجا که آورده چنین است:
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی.
و آنجا که نیاورده است:
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود.
(سبک شناسی ج1 ص347).
و اینک شواهد آن :
ببوشاسب دیدم شبی سه چهار
چنانک آیدی نزد من ورزکار.ابوشکور.
چنین دید گوینده یک شب به خواب
که یک جام می داشتی چون گلاب
دقیقی ز جائی فراز آمدی
بر آن جام می داستانها زدی
به فردوسی آواز دادی که می
مخور جز به آیین کاوس کی.فردوسی.
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گیتی شب لاجورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
در و دشت برسان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی.فردوسی.
چو آن چهرهء خسروی دیدمی
از آن نامداران بپرسیدمی.فردوسی.
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان.فردوسی.
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
زدی بر سرش گرزهء گاورنگ
یکایک همان گرد کهتر به سال
ز سر تا به پایش کشیدی دوال
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ
نهادی به گردنش بر پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه.فردوسی.
چنان دید در خواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدی
بر او راه پیکار بسته شدی
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.فردوسی.
اباوی (نوشیروان) بر آن گاه آرام و ناز...
نشستی و می خوردن آراستی
می از جام نوشیروان خواستی.فردوسی.
زبان را به خوبی بیاراستی
دل تیره از غم بپیراستی.فردوسی.
شهنشه چنین گفت با پهلوان
که خوابی بدیدم به روشن روان
که از سوی ایران دو باز سپید
یکی تاج رخشان بکردار شید
خرامان و شادان شدندی برم
نهادندی آن تاج زر بر سرم.فردوسی.
چنان دید در خواب کآتش پرست
سه آتش فروزان ببردی به دست.
همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی.فردوسی.
سیاووش را دیدم این دم به خواب
درخشان تر از ماه و از آفتاب
که گفتی مرا چند خسبی بپای
بجشن جهاندار کیخسرو آی.فردوسی.
کنون در خواب دیدم ماه رویش
جهان پر مشک و عنبر کرده مویش
چنان دیدم که دست من گرفتی
بدان یاقوت مشک آلود گفتی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
به
خواب دیدم که من به زمین غور بودمی و بسیار طاوس و خروس بودی، من ایشان را
میگرفتمی و در زیر قبای خویش میکردمی و ایشان همی پریدندی و میغلطیدندی.
(تاریخ بیهقی). شبی فرعون در خواب دید که آتشی از بیت المقدس برآمدی عظیم و
گردسرای فرعون را گرفتی و در سرای اوفتادی و سراهای او بسوختی و در سراهای
قبطیان افتادی و بسوختی و بنی اسرائیل را هیچ گزندی نکردی.
(تفسیرابوالفتوح رازی). و از آن خوابها یکی آن بود که جملهء جهان یکی
انگشتری شدی و به انگشت وی اندرآمدی ولیکن او را نگین نبودی. (نوروزنامه).
به اقبال تو خوابی خوب دیدم
کز آن شادی به گردون سر کشیدم
چنان دیدم که اندر پهن باغی
به دست آوردمی روشن چراغی.نظامی.
به خواب دوش چنان دیدمی به وقت خیال
که آمدی بر من آن غزلسرای غزال
به ناز در برم آوردی و مرا دیدی
ز مویه گشته چو موی و ز ناله گشته چونال
ز مهر گرم شدی در عتاب و از دم سرد
سخن از آن دهن تنگ تنگ گشته محال.
نجیب الدین جرفادقانی.
به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست.
سعدی.
شبی در واقعه ای دیدمی که به حمامی رفتمی.
نظام قاری (ایوان البسه).
||
صاحب قصص الانبیاء و نیز انیس الطالبین در نقل رؤیا بجای الحاق یاء به آخر
فعل، (می) به اول آن افزوده اند : موسی در آنجا به خواب رفت و به خواب
میدید (به جای دیدی) اژدها از آن وادی روی به گوسفندان می نهد (به جای
نهادی) عصا اژدها میگردد (به جای گرددی) و در آن وادی به جنگ مشغول میگردد
(بجای گرددی). (قصص الانبیاء). شبی بخواب دیدم که... از آن بزرگ به تضرع و
مسکنت التماس مینمایم و میگویم... آن بزرگ مرا میگویند. (بجای گویدی) (انیس
الطالبین بخاری).
4- در جمله های انشائی که شرط را باشد یائی به آخر
فعل ملحق شود که آن را یاء شرطی نامند این یاء به آخر مضارع و فعل رابطه
(است) هم ملحق گردد و به آخر صیغهء مفرد مخاطب هم می پیوندد. و بعضی شعرای
متأخر در الحاق یاء شرطی به (است) و (نیست) قواعدی را که استادان گذشته
مراعات میکرده اند ملحوظ نداشته اند. چه پیش از فعل شرطی باید ادات شرط را
مانند اگر. ار. ور. وگر. گر. چون. چو. و مانند اینها در ابتدای جمله بیاید
ولی شعرای یاد کرده یاء را به آخر (است) ملحق کرده اند بی آنکه از ادوات
مذکور در جمله باشد(5): و شمس قیس رازی ذیل (حرف شرط و جزا) آرد: و آن یائی
است ملینه که در اواخر افعال معنی شرط و جزا دهد چنانکه اگر بخواستی
بدادمی. اگر بفروختی بخریدمی. (المعجم چ طهران ص187) :
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه.شهید بلخی.
گرنه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زود غرس.رودکی.
گر این می نیستی عالم همه یکسر خرابستی
وگر در کالبد جان را بدیلستی شرابستی
اگر این می به ابر اندر به چنگال عقابستی
از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی.
رودکی.
گفت
این کار جرجیس است جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد.
(ترجمه تاریخ طبری بلعمی). جرجیس بازرگانی کردی... چون سال برآمدی شمار اصل
خواستهء خویش برگرفتی و سود کرد همه به درویشان دادی... و گفتی اگر از بهر
صدقه نیستی من خواسته نخواستمی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ملک گفت اگر
چنین است که تو میگوئی باید که کار تو از این بهترستی. (ترجمه تاریخ طبری
بلعمی).
زخم عقرب نیستی بر جان من
گر ترا زلف معقرب نیستی.دقیقی.
اگر مهر با کین نیامیزدی
ستاره ز خشمش فرو ریزدی.فردوسی.
شبی در برت گر برآسودمی
سر فخر بر آسمان سودمی.
(منسوب به فردوسی).
چون دو رخ او گر قمرستی به فلک بر
خورشید یکی ذره ز نور قمرستی.عنصری.
اگرنه
آنستی که امیرجعفر قانع است یا نه آن دل و تدبیر و رای و خرد که وی دارد
همهء جهان گرفتستی. (تاریخ سیستان). اگر توقف کردمی... اثر بزرگ این خاندان
مدروس گشتی. (تاریخ بیهقی). اگر شایستهء شغلی بدان نامداری نبودی
(آسفتگین) نفرمودی. (تاریخ بیهقی). اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی...
جفت... ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر توقف کردمی... تا ایشان بدین شغل
پردازندی بودی که نپرداختندی. (تاریخ بیهقی). به درگاه رفتن صواب تر... اگر
بار یابمی فبها و نعم و اگرنه بازگردم. (تاریخ بیهقی). و میباید که چون تو
ده تن استی و نیست و جز ترا نداریم. (تاریخ بیهقی).
گر خبرستیت که تو کیستی
کار جهان پیش تو بازیستی.ناصرخسرو.
رمز سخنهای من ار دانیی
قول منت مرده به شادیستی.ناصرخسرو.
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی
گرنه این گردنده گردون نیلگون دریاستی.
ناصرخسرو.
دلم از تو بهمه حال نشستی دست
گر ترا درخور دل دستگزارستی.
ناصرخسرو.
گر کار به نامستی از دوستی عمر
فرزند ترا عمر بودستی و عمار.ناصرخسرو.
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش.
ناصرخسرو.
کامستی اگر پایدی ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام.ناصرخسرو.
خویشتن خود را دانستیی
گرت یکی داناهادیستی.ناصرخسرو.
گر تو بدانستیی که فضل توبرخر
چیست کجا مانده ای نژند و شکمخوار.
ناصرخسرو.
گر تو تن خود را بشناسییی
نیز ترا بهتر از آن چیستی.ناصرخسرو.
پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز
در بهشت ارنه امید قلیه و حلواستی.
ناصرخسرو.
نزدیک او اگر خطرش هستی
یک شربت آب کی خوردی کافر.
ناصرخسرو.
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 182).
اگر به حرمت و قدر و به جاه در عالم
کسی بماندی ماندی رسول نام آور.
ناصرخسرو.
اگر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم.ناصرخسرو.
گر کردی این عزم کسی راز تفکر
نفرین کندی هرکس برآزر بتگر.
ناصرخسرو.
چون
سوی عبدالله خطیب آمد او را ملامت نمود و روی ترش کرد و گفت اگر نه آنستی
که تو هنوز خردی... ترا امروز مالشی دادمی. (نوروزنامه). اگر من خود را
جرمی شناسمی در تدارک غلو و التماس ننمایمی. (کلیله و دمنه). اگر مرا هزار
جانستی و بدانمی که در سپری شدن آن ملک را فائدتی باشد... یک ساعت بترک همه
بگویمی و سعادت دو جهان در آن شناسمی. (کلیله و دمنه).
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار خر به خلاب.سوزنی.
اگر او آدمیستی زان سر
بیگنه بیندی عقاب و عذاب.سوزنی.
گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش برآنندی که پیغمبر سزد.سوزنی.
اگر معزی و جاحظ به روزگار منندی
به نظم و نثر همانا که پیشکار منندی.
خاقانی.
و
اگر با ما در این باب مفاوضتی رفتی پیش از نفاذ تدبیر بدین تشویر و تقصیر
مأخوذ نگشتییی و در ملامت عاجل و عقوبت آجل نیفتاده یی. (سندبادنامه ص127).
زحل گر نیستی هندوی این نام
بدین پیری درافتادی از این بام.نظامی.
گر ایشان داشتندی تخت با تاج
تو تاج و تخت می بخشی به محتاج.نظامی.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچونی من گفتنی ها گفتمی.مولوی.
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیرکان.مولوی.
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن.مولوی.
گر حجاب از جانها برخاستی
گفت هر جانی مسیح آساستی.مولوی.
جان او آنجا سرایان ماجرا
کاندر اینجا گر بماندندی مرا.مولوی.
اگر دوست با خود نیازردمی
کی از دست دشمن جفا بردمی.سعدی.
گر آنها که میگفتمی کردمی
نکو سیرت و پارسا بودمی.سعدی.
گر آن شبهای باوحشت نبودی
نمیدانست سعدی قدر امروز.سعدی.
گر آن ساقی که مستانراست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو می بر دست خماران.
سعدی.
عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
ورنه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری.
سعدی.
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی.
سعدی.
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار.
سعدی.
5-
دیگر از یاهای ملحق به فعل یاء شرطی است که بر تردید و شک دلالت کند و پیش
از آن الفاظی از قبیل چون، چو، گویی، پنداری و گوئیا آرند. علاوه بر تردید
رایحه ای از تشبیه نیز در آن باشد(6) :
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
قدح گوئی سحابستی و می قطرهء سحابستی
طرب گوئی که اندر دل دعای مستجابستی.
رودکی.
می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
معروفی.
گلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستی(7)
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
فرخی.
چیست این خیمه که گویی پرگهر دریاستی
یا هزاران شمع در پنگانی از میناستی.
ناصرخسرو.
جرم گردون تیره و روشن در او آیات صبح
گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی.
ناصرخسرو.
صبح را بنگر پس پروین بدان ماند درست
کز پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی.
ناصرخسرو.
رنگ نیابی همی از علم و بوی
گویی نه چشم و نه بینیستی.
روی نیاری به سوی شهر علم
گویی مسکنت به وادیستی.ناصرخسرو.
گوییی هست کف واهب او
قهرمان خزانهء وهاب.سوزنی.
دارد شره جود بر آن گونه که گوئی
دیوانه شدستی کف تو بند شکسته(8).
سوزنی (دیوان ص278 چ شاه حسینی).
تعالی الله چه روی است این که گوئی آفتابستی
و گر مه را حیا بودی ز حسنش در نقابستی.
سعدی.
چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری
بهش باز آمدی مجنون اگر مست شرابستی.
سعدی.
6-
مرحوم بهار نوعی یاء در شواهدی آورده و آن را (یاء مطیعی یا انشائی
غیرشرطی) نامیده است با چند مثال : و ماکان را دشمن داشتی امیر خراسان یک
روز شراب همی خورد گفت همه نعمتی ما را هست اما بایستی که امیر باجعفر را
بدیدیمی اکنون که نیست باری یاد او گیریم. (تاریخ سیستان ص316).که یاء اول
یاء استمراری و یاء «بایستی» و «بدیدیمی» یاء مطیعی است یعنی می بایست
ببینم و این یاء بین یاء استمراری و یاء تمنی است(9). مثال دیگر از تذکرة
الاولیاء: بار دیگر بساخت و نزدیک او آورد هم فراغت نیافت که بخوردی(10)
(یعنی بخورد)، مثال دیگر: آن را برداشت و جائی نیافت که بنهادی(11) (یعنی
بنهد باصطلاح امروز). (سبک شناسی ج2 ص347). خرد آن بودی که او را بخواندی و
به جان بروی منت نهادی. (تاریخ بیهقی). نگذاشتی که کس... وی را یاری
دادندی. (تاریخ بیهقی).
هدیهء پای تو زر بایستی
رشوهء رای تو زر بایستی...خاقانی.
خاک بغداد در آب بصرم بایستی
چشمهء دجله میان جگرم بایستی.خاقانی.
7-
و گاه باشد که یاء و «می» یا «همی» در یک فعل جمع آیند و هیچیک از ادات و
علامات شرط و ترجی و تمنی و دعا و تردید هم در جمله نباشد ظاهراً اینگونه
یاء اگر به مفرد غایب ماضی پیوندد توان گفت ضمیر غیاب است در برابر ضمیر
خطاب که به مفرد مخاطب پیوندد و شاید بسبب اینکه یاء غیاب مجهول است رفته
رفته در کتابت هم از میان رفته است لیکن اگر به صیغه ای ملحق شود که ضمیر
متصل دارند مانند متکلم و غیر آن در آن هنگام یاء را توان برای تأکید
استمرار یا زایده دانست :
به کردار نیکی همی کردمی
وز الفغدهء خود همی خوردمی.ابوشکور.
با خویشتن صد و سی تن طاوس... آورده بود در گنبد بچه می آوردندی. (تاریخ بیهقی).
اندر ستیهش است به من این زن
مینازدی به چادر و شلوارش.ناصرخسرو.
احمق پرستدی و همی ابله
قلب است قلب سکهء بازارش.ناصرخسرو.
چون همی خواستی گرفت احرام
چه نیت کردی اندر آن تحریم.ناصرخسرو.
پس
مرد را می آوردی و هر دو کتف او بهم میکشیدی و سولاخ میکردی و حلقه در هر
دو سوراخ کتف او میکشیدی. (فارسنامه ابن البلخی ص68). پیوسته بر کسی بهانه
جستی تا مال او میستدی. (فارسنامهء ابن البلخی ص74). تا از همهء جوانب آنچه
رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی و بر حسب آن تدبیر کارها