پرشین هالیدی

بزرگترین سایت سرگرمی ایرانیان

پرشین هالیدی

بزرگترین سایت سرگرمی ایرانیان

لغت نامه 3

لغتنامه دهخدا

مشخصات کتاب

سطح توصیف :پرونده
عنوان:ادبیات ـ لغت‌نامه دهخدا[سند]
منشا:سازمان مدیریت و برنامه ریزی کشور
تاریخ /دوره ایجاد:۱۳۴۱ ـ ۱۳۴۲.
مشخصات ظاهری:۱۶۰ برگ.
دامنه و محتوا:مکاتبات سازمان برنامه و بودجه درمورد کمک به سازمان لغت‌نامه دهخدا ، تامین اعتبار بابت تدوین و چاپ و انتشار شش مجله از لغت‌نامه دهخدا ، صورت حق تالیف مولفان.
توصیفگر:دانشگاه تهران
سازمان برنامه و بودجه
توصیفگر:اجتماع
ادبیات
قرارداد ها
حق‌التالیف
طرح‌های توسعه
اعتبارات
شماره دستیابی: ۲۲۰/۱۷۶۹۰

حرف ی

ی.

(حرف) نشانهء حرف سی و دوم یعنی آخرین حرف از الفبای فارسی و حرف بیست و هشتم از الفبای عربی و حرف دهم از الفبای ابجدی است. در حساب جُمَّل آن را دَه گیرند. نام آن «یا»، «یاء»، «ی» و «یی» است و در خط به صورتهای زیر نوشته و با اصطلاحات «ی تنها» چنانکه «ی» در «خدای» و «ی اوّل» چنانکه «ی» در «یار» و «پارسایی»، و «ی وسط» چنانکه «ی » در «امین»، و «ی آخر» چنانکه «ی» در «مسلمانی». این علائم کتبی در عربی و فارسی علاوه بر اینکه نمایندهء حرف صامت «ی» [ یِ ] است نمایندهء مصوت «ی» [ ای ](1) هم هست و با آنکه این دو از نظر زبانشناسی دو حرف کام جداگانه است، در عربی و فارسی یک حرف بشمار می رود و با توجه به تلفظ خاص یای مجهول که شرح آن خواهد آمد(2) این علائم کتبی نمایندهء سه صدا و سه حرف خواهد بود.
ابدالها(3):
حرف «ی» در فارسی دری مقابل با «آ» آید:
آرستن = یارستن.
مقابل با همزهء مفتوحه آید. (ظاهراً در کلمات مأخوذ از ترکی):
ارنداغ = یرنداغ.
اغناق = یغناق.
اکدش = یکدش.
در افعال مبدو به همزهء مفتوح و مضموم، هنگام الحاق «ب» یا حرف نفی «ن» و حرف نهی «م» پس از حروف مزبور و پیش از فعل، «ی» بدل از همزه آید:
بیفتاد. نیفتاد. بیفکند. نیفکند. میفکن. میاموز. میاور. بیاورده ام. بیاسودی. بیارامیده. بیامد :
جوان گفت بر گوی و چندین مپای
بیاموز ما را تو ای نیک رای.
فردوسی.
نوادر و عجایب بود که ... همه بیاورده ام به جای خویش. (تاریخ بیهقی). چند پایه که برفتی [ امیر محمد ] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). من و مانند من ماهی را مانستیم از آب بیفتاده و در خشکی مانده. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام. (تاریخ بیهقی).
نشانهء بندگی شکر است هرگز مردم دانا
ز نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاچارد.
ناصرخسرو.
میندیش و مینگار ای پسر جز خیر و پند ایرا
که دل جز خیر نندیشد قلم جز خیر ننگارد.
ناصرخسرو.
همچو ماهی یکی گروه از حرص
یکدگر را همی بیوبارند.ناصرخسرو.
گر بدنیا در نبینی راه دین
در ره دانش نیلفنجی کمال.ناصرخسرو.
گر دل تو چنانکه من خواهم
مر چنین کار را بیاراید.ناصرخسرو.
خردمندی که نعمت خورد شکر آنش باید کرد
ازیرا کز سبوی سرکه جز سرکه نیاغارد.
ناصرخسرو.
از آن پس کت نکوییها فراوان داد بیطاعت
گر او را تو بیازاری ترا بیشک بیازارد.
ناصرخسرو.
فلک مر خاک را ای خاک خور در میوه و دانه
ز بهر تو بشور و چرب و شیرین می بیاچارد.
ناصرخسرو.
بگویم چه گوید چهارند یاران
بیاهنجم از مغز تیره بخارش.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص337).
نهنگی را همی ماند که گردون را بیوبارد
چو از دریا برآید جرم تیره رنگ غضبانش.
ناصرخسرو.
u بدل از «الف» آید و آن را اصطلاحاً ممال گویند:
افتادن = افتیدن. (در برخی لهجه ها).
به «و» بدل شود :
چربی = چربو.
شنیدن = شنودن.
شکمی = شکمو.
قوزی = قوزو. (در برخی لهجه ها).
تنیدن = تنودن:
نان سیاه و خوردی بی چربو
وانگاه مه به مه بود این هر دو.
کسائی (از المعجم ص 228).
ترا چگونه بساود هگرز پاکی علم
که جان و دلت جز از جهل و فعل بد نتنود.
ناصرخسرو.
u گاه به «ت» متقابل واقع شود:
خدای = خداة
نیز متقابل «ج» آید:
جاری = یاری.
جبغو = یبغو.
جربوز = یربوز.
جغرات = یغرات.
دجله = دیله.
بدل «ج» آید:
جوانویه = یوانویه.
گاه با «چ» متقابل آید:
ماچه = مایه. (ماده).
گاه متقابل «د» آید:
پادزهر = پای زهر.
خدو = خیو.
خود = خوی.
رودن و رودنگ = روین و روینگ (= روناس)
ماده = مایه :
سیاووش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است پنداری به زیر درع و خوی اندر.
دقیقی.
مبادا که گستاخ باشی به دهر
که زهرش فزون باشد از پای زهر.
فردوسی(4).
گاه متقابل «ذ» آید:
آذین = آیین :
از پی قدر خویش صدرش را
بسته روح القدس ز خلد آذین.سنائی.
u به «ر» بدل شود:
رختشوی = رختشور.
مرده شوی = مرده شور.
به «ک» تبدیل پذیرد:
شدیار = شدکار.
بدل «گ» آید:
آذرگون = آذریون.
زرگون = زریون.
هماگون = همایون.
به «ل» تبدیل شود:
نای = نال.
بنیاد = بنلاد :
لاد را بر اساس محکم نه
که نگهدار لاد بنلاد است.
فرالاوی (از فرهنگ اسدی).
چو نال ناله بنوازم شود بلبل چو مستان مست
چو زیر و بم کشم درهم شود خامش هزارآوا.
شیخ روزبهان (از آنندراج).
u بدل از «و» آید:
بلاوه = بلایه.
بودن = بیدن.
رهاوی = رهائی. (نام مقامی از موسیقی).
نوروز = نیروز.
هنوز = هنیز.
(المعجم چ مدرس رضوی ص 231).
بدل از «ه» آید:
برناه = برنای.
خداه = خدای.
خوه = خوی (عرق).
دومادره = دومادری.
راه = رای.
راهگان = رایگان.
روهنده = روینده.
فربه = فربی :
فربی بکن و سیر بدین حکمت جان را
تا ناید از این بند برون لاغر و ناهار.
ناصرخسرو.
ور بری زی او به رشوت اژدهای هفت سر
گوید این فربی یکی ماهیست بالله مار نیست.
ناصرخسرو.
لاغر از آن نمی شود چون برهء دومادری.
خاقانی.
در عربی بدل همزهء مفتوحه آید:
ابرین = یبرین.
ابنم = یبنم.
اثرب = یثرب.
ارمیا = یرمیا.
ازنی = یزنی.
ازانی = یزنی.
اذبل = یزبل.
اشب = یشب.
اسار = یسار.
الل = یلل.
الملم = یلملم.
النجوج = یلنجوج.
اهاب = هیاب.
ثوب ادی = ثوب یدی.
بدل «ث» آید:
ثالی = ثالث. (تاج العروس ج10 ص461).
بدل «ج» آید:
تیصیص = تجصیص.
جثیات = جشجات.
شیرة = شجرة.
خَرَج معی = خرج معج.
بدل «ر» آید:
قیاط = قیراط.
بدل «ص» آید:
قصیت اظفاری = قصصت اظفاری.
بدل «ک» آید:
مکاکی = مکوک (در جمع).
بدل «ل» آید:
املیت = امللت. (تاج العروس ج10 ص 461).
بدل از «م» آید:
دیاس = دماس.
بدل از «ن» آید:
دیار = دنار. (تاج العروس ج10 ص461).
به «و» بدل شود:
یازغ = وازغ.
بدل از «و» آید:
لاحیل و لاقوة الابالله = لاحول و لاقوة...
بدل از «ه» آید:
دهدیت الحجر = دهدهته. (تاج العروس ج10 ص461).
در اماله «الف» به «ی» بدل شود:
حساب = حسیب.
سلاح = سلیح.
رجوع به «یاء» اماله شود.
«یاء» مجهول کی و چی و نی و بی که در رسم الخط قدیم نیز به همین صورت نوشته می شد(5) به «ه» مختفی بدل شود:
با دل گفتم کی (= که) در بلا افتادی
کم خور غم عشق کی (= که) ز پا افتادی
*
ازلی خطی در لوح که ملکی بدهید
بی (= به) ابویوسف یعقوب بن اللیث همام.
محمدبن وصیف(6).
یعنی به ابویوسف ... و شما را بی (= به) خدای خواند که شما او را نشناسید. (تاریخ سیستان)، یعنی شما را به خدایی خواند.
این «یاء» هنگام ترکیب کی و چی و نی با «است» کیست و چیست و نیست به سکون «یا» تلفظ گردد ولی گاه در شعر «یا» را مفتوح کنند:
نیکوی چیست و خوش چه ای برنا
دیباست ترا نکو و خوش حلوا.ناصرخسرو.
|| «ی» در فارسی اقسامی دارد:
1 - «ی» اصلی و «ی» وصلی:
اصلی چون «یاء» در گیاه و شیر.
وصلی یعنی زاید که به آخر اسماء و صفات و افعال و مصادر آید و معانی گوناگونی را افاده کند.
2 - «ی» معروف و «ی» مجهول: هریک از دو «یاء» اصلی و وصلی، گاه معروف است و گاه مجهول. «یاء» معروف را «یاء» عربی و «یاء» مجهول را «یاء» پارسی نیز نامند: اگر حرکت ماقبل «یاء» کسره خالص بود یعنی پُر خوانده شود «یاء» معروف باشد چون: تیر، شیر، تقدیر و غیره و اگر کسرهء ماقبل آن خالص نباشد یعنی پُر خوانده نشود «یاء» مجهول است چون: تیغ، دریغ، ستیز، گریز. و «یائی» که ماقبل آن مفتوح باشد نه معروف بود و نه مجهول چون: دَیر. کَی. مَی. رَی و جز آن. لهجهء «یاء» مجهول در تداول امروز بخصوص در شهرهای بزرگ از میان رفته است و شاید در بعضی شهرهای کوچک و دیه ها بتوان تفاوت هر یک را از لهجهء محلی دریافت اما سابقاً در تلفظ نیز میان دو «یاء» فرق می گذاشته اند. مولوی گوید:
کار پاکان را قیاس از خود مگیر
گرچه باشد در نوشتن شیر شیر
آن یکی شیر است کآدم میدرد(7)
و آن دگر شیر است کآدم میخورد.
شیر خوردنی «یاء» معروف دارد و شیر درنده «یاء» مجهول. «یا»های مجهول استمراری و تمنی و ترجی نیز بیش از امروز بوده است و هر کدام را در موقع خود می آورده اند(8). صاحب المعجم گوید: کسرهء ماقبل «ی» دو گونه باشد؛ مشبعه و ملینه. مشبعه چنانکه کسرهء نیل و زنجبیل و ملینه چنانکه دیر و پریر. و متقدمان شعراء... متحرک به کسرهء مشبعه را مکسور معروف و بکسرهء ملینه را مکسور مجهول خوانده اند. (المعجم چ تهران ص 190). و هم در صفحهء 192 آرد: و بهیچ حال میان مکسور معروف و مکسور مجهول در قوافی جمع نشاید کرد از بهر آنکه یاء در مکسور معروف اصلی و در مکسور مجهول گوئی منقلب است از الف و از این جهت آن را با کلمات ممالهء عربی ایراد توان کرد چنانکه انوری گفته است:
بدین دوروزه توقف که بوک خود نبود
در این مقام فسوس و در این سرای فریب
چرا قبول کنم از کس آنچ عاقبتش
ز خلق سرزنشم باشد از خدای عتیب.
- انتهی. و صاحب براهین العجم «یاء» معروف را که در آخر کلمات درآید هفت گونه شمرده: 1- یاء مفرد مخاطب حاضر(9). 2- یای لیاقت. 3- یای مصدری. 4- یای نسبت. 5- یای تعظیم و حشمت. 6- یای تعجب. 7- یای اثبات صفت. و یاء مجهول را بر هشت قسم کرده است: 1- یای تنکیر. 2- یای وحدت. 3- یای تعظیم و تمجید. 4- یای زاید برای زیب و زینت. 5- نوعی زاید دیگر در آخر «است». 6- باز هم نوعی زاید(10). 7- حرف شرط و جزا. 8- یای تعجب. و صاحب آنندراج آرد: ... عراقیان در محاوره، حال جمیع حروف مجهول را معروف خوانند و یای معروف برای خطاب بود چون گفتی... و برای نسبت، چون رومی و... یای حاصل بالمصدر، چون بزرگی... و یای لیاقت، چون گذشتنی...و یای زایده که در آخر کلمات درآید اعم از اینکه کلمه عربی بود یا فارسی، چون: ارمغانی و فلانی و حالی و حوری و فضولی. و یای مجهول برای تنکیر و وحدت آید... و در کَردی و گفتی برای استمرار است و یاء زیاده در آخر کلمات خواه برای کسرهء اضافه باشد و خواه بطور مطلق و در رساله ای نوشته... «یاء» معروف بر چند قسم است: نسبی و خطابی و مصدری و لیاقتی و متکلمی و فاعلی و مفعولی و تشبیهی... و «یاء» مجهول نیز چند قسم است... «یاء» وحدت و «یاء» تنکیر و «یاء» تخصیص و شرط و جزا و تمنا و استمراری و اظهار اضافت و تعظیم و تحقیر و زائده و «یاء» مقدار و وقایه و جمع - انتهی.
انواع «یا»های معروف:
1 - «ی» خطاب، این «ی» به آخر افعال و رابطهء جمله ها درآید و یکی از شش ضمیر متصل فاعلی یعنی م. ی. د. یم. ید. ند. باشد که بجز به افعال و رابطهء فعل به کلمهء دیگر نپیوندد «یاء» ضمیر هنگام اتصال به رابطهء «است» بدین صورت باشد «استی» ولی هنگامی که است مخفف شود بصورت «ای، ئی» درآید و مخصوصاً در اتصال به ضمایر منفصل: من. تو. او... چنین باشد: «توئی» یعنی تواستی یا تو هستی چنانکه «منم»، هم مخفف من استم یا من هستم است. صاحب المعجم(11) آن را حرف ضمیر و رابطه نامیده و گوید و آن «یا»ئی است که در اواخر افعال ضمیر مخاطب باشد چنانکه رفتی و میروی و در اواخر صفات حرف رابطه باشد چنانکه تو عالمی. تو توانگری - انتهی. و آن را از حروف وصل شمرد و گوید و از حروف رابطه «یاء» حاضر چنانکه:
دوستا گر دوستی گر دشمنی
جان شیرین و جهان روشنی.
- انتهی.(12) صاحب براهین العجم این «ی» را نخستین قسم از یاهای معروف شمرده و این شعر را از ادیب صابر شاهد آورده است:
ای زلف دلبر من دلبند و دل گسلی
گه در جوار مهی گه در جوار گلی.
و سپس گوید این «ی» به حال خود باقی باشد و در اضافت متحرک نشود(13)، و صاحب آنندراج آرد «یاء» خطاب بعد از اسماء و افعال آید در آخر افعال معنی تو دهد چنانکه گفتی و میخواهی و خواهی گرفت و بردی. و هرگاه بعد از اسماء آید معنی «هستی» از او مستفاد میشود چنانکه هنوز طفلی، یعنی طفل هستی - انتهی. در الحاق یاء ضمیر به کلمات مختوم به «الف» و «واو» و «های» غیر ملفوظ «یاء» اضافت آرند چون تو دانائی، تو خوش خوئی، تو تشنه ای(14) ولی گاه در کلمات مختوم به او کلمه را بی آوردن حرف وقایه به «ی» متصل کنند چون:
شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند
دادگر باش و حقیقت کن که نوشروان توئی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص462).
یعنی توئی و ناصرخسرو در این قصیده: مازوی بجای مازوئی و داروی بجای داروئی هم آورده است(15) :
تو شب آئی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه.فرالاوی.
گه ارمنده ای و گه ارغنده ای
گه آشفته ای و گه آهسته ای.دقیقی.
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای(16).دقیقی.
سیاوش است پنداری میان شهر و کوی اندر
فریدون است انگاری بزیر درع و خوی(17)اندر.
دقیقی.
ای زین خوب زینی یا تخت بهمنی
ای بارهء همایون شبدیز یارشی.دقیقی.
نادان گمان بری و نه آگاهی
از تنبل و عزیمت و نیرنگش.طاهر فضل.
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لالهء شکفته عقیق و خماهنی.خسروی.
اگر بارهء آهنینی بپای
سپهرت بساید نمانی بجای.فردوسی.
بدو گفت خوی بد ای شهریار
پراکندی و تخمت آمد ببار.فردوسی.
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی.فردوسی.
که هم شاه و هم موبد و هم ردی
مگر بر زمین فرهء ایزدی.فردوسی.
روا باشد ار پند من بشنوی
که آموزگار بزرگان توئی.فردوسی.
ترا کردگار است پروردگار
توئی بندهء کردهء کردگار.فردوسی.
کنون دیرزی شاه فرخنده دین
توئی خسرو داد و باآفرین.فردوسی.
سپهدار ترکان و توران توئی
برزم اندرون خصم ایران توئی.فردوسی.
گر همه ریدکان ترینه شوند
تو کبیتای کنجدین منی.طیان.
ز آب دریا گفتی همی بگوش آید
که پادشاها دریا توئی و من فرغر.فرخی.
تو چنین فربه و آکنده چرائی پدرت
هندوئی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
پرستنده ای سوی در بنگرید
ز باغ اندرون چهرهء جم بدید.عنصری.
بدو(18) گفت هرمس چرائی دژم
نه همچون منی دلت مانده به غم.
عنصری (وامق و عذرا، ص 360).
ببر آورد بخت پوده درخت
من بدان شادم و تو شادی سخت.عنصری.
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرائی.عنصری.
اگر سختی بری ور کام جوئی
ترا آن روز باشد کاندروئی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بونصر بخندید و گفت ای خواجه تو جوانی هم اکنون او را رها کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص370). امروز تو خلیفت مائی. (تاریخ بیهقی).
تو تا ایدری شاد زی غم مخور
که چون تو شدی بازنائی دگر.اسدی.
همه ساله ایدر توانا نه ای
که امروز اینجا و فردا نه ای.
اسدی (گرشاسبنامه ص239).
بر تو خندد که غافلی تو از آنک
در سرای غرور نیست سرور.ناصرخسرو.
ای شاهد شیرین شکرخا که تویی
وی خوگر جور و کین و یغما که توئی.
سوزنی.
توئی عالم داد و دین را مدبّر
نه ای بلکه خود عالم دین و دادی.انوری.
ز نه فلک بجهان ار چه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی.
سیف اسفرنگ.
از چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی.مولوی.
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجائی
مه بر زمین نباشد تو ماهرخ کدامی.سعدی.
تعلق حجابست و بیحاصلی
چو پیوند خود بگسلی واصلی.سعدی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یکزمان غافلی.سعدی.
گفتم از دست غمت سر بجهان در بنهم
چون توانم که بهر جا بروم در نظری.
سعدی.
رفتی و نمیشوی فراموش
می آئی و میروم من از هوش.سعدی.
آن را که تو از سفر بیائی
حاجت نبود به ارمغانی.سعدی.
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست.
سعدی.
دست در دامن عفوت زنم و باک ندارم
که کریمی و حکیمی و عظیمی و قدیری.
سعدی.
تو بزرگی و در آیینهء کوچک ننمائی.سعدی.
بتر زانم که خواهی گفتن آنی
ولیکن عیب من چون من ندانی.سعدی.
ماری تو که هر که را ببینی بزنی.سعدی.
|| صاحب براهین العجم قسم پنجم از «یا»های معروف را «یا»ی تعظیم و حشمت شمرده گوید: این «یاء» در صورتی که مخاطب باشد معروف است چنانکه گوئی تو بسیار مرد فاضلی و بزرگ عالمی. این «یاء» نزدیک به «یا»ی خطاب است حکیم سنائی فرماید:
بانی خشکیی و قابل نم
پدر عیسیی و مرکب جم.
|| و قسم ششم را «یاء» تعجب نامیده و گوید این «یا» نیز در صورتیکه مخاطب حاضر باشد معروف است چنانکه گوئی تو مرد بدی بوده ای و چه بدمردی. || قسم هفتم را «یا»ی اثبات صفت نامیده و مثالی آورد چنانکه گوئی آخر تو مرد نجاری و بزازی یعنی صفت نجاری و بزازی از برای تو ثابت است. باید دانست که «یا»ی تعظیم و «یا»ی تعجب و «یا»ی اثبات صفت در اضافت چون «یا»ی مخاطب باشد این «یا»ها با هم قافیه شوند و با الفاظی که مختوم به «یا»ی معروفند روا باشند. - انتهی(19). || اقسام «ی» در عربی: ی در عربی نیز بر چند گونه است: 1 - «یاء» تأنیث؛ در افعال چون تکتبین و اکتبی؛ و در اسماء مانند حبلی و عطشی و جمادی. 2 - «یاء» انکار یا استنکار بقول صاحب تهذیب چون بحسنیه، در پاسخ کسی که گوید مررت بالحسن، که نون را به «یا» کشانده به آخر آن هاء وقف ملحق سازند. 3 - حرف تذکار، چون قدی(20) و این «یاء» را «یاء» متکلم مجرور هم نامند خواه مذکر باشد و خواه مؤنث مانند ثوبی و غلامی و در آن فتحه و سکون هر دو روا باشد و حذف آن نیز جایز است مخصوصاً در ندا که گویند یا قومِ و یا عبادِ بکسر حرف آخر کلمه لکن اگر بعد از الف مقصوره باشد فقط فتحه جایز است چون عصای. همچنین بعد از یاء جمع نیز مفتوح بود مانند آیهء شریفهء «و ما انتم بمصرخی» که اصل بمصرخینی است. گاهی به توهم اینکه اگر حرف ساکن را متحرک کنند حرکت آن کسره باشد این «یاء» را مکسور کنند لکن آن را وجهی نیست. این «یاء» را یای متکلم منصوب هم گویند و در این هنگام ناچار باید پیش از آن نون وقایه بیفزایند تا آخر فعل از جر مصون ماند چون ضربنی. و نون وقایه گاه پیش از «یاء» متکلم مجرور هم افزوده شود ولی فقط در کلمات خاصی که قیاس بر آنها روا نیست مانند: عنی، قدنی، قطنی. و این نون برای سالم ماندن سکون بنائی است که کلمه برآن است. 4 - «یاء» تثنیه؛ چون رأیت الصالحین. [ نِ ] 5 - «یاء» جمع؛ چون: رأیت الصالحین [ نَ ] . 6 - «یاء» محوله؛ مانند: میزان و میعاد که در اصل «موزان» و «موعاد» بوده است و او را به مناسبت کسرهء ماقبل به یاء بدل کرده اند. 7 - یاء مد منادا، مانند یا بیشر یا منذیر بجای یا بشر و یا منذر. 8 - یاء فاصلهء میان ابنیة؛ مانند یاء صیقل و عیهرة و مانند اینها. 9 - یاء همزة خطاً مثل قائم و لفظاً مانند خطایا جمع خطیئة. 10 - یاء تصغیر مانند عمیر، تصغیر عمر و رجیل تصغیر رجل. 11 - یاء مبدله از لام الفعل چون خامی و سادی بجای خامس و سادس:
اذا ما عد اربعة فسال
فزوجک خامس و ابوک سادی.
12 - یاء ثعالی و ضفادی، یعنی ثعالب و ضفادع: و لضفادی جمة نقانق. 13 - یاء ساکنه که در موضع جزم آن را بر حال خود گذارند مانند:
الم یأتیک و الانباء تنمی
بمالاقت لبون بنی زیاد.
یاء در «یأتیک» با اینکه در موضع جزم است حذف نشده. 14 - یاء جزم مرسل؛ چون: اقض الامر، یاء حذف شده زیرا پیش از آن کسره ای هست که جانشین آن شود. 15 - یاء جزم منبسط؛ مانند: رأیت عبدی الله که حذف نشده است چون آن را جانشینی نباشد و برای اجتناب از التقاء ساکنین مکسور شده است. 16 - یاء تعایی؛ چنانکه گوینده ای گوید مررت بالحسنی سپس گوید: اخی بنی فلان. 17 - یاء صله در قوافی؛ مانند: یا دار میة بالعلیاء فالسندی که کسرهء دال به یاء تبدیل شده. خلیل این یاء را یاء ترنم نامیده که قوافی بدان کشیده شود و عرب در غیر قافیه نیز کسره را به یاء رساند:
لا عهد لی بنیضال
اصبحت کالشن البالی.
که نضال، نیضال شده و در این مصراع: علی عجل منی اطأطی شیمالی که شمالی، شیمالی شده است. (از تاج العروس) (لسان العرب). || و نوعی یاء هم فقط در قوافی اشعار عربی، یا ملمع، از اشباع کسره حاصل آید. این یاء را در لفظ آرند ولی در کتابت ننویسند و عباد و وداد را مثلا با اعادی و ینادی قافیه آرند وآنها را عبادی و ودادی تلفظ کنند:
لبت می در می است و نوش در نوش
بنامیزد فتوح اندر فتوحی
جرحت القلب فاسق الراح صرفاً
فاصقاها قصاص (کذا) للجروح.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص699).
نگارا بر من بیدل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی
حبیبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العباد
که همچون مُت ببوتن دل وَای رَه
غریق العشق فی بحرالوداد.حافظ.
خرد در زنده رود انداز و می نوش
به گلبانگ جوانان عراقی
ربیع العمر فی مرعی حماکم
حماک الله یا عهدالتلاقی
بیا ساقی بده رطل گرانم
سقاک الله من کاس دهاق
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تعساً لایام الفراق.حافظ.
فحبک راحتی فی کل حین
و ذکرک مونسی فی کل حال
سویدای دل من تا قیامت
مباد از شوق و سودای تو خالی.حافظ.
بسی نماند که روز فراق یار سرآید
رأیت من هضبات الحمی قباب خیام
خوشا دمی که درآئی و گویمت بسلامت
قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام
بعدت منک و قد صرت ذائباً کهلال
اگر چه روی چو ماهت ندیده ام به تمامی.
حافظ.
احمدالله علی معدلة السلطان
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی.حافظ.
|| «ی» نسبت و آن یاء مشددی است که در آخر اسماء درآید و نسبت را رساند و باید ماقبل آن مکسور باشد، چون: لبنانی. قواعد الحاقِ یاء نسبت: اگر اسم منسوب سه حرفی بود هنگام نسبت عین الفعل آن مفتوح شود، چون فَخذِ، فَخذی و مَلک، مَلکی. و اگر چهارحرفی مکسورالعین باشد بقاء عین بر کسر افصح است چنانکه در یثرب گوئیم یثربی و در مشرق، مشرقی و در مغرب، مغربی. اگر یاء نسبت به آخر اسم مؤنث به تاء ملحق شود حذف تاء واجب بود: ناصرة، ناصری. و در پیوستن یاء نسبت به اسم مختوم به الف مقصوره قاعده ای چند باشد: 1 - اگر الف مقصوره حرف سوم اسم باشد در نسبت، به واو قلب شود، چون عصاً، عصوی و فتی، فتوی. 2 - اگر الف مقصوره حرف چهارم اسم بود و حرف دوم آنهم ساکن باشد، چنانکه اصلی بود غالباً بدل به واو شود: مرَمی، مرموی، و حذف آن نیز روا باشد: مَرمی، لکن اگر الف زائده بود و برای تأنیث یا قواعد الحاق بدان پیوندد قیاس حذف آن باشد: حُبلی، ذفری. و قلب آن به واو نیز جایز است: حُبلوی، ذفروی. لکن الف تأنیث وقتی بدل به واو میشود گاه پیش از آن الفی می افزایند، چون: طوباوی و دنیاوی. 3- اگر حرف دوم اسم مختوم به الف مقصوره متحرک بود الف را حذف کنند، چون: بَرَدی، بَرَدِی و به همین سان بود اسمی که بیش از چهار حرف دارد: مصطفی، مُصطفیّ. و در نزد بعضی قلب الف به واو نیز روا باشد، چون: مصطفوی. در الحاق یاء نسبت به آخر اسم مؤنث مختوم به الف ممدوده نیز چند قاعده است: 1- هرگاه الف ممدوده برای تأنیث بود به واو قلب شود، چون صفراوی در نسبت به صفراء. 2- اگر الف اصلی باشد اثبات آن واجب بود، چون: قراء، قرائی و ابتداء، ابتدائی. 3- اگر الف اصلی نبود قلب آن به واو و اثبات آن هر دو روا باشد، چون رداء و سماء که در نسبت ردائی و رداوی، و سمائی و سماوی هر دو جایز است. ولی در کلمهء شاء بجز شاوی شنیده نشده است. الحاق یاء نسبت به اسم منقوص: 1- اگر یاء منقوص در مرتبهء سوم اسم باشد به واو قلب شود و ماقبل واو مفتوح گردد، چون: عمی، عموی. 2 - و اگر در مرتبهء چهارم اسم یا بیشتر از آن قرار گیرد حذف شود، چون قاض و ماض، قاضی و ماضی و قلب آن به واو نیز رواست و در این هنگام ماقبل واو مفتوح شود، چون: قاضوی و ماضوی. 3- اگر یاء در مرتبهء پنجم یا بیشتر واقع شود حذف آن واجب بود، مانند: مستعلی و معتدی که در نسبت: مستعلی و معتدی باشد. الحاق یاء نسبت به وزن فعیل: اگر وزن فعیل صحیح الاَخر باشد یاء نسبت بی هیچگونه تغییری بدان ملحق شود چون: مسیح، صلیب و حدید که در نسبت: مسیحی، صلیبی و حدیدی شود. لکن اگر این وزن ناقص باشد یکی از دو یاء آن حذف و دیگری به واو بدل شود و ماقبل واو نیز مفتوح گردد، مانند: غَنیّ و علیّ که غَنویّ و عَلویّ شود. الحاق یاء نسبت به وزن فعیلة: در نسبت به فعیله اگر کلمه مضاعف یا معتل نباشد یاء حذف گردد و ماقبل آن مفتوح شود، چون: مدینة، مَدنی؛ فریضة، فَرضی و اثبات یاء در کلماتی مانند: طبیعیّ و سلیقیّ نادر باشد. لکن اگر مضاعف یا معتل العین باشد چیزی از آن حذف نشود، چون: طویلة و عزیزة که نسبت آن طویلی و عزیزی بود. الحاق یاء نسبت به وزن فُعیل و فعیلة: کلیهء قواعدی که دربارهء فعیل و فَعیلة آوردیم، نسبتِ به فُعیل و فُعیلة نیز روا باشد، چون عُقیل و قُصیّ و قُلیل و اُمَیمة. که در نسبت، عُقیلی و قُصویّ و قُلیلی و اُمیمی شود.
الحاق یاء نسبت به اسم مختوم به واو: اگر واو در اینگونه کلمات در مرتبه چهارم یا بیشتر واقع شود و ماقبل آن هم مضموم باشد حذف شود، چون: قلنسوه و ترقوة که در نسبت قلنسیّ و ترقی شود و در غیر این صورت واو ثابت باشد، مانند عدو، عَدویّ؛ دلو، دلوی. قواعد الحاق یاء نسبت به اسم مختوم به یاء مشددة:
1- هرگاه پیش از اسم مختوم به یاء مشددة بیش از دو حرف باشد حذف آن واجب بود، چون شافعیه که در نسبت شافعی و اسکندریة که اسکندری شود. 2- لکن اگر مسبوق به یک حرف باشد باید حرف دوم اسم مفتوح گردد و حرف سوم به واو بدل شود، چون حَیّ، حَیویّ و اگر حرف دوم مقلوب از واو باشد در نسبت بهمان واو بازگردد چون طیّ که در نسبت طَووی شود. قواعد الحاق یاء نسبت به اسمی که در آن حذف رخ داده:
1- هرگاه اسمی که در آن حذف واقع شده بر دو حرف اصلی باقی بماند هنگام الحاق یاء نسبت به آخر آن، حرف محذوف به اصل خود بازگردد، چون: اب و اخ که در نسبت ابوی و اخوی شود، لکن در اخت و بنت یاء نسبت با اثبات تاء ملحق شود: اختی، بنتی و بعضی تاء را حذف کنند و گویند: اخوی و بنوی. و در ابنة، ابنی و بنوی هر دو روا باشد. 2- در کلمات: ید و دم، هم ردّ آنها به اصل یعنی آوردن یاء و یا واو محذوف در نسبت که وجه افصح است روا بود و در این هنگام اگر محذوف یاء باشد به واو بدل شود، چون یَدوی و دَموی. و هم الحاق یاء نسبت بهمین صورت کلمه جایز است، چون: دمی و یدی. و اگر بجای محذوف، همزهء وصل به اول کلمه افزوده شود، چون ابن و اسم، هم حذف عوض یعنی همزه و باز آوردن محذوف روا باشد: بنوی و سَموی و هم الحاق یاء بصورت ظاهر کلمه، چون: أبنی و اسمی. و هرگاه عوض محذوف، تاء تأنیث به آخر اسم آرند، هنگام نسبت تاء تأنیث حذف شود و حرف محذوف بازآید، چنانکه نسبت سنة و لغة، سنوی و لغوی و زنة و صلة وزنی و وصلی باشد. الحاق یاء نسبت به مثنی و جمع: در نسبت به مثنی و جمع باید هر یک به مفرد بازگردند چنانکه در نسبت عراقین، عراقی و مُسلمین، مُسلمی باشد. ملحقات به مثنی و جمع نیز در نسبت در حکم خود آنها باشد، چون: اثنی و ثنوی و عشری و اربعی در نسبت به اثنین و عشرین و اربعین. لکن جمعهائی که مفرد ندارند مانند ابابیل و عبادید و یا مفرد آنها از لفظ دیگری است چون: مخاطر و مناجذ و نساء که جمع خطر و جلذ و امرأة در نسبت یاء به آخر لفظ آنها ملحق شود: ابابیلی، عبادیدی، مخاطری، مناجذی، نسائی. || گروهی از صرفیون الحاقَ یاء نسبت را به آخر لفظ جمع مکسر صحیح میدانند و از این رو در نسبت به ملائکة و ملوک و کنائس گویند: ملائکی، ملوکی، کنائسی. لکن در نسبت بجمع مکسر علم و آنچه بمنزلهء آن باشد یاء نسبت به آخر لفظ آن ملحق چون: انبار، انباری؛ انصار، انصاری؛ اهواز، اهوازی. در نسبت به علمی که مرکب مزجی باشد جزء آخر آن حذف و یاء به قسمت نخستین ملحق شود یا اینکه یاء بی حذفی به آخر کلمه رویهمرفته پیوندد، بنابراین در نسبت به بعلبک، بعلی و در معدیکرب، معدویّ و معدیکربی هردو روا باشد. || در مرکب اضافی بعضی یاء را به جزء نخستین پیوندند، چون امری و دیرانی در نسبت به امرؤالقیس و دیرالقمر. || بعضی یاء را به جزء دوم ملحق کنند، چون: اشهلیّ و بکری و منافی درنسبت به عبدالاشهل و ابوبکر و عبدمناف. لکن در اینگونه ترکیبات هم بعضی آنها را به منزلهء ترکیب مزجی شمرده یاء را به آخر جزء دوم بی حذف جزء اول آرند و در نسبت به عین ابل و وادی آش و عین حور، گویند: عین ابلی، وادی آشی و عین حوری. || در مرکب اسنادی یاء را به جزء نخستین پیوندند و جزء دوم را حذف کنند چنانکه در نسبت به تَأَبَّطَ شَرّاً و ذرحیاً گویند: تَأَبَّطیّ و ذریّ. || اسماء بسیاری هم در نسبت بر خلاف قیاس آمده اند که اینک بترتیب حروف تهجی در این جدول آنها را می آوریم:
اسم منسوباصل
ـــــــــــــــــــــــــ
اُمویّاُمیة
أنافیّانف کبیر
بَحرانیّبحرین
بَدویّبادیة
بهرانیّبهراء
تهامی و تهامتِهامة
تَیملیتَیم اللات
ثَقفیّثقیف
جُذمیّجَذیمة
جَلولیّجَلولاء
جَمانیّجمة عظیمة
حُبلیّبنی الحبلی
حَرمیّحَرمین (مکه و مدینه)
حَروریّحَروراء
حَضرمیّحضرموت
خُزینیخُزینة
دارانیّداریاً
دَهریّدَهر
دَیرانیّدَیر
رازیّری
رامیّرام هرمز
رَبانیّ(21)ربّ
رُبیّرباب
رُدینیّرُدینة
رَقبانیّرَقبه عظیمة
رُوحانیرُوح
رَوحانیّرَوحاء
سُلمیسُلیم
سُلیمیّسُلیمة الازد
سَلیمیّسَلیمة
سهلیّسَهل
شَآمالشأم
شعرانیّشعر کثیر
شَنئیّشنؤة
صدرانیّصدر کبیر
صَنعانیّصَنعاء
طائیطَی
طبرخزیطبرستان و خوارزم
طبیعیطبیعة
عَبدریّعبدالدار
عَبدلیّعبدالله
عَبدیّبنی عبیدة
عَبشمیّعبدشمس
عَبقسیّعبدقیس
عُمیریّعُمیرة کلب
فرهودیّفراهید
فقمیفقیم کنانة
قُرشیّقُریش
قُومیّقُویم
کُنتیّکُنتٌ
لحیانیّلحیة عظیمة
مَرقسیامرؤالقیس
مروزیّمرو شاهجان
مُلحیّمُلیح خزاعة
نُباطیّنَباط انباط
نَصرانیّناصره
هاجریّهَجر
هَذلیّهُذیل
یمانییمن
و اینک شواهدی از شعرای فارسی زبان :
شعر حجت بایدت خواندن ترا گر آرزوست
نظم خوب و وزن خوب و لفظ خوش معنوی.
ناصرخسرو.
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی.ناصرخسرو.
دانش ثمر درخت دین است
برشو به درخت مصطفائی.ناصرخسرو.
تا میوهء جانفزای یابی
در سایهء برگ مرتضائی.ناصرخسرو.
شوراب ز قعر تیرهء دریا
چون پاک شود شود سمائی.ناصرخسرو.
آنچه علی داد در رکوع فزون بود
زانچه به عمری بداد حاتم طائی.
ناصرخسرو.
تا گرد به جامه برهمی بینی
آگاه نه ای ز گرد نفسانی.ناصرخسرو.
مادر تو خاک و آسمان پدر تست
در تن خاکی نهفته جان سمائی.ناصرخسرو.
مَرفَق دهم به حضرت صاحب قصیده ای
خوشتر ز اشک مریمی و باد عیسوی.
از خلق جعفر دومش آفریده حق
چون زر جعفری همه موزون و معنوی...
نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص934).
سرم ز آن جفت زانو شد که از تو حلقه ای سازم.
در آن حلقه ترازودار بیاعان روحانی...
بهفتاد آب و خاک آری ز هر ظلمت بشویم دل
که هفتادش حجب بیش است و هر هفتاد ظلمانی
ترا گفتند از این بازار بگذر خاک بیزی کن
که اینجا ریزه ها ریزند صرافان ربانی.
خاقانی.
ای ذات شریف و نفس روحانی
آرام دلی و مرهم جانی.سعدی.
درون خلوت کروبیان عالم قدس
صریر کلک تو باشد سماع روحانی...
سوابق کرمت را بیان چگونه کنم
تبارک الله از آن کارساز ربانی.حافظ.
تو بودی آندم صبح امید کز سر مهر
برآمدی و سرآمد شبان ظلمانی.حافظ.
بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی.حافظ.
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
این قصهء عجب شنو از بخت واژگون
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی.حافظ.
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هر که قدر نفس باد یمانی دانست.حافظ.
برای آگاهی از یاء نسبت در فارسی رجوع به فقرهء بعد شود.
(1) - i فرانسوی.
(2) - e فرانسوی.
(3) - در بحث فوق که مربوط به ابدال «ی» (در هر سه شکل آن) و انواع یاء در فارسی و عربی است، به پیروی از کتب قدما «ی» یک حرف فرض شده است.
(4) - فردوسی بر حسب نسخه های متداول.
(5) - تعریف یاء مجهول خواهدآمد.
(6) - از سبک شناسی ج1 ص282.
(7) - ن ل: میخورد.
(8) - سبک شناسی ج1 ص346.
(9) - کلمهء «حاضر» زائد است.
(10) - انواع زاید که صاحب براهین العجم آورده صحیح نیست و در جای خود از آنها گفتگو خواهد شد.
(11) - چ مدرس رضوی ص 187.
(12) - المعجم همان چ ص 201.
(13) - «یاء» ضمیر همچنانکه آوردیم فقط به آخر افعال و روابط جُمَل می پیوندد و اضافه نمیشود، چه اضافه از مختصات اسم است.
(14) - در دو مثال نخستین بعضی علامت «ء» را بالا گذارند و بعضی دو یا آرند: دانایی، و در مثال سوم علاوه بر دو روش مذکور بعضی همزه ای میان کلمه و «یا» آرند بدینسان: تشنه ای.
(15) - رجوع به ص 462 و ص 463 دیوان ناصرخسرو چ تقوی شود.
(16) - در این مثال، مانند و گونه را رساند.
(17) - ن ل: خود.
(18) - ن ل: پدر.
(19) - معانی تعظیم و تعجب و اثبات صفت از ماقبل و مابعد جمله و اقتضای حال مخاطب مفهوم شود نه از «ی» و در حقیقت این سه نوع «ی» همان «یاء» خطاب است، بعضی هندیان هم برای حروف مفرده از این قسم معانی بسیار استخراج کرده اند که غالباً مربوط به سیاق جمله است نه خود حرف.
(20) - صاحب مغنی گوید صواب آن است که این «یاء» را نیز مانند «یاء» تصغیر و «یاء» مضارعت و «یاء» اطلاق و «یاء» اشباع و مانند اینها مستق بشمار نیاوریم زیرا همهء آنها از اجزاء کلمه باشند.
(21) - «ان» شدت و مبالغهء انتساب راست و گفته اند برای تعظیم و تأکید است. رجوع به همین لغت نامه ذیل «ان» شود.

ی.

[یِ، ای] (پسوند) این یاء به انواعی از کلمات فارسی ملحق شود و آن را به کسی یا جایی یا چیزی نسبت دهد. چون شیرازی، فارسی، ایرانی، برمکی، روستایی، شهری، مشهدی، مسی، آهنی که در تقدیر «از» یا «اهل» از آن مفهوم می شود: شیرازی (= اهل شیراز)، آهنی (= از آهن). یاء نسبت در فارسی خفیف است و اسم را صفت نسبی می کند. شمس قیس این یاء را «حرف نسبت» نامیده است و نویسد: و آن یائی است که در اواخر اسماء فایدهء نسبت دهد چنانکه عراقی و خراسانی و آبی و آتشی و همچنین روشنائی و مردمی و آهستگی و همراهی و همشهری. (المعجم چ مدرس رضوی ص188). و صاحب براهین العجم یای نسبت را قسم چهارم از یاهای معروف شمرده و این شعر سعدی را شاهد آورده است:
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جائی نخواهد رفت از دکان حلوائی.
و سپس گوید: یاء نسبت در اضافت در همه حال چون یای لیافت باشد یعنی در حال اضافه متحرک شود - انتهی:
هنر نزد ایرانیانست و بس
ندارند شیر ژیان را به کس.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ص 1945).
و صاحب آنندراج گوید: یاء معروف... برای نسبت بود چون رومی و زنگی و بدین معنی مشترک است در چندین زبانها، غایتش در عربی مشدد باشد و در غیر آن مخفف. و مخفی نماند که ماقبل یای نسبت همیشه مکسور میباشد و لهذا در کلمه ای که حرف مده واقع شود عندالنسبة همزه یا واوی پیش از این یاء نیز می آورند برای احتمال کسر مذکور چون بیضاوی و سماوی و یکروئی و بدخوئی و گاهی همان حرف مدّه را به واو بدل کنند و بعد از وی یای نسبت درآورند چون هروی... - انتهی. و اینک شواهدی از آن :
بگفتا فروغیست این ایزدی
پرستید باید اگر بخردی.فردوسی.
همیتافت بر تخت شاهنشهی
چو ماه دوهفته ز سرو سهی.فردوسی.
دریغ آن کمربند و آن گردگاه
دریغ آن کیی برز و بالای شاهفردوسی.
بسیار غوری کشته شد و غنیمت بسیار یافتند. (تاریخ بیهقی). دلهاء رعیت و لشکری بر طاعت ما بیارامید. (تاریخ بیهقی). با کرامت بسیار هر دو را از نزد خواجه به خانه بردند و شهریان حق نیکو گزاردند. (تاریخ بیهقی). استادم... در خرد و فضل آن بود که بود از تهذیب های محمودی چنانکه باید یگانهء زمان شد. (تاریخ بیهقی). تا جهانیان را مقرر گردد که خاندانها یکی بود. (تاریخ بیهقی). یکی به تازی سوی خلیفه و یکی به پارسی به قدرخان. (تاریخ بیهقی) میخواستم وی (التونتاش) را با خویشتن به بلخ بریم... در مهمات ملکی در پیش داریم بارای روشن وی رجوع کنیم. (تاریخ بیهقی) برکشیدن تقدیر ایزد ... پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت است ایزدی. (تاریخ بیهقی). خدای تعالی واجب کرده است که بدان دو قوه بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی).
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر
وز فلسفی و مانوی و صابی و دهری
درخواستم این حالت و پرسیدم بیمر.
ناصرخسرو.
صد بندهء مطواع فزون است به درگاه
از قیصری و سگزی و بغدادی و خانیش.
ناصرخسرو.
نام نهی اهل علم و حکمت را
رافضی و قرمطی و معتزلی.ناصرخسرو.
ز عمر اینجهانی هر که حق خویش بستاند
برون باید شدنش از زیر این پیروزه ایوانها.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص21).
دانی چه بود مردم خاکی خیام
فانوس خیالی و چراغی در وی.خیام.
حلقه کردند او چو شمعی در میان
سجده کردندش همه صحرائیان.مولوی.
پای استدلالیان چو بین بود
پای چوبین سخت بی تمکین بود.مولوی.
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالائی.
سعدی.
چه دانند جیحونیان قدر آب
ز واماندگان پرس در آفتاب.سعدی.
بر من که صبوحی زده ام خرقه حرام است
ای مجلسیان راه خرابات کدام است.سعدی.
نگویم آب و گل است این وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی.سعدی.
دمی با نیکخواهان متفق باش
غنیمت دان امور اتفاقی.حافظ.
وصال دوستان روزی ما نیست
بخوان حافظ غزلهای فراقی.حافظ.
توضیح: در نوشتن اگر یای نسبت بعد الف و واو واقع شود همزهء مکسوره زائد قبل از یا آرند بجهت رفع اجتماع ساکنین چون کهربائی و عیسائی و صفائی و روئی موئی و گاهی الف را که آخر اسم باشد حذف کنند و همزه زائد نیارند چنانچه: در بخارا، بخاری و اگر یای نسبت بعد از های مختفی درآید در ینصورت قدما گاهی آن ها را در تلفظ به همزه مکسور بدل می کردند و یا در کتابت دخل نمی دادند و علامت همزه بالای ها می نوشتند، چنانچه جامهء، بستهء و بیضهء(1) و گاهی شکل یاء سلامت ماند چون سرمئی(2)... و چون به کلمه ای که آخر آن «الف» یا «هاء بدل از اعراب (غیرملفوظ)» و یا «یاء تحتانی» باشد، یاء نسبت ملحق کنند آن «الف» و «هاء» و «یا» را به واو بدل کنند چون موسی، موسوی. عیسی، عیسوی. دنیا، دنیوی. سامانه، سامانوی. مهنه، مهنوی. گنجه، گنجوی. دهلی، دهلوی. و گاهی «های غیرملفوظ آخر» در حالت نسبت حذف کنند چنانکه: آوه، آوی. بنگاله، بنگالی. و گاهی هاء آخر کلمه را بوقت الحاق یاء نسبت به کاف فارسی بدل کنند اما حرکت حرف ماقبل هاء (فتحه) باقی می ماند چون خانه، خانگی. پرده، پردگی. بیعانه، بیعانگی. و گاهی الف و نون زائده قبل از یاء نسبت درآرند چنانکه ربانی و حقانی و نفسانی و ظلمانی و جسمانی و نورانی (منسوب به رب، حق، نفس، ظلم، جسم، نور) و چون در کلمه ای حرف ثالث یاء تحتانی باشد در حالت الحاق یای نسبت آن یا را گاهی حذف کنند چون مدنی منسوب بمدینه و قرشی منسوب بقریش و حنفی منسوب به حنیفه (ابوحنیفه) و گاهی قبل از یاء نسبت حرف زای معجمه زیاده آرند چون رازی و مروزی منسوب به ری و مرو. || گاه این یاء به آخر قیود زمان ملحق شود و معنی آن را تأکید کند چنانکه در تداول عامه نیز گویند: صبحی، عصری. ظهری :
عروس بهاری کنون از بنفشه
کشن جعد و از لاله رخسار دارد.
ناصرخسرو.
یکی روزی بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد. (چهارمقالهء نظامی عروضی).
ندانم کرد خدمتهای شاهی
مگر لختی سجود صبحگاهی.نظامی.
تو ز چشم انگشت را بردار هین
و آنگهانی هرچه میخواهی ببین.مولوی.
ناگهانی جولقییی میگذشت
با سری بیمو چو پشت طاس و طشت.
مولوی.
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی.
حافظ.
و به آخر قیود زمان مانند، امسال، دیروز، امروز نیز پیوسته گردد و در تقدیر «از» را رساند :
عشق من بر گل رخسار تو امروزی نیست
دیر سال است که من بلبل این بستانم.
|| یاء نسبت گاه به آخر اعداد ترتیبی بجای «ین» درآید، یکمی به جای یکمین. دومی به جای دومین. هزارمی به جای هزارمین. و چندی به جای چندین. و بیشتری به جای بیشترین :
به خوان برنهادند چندی بره
به خوردن نهادند سر یکسره.فردوسی.
چون خبر این حصار بدیشان رسیده بود بیشتری گریخت. (تاریخ بیهقی). || و گاه این یاء به معنی «ب » آید :
چو نزدیکی شهر ایران رسید
همه جامهء پهلوی بردرید.فردوسی.
یعنی به نزدیک. و از این قبیل است یاء در کلمات «غلطی» و «عوضی» و مانند اینها که در تقدیر به غلط و به عوض باشد. و در بعض کلمات علاوه بر معنی ب «رنگ» هم از آن مفهوم شود مانند: ماشی؛ قهوه ای؛ نارنجی؛ گل باقلی؛ لیموئی؛ خاکی؛ ارغوانی؛ زنگاری و غیره :
کار و کردار تو ای گنبد زنگاری
نه همی بینم جز مکر و ستمگاری.
ناصرخسرو.
|| و گاه تشبیه را رساند و به معنی مثل، مانند، چون، به گونهء و امثال آن باشد: زلفِ چوگانی؛ شرابِ لعلی؛ گل آتشی؛ گردو و بادام کاغذی؛ ریش محرابی؛ زلف دم اُردکی؛ چشم بادامی؛ ابروی هلالی؛ پستان لیموئی و غیره :
قد الفیت لام شد بنگر
منگر تو چنین به زلفک لامی.ناصرخسرو.
ای حجت علم و حکمت لقمان
بگزار به لفظ خوب حَسانی.ناصرخسرو.
نمایندت بهم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی.سعدی.
|| و در ترکیبات ذیل به معنی اندازه و مقدار و مساحت باشد چون: یک پیراهنی؛ یک سینه بندی یعنی بمقدار یک پیراهن و یک سینه بند از جامه و قماش و نیز اتومبیل هفت نفری؛ در یک منزلی؛ به دوفرسخی و...؛ صیمره شهری است در پنج منزلی دینور. کند قریه ای است در یکفرسخی طهران : امیر... قصد حصارشان کرد و بر دو فرسنگی بود. (تاریخ بیهقی).
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی.حافظ.
صبح است و ژاله میچکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی.حافظ.
|| و به معانی حرفه و عمل و شغل و هم جای و مکان (دکان، کارخانه، دستگاه) نیز آید: کبابی؛ حصیری؛ جگرکی؛ شیشه گری؛ کله پزی؛ حلاجی؛ ندافی؛ عطاری؛ رنگرزی؛ حریربافی؛ قنادی؛ حلوایی؛ شیرینی فروشی که هم از این الفاظ فروشنده یا سازندهء مث کباب و نان و حریر و غیره اراده شود و هم دکان یا کارخانه و محل فروش آنها :
گر برانی نرود ور برود بازآید
ناگزیر است مگس دکهء حلوایی را.سعدی.
ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست
کجا رود مگس از کارگاه حلوائی.سعدی.
تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش
مگس جائی نخواهد رفت جز دکان حلوائی.
سعدی.
و گویا در مواردی که معنی مکان میدهد کلمهء دکان یا کارخانه اختصاراً حذف میشود. || و گاه فاعلیت را رساند و در این هنگام مرادف الفاظ با؛ مند؛ ور؛ دار؛ گر؛ اومند. صاحب؛ دارای؛ مالک؛ دارنده و نظایر اینها باشد: مرغ کاکلی؛ چهار ضلعی؛ خانهء چهار اطاقی؛ قبر شش گوشه ای؛ اطاق پنج دری؛ شش انگشتی؛ جوجه تیغی؛ برهء دو مادری؛ خونی (به معنی قاتل و خونگیر)؛ هنری؛ گوهری یا گهری؛ دانشی؛ کاری؛ صرفی (دانندهء صرف)؛ نحوی (دانندهء نحوی)؛ عروضی (دانندهء عروض)؛ گشتی (به معنی گشت کننده به قصد پاسبانی) شرابی؛ تریاکی؛ بنگی؛ حشیشی؛ چرسی (یعنی معتاد به شراب و... و یا آشامنده و کشنده شراب و تریاک و...) :
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو.
فردوسی.
اما جهد کن اگر چه اصیلی و گوهری باشی گوهر تن نیز داری. عنصرالمعالی (قابوسنامه).
هزبری که سرهای شیران جنگی
ببوسید خاک قدم بنده وارش.ناصرخسرو.
مپذیر قول جاهل تقلیدی
گرچه به نام شهرهء دنیا شد.ناصرخسرو.
ز هولش دل و طبع روباه گیرد
دل شیر جنگی و طبع غضنفر.ناصرخسرو.
سخن با خطر تواند کرد
خطری مرد را جدا ز حقیر.ناصرخسرو.
خطری را خطری داند مقدار و خطر
نیست آگاه ز مقدار شهان گاه و سریر.
ناصرخسرو.
نه از خانه برون رفت آنکه بگریخت
نه خونی را دیت بایست هرگز.ناصرخسرو.
سخن حکمتی ای حجت زرخرد است
به آتش فکرت جز زرخرد را مگذار.
ناصرخسرو.
اگر قیمتی درخواهی که باشی
به آموختن گوهر جان بپرور.ناصرخسرو.
قیمت سوی خدای بدین است خلق را
آن است قیمتی که بدین است قیمتش.
ناصرخسرو.
نوروز به از مهرگان اگرچه
هردو دو زمانند اعتدالی.ناصرخسرو.
ملک الموت من نه مهستی ام
من یکی پیرزال محنتی ام.سنایی.
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری.نظامی.
میان بسته هریک به گوهرخری
خریدار گوهر ز هر گوهری.نظامی.
به اقبال این گوهر گوهری
از آن دایره دور شد داوری.نظامی.
ترا دولت، او را هنر یاور است
هنرمند با دولتی درخور است.نظامی.
خیر از نام گشت نامی تر
شد برایشان ز جان گرامی تر.نظامی.
وگر قیمتی گوهر نامدار
که ضایع نگرداندت روزگار.سعدی.
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جان است به دریا نرود.
سعدی.
لاابالی چه کند دفتر دانائی را
طاقت وعظ نباشد سر سودائی را.سعدی.
|| گاه لیاقت را رساند و صاحب براهین العجم یاء لیاقت را قسم دوم از یاهای معروف شمرده و گوید:
چنانکه گویی خوردنی و کشتنی یعنی لایق خوردن و لایق کشتن. این یاء در اضافت متحرک شود و چون اضافه به یای مخاطب شود به همزه ملینه تبدیل یابد... - انتهی :
بودنی بود می بیار اکنون.رودکی.
و بفرمود تا تخم اسپرغمها از کوه بیاوردند و درختان بابیخ و هر چه تخم افکندنی بفرمود تا بیفکندند و آنچه نشاندنی بود بنشاندند. (ترجمه طبری بلعمی).
از او (کیومرث) اندرآمد همی پرورش
که پوشیدنی نوبد و نو خورش.فردوسی.
سخن گفته شد گفتنی هم نماند
من از گفته خواهم یکی با توراند.فردوسی.
مر او را ز دوشیدنی چارپای
زهر یک هزار آمدندی به جای.فردوسی.
بخواهد بدن بیگمان بودنی
نکاهد بپرهیز افزودنی.فردوسی.
رفته و فرمودنی مانده و فرسودنی
بود همه بودنی کلک فرو ایستاد.منوچهری.
آن کس که بود آمدنی آمده بهتر
و آن کس که بود رفتنی او رفته شده به.
منوچهری.
ما اینک سوی شهر می آییم آنچه فرمودنی است بفرماییم. (تاریخ بیهقی). علی تگین دشمن است... با وی نیز عهدی و مقاربتی باید هر چند بر آن اعتماد نباشد ناچار کردنی است. (تاریخ بیهقی). عبدوس بر اثر وی (آلتونتاش) بیامد... و باز نمود که چند مهم دیگر است باز گفتنی با وی. (تاریخ بیهقی). مثالهایی که دادنی بودند بداد. (تاریخ بیهقی). چند دیگر بود سخت دانستنی. (تاریخ بیهقی). فضل... آنچه نبشتنی بود بنبشت. (تاریخ بیهقی). امیر گفت... نام دبیران بباید نبشت... تا آنچه فرمودنی است فرموده آید. (تاریخ بیهقی). آنچه گفتنی است در چند مجلس با ما گفته است و جوابهای جزم شنیده. (تاریخ بیهقی). از آن پیره زن حلواها و خوردنیها آرزو کردندی. (تاریخ بیهقی). جده ای بود مرا... چیزهای پاکیزه ساختی از خوردنی و شربتهای بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود... میزبانی کردی و خوردنیهای بسیار با تکلف آوردندی. (تاریخ بیهقی). خواجه فرمود تا خوردنی آوردند و چیزی بخورد. (تاریخ بیهقی). چون کارها بتمامی به هرات قرار گرفت سلطان مسعود... بونصر را گفت که آنچه فرمودنی است در هر بابی فرموده آید. (تاریخ بیهقی). پس فردا چون ما بیائیم آنچه فرمودنی است بفرمائیم. (تاریخ بیهقی). و ما (سلطان مسعود) در این هفته حرکت خواهیم کرد بر جانب بلخ تا... آنچه نهادنی است با خانان ترکستان نهاده آید. (تاریخ بیهقی). بدان وقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد... مواضعتی که نهادنی بود بنهاد. (تاریخ بیهقی). خردمند مردمان را... به درگاه فرستید تا آنچه فرمودنی است بفرماییم. (تاریخ بیهقی). در حال آنچه گفتنی بود بگفتیم و دل وی را خوش کردیم. (تاریخ بیهقی). آنگاه مقامه بتمامی برانم که بسیار نوادر و عجایب است اندر آن دانستنی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص287).
چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.ناصرخسرو.
ما سفر برگذشتنی گذرانیم
تا سفر ناگذشتنی بدرآید.
ناصرخسرو (سفرنامه).
گرگ درنده گرچه کشتنی است
بهتر از مردم ستمکار است.
ناصرخسرو
ز آفاق وز انفس دو گوا حاضر کردش
برخوردنی و شربت من پیر هنرور.
ناصرخسرو.
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.ناصرخسرو.
این رستنی است ناروان هرسو
و آن بی سخن است وین سوم گویا.
ناصرخسرو.
من به یمگان در نهانم، علم من پیدا چنانک
فعل نفس رستنی پیداست او در بیخ وحب(3).
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص97).
تخم و بر و برگ همه رستنی
داروی ما یا خورش جسم ماست.
ناصرخسرو.
و آن را که کشتنی بود فرمود تا کشتند. و هر که بازداشتنی بود فرمود تا حبس کردند. (فارسنامهء ابن البلخی ص90).
تا ز دوران فلک شاها جهان را دیدنیست
تیر و تابستان و نیسان و زمستان دگر.
سوزنی.
مرا نگویی کاخر بجای خاقانی
دگر چه خواهی کردن که کردنی کردی.
خاقانی.
دری دارم که آن در سفتنی نیست
بسی دارم سخن کان گفتنی نیست.نظامی.
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز بکس گشادنی نیست.نظامی.
از تو قهر آمد وز من تدبیر
هر که گویم گرفتنی است بگیر.نظامی.
فعل را در غیب اثرها زادنیست
و آن موالیدش بحکم خلق نیست.
مولوی (مثنوی ج1 ص102).
راه سنت کار و مکسب کردنیست.مولوی.
کافر بسته دو دست او کشتنی است
کشتنش را موجب تأخیر چیست؟مولوی.
من بدانم در دل من روشنی است
بایدت گفتن هر آنچه گفتنی استمولوی.
قلم به آمدنی رفت اگر رضا به قضا
دهی و گر ندهی بودنی بخواهد بود.سعدی.
گر سر برود فدای پایت
مرگ آمدنیست دیر و زودم.سعدی.
خود کشتهء ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی.سعدی.
بگردان ز نادیدنی دیده ام
مده دست بر ناپسندیده ام.سعدی.
دهان گو ز ناگفتنیها نخست
بشوی این که از خوردنیها بشست.سعدی.
حدیث عشق جانا گفتنی نیست
وگر گویی کسی همدرد باید.سعدی.
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار عیش کوش که کاری است کردنی.
حافظ.
یک دیده از برای ندیدن بود ضرور
هر چند روی مردم دنیا ندیدنی است.
صائب.
از بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساخت
کرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده ام.
صائب.
هر چند نیست درد دل ما نوشتنی
از اشک خود دو سطر به ایما نوشته ایم.
صائب (کلیات، چ امیری فیروزکوهی ص681).
مرا بیزار کرد از اهل دنیا دیدن دربان
به یک دیدن ز صد نادیدنی آزاد گردیدم.
صائب.
|| امّا در این شعر نظامی یاء در مصراع دوم با اینکه به آخر مصدر ملحق شده است لیاقت را نباشد بلکه معنی فاعلی از آن مستفاد شود :
توانا و دانا به هر بودنی
گنه بخش و بسیار بخشودنی.
و نظیر این جز مثال زیر دیده نشد و گویا چنین استعمالی برخلاف قیاس باشد: شوی حلیمه را گفت ای زن همیترسم که این را از دیو چیزی رسیدنی است برخیز تا ما این را بنزدیک فلان کاهن بریم که او نیک داند. (ترجمهء طبری بلعمی). || گاه در تداول عامه بجای «ی» مذکور مزید مؤخر «گار» آرند: مهمان «ماندنی» یا «ماندگار»؛ «رفتنی» یا «رفتگار». و یای لیاقت در تداول عامه علاوه بر معانی یاد شده گاه تحسین را رساند: خربزهء گرگاب خوردنی است. و گاه برای استعجاب باشد: کارهای این بچه دیدنی است (اعم از نیک یا بد).
(1) - امروزه اغلب با «ای» نویسند: پسته ای بیضه ای، جامه ای.
(2) - امروزه «سرمه ای» نویسند.
(3) - ن ل: ... او درویج وحب (دیوان چ تقوی ص 37).

ی.

[ای] (پسوند) دیگر از یاهای معروف که در نظم و نثر فارسی آمده، یائی است که به زعم برخی یاء متکلم است. این یاء را فارسی زبانان به آخر کلمات عربی مستعمل در فارسی ملحق کرده اند: الهی؛ ربی؛ مخدومی؛ اعتضادی؛ امتی؛ سیدی؛ مولائی و جز آنها یعنی اله من، رب من، مخدوم من و... :
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.خفاف.
بخور ای سیدی به شادی و ناز
هر کجا نعمتی به چنگ آری.اسکافی.
ای امتی ز جهل عدوی رسول خویش
حیران من از جهالت و شومی شما شدم.
ناصرخسرو
الهی اگر کاسنی تلخ است از بوستان است و اگر عبدالله مجرم است از دوستان.(خواجه عبدالله انصاری).
به مدح ناصر دین سیدی و مولائی...سوزنی.
صبح شد ای صبح را پشت و پناه
عذر مخدومی حسام الدین بخواه.مولوی.
اما حضرت مخدومی مرحومی در روضة الصفا این روایت را تضعیف کرده. (حبیب السیر چ طهران ص369). و در القاب و عناوین نامه نویسی متداول بود که مینوشتند: نورچشمی؛ فرزندی؛ قبله گاهی؛ استادی؛ والده مقامی؛ خداوندگاری و غیره. و معلوم نیست در اینگونه الفاظ یاء متکلم عربی است که به آخر الفاظ فارسی هم می آورده اند یا نوعی یاء نسبت است که معنی مثل و مانند و بمنزله را میرسانند و هم بر عزت و گرامی بودن دلالت کند. اینگونه یاء در نثر دورهء صفویه و تیموری بسیار استعمال میشده است : از خدمت(1) ارشادپناهی خواجه علاءالحق والدین که خلیفه حضرت خواجه بودند... خواجه علاءالحق والدین نورالله مرقده به تکرار در مجالس صحبت به تأکید و تحقیق این معنی اشارت میکردند. (انیس الطالبین صلاح بن مبارک بخاری).
نویسد نورچشمی آفتاب آن صفحهء رو را
مه نو قبله گاهی خواند آن محراب ابرو را.
صائب.
|| صاحب آنندراج یاء را در کلمات علامی و فهامی یاء مبالغه نامیده است. و صاحب نهج الادب نیز آرد: یاء برای مبالغه است چنانچه علامی و فهامی به معنی علامه و فهامه، در عربی یعنی بسیار داننده و فهم کننده... و این یاء در عربی مشدد میباشد و در فارسی مخفف مثل اوحدی به معنی بسیار یکتا والمعی به معنی بسیار ذکی. و در دقایق الانشاء آرد: خدایگانی، یعنی بسیار پادشاه بزرگ. و شهنشاهی، یعنی بسیار سرآمد پادشاهان. - انتهی(2): علامی و فهامی (مراد میرزا ابوالفضل است) در آئین اکبری نوشته... (تتمهء برهان). در وقت عرش آشیانی حکم بیاض معتبر از احکام دفتری بود. (تتمهء برهان). || و در تداول عامه گاه بجای الف و لام عهد ذهنی باشد چون: حسنی آمده بود. مردی آخر آمد. || و گاهی در آخر اسم علم برای تحقیر یا شفقت و عطوفت آید: طالبی! نازی! حیوانی! دودولی! بزی! بخت کوری. نورچشمی: تره به تخمش میکشد حسنی به بابا. این یک تکه نان بربری من بخورم یا اکبری! || و گاه معنی زمان و ظرف افاده کند: آخر عمری خودم را بدنام نمیکنم (یعنی در این آخر عمر).
(1) - خدمت در اینجا بمعنی پیشگاه و حضرت و یا جناب آمده است.
(2) - این توجیه هم صحیح بنظرنمیرسد، نظر اصح آن است که یاء را در اینگونه کلمات یاء نسبت بدانیم که به معنی مثل و مانند و بمنزلهء باشد و هم بر گرامی بودن و عزت دلالت کند.

ی.

(پسوند)(1) در قدیم به آخر فعل ملحق می گردید و در معانی زیر به کار می رفت: 1- برای استمرار، این یاء بجای «می» یا «همی» به آخر فعل ماضی ساده یا مطلق پیوندد و بر استمرار و دوام دلالت کند و چون از شش صیغهء ماضی به دو صیغهء مفرد مخاطب و جمع مخاطب ملحق نمی شود، آن را ماضی استمراری ناقص هم نامیده اند :
چو باران بدی ناودانی نبود
به شهر [ ری ] اندرون پاسبانی نبود.
فردوسی.
نوشت اینکه گر دادگر بودمی
همی مرد را نیز بستودمی.فردوسی.
خردمند شاهی چو نوشیروان
به هرمز بدی روز پیری جوان.فردوسی.
نهادی یکی گنج خسرونهان
که نشناختی کهتری در جهان.فردوسی.
چو بودی سرسال نو فرودین
که رخشان شدی در دل از هوردین.
فردوسی.
ز کشور به درگاه شاه آمدی
بدان نامور بارگاه آمدی.فردوسی.
بجستی هر زمان زان میغ برقی
که کردی گیتی تاریک روشن.منوچهری.
خروشی برکشیدی تند تندر
که موی مردمان کردی چو سوزن.
منوچهری.
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن.منوچهری.
مردی بیرون آمد ببست، ابراهیم بن یوسف العریف گفتندی او را. (تاریخ سیستان). هر برج که برابر امیر بود آنجا بسیار مردم گرد آمدندی. (تاریخ بیهقی). و سخن پس از آن امیر با عبدوس گفتی. (تاریخ بیهقی). مقدمی که وی را ابوجعفر رمادی گفتندی. (تاریخ بیهقی). آب از حوض روان شدی. (تاریخ بیهقی). مرد و زن که ایشان را از راه های نبهره نزدیک وی بردندی. (تاریخ بیهقی). چون خواستی که حشمت... براند... ایشان... محاسن و مقابح آن وی را باز نمودندی. (تاریخ بیهقی). این پادشاه... چنان نمودی که در بناها هیچ مهندسی را بکسی نشمردی. (تاریخ بیهقی). مقرر بود که آن مشرفان در خلوت جایها نرسیدندی. (تاریخ بیهقی). بر آنچه واقف گشتندی باز نمودندی. (تاریخ بیهقی). هرچه رفتی باز نمودندی. (تاریخ بیهقی). این آچارها و کامه ها نیکو ساختی و امیر محمود را بردی. (تاریخ بیهقی). به ابتدای روزگار به افراط تر بخشیدی. (تاریخ بیهقی). چنین چیزها از وی آموختندی. (تاریخ بیهقی). چون سال سپری شدی بیست و سی قبای دیگر راست کرده به جامه خانه دادندی. (تاریخ بیهقی). این مهتر... را با این جامه ها دیدندی. (تاریخ بیهقی). بروزگار... امیر محمد در نهان کسان داشتی که جستجوی کارهای برادر کردندی. (تاریخ بیهقی). فراش پیری بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی. (تاریخ بیهقی). در نهان تقرب کردندی و بندگی نمودندی. (تاریخ بیهقی). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و بشمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی. (تاریخ بیهقی). امیر چنان کلان شد که همه شکار بر پشت پیل کردی. (تاریخ بیهقی). نگذاشتی که کسی... وی را یاری دادندی. (تاریخ بیهقی). و یکی بود از ندیمان پادشاه (امیرمحمد) و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی). وی (عبدالرحمن) گفت... امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی چنانکه کم مجلس بودی که من این نخواندمی. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین اعزاز ارزانی داشتی. (تاریخ بیهقی). طاهر به دیوان کم آمدی و اگر آمدی زود بازگشتی. (تاریخ بیهقی). امیر گفت اگر مقرر گشتی چه کردی گفت (ابونصر) هر دو را از دیوان دور کردمی. (تاریخ بیهقی). چون از در کوشک بازگشتی کوکبه سخت بزرگ با وی بودی. (تاریخ بیهقی). غازی شراب نخوردی و هرگز نخورده بود و از وی گربزتر و بسیاردان تر مرد نتواند بود. (تاریخ بیهقی). حاجب غازی که به طارم آمدی برایشان گذشتی. (تاریخ بیهقی). دیگر مقدمان محمودی بدینجمله بدرگاه آمدندی. (تاریخ بیهقی). آنچه می فرمودی نبشتمی و کارها می براندی و خلعتهاء و صلتهاء سلطانی میفرمودی. (تاریخ بیهقی). جده ای بود مرا چیزهای پاکیزه ساختی. (تاریخ بیهقی). نصراحمد احنف قیس دیگر شد چنانکه بدو مثل زدندی. (تاریخ بیهقی). از آن پیره زن حلواها آرزو کردندی. (تاریخ بیهقی). او... اخبار خواندی و بدان الفت گرفتندی. (تاریخ بیهقی). آن پیره زن... ایشان را پس از نان خوردن چیزی بخشیدی. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانه امیر باز نمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی). من و یارانم مطربان و قوالان و ندیمان ببردیمی و آنجا چیزی خوردیمی. (تاریخ بیهقی). چون نماز پیشین بکردیمی بیگانگان بازگشتندی و دبیران و قوم خویش و مرا بخوان بردندی و نان بخوردیمی و باز گشتیمی. (تاریخ بیهقی). نامه ها که از کوتوال آمدی همه عبدوس عرضه کردی آنگاه نزدیک استادم فرستادی. (تاریخ بیهقی). پدر ما... گفتی که رای وی (التونتاش) مبارک است. (تاریخ بیهقی). هر والی که آن ناحیت او را بودی همه ولایت وی را طاعت داشتندی. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود... بر بامها آمدی. (تاریخ بیهقی). در میان ایشان پنج زاغ بود بفضیلت رای... مشهور و زاغان در کارها اعتماد بر ایشان کردندی و در حوادث به جانب ایشان مراجعت نمودندی و ملک ایشان مبارک داشتی و در ابواب مصالح از سخن ایشان نگذشتی. (کلیله ودمنه).
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری.سعدی.
شکرلب جوانی نی آموختی
که دلها بر آتش چونی سوختی.سعدی.
کسان که در رمضان چنگ و نی شکستندی.
نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند.سعدی.
سنگ را سخت گفتمی همه عمر
چون بدیدم ز سنگ سخت تری.سعدی.
سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی
کمترین موج آسیاسنگ از کنارش در ربودی.
سعدی.
ذکرش بخیر ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی.حافظ.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی.حافظ.
2- در جمله های انشائی که ترجی و تمنی را باشند نیز یاء مانند جمله های شرطی به آخر فعل ملحق گردد. ترجی به معنی امیدوار بودنست و به اموری تعلق گیرد که محتمل الوقوع و شدنی باشد در عربی الفاظ لعل (شاید) و عسی (امید است) را در هنگام ترجی آرند و تمنی به معنی آرزو کردن است و به اموری تعلق گیرد که عقلاً یا عادةً محال و ناشدنی و یا صعب الحصول باشد در عربی گاه تمنی لیت آرند و در فارسی الفاظ: کاش، کاشکی، ای کاش، کاج مرادف آن است لکن در فارسی برای هر یک از ترجی و تمنی الفاظ خاصی متداول نیست و علاوه بر کلماتی که یاد کردیم الفاظ: بو، بود، شود، باشد، افتد، چه، چه شود، و مانند اینها را در ترجی و تمنی هر دو آرند و شمس قیس رازی گوید: در صیغت تمنی نیز بیاید (یاء ملینه) چنانکه: کاش بیامدی. کاشکی چنین بودی. (المعجم چ طهران ص187) :
کاشکی اندر جهان شب نیستی
تا مرا هجران آن لب نیستی.دقیقی.
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف (از لغت فرس اسدی ص 493).
من و مانند من که خدمتکاران امیر محمد بودیم... و دل نمی داد که از پای قلعهء کوه تیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی). التونتاش... گفت بنده را خوشتر آن بود که... به غزنین رفتی و بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی. (تاریخ بیهقی).(2)
گفته ست که یک روزی جانت ببرم چون دل
من بندهء آن روزم ای کاش چنانستی.
سنایی.
کاشکی از من فراغتی حاصل آمدی و کاری را شایان توانمی بود. (کلیله و دمنه).
کاشکی جز تو کسی داشتمی
یا به تو دسترسی داشتمی
یا در این غم که مرا هردم هست
همدم خویش کسی داشتمی.خاقانی.
و کاشکی بر دل بیرحم تو اعتمادی دارمی که خدمت مرا در حضرت تو وصولی میسر گرددی تا پدر را به تیغ از پای درآرمی یا به زهر از پیش بردارمی و چنگ محبت در فتراک دولت تو زنمی. (سندبادنامه ص75).
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که نگذارمی حاجت کس بکس.نظامی.
ای کاج که بر من او فتادی
خاکی که مرا بباد دادی.نظامی.
و سخن اوست که کاشکی که بدانمی که مرا دشمن میدارد و که غییبت میکند و که بد میگوید تا من او را سیم و زر فرستادمی. (تذکرة الاولیاء عطار).
یارب چه شدی اگر به رحمت
باری سوی ما نظر فکندی.(3)سعدی.
کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی
کآنچه بود گناه او من بکشم غرامتش.
سعدی.
حسن خوبان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی.
سعدی.
کاش بیرون نیامدی سلطان
تا ندیدی گدای بازارش.سعدی.
کاش با دل هزار جان بودی
تا فدا کردمی به دیدارش.سعدی.
کاشکی خاک بودمی در راه
تا مگر سایه بر من افکندی.سعدی.
غم نیز چه بودی ار نبودی
آنروز که غمگسار برگشت.سعدی.
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که مانده ست غنیمت شمرند.
سعدی.
ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی اینچنین که میان من و غم است.
سعدی.
این تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم ببردی تا بخوابت دیدمی.
سعدی.
از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب
کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی.
سعدی.
|| گاه ادات تمنی حذف شود :
بی پر و بی پا سفر میکردمی
بی لب و دندان شکر می خوردمی
چشم بسته عالمی می دیدمی
ورد و ریحان بی کفی می چیدمی.مولوی.
دست من بشکسته بودی آن زمان
چون زدم من بر سر آن خوشزبان
ناله میکرد و فغان و های های
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای.مولوی.
3- این یاء را متقدمان در نقل و شرح رؤیا نیز به آخر افعال ملحق می کردند. نخستین بار مؤلف این لغت نامه (مرحوم دهخدا) بدین نکته توجه کرد و آن را یاء نقل رؤیا نامید. این یاء به معنی (کأنّ) است که عرب درگاه نقل خوابی آورد: فبات متوسداً حجراً فرای فیمایری النائم کان سلماً منصوباً الی باب السماء عندِ رأسه. (کتاب البلدان ابن الفقیه همدانی). و مرحوم بهار گوید: این یاء در فارسی به معنی گویا و توگفتی و نظیر آن است و بهمه ازمنه متصل میشود و تا قرن ششم در نظم و نثر الحاق آن را به آخر افعال مراعات میکرده اند. ولی در قرن هفتم و هشتم رعایت آن از میان رفته(4) و خواجه حافظ جایی آن را آورده و جائی نیاورده است و آنجا که آورده چنین است:
دیدم بخواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سرآمدی.
و آنجا که نیاورده است:
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود.
(سبک شناسی ج1 ص347).
و اینک شواهد آن :
ببوشاسب دیدم شبی سه چهار
چنانک آیدی نزد من ورزکار.ابوشکور.
چنین دید گوینده یک شب به خواب
که یک جام می داشتی چون گلاب
دقیقی ز جائی فراز آمدی
بر آن جام می داستانها زدی
به فردوسی آواز دادی که می
مخور جز به آیین کاوس کی.فردوسی.
چنان دید روشن روانم به خواب
که رخشنده شمعی برآمد ز آب
همه روی گیتی شب لاجورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد
در و دشت برسان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی.فردوسی.
چو آن چهرهء خسروی دیدمی
از آن نامداران بپرسیدمی.فردوسی.
چنان دید کز شاخ شاهنشهان
سه جنگی پدید آمدی ناگهان.فردوسی.
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ
زدی بر سرش گرزهء گاورنگ
یکایک همان گرد کهتر به سال
ز سر تا به پایش کشیدی دوال
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ
نهادی به گردنش بر پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه
کشان و دوان از پس اندر گروه.فردوسی.
چنان دید در خواب بهرام شیر
که ترکان شدندی به جنگش دلیر
سپاهش سراسر شکسته شدی
بر او راه پیکار بسته شدی
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.فردوسی.
اباوی (نوشیروان) بر آن گاه آرام و ناز...
نشستی و می خوردن آراستی
می از جام نوشیروان خواستی.فردوسی.
زبان را به خوبی بیاراستی
دل تیره از غم بپیراستی.فردوسی.
شهنشه چنین گفت با پهلوان
که خوابی بدیدم به روشن روان
که از سوی ایران دو باز سپید
یکی تاج رخشان بکردار شید
خرامان و شادان شدندی برم
نهادندی آن تاج زر بر سرم.فردوسی.
چنان دید در خواب کآتش پرست
سه آتش فروزان ببردی به دست.
همه پیش ساسان فروزان بدی
به هر آتشی عود سوزان بدی.فردوسی.
سیاووش را دیدم این دم به خواب
درخشان تر از ماه و از آفتاب
که گفتی مرا چند خسبی بپای
بجشن جهاندار کیخسرو آی.فردوسی.
کنون در خواب دیدم ماه رویش
جهان پر مشک و عنبر کرده مویش
چنان دیدم که دست من گرفتی
بدان یاقوت مشک آلود گفتی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
به خواب دیدم که من به زمین غور بودمی و بسیار طاوس و خروس بودی، من ایشان را میگرفتمی و در زیر قبای خویش میکردمی و ایشان همی پریدندی و میغلطیدندی. (تاریخ بیهقی). شبی فرعون در خواب دید که آتشی از بیت المقدس برآمدی عظیم و گردسرای فرعون را گرفتی و در سرای اوفتادی و سراهای او بسوختی و در سراهای قبطیان افتادی و بسوختی و بنی اسرائیل را هیچ گزندی نکردی. (تفسیرابوالفتوح رازی). و از آن خوابها یکی آن بود که جملهء جهان یکی انگشتری شدی و به انگشت وی اندرآمدی ولیکن او را نگین نبودی. (نوروزنامه).
به اقبال تو خوابی خوب دیدم
کز آن شادی به گردون سر کشیدم
چنان دیدم که اندر پهن باغی
به دست آوردمی روشن چراغی.نظامی.
به خواب دوش چنان دیدمی به وقت خیال
که آمدی بر من آن غزلسرای غزال
به ناز در برم آوردی و مرا دیدی
ز مویه گشته چو موی و ز ناله گشته چونال
ز مهر گرم شدی در عتاب و از دم سرد
سخن از آن دهن تنگ تنگ گشته محال.
نجیب الدین جرفادقانی.
به خواب دوش چنان دیدمی که زلفینش
گرفته بودم و دستم هنوز غالیه بوست.
سعدی.
شبی در واقعه ای دیدمی که به حمامی رفتمی.
نظام قاری (ایوان البسه).
|| صاحب قصص الانبیاء و نیز انیس الطالبین در نقل رؤیا بجای الحاق یاء به آخر فعل، (می) به اول آن افزوده اند : موسی در آنجا به خواب رفت و به خواب میدید (به جای دیدی) اژدها از آن وادی روی به گوسفندان می نهد (به جای نهادی) عصا اژدها میگردد (به جای گرددی) و در آن وادی به جنگ مشغول میگردد (بجای گرددی). (قصص الانبیاء). شبی بخواب دیدم که... از آن بزرگ به تضرع و مسکنت التماس مینمایم و میگویم... آن بزرگ مرا میگویند. (بجای گویدی) (انیس الطالبین بخاری).
4- در جمله های انشائی که شرط را باشد یائی به آخر فعل ملحق شود که آن را یاء شرطی نامند این یاء به آخر مضارع و فعل رابطه (است) هم ملحق گردد و به آخر صیغهء مفرد مخاطب هم می پیوندد. و بعضی شعرای متأخر در الحاق یاء شرطی به (است) و (نیست) قواعدی را که استادان گذشته مراعات میکرده اند ملحوظ نداشته اند. چه پیش از فعل شرطی باید ادات شرط را مانند اگر. ار. ور. وگر. گر. چون. چو. و مانند اینها در ابتدای جمله بیاید ولی شعرای یاد کرده یاء را به آخر (است) ملحق کرده اند بی آنکه از ادوات مذکور در جمله باشد(5): و شمس قیس رازی ذیل (حرف شرط و جزا) آرد: و آن یائی است ملینه که در اواخر افعال معنی شرط و جزا دهد چنانکه اگر بخواستی بدادمی. اگر بفروختی بخریدمی. (المعجم چ طهران ص187) :
اگر غم را چو آتش دود بودی
جهان تاریک بودی جاودانه.شهید بلخی.
گرنه بدبختمی مرا که فکند
به یکی جاف جاف زود غرس.رودکی.
گر این می نیستی عالم همه یکسر خرابستی
وگر در کالبد جان را بدیلستی شرابستی
اگر این می به ابر اندر به چنگال عقابستی
از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی.
رودکی.
گفت این کار جرجیس است جادوی نیست که اگر جادوستی مرده زنده نتوانستی کرد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). جرجیس بازرگانی کردی... چون سال برآمدی شمار اصل خواستهء خویش برگرفتی و سود کرد همه به درویشان دادی... و گفتی اگر از بهر صدقه نیستی من خواسته نخواستمی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). ملک گفت اگر چنین است که تو میگوئی باید که کار تو از این بهترستی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
زخم عقرب نیستی بر جان من
گر ترا زلف معقرب نیستی.دقیقی.
اگر مهر با کین نیامیزدی
ستاره ز خشمش فرو ریزدی.فردوسی.
شبی در برت گر برآسودمی
سر فخر بر آسمان سودمی.
(منسوب به فردوسی).
چون دو رخ او گر قمرستی به فلک بر
خورشید یکی ذره ز نور قمرستی.عنصری.
اگرنه آنستی که امیرجعفر قانع است یا نه آن دل و تدبیر و رای و خرد که وی دارد همهء جهان گرفتستی. (تاریخ سیستان). اگر توقف کردمی... اثر بزرگ این خاندان مدروس گشتی. (تاریخ بیهقی). اگر شایستهء شغلی بدان نامداری نبودی (آسفتگین) نفرمودی. (تاریخ بیهقی). اگر آرزوی در دنیا نیافریدی کس سوی... جفت... ننگریستی. (تاریخ بیهقی). اگر توقف کردمی... تا ایشان بدین شغل پردازندی بودی که نپرداختندی. (تاریخ بیهقی). به درگاه رفتن صواب تر... اگر بار یابمی فبها و نعم و اگرنه بازگردم. (تاریخ بیهقی). و میباید که چون تو ده تن استی و نیست و جز ترا نداریم. (تاریخ بیهقی).
گر خبرستیت که تو کیستی
کار جهان پیش تو بازیستی.ناصرخسرو.
رمز سخنهای من ار دانیی
قول منت مرده به شادیستی.ناصرخسرو.
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی
گرنه این گردنده گردون نیلگون دریاستی.
ناصرخسرو.
دلم از تو بهمه حال نشستی دست
گر ترا درخور دل دستگزارستی.
ناصرخسرو.
گر کار به نامستی از دوستی عمر
فرزند ترا عمر بودستی و عمار.ناصرخسرو.
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش.
ناصرخسرو.
کامستی اگر پایدی ولیکن
کامی که نپاید نباشد آن کام.ناصرخسرو.
خویشتن خود را دانستیی
گرت یکی داناهادیستی.ناصرخسرو.
گر تو بدانستیی که فضل توبرخر
چیست کجا مانده ای نژند و شکمخوار.
ناصرخسرو.
گر تو تن خود را بشناسییی
نیز ترا بهتر از آن چیستی.ناصرخسرو.
پشت این مشت مقلد خم که کردی در نماز
در بهشت ارنه امید قلیه و حلواستی.
ناصرخسرو.
نزدیک او اگر خطرش هستی
یک شربت آب کی خوردی کافر.
ناصرخسرو.
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 182).
اگر به حرمت و قدر و به جاه در عالم
کسی بماندی ماندی رسول نام آور.
ناصرخسرو.
اگر اهل آفرین نیمی هرگز
جهال چون کنندی نفرینم.ناصرخسرو.
گر کردی این عزم کسی راز تفکر
نفرین کندی هرکس برآزر بتگر.
ناصرخسرو.
چون سوی عبدالله خطیب آمد او را ملامت نمود و روی ترش کرد و گفت اگر نه آنستی که تو هنوز خردی... ترا امروز مالشی دادمی. (نوروزنامه). اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک غلو و التماس ننمایمی. (کلیله و دمنه). اگر مرا هزار جانستی و بدانمی که در سپری شدن آن ملک را فائدتی باشد... یک ساعت بترک همه بگویمی و سعادت دو جهان در آن شناسمی. (کلیله و دمنه).
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار خر به خلاب.سوزنی.
اگر او آدمیستی زان سر
بیگنه بیندی عقاب و عذاب.سوزنی.
گر سزیدی از پس جدش دگر پیغمبری
امت جدش برآنندی که پیغمبر سزد.سوزنی.
اگر معزی و جاحظ به روزگار منندی
به نظم و نثر همانا که پیشکار منندی.
خاقانی.
و اگر با ما در این باب مفاوضتی رفتی پیش از نفاذ تدبیر بدین تشویر و تقصیر مأخوذ نگشتییی و در ملامت عاجل و عقوبت آجل نیفتاده یی. (سندبادنامه ص127).
زحل گر نیستی هندوی این نام
بدین پیری درافتادی از این بام.نظامی.
گر ایشان داشتندی تخت با تاج
تو تاج و تخت می بخشی به محتاج.نظامی.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچونی من گفتنی ها گفتمی.مولوی.
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیرکان.مولوی.
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن.مولوی.
گر حجاب از جانها برخاستی
گفت هر جانی مسیح آساستی.مولوی.
جان او آنجا سرایان ماجرا
کاندر اینجا گر بماندندی مرا.مولوی.
اگر دوست با خود نیازردمی
کی از دست دشمن جفا بردمی.سعدی.
گر آنها که میگفتمی کردمی
نکو سیرت و پارسا بودمی.سعدی.
گر آن شبهای باوحشت نبودی
نمیدانست سعدی قدر امروز.سعدی.
گر آن ساقی که مستانراست هشیاران بدیدندی
ز توبه توبه کردندی چو می بر دست خماران.
سعدی.
عشق در عالم نبودی گر نبودی روی زیبا
ورنه گل بودی نخواندی بلبلی بر شاخساری.
سعدی.
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی.
سعدی.
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار.
سعدی.
5- دیگر از یاهای ملحق به فعل یاء شرطی است که بر تردید و شک دلالت کند و پیش از آن الفاظی از قبیل چون، چو، گویی، پنداری و گوئیا آرند. علاوه بر تردید رایحه ای از تشبیه نیز در آن باشد(6) :
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
قدح گوئی سحابستی و می قطرهء سحابستی
طرب گوئی که اندر دل دعای مستجابستی.
رودکی.
می بر آن ساعدش از ساتگنی سایه فکند
گفتی از لاله پشیزستی بر ماهی شیم.
معروفی.
گلستان بهرمان دارد همانا شیر خوارستی(7)
لباس کودکان شیرخواره بهرمان باشد.
فرخی.
چیست این خیمه که گویی پرگهر دریاستی
یا هزاران شمع در پنگانی از میناستی.
ناصرخسرو.
جرم گردون تیره و روشن در او آیات صبح
گوئی اندر جان نادان خاطر داناستی.
ناصرخسرو.
صبح را بنگر پس پروین بدان ماند درست
کز پس سیمین تذروی بسدین عنقاستی.
ناصرخسرو.
رنگ نیابی همی از علم و بوی
گویی نه چشم و نه بینیستی.
روی نیاری به سوی شهر علم
گویی مسکنت به وادیستی.ناصرخسرو.
گوییی هست کف واهب او
قهرمان خزانهء وهاب.سوزنی.
دارد شره جود بر آن گونه که گوئی
دیوانه شدستی کف تو بند شکسته(8).
سوزنی (دیوان ص278 چ شاه حسینی).
تعالی الله چه روی است این که گوئی آفتابستی
و گر مه را حیا بودی ز حسنش در نقابستی.
سعدی.
چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری
بهش باز آمدی مجنون اگر مست شرابستی.
سعدی.
6- مرحوم بهار نوعی یاء در شواهدی آورده و آن را (یاء مطیعی یا انشائی غیرشرطی) نامیده است با چند مثال : و ماکان را دشمن داشتی امیر خراسان یک روز شراب همی خورد گفت همه نعمتی ما را هست اما بایستی که امیر باجعفر را بدیدیمی اکنون که نیست باری یاد او گیریم. (تاریخ سیستان ص316).که یاء اول یاء استمراری و یاء «بایستی» و «بدیدیمی» یاء مطیعی است یعنی می بایست ببینم و این یاء بین یاء استمراری و یاء تمنی است(9). مثال دیگر از تذکرة الاولیاء: بار دیگر بساخت و نزدیک او آورد هم فراغت نیافت که بخوردی(10) (یعنی بخورد)، مثال دیگر: آن را برداشت و جائی نیافت که بنهادی(11) (یعنی بنهد باصطلاح امروز). (سبک شناسی ج2 ص347). خرد آن بودی که او را بخواندی و به جان بروی منت نهادی. (تاریخ بیهقی). نگذاشتی که کس... وی را یاری دادندی. (تاریخ بیهقی).
هدیهء پای تو زر بایستی
رشوهء رای تو زر بایستی...خاقانی.
خاک بغداد در آب بصرم بایستی
چشمهء دجله میان جگرم بایستی.خاقانی.
7- و گاه باشد که یاء و «می» یا «همی» در یک فعل جمع آیند و هیچیک از ادات و علامات شرط و ترجی و تمنی و دعا و تردید هم در جمله نباشد ظاهراً اینگونه یاء اگر به مفرد غایب ماضی پیوندد توان گفت ضمیر غیاب است در برابر ضمیر خطاب که به مفرد مخاطب پیوندد و شاید بسبب اینکه یاء غیاب مجهول است رفته رفته در کتابت هم از میان رفته است لیکن اگر به صیغه ای ملحق شود که ضمیر متصل دارند مانند متکلم و غیر آن در آن هنگام یاء را توان برای تأکید استمرار یا زایده دانست :
به کردار نیکی همی کردمی
وز الفغدهء خود همی خوردمی.ابوشکور.
با خویشتن صد و سی تن طاوس... آورده بود در گنبد بچه می آوردندی. (تاریخ بیهقی).
اندر ستیهش است به من این زن
مینازدی به چادر و شلوارش.ناصرخسرو.
احمق پرستدی و همی ابله
قلب است قلب سکهء بازارش.ناصرخسرو.
چون همی خواستی گرفت احرام
چه نیت کردی اندر آن تحریم.ناصرخسرو.
پس مرد را می آوردی و هر دو کتف او بهم میکشیدی و سولاخ میکردی و حلقه در هر دو سوراخ کتف او میکشیدی. (فارسنامه ابن البلخی ص68). پیوسته بر کسی بهانه جستی تا مال او میستدی. (فارسنامهء ابن البلخی ص74). تا از همهء جوانب آنچه رفتی و تازه گشتی معلوم او میگردانیدندی و بر حسب آن تدبیر کارها میکردی. (فارسنامه ابن البلخی ص93). و پیوسته بزرگان را میکشتی و مردم فرومایه را برمیکشیدی. (فارسنامه ابن البلخی ص98).
زهره ات ندرید تا زان زهره ات
میرسیدی در دو عالم بهره ات.مولوی.
هرکسی تدبیر و رائی میزدی
هرکسی در خون هر یک میشدی.مولوی.
او جواب خویش بگرفتی از او
وز سؤالش می نبردی غیر بو.مولوی.
بهر صیدی میشدی بر کوه و دشت
ناگهان در دام عشق او صید گشت.مولوی.
هر طرف اندر پی آن مرد کار
میشدی پرسان او دیوانه وار.مولوی.
8- دیگر از انواع یاهای ملحق به فعل، یائی است که به فعل دعا ملحق می شود :
گرفته بادی مشکین دو زلف دوست به دست
نهاده گوش به آوای زیر و نالهء بم.فرخی.
همایونی و فرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایهء تو شاد و تو در سایهء یزدان.
فرخی.
زیادی خرم و خرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن.منوچهری.
یارب بدهی او را در دولت و در نعمت
عمری به جهانداری عزی به جهانخواری.
منوچهری.
چو بود شفقت او عام بر همه عالم
بر او خدایا رحمت کنی به فضل عمیم.
سوزنی.
خداوند من عصمة الدین همیشه
بجز ساکن ستر عصمت مبادی.انوری.
|| در شواهدی که ذی نقل می شود نوع یاء مشخص نیست ولی از آنجا که به کار برندگان این شواهد کسانی نیستند که مانند متأخران این یاها را در غیرموقع خود بکار برند احتمال می توان داد که لهجهء خاص باشد و یا به هرحال قدما موارد استعمال آنها را می شناخته اند و برای اینکه باب تحقیق مفتوح ماند جداگانه آورده شد :
چنان واجب کندی که ایشان نبشتندی و من بیاموزیدمی و چون سخن گویند من بشنودمی. (تاریخ بیهقی). بزرگان... در میان زمین غور ممکن نگشت که درشدندی. (تاریخ بیهقی). در وقت ساخته باسواری انبوه پذیرهء بنه آوردی و همه بنه پاک غارت کندی. (تاریخ بیهقی).
در میان اهل دنیا حق نماندستی ولیک
مؤمنان اهل بیت اندر میانند ای رسول.
ناصرخسرو.
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن.سوزنی.
نه خطا گفتم خطا کو غازی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی.
عطار.
(1) - در قدیم «e» تلفظ می شد.
(2) - در این شاهد از بیهقی ظاهراً ادات ترجی و تمنی وجود ندارد و یا شاید بتوان «دل نمی داد» و «خوشتر آن بود» را ادات گرفت.
(3) - در این شعر هم علامت دعا (یارب) و هم ادات ترجی (چه شدی) هست.
(4) - ولی نظام قاری که در قرن نهم می زیسته نیز این قاعده را مراعات کرده چنانکه در پایان شواهد آورده ایم.
(5) - رجوع به سبک شناسی بهار ج1 ص350 شود.
(6) - این آمیختگی به تردید و تشبیه فارق میان این قسمت و قسمت چهارم است که قب مذکور شد.
(7) - سیاق جمله تردید را باشد.
(8) - ظ: گسسته.
(9) - آیا یاء تمنی نیست؟ (یادداشت لغت نامه).
(10) - تذکرة الاولیاء ج1 ص241.
(11) - تذکرة الاولیاء ج1 ص335.

ی.

[ای] (پسوند) به آخر کلمه درآید و نشانهء نکره بودن باشد و آن از انواع یاء مجهول است. شمس قیس رازی یای نکره را ذیل «حرف نکره» آورده و گوید: و آن یائی است ملینه که در آخر اسماء علامت نکره باشد، چنانکه اسبی خریدم. غلامی فروختم. (المعجم چ تهران ص187). در یاء نکره فقط تنکیر اسم منظور است بی آنکه افراد یا جمع بودن آن ملحوظ شود، از اینرو این یاء همیشه به اسم نکره پیوندد و الحاق آن به معرفه روا نباشد مگر هنگامی که صفات خوب یا بدی را که اسم خاص بدان شهرت دارد در نظر گیرند و در آن صورت در حکم اسم عام می شود، چنانکه گوییم فلان افلاطونی است. یعنی دانائی مانند افلاطون است :
نیک شناسد آسمان آب تو ز آتش عدو
فرق کند محک دین بولهبی ز بوذری.
خاقانی.
بخوان معنی آرائی براهیمی پدید آمد
ز پشت آزر صنعت علی نجار شروانی.
خاقانی.
همتم رستمی است کز سر دست
دیو آز افکند بناوردی.خاقانی.
عیسیی گاه دانش آموزی
یوسفی وقت مجلس افروزی.نظامی.
چونکه بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد.مولوی.
سوختم در چاه صبر از بهر آن خوب چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی.
حافظ.
|| گاه که اسم خاص را بمنزلهء کلمهء مبهم چون فلان و بهمان آرند نیز الحاق یاء نکره به آخر آن روا باشد چنانکه در تداول عامه گویند: زیدی از عمروی طلب دارد. و قدماگاه اسم خاص را بمنزلهء عام قرار میدادند، چنانکه جیحون و دجله را به معنی مطلق رود می آوردند و سعدی به همین جهت یاء نکره را به آخر دجله آورده است و گوید :
شنیدم که یک بار در دجله ای
سخن گفت با عابدی کله ای.سعدی.
|| در مواردی که (همه) یا (هر) به اول کلمه درآید یاء آخر آن نکره باشد چه این الفاظ که از ادات عموم اند با وحدت منافی باشند : و به هر پانزده روزی اندروی روز بازار باشد. (حدود العالم).
پراکنده در دست هر موبدی(1)
ازو بهره ای برده هر بخردی.فردوسی.
روان نامشان در همه دفتری
شده هر یکی شاه بر کشوری.فردوسی.
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار.فردوسی.
و تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده می آید. (تاریخ بیهقی). و آن طایفه از حسد وی (بونصر) هر کسی سخنی کرد به حضرت خلافت. (تاریخ بیهقی). هر یکی چون وزیری ایستاده و وی نیز سخن میشنود. (تاریخ بیهقی). میخواستم... هر یکی از ایشان را بمقدار و مرتبت بداشتن و به امیدی که داشت اندررسانیدن. (تاریخ بیهقی). نامه نبشته گشت که این... فرمانها خواسته آمد در هر بابی. (تاریخ بیهقی). ری از آن به ما داد تا چون او را قضای مرگ فرارسد هر کسی بر آنچه داریم اقتصار کنیم. (تاریخ بیهقی).
گلّهء دزدان از دور بدیدند چو آن
هر یکی ز ایشان گفتی که یکی قسوره شد.
لبیبی.
حاسد او گفت کآید هر فرازی را نشیب
ناصح او گفت آید هر نشیبی را فراز.
سوزنی.
فرق نتوان کرد نور هر یکی
تا نیاموزد نگوید بیشکی.مولوی.
مشتاق توام با همه جوری و جفائی
محبوب منی با همه جرمی و خطائی.
سعدی.
همه تخت و ملکی پذیرد زوال
نماند بجز ملک ایزد تعال.سعدی.
با طبع ملولت چکند دل که نسازد
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی.سعدی.
|| هنگامی که یاء به آخر کلمهء جمع ملحق شود نیز نکره است و در آن معنی وحدت نباشد چه جمع با وحدت در یکجا فراهم نیاید چنانکه گوئیم: مردانی را دیدم :
کسانی که جویای راه حق اند
خریدار بازار بیرونق اند.سعدی.
|| همچنین وقتی که کلمهء «یک» به اول اسم درآید یاء آخر آن نکره باشد : یک چیزی بر دل ما ضجرت کرده است. (تاریخ بیهقی).
یک زنی با طفل آورد آن جهود
پیش آن بت و آتش اندر شعله بود.مولوی.
در بیابان این شنو یک قصه ای
تا بری از سرّ گفتم حصه ای.مولوی.
|| گاه یاء نکره به آخر (یک) و معدود آن هر دو ملحق شود چون :
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.فردوسی.
یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان.فردوسی.
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه.فردوسی.
چو آمد بنزدیک ایران سپاه
یکی نامداری بشد نزد شاه.فردوسی.
بدان راهداران جوینده کام
یکی مهتری بد دیانوش نام.عنصری.
یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش
ناصرخسرو.
یکی وزیری از ترکستان آمده بود او وردان خداست. (تاریخ بخارای نرشخی). چون قتیبه بیکند بگشاد در بتخانه یکی بتی سیمین یافت به وزن چهار هزار درم. (تاریخ بخارای نرشخی). و مرحوم بهار در سبک شناسی از احسن التقاسیم مقدسی نقل کند که: در زبان بخارائیان تکراری است گویند: «اعطیت یکی درمی» و «رأیت یکی مردی» و دیگران گویند: «اعطیت درمی» و قس علیه. (سبک شناسی ج1 ص245)(2). بقول مقدسی... در زبان مردم بخارا تکراری بوده است که با وجود یاء وحدت به آخر اسامی لفظ «یکی» نیز قبل از آن می آورده اند و می گفتند: «یکی درمی» و «یکی مردی» و این معنی صحیح است... اما این قاعده مختص زبان مردم بخارا نبوده است چه در تاریخ سیستان و در شاهنامهء فردوسی نیز این قاعده را سراغ داریم. (سبک شناسی ج2 ص320). ایضاً مرحوم بهار در سبک شناسی (ج 1 صص415 - 417) ذیل یاء وحدت و قید وحدت آرد: چنانکه در ضمن نقل قول مقدسی گفتیم فصحای زبان دری بجای یای تنکیر بر اسم یا صفت لفظ «یکی» را بر اسم علاوه می کردند و گاه یاء تنکیر و هم «یکی» را با هم می آوردند مثال از تاریخ سیستان : «از بزرگی و فخر اوی یکی آن بود که به روزگار ضحاک که هنوز 140 سال بیش نبود یکی اژدها را که چند کوهی بود تنها بکشت به فرمان ضحاک.» (ص5)... «اندر سیستان عجایبها بودست... یکی آن است که یکی چشمه از فراه از کوهی همی برآمد و به هوا اندر دوازده فرسنگ همی بشد و آنجا به یکی شارستان همی بیرون شد» (ص14)... «هم بفراه... یکی سوراخ است چنانکه تیر آنجا بر نرسد و از زبرسون کس آنجا نتواند آمد و از آن سوراخ از هزار سال باز یکی مار بیرون آید» (ص14). || استعمال یک بدون یاء نکره یا استعمال یک بدون یاء یا با استعمال یاء بعد از اسم چنانکه بگویی: یک مار بیرون آمد. یا یک کوهی بود، از فصاحت بدور و در نظم و نثر قدیم نیست. در شواهد ذیل معدود یکی پس از آن آمده است :
چون تو یکی سفله و دون و ژکور.رودکی.
نشسته بر او شهریاری چو ماه
یکی بارگه ساخت روزی بدشت
ز گرد سواران هوا تیره گشت.فردوسی.
بجائی یکی بیشه دیدم براه
نشانم ترا در کمین با سپاه.فردوسی.
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
یکی تاج بر سر بجای کلاه.فردوسی.
یکی نامه بود از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان.فردوسی.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد.فردوسی.
یکی مرد را گفتم که حال چیست.(تاریخ بیهقی).
یکی هاتف انداخت در گوش پیر
که بی حاصلی رو سر خویش گیر.سعدی.
یکی تشنه میگفت و جان میسپرد
خنک نیکبختی که در آب مرد.سعدی.
|| لیکن در اشعار ذیل معدود حذف شده است :
یکی در نشابور دانی چه گفت
چو فرزندش از بینوائی نخفت.سعدی.
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت.
یکی پنجهء آهنین راست کرد
که با شیر زورآوری خواست کرد.سعدی.
یکی شاهدی در سمرقند داشت
که گفتی بجای ثمرقند داشت.سعدی.
|| اما موارد حذف یاء بعد از اسم بیشتر است :
بدنبال چشمش یکی خال بود.
که چشم خودش هم بدنبال بود.فردوسی.
و این استعمال اخیر در شعر بیشتر است و در نثر کمتر و گاه اسم بعد از این قید حذف میشود و قید مذکور «کسی» یا شخصی معنی میدهد:
یکی گفتش ای مرد راه خدای
بدین ره که رفتی مرا ره نمای.سعدی.
یکی بر سر شاخ و بن میبرید
خداوند بستان نگه کرد و دید.سعدی.
و این هم استعمال متأخران است و از شعر در نثر وارد شده و در نثر قدیم نظیرش دیده نشده و قدما در این موارد «کسی» و «مردی» و مانند آن می آوردند. || نیز هرگاه مسندالیه یا مفعول دارای صفت باشد یاء نکره را بر خود اسم موصوف درآورند نه بر صفت آن، چنانکه گویند: مردی دانا، شیری سیاه، قبائی ارغوانی و اگر مراد تأکید باشد صفت را بر موصوف مقدم آورند. مثال از اسرارالتوحید: «او را سلام گوی و بگوی که امروز سرد روزی است (ص286). و اگر قید وحدت بر سر آن درآید یا را بردارند و گویند: یکی مرد دانا، یکی شیر سیاه، یکی قبای ارغوانی، یکی سرد روز و مانند آن :
چو بشنید ازو نامور این سخن
یکی پاسخ نغز افکند بن.فردوسی.
|| نیز گاهی قید وحدت را برای تأکید آورند و آن را بر سر مفعول درآورند :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و دون و ژکور.رودکی.
و در نثر هم گاهی نظیر آن آمده است.
|| یاء تنکیر در اسامی نیز گاهی حذف میشود و این مربوط برسم الخط است. مثال از بلعمی: «ایدون گویند لیکن جهان تا بود آتش پرستی بود و همه ملوکان جهان آتش پرستیدندی تا بوقت که از یزدگرد شهریار ملک بشد و به مسلمانان افتاد.» که یاء وقتی را از خط حذف کرده است و گمان من آن است که این حذف یا مربوط به رسم الخط قدیم باشد چه صوت این یا با کسره یکی است و صدای یائی ندارد بنابراین آن را در خطوط قدیم حذف کرده بجای آن کسره ای میگذاشته اند و این رسم الخط تا قرن نهم و دهم هجری هم در کتب خطی دیده میشود. - انتهی. و در این شعر فردوسی نیز یاء حذف شده است.
بیابان که اندر خور رزم بود
بدان جایگه مرز خوارزم بود.
یعنی بیابانی. || و یاء نکره گاه به معنی (آن) آید مانند: چیزی که از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان. یا چیزی که عوض دارد گله ندارد. چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی. چیزی چه طلب کنی که گم کرده نه ای. چیزی بگو که بگنجد. این یاء چون غالباً پیش از «که» موصول آید آن را یاء موصول نیز نامند همچنین بدین یاء اسامی: یاء اشارت. یاء ایمائی. یاء تعریف. یاء وصفی، توصیفی نیز داده اند :
دلی کو پر از داغ هجران بود
در او وصل معشوق درمان بود.ابوشکور.
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مرورا
همان میوهء تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
ابوشکور بلخی.
بدو گفت رو با سپهبد بگوی
که امشب ز جایی که هستی مپوی.
فردوسی.
مابه جانب عراق مشغول گردیم ووی به غزنین تا سنت پیغمبر ما... بجای آورده باشیم و طریقی که پدران مابر آن رفته اند نگاه داشته آید. (تاریخ بیهقی). گفت چه گویید اندر مردی که نامهء مزور از من به عبدالله الخزاعی برده است. (تاریخ بیهقی). امیر در خلوتی که کرده بود در راه چیزی بیرون داد در این باب. (تاریخ بیهقی). سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند کسی را که پیهاء پای سست شود و برنتواند خاست. (نوروزنامه). عادت ملوک عجم چنان بود که از سر گناهان درگذشتندی الا از سه گناه یکی آنکه راز ایشان آشکارا کردی... و دیگر کسی که فرمان را در وقت پیش نرفتی. (نوروزنامه). رندی که بخورد و بدهد به از عابدی که روزه بدارد و بنهد. (گلستان).
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
بهتر ز جامه ای که درو هیچ مرد نیست.
سعدی.
دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است.
سعدی.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود.
سعدی.
شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند.
حافظ.
حذف این یاء نیز روا باشد:
عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گم است که را رهبری کند.
سعدی.
یعنی عالمی که. || و گاه یاء به معنی «هر» باشد: شبی دو تومان اجارهء این اطاق است، یعنی هر شب. روزی دویست تن را طعام دهند، یعنی هر روز :
بروزی دو کس بایدت کشت زود
پس از مغز سرشان بباید درود.فردوسی.
به فرمان او بود کاری که بود
ز باژ و خراج و ز کشت و درود.فردوسی.
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهء خویش ریش.فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی.طیان.
کسی را کش تو بینی درد کولنج
بکافش پشت و زو سرگین برون لنج.
طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
شغلی و فرمانی که باشد به نامه راست باید کرد. (تاریخ بیهقی). ایزد مرا از تمویهی و تلبیسی کردن مستغنی کرده است. (تاریخ بیهقی).
پادشاهی که طرح ظلم افکند
پای دیوار ملک خویش بکند.سعدی.
|| و گاه از یاء نکره معنی «هیچ» یا «احدی» مفهوم شود : مردی به عفاف او نیامد. یعنی هیچ مرد: انک لن تفلح العام و لاقابل و لاقاب و لاقباقب... یعنی تو گاهی رهائی نیایی. (منتهی الارب). یبس محرکةً؛ خشک اصلی که گاهی ترنگردیده باشد. (منتهی الارب) یعنی هیچگاه ترنگردیده باشد. و نیز در این مثالها: مردی بخوبی او نیامد. زنی چون او دیده نشد. روزی بی او نبودم. شبی نیست که در خیال تو نباشم. کسی نیامده است. احدی در آنجا نیست. چیزی نخورد و... :
ستاره ندیدم، ندیدم رهی
بدل ز استر ماندم از خویشتن.ابوشکور.
بگفتند کای خسرو رای و داد
ندارد کسی چون تو مهتر به یاد.فردوسی.
برنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج.فردوسی.
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
لبیبی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
داده ست بدو ملک جهان خالق معبود
با خالق معبود کسی را نبود کار.منوچهری.
چون روزی در برآمد و از ما کسی نرفت دلش بجایها شد. (تاریخ بیهقی). که هرکس پس شغل خویش روند که فرمان نیست از شما کسی نزدیک وی رود. (تاریخ بیهقی). تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید کارها قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). دشمنان ایشان را ممکن نگردد که فرصتی جویند و قصدی کنند و بمرادی رسند. (تاریخ بیهقی). ما وی را (امیرمحمد) بدیدیم و ممکن نشد تا خدمتی یا اشارتی کردن. (تاریخ بیهقی). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود. (تاریخ بیهقی). ملوک عجم دو چیز زرین کسی را ندادندی یکی جام و دیگر رکاب. (نوروزنامه).
تا نیاموزد نگوید صد یکی
ور بگوید حشو گوید بیشکی.مولوی.
وین عمارت بسر نبرد کسی.سعدی.
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی.سعدی.
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی.
سعدی.
به چه دیر کردی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی.سعدی.
چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم.حافظ.
|| یاء نکره در چند مورد افادهء گونه و نوع و صنف کند:
1 - هنگامی که «هیچ» به اول کلمه درآید :پس از رسیدن ما به نشابور رسول خلیفه در رسید با عهد و لواء... چنانکه هیچ پادشاهی را مانند آن ندادستند. (تاریخ بیهقی). همهء اصناف نعمت و سلاح به خازنان ما سپرد و هیچ چیزی نمانده از اسباب خلاف. (تاریخ بیهقی).
2 - آنگاه که به آخر اسماء و مصادر پیوندد :... از وی نیکویی و شادیی آید چنانکه هیچ شادی به آن نرسد. (تاریخ بیهقی).
به دست دوستان برکشته گشتن
ز دنیا رفتنی باشد به تمکین.سعدی.
3 - در آخر مصادری که به تقلید عربی از لفظ فعل آرند و گویا بجای تنوینی است که در آخر مفعول مطلق عربی آید :
بغرید غریدنی چون پلنگ
چو بیدار شد اندرآمد به جنگ.فردوسی.
بخندید خندیدنی شاهوار
که بشنید آوازش از چاهسار.فردوسی.
بلرزیدی زمین لرزیدنی سخت
که کوه اندرفتادی زو به گردن.منوچهری.
بفرمود تا وی را بزدند زدنی سخت.(تاریخ بیهقی). امیر بار داد بار دادنی بشکوه. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار که با یکدیگر دوستی بسر برند... آنگاه آن لطف حال را به جائی رسانند که دیدار کنند دیدار کردنی بسزا. (تاریخ بیهقی)... رعیت باید که از پادشاه بترسند ترسیدنی تمام. (تاریخ بیهقی). و ناف او (کودک نوزاد) ببرند و ناف او به پلیتهء لطیف از پشم نرم تافته تافتنی میانه ببندند بستنی خوش تا درد نکند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و آن را به رباطها فروبسته فروبستنی که او را... سر سوی آن عضله گرائید گرائیدنی به وریب. (ذخیرهء خوارزمشاهی). برگ فنج(3) را که به تازی بنج گویند اندر شراب پخته پختنی نیک، بر چشم نهادن علاجی سودمند است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). چون از گرمابه و آبزن فارغ شود روغن بنفشه یا روغن نیلوفر یا روغن مغز کدوء شیرین اندر همهء تن مالند مالیدنی به رفق. (ذخیرهء خوارزمشاهی). موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید رستنی ناهموار نه به راستا و نسق مژهء طبیعی. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
قاصدان را بر عصایت دست نی
گو بخسب ای شه مبارک خفتنی.مولوی.
و صاحب ذخیره گاه این یاء را به آخر اسم مصدر آورده: و سبب آن رطوبتی بسیار و تباه باشد تباهیی بی سوزانی. (ذخیره). منوچهری این مفعول مطلق را گاه بی یاء آورده است:
فرود آور به درگاه وزیرم
فرود آوردن اعشی به باهل.
و گاه به جای (ی) «یک» به اول آن درآورده است:
تو گفتی نای روئین هر زمانی
بگوش اندردمیدی یک دمیدن.
|| و گاه یاء نکره مقدار و همچند را رساند :
اگر گنجی کنی بر عامیان بخش
رسد مر هر گدائی را برنجی.
سعدی (از نهج الادب ص914).
یعنی مقدار یک دانه برنج.
سخن را بار خاطر بود کوهی.ظهوری.
یعنی مقدار کوه. || و یاء در کلمه هائی که چنین و چنان با این و آن به اول آنها درآمده باشد افادة تخصیص کند و کلمه را بمنزلهء نکرهء مقصوده قرار دهد : همگان آفرین کردند که چنان حصاری بدان مقدار مردم ستده شد. (تاریخ بیهقی). دو مهتر باز گذشته بسی رنج بر خاطرهای پاکیزهء خویش نهادند تا چنان... الفتی به پای شد. (تاریخ بیهقی).
مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با چو تو مفلسی.سعدی.
نظر آنان که نکردند بر این مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند.
سعدی.
و گاه یاء خود به معنی (آنچنان) آید :
به تیر غمزه دل عاشقان شکار کند
عجبتر آنکه به تیری که از شگانه جداست.
ابوعبدالله ادیب.
|| یاء نکره گاه تعظیم را رساند چنانکه گویند: فلان مردی است، آدمی است. یعنی مردی بزرگ و آدمی بزرگ :
مژده ای دل که مسیحانفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید.
حافظ.
یعنی کسی بزرگ. || و گاه مبالغه را باشد در نیکی یا بدی چنانکه گویند: مردی و چگونه مردی. زنی و چگونه زنی :
با سرکشی که دارد خویی چه تندخویی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی.
خاقانی.
قامتی داری که سحری می کند
کاندر آن عاجز بماند سامری.سعدی.
|| و در شعر زیر ظاهراً تعجب را می رساند :
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی! بوالعجب کاری! پریشان عالمی!
حافظ.
یعنی چه بوالعجب و چه صعب و چه پریشان. در الحاق یاء وحدت به ضمایر منفصل چون من و تو کلمهء شخص یا کس حذف شود؛ چون توئی، یعنی شخصی چون تو :
اگر کودک است او به شاهی سزاست
وفادار نی چون توئی بیوفاست.فردوسی.
بر من احسان تو فراوان شد
و اندک چون توئی فراوان است.
مسعودسعد.
که کشد در شعر امروز کمان چو منی
منکه با قوت بهرامم و با خاطر تیر.سوزنی.
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو توئی یا به فسق همچو منی.
حافظ.
|| و یاء در شعر زیر معنی عیناً. درست. بالتمام. ثانی اثنین. هِتّ ومِت را رساند :
به انگشت بنمود با کدخدای
که اینک یکی اردشیری به جای.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج8 ص1970).
|| و گاهی بجای در (فی) آید : هرکرا بگزد حالی هلاک شود. (تاریخ بیهق ص30). (یعنی در حال) حالی. که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت که الکریم اذا وعد وفا. (یعنی فی الحال. در آن حال). (گلستان سعدی). رجوع به ی [ ای ] (پسوند) نشانهء وحدت شود.
(1) - یاء در اینگونه موارد ترجمهء تنوین عربی است و چون تنوین در عربی علامت تنکیر است، یاء نیز در فارسی نکره باشد.
(2) - یاء در اینگونه موارد ترجمهء تنوین عربی است و چون تنوین در عربی علامت تنکیر است، یاء نیز در فارسی نکره باشد.
(3) - فَنْج، بنگ.

ی.

[ای] (پسوند) به آخر کلمه درآید و نشانهء وحدت باشد. یاء نشانهء وحدت نیز از یاآت مجهول است و به معنی «یک» و «یکی» و «یکتن» باشد. مانند فقیری یا کتابی یعنی یک فقیر و یک کتاب. و این وحدت در برابر جمع است، چه وقتی گوییم فقیری و کتابی مقصود آن است که یک فقیر و یک کتاب نه دو و سه و... در یای وحدت فقط یک بودن در مقابل جمع اراده شود با صرف نظر از نکره بودن یا معرفه بودن ملحوق. همچنانکه در یاء نکره گفته شده است گاه یاء فقط تنکیر را باشد و گاه هم بر تنکیر و هم بر وحدت دلالت کند و در مواردی هم فقط وحدت را باشد، چنانکه مثلاً در این شعر:
جوی باز دارد بلائی درشت
عصائی شنیدم که عوجی بکشت.سعدی.
عصا و عوج هر دو معرفه اند و یاء حتماً از برای وحدت است چه تنکیر منافی تعریف است. (از نهج الادب ص488). در اشعار زیر یاء وحدت را میرساند :
پشیزی به از شهریاری چنین.فردوسی.
چه روبه به پیشش چه درنده شیر
چه مردی به پیشش چه سیصد دلیر.
فردوسی.
نشستند سالی چنین سوکوار
پیام آمد از داور کردگار.فردوسی.
بر اندیشهء شهریار زمین
بخفتم شبی لب پر از آفرین.فردوسی.
برنه به کف دستیم آن جام چو کوثر
جام دگر آور به کف دست دگرنه.منوچهری.
ما همه باطلیم چه خداوندی بحق و سزا آمد. (تاریخ بیهقی). ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری مطیع است. (تاریخ بیهقی). و نقد ایشان (یزدیها) را زر امیری گویند که سه دینار از آن دیناری سرخ ارزد. (فارسنامهءابن البلخی ص122). دو درم سنگ بوره و درم سنگی نمک هندو... و هر شب بوقت خواب درم سنگی تا مثقالی بخورند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). پادشاهی آزرمیدخت پرویز شش ماه بود و بعضی سالی و چهارماه گویند. (مجمل التواریخ). خلافت ولیدبن یزید یکسال و دو ماه و دو روز بود و به دیگر روایت سالی و ششماه. (مجمل التواریخ).
ای که قصد هلاک من داری
صبر کن تا ببینمت نظری.سعدی.
قاضی بدو شاهد بدهد فتوی شرع
در مذهب عشق شاهدی بس باشد.سعدی.
چو مرگ از یکی تن برآرد هلاک
شود شهری از گریه اندوهناک.سعدی.
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی... ص فرستاد. سالی در دیار عرب بود. (گلستان چ یوسفی ص110).
وه که به یکبار پراکنده شد.
آنچه به عمری بدم اندوخته.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 561).
قطرهء آبی نخورد ماکیان
تا نکند سر بسوی آسمان.
امیرخسرو دهلوی.
ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست.
حافظ.
بیا که خرقهء من گرچه رهن میکده هاست
ز مال وقف نبینی به نام من درمی.حافظ.
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر میفروشانش به جامی برنمی گیرد.
حافظ.
|| گاه باشد که در الفاظی از یاء معنی نکره و وحدت هر دو مفهوم شود چنانکه گوئیم مردی آمد هم تنکیر را رساند و هم وحدت را :
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمکی شب تاب ناگاهی بتافت.رودکی.
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش برو برگمار.ابوشکور.
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی.فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.فردوسی.
به آورد گه رفت چون پیل مست
پلنگی به زیر اژدهائی به دست.فردوسی.
کمندی و گرزی و نیزه به دست
به اسب تکاور روان برنشست.فردوسی.
جوانی بیامد گشاده زبان
سخنگوی و خوش طبع و روشن روان.
فردوسی.
پرستنده ای سوی دربنگرید
ز باغ اندرون چهرهء جم بدید.عنصری.
حفص بن عمر بن ترکه رفته بود و بجائی اندر نهان شده. (تاریخ سیستان ص157). روزگاری آنجا بود. (تاریخ سیستان).
مرا اندر سپاهان بود کاری
در این کارم همیشه روزگاری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و هرچند این دو بیت خطاب عاشقی است فرا معشوقی خردمندان را بچشم عبرت در این باید نگریست. (تاریخ بیهقی). آن ناصح که دروغ است چون او ناصحی قوم غزنین را نصیحتهای راست کرد. (تاریخ بیهقی). قراتگین نخست غلامی بود امیر را به هرات نقابت یافت. (تاریخ بیهقی). پدر ما هرچند ما را ولیعهد کرده بود... و در این آخرها که لختی مزاج او بگشت... ما را به ری ماند. (تاریخ بیهقی). برادر ما را بر آن داشتند که رسول ما را باز گردانید و رسولی با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام. (تاریخ بیهقی). چند نکت دیگر بود... و من شمتی از آن شنوده بودم. (تاریخ بیهقی)... سلطان گفت به امیرالمؤمنین باید نامه ای نبشت... و به قدرخان هم بباید نبشت تا رکابداری ببرد. (تاریخ بیهقی). مبادا که ناگاه خللی افتد. (تاریخ بیهقی). اگر فالعیاذبالله در میان مکاشفتی به پای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی). اگر آنچه مثال دادیم بزودی آن را امضا نباشد و به تعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را باز باید گشت. (تاریخ بیهقی). مردی سخت بخرد و فرمانبردار است. (تاریخ بیهقی). مصرح بگفتیم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آنجانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند. (تاریخ بیهقی). چون رکاب عالی... به بلخ رسد تدبیر گسیل کردن رسولی با نام از بهر عقد و عهد کرده شود. (تاریخ بیهقی). اگر شایسته شغلی بدان نامداری نبودی (اسفتکین) نفرمودی (محمود). (تاریخ بیهقی). و با فراغت دل روزگاری را کرانه کنند. (تاریخ بیهقی). با وی (علی تکین) نیز عهدی و مقاربتی باید هر چند بر آن اعتماد نباشد. (تاریخ بیهقی). امیر حرکت کرد بر جانب بلخ با حشمتی سخت تمام. (تاریخ بیهقی). چند پایه که برفتی زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). آن معتمد به شتاب برفت پس به مدتی دراز به شتاب بیامد. (تاریخ بیهقی). و طرفه آن بود که از عراق گروهی با خویشتن بیاورده بودند و ایشان را میخواستند که بر وی استاده برکشند که ایشان فاضل ترند. (تاریخ بیهقی). این گروهی مردم که گرد وی درآمده اند. (تاریخ بیهقی). این نسخت به دست رکابداری فرستاده آمد سوی قدرخان. (تاریخ بیهقی). چون کارها به مراد گردد ولایتی سخت با نام که بر این جانب است آن به نام فرزندی از آن او کرده آید. (تاریخ بیهقی). کسان حاجب بکتگین گفتند که امروز بازگردید که شغلی فریضه است. (تاریخ بیهقی). و پیش ما عزیز باشد چون فرزندی که کدام کس بود چون او این کار را سزاوارتر از وی. (تاریخ بیهقی). او را چون فرزندی داشت بلکه عزیزتر. (تاریخ بیهقی).
یک روز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لج بغلط بر در دهلیز.
(از فرهنگ اسدی نخجوانی).
اگر از کسی گناهی و تقصیری آمد بزودی تأدیب نفرمودندی. (نوروزنامه).
مدتی این مثنوی تأخیر شد.مولوی.
ترک جوشی کرده ام من نیم خام
از حکیم غزنوی بشنو تمام.مولوی.
شبی و شمعی و گوینده ای و زیبائی
ندارم از همه عالم جز این تمنائی(1).سعدی.
وقتی افتاد فتنه ای در شام
هرکس از گوشه ای فرارفتند...سعدی.
افتاد بازم در سر هوائی
دل باز دارد میلی بجائی
او شهریاری من خاک راهی
او پادشاهی من بینوائی
بالابلندی گیسوکمندی
سلطان حسنی فرمانروائی
ابروکمانی نازک میانی
نامهربانی شنگی دغائی
زین دلنوازی زین سرونازی
زین جوفروشی گندم نمائی.عبید زاکانی.
|| در الحاق یاء نکره و وحدت به آخر ترکیب توصیفی یاء را توان بصفت ملحق کرد :
خاصه مرغ مرده ای پوسیده ای
پرخیالی اعمیی بی دیده ای.مولوی.
و در تداول امروز هم این شیوه معمول باشد و هم توان یاء را به آخر موصوف آورد چنانکه قدماء این روش بیشتر استعمال میکردند. || حذف موصوف و الحاق یاء به آخر صفت نیز روا باشد : عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام خوردی. (گلستان). رنجوری را گفتند که دلت چه میخواهد. (گلستان). جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هولناک رسید. (گلستان). خطیبی کریه الصوت خود را خوش آواز پنداشتی. (گلستان).
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی.
حافظ.
|| در عدد و معدود نیز (نیز در عدد و صفت مبهم) متقدمان یاء را به آخر معدود (و صفت مبهم) که بر عدد مقدم آید ملحق میکردند :
ز گشتاسب و ارجاسب بیتی هزار
بگفت و سرآمد ورا روزگار.فردوسی.
سواری صد نزدیک امیر احمد آمدند و مردم بسیار جمع شدند مردی پنج هزار. (تاریخ سیستان). چون روزی دو برآمد و از ما کسی نرفت دلش بجایها شد. (تاریخ بیهقی). امیر را براندند و سواری سیصد... با او. (تاریخ بیهقی). روزی چند سخت اندک و پس خاکستر شد. (تاریخ بیهقی). مگر اینان را کلمه ای چند از حکمت و موعظت بگوی... با تنی چند از خاصان در شکارگاهی از عمارت دور افتاد. (گلستان سعدی). || و حافظ یاء را به آخر معدود مؤخر از عدد بر شیوهء امروز آورده :
دو یار زیرک و از بادهء کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشهء چمنی.
|| در عطف چند کلمه بر یکدیگر معمو یاء را به آخرین معطوف پیوندند؛ فلان اسم و رسمی دارد :
در انتظار رویت ما و امیدواری
در عشوهء وصالت ما و خیال و خوابی.
حافظ.
|| ولی قدما گاه یاء را به آخر همهء کلمات معطوف هم ملحق می کردند : هفتاد و اند تن به بخارا آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند. (تاریخ بیهقی).
فراغتی و کتابی و گوشهء چمنی.حافظ.
(1) - «یاء» در «تمنائی» به معنی هیچ باشد.

ی.

[ای] (حرف) یاء دیگری که در نظم و نثر متقدمان شایع بوده است یاء ممال است و چون آن را با یاء مجهول قافیه می کرده اند می توان آن را از یاآت مجهول شمرد. اصل این یاء عبارت است از الف مقصوره یا ممدوده ای که در آخر کلمات عرب واقع می شود و فارسی زبانان بنابر قاعدهء ممال کردن آنها را به یاء تبدیل می کنند. همچنین هر الفی که در وسط کلمه اتفاق افتد نیز با شرایط صحت ممال کردن در فارسی بصورت یاء نوشته و «ی» تلفظ شود مانند: مری در مراء و فدی در فداء و ندی در نداء و ردی در رداء و ربی در رباء و دنیی در دنیا. و نیز قربی و سلمی و لیلی و دعوی و معنی و شری و یحیی و حنی و انهی و انشی و هدی و بلوی و افعی و کسری و سلوی و متی و شعری و هجی و اعمی در قوافی اشعار آمده است و بر همین قاعده اسماء حروف هجاء که به «ا» یا «اء» منتهی باشند نیز به «ی» بدل شوند چون: بی. تی. ثی. ری، زی و غیره. چنانکه قبلا هم اشاره شد صوت این یاء که میان فتحه و کسره است در تلفظ با یاء مجهول فارسی شبیه باشد و از اینرو مانی را با افعی و دنیی و عقبی و نیز جهیز را با ستیز و شکیب با عتیب در قافیه آورده اند :
چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی
سپاه نه ملکی نه ضیاع نه رمه نی(1)
سخن شریفتر و بهتر است سوی حکیم
ز هر چه هست در این رهگذار بی معنی
بدین سخن شده ای تو رئیس جانوران
بدین فتادند ایشان به زیر بیع و شری
سخن که بانگ تو است او نگر جدا به چه شد
ز بانگ آن دگران جز به حرفهای هجی
در این حدیث خبر نیست سوی جانوران
خرد گوای من است اندرین قوی دعوی
سخن نهان ز ستوران بما رسید چو وحی
نهان رسید ز ما زی نبی به کوه حری
به لوح محفوظ اندرنگر که پیش تو است
در او همی نگرد جبرئیل و بویحیی
به پیش تست ولیکن خط فریشتگان
همی ندانی خواندن گزافه بی املی
مگر که یاد نداری که چشم تو نشناخت
به خط خویش الف را مگر به جهد از بی
خط فریشتگان را همی نخواهی خواند
چنین به بی ادبی کردن و لجاج و مری
براه چشم شنود از درخت قول خدای
که من خدای جهانم به طور بر موسی
سخن نگوید جز با زبان و کام شکر
نگفت نیز مگر با کفت سخن حنی
شنود قول خداوند و کار کرد بر آن
جهان بجمله ز چرخ و بروج تا به ثری
ندارد این ز می و آب هیچ کار جز آنک
بجهد روی نما را همی دهند اجری
زحل همی چه کند آنچه هست کار زحل
سهی همی چه کند آنچه هست کار سهی
شریفتر سخنی مردم است کاین نامه
ز بهر این سخنان کردگار کرد انشی
سخن که دید سخنگوی و عالمی زنده
چنین سزد سخن کردگار خلق بلی
ترا سخن نه بدان داده اند تا تو زبان
برافگنی به خرافات خنده ناک هجی
سخن بمنزلت مرکبیست جان ترا
بر او توانی رفتن به سوی شهر هدی
گهی سخن خسک و زهر و خنجر است و سنان
گهی سخن شکر و قند و مرهم است و طلی
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن رساند هشیار را به عهد و لوی
مباش بر سخن خویش فتنه چون طوطی
سخن نخست بیاموز و پس بده فتوی.
به اسب و جامهء نیکو چرا شدی مشغول
سخنت نیکو باید نه طیلسان و ردی
سخن مجوی فزون زانکه حق تست از من
که این ربی بود و نیستمان حلال ربی
روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی
و گر همه بمثل جان و دل دهی به کری
که کیمیای سعادت در این جهان سخن است
بزرجمهر چنین گفته بود با کسری
دریغ دار ز نادان سخن که نیست صواب
به پیش خوک نهادن نه من و نه سلوی
زنا بود که سخن را به اهل جهل دهی
زنا مکن که نه خوب است زی خدای زنی.
ناصرخسرو (دیوان صص453 - 455).
هیولیش دو و اعراض سه و جوهر یک
ده و دو قسمت و ارکانش هفت و اصل چهار.
ناصرخسرو.
این بافت کار دنیی جولاهه
رشتن ز هیچ و هیچ بود کارش.
ناصرخسرو.
تنم به مهر اسیر است و دل به عشق فدی
همی به گوش من آید ز لفظ عشق ندی.
ادیب صابر.
صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را
نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را
نسیم باد ز اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عیسی را
بهار در و گهر می کشد به دامن ابر
نثار موکب اردی بهشت واضحی را.انوری.
از روی تو فروزد شمع سرای عیسی
وز عارض تو خیزد نور شب تجلی.
خاقانی.
ای صید دام حسنت شیران روز میدان
وی مست جام عشقت مردان راه معنی.
خاقانی.
هر دل که رخت نزهت در باغ رویت آورد
دارد چراگه جان در زیر شاخ طوبی.
خاقانی.
ای بی نمک به هجران خوش کن به وصل عیشم
دانی مزه ندارد بی تو ابای دنیی.خاقانی.
رضوان بروت دیده این تیره خاکدان را
گفت اینت خوب جائی خوشتر ز خلد مأوی
خاقانی آفرین گوی آن را کز آب و خاکی
این داند آفریدن سبحانه تعالی
یارب چه صورت است آن کز پرتو جمالش
هر دیده ای به رنگی بیند ازو خیالی.
خاقانی.
سفر گزیدم و بشکست عهد قربی را
مگر معاینه بینم جمال سلمی را
مرا زمانه به عهدی که میزدی طعنه
هزار بار به هر بیت شعر شعری را
ز خانمان بطریقی جدا فکند که چشم
در او بماند ز حیرت سپهر اعلی را.
ظهیرفاریابی.
فلان مجاور دولت سرای وقت مرا
که تن به مهر اسیر است و دل به عشق فدی.
سیف اسفرنگ.
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از کشتن احتریز.سعدی.
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی در حجیز.
ور دوست دست میدهدت هیچ گو مباش
خوشتر بود عروس نکوروی بی جهیز.
سعدی.
شاهدان میکنند خانهء زهد
مطربان میزنند راه حجیز.سعدی.
کرد تاتار قصد آن اقلیم
منهزم گشت لشکر اسلیم(2).سلطان ولد.
بیا مشاهده کن در بهار دنیی را
ببین شواهد صنع ملک تعالی را
قوای نامیه گوئی که در بسیط زمین
کشیده اند بساط سپهر اعلی را..
بسان غنچه بدن در کفن همی بالد
ز اعتدال هوای بهار موتی را.
سلمان ساوجی.
نعوذ بالله از دست مردم دنیی
که نابگاه ستیزند همچو مرگ فجی
چو کژدم اند که لابد جفا کنند جفا
چو گرزه اند که ناچار اذی کنند اذی
سرودشان شکند دل چو صور اسرافیل
لقایشان شکرد جان چو روی بویحیی.
محمدتقی سپهر.
و رجوع به اماله شود.
(1) - این بیت مطلع قصیده است و در شواهد بعد کلمات دنیی، معنی، شری، هجی، دعوی، حری، اعمی، یحیی، املی، بی، مری، عقبی، موسی، حنی، انهی، ثری، اجری، سهی، انشی، بلی، عیسی، هجی، هدی، بلوی، طلی، افعی، لوی، فتوی، ردی، ربی، کری، کسری، سلوی، زنی، لیلی، متی، شعری که در قوافی شعر آمده است همه ممالند.
(2) - ممال اسلام است.

ی.

[یِ] (حرف) برای ظهور کسرهء اضافه به آخر کلماتی که تحریک آنها متعذر است ملحق شود و آن از یاءآت مجهول است. این یاء را در کلمات مختوم به الف و واو بی آنکه کلمه مضاف باشد نیز آرند.
شمس قیس رازی آرد: و اما کلمات الفی چون دانا و زیبا و زرها چون اضافت کنند یائی بنویسند چنانکه دانای دهر و زیبای شهر و مالهای فلان از بهرآنکه علامت اضافت در این لغت کسرهء آخر کلمهء مضاف است چون: مال من و حال روزگار و چون حرف آخرین کلمهء مضاف الف باشد و الف قابل حرکت نیست هر آینه همزه ای یا یائی بیاید کی محل حرکت اضافت شود پس هر کلمه کی حرف آخرین آن هائی زیاده باشد چون بنده و آینده و رونده یا حرفی از حروف مّد ولین باشد چنانکه دانا و بینا و چنانکه کدو و بازو و چنانکه سی و بازی چون اضافت کنند البته حرفی در لفظ آید مکسور میان همزه و یاء و از این جهت آن را همزهء ملینه خوانده ام چه مستمع آن به همزه نزدیکتر است که به یاء و در کلمات تازی چون ممدوده باشد چون علاء و بهاء علامت اضافت را اگر برمدی اقتصار کنند به صواب نزدیکتر باشد از بهر آنکه در کلمات ممدوده خود همزهء اصلی هست و آن را حرکت میتوان داد چنانکه علاء دین و بهاء دولت اما در کلمات مقصوره چون قفا و عصا اگر بر همان قاعدهء اول یائی بنویسند تا محل حرکت گردد خطاء محض نباشد. (المعجم چ مدرس رضوی ص 312، 313). صاحب آنندراج آرد: هر کلمه ای که در آخر آن واو یا الف مده از حروف اصلی بود در حالت اضافت و توصیف یائی بر آن زیاده کنند و آن را در حالت تقطیع در شمار حروف درآرند چون پای کلنگ و جای تنگ و مینای گلاب و بوی شراب و صهبای ناب... و نوعی است از یاکه محض برای اتمام کلمه زیاده کنند و قصد اضافت و توصیف را در آن هیچ مدخلی نباشد و این اکثر بعد از الف و واو مده واقع میشود چون: خدای. کبریای و قضای و پای و حیای و امثال آن:
گر سر برآورد چو کدو با تو بدسگال
تیغ قضاش برکندش چون چنار پای.
کمال اسماعیل.
... و عند الاضافة والتوصیف اکثر آن است که در آخر مضاف یاء زیاده میکنند برای احتمال کسره موصوف و مضاف و اگر گاهی احتمال کسره ای داشته باشد همان حرف مده را کسره دهند و این یاء نیارند چنانچه در این مصراع: در پهلو من نشسته آن شوخ. لیکن در کلمات ثنائیه دیده نمیشود چون: خو و مو و رو و امثال آن و گاهی بدون یاء نیز استعمال کنند و این بغایت کم است. - انتهی. این یاء هنگام الحاق الف ندا و علامت جمع (ها، ان) و علامات فاعلی (نده - ان - الف) به آخر کلمات مختوم به واو و الف نیز افزوده میشود: خدایا. دانایان. سخنگویان. جویها. جایها. گوینده. گویا. گویان. این یاء هنگامی که برای ظهور کسرهء مضاف یا موصوف آورده شود مکسور است و اگر از افزودن آن قصد اضافه و توصیف نباشد ساکن بود و هنگام اتصال به روابط (ام، ات و اند) و ضمایر(م، ت، ش) مفتوح شود، چون دوایم، دوایت، دوایش :
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مُروای فرخنده ای.رودکی.
سخنهای ایرانیان هرچه بود
بدان نامه اندر بدیشان نمود.فردوسی.
رعایا و اعیان آن نواحی در هوای وی مطیع گشته. (تاریخ بیهقی). ری از آن بما داده تا چون او را قضای مرگ فرا رسد هر کسی را بر آنچه داریم اقتصار کنیم. (تاریخ بیهقی). هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی). بسی رنج بر خاطرهای پاکیزهء خویش نهادند. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار عهد کنند و تکلفهای بی اندازه و عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند. (تاریخ بیهقی). حاجب فاضل... اهل غزنین را نصیحتهای راست کرد. (تاریخ بیهقی). علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی به دست او دادند. (تاریخ بیهقی). آن دو تن را که بازوی امیر گرفته بودند دریافتم. (تاریخ بیهقی).
سخن بشنو ز هر لفظ و هنرجوی
از آن سانی که خوش آید چنان گوی.
ناصرخسرو.
بر این نادانی عجزم ببخشای
مرا از فضل راه راست بنمای.ناصرخسرو.
از اینها بگذر و یاری دگر جوی
رفیقان بزرگ نامور جوی.ناصرخسرو.
اندر حمایتی تو ز پیغمبر خدای
مشکن حمایتش که بزرگ است حشمتش.
ناصرخسرو.
همه گویی شریکان خدایند
وگر پرسی ندانند از کجایند.ناصرخسرو.
دست و پایم خوش ببسته است این جهان پایبند
زیب و فرم پاک برده این جهان زیب بر.
ناصرخسرو.
بدیشان گفت کان موضع کجای است
که شیرین را بر آن میل و هوای است.
نظامی.
چرا چون گنج قارون خاک بهری
نه استاد سخنگویان دهری.نظامی.
یکی پیش دانای خلوت نشین
بنالید و بگریست سر بر زمین.سعدی.
خوش است این پسر وقتش از روزگار
خدایا همه وقت او خوش بدار.سعدی.
بدوزخ برد مرد را خوی زشت
که اخلاق نیک آمدت از بهشت.سعدی.
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعر گویان صراحی به دست.سعدی.
شنیدم که از پارسایان یکی
به طیبت بخندید با کودکی.
سعدی (بوستان).
یکی گفتش از حلقهء اهل رای
عجب دارم ای مرد راه خدای.سعدی.
امیر عدوبند کشورگشای
جوابش بگفت از سر علم و رای.سعدی.
نرنجید از او حیدر نامجوی
بگفت ار توانی از این به بگوی.سعدی.
نمرد آنکه ماند از پس وی به جای
پل و مسجد و خوان و مهمانسرای.سعدی.
ز برنای منصف برآمد خروش
که ای یار چند از ملامت خموش.سعدی.
جز آن کس ندانم نکوگوی من
که روشن کند بر من آهوی من.سعدی.
پسند آمد از عیبجوی خودم
که معلوم من کرد خوی بدم.سعدی.
پسر چاوشان دید و تیغ و کمر
قباهای اطلس کمرهای زر.سعدی.
برو آب گرم از لب جوی خور.
نه جلاب مرد ترشروی خور.سعدی.
|| و در رسم الخط بعض کتب قدیم این یا را به شکل «ء»(1) مینوشتند : و دریاء ساوه خشک شد... کرسیهاء زر نهاده بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص96). و غنیمتهاء بی اندازه نزدیک هرمز فرستاد. (همان کتاب ص99). و شرح آیین ها و ترتیب هاء او دراز است. (فارسنامه ص93). || و در رسم الخط و املای قدیم برخی از کتابها «ی» عوض کسرهء اضافه آورده اند : دری شارستان بگشادند. (تاریخ سیستان ص284). یعنی در شارستان. و نگاهبان به سری قلعه برآمد. (تاریخ سیستان ص299). بجای به سرقلعه و هرکسی سری خویش همی گرفت. (تاریخ سیستان ص279). بجای سرخویش.
همواره سری کار تو با نیکان باد
تو میرشهید و دشمنت ماکان باد.
(از تاریخ سیستان ص324).
بجای سرِ کارتو.
(1) - این شکل که نزدیک به شکل همزهء عرب است نیمهء اول حرف «ی» یا سرِ «ی» است و اختصار را بکار بوده است.

ی.

[یِ] [ای] (حرف زاید) یکی دیگر از اقسام یاء که مورد بحث کتابهای لغت و دستور واقع شده یاء زاید است. صاحب آنندراج گوید: «و یاء زایده در آخر کلمات درآید اعم از اینکه عربی بود یا فارسی چون نورهان و نورهانی (بالفتح سوغات و راه آورد) و ارمغان و ارمغانی(1)... و زبان و زبانی و فلان و فلانی و بهمان و بهمانی و حال و حالی که حالیا مزیدٌ علیه و با همانی مشبع آن است و حور و حوری و قربان و قربانی و انتظار و انتظاری و جریان و جریانی و حضور و حضوری و غلط و غلطی و قحط و قحطی و خلاص و خلاصی و نقصان و نقصانی(2)همچنین در اشعار زیر :
بجز مرگ در راه حقت که آرد
ز تقلید رای فلان و فلانی.ناصرخسرو.
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی می کند.
سعدی.
|| ظاهراً در تداول بین فلان و فلانی فرقی هست در فلان نوعی ابهام مندرج است اما اگر به کسی بگویید: «از قول من به آن آقا بگویید فلانی با شما کار دارد» ابهام از میان می رود. پس اعتراض ملا ابوالبرکات منیر بر این لفظ که در این شعر محمد عرفی واقع شده از عدم اعتنا بود :
به عهد جلوهء حسن کلام من اندوخت
قبول شاهد نظم کلام نقصانی
مفرحی که من از بهر روح ساز دهم
نه انوری دهد و نی فلان نه بهمانی.
نه چشمم چراگه کند روی ساقی
نه گوشم بدزدد حدیث نهانی
... نگویم فلانی(3) و یا با همانی.
علی بن حسن باخرزی.
اگر نه لازمهء ذات دشمنت بودی
به کسر نیز ندادی خدای نقصانی.
حیاتی گیلانی.
یافته از تو با هزاران لطف
خلعت و نورهانی و دیگران.
مسعودسعد (از فرهنگ رشیدی ج2 ص1423).
بهر ناسازیی در ساز و دل بر ناخوشی خوش کن
که آبت زیرکاه است و کمالت زیر نقصانی.
خاقانی.
دلم تو داشتی ارنی بدادمی حالی
بدانکه مژدهء وصل تو ناگهان آورد.
کمال اسماعیل.
هر آن دقیقه که بر لفظ تو گذر یابد
قوای سامعه حالی(4) کند ستقبالش.
نجیب الدین جربادقانی.
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا هم آغوش که میباشد و همخوابهء کیست.
حافظ.
شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد
حوریان رقص کنان ساغر شکرانه زدند
حافظ.
حضوری(5) گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ماتلق من تهوی دع الدنیا و اهملها.
حافظ.
مژهء سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او میندیش غلطی مکن نگارا(6).
حافظ.
نسبت دشمن ببین از خود که در کاشانه سیل
گر تراب چشم خود باشد زبانی میکند.
محمدقلی سلیم.
نیست بی سرگشتگی ممکن خلاصی(7) زین محیط
تا به ساحل از دوصد گرداب میباید گذشت(8).
صائب.
به زیر خاک غنی را به مردم درویش
اگر زیادتئی هست حسرتی تا چند.صائب.
از فضولیهای خود صائب خجالت میکشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا.
صائب.
شب بزم اگر قحطی روغن است
چراغ پیاله ازو روشن است.ملاطغرا.
در انتظاری اشک حنائی بودم
رسید وقت ز شوق نگار میگریم.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
و در وسط کلمات نیز آرند چون:
کارگر و کاریگر و فلاسنگ و فلیاسنگ به معنی فلاخن
جهاندار بر تخت زر بار داد
به کاریگران رنج بسیار داد.میرخسرو.
گلگر و گلیگر به هر دو کاف فارسی به معنی گلکار - انتهی.
و ظاهراً در کلمه «بسیاری» هم یا زاید است :غلامان... بسیاری بکشتند و بسیار غنیمت یافتند از هر چیزی. (تاریخ بیهقی). || در کلمات: زهی، خهی، عجبی، بسی. اگر در بعضی از آنها یاء بدل از الف نباشد مانند (بسا. عجبا) زیاده بنظر میرسد:
مرغی است ولیکن عجبی مرغ ازیراک
خوردنش همه تار است رفتنش به منقار.
ناصرخسرو.
هرکه گرفته ست سر شاخ صبر
زین عجبی شاخ سلامت چن است.
ناصرخسرو.
چندین عجبی ز چه پدید آید
از خاک بزیر گنبد خضرا.
ناصرخسرو.
غاری است مر او را عجبی با در و دربند
خفتنش نباشد همه الا که در آن غار.
ناصرخسرو.
سحر کرشمهء چشمت به خواب میدیدم
زهی مراتب خوابی که به ز بیداری است.
حافظ.
همچنین یاء در کلمات گمانی و زیانی به معنی گمان و زیان زیاده باشد(9):
طاعت بگمانی بنمایدت ولیکن
لعنت کندش گر نشود راست گمانیش.
ناصرخسرو.
ز اول چنانت بود گمانی که در جهان
کاریت جز که خور نه قلیلست و نه کثیر.
ناصرخسرو.
گر همی خفته گمانیت برد خفته ست
خفته بگذار و مکن بیهده بیدارش.
ناصرخسرو.
گمانی مبر کاین ره مردم است
بر این کار نیکو خرد برگمار.ناصرخسرو.
و در کلمهء طولانی و میانی هم گویا یاء زیاده است:
در صدر خردمندان بی فضل نه خوب است
چون رشتهء لؤلؤ که بود سنگ میانیش.
ناصرخسرو.
و در کلمهء نشانی هم اگر یاء بدل از (ه) نباشد زیاده است:
گر نیست یخین چونکه چو خورشید برآید
هرچند که جویند نیابند نشانیش.
ناصرخسرو.
این نشانیها ترا بر وعدهء ایزد گواست
چرخ گردان این نشانیها برای ما کند.
ناصرخسرو.
دادمت نشانی به سوی خانهء حکمت
سراست نهان دارش از مرد سبکسار.
ناصرخسرو.
و در کلمهء (همگی) ظاهراً یاء زینت را باشد. و صاحب المعجم یاء را در «ناگاهیان» زیاده شمرده و اصل آن را ناگاهان داند:
بساز مجلس و پیش من آر جام نبیذ
هلاک دوست بناگاهیان فراز رسید.
؟ (المعجم چ مدرس رضوی ص235).
و یاء کلمه «پیشینیان» را نیز توان از این قبیل شمرد:
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریدهء پیشینیان به پیش آور.
ناصرخسرو.
ظاهراً بنظر میرسد یاء در کلمهء تازیان هم که فردوسی آن را آورده:
بدو گفت رستم که ای نامدار
برو تازیان تا لب رودبار
زیاده باشد هر چند بعضی پنداشته اند چون صاحب برهان تازیان را به معنی تاخته تاخته و دوان دوان آورده از این رو یاء آن مبالغه و تکرار را رساند در صورتی که این معنی از «ان» علامت صفت بیان حالت مفهوم میشود نه از «یاء». || یاء جمع یا جماعت: صاحب آنندراج و بعضی از لغت نویسان دیگر هند یاء متصل به ضمیر جمع فارسی چون «یم» و «ید» را در الفاظی چون «گفتیم» و «گفتید» نیز غیر اصلی دانسته آن را به نام یاء جمع ضمن یاآت مجهول آورده اند و بنابراین فرض کلمهء «گفتیم» مرکب از گفت و «ی» علامت جمع و «م» ضمیر متکلم باشد. و صاحب المعجم ذیل حرف وصل (در قافیه) حرف جمع را هم از حروف وصل شمرده و این مثال را زیر عنوان «یاء جماعت» آورده است :
صنما تا به کف عشوهء عشق تو دریم
از بد و نیک جهان همچو جهان بی خبریم.
(المعجم چ طهران ص199 و 102).
|| و باز ذیل حروف رَویّ گوید: حرف ضمیر یا و دالی است که در آخر کلمه فایدهء ضمیر جماعت حاضران دهد چنانکه می آیید و میروید(10). || و ربط را نیز باشد چنانکه عالمید و توانگرید.
(1) - من بعد از این اگر به دیاری سفر کنم
هیچ ارمغانئی نبرم جز سلام دوست. سعدی.
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از آن به ارمغانی که تو خویشتن بیائی.
سعدی.
(2) - مثالهایی که صاحب آنندراج آورده همه از نوع یاء زاید نیست، چه یاء در کلمهء «حالی» بظاهر یاء نکره است و یاء در کلمهء «حضوری» به معنی «در» و بجای «حضوراً» و قید زمان است و غلطی را نیز می توان بجای بغلط دانست و در قحط و خلاص و مانند آنها که مصدر عربی است یائی که افزوده شده یاء مصدری است که گاه در فارسی به آخر مصادر عربی افزایند.
(3) - یاء فلانی و یا همانی در این شعر خطاب است. مثال واقعی یاء زیاده درکلمهء فلانی این شعر است:
ناید حسد و رشک کهین چاکر او را
نز ملک فلانی و نه از مال فلانیش. ناصرخسرو.
(4) - یاء در حالی ظاهراً معنی «در و فی» را رساند.
(5) - یاء حضوری نکره است.
(6) - بیت مزبور در دیوان حافظ (چ قزوینی) چنین است:
مژهء سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا.
و بنابراین ضبط در این شعر یائی نیست که صاحب آنندراج آن را شاهد آورده است.
(7) - یاء خلاصی نکره است.
(8) - دربارهء یاء خلاصی و فضولی و قحطی، رجوع به یاء مصدری شود.
(9) - رجوع به گمانی و زیانی شود.
(10) - المعجم چ طهران ص 165 اما ظاهراً آوردن «یائی» به نام جمع در این مورد ضرور نباشد چه یاء در این مورد واحد مستقلی نیست و مجموع یاء و مابعد آن جمعاً یک نوع ضمیر بوجود می آورند.

یآئی.

[یَ آ یِءْ] (ع اِ) جِ یؤیؤ. (اقرب الموارد). و رجوع به یؤیؤ شود.

یآسة.

[یَ سَ] (ع مص) نومید گردیدن و بریدن امید را. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).

یآسة.

[یَ سَ] (ع اِمص) نومیدی. خلاف رجا. یأس. (از منتهی الارب) (از متن اللغة). یأس. (ناظم الاطباء).

یآفیخ.

[یَ] (ع اِ) جِ فوخ. (تاج العروس) (مهذب الاسماء). رجوع به یافوخ شود.

یآفیف.

[یَ] (ع اِ) ج یأفوف. رجوع به یأفوف شود.

یا.

(حرف ربط) حرف ربط است. صاحب غیاث اللغات و آنندراج آرند: در فارسی از حروف عاطفه است و افادهء معنی تردید کند و از شأن اوست که بر معطوف علیه و معطوف هر دو آید در این صورت مدخول یکی منفی و مدخول دیگری مثبت باشد مث یا مردی یا نامردی. یا مرد باش یا در پی مرد باش.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای درخورد پیل.سعدی.
و صاحب آنندراج آرد: و گاهی واو عاطفه نیز با او جمع شود خصوصاً در اشعار قدما و در عربی برای ندا آید - انتهی :
یا دوائی درد بیماری بکن
یا دکان برچین و عطاری مکن.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای در خورد پیل.سعدی.
یا مرو با یار ازرق پیرهن
یا بکش بر خانمان انگشت نیل.سعدی.
ناز و کرشمه بود در آیین حسن لیک
مهر و وفا ندانم یا بود یا نبود.طالب آملی.
یا بز یا بز بها. و گاهی بر معطوف آید فقط(1)چنانکه گوئی زید آمد یا عمرو در این صورت گاهی واو عطف نیز با او جمع شود(2) و این در اشعار قدما بسیار است :
اینکه می بینم به بیداریست یارب یا به خواب.
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب.
اوحدالدین انوری.
|| و گاهی بر معطوف علیه آید فقط و در این وقت افادهء حرف شرط کند مث:
یا صوفی را ز لعل خودکام دهید(3)
ور کام نمیدهید دشنام دهید.
حاصل آنکه اگر صوفی را از لعل خود کام بدهید فهو المرام. همچنین در ابیات:
یا تبر برگیر و مردانه بزن
تو علی وار این در خیبر بکن
ورنه چون فاروق و صدیق مهین
رو طریق دیگران را برگزین
یا به گلبن وصل کن این خار را
جمع کن با نار نور نار را.
حاصل معنی آنکه اگر همت بزرگ داری تبر برگیر تا آخر. و از این مستفاد میشود که گاهی فعل این شرط محذوف می آید چنانچه درما نحن فیه وگاهی این جزای شرط محذوف آید چنانچه در رباعی ملا صوفی و هذا غایة التحقیق ولا مزید علیه - انتهی.
صاحب المعجم ذیل اگر آرد: اگر به معنی یا که حرف تردید است استعمال کرده اند چنانکه انوری گفته است:
ننگ است بر تو سکنی گیتی ز کبریا
در جنب کبریای تو خود این چه مسکن است
وین طرفه تر که هست بر اعدات نیز تنگ
پس چاه یوسف است اگر چاه بیژن است.
یعنی پس چاه یوسف است یا چاه بیژن و انوری سرخسی بوده است و حرف شک به معنی حرف تردید استعمال کردن لغت سرخسیان است. (المعجم چ مدرس رضوی ص231). و صاحب نهج الادب آرد: (گر) و (ار) مخففات اگر ترجمهء «لو» و «ان» شرطیه است و در لغت سرخسیان بجای یای تردید مستعمل کما فی حدایق العجم و صاحب انجمن نیز فرموده که این معمول خراسانیان است که اگر و مگر گویند و یای تردید خواهند - انتهی. آنچه از بررسی شواهد برمی آید توان گفت «یا» در موارد زیر آید:
1- برای تساوی و تخییر آورده می شود وقتی که نتیجهء کار نامعلوم و معلق میان دو یا چند امر متساوی باشد و یا امر دایر باشد میان دوشی ء نقیض هم چون زیستن و مردن؛ باز و فراز که انتخاب این یا آن برای گوینده برابر و یکسان باشد :
چون گل سرخ از میان پیلغوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش.
رودکی.
زستن و مردنت یکیست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.ابوشکور.
یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ
یا او سر ما بدار سازد آونگ.فرخی.
و یا همچنان کشتی مارسار
که لرزان بود مانده اندر سنار.عنصری.
مخور انده که از اینجای همی برگذری
گرچه ویران است این منزل ما یا به نواست.
ناصرخسرو.
بر تو موکلند بدین وام روز و شب
بایدت بازداد به ناکام یا به کام.ناصرخسرو.
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آ و گوی در میدان فکن.
سنائی.
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا اسباب شادی یاد ده.مولوی.
یا ز عریانان به یکسو باز رو
یا چو ایشان فارغ و بیجامه شو.مولوی.
یا رسولی یا نشانی کن مدد
تا ترا از بانگ من آگه کند.مولوی.
یا روی بپوش یا بسوزان
بر روی چو آتشت سپندی.سعدی.
یا بتشویش و غصه راضی شو
یا جگربند پیش زاغ بنه.سعدی.
در این ره جان بده یا ترک ما گیر
بدین در سر بنه یا خیر ما جوی.سعدی.
صورتگر زیبای چین گو صورت و رویش ببین
یا صورتی برکش چنین یا ترک کن صورتگری.
سعدی.
یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی ربود
یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش.
سعدی.
یا بسازی برنج و راحت دهر
یا به زندان شوی به قلت مهر.سعدی.
گفت نی نی سخن مگو با من
یا تو باشی در این سرا یا من.سعدی.
گو به خدنگم بزن یا به سنانم بدوز
گر به شکار آمده ست دولت نخجیر او.
سعدی.
یا بترک جور گو ای سرکش نامهربان
بر اسیران رحمت آور یا بترک من بگوی.
سعدی.
تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی
میسرت نشود مست باش یا مستور.سعدی.
گر بنوازی به لطف یا بگذاری به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست.
سعدی.
ای خواب گرد دیدهء سعدی دگر مگرد
یا دیده جای خواب بود یا خیال دوست.
سعدی.
گر کسی سرو شنیده ست که رفته ست این است
یا صنوبر که بناگوش و برش سیمین است.
سعدی.
ای کاش که مردم آن صنم دیدندی
یا گفتن دلستانش بشنیدندی.سعدی.
آرزو می کندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری.
سعدی.
یکی گفت از این بندهء بدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال.سعدی.
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دوسه کاری بکند.
حافظ.
2- حصر به یکی از دو یا چند امر در مقام تردید و دودلی :
آخر هرکس از دو بیرون نیست
یا برآوردنیست یا زدنیست.رودکی.
کاروان مهرگان از خزران آمد
یا ز اقصای بلاد چینستان آمد.منوچهری.
جز کم آزاری نباشد مردمی گر مردمی
چون بیازاری مرا یا نیستی مردم مگر.
ناصرخسرو.
همی دانم که جور است این ولیکن
ندانم ز آسمان یا ز آسمانگر.
ناصرخسرو.
نگیرد هرگز اندر عقل من جای
که گردون گردد اندر خیر یا شر.
ناصرخسرو.
در این کردند از امت نیز دعوی
تنی هفتاد یا نزدیک هشتاد.ناصرخسرو.
چو آنجا رسیدی سخن بسته شد
ندانم برون زین خلا یا ملاست.ناصرخسرو
جز براه سخن ندانم من
که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.ناصرخسرو.
این گور تو چنانکه رسول خدای گفت
یا روضهء بهشت است یا کندهء سعیر.
ناصرخسرو.
یا چو آدم کرده تعلیمش خدا
بی حجاب مادر و دایه ورا.مولوی.
یا مسیحی که به تعلیم ودود
در ولادت ناطق آمد در وجود.مولوی.
یا عدوی قاهری در قصد ماست
یا بلای مهلکی از غیب خاست.مولوی.
آنچنانم ز رنج دوری تو
که ندانم که زنده ام یا نه.سعدی.
سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت
یا مگر روز نباشد شب تنهایی را.سعدی.
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا به خوابم یا جمال یار می بینم.
سعدی.
بازت ندانم از سر پیمان ما که برد
یا از نگین عهد تو نقش وفا که برد.سعدی.
چون تویی را چو منی در نظر آید هیهات
که قیامت رسد این رشته به من یا نرسد.
سعدی.
3- حصر به یکی از دو یا چند امر در مقام استفهام :
بپرسید از آن پس که با ساوه شاه
کنم آشتی یا فرستم سپاه؟فردوسی.
که این چرخ و ماه است یا تاج و گاه
ستاره ست پیش اندرش یا سپاه؟فردوسی.
ای رخ رخشان جانان زیر آن زلف بتاب
لالهء سنبل حجابی یا مه عنبرنقاب؟عنصری.
گهر خوانمش یا عرض بازگوی
کزین هر دو نامش کدامین سزاست؟
ناصرخسرو.
در سجده نکردنش چه گویی
مجبور بُدست یا مخیر؟ناصرخسرو.
زیر دریا خوشتر آید یا زبر
تیر او دلکش تر آید یا سپر؟مولوی.
تو فرشته آسمانی یا پری
یا تو عزرائیل شیران نری؟مولوی.
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است؟مولوی.
ای بباد هوس درافتاده
بادت اندر سر است یا باده؟
سعدی.
ماه است رویت یا ملک قند است لعلت یا نمک
بنمای پیکر تا فلک مهر از دو پیکر برکند؟
سعدی.
به است آن یا زنخ یا سیب سیمین
لب است آن یا شکر یا جان شیرین؟سعدی.
ملک یا چشمهء نوری پری یا لعبت حوری
که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمی باشد؟
سعدی.
از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری
دل ز من گل برد یا مه یا پری یا روی تو؟
سعدی.
حناست آن به ناخن دلبند هشته ای
یا خون بیدلیست که در بند کشته ای؟
سعدی.
تویی برابر من یا خیال در نظرم
که من به طالع خود هرگز این گمان نبرم؟
سعدی.
بوی بهار می دمد این یا نسیم صبح
باد بهار می گذرد یا پیام دوست؟سعدی.
آفتاب است آن پریرخ یا ملایک یا بشر
قامت است آن یا قیامت یا الف یا نیشکر؟
سعدی.
ما با تو بصلحیم و تو را با ما جنگ
آخر بنگویی که دل است آن یا سنگ؟
سعدی.
قامتت گویم که دلبندست و خوب
یا سخن یا آمدن یا رفتنت.سعدی.
تا نقش می بندد فلک کس را نبودست این نمک؟
حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری؟
سعدی.
سرو بستانی تو یا مه یا پری
یا ملک یا دفتر صورتگری؟سعدی.
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینی یا بعمدا میروی؟سعدی.
شب است آن یا شبه یا مشک یا موی
گلستان یا صنم یا ماه یا روی؟سعدی.
کس ندیده ست آدمیزاد از تو شیرینتر سخن
شکر از پستان مادر خورده ای یا شیر را؟
سعدی.
4- حصر به یکی از دو یا چند امر در مقام شرط. در این نوع به جای آن «اگر» «اگرنه» و «واگرنه» و «والا» می توان گذاشت چنانکه در شواهد زیر : هیچ دشمنی قصد آن (سیستان) نکرد و نکند که نه مخذول و مذموم بازگردد. اگر خود بازگردد یا نه هلاک شود. (تاریخ سیستان). و یاران را گفتی که ایزد تعالی ناصر دین محمد است یا نه ما را چه یارا بودی که این کردی. (تاریخ سیستان). مگر اکنون سپاه مرا او دهد تا خجستانی را دریابم یا نه او اکنون همهء خراسان بر من تباه کند... اکنون ایشان و ما را جان باید همی کند یا نه این ماند و نه ایشان... آن روز بر زبان امیر خراسان برفت که اگر نه آن است که امیر با جعفر قانع است یا نه آن دل و تدبیر و رای و خرد که وی دارد همه جهان گرفتستی. (تاریخ سیستان).
چون نیست بقا اندرو ترا چه
گر هست مر او را فنا و یا نیست.
ناصرخسرو.
با هرکس از او بهره ای است بی شک
گر کودک و یا پیر یا جوان است.
ناصرخسرو.
گردن و میان هر دو کتف می باید زد (آن را که طعام در گلوی او بمانده است) تا فرورود یا نه تدبیر قی باید کرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). یکروز عبدالله مبارک را دید که روی بدو نهاده بود گفت آنجا که رسیده ای بازگرد یا نه من بازگردم. (تذکرة الاولیاء عطار).
سخن عشق زینهار مگوی
یا چو گفتی بیار برهانش.سعدی.
5 - حصر به یکی از دو یا چند امر در مقام تفصیل و تقسیم و بدلیت :
چو دینار باید مرا یا درم
فراز آورم من به نوک قلم.رودکی.
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.حکاک.
گرچه زرد است همچو زر پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.لبیبی.
یا باش دشمن من یا باش دوست ویحک
نه دوستی نه دشمن اینت سپید کاری.
منوچهری.
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری.
منوچهری.
و بنزدیک من وجد اصابت المی باشد مردل را یا از فرح یا از ترس یا از طرب یا از تعب. و وجود ازالت غمی از دل و مصادقت مراد آن وصفت واجد اِما حرکت بود اندر غلیان شوق اندر حال حجاب، و اِما سکون اندر حال مشاهدت اندر حال کشف اما زفیر و اما نفیر اِما انین واما حنین اِما عیش واِما طیش اما کرب و اِما طرب. (کشف المحجوب هجویری چ لنین گراد ص539). اندر محل نقص خود اِما معذور و اما مغرور و تعیین این معنی قول جنید است که گفت: راه دوست یا به علم یا به روش. (کشف المحجوب ص540). کتاب و جامهء مجروح را شرط دو چیز بود: یا بدوزند و بازدهند این جماعت یا به درویشی دیگر یا مرتبرک را پاره پاره کنند و قسمت کنند. (کشف المحجوب ص543).
پروین به چه ماند به یکی دستهء نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش.
ناصرخسرو.
چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردید از حالی به حالی دون و یا والا.
ناصرخسرو.
آنگهی کآنچه نیست بوده شود
یا چو این بوده شد بفرساید.ناصرخسرو.
تخم و بر و برگ همه رستنی.
داروی ما یا خورش جسم ماست.
ناصرخسرو.
حیلت و مکر است فقه و علم او و سوی او
نیست دانا هرکه او محتال یا مکار نیست.
ناصرخسرو (دیوان ص77).
از ایشان یکی کینه دار است و بدخو
دگر شاد و جویای خواب است یا خور.
ناصرخسرو.
باز کی گردد از تو خشم خدای
به حشم یا به حاجیان و ستور.ناصرخسرو.
نه زان گردش که می گردد زمانی
گرانتر گشت داند یا سبکتر.ناصرخسرو.
شغل کودک در دبیرستانش چیست
جز که خواندن یا سؤال و یا جواب.
ناصرخسرو.
نگوئی آتش اندر سنگ و گل در خار و جان در تن
و یا این ابرغران را که حمال مطر دارد.
ناصرخسرو.
ترا فرمان چگونه برد خواهد شهر یا برزن
چو جان تو ترا خود می نخواهد برد و تن فرمان.
ناصرخسرو.
هیچکس نمانده بود الا گریخته یا کشته یا اسیر یا خسته. (فارسنامهء ابن البلخی ص81).
یا برو همچون زنان رنگی و بویی پیش گیر
یا چو مردان اندر آ و گوی در میدان فکن.
سنایی.
سخنش معجز دهر آمد از این به سخنان
بخدا گر شنوند اهل عجم یا بینند.خاقانی.
بهتر از این در دلم آزرم باد
یا ز خدا یا ز خودم شرم باد.نظامی.
حاجت گوش و گردنت نیست به زر و زیوری.
یا به خضاب و سرمه ای یا به عبیر و عنبری.
سعدی.
دوست بردارد به جرمی یا خطائی دل ز دوست
تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی.
سعدی.
هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب
عهد فرامش کند مدعی و بیوفاست.سعدی.
مشنو که مرا از تو صبوری باشد
یا طاقت دوستی و دوری باشد.سعدی.
روز وصال دوستان دل نرود به بوستان
تا به گلی نگه کند یا به جمال نرگسی.
سعدی.
من چه ام در باغ ریحان خشک برگی، گو بریز
یا کیم در ملک سلطان پاسبانی، گو مباش.
سعدی.
چون تو بتی بگذرد سروقد سیم ساق
هرکه درو ننگرد مرده بود یا ضریر.سعدی.
تا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح
یا جان بدهم یا بدهی تیر امان را.سعدی.
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را.
سعدی.
یا چشم نمی بیند یا راه نمی داند
هرکس به وجود خود دارد ز تو پروایی.
سعدی.
من چاکر آنم که دلی برباید
یا دل به کسی دهد که جان آساید.سعدی.
نگویمت که در او دانشیست یا فضلی
که نیست در همه آفاق مثل او جاهل.
سعدی.
هرگز این صورت کند صورتگری
یا چنین شاهد بود در کشوری.سعدی.
هرگز بود آدمی بدین زیبائی
یا سرو بدین بلندی و رعنائی.سعدی.
بیا بیا که مرا با تو ماجرائی هست
بگو اگر گنهی رفت یا خطائی رفت.سعدی.
خرم آن لحظه که چون گل به چمن بازآئی
یا چو یاران ز در حجرهء من بازآئی.سعدی.
یا به تشویش و غصه راضی شو
یا جگربند پیش زاغ بنه.سعدی.
یا مکن با پیلبانان دوستی
یا بنا کن خانه ای در خورد پیل.سعدی.
یا وعده مکن که می فرستم
یا وعدهء خویش را وفا کن.سعدی.
یا وفا خود نبود در عالم
یا کسی اندرین زمانه نکرد.سعدی.
یا مکش بر چهره نیل عاشقی
یا فروبر جامهء تقوی به نیل.سعدی.
یا بر مراد بر سر گردون نهیم پای
یا مردوار بر سر همت نهیم سر.حافظ.
یا مکن بیهده از عشق خروش
یا نظر زانچه نه معشوق بپوش.جامی.
یا مکن وعده چون نخواهی کرد
یا وفاکن به هرچه میگویی.قرة العین.
-امثال: یا اجل می دواند یا روزی.
یا بکش یا دانه ده یا از قفس آزاد کن.
یا بیا با یزید بیعت کن.
یا برو کنگور زراعت کن.
یا تخت یا تخته.
یا جنی یا برابر جنی.
یا جواب یا ثواب.
یا خدا یا خرما. یا خدا می شود یا خرما.
یا خدایی یا برار خدا.
یا خر میرد یا خر صاحب یا دنیا ماند بی صاحب.
یا در آب است یا در آتش ماهی.
یا زر یا بز.
یا زر یا زور یا زاری.
یا زنگی زنگ باش یا رومی روم.
یا سخن دانسته گو ای مرد بخرد یا خموش.
یا سر می رود یا کلاه می آید.
یا کوچه گردی می شود یا خانه داری.
یا گربه است یا گوشت.
یا مرد باش یا در قدم مرد باش.
یا مرد باش یا نیمه مرد یا هپل هپو.
یا مرغ باش بپر یا شتر باش ببر.
یا مرگ یا استقلال.
یا مرگ یا اشتها.
یا مشت یا پشت. (از امثال و حکم ج4 ص2023 تا 2024).
|| «یا» در تداول منطق ادات عناد باشد چنانکه خواجه نصیرالدین طوسی آرد: و ادات عناد در تازی «او» و «اما» و مانند آن و در پارسی «یا» و «اگر» و آنچه بدان ماند. (اساس الاقتباس ص70) : شرطی منفصله نیز یا موجبه بود یا سالبه موجبه آنک حاکم بود با ثبات عناد، چنانکه گویی: یا آفتاب طالع است یا شب موجود است و سالبه آنکه حاکم به رفع عناد بود، چنانکه گویی: چنین نیست که آفتاب طالع است یا روز موجود است... و در منفصله گاه بود که تألیف میان قضایا بسیار بود زیادت از دو چنانک گویند: عدد یا زاید بود یا ناقص یا تام. (اساس الاقتباس ص70). || (اِ) نام حرف پسین الفبا و رجوع به «یاء» و «ی» شود. || (پسوند) در یادداشتی از مرحوم دهخدا آمده است: مزید مؤخر امکنه در السنهء سریانی و یونانی باشد: فزرانیا. شانیا. بردیا. بزیقیا. شافیا. برحایا. بردرایا. افلوغونیا. باقطایا. بادرایا. بادوریا. عربایا. باشمنایا. باشیا. فذایا. سونایا. سریا. جرجرایا. بربیطیا. باقطنایا. بزیقیا. باک یا. باکلیا. بانقیا. سندبایا (در آذربایجان). سونایا. قرقییا. فرجیا. نقیا. ماذرایا. جولایا. قبرونیا. نهرکرخایا. لعفیشیا. ارقانیا (نام بحر خزر بقول ارسطو). ژابیا. استینا. استیا. نعمایا. نغیا. معلثایا. معلایا. معلیا. لهیا. زندنیا. قرتیا. قرقیسیا. سینیا. و رجوع به کلمهء عتیقه در معجم البلدان شود. اما مزید مؤخر بودن «یا» در این شواهد محل تأمل است.
(1) - مانند این شعر حافظ:
حافظ وظیفهء تو دعا گفتن است و بس
در بند آن مباش که نشنید یا شنید
(2) - مانند این شعر:
ببینیم تا اسب اسپندیار
سوی خانه آید همی بی سوار
و یا بارهء رستم جنگجو
به آخور نهد بی خداوند رو. فردوسی.
(3) - در این شواهد چون «یا» در جمله های انشائی آمده به معنی تخییر باشد و در مصراع دوم: ور کام نمی دهید... «ور» مخفف و «اگر» است و اگر خود به معنی یا و برعکس آمده و توان گفت «یا» در مصراع دوم به قرینه حذف شده است.

یا.

(اِ) به معنی یاد آوردن بود. (اوبهی). در برخی مآخذ «یا» را مخفف «یاد» آورده اند و ظاهراً نظر به فرهنگ اسدی و شاهد آن از رودکی داشته اند که گفته است:
یا، یاد بود. رودکی گوید :
یا آری و دانی که توئی زیرک و نادان [ کذا ]
ور یاد نداری تو سکالش کن و یادآر.
(لغت فرس اسدی ص17).
در حالی که ممکن است «یا» را در مصراع اول شعر رودکی «یاد» نیز خواند و گفت: یاد آری و دانی... الخ.

یا.

(اِ) گوشهء کمان. (کشف اللغات) (آنندراج). یاء. رجوع به یاء شود.

یا.

(ع حرف ندا) حرف ندا برای دور است حقیقة یا حکماً و برای ندای نزدیک باشد و گفته اند مشترک است میان دور و نزدیک و گفته اند برای بین دور و نزدیک و متوسط است. و یا از همهء حروف ندا بیشتر استعمال شود و به همین سبب هنگام حذف بجز خود یا چیز دیگری مقدر نشود مانند: یوسف اعرض عن هذا(1)، که تقدیر آن یا یوسف است. و نام خدای تعالی و مستغاث و ایها و ایتها جز به (یا) منادی نشود و مندوب به یا و واو هر دو ندا شود هرگاه یا در اول کلماتی بیاید که منادی واقع نشوند چون فعل در «الا یا اسجدوا(2)» و «و الا یا اسقیانی(3)» و حرف در «یالیتنی کنت معهم» و «یارب کاسیة فی الدنیا عاریة یوم القیمة و جملهء اسمیه مانند:
«یالعنة الله والاقوام کلهم»
والصالحین علی سمعان من جار.
در همهء این مواضع «یا» ندا را باشد لیکن به حذف منادی. یا آنکه محض تنبیه است یا سبب حذف جمله اجحاف لازم نیاید (از مغنی اللبیب). و صاحب تاج العروس گوید یا حرف نداء برای دور است. حریری در مقامات خود لغزی آورده گوید: کدام عامل است که اگر حرف آخر آن را به اول آرند معکوس آن نیز همان عمل کند؟ آن عامل «یا» باشد که معکوس آن (اَ یَ) است و هر دو از حروف نداء اند و عمل آنها در اسم منادی یکسان باشد اگر چه «یا» در سخن زیباتر و استعمال آن بیشتر است. بعضی برآنند که «ای» همچون همزه فقط در منادای قریب باشد... ابن حاجب در کافیه آرد: حروف ندا پنج اند: یا. ایا. هیا. ای.اَ. اما یا از همه اهم است چه آن در منادای قریب و بعید و متوسط استعمال شود و ایا و هیا در بعید و ای و همزه در قریب. زمخشری در المفصل گوید: یا و ایا و هیا در بعید یا آنچه به منزلهء بعید است... و یا گاه برای تأکید در منادای قریب هم بکار رود و از همین قبیل است یاالله و یارب. ولی توان گفت که در اینجا نداکننده از باب هضم نفس به اینکه وی در کمال تقصیر و دوری از مظان قبول است (یا) را بکار برده و با این تعبیر (یا) محضاً برای دور است همچنانکه مصنف قاموس هم برآن است. لیکن بنابر رای ابن حاجب که به اعم بودن یا (ندا) قائل است نیازی به چنین تفسیری نیست. و یا اینکه (یا) میان بعید و قریب یا میان آن دو و متوسط مشترک است.
|| یاء ندای عربی را فارسی زبانان نیز نظماً و نثراً استعمال کنند چنانکه در محاورات گویند یا الله، یاهو، یاحق، یامحمد، یاعلی، یاعلی مدد، یا علی بن موسی الرضا، یارب، یاحسن، یا حسین، یا امام، یاقاضی الحاجات، یااله العالمین، یا حسرتا، یا حضرت عباس. و گاه آن را به اول اسامی فارسی هم درآرند و گویند یا رستم، یا بیژن؛ مث :
فالی بکنم ریش ترا یا رسول
ریشت بکند ماکان پاک از اصول.
ابوالحسین خارجی.
یا احمد سخن تو در شرق و غرب روان است. (تاریخ بیهقی).
گفتم به عقل دوش که یا احسن الصور
گفتا چگونه یافتی از حسن من خبر.معزی.
یا غیاث المستغیثین یا اله العالمین
جملهء شب تا سحر بر درگهت افغان ماست.
عطار.
گفت نی نی یا رسول الله مکن
سرور لشکر مگر شیخ کهن.مولوی.
یا رسول الله جوان ار شیرزاد
غیر مرد پیر سرلشکر مباد.مولوی.
یا رسول الله در این لشکر نگر
هست چندین پیر از وی بیشتر.مولوی..
یا رسول الله رسالت را تمام
تو نمودی همچو شمس بی غمام.مولوی.
یا رسول الله بگویم سر حشر
در جهان پیدا کنم امروز نشر.مولوی.
یا رسول الله در آن وادی کسان
میزنند از چشم بد بر کرکسان.مولوی.
یا علی از جملهء طاعات راه
برگزین تو سایهء خاص اله.مولوی.
یا غیاث المستغیثین اهدنا
لاافتخار فی العلوم و الغنا.مولوی.
یا غیاثی عند کل کربة
یا معاذی عندکل شهوة.مولوی.
یامجیبی عند کل دعوة
یاملاذی عند کل محنة.مولوی.
یا الهی سکرت ابصارنا
فاعف عنا اثقلت اوزارنا.مولوی.
یاکریم العفو ستار العیوب
انتقام از ما مکش اندر ذنوب.مولوی.
یا الها مشفقان را دوست دار
یکدرم شان را عوض ده صد هزار.مولوی.
تا خداوند ببخشد ز نوم دستی رخت
هر زمان دست برآرم بدعا یا ستار.
نظام قاری.
|| و در این شواهد «یا» بعد از «اَلا» حرف تنبیه آمده است :
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.منوچهری.
نجیب خویش را گفتم سبکتر
الا یا دستگیر مرد فاضل.منوچهری.
الا یا آفتاب جاودان تاب
اساس ملکت و شمع قبایل.منوچهری.
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
حافظ.
- یا اَبَتِ و یا ابتاه و یا ابه؛ ای پدر. در اصل یا ابی بوده، یای متکلم به تاء تبدیل یافته است. (از اقرب الموارد).
- یااسفا؛ از اصوات است و در مقام اندوه و مصیبت گویند. افسوس. ای دریغ. رجوع به یا اسفی شود.
- یا اسفی؛ وای افسوس. اسف، اندوه و غم. و لفظ یا در اول و الف در آخر هر دو برای مد صوت ندبه است. (از آنندراج). افسوس. ای دریغ. رجوع به مادهء قبل شود.
- یاالله؛ ای خدا. در موقع استغاثه و استمداد گویند.
- || کلمهء ختم مجالس ترحیم و سوکواری است. و آن چنان است که منبری در پایان سخنان خود دعا کند و دعای وی با این عبارت آغاز شود: نسئلک اللهم وندعوک باسمک العظیم الاعظم والاعزالاجل الاکرم یاالله.
- || یاالله و مخفف آن در تداول فارسی زبانان «یالا» به معنی زود باش و عجله کن است و نیز در گذشته، هنگام ورود به خانه برای اخبار اهل خانه یاالله میگفتند که زنان روی خود را بپوشانند یا پنهان شوند. نیز یا الله و مخفف آن «یالاّ» را بهنگام ورود شخص محترم به مجلس گویند و گاه همراه با ادای آن برپا ایستند یا نیم خیز شوند و آن نشانهء احترام است.
- یاالله گفتن؛ کنایه از ختم مجلس ترحیم است.
- یااله العالمین؛ ای پروردگار جهانها.
- یا اُمهَ یا اُمهُ اثکلیه؛ ای کسی که مادرش او را گم کناد. مثل را هنگام نفرین بر کسی میگویند و جملهء مزبور از سخنان عمر است.
- یا انیس الغرباء؛ ای مونس غریبان.
- یا اولی الابصار؛ ای صاحبان بصر و بینائی. ای دارندگان دیده : وقَذَفَ فی قلوبهم الرعب یخربون بیوتهم بایدیهم وایدی المؤمنین فاعتبروا یا اولی الابصار. (قرآن 59/2).
- یا ایها...؛ ای. ایا. یا.
- یا ایها الناس؛ ای مردمان. (ترجمان علامهء جرجانی ص107) :
من این نیمور خود را وقف کردم
علی صبیانکم یا ایها الناس.سوزنی.
- یا ایها النائمین؛ ای خوابیدگان :
باده فراز آورید چارهء بیچارگان
قوموا شرب الصبوح یا ایها النائمین.
منوچهری.
- یا بشری (یا حرف ندا و بشری؛ به معنی بشارت، منادی)؛ یعنی ای بشارت بیا که وقت تست. یا ندا برای تعجب بشارت است یا آنکه بشری نام یار برآرندهء یوسف علیه السلام است از چاه که منادی واقع شده. (آنندراج). و رجوع به قرآن کریم سورهء یوسف آیه 19 و کتب تفاسیر معتبره شود.
- یا بعضی دع بعضاً؛ ای بعض بعضی را رها کن از من. این جمله در بیان عاطفه و مهر خویشان و بستگان به کار رود. ابوعبید گوید: ابن کلبی گفته است نخستین کسی که جملهء مزبور را ادا کرده زرارة بن عدس تمیمی بوده است وی را دختری بوده است که سویدبن ربیعة او را به زنی گرفته و از وی نه پسر آورده است و سوید یکی از برادران صغیر عمروبن هند ملک را بکشت و سپس گریخت و ابن هند قادر نبود بر وی دست یابد لذا کسی را نزد زرارة فرستاد و به وی پیام داد که یکی از پسران دختر را بیاورد وی تنی چند از آنان را برد عمروبن هند فرمان داد آنها را بکشند کودکان دست توسل بدامان جد خویش زرارة دراز کردند و درو آویختند وی گفت: یا بعضی دع بعضا. و از آن پس جمله مزبور مثل شد آن را دربارهء عاطفه و مهر خویشان و بستگان می آورند. ابوعبید گوید: مقصود وی از بعض من این است که آنها اجزاء دختر اویند و دخترش جزئی از اوست و قصد وی از (بعض دیگر) خود اوست یعنی بعضی از اعضا و اجزای من که مشرف بر مرگند رها کنید چه خود او هم در معرض حالتی نظیر حال آنان است. (امثال و حکم ص72).
- یا حبذا؛ چه خوش است. نیکا. خوشا. حبذا.
- یا حبذا الامارة ولو علی الحجارة؛ چه خوش است امارت هر چند بر سنگها باشد: مصعب بن عبدالله زبیری گفته است این عبارت را عبدالله بن خالدبن اسید به پسرش گفته بود هنگامی که به وی دستور داد برای وی خانه ای در مکه بسازد و خود در آن سکونت گزیند پسر دستور پدر را به جای آورد و عبدالله بدرون خانه رفت و آن را نیک یافت چه خانه را از سنگهای پرنقش و نگار و زیبا بنیان نهاده بود پرسید خانه از آن کیست؟ گفت این همان خانه ای است که تو بمن بخشیدی. عبدالله گفت یا حبذا الامارة و گفتهء او مثل شد. (از مجمع الامثال ص743).
- یا حبذا التراث لولا الذلة؛ چقدر خوب است مرده ریگ اگر خواری نمی بود: از گفته های بیهس ملقب به نغامة است وی یکی از مردان بنی فزارة بن ذبیان بن بغیض بوده و او را شش برادر بود که آنان را همه بکشتند و وی کوچکتر همه بود او را بجای گذاردند بیشتر سخنان او مثل شده است از آنجمله مادرش پس از قتل برادران جامه های آنان را بروی میپوشانید و بیهس آنها را بر تن میکرد و میگفت: یا حبذا التراث لولا الذّلة. (از مجمع الامثال ص743 و 135).
- یا حسرتا؛ وااسفا. افسوس. آه. اندوه :
این دریغا بود ما را برد باد
تا ابد یا حسرتا شد للعباد.مولوی.
- یا حق؛ خدایا. ای خدا.
-یا حق زدن؛ خدا را طلبیدن.
- || و در تداول عامه به سر بردن از روی درستی و پاکی. چنانکه گویند ده سال در این خانه یاحق زدم نتیجه اش هیچ بود. (از یادداشت مؤلف).
- یا دوست (مرکب از یا؛ حرف ندا و دوست، منادی)؛ حق دوست. صدای گدایان و قلندران ولایت(4) است. جمعی از درویشان که به «آزاد» و «بی نوا» شهرت دارند در هندوستان نیز بهمین لفظ صدا می کنند. (آنندراج) :
بجز یادوست حرفی بر سر راهش نمی گویم
تکلف برطرف اشرف گدایی این چنین باشد.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- یارَبّ(5) (مرکب از یا حرف ندا + رب،
منادی)؛ خدایا. پروردگارا. ای پروردگار. و شعرا این کلمه را در موقع ناله و زاری و شکایت استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). ترجمهء ای پروردگار و فارسیان گاهی در محل دعا و گاهی در محل تعجب استعمال کنند. (آنندراج). کنایه از فریاد و آه و بجای تعجب و تحیر آید. (غیاث اللغات) :
بکن عفو یارب گناه ورا
بیفزای در حشر جاه ورا.فردوسی.
یارب چه شد این خلق که با آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان فلااند.
ناصرخسرو.
این خلق بکردند به یک ره چو ستوران
روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار.
ناصرخسرو.
برزد دو بال خود را برهم
از چیست آن ندانم یارب.مسعودسعد.
چون زلف یار گیرم دستم به یارب آید
چون پای دوست بوسم جانم برلب آید.
خاقانی.
هر شب ز دست هجرش چندان به یارب آیم
کز دست یارب من یارم به یارب آید.
خاقانی.
یارب چو ز همت و ز پایه
نگشاید کار و نگذرد دوست.
خاقانی.
غصهء هر روز و یارب یارب هر نیم شب
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من.
خاقانی.
نشست و باده پیش آورد حالی
بتی یارب چنان و خانه خالی.نظامی.
ملک جوانی و نکویی کراست
نیست مرا یارب گویی کراست.نظامی.
یارب و زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود.نظامی.
تو بزن یا ربنا آب طهور
تا شود این نار عالم جمله نور.مولوی.
هر دمش صد نامه صد پیک از خدا
یاربی زو شصت لبیک از خدا.مولوی.
که یارب بر این بنده بخشایشی
کزو دیده ام وقتی آسایشی.سعدی (بوستان).
وز این سو پدر روی بر آسمان
که یارب به سجادهء راستان.
سعدی (بوستان).
شنیدم که بگریست دانای وخش
که یارب مر این مرد را توبه بخش.
سعدی (بوستان).
یارب از فردوس کی رفت این نسیم
یارب از جنت که آورد این پیام.
سعدی (خواتیم).
یارب از ما چه فلاح آید اگر تو نپذیری
به خداوندی و لطفت که نظر بازنگیری.
سعدی (خواتیم).
یارب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندانکه بازبیند دیدار آشنا را.
سعدی (بدایع).
یارب تو دستگیر که آلا و مغفرت
در خورد تُست و درخور ما آنچه ما کنیم.
سعدی (طیبات).
چه دعا گویمت ای سایهء میمون همای
یارب این سایه بسی بر سر اسلام بپای.
سعدی (طیبات).
یارب هلاک من مکن الا به دست او
تا وقت جان سپردنم اندر نظر بود.
سعدی (بدایع).
یارب ز باد فتنه نگهدار خاک پارس
چندانکه خاک را بود و باد را بقا.سعدی.
یارب چه متاعم که خریدارم نیست.اوحدی.
یارب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی.
حافظ.
یارب این شمع شب افروز ز کاشانهء کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانهء کیست.
حافظ.
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت.حافظ.
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش.
حافظ.
یارب دعای خسته دلان مستجاب کن
ضیاءالدین خجندی.
- یارب برآوردن؛ دست بدعا برداشتن و خدا را خواندن :
یارب و یارب برآرد او ز جان
که ببر این باد را ای مستعان.مولوی.
نترسی که پاک اندرونی شبی
برآرد ز سوز جگر یاربی.سعدی (بوستان).
- یارب یارب؛ خدایا خدایا :
به یارب یارب شب زنده داران
به امید دل امیدواران.
- یارب یارب کردن؛ خداوند را به دعا خواندن و مکرر کردن :
زان همه شب یارب یارب کنم
بو که شبی جلوهء آن شب کنم.نظامی.
- یارب کردن؛ خداوند را به دعا خواندن؛ و در بیت زیر کنایه از تظلم کردن است :
تو ظلم کنی بر من من بنده دعاگویم
یارب چه کنم کانجا یارب نتوان کردن.
میرخسرو (از آنندراج).
- یا غیاث المستغیثین؛ ای پناه پناه جویندگان :
یا غیاث المستغیثین یا اله العالمین
جملهء شب تار سحر بر درگهت افغان ماست.
عطار.
- یافَیْی [ فَ یْ ]؛ یا فیی مالی، بقول بعضی کلمهء تعجب یا کلمهء تأسف است و این بیشتر است شاعر گوید :
یافیی مالی من یعمریبله
مرّالزمان علیه والتقلیب.
ولحیانی یافیّ مالی اختیار کرده و یاهی ء نیز روایت شده ابوعبید گوید و احمر یاشی ء هم افزوده و همهء آنها به یک معناست. (از تاج العروس). و رجوع به یا شی ء شود.
- یا لبیک؛ اجابت باد ترا. لبیک : فصاحت واحدة من بنی یربوع مستغیثة ونادت یاحجاج و بلغة الخبر فاجابها بیا لبیک کما اجاب المعتصم نداء الارملة فی ثغور الروم، و امعتصماه - بیا لبیکا... (الجماهر بیرونی ص48). و رجوع به لبیک شود.
- یا للعجب؛ شگفتا. ای شگفت. عجبا :کجاوه نشینی را شنیدم که با عدیل خود می گفت یا للعجب، پیادهء عاج چون عرصهء شطرنج بسر می برد فرزین می شود... (گلستان سعدی).
- یا للعضیهة؛ در استغاثه گویند. (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به عضیهة شود.
- یالهفی؛ وای بر من. ای دریغ. دریغا :
حمام و فاخته بر شاخ و تز و قمری اندر گل
همی خوانند اشعار و همی گویند یالهفی.
منوچهری.
- یا لیت؛ ای کاشکی. ای کاش :
ای پیک نامه بر که خبر می بری به دوست
یالیت اگر بجای تو من بودمی رسول.
سعدی.
-یا نصیب و یا قسمت؛ وقتی که نتیجه امری به قطعیت معلوم نباشد گویند. ببینیم چه خواهد شد. تا قسمت چه باشد.
-یا ویلنا؛ وای برما. ویل برما : قالوا یا ویلنا من بعثنا من مرقدنا هذا ماوعدالرحمن و صدق المرسلون. (قرآن 36/52).
-یا ویلتی؛ ای وای بر من. ویل بر من : قالت یا ویلتی اَ الدُ و انا عجوز و هذا بعلی شیخاً. (قرآن 11/72).
-یاهیّ مالی؛ کلمهء تأسف وتلهف است و معنای آن تأسف بر چیزی است که از دست رفته و بعضی گفته اند کلمهء تعجب است. جمیع بن طماح اسدی گوید :
یاهیّ مالی من یعمریفنه
مرالزمان علیه والتقلیب.
(1) - قرآن 12/29.
(2) - از شعر شماخ.
(3) - حدیث است.
(4) - یعنی ایران.
(5) -در تداول فارسی حرف «ب» مخفف آید.؛

یاء .

(اِ) نام حرف آخر الفبای فارسی و عربی.
-از الف تا یاء؛ از اول تا آخر(1). رجوع به ی» و «یا» شود.
(1) - Alfa & Omega.

یاء .

(ع اِ) آنچه بماند از شیر در پستان گوسفند. (مهذب الاسماء). شیر باقی مانده در پستان زن. (ناظم الاطباء)(1). باقی شیر در پستان. ج، یاآت. و نسبت بدان یائی و یاوی و یوی باشد. (تاج العروس).
(1) - در ناظم الاطباء بی همزهء آخر آمده است.

یاء .

(اِ) گوشهء کمان. (تتمهء برهان) (ناظم الاطباء).

یائس.

[ ءِ ] (ع ص) ناامید. نومید. (منتهی الارب). || زن عقیم و نازا. (از اقرب الموارد).

یائسگی.

[ ءِ سَ / سِ ] (حامص) حالت و چگونگی یائسه بودن. رجوع به مادهء بعد شود.

یائسة.

[ ءِ سَ ] (ع ص) در تداول، مؤنث یائس. لیکن در عربی صفت «یائس» است بدون تاء مانند حائض. زن عقیم و نازا. زنی که بواسطهء کهولت حائض نشود. ج، یائسات.

یااونده.

[ دِ ] (اِخ)(1) پایتخت کشور آفریقایی کامرون است. 57700 تن جمعیت دارد.
(1) - Yaounde.

یائی.

[ئی ی] (ع ص نسبی) منسوب به یاء حرف آخر حروف هجاء.
- اجوف یائی یا معتل یائی؛ مقابل اجوف واوی. فعلی که عین الفعل آن یاء باشد.
- ناقص یائی؛ فعلی که لام الفعل آن یاء بود چون رمی [ رَ مَ یَ ] . مقابل ناقص واوی.
|| جهانگیری به استناد بیت زیر از منوچهری :
گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه به زمین درشد چون مردم یائی.
منوچهری.
یائی را به معنی بیمار آورده است.(1)
(1) - در دیوان منوچهری (چ آقای دبیرسیاقی ص97) مردم مائی است و در حاشیه آمده است: «نظر استاد دهخدا: یائی.»

یائیر.

[] (اِخ) پدر استار یا استور یا اسنور مادر بهمن پسر اسفندیار است. (مجمل التواریخ والقصص ص30 و حاشیهء آن از تاریخ طبری ص688). و در تاریخ ایران باستان آمده است : پس از آن به اطراف و اکناف مملکت اشخاصی فرستادند، تا دختری بیابند که در زیبایی سرآمد دختران مملکت باشد و دختران بسیار از اطراف مملکت به پایتخت آورده به دست خواجه سرائی هی جای(1) نام میسپردند در آن وقت در شوش یکنفر یهودی بود مردخا نام، پسر یائیر و از نژاد بنیامین. این مرد عموزاده ای داشت هدسه نام، که نیکومنظر بود، و چون پدر و مادر دختر مرده بودند مردخا او را به دختری پذیرفته تربیت میکرد او را هم آورده به دست خواجه سرا سپردند این دختر خواجه را بسیار خوش آمد و هفت کنیز برای خدمت او معین کرد و سپرد آنچه اسباب است برای او مهیا سازند. هدسه به کسی نمیگفت از کدام مملکت و چه ملتی است زیرا مردخا به او سپرده بود که در این باب چیزی نگوید پس از یکسال تربیت و مالش بدن دختر با مر و عطریات گرانبها در روز معین او را نزد شاه بردند و شاه وی را به سایر زنان ترجیح داد و تاج بر سر او نهاد پس از آن او را استر نامیدند که به پارسی به معنی ستاره است. (تاریخ ایران باستان ج1 ص899).
(1) - در نسخهء دیگر توریة «هیکی» نوشته اند.

یائیر.

(اِخ) صاحب کتاب قاموس گوید: یائیر به معنی کسی که خداوند او را منور کرده است. 1 - پهلوانی که در ایام موسی بوده پدرش از سبط یهودا و مادرش از سبط منسی خوانده شده است. (اول تواریخ ایام 2:21 و 22) و در «سفر اعداد 32:41» پسر منسی خوانده شده است و حال آنکه نوهء ماکیربن منسی بود و این مطلب در میان نسب نامه های یهود معمول بود که مسیح نیز پسر داود خوانده میشود. خلاصه یائیر تمام شهرهای ارچوب را که 23 شهر بود گرفت لجاه و قسمتی از جلعاد (عجلون) و باشان (حوران). (سفر تثنیه 3:14) و (صحیفهء یوشع 13:30) که تماماً 60 شهر باشد و آنها را باشان حووت یائیر یعنی دهات یائیر نامیدند. 2 - جلعادی از سبط یساکر که 22 سال قاضی اسرائیل بود. (سفر داوران 10:3 - 5) وی را 30 پسر و هر یک را شهری در جلعاد بود و این شهر را نیز حووت یائیر یعنی دهات یائیر مینامیدند. (قاموس مقدس ص937).

یائیه.

[ئی یَ] (ع ص نسبی) منسوب به یاء. مؤنث یائی. || قصیده یا قطعه ای را که قوافی آن به حرف «ی» ختم شود اصطلاحاً یائیه گویند چنانکه مختوم به حرف «دال» را دالیه و «راء» را رائیه. از یائیه های مشهور در عربی یائیهء ابن الفارض است که سیوطی آن را شرح کرده و برق الوامض فی شرح یائیة ابن الفارض نامیده است. رجوع به کشف الظنون ج2 ص658 شود.

یاب.

(ص) نابود و هرزه و بی ماحصل. ضایع و بکار نیامدنی. (برهان). هرزه و بی معنی. (آنندراج). نابود و هرزه و بی معنی. (جهانگیری). نابود و ضایع و فانی و بی فایده و بیهوده و هرزه و ناچیز و بی ثمر و بی حاصل و بی سود. (ناظم الاطباء) :
دنیا خود جست و نجستی تو دین
چیست به دست تو جز از باد و یاب.
ناصرخسرو.
جز به مدح او سخن گفتن همه باد است و دم
جز به مهر او هنر جستن همه یاوه است و یاب.
سوزنی.
|| (اِ) صورت و پیکر. (از شعوری). روی و سیما و صورت. (ناظم الاطباء).

یاب.

(نف مرخم) پیداکننده. یابنده. (برهان). یابنده. (جهانگیری) (آنندراج). یابنده و پیداکننده مانند باریاب یعنی کسی که اذن دخول در دربار پادشاهی حاصل کرده و می تواند به حضور برود. و راهیاب پیدا کنندهء راه. و کامیاب آنکه آرزوی خود را دریافته است و نیک بخت و سعادتمند. (از ناظم الاطباء). یاب نعت فاعلی مرخم (برابر با ریشهء مضارع فعل) است که جز در ترکیب بکار نرود مگر بندرت و در ترکیب، صفت فاعلی (= یابنده) و صفت مفعولی (= یافت) سازد. صفت فاعلی مانند کامیاب، راه یاب، گنج یاب، فیض یاب، شرفیاب، ارتفاع یاب، جهت یاب، دقیقه یاب، سخن یاب، دست یاب، دیریاب، زودیاب، چاره یاب، دولتیاب، سودیاب، جنس یاب (در شعر خاقانی)، زاویه یاب، قعریاب، نکته یاب، نصرت یاب. صفت مفعولی (=یافت) مانند نایاب، کمیاب، دیریاب، دشواریاب(1). با الحاق «یاء» مصدری به آخر ترکیبات مذکور حاصل مصدر مرکب ساخته می شود، چون کمیابی، شرفیابی، نکته یابی، جهت یابی و جز آنها. برخی از ترکیبات هم در معنی فاعلی و هم در معنی مفعولی بکار روند، چنانکه زودیاب هم به معنی زودیافته و هم زودیابنده (تیزفهم و سریع الانتقال) آمده است. اینک ترکیبات کلمه با شواهد:
-ادایاب؛ مدرک اطوار و حرکات شیرین :
هر چه در خاطر عاشق گذرد می دانی
خوش ادافهم و ادایاب و ادادان شده ای.
صائب.
-تنگیاب؛ نادر. کمیاب :
با رخم زر و زریر و با دلم اندوه و غم
با دو چشمم آب و خون و با تنم رنج و عذاب
وین عجایبتر که چون این هشت با من یار کرد
هشت چیز از من ببرد و هشت چیز تنگیاب.
فرخی.
خاقانیا وفا مطلب ز اهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد.خاقانی.
صاحب ستران همه بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست بار بود تنگیاب.
خاقانی.
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب.نظامی.
به آسانی بیابی سراین کار
که کاری سخت و سری تنگیاب است.
عطار.
- جنس یاب؛ یابندهء جنس. که جنس یافته باشد :
دیدم آری هزار جنس طلب
لیک یک جنس یاب نشنیدم.خاقانی.
- دستیاب؛ دسترسی. وصول :
جز از گنج ویژه رد افراسیاب
که کس را نبود اندر آن دستیاب.فردوسی.
گر او را بدی بر تو بر دستیاب
به ایران کشیدی رد افراسیاب.فردوسی.
- || دست یابنده. چیره. مسلط :
تو آنگه که بر من شوی دستیاب
زنی بیوه را داده باشی جواب.نظامی.
-دشواریاب؛ صعب الحصول :
خار در پا شد چنین دشواریاب
خار در دل چون بود واده جواب.مولوی.
- دیریاب؛ کندذهن. بلید :
کسی را که مغزش بود با شتاب
فراوان سخن باشد و دیریابفردوسی.
همی گشت گردون شتاب آمدش
شب تیره را دیریاب آمدش.فردوسی.
دل تیره ز اندیشهء دیریاب
همی تخت شاهی نمودش به خواب.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2301).
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب می چکدش.خاقانی.
- زودیاب؛ سریع الانتقال :
شبی خفته بد بابک زودیاب(2)
چنان دید روشن روانش به خواب.
فردوسی.
که چون خواست کینه ز افراسیاب
به رنج فراوان شه زودیاب.فردوسی.
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر بارهء زودیاب.فردوسی.
گر چه در گیتی نیابی هیچ فضل
مرد ازو فاضل شده است و زودیاب.
ناصرخسرو.
و در این شعر فرخی میان یاب و جزء اول آن (زود) کلمهء «اندر» حرف اضافه فاصله شده است :
دررسیده است به علم و برسیده به سخن
پیش بینیش به اندیشهء زود اندریاب.
- سخن یاب؛ دریابندهء سخن. مدرک معانی :
لنگ دونده است گوش نی و سخن یاب
گنگ فصیح است چشم نی و جهان بین.
رودکی.
- کامیاب؛ کامروا :
شهرگیر و درگشای و دین پرست و کین ستان
ملک دار و ملک بخش و کام جوی و کامیاب.
خاقانی.
خیز به شمشیر صبح سر ببر این مرغ را
تحفهء نوروز ساز پیش شه کامیاب.خاقانی.
- کمیاب؛ تنگیاب. نادر :
آن یکی ریگی که جوشد آب ازو
سخت کمیاب است رو آن را بجو.مولوی.
وقتی که آب کمیاب است بترتیب سفینه می پردازد. (حبیب السیر جزو ج1 ص12).
- گنج یاب؛ یابندهء گنج :
چرا روی آن کس که شد گنج یاب
ز شادی برافروخت چون آفتاب.نظامی.
- نایاب؛ نادر، عزیزالوجود :
نیست در ایام چیزی از وفا نایابتر
کیمیا شد اهل بل کز کیمیا نایابتر.خاقانی.
جان کم است آن صورت بیتاب را
زو بجو آن گوهر نایاب را.مولوی.
- نصرت یاب؛ پیروز. ظفر یابنده :
ز برگ و برف پر از زر و سیم گردد باغ
چو خانهء ولی شهریار نصرت یاب.
مسعودسعد.
جهان سراسر دیدم بسان خلد برین
ز عدل خسرو محمود شاه نصرت یاب.
مسعودسعد.
علی دلی که به ملک یزیدیان قلمش
همان کند که بدین ذوالفقار نصرت یاب.
خاقانی.
|| (ن مف) و در این شعر منوچهری «یاب» به معنی یافته است :
گفت اگر شیر ز مادر نبود یاب همی
این توانم که دهمتان شب و روز آب همی.
منوچهری.
(1) - مراد از صفت مفعولی مفهوم کلمه است نه صورت آن.
(2) - در ولف رودیاب ضبط شده ولی ظاهراً زودیاب صحیح است.

یابا.

(ص) یابنده. (ناظم الاطباء).

یابان.

(اِ) دشت و بیابان و صحرا. || موضع شهر. (ناظم الاطباء).

یابان.

(اِخ) صاحب صبح الاعشی ذیل «انساب عجم» آرد که رومیان از نسل بنی کتیم بن یونان اند و او یابان بن یافث بن نوح است. (صبح الاعشی ج1 ص367). و رجوع به یاوان و یونان شود.

یابان.

(اِخ) صورت عربی کلمهء ژاپن است. رجوع به همین لغت نامه و ضمیمهء معجم البلدان (منجم العمران) ص346 شود.

یاباندن.

[دَ] (مص) یابانیدن. فهمانیدن. رجوع به دریاباندن شود.

یابانی.

(ص نسبی) وحشی و دشتی. (ناظم الاطباء). بیابانی.

یابانیدن.

[دَ] (مص) یاباندن. فهمانیدن. رجوع به دریابانیدن شود.

یابر.

[بِ] (اِ) دهی و زمینی که سلاطین در وجه معیشت ارباب استحقاق و غیره دهند و به ترکی سیورغال خوانند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
کمترین یابری از احسانت
ملک فغفور و قیصر و رای است.
علی شطرنجی.

یابرکان.

[] (اِخ) از دیه های قم است. رجوع به تاریخ قم ص118 شود.

یابرة.

[بُ رَ] (اِخ)(1) شهری است به مغرب اندلس (اسپانیا). گروهی از علمای اسلام منسوب بدان شهرند. رجوع به الحلل السندسیه ج1 ص52 و 87 و 207 و قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان شود.
(1) - Evora.

یابری.

[بُ ری ی] (ص نسبی) منسوب به یابرة. رجوع به یابرة شود.

یابری.

[بُ ری ی] (اِخ) ابومحمد یابری اندلسی شاعر و محدث است. رجوع به ابن عبدون شود.

یابس.

[بِ] (ع ص) خشک. (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی) (ناظم الاطباء). خشک و خشکی کننده. (آنندراج) (غیاث اللغات). مقابل رَطْب. ج، یَبس. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- حجر یابس؛ سنگ سخت. یقال هذا ایبس من الحجر؛ ای اصلب. (از لسان العرب).
- رجل یابس؛ قلیل الخیر. (اقرب الموارد).
- رَطْب و یابس؛ خشک و تر. به هم بافتن، کنایه است از سخنان درهم و برهم و بیسروته و بیهوده گفتن.
- سکران یابس؛ مست که از شدت مستی سخن نتواند گفت. (از لسان العرب).
- یابس الماء؛ خوی خشک. (مهذب الاسماء).
- یابس مزاج؛ خشک طبع. (ناظم الاطباء).
|| رَطْب و یابس در قرآن کریم ضمن آیهء ذیل آمده است: ولا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین. (قرآن 6/59)؛ و نه تری و نه خشکی مگر در کتاب روشن است. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج2 ص284). و رازی در تفسیر آن نویسد: عباس گفت: رطب آب است و یابس بادیه است. عطا گفت رطب زمین است که نبات رویاند یابس آنکه نرویاند و بعضی دیگر گفتند که مراد به رطب زبان مؤمن است که به ذکر خدای تر باشد و مراد به یابس زبان کافر است که از ذکر خدا خشک باشد و بعضی دگر گفتند مراد اشجار و نبات است داند که از آن تر کدام است و خشک کدام و عبدالله بن الحارث گفت بر زمین هیچ جای نیست که بر آن درخت است یا گیاهی چندانی که سر سوزنی را جای باشد و الا بر آنجا فرشته ای موکل بود داند که آن تا کی تر بود و تا کی خشک باشد بعضی دگر گفتند رطب قطرهء باران است و یابس موقع آن است در زمین.... نافع روایت کرد از عبدالله عمر که رسول (ص) گفت هیچ زرعی نیست بر روی زمین و هیچ درختی و میوه ای والا بروی نوشته است بسم الله الرحمن الرحیم رزق فلان بن فلان، این روزی فلان بن فلان است و ذلک فی قوله فی محکم کتابه. و ما تسقط من ورقة الا یعلمها و لاحبة فی ظلمات الارض و لا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین (قرآن 6/59). اهل معانی گفتند این جمله کنایت است و عبارت از جمله معلومات جز که این مذکورات بنمود از حسب خاطر ما ذکر کرد که چیزهای خالی نبود از آنکه یا در بحر باشد یا در برگ باشد بالای درخت یا دانه در زیر زمین یا تر یا خشک و مراد با آنکه همه چیز بر همه وجه که باشد و غرض از این بیان آن است تا مکلفان به طاعت نزدیک شوند و از معصیت دور و بدانند که آنچه جماد است به آن خطاب نیست و در تحت ثواب و عقاب نیست از حصر و شمار او بیرون نیست افعال مکلفان مخاطب مأمور و منهی اولیتر که محصور و مکتوب و محفوظ باشد تا بر آن جزا دهد و ثواب و عقاب فرماید تا مکلفان عند آن بیان اختیار طاعت کنند و اجتناب معاصی و الله تعالی یوفقنا لما یحب و یرضی. از صادق (ع) روایت کردند که مراد به رطب آنچه از آن زنده ماند و بزاید و به یابس آنچه نیست شود یا بمیرد... و بعضی دگر گفتند کنایت است از عالمی خدای تعالی و خدای تعالی این و امثال این در لوح محفوظ پیدا کنند تا فرشتگان ببینند و بدانند که خدای علام الغیوب است و ایشان را لطف باشد در اداء طاعات و بعضی از ایشان متعبد باشند به حصر و حفظ آن و عبادت ایشان آن بود. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج2 ص285).
|| درتداول حکما یابس در مقابل هش (نرم و سست)بود. امام رازی در مباحث مشرقیه گوید شاید اقرب به ذهن در بیان حقیقت یابس آن باشد که بگوییم اجسامی که تفرق آنها سهل و اتصال آنها صعب باشد اگر این خاصیت در آنها ذاتی بود بدانسان که اجزای چنین اجسامی فی نفسه به آسانی از هم بپراکنند آنها را یابس گوییم... و اگر خاصیت سهولت تفرق به سبب لحامات و اتصالاتی باشد که میان اجزاء خرد و صلب آنها دیده میشود هر یک از آنها به تنهایی و ذاتاً بسختی از هم جدا شوند اجسام متصل یا بسهولت تفرق پذیرند یا نه. قسم دوم را صلب گوئیم و قسم اول بر دو گونه است: یکی آنکه جسم مرکب از اجزاء خرد آنها را هش نامیم. و در ملخص آمده است: بود بدانسان که بتنهایی حس آدمی را یارای دریافت هر یک نباشد و این اجزاء یک به یک سخت و تفرق ناپذیر باشند لیکن به سبب لحاماتی که به سهولت از یکدیگر بپراکنند بهم پیوسته اند چنین اجسامی را هش نامند. و قسم دوم آنکه اینگونه لحامات در ذات و طبیعت او باشد و آن را یابس گویند. در شرح مواقف و شروح موجز آمده است که: یابس را دو معنی بود یکی یابس بالفعل باشد و ضد او رطب بالفعل باشد و دوم یابس بالقوه و این همان است که اگر بر بدن انسان معتدل وارد شود کیفیتی او را فرا گیرد که بر پیوست عادی زاید بود خواه یابس بالفعل باشد یا نه بلکه مانند عسل رطب بود و آن هر چند رطب بالفعل باشد یابس بالقوه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج2 ص1544). شیخ شهاب الدین سهروردی ذیل «تقسیم البرازخ و هیئتها و ترکیبها و بعض قواها» آرد و گروهی گفته اند اصول قوابس چهار است بارد یابس و آن زمین است و بارد رطب که آب باشد و حار رطب که هوا و حار یابس که آتش است. (حکمة الاشراق چ کربن ص188). و نیز آرد: اینکه گفته اند آتش یابس است چون اشیاء را می خشکاند درست نیست زیرا تجفیف برای ازالهء رطوبت است و ازالهء رطوبت جهت تلطیف و تصعید است نه اینکه یابس باشد چه ازالهء رطوبت نیست نو نمی شود بلکه قاعدة آن را مرطوبتر می کند از اینرو که آن را بخار یا هوا مبدل می سازد و در نتیجهء مایع تر می شود. (حکمة الاشراق ص189). ثعالبی در فقه اللغة (ص23) اسماء و اوصافی را که بر اشیاء یابسه گذارده اند به نقل از ائمهء لغت بدینسان آورده است: نان یابس، جبیز. آب یابس، جلید. شیر یابس، پنیر. گوشت یابس، قدید و شیق. خرمای یابس، قسب. پوست یابس، قشع. درخت یابس، قفة. گیاه یابس، حشیش. اسپست یابس، قت. مُقل یابس، خَشل. حطب یابس، جَزل. شِبرق یابس، ضریعِ. سنگ یابس، صَد. رَوث یابس، بَعر. عرق یابس، عصیم. خون یابس، جَسد. گِل یابس، صلصال.

یابس.

[بِ] (اِخ) وادی یابس موضعی است که گفته اند خروج سفیانی در آخر الزمان از آنجا خواهد بود. (از تاج العروس) (از معجم البلدان).

یابس.

[بِ] (اِخ) جزیره ای است در بحر روم (دریای مدیترانه). (منتهی الارب). و رجوع به یابسة (اِخ) شود.

یابسات.

[بِ] (ع ص) جِ یابسة. رجوع به یابسة شود.
- یابسات قروح؛ ادویه ای که جراحات را خشک سازد. (الفاظ الادویه ص10).

یابسة.

[بِ سَ] (ع ص) مؤنث یابس. خشک. ج، یابسات.
- اطعمهء یابسة؛ غذاهای یابس. صاحب عقدالفرید آرد: آن که رطوبت بر بدن او چیره بود به اطعمهء یابسه نیازمند باشد و آنها عبارتند از عدس و چغندر و پِشت (سویق) و هر غذایی که برشته و پخته و بریان شود و... (عقدالفرید ج8 ص34).

یابسة.

[بِ سَ] (اِخ) جزیره ای است در دریای مدیترانه در نزدیکی اسپانیا. و رجوع به نخبة الدهر دمشقی ص141 و الحلل السندسیة ج1 ص271 ج2 ص145 و تاج العروس و قاموس الاعلام ترکی شود.

یابسی.

[بِ] (اِخ) ابوعلی ادریس بن یمان اندلسی یابسی. ابن ماکولا گوید: این نسبت به یابسة است که یکی از جزایر اندلس میباشد. وی شاعری بلندمرتبه و مناظر بوده و به قسطلی شهرت داشته است. ابوعامربن شهید او را یاد کرده و او را به شهری که در آن میزیسته نسبت داده است وی تا پیش از سال 440 ه . ق. در قید حیات بوده است. (از انساب سمعانی ص596).

یابسی.

[بِ] (اِخ) این نسبت به یابس است و او ابوالحسن بن زیدبن محمد بن جعفربن مبارک بن قلفل بن دینار یابسی عامری کوفی معروف به ابن ابی الیابس است وی از مردم کوفه و راستگو بوده است. از ابراهیم عبدالله عیشی قصار و داودبن یحیی دمان و حصن بن حکم حیری و احمدبن احمدبن موسی حمار حدیث کرد و محمد بن مظفر و ابوحفص بن شاهین و ثلاج و ابن زرقویه از وی روایت کرده اند محمد بن احمدبن سفیان حافظ گوید: در سنهء 441 زیدبن محمد عامری معروف به ابن ابی الیابس پنج روز باقی مانده از ذی القعده وفات یافت و او شیخی صالح و صدوق بود و در پایان عمر به وسواس و پریشانی حواس مبتلا شد... (انساب سمعانی ص596).

یابش.

[بِ] (اِمص) یابیدن. (ناظم الاطباء). یافتن. || دریافت و ادراک و هوش و فراست و دانش. (ناظم الاطباء) :
چونکه گوهر نیست تابش چون بود
چونکه نبود ذکر یابش چون بود.مولوی.

یابلنوئی.

[لُ نُوْ] (اِخ)(1) کوهی است در سیبری، 2800 متر ارتفاع دارد. در تاریخ مغول سلسله جبال یابلنوئی (حالیه) با قراقروم یکی دانسته شده و ظاهراً این رشته کوه را نباید با سلسله ای که امروزه قراقروم خوانده می شود و در جنوب ترکستان شرقی و شمال کشمیر واقع است اشتباه نمود. رجوع به تاریخ مغول ص7 شود.
(1) - Iablonovyi.

یابندگی.

[بَ دَ / دِ] (حامص) کار و عمل یابنده. رجوع به یابنده شود.

یابنده.

[بَ دَ / دِ] (نف) پیداکننده. واجد. که یابد. ج، یابندگان. مرخم یابنده، «یاب» است که در ترکیب با کلمات دیگر بکار رود. رجوع به یاب شود :
به هر زیر برگی شتابنده ای است
به هر منزلی راه یابنده ای است.نظامی.
یابندهء فتح کان جزع دید
بخشود و گناهشان ببخشید.نظامی.
چنین زد مثل شاه گویندگان
که جویندگانند یابندگان.نظامی.
سایهء حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.مولوی.
جست او را تا ز جان بنده بود
لاجرم جوینده یابنده بود.مولوی.
-امثال:جوینده یابنده است.

یابنوز.

[بُ] (اِ) آبنوس. (از دزی ج2 ص848).

یابو.

(اِ) نوعی از اسب بارکش که کوچک میباشد. (آنندراج). اسب کوچک و اسب باری. (ناظم الاطباء). اسب از نژاد پست. اسب پالانی. اسب کم بها. اسب لکنتی و زوار دررفته :
هست با بنده مرده یابوئی
عنکبوتی تنیده بر موئی.
حکیم کاظماتونی (از آنندراج).
هر چهار نفر سرداران بختیاری را به یابوها نشانیده از زیر شکم اسب پایهای آنها را زنجیر و پیش انداخته بسمت دهنهء در بند ایلغارکنان رفتند. (مجمل التواریخ گلستانه).
-امثال: کار کردن خر، خوردن یابو. (امثال و حکم ج3 ص1179).
مثل یابو است؛ بی ادب و کودن است.
یابو برداشتن کسی را؛ خود را قوی تر از آنچه هست پنداشتن. (امثال و حکم ج4 ص2023).
یابو گفتن به اسب شاه ؛ توهینی اندک به کسی کردن.
یابوی اخته و مرد کوسه سالشان پیدا نباشد. (امثال و حکم ج4 ص2024).
یابوی پیش آهنگ آخرش توبره کش می شود. (امثال و حکم ج4 ص2044).

یابوشقان.

(ترکی، اِ) اسم ترکی غری السمک است. (فهرست مخزن الادویه). به فارسی سریشم و به هندی سریش و به ترکی یابوشقان نامند. (مخزن الادویه ذیل غری). و رجوع به غری و سریشم شود.

یابه.

[بَ / بِ] (اِ) اسم از یاب و یافتن. قیاساً این کلمه را می توان پس از کلمهء دیگر آورد و اسم آلت ساخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

یابه کردن.

[بَ / بِ کَ دَ] (مص مرکب)سؤال کردن و درخواست کردن. (ناظم الاطباء).

یابیدن.

[دَ] (مص) یافتن. (آنندراج) :
چو سوی هستی خود راه یابید
سر خود در کنار شاه یابید.عطار.
چون ز بند دام باد او شکست
نفس لوامه بر او یابید دست.مولوی.
گفت تا این رقعه را یابیده ام
گنج نه در رنج درپیچیده ام.مولوی.
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد.مولوی.

یابیش.

[] (اِخ) (یعنی خشک) پدر شلوم شهریار پانزدهمین اسرائیل. (دوم پادشاهان. 15:10 و 13 و 14). (قاموس کتاب مقدس).

یابیش جلعاد.

[جَ] (اِخ)(1) شهری بود در مشرق اردن که اسرائیلیان آن را خراب کردند. (سفر داوران 21:8 - 14) و ناحاش عمونی بقصد فتح آن برآمده لکن شاؤل آن را مستخلص ساخت. (اول سموئیل 11 1 - 10) و چون شاؤل و اولادش در جلبوع کشته شدند اهالی یابیش رفته نعش شاؤل و اولادش را از بیت شان به یابیش آورده سوزانیدند و استخوانها را در زیر درخت گزی در یابیش دفن کردند. (اول سموئیل 31:11-13) و داود ایشان را بدین واسطه تبریک گفت. (دوم سموئیل 2:5 و 6). از آن پس استخوانهای مذکور را به صیلع بن یامین نقل کرده در قبر قیس پدر خود به خاک سپردند. (دوم سموئیل 21:1412). روبنسن گمان دارد که یابیش جلعاد در نزد دیراست که به مسافت 23 میل به جنوب شرقی دریای جلیل به طرف جنوبی وادی یابیش واقع است اما موریل گمان میکند که در نزد خرابه ای است که به مسافت 7 میل از فحل به طرف شمال وادی یابیش واقع میباشد. (قاموس کتاب مقدس).
(1) - Yabes de Galaad.

یابین.

(اِخ) (به معنی کسی که او خداوند را مراقبت میکند) شهریار حاصور در شمال کنعان. (صحیفهء یوشع 11). که تمام پادشاهان شمالی فلسطین و مشرق اردن را از برای مقاومت یوشع فراهم آورد. لکن لشکر ایشان منهزم گشته حاصور مفتوح و یابین مقتول گردید. (قاموس کتاب مقدس).

یابین.

(اِخ) شهریار دومین حاصور که بسیار توانگر و شجاع بود و مدت بیست سال قوم اسرائیل در تحت ظلم و اقتدار وی می بودند. (سفر داوران 4:2). اما دبوره و باراق لشکر وی را منهزم ساخته و یاعیل زوجهء حابرقینی سیسرای سپه سالار را کشته ایشان را شکستی فاحش داد. (سفر داوران 4:21) (قاموس کتاب مقدس). در مجمل التواریخ و القصص ذیل عنوان «اندر سالهای بنی اسرائیلیان و ذکر ملوک و علماء ایشان بر اجمال» (ص141) آمده است: و اندر تاریخ جریر چنان است نوفل برادر کالوب بن نوقیل پادشاهی کرد. و در حاشیهء آن ذیل لغت نوقیل چنین است حمزة بن الحسن صاحب تاریخ سنی ملوک الارض بعد از این: یایین المعروف به ناقش ملک ارض کنعان و از طبری آرد: ثم سلط علیهم ملک من الکنعانین یقال له یافین... عشرین سنة (ص546). و ظاهراً متن مصحف یابین ناقش بن کنعان است. در صفحهء 142 همان کتاب است: در ولایت یابین از بنی اسرائیل بیست و [ دو ] سال. و در حاشیه مرحوم بهار به نقل از تاریخ سنی ملوک الارض آرد: «یابین الاسرائیلی. و در همانجا به نقل از طبری آرد: رجل من بنی اسرائیل یقال له یائیر. (حاشیه مامر، یانین). این قسمت از متن افتاده بود، چه در هر دو مأخذ حمزه طبری موجود بود. به علاوه لفظ «از بنی اسرائیل» معلوم میکرد که مربوط با (یانین) مزبور باید باشد. لذا از حمزه نقل نشد». - انتهی. آنچه از تاریخ کتاب مقدس بر می آید در بنی اسرائیل دو تن بوده اند یکی موسوم به یائیر، (رجوع به یائیر شود). و دیگری یابین و لکن کسی را به اسامی یانین و یایین، (صوری که در حاشیهء مجمل التواریخ آمده است) ذکر نکرده اند و ظاهراً صور مزبور تصحیف همان یابین است.

یاپل.

[پَ] (اِخ) دهی است از بخش دیواندره شهرستان سنندج. 120 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یاپلاق.

(اِ) نوعی جغد بزرگ. از شاه بوف خردتر است و مثل شاه بوف شاخ دارد. (یادداشت به خط مؤلف).

یاپورا.

(اِخ)(1) شطی بزرگ در آمریکای جنوبی است. از سلسلهء جبال آند واقع در جهت جنوبی کلمبیا جریان آن آغاز و پس از عبور از اکواتر به برزیل داخل می شود و پس از طی مسافت 1400 کیلومتر به شط آمازون می پیوندد.
(1) - Yapura.

یاپوشقان.

(ترکی، اِ) یابوشقان. رجوع به یابوشقان شود.

یاپوق.

(ترکی، اِ) در برخی از نسخه های فرهنگ اسدی در ذیل کلمهء آنین آمده است: آنین آن خم بود که ماست در آن کنند و بزنند و روغنش بگیرند، به ترکی یاپوق گویند. (فرهنگ اسدی چ اقبال ص372). در جنوب خراسان یاپوق را تَلُم و در برخی از نواحی آذربایجان تلوغ گویند.

یاپونچه.

[چَ / چِ] (اِ) مأخوذ از لهستانی، نوعی جامهء دارای باشلق ضخیم. (از دزی ج2 ص847). جامهء پشم زفت و خشن و ستبر و فراخ که بر روی دیگر جامه ها پوشند. قسمی جبهء نمدین. روپوشی نمدین خشن با شلاله های پشمین. شنلی فراخ یک پارچه از نمد مالیده. یاپونچی.

یاپونچی.

(اِ) یاپونچه. رجوع به یاپونچه شود.

یاتاغان.

(ترکی، اِ)(1) قسمی شمشیر معمول ترک و عرب. شمشیر ترکی. اسلحه ای برای کشتن که بجای سلاح کمری اروپائی از کمر آویخته میشود. یتاغان. یاتاقان و یطقان، سیف. (لغت عربی بفرانسه). || محمل. بستر. جایگاه. جای. || محور (در لکومتیف).(2) || دو نیم دایره از جنس بوبیت که در موتور اتومبیل جایی که دستهء پیستونها بر روی میل لنگ نصب می شود قرار دارد. یاطاقان. یاتاقان.
(1) - Yatagan. .
(فرانسوی)
(2) - Coussinet d'essieu

یاتاق.

(ترکی، اِ) بستر. رختخواب. جایی که در آن می خوابند. || مأوی.

یاتاقان.

(ترکی، اِ) یاتاغان. رجوع به یاتاغان شود.

یاتان.

(اِخ) قصبه ای است از بخش نوبران شهرستان ساوه با 1712 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یاتش.

[تِ] (اِ) قراول و پاسبانی که بر در ملوک بنوبت باشند. (ناظم الاطباء). نوبتی.

یاتشخانه.

[تِ نَ / نِ] (اِ مرکب) قراول خانه و جای یاتش و پاسبان. (ناظم الاطباء).

یاتماز.

(ترکی، ص) (حاجی...) رجوع به حاجی یاتماز شود.

یاتوغان.

(اِ) از مطلقات آلات ذوات الاوتار و آن سازی بود بر هیئت تخته ای مطول و بر آن هفده وتر بندند و آن را ساعد نباشد و ملاوی اعنی کوشکها نیز نباشد. اصطخاب آنها بر خرکها کنند به هر وتری حاملی سازند وآن وتر را بر ظهر آن حامل نهند و به حرکت آن حوامل اوتار آن را ساز کنند. اگر حوامل را بطرف انف کشند نغمات ثقیل شوند و اگر بطرف شط کشند آهنگ حاد شود و به اصبع دست راست قرع اوتار کنند و به انامل دست چپ اوتار مضر و به مهتز گردانند و این ساز را هم اهل ختای بسیار در عمل آورند. (مقاصدالالحان، مجلهء سخن ج5 شمارهء 4 صص281-282).

یاج.

(اِ) نوعی از بازی کودکان. (ناظم الاطباء). نوعی بازی که ترکان چالک نامند.

یاج.

(ع صوت) کلمه ای است که در زجر و راندن شتر بکار برند مانند ایاجج. راجز گوید :
فرج عنه حلق الرتائج
تکفح السمائم الاواجج
و قیل یاج وایا ایاجج
عات من الزجر و قیل جاهج.
(تاج العروس).

یاجلو.

[جِ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش نمین شهرستان اردبیل با 425 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج4).

یاجلو.

[جِ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اهر با 277 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج4).

یاجور.

(معرب، اِ) جوالیقی ذیل آجر آرد: فارسی و معرب است و آن را لغاتی است: آجر... و یاجور. (المعرب ص21).

یاختگی.

[تَ / تِ] (حامص) حالت و چگونگی یاخته. رجوع به یاختن و یاخته شود.

یاختلق.

[] (اِ) روشنائی. (شرفنامهء منیری).

یاختن.

[تَ] (مص) بیرون کشیدن. (برهان) (غیاث اللغات). آختن. || برآوردن تیغ از غلاف. (برهان). بیرون کشیدن تیغ و غیره. (سروری). آختن. برکشیدن تیغ تیز و نیزه را. مرادف آختن. (آنندراج). تیغ برکشیدن. (جهانگیری). بیرون کشیدن تیغ از نیام. (ناظم الاطباء). || دست به قصد کاری دراز کردن. (غیاث اللغات). قصد کردن و دست دراز کردن به چیزی. (آنندراج). اراده کردن. (ناظم الاطباء). یازیدن :
به گرز گران یاخت گرد دلیر
درآمد خروشنده چون تند شیر.
اسدی (گرشاسب نامه).
- دست بریاختن؛ دست دراز کردن به قصد کاری. دست یازیدن :
زمان تا زمان دست بریاختی
سرشکش ز مژگان بینداختی.فردوسی.
- دست یاختن؛ دست یازیدن. دست بکاری دراز کردن :
میان تنگ خون ریختن را ببست
به بهرام آذر مهان یاخت دست.فردوسی.
دوم گرز بگشاد چون یاخت دست
کمرگاه اسب تکاور شکست.فردوسی.
و لیکن پدر چون به خون یاخت دست
در ایران نکردم سرای نشست.فردوسی.
- فرویاختن؛ فرویازیدن :
فرویاختی سوی خورشید پست
سر خویش چون مردم خودپرست.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| زدن و انداختن. || آشکارا کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). ظاهر کردن. (غیاث اللغات). || پرسیدن و سؤال کردن. (برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به یازیدن شود.

یاخته.

[تَ / تِ] (ن مف) آخته. به معنی بیرون کشیده باشد اعم از آنکه شمشیر و تیغ را از غلاف بیرون کشیده باشند یا چیزی دیگر را از جای خود. (برهان) برکشیده. (جهانگیری). بیرون کشیده. (ناظم الاطباء). || پرورده و آموخته. (ناظم الاطباء). || (اِ) حجره. خانه. (برهان). حجره. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). || خمره. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). || شبیه و نظیر و مانند. (برهان). مانند. (جهانگیری). شبیه و نظیر. (ناظم الاطباء). || شراب. (ناظم الاطباء). || سلول(1). (از واژه های فرهنگستان). کوچکترین واحد زندهء بدن موجودات زنده که دارای دو قسمت مهم سیتوپلاسم و هسته می باشد. و رجوع به سلول شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Cellule

یاخچی.

(ترکی، ص، ق) کلمهء ترکی است به معنی خوب. یاخشی. رجوع به یاخشی شود.
- یاخچی یاخچی کردن کسی را؛ او را آلت بی ارادهء پیشرفت مقاصد خود ساختن. رجوع به یاخشی شود.

یاخشی.

(ترکی، ص، ق) خوب. یاخچی.
- یاخشی یاخشی؛ کنایه از مردی بی اراده. مردی که به ارادهء دیگران کار کند و خود جز نامی نباشد و مأخوذ است از این حکایت: طراری چندگه به خرسی گفتن کلمهء یاخشی یاخشی را آموخته بود و تنگ غروبی بدو لباسهای فاخر پوشید و کلاهی بر سر او نهاد و دو تن زیر دو بند او گرفته در بازاری مسقف بدکان تاجری درآمدند. چنان نمودند که خرس خواجه و طراران خدمتکاران اویند. خرس را بر کرسی بنشاندند و صاحب حجره یکی یکی از انواع ترمهی ها و خزها و سنجابها می آورد و می پرسید که خواجه این را می پسندد و او میگفت یاخشی سپس میگفت ده طاقه کافی باشد باز همان یاخشی را از خرس میشنید تا مقداری کثیر از جامه های فاخر گرد شد و طراران گفتند تا اینها را به خانه حمل کنیم و بهاء آن را از وکیل خرج گرفته بیاوریم باز خرس گفت یاخشی و قماشها را برگرفته بیرون بردند و بعاقبت بازرگان دیری از شب گذشته هر چه میگفت همان جواب را شنید و نزدیک شد دید خواجه خرسی است و اموال او را طراران برده اند.

یاد.

(اِ) ذُکر. ذُکرة. تذکار. اندیشه . تذکر. نام و نشان. ذکر باقی و جاودان. ذکر و نقل نام :
تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.دقیقی.
به ایران همه خوبی از داد اوست
کجا هست مردم همه یاد اوست.فردوسی.
شهنشاه بهرام داماد تست
به هر کشوری زین سپس یاد تست.
فردوسی.
دگر شارسان اورمزد اردشیر
که گردد ز یادش جوان مرد پیر.فردوسی.
سر از راه پیچیده و داد نی
ز یزدان و نیکی به دل یاد نی.فردوسی.
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن شود یاد من.فردوسی.
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو تازه کن در جهان یاد من.فردوسی.
چو از یاد یزدان بپرداختند
بر آن نامدار آفرین ساختند.فردوسی.
گیاه در و دشت تو سبز باد
مبادا ز تو بر دل یوز یاد.فردوسی.
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
به یاد فریدون گشادی دو لب.فردوسی.
اگر همنبرد تو باشد پلنگ
بدرد بر او پوست از یاد جنگ.فردوسی.
کتابهای یونان از یاد او خالی اند. (التفهیم ص193).
وقت خزان بیاد رزان شد دلم فراخ
وقت بهار شاد به سبزه و گیا شدم.
ناصرخسرو.
ز یاد مرگ غافل چون نشینی
چو با افتادگان آخر قرینی.ناصرخسرو.
و هر گاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند... و با یاد آخرت الفت گیرد... (کلیله و دمنه).
چون بیاد مارسی دستی بگرد خود برآر
گر همه سنگی به دست آید ترا آن هم فرست.
خاقانی.
از جفتی غم به یاد غصه
دل حاملهء گران ببینم.خاقانی.
گفتی که دهان به هفت خاک آب
از یاد خسان بشوی شستیم.خاقانی.
نوا سازی دهندت باربد نام
که بر یادش گوارد زهر در جام.نظامی.
هر چه نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به.نظامی.
چند حدیث فلک و یاد او
خاک تهی بر سر پرباد او.نظامی.
منم یاری که بر یادت شب و روز
جهان سوزم به فریاد جهانسوز.نظامی.
مرا در پس پرده خاموش کرد
بیکباره یادم فراموش کرد.
نظامی (از آنندراج).
اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد یاد او نگفتی... (تذکرة الاولیاء عطار).
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود.مولوی.
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچکس نبود روا.مولوی.
به چشمانت که گرچه دوری از چشم
دل از یاد تو یکدم نیست خالی.سعدی.
یاد تو روح پرور و وصف تو دلفریب
نام تو غمزدا و کلام تو دلربا.سعدی.
با این همه بیداد او وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می رود.
سعدی.
عمری است تا به یاد تو شب روز می کنم
تو خفته ای که گوش به آه سحر کنی.سعدی.
با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم
چون صبح بی خورشیدم از دل برنمی آید نفس.
سعدی.
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی.
سعدی.
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا بار دگر پیش تو بر خاک نهد روی.
سعدی.
احتمال نیش کردن واجب است از بهر نوش
حمل کوه بیستون بر یاد شیرین بار نیست.
سعدی.
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس در گوشهء تنهایی.حافظ.
یادم نمی کنی و ز یادم نمی روی
یادت بخیر یار فراموشکار من.حافظ.
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم.حافظ.
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما.
صائب.
- با یاد یا بر یاد یا به یاد کسی خوردن؛ به شادی او باده نوشیدن. شادی خوردن :
بخوردند با یاد او چند می
که آباد بادا برو بوم ری.فردوسی.
همی باده خوردند تا نیمشب
بیاد بزرگان گشاده دو لب.فردوسی.
سه پور فریدون سه داماد اوی
نخوردند می جز که بر یاد اوی.فردوسی.
به یاد شهنشاه بگرفت جام
منم گفت میخواره کردوی نام.فردوسی.
همان شب ز شادی که افکند پی
همی جز بیادش ننوشید می.
اسدی (گرشاسب نامه).
بردیم ماه روزه به نیک اختری به سر
بر یاد عید روزه قدح پر کن ای پسر.معزی.
به یاد مهربانان عیش می کرد
گهی می داد باده گاه می خورد.نظامی.
به یاد شاه می کردند می نوش
نهاده چون غلامان حلقه در گوش.نظامی.
نظامی جام وصل آنگه کنی نوش
که بر یادش کنی خود را فراموش.نظامی.
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همی خواهی که بدهی داد من.مولوی.
از آن ساعت که جام وی به دست او مشرف شد
زمانه ساغر شادی به یاد می گساران زد.
حافظ.
به کویش چون رسم جامی به یاد دوستان نوشم
بلی در کعبه یاد آرند یاران آشنایان را.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
- یاد افکندن؛ به یاد افکندن. تذکر. متذکرشدن. به یاد آوردن.
- یاد انداختن؛ به یاد انداختن. متذکر شدن. به یاد آوردن.
- یاد برداشتن؛ یاد کردن. به یاد آوردن.
- || به سلامت کسی می خوردن. به شادی کسی خوردن :
سبک باغبان می به شاپور داد
که بردار از آن کس که بایدت یاد.فردوسی.
رجوع به یاد کسی خوردن شود.
- یاد برگرفتن؛ یاد برداشتن. یاد کردن.
- || به سلامتی کسی باده نوشیدن؛ به شادی کسی خوردن :
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگیر از آن کس که خواهی تو یاد.
فردوسی.
رجوع به یاد برداشتن و یاد کسی خوردن شود.
- یادت به خیر؛ دعایی است در غیبت کسی.
- یاد خاستن؛ یاد کردن. کسی را نام بردن :
با چنین سلطنتی یاد گدایان ز چه خاست
رحمتت باد که اندر خور صد چندینی.حافظ.
- یاد در (اندر) خاطر گذشتن؛ متذکر آن شدن. ذکر و هوای کسی در خاطر گذشتن :
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا بخاطر بود آن زلف و بناگوش مرا.
سعدی.
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی.سعدی.
- یاد رفتن؛ مذکور افتادن. ذکر کرده شدن :بدین موضع که یاد رفت بنیاد گرفت... و به چندین مواضع که یاد رفت او را قلعه های معمور بود. (تاریخ طبرستان).
بیا که دمبدمت یاد می رود هر چند
که یاد آب بجز تشنگی نیفزاید.سعدی.
یاد تو می رفت و ما عاشق و بیدل شدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت.سعدی.
- یادرفته؛ مذکور. ذکر کرده شده. نام برده شده.
- یادش به خیر؛ (جملهء دعائی) است که در غیبت و حاضر نبودن دوست استعمال می کنند. (از ناظم الاطباء). مرادف ذکرش به خیر که در محل دعای خیر در حق غایب گویند: مخفف یادش به خیر باد، جمله ای که بدان یاد یار غایب کنند به نیکی :
بیگانگی شده ست ز عالم مراد ما
یادش به خیر هر که نیفتد به دام ما.
صائب (از آنندراج).
- یاد کسی (خوردن یا کشیدن)؛ به شادی و سلامت او نوشیدن :
وز آن پس خروش آمد از جشن گاه
یکی گفت کین یاد بهرامشاه.فردوسی.
گوید کاین می مرا نگردد نوشه
جز که خورم یاد پادشاه عدو مال.
منوچهری.
سر از سجده برداری و این شراب
کشی یاد فرخنده رخ مهتری.منوچهری.
گوید که مرا این می مشکین نگوارد
الا که خورم یاد شهی عادل و مختار.
منوچهری.
یکی خورد بر یاد شاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ.
اسدی (گرشاسب نامه ص 86).
نشستند و بزمی نو آراستند
به می یاد یکدیگران خاستند.
اسدی (گرشاسب نامه).
زیبد که خسروان که جهان یاد او خورند
کو را جهان ز جد و پدر یادگار یافت.
معزی.
ای شاه فلک یاد ترا توش گرفت
شمشیر ترا ظفر در آغوش گرفت.معزی.
چون تو اندر خانهء خود می هم آن خود خوری
یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور.
خاقانی.
- یاد ماندن؛ نام و نشان ماندن. ذکر جاوید و باقی ماندن. یادگار ماندن :
گفت بر تخت مملکت بنشین
تا بتو نام من بماند یاد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص40).
هر شه کو را خلفی چون تو ماند
نام و نشانش به جهان ماند یاد.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص38).
گر از سعد زنگی مثل ماند یاد
فلک یاور سعد بوبکر بادسعدی.
غرض نقشی است کز ما یاد ماند
که هستی را نمی بینم بقائی.سعدی.
- یاد ناکرده؛ مذکورنشده :
همه خواندند بر تو چیز نماند
یاد ناکرده از صحاح و کسور.ناصرخسرو.
|| حفظ. بر. ویر. مقابل فراموشی و نسیان. در آنندراج آمده است که به معنی حفظ و از بر مجاز است. چنانکه گویند فلانی فلان خبر را یاد ندارد و بیاد ندارد... - انتهی. در خاطر نگاه داشتن. (برهان). در مجموعهء مترادفات ذیل یاد و حفظ کردن مترادفاتی بدینسان آمده است، بدل گرفتن. در گوش داشتن. ابجد ساختن. ز برداشتن. ازبر کردن. روشن کردن. فرا گرفتن... (مجموعهء مترادفات ص388). دل و خاطر، چنانکه گویند فلان چیز از یاد من رفت. (غیاث اللغات). خاطر و قوت حافظه. (آنندراج). ذهن خاطره. بال. حافظه. ضمیر. ذاکره :
از این در سخن همچنانست یاد
سراسر به من بر بباید گشاد.فردوسی.
بدل هرگز این یاد نگذاشتم
من این را همی کشته پنداشتم.فردوسی.
ز بس اندیشه همچون مست بیهوش
جهان از یاد او گشته فراموش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
جان و دل را از من آن جانان دلبر در ربود
بود من نابود کرد و یاد من نسیان گرفت.
سوزنی.
بدان گنجها آنچنان شاد شد
که گنجینهء رومش از یاد شد.نظامی.
بگیرد پی شیر از این بوستان
مده پیل را یاد هندوستان.نظامی.
با چنین یاد و تفرس بی گمان
جستن رامش ترا اندر جهان
جستن اندر قریهء نمل است پیل
یا کلوخ خشک اندر رود نیل.مولوی.
نه آن دریغ که هرگز بدر رود از دل
نه آن حدیث که هرگز برون شود از یاد.
سعدی.
می کنم چندانکه فکر آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کورا توانم یاد کرد.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
- یادرفته؛ فراموش شده. (ناظم الاطباء).
- یادِ طَرَفُالْلِسان؛ یادی که بر سر زبان باشد و این را در هندوستان نوک زبان گویند و مراد این است که بسیار از بر است :
اوصاف تو نیز هندسی را
یاد طرف اللسان نبینم.خاقانی (از آنندراج).
|| در شواهد زیر با بودن و استن و هستن همراه است و در خاطر بودن، در حافظه بودن، در یاد کسی بودن و در یاد داشتن معنی می دهد :
گرت هیچ یاد است کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من.فردوسی.
جز از یاد تو نیست او [ جهن ] یک زمان
بفرمانت دارد کمر بر میان.فردوسی.
به قلب اندرون تاخت رستم چو باد
نبودش ز هاماوران هیچ یاد.فردوسی.
بدان ای پدر کین سخن داد نیست
مگر جنگ لادن ترا یاد نیست.فردوسی.
از این در سخن هر چه تان هست یاد
سراسر به من بر بباید گشاد.فردوسی.
همی کرد نخجیر و یادش نبود
از آن کس که با او نبرد آزمود.فردوسی.
هزار و صد و شصت استاد بود
که کردار آن تختشان [ تخت طاقدیس ] یاد بود.
فردوسی.
به یزدان اگر گفته ام این سخنها
اگر گفته ام نیست باللّه بیادم.ابوالعلی.
بود ظنم که شنیده ست مگر خواجه عمید
فضل من خادم و هر روزه و را یادم من.
لامعی.
چون از خواب بیدار شدم، آن حال تمام بر یادم بود. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص1).
خوب یکی نکته یادم است از استاد
گفت نگشت آفریده چیز به از داد.
ناصرخسرو.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
ناصرخسرو.
اقوال دشمن یاد باد
او شاد و دشمن در عنا.ناصرخسرو.
تا همی نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش.مسعودسعد.
هیچ دانی که یاد هست امروز
رای عالیت را کلام اللیل.انوری.
چنین گفت آن سخنگوی کهنزاد
که بودش داستانهای کهن یاد.نظامی.
فرخ و روشن و جهان افروز
خنک آن روز یاد باد آن روز.نظامی.
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود
کاحتیاط و یاد در بستن نبود.مولوی.
با دست نصیحت رفیقان
و اندوه فراق کوه الوند
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند.سعدی.
یاد باد آنکو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم.حافظ.
من از جان بندهء سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد.حافظ.
چنینم هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد هرگز همانا.حافظ.
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کزین فسانه و افسون مرا بسی یاد است.
حافظ.
رو رو که وحشی آنچه کشید از تو سست عهد
ما را به خاطر است ترا گر به یاد نیست.
وحشی (از آنندراج).
بر گفتهء احباب بسی گوش نهادیم
حرفی نشنیدیم که در یاد نباشد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
می کنم چندانکه یاد آشنایان وطن
نیست در یادم کسی کو را توانم یاد کرد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- از یاد بردن؛ فراموش کردن. فراموشانیدن :
بدان لحن بردن توان بامداد
همه لحنهای جهان را ز یاد.نظامی.
تکاور دستبرد از باد می برد
زمین را دور چرخ از یاد می برد.نظامی.
دانی از دولت وصلت چه طمع دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم.سعدی.
روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را همه گو باد ببر.حافظ.
اگر نه بادهء غم دل ز یاد ما ببرد
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد.حافظ.
دی پیر می فروش که ذکرش بخیر باد
گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد.حافظ.
زلف چون عنبر خامش که ببوید هیهات
ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر.حافظ.
دولت پیر مغان باد که باقی سهل است
دیگری گو برو و نام من از یاد ببر.حافظ.
گو نام ما ز یاد بعمدا چه می بری
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما.حافظ.
شهباز دست پادشهم این چه حالت است
کز یاد برده اند هوای نشیمنم.حافظ.
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
قصهء ماست که در هر سر بازار بماند.حافظ.
گر به دیرم طلبد مغبچهء حورسرشت
بیم دوزخ برم از یاد به امید بهشت.
بیدل (از مؤید الفضلاء).
گر جاهلی آواز دهد کاین چه ترانه ست
حاجت ببر از یاد چه بسیار چه کم را.
عرفی (از آنندراج).
- از یاد بهشتن؛ فراموش کردن. از یاد گذاشتن :
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یکباره ام از یاد بهشتی.سعدی.
- از یاد رفتن؛ فراموش کردن. (ناظم الاطباء).
ز بس گنج کانروز بر باد رفت
شب شنبه را گنجه از یاد رفت.نظامی.
تماشای ترکش چنان خوش فتاد
که هندوی مسکین برفتش ز یاد.سعدی.
این پیر نگر که همچنانش
از یاد نمیرود جوانی.سعدی.
ز آنروز که سرو قامتت دیدم
از یاد برفت سرو بستانم.سعدی.
آنها که خوانده ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار میکنم.سعدی.
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.سعدی.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
و آن مواعید که کردی مرواد از یادت.
سعدی.
مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم.
حافظ.
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بی یاد تو بنشینم.
حافظ.
چشم تو که سحر بابل است استادش
یارب که فسونها برود از یادش.حافظ.
شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم.حافظ.
سایهء طوبی و دلجوئی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم.حافظ.
بیدل از یاد خویش هم رفتم
که فراموش کرده است مرا.بیدل (از مؤید).
وعدهء وصلی که ای مه پاره یادت رفته است
چارهء درد من بیچاره یادت رفته است.
امتیازخان خالص (از آنندراج و مؤید).
- از یاد شدن و از یاد بشدن؛ فراموش شدن. از یاد رفتن :
داغ بر دل زیاد خاقانی
گر ز دل یاد اوش می بشود.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 169).
ز بس افتادگان را داد می داد
جهان را عدل نوشروان شد از یاد.نظامی.
چون سیاست زیاد شاه شود
پادشاهی بر او تباه شود.نظامی.
- از یاد کردن؛ از خاطر شدن. از یاد برفتن. فراموش شدن : پس مردمان را گفت چون نمازی از یادتان کنید آن وقت که یادتان آید یاد کنید. (ترجمهء طبری بلعمی).
- از یاد گذاشتن؛ فراموش کردن :
حق نعمت گذاشتی از یاد
نیست شرمت ز من که شرمت باد.سعدی.
- به یاد داشتن؛ در خاطر داشتن. در حفظ و در ذاکره داشتن. در ذکر داشتن :
آن عهد بیاد داری و دولت و داد
کز عاشق بیچاره نمی کردی یاد.سعدی.
آنچه بیاد داشتم جواب گفتم. (تذکرهء دولتشاه ص363).
- یاد افتادن، به یاد افتادن.؛ به یاد آمدن. به خاطر گذشتن. در خاطر آمدن. از خاطر گذشتن :
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم از یاد برفت آنها.سعدی.
- یاد ماندن؛ در خاطر و در حافظه ماندن :
من از کرامت او یک حدیث یاد کنم
چنانکه بر دل تو سالها بماند یاد.فرخی.
بیتی چند که مرا یاد مانده بود در این وقت نبشتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص21).
آن رسول از خوردن زین یک دو جام
نی رسالت یاد ماندش نی پیام.مولوی.
همان نصیحت جدت که گفته ام بشنو
که من نمانم و گفت منت بماند یاد.
سعدی.
|| بیداری. (برهان) (آنندراج). یقظه. مقابل خواب :
که افراسیابش بسر بر نهاد
نبودی جدا زو به خواب و به یاد.
فردوسی (از رشیدی).
خلد را بیند بخواب آنکو ترا بیند به یاد
بخت را بیند به خواب آنکو ترا بیند بخواب.
معزی.
|| صورت خیالی. (از آنندراج). || یاد تواند که مخفف یادگار بود. (آنندراج) :
به خوبی نهد رسم بنیادها
بدولت ز نیکی کند یادها
نظامی (از آنندراج).
غرض نقشی است کز ما یاد ماند
که هستی را نمی بینم بقایی.
سعدی (از آنندراج).
- یاد باز ماندن؛ یادگار ماندن. ماندن. نام و نشان :
جهان نماند و خرم روان آدمیی
که باز ماند ازو در جهان به نیکی یاد.
سعدی.
|| نقش و نگار. (برهان) (ناظم الاطباء).رجوع به یاد کردن شود. || دو زن که زن دو برادر باشند و هر یک از ایشان یاد دیگری است. (آنندراج). جاری. هموی [ هَ مَ وَ ] (در تداول مردم قزوین). اما گمان می رود که در این معنی دگرگون شدهء «یار» باشد به قرینهء «جاری» که صورتی از «یاری» تواند بود. (یادداشت لغت نامه). || بیگانه. اجنبی(1).
(1) - یاد به این معنی هم اکنون در ترکی آذربایجانی مستعمل است.

یاد آمدن.

[مَ دَ] (مص مرکب) بازدانستن چیزی که فراموش شده باشد. (از آنندراج). به خاطر آمدن. به ذهن خطور کردن. به حافظه گذشتن. به خاطر گذشتن. متذکر شدن. فراموش شده ای را متذکر شدن. در ذکر آمدن . بر خاطر گذشتن. مقابل از یاد رفتن :عبدالله بن عتبه شمشیر بالا برد که زن را بکشد یادش آمد که مصطفی صلی الله علیه و سلم او را گفته بود که زنان مکشید... (ترجمهء تاریخ طبری).
بگویم بتو هر چه آید ز پند
سخن چند یاد آمدم سودمند.فردوسی.
همه شهر توران گریزان چو باد
کسی را نیامد بروبوم یاد.فردوسی.
نیامد به یادت همی رنج من
سپاه من و کوشش و گنج من.فردوسی.
بکردار خوابیست این داستان
که یاد آید از گفتهء باستانفردوسی.
بزد گردن غم به شمشیر داد
نیامد همی بر دل از مرگ یاد.فردوسی.
ببودند یک هفته زینگونه شاد
کسی را نیامد غم و رنج یاد.فردوسی.
که روشن جهان بر تو فرخنده باد
مبادا که پند من آیدت یاد.فردوسی.
چو دیدم ترا یادم آمد زریر
سپهدار اسب افکن نره شیر.فردوسی.
ز گوهر مرا در دل اندیشه خاست
که یاد آمدم آن سخنهای راست.فردوسی.
سیاوش به ایوان خرامید شاد
به مستی ز ایران نیامدش یاد.فردوسی.
مده کار کرد نیاکان به باد
مبادا که پند من آیدت یاد.فردوسی.
مگر زین پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یاد جام آمدت.فردوسی.
بدانگاه یاد آمدت راستی
که ویران شود کشور از کاستی.فردوسی.
ز چندین بزرگان خسرونژاد
نیامد کسی بر دل شاه یاد.فردوسی.
و مرا که بوالفضلم دو حکایت نادر یاد آمد در اینجا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص26). ذکر وحشت اندر محل قربت وحشت باشد و تایب را باید که از خودی خود یاد نیاید گناهش چگونه یاد آید. (کشف المحجوب هجویری ص382).
یاد نیاید ز طاعت و نه ز توبه
اکنون کت تن ضعیف نیست، نه بیمار.
ناصرخسرو.
بر خاستم از جای و سفر پیش گرفتم
نز خانه ام یاد آمد و نز گلشن و منظر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 174).
آن کردی از فساد که گر یادت آید آن
رویت سیاه گردد و تیره شود ضمیر.
ناصرخسرو.
آنگه که روز خویش ببیند تعب فروش
نه رحم یادش آید نه لهو و نه طرب.
ناصرخسرو.
بس باد جهد سرد ز که لاجرم اکنون
چون پیر که یاد آیدش از روز جوانیش.
ناصرخسرو.
بوقت مجلس علمی به خواب اندر شود چشمت
چو بیرون آمدی در وقت یاد آیدت صد دستان.
ناصرخسرو.
شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند
یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب.
ناصرخسرو.
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن.
مسعودسعد.
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد ناید از من غمخوار.مسعودسعد.
نیاید هیچ از انصاف تو یادم
به بی انصافیت انصاف دادم.نظامی.
جهان تاختن باز یاد آمدش
خطرناکی رفته باد آمدش.
نظامی (اقبالنامه ص215).
چون ز کار وزیرش آمد یاد
دست از اندیشه بر شقیقه نهاد.نظامی.
نی حراره یادش آید نی غزل
نی ده انگشتش بجنبد در عمل.مولوی.
هرچ روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آمدم.
مولوی (مثنوی ج 1 ص 105).
یادم آمد قصهء اهل سبا
کز دم احمق صباشان شد وبا.مولوی.
چندانکه مرا شیخ اجل... ابوالفرج بن جوزی بترک سماع فرمودی عنفوان شبابم غالب آمدی... به خلاف رای مربی قدمی برفتمی وز سماع و مجالست حظی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی گفتمی... (گلستان).
ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می آید.سعدی.
گر از عهد خردیت یاد آمدی
که بیچاره بودی در آغوش منسعدی.
توبه کردم از این سخن چو مرا
یاد آن یار دلستان آمد.سعدی.
دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهء خود هیچ نیامد یادت.سعدی.
بیاد آید آن لعبت چینیم
کند خاک در چشم خود بینیم.سعدی.
تنم می بلرزد چو یاد آیدم
مناجات شوریده ای در حرم.سعدی.
دگر ره نیازارمش سخت دل
چو یاد آیدم سختی کار گل.سعدی.
جان من، جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد.سعدی.
ز رنگ لاله مرا روی دلبر آید یاد
ز شکل سبزه مرا یاد خط یار آید.سعدی.
یاری که با قرینی الفت گرفته باشد
هر وقت یادش آید تو دمبدم به یادی.سعدی.
من مرغ زیرکم که چنانم خوش اوفتاد
در قید او که یاد نیاید نشیمنم.سعدی.
که گردد درونش به کین تو ریش
چو یاد آیدش مهر و پیوند خویش.سعدی.
عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد
بیا بیا که ز تو کار من بجان آمد.
؟ (از تاریخ سلاجقهء کرمان).
مطرب از گفتهء حافظ غزلی نغز بخوان
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد.حافظ.
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشتهء خویش آمد و هنگام درو.
حافظ.
|| در شواهد زیرین معنی مطلق اندیشه کردن است و تصور امری را که هنوز واقع نشده است نمودن :
بکشت [ سیاوش را ] و ز فرجام نامدش یاد.
فردوسی.
چو آگاه شد زان سخن هفتواد
از ایشان به دل در نیامدش یاد.فردوسی.
چو شد ز آفرین نیز آن شاه شاد
بدل آمد اندیشهء راه یاد.فردوسی.
بکشتی و نامدت از این روز یاد
چو تو شاه بیداد گر خود مباد.فردوسی.
-امثال: فیل را یاد آمد از هندوستان. (امثال و حکم ج2 ص1151).
مشتی که پس از جنگ بیاد آید بسر خود باید کوفت. (امثال و حکم ج3 ص1712).
|| در بیت زیرین معنی منتقل شدن بقرینهء چیزی به چیزی دهد :
همی یاد شرم آمد از رنگ اوی
همی بوی ناز آمد از چنگ اوی.فردوسی.
- با یاد آمدن؛ بخاطر آمدن :
هر آن ساعت که با یاد من آید
فراموشم شود موجود و معدوم.سعدی.
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب بفریاد آمد.حافظ.

یادآور.

[وَ] (نف مرکب) چیزی یا کسی که بیاد آورد. متذکرشونده. بیاد آورنده. بیاد آرنده : اسب سیاه گشتاسپی یادآور اسب سیاه خسرو پرویز ساسانی است. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص261). رجوع به یاد آوردن شود.

یادآوردن.

[وَ دَ] (مص مرکب) بخاطر آوردن و متذکر شدن. (ناظم الاطباء). فراموش شده ای را دوباره بخاطر آوردن. تذکر. تذکار. تذکره. اذکار. ادکار. ذکری. ذُکر :
یاد آری و دانی که تویی زیرک و نادان(1)
ور یاد نیاری تو سگالش کن و یادآر.
رودکی.
یادت آور پدرْت را که مدام
گه پلنگمْش بذی(2) و گه خنجک.معروفی.
یاد نیاری(3) بهر بهاری جدت
توبره برداشتی شدی به سماروغ.منجیک.
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم.فردوسی.
بدو گفت هر کس که تاب آورد
و گر یاد افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
وزو کرکسان را یکی سور کن.فردوسی.
براندیش از این ای سرانجمن
نباید که یادآوری گفت من.فردوسی.
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
ز خسرو چو یاد آوری تا قباد.فردوسی.
چو عیب تن خویش داند کسی
ز عیب کسان یاد نارد بسی.فردوسی.
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم.فردوسی.
چو از پندهای تو یاد آورم
همی از جگر سرد باد آورم.فردوسی.
اگر رزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم بباد آوری.اسدی.
دگر هر که را بد سزا هدیه داد
به نامه بسی پوزش آورد یاد.
اسدی (گرشاسب نامه ص175).
کس نیارد یاد از آل مصطفی
در خراسان از بنین و از بنات.ناصرخسرو.
چون ز یاران رفته یاد آرم
آه و واحسرتا علی من مات.خاقانی.
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زندخوان یاد آورید.خاقانی.
ز باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن
ز خشک بید هر افسرده ای چه آری یاد.
خاقانی.
از گناه گذشته نارم یاد
با نمودار وقت باشم شاد.نظامی.
چو از مرگ بسیار یاد آوری
شکیبنده باشی در آن داوری.
و گر ناری از تلخی مرگ یاد
بدشواری آن در توانی گشاد.نظامی.
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد.نظامی.
منم کز یاد او پیوسته شادم
که او در عمرها نارد به یادم.نظامی.
چنین آمده ست آدمی را نهاد
که آرد فرامش کنان را به یاد(4).نظامی.
چو اسکندر آسوده شد هفته ای
نیاورد یاد از چنان رفته ای.نظامی.
تو خود دانم که از من یاد ناری
که یاری بهتر از من یاد داری.نظامی.
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار.مولوی.
یاد آور از محبتهای ما
حق مجلسها و صحبتهای ما.مولوی.
بینوایان را به یک لقمه نجُست
یاد نآورد آو ز حَقهای نُخُست.
مولوی (مثنوی ج3 ص 139).
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخر نه دعا گویی یاد آر به دشنامی.سعدی.
آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری
گر کبر منعت می کند کز دوستان یادآوری.
سعدی.
خشت بالین گور یاد آور
ای که سر بر کنار احبابی.سعدی.
ولیکن نباید که تنها خوری
ز درویش درمانده یاد آوری.سعدی.
فارغ نشسته ای به فراخی و کام دل
باری ز تنگنای لحد یاد ناوری.سعدی.
اگر مرا هنری نیست یا خطائی هست
تو از مکارم اخلاق خویش یادآری.سعدی.
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید.سعدی.
باشد که خود به رحمت یاد آوری تو ما را
ورنه کدام قاصد پیغام ما گذارد.سعدی.
در اینان به حسرت چرا ننگرم
که عمر گرانمایه یاد آورم.سعدی.
در یاب که نقشی ماند از لوح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی دانم.
سعدی.
عادت بخت من نبود آنکه تو یادم آوری
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی.
سعدی.
ترا چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب
تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری.سعدی.
همی زنم نفسی سرد بر امید کسی
که یاد نارد از من به سالها نفسی.سعدی.
الا ای که بر خاک ما بگذری
به خاک عزیزان که یاد آوری.سعدی.
در اینان به حسرت چرا ننگرم
که عمر گرانمایه یاد آورم.سعدی.
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
بیاد آر محبان باد پیما را.حافظ.
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید.حافظ.
|| به خاطر کسی آوردن شخص یا چیز فراموش شده ای را. تذکیر :
خفتگان را در صبوح آگه کنید
پیل را هندوستان یاد آورید.
خاقانی.
ترا شمامهء ریحان من که یاد آورد
که خلق از آن طرف آرند نافهء مشکین.
سعدی.
چه ناله ها که رسید از دلم به خرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد.حافظ.
(1) - کذا، و ظاهراً: دانا.
(2) - ن ل: تبنگش چدی.
(3) - ن ل: نداری، و در این صورت اینجا شاهد نیست.
(4) - موهم معنی دوم نیز هست.

یادآوری.

[وَ] (حامص مرکب) در یاد آوردن کسی است چیزی را که فراموش شده باشد برای آن که فراموش نکند. (آنندراج). تذکر. تذکار. ذکری. ذکر.

یادآوری کردن.

[وَ کَ دَ] (مص مرکب)تذکیر. تذکر دادن. به خاطر کسی آوردن چیزی را.

یادامیش.

(ترکی، ص) ناتوان شده. (فرهنگ سنگلاخ ورق 327 ب).

یادامیشی.

(ترکی، حامص، ص) ظاهراً به معنی ناتوانی باید باشد (یادامیش ترکی به معنی ناتوان شده به اضافهء یای مصدری) ولی در عبارت زیر معنی وصفی دارد : کلی همت و همگی نهمت پادشاهانه بر آن موقوف داشته ایم تا امور مصالح اولوس بسیار را بر نوعی منتظم و مرتب فرماییم که من بعد تمامت چریک مغول ابداً ماتوالدوا و تناسلوا بهیچ گونه یادامیشی نشوند و در رفاهیت و رفاغت روزگار گذارند. (تاریخ مبارک غازانی ص305). و رجوع به یادامیش شود.

یادباد.

(اِ مرکب) به یاد. یادبود. یادکرد. ذکر. و مجازاً شادیِ سلامت :
گویم آنگاه بیارید یکی داروی خواب
یادباد ملکی ذوحسبی ذونسبی.منوچهری.
|| (فعل دعایی مرکب) و در این شعر فردوسی «بلند باد»، «پرآوازه باد»، «مذکور باد» را رساند :
که نوشه زیاد از بزرگان قباد
بهر کشوری نام او یاد باد.
|| و در این بیت دعای نیک رفتگان را باشد :
زمال و منصب دنیا جز این نمی ماند
میان اهل مروت که یادباد فلان.سعدی.
|| و در اشعار ذیل «بخاطر باد»، «در حافظه باد» معنی می دهد :
دل شهریار جهان شاد باد
همه گفتهء من ورا یاد باد.فردوسی.
که شاه جهان جاودان شاد باد
سرو تاج او بنده را یاد باد.فردوسی.
اقوال دشمن یاد باد
او شاد و دشمن در عنا.ناصرخسرو.
|| و در اشعار ذیل علاوه بر معنی «به خاطر باد»، رایحه ای از صورت تحسین و شگفتی نیز وجود دارد و معنیی قریب به «خوشا» دارد :
فرخ و روشن و جهان افروز
خنک آن روز یاد باد آن روز.نظامی.
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهرهء ما پیدا بود.حافظ.
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد.حافظ.
در چین طرهء تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مألوف یاد باد.حافظ.
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود.
حافظ.
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم.حافظ.
و گاه از این جملهء دعائی «باد» حذف شود :
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما.
صائب.

یادبد.

[بُ] (اِ مرکب) مخفف یادبود است. ذهن که قوت حافظه باشد. (انجمن آرا) (ازآنندراج). رجوع به یادبود شود.

یادبود.

(اِ مرکب) هر چیز که سبب از برای یادآوری شود. (از ناظم الاطباء). یادگار. (غیاث اللغات). هر چیز که برای یادآوری باشد. یادکرد. یادباد :
بخانهء تو دگر از متاع بندر هجر
بیادبود روان می کنم قطار قطار.
شرف الدین شفروه (از آنندراج).
فراموشم شود از وعده ات ز آنگونه دست از پا
که بهر یادبودش رشته بر انگشت پا بندم.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- مجلس یادبود؛ مجلس تذکر : بمناسبت درگذشت سرکی ایوانویچ واویلوف مجلس یادبودی در محل انجمن روابط فرهنگی ایران و شوروی منعقد است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| چیزهایی را گویند که دوستان برای یکدیگر می فرستند، چنانکه گویی این برای آن است که یکدیگر را فراموش نکنند. (آنندراج). تحفه ای که کسی برای دوست خود می فرستد. (ناظم الاطباء) یادگار. یادگاری.

یاد دادن.

[دَ] (مص مرکب) آموختن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) آموزانیدن. تلقین. (زوزنی). تعلیم دادن :
مگر او دهد یادمان بندگی
نماید بزرگی و دارندگی.فردوسی.
تازی و پارسی و یونانی
یاد دادش مغ دبستانی.نظامی.
یا جواب من بگو یا داد ده
یا مرا اسباب شادی یاد ده.مولوی.
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم.حافظ.
|| تذکیر. مذاکره. اذکار. (منتهی الارب). متذکر شدن. بخاطر آوردن. یادآوری کردن. به یاد آوردن :
همی خواست بردن بر کیقباد
دهد جنگ روز نخستینش یاد.فردوسی.
در این میانها مرا که عبدالغفارم یاد می داد از آن خوابها که به زمین داور دیده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص115)... چون به غزنین شوم مرا یاد دهد چون برفتند به مقام غزنین رسیدند خواجهء بزرگ آن حال یاد با سلطان داده سلطان فرمود که شصت هزار... برای ابوالقاسم بفرستند. (تاریخ طبرستان). و حقی که در عهد پدر خویش در وقتی که ایشان را مقید و مدلل کرده بود و سلطان به لطافت حیل ایشان را از آن خلاص داده و نزدیک پدر شفیع شده یاد داد و گفت اکنون در روی مگر قضای آن حق را شمشیر می کشید. (تاریخ جهانگشا).
مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم.
حافظ.
شور بلبل می دهد یاد از قدح نوشی مرا
حکمت گل می کند تکلیف بیهوشی مرا.
طالب آملی (از آنندراج).
در کنار بوستان مجموعهء رنگین گل
صائب از اوراق دیوان تو یادم می دهد.
صائب.
- از یاد دادن؛ فراموش کردن. (زوزنی): یک چیز آموختی و چیزهای بسیار از یاد دادی.

یاددار.

(نف مرکب) آنکه یاد می کند و در خاطر می آورد و نگاهداری می کند برای یادآوری، و یاددارنده و باخبر و آگاه. (ناظم الاطباء).

یاددارنده.

[رَ دَ / دِ] (نف مرکب) آن که بخاطر دارد: و یاددارنده بود هر چیزها را که به کودکی شنیده بود. (هدایة المتعلمین ص123).

یادداشت.

(مص مرکب مرخم، اِ مص مرکب) در حافظه نگاه داشتن و به خاطر آوردن. یاد کردن : این بنده را یادداشتی به خیر فرمایند. احمد بیستون (مقدمهء کلیات سعدی). || اسم از یادداشتن. تعلیق. موضوع و نکتهء مهمی را در دفتر یا ورقه ای برای به یاد آوردن ثبت کردن. نکات مهم و مشخصات موضوعی را به طور زبده و خلاصه نوشتن یا آنها را برای به یاد آوردن ثبت کردن: یادداشتهای قزوینی.
- یادداشت پرداخت؛ رسید پرداخت؛ یادداشتی است که در هنگام پرداخت پولی از طرف بانک برای مشتری فرستاده شود. (فرهنگستان).
|| دفتر که برای ثبت تعلیقه هاست. دفتر یا اوراقی بهم بسته نوشتن موضوعات فوری و لازم را. || عریضه و هر نوشته ای که برای یادآوری داده شود. (آنندراج). || در تداول امور سیاسی نامهء گله آمیزی است که وزارت خارجهء دولتی بعنوان دولت دیگر می فرستد و در آن از مسائل مربوط به نقض عهد و مودت نامه یا اقدامات مخالف روابط دوستانه و غیره گفتگو و شکایت می کند(1). || یکی از اصول هشتگانهء فرقهء نقشبندیه و آن عبارت است از دوام آگاهی به حق بر سبیل ذوق. و بعضی گفته اند حضور بی غیبت است و برخی گفته اند مشاهده (= استیلاء شهود حق بر دل) بتوسط حسب ذاتی عبارت از حصول یادداشت است. (از رشحات عین الحیات).
.
(فرانسوی)
(1) - La note diplomatique

یادداشتن.

[تَ] (مص مرکب) بخاطر داشتن. در حافظه داشتن. فراموش ناکرده بودن. در حفظ داشتن. به خاطر سپرده داشتن. متذکر بودن. در حافظه نگاهداری کردن. شواهد زیرین بخاطر داشته بودن از زمان قبل و مداومت بر حفظ در حال و آینده را می رساند :
یاد نداری(1) به هر بهاری جدت
توبره داشتی ز بهر سماروغ.منجیک.
دو دستش پر از خون مادر بزاد
ندارد کسی اینچنین بچه یاد.فردوسی.
چنین هم برو تا سر کیقباد
همان نامداران که داریم یاد.فردوسی.
دگر گفت با طوس کای نامدار
یکی پند گویم ز من یاد دار.فردوسی.
بدو گفت کاین عهد من یاد دار
همه گفت بدگوی را باد دار.فردوسی.
تو بدرود باش و مرا یاد دار
روان را ز درد من آزاد دار.فردوسی.
همه یاد دارید گفتار ما
کشیدن بدینگونه تیمار ما.فردوسی.
چو رفتم ز گیتی مرا یاد دار
به بخشش روان مرا شاد دار.فردوسی.
درختان که کشته نداریم یاد
بدندان بدو نیم کردند ساد.فردوسی.
خاصه برتو که تو فزون ز عدد
آفرینهای خواجه داری یاد.فرخی.
و کاری ساختند که کسی به هیچ روزگار بر آن جمله یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص41). اقرار کردند که در عمر خویش از چنین جلادت در کس یاد ندارند. (تاریخ بیهقی ص121). این شاه را بسیار دعا کرد و گفت در عمر خویش آنچه امروز دید یاد ندارد. (تاریخ بیهقی ص42). و با وی آن کرامات است که خلق یاد ندارند هیچ پادشاهی را مانند آن بوده است. (تاریخ بیهقی ص40). جده ای بود مرا تفسیر قرآن بسیار یاد داشت. (تاریخ بیهقی). و شعر جاهلیت بسیار خوانده و یاد داشته. (تاریخ بیهقی). وی (عبدالرحمن) گفت با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت بسیار از من خواستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص69). همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز یاد داشتم و نسخت کرده بودم اما از دست من بشده است. (تاریخ بیهقی ص121). ای ابوالقاسم یاددار که قوادی به از قاضی گری است. (تاریخ بیهقی).
ز حجت این سخنها یاد می دار
که در یمگان نشسته پادشه وار.ناصرخسرو.
و این ارمیا توریة یاد داشتی. (قصص الانبیاء ص178). و گفت عزیز توریة یادداشت و ما را توریة فراموش شده است. (قصص الانبیاء ص184).
می نشاط زمانه بیاد ملک تو خورد
از آنکه ملکی چون تو فلک ندارد یاد.
مسعودسعد.
تو شاه رادی و در دهر شاهی و رادی
نه چون تو بیند شاه ونه چون تو دارد یاد.
مسعودسعد.
یاد داری که وقت آمدنت
همه خندان بدند و تو گریان.سنایی.
از هستی خود که یاد دارم
جز سایه نماند یادگارم.خاقانی.
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاددار.نظامی.
بِه گر سخنم به یاد داری
وز عمر گذشته یاد ناری.نظامی.
تو خود دانم که از من یاد ناری
که یاری بهتر از من یاد داری.نظامی.
پیرزنان را به سخن شاد دار
وین سخن از پیرزنی یاد دار.نظامی.
یاد می داری که با ما جنگ در سرداشتی
رای رای تست خواهی جنگ و خواهی آشتی.
سعدی.
یاد دارم ز پیر دانشمند
تو هم از من بیاد دار این پند.سعدی.
همی یاد دارم ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر.سعدی.
ز عهد پدر یاد دارم همی
که باران رحمت بر او هردمی.سعدی.
ز راوی چنین یاد دارم خبر
که پیشش فرستاد تنگی شکر.سعدی.
سخن ماند از عاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاددار.سعدی.
چنین دارم از پیر داننده یاد
که شوریده ای سر به صحرا نهاد.سعدی.
چنین یاد دارم که سقای نیل
نکرد آب بر مصر سالی سبیل.سعدی.
یاد دارم که مدعی در این بیت بر قول من اعتراض کرد. (گلستان سعدی). یاد دارم که در ایام جوانی گذری داشتم به کویی... (گلستان سعدی). یاد دارم که با کاروانی همه شب رفته بودم. (گلستان سعدی). یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم. (گلستان سعدی). شبی یاد دارم که یاری عزیز از در درآمد. (گلستان سعدی).
زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می کنم.
حافظ.
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه و افسون هزار دارد یاد.حافظ.
- به یاد داشتن؛ به خاطر داشتن. در حافظه داشتن :
بر آنسان بزرگی کس اندر جهان
ندارد به یاد از کهان و مهان.فردوسی.
به مردی و دانش به فر و نژاد
چنو پادشا کس ندارد به یاد.فردوسی.
که چندین سپه سر به ایران نهاد
که کس در جهان آن ندارد به یاد.
فردوسی.
پسند بزرگان فرخ نژاد
ندارد جهان چون تو شاهی به یاد.فردوسی.
به ایرانیان گفت مهران ستاد
همی داشت این داستانها به یاد.فردوسی.
بخفت او و از دشت برخاست باد
که کس باد از آن سان ندارد به یاد.
فردوسی.
بپرسیدی از من نشان قباد
تو این نام را از که داری به یاد.فردوسی.
بماند چنین شاه با مهر و داد
ندارد جهان چون تو خسرو به یاد.فردوسی.
بپرسیدم از پیر مهران ستاد
کز آن روزگاران چه داری به یاد.فردوسی.
بپرسیدمش تا چه دارد بیاد
ز هرمز که بنشست بر تخت داد.فردوسی.
(1) - ن ل: یاد نیاری، و در این صورت اینجا شاهد نیست.

یادر.

[دَ] (اِ) نام روز دوازدهم تیر ماه است و در آن روز جشن سازند. (برهان) (آنندراج). اما چنین جشنی در آثار الباقیه بیرونی فصل «القول علی ما فی شهور الفرس من الاعیاد» ص215 به بعد نیامده و ممکن است مصحف «[ دی ] به آذر ]» (روز هشتم هر ماه شمسی) یا «باد» (روز بیست و دوم هر ماه شمسی) باشد. برهان همین کلمه را به صورت «یاور» (روز دهم هر ماه) نیز آورده است. (ازحاشیهء برهان چ معین).

یادکرد.

[کَ] (مص مرکب مرخم، اِمص مرکب) ذکر. تذکر. تذکار. یادبود. یادآوری :چنانکه پدید کردیم اندر یاد کرد کوهها. (حدود العالم). فی الاهویة، اندر یادکرد هواها. (هدایة المتعلمین ربیع ابن احمد الاخوینی - البخاری). فی ذکر الانبذة، اندر یادکرد جوشیده ها. (هدایة المتعلمین ربیع بن احمد اخوینی).
پرستشگهی بود تا بود جای [ بیت الحرام ]
بدو اندرون یادکرد خدای.فردوسی.
همه دیده پرخون و رخساره زرد
زبان از سیاوش پر از یاد کرد.فردوسی.
ورا هیربد بود هشتاد مرد
زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد.
فردوسی (شاهنامه ج3 ص1369).
دو چشمش پر از خون و دل پر ز درد
زبانش ز خویشان پر از یاد کرد.فردوسی.
به یاد کردش بتوان ز دود از دل غم
به مصقله بتوان برد از آینه زنگار.فرخی.
در زیر هر نهالی از آن مجلسی کنیم
بر یادکرد خواجه و بردیدن بهار.فرخی.
باد و من هر دو سوی میمند بنهادیم روی
و آفرین و یاد کرد خواجه هر یک بر زبان.
فرخی.
تا این کتاب به یاد کرد او علیه السلام عزیز گردد. (تاریخ سیستان). و چون از یاد کرد این مذاهب فارغ شدیم مذاهب فلاسفه را شرح دهیم. (بیان الادیان). و مونس آنم که به یاد کرد من انس گیرد. غزالی (کیمیای سعادت).
نکرد یارد هجر تو بر تنم بیداد
که یادکرد شهنشاه دادگر دارد.مسعودسعد.
کار نادان کوته اندیش است
یاد کرد کسی که در پیش است.سنایی.
دارد از یاد کرد منت عار
اینت نیکی کن فرامش کار.سنایی.
از فخر دین خال(1) به نیکیت یاد کرد
از بهر آنکه ماندی ازو نیک یادگار.سوزنی.
از یاد کرد نام تو کام سخنوران
چون نکهت مسیح معطر نکوتر است.
خاقانی.
دل یاد کرد یار فراموش کی کند
در خون نشستن من از این یادکرد خاست.
خاقانی.
دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند
وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند.خاقانی.
سکندر بلرزید از آن یاد کرد
چو برگ خزان لرزد از باد سرد.نظامی.
و گفت چندان یادش کردم که جمله خلایق یادش کردند تا به جائی که یاد کرد من یاد کرد او شد پس شناخت او تاختن آورد و مرا نیست کرد. (تذکرة الاولیاء عطار). || (اِ مرکب) ذکران. روز. عید و عزای دینی یهود و نصاری یا اهل کتاب(2).
(1) - یعنی فخرالدین خالوی ممدوح.
(2) - Jete.

یاد کردن.

[کَ دَ] (مص مرکب) به خاطر آوردن. به یاد آوردن :
یاد کن زیرت اندرون تن شوی
تو بر او خوار خوابنیده ستان.رودکی.
بنجشک چگونه لرزد از باران
چون یاد کنم ترا چنان لرزم.ابوالعباس.
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.فردوسی.
سیاوش بدو گفت کز بامداد
مکن تا دو روز دگر جنگ یاد.فردوسی.
نکردم همی یاد گفتار شاه
چنین گفت با من همی گاه گاه.فردوسی.
به ملک ترک چرا غره اید یاد کنید
جلال و دولت محمود ز اولستان را.
ناصرخسرو.
از طواف همه ملائکیان
یاد کردی به گرد عرش عظیم.ناصرخسرو.
بی یاد تو نیستم زمانی
تا یاد کنم دگر زمانت.سعدی.
سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند
همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند.حافظ.
|| تذکر. اذکار. استذکار. تذکار ذکری. حدیث کردن. اسم بردن. به بیان آوردن مطلب یا حدیثی را. حکایت کردن و بر زبان آوردن :واز خلق نخست که را آفرید از گاه آدم تا این زمانه همه ترا یاد کنیم. (ترجمهء طبری بلعمی). پس مردمان را گفت چون نمازی از یادتان یاد کنید آنوقت که یادتان آید یاد کنید(1). (ترجمهء طبری بلعمی).
چرا آن نشانی که مادرت داد
ندادی بروبر نکردیش یاد.فردوسی.
فریدون به سرو یمن گشت شاد
جهانجوی دستان همی کرد یاد.فردوسی.
همه یاد کرد این به نامه درون
فرستاده آمد سوی طیسفون.فردوسی.
بشد چهر بر چهر خسرو نهاد
گذشته سخنها همیکرد یاد.فردوسی.
پرستنده خوان پیش بهمن نهاد
تهمتن سخنها همی کرد یاد.فردوسی.
به گرسیوز آن رازها برگشاد
نهفته سخنها همی کرد یاد.فردوسی.
درفش خجسته بگستهم داد
بسی پند و اندرزها کرد یاد.فردوسی.
بگسترد پیش اندرون تخته نرد
همه گردش مهره ها یاد کرد.فردوسی.
فرستاده گویا زبان برگشاد
همه دیده ها پیش او کرد یاد.فردوسی.
وز آنجا به کار سیاوش رسید
سراسر همه یاد کرد آنچه دید.فردوسی.
برایشان همه داستان برگشاد
گذشته سخنها همه کردیاد.فردوسی.
به پیش شهنشاه رفتند شاد
سخنها ز هرگونه کردند یاد.فردوسی.
یاد کن(2) تا بر چه لشکرها شدستی کامران
یاد کن تا(3) بر چه کشورها شدستی کامکار.
فرخی.
یاد کند که اگر به غیبت وی خللی افتد به خوارزم، معتمدی به جای خود نصب کند. (تاریخ بیهقی ص374). هر مرد که حال وی برین جمله باشد که یاد کردم... آن مرد را فاضل و کامل خواندن رواست. (تاریخ بیهقی). در دیگر تواریخ چنین طول و عرض نیست که احوال را آسانتر گفته اند و شمه ای بیش یاد نکرده اند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص11). و یاد کرد در نامهء خویش که چون نامه از تکین آباد برسید... (تاریخ بیهقی ص6). که فریضه بود یاد کردن اخبار و احوال امیر مسعود در روزگار ملک برادرش محمد به غزنین. (تاریخ بیهقی ص47). پانزدهم این ماه قاصدان آمدند از ترکستان از نزدیک خواجه بوالقاسم حصیری و بوطاهر تبانی و یاد کرده بودند مدتی دراز ما را به کاشغر مقام افتاد و آنجا بداشتند فرمود قاصدان را فرود آوردند. (تاریخ بیهقی) . یاد کرده بودیم که بر اثر رسولان فرستاده آید. در معنی عهد و عقد تا قرار دوستی استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی ). سید انبیا خطبهء بلیغ آغاز کرد و حمد و ثنای خدایاد کرد. (قصص الانبیاء ص232). گفت این نعمتها که یاد می کنی که بنی اسرائیل را به بندگی گرفته ای و ایشان را کار می فرمایی. (قصص الانبیاء ص102). اندر باب نخستین این جزو گفته آمده است که [ آماسهای زنان ]حال آماس لب است و اسباب و علامات آن یاد کرده. (ذخیرهء خوارزمشاهی). گفتار هشتم - اندر یاد کردن بیرون آمدن رطوبتها که بسرفه از سینه برآید. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
چو هیچ بنده به نزدیک تو فرامش نیست
حدیث تو به تقاضا نکرد خواهم یاد.
مسعودسعد.
همیشه تا به سمرهای عشق یاد کند
حدیث قصهء شیرین و خسرو فرهاد.
مسعودسعد.
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد ناید از من غمخوار.مسعودسعد.
رایت سلطان نگر تا نکنی یاد از آنک
صورت سیمرغ را کس به جهان دیده نیست.
خاقانی.
نه چندان دلخوشی و مهر دادش
که در صد بیت نتوان کرد یادش.نظامی.
اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد یاد او نگفتی اما از آن یاد می کنی که من احب شیئاً اکثر ذکره، هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند. (تذکرة الاولیاء عطار).
که یاد کسان پیش من بد مکن
مرا بدگمان در حق خود مکن.سعدی.
ای گل خوشبوی من یاد کنی بعد از این
سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من.
سعدی.
- از کسی یا از چیزی یاد کردن؛ او را به خاطر یا بر زبان آوردن و متذکر شدن :
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد.رودکی.
لگامش بسر کرد و زین برنهاد
همی از پدر کرد با درد یاد.فردوسی.
به هر کار با هر کسی داد کن
ز یزدان نیکی دهش یاد کن.فردوسی.
جهاندار صندوق را درگشاد
فراوان ز نوشیروان کرد یاد.فردوسی.
وز آنجا سوی سیستان شد چو باد
وزین داستان کرد بسیار یاد.فردوسی.
وز آن مردمی خود همی یاد کرد
به یاد شهنشه همی باده خورد.فردوسی.
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد
ز کار سیاوش بسی یاد کرد.فردوسی.
به گرسیوز این داستان برگشاد
ز کار سیاوش همیکرد یاد.فردوسی.
ز دادار نیکی دهش یاد کرد
بپوشید پس جامهء سرخ و زرد.فردوسی.
کز آباد کردن جهان کرد شاد
جهانی به نیکی ازو کرد یاد.فردوسی.
در گنج بگشاد و روزی بداد
بسی از روان پدر کرد یاد.فردوسی.
از ایران دلش یاد کرد و بسوخت
بکردار آتش همی برفروخت.فردوسی.
نه کس پای در خاک ایران نهاد
نه زین پادشاهی به بد کرد یاد.فردوسی.
از اندرز فرخ پدر یاد کرد
پر از خون جگر لب پر از باد کرد.فردوسی.
که تا شاه مژگان بهم برنهاد
ز سام نریمان همیکرد یاد.فردوسی.
مکن یاد از این نیز با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی.فردوسی.
به اندیشه با خویشتن گفت مرد
که خاقان نخواهد ز ما یاد کرد.فردوسی.
چه نیکو سخن گفت آن رای زن
ز مردان مکن یاد در پیش زن.فردوسی.
برآمد ز درگاه مهراب شاد
کزو کرده بد زال بسیار یاد.فردوسی.
از آن آگهی شد منوچهر شاد
بسی از جهان آفرین کرد یاد.فردوسی.
سپه برنشست و بنه برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.فردوسی.
وز آن رنجهای کهن یاد کرد
دلش خسته و لب پر از باد سرد.فردوسی.
بپرسید بیژن که مهرش که داد
همیکرد از آن کار گوینده یاد.فردوسی.
سپهبد فرود آمد از تخت شاد
همه شب ز هرمز همیکرد یاد.فردوسی.
تن رخش بسترد و زین برنهاد
ز یزدان نیکی دهش کرد یاد.فردوسی.
دو زاغ کمان را بزه برنهاد
ز یزدان پیروزگر کرد یاد.فردوسی.
پل و راه این لشکر آباد کن
علف ساز واز تیغ ما یاد کن.فردوسی.
بنامه ز گرد سپهبد نژاد
بسی کرد خشنودی و مهر یاد.
اسدی (گرشاسب نامه ص155).
نیز دل تو ز مهر من نکند یاد
هیچ ترا یاد آید از من غمخوار.مسعودسعد.
ز شیرین یاد بی اندازه می کرد
بدو سوک برادر تازه می کرد.نظامی.
آینده را قیاس کن از حال خود ببین
کز رفتگان به خیر کرا یاد می کند.صائب.
- || سراغ او را گرفتن. احوال او را پرسیدن :
نیامد از بر او هیچ بادی
نکرد از من در این یک سال یادی.نظامی.
- با کسی چیزی یاد کردن؛ مذاکره. (زوزنی). گفتن و ذکر کردن و تذکر دادن چیزی وی را :
مرا با تو بدگوهر دیوزاد
چرا کرد باید چه و چند یاد.فردوسی.
دل شاه گشت از فرامرز شاد
همی کرد با وی بسی پند یاد.فردوسی.
- رای کسی یاد چیزی کردن؛ آن را خواستن. تملک و داشتن آن را در خاطر گذراندن :
گر شاه دو شش خواست دو یک زخم افتاد
تا ظن نبری که کعبتین داد نداد
آن زخم که کرد رای شاهنشه یاد
در خدمت شاه روی برخاک نهاد.ازرقی.
- || بازگو کردن. بر زبان آوردن. نقل کردن. حکایت کردن. شمردن. برشمردن بر زبان راندن. عیناً شرح دادن. باز بیان کردن :
فرستاده بشنید و آمد چو گرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد.فردوسی.
بدو آفرین کرد و نامه بداد
همه رای کسری بدو کرد یاد.فردوسی.
فرستاده با خلعت آمد چو باد
شنیده سخنها همه کرد یاد.فردوسی.
نشست از بر تخت با سوک و درد
سخنهای رستم همه یاد کرد.فردوسی.
بدو آفرین کرد و نامه بداد
پیام نیا پیش او کرد یاد.فردوسی.
چو رومی بنزد سکندر رسید
همه یاد کرد آنچه دید و شنید.فردوسی.
چو از جهن بشنید گفتار شاه
بفرمود زرین یکی زیر گاه
نهادند زیر خردمند مرد
نشست و پیام پدر یاد کرد.فردوسی.
بخوبی شنیده همه یاد کرد
سر تور بی مغز پر باد کرد.فردوسی.
سیاوش چنین گفت کز بامداد
بیایم کنم هر چه شه گفت یاد.فردوسی.
به نوذر در پندها برگشاد
سخنهای نیکو همه کرد یاد.فردوسی.
بر خسرو آمد فرستاده مرد
سخنهای قیصر همه یاد کرد.فردوسی.
به منذر سخن گفت و نامه بداد
سخنهای ایرانیان کرد یاد.فردوسی.
بر آنسان که آن زن بدو کرد یاد
سخنها همه گفت با رشنواد.فردوسی.
پرستار بشنید و پاسخ نداد
به نزد فرخ زاد این کردیاد
چو پاسخ شنید آن خردمند مرد
بیامد همه پیش گو یاد کرد.فردوسی.
من اینک پس نامه برسان باد
بیایم کنم هرچه رفته ست یاد.فردوسی.
پیامم سپهبد بر اینگونه داد
بگفتم بشاه آنچه او کرد یاد.فردوسی.
برفت و شاه را زو آگهی داد
شنیده کرد یک یک پیش او یاد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
به هر رزمگه در بدادست داد
چو آید کند هر چه رفته ست یاد.
اسدی (گرشاسبنامه ص315).
همه جامه زد چاک و فریاد کرد
بد پهلوان پیش او یاد کرد.
اسدی (گرشاسبنامه ص152).
- از کسی یا از چیزی یاد کردن؛ دربارهء او مطلبی گفتن، از او نکته ای بیان کردن، دربارهء او سخن گفتن، وصف او گفتن، شرح او نقل کردن :
ز سهراب رستم زبان برگشاد
ز بالا و برزش همی کرد یاد.فردوسی.
چنین نیکویی کز تو او یاد کرد
دل انجمن زین سخن شاد کرد.فردوسی.
بگریست به های های و فریاد
کرد از پدرت به نوحه در یاد.نظامی.
- بر کسی یاد کردن؛ گفتن و بیان کردن با او. او را حدیث کردن و حکایت کردن :
به جنگ ار گرفته شود نوشزاد
بر او این سخنها مکن ایچ یاد.فردوسی.
پسر چون ز مادر بدینگونه زاد
نکردند یک هفته بر سام یاد.فردوسی.
بپرسید از او پهلوان از نژاد
براو یک به یک سروبن کرد یاد.فردوسی.
وزان پس کند یاد بر شهریار
مگر تخم رنج من آید به بار.فردوسی.
سخنهای ایران بر او کرد یاد
همان نیز گفتار مهران ستاد.فردوسی.
چو بنشست با شاه نامه بداد
سراسر سخنها بر او کرد یاد.فردوسی.
فرستاده برگشت و آمد چو باد
سراسر شنیده بر او کرد یاد.فردوسی.
یکی کار پیش است با رنج و درد
نیارد کس آن بر تو بر یاد کرد.فردوسی.
بپرسد همی کار بیداد و داد
کند او سخن بر دل شاه یاد.فردوسی.
سپه پاک و مهراج گشتند شاد
بر او هر کسی آفرین کرد یاد.
اسدی (گرشاسبنامه ص121).
- سخن یاد کردن؛ بر زبان آوردن کلام. سخن گفتن :
پس آن ترک خیره زبان برگشاد
به پیش زواره سخن کرد یاد.فردوسی.
چو شه گشت از قارن گردشاد
سخنها سراسر بدو کردیاد.فردوسی.
پدر خود دلی دارد از تو به درد
از ایران نیاری سخن یاد کرد.فردوسی.
بنزدیک لهاک و فرشیدورد
وزان در سخنها همه یاد کرد.فردوسی.
ببردند نامه بر کیقباد
سخن نیز از اینگونه کردند یاد.فردوسی.
برفتند هر دو به شادی به هم
سخن یاد کردند از بیش و کم.فردوسی.
- یاد کردن کسی را؛ سراغ او گرفتن. قصد دیدار یا پرسش یا تیمارداری او کردن :
به نظم و نثر نکو در زمانه یاد من است
چه کرده ام که سعادت نمی کند یادم.
ادیب صابر ترمذی.
- یاد کرده آمدن؛ مذکور شدن. ذکر کرده شدن و بیان کرده شدن. یاد کرده آمدن، مجهول «یاد کردن» است به شیوهء قدما که اغلب فعل مجهول را به معاونت فعل «آمدن» بجای «شدن» صرف می کردند؛ یاد کرده آمد، تذکر داده شد، مذکور شد، بیان کرده شد :بچندین کتاب یاد کرده آمده است. (تاریخ سیستان). و این قصهء غور بدان یاد کرده آمد که اندر اسلام و کفر هیچ پادشاه بر غور چنان مستولی نشد که سلطان شهید مسعود. (تاریخ بیهقی). شجاعت و دل و زهره اش این بود که یاد کرده آمد. (تاریخ بیهقی). وی را اینگونه اثرهاست در غور چنانکه یاد کرده آمد. (تاریخ بیهقی). آنچه ناگزیر بود یاد کرده آمد. (عنصرالمعالی قابوسنامه). اندر هر نوعی طعام از این جنس دهند که یاد کرده آمد... علاج قی در گفتار دهم که علاج معده است یاد کرده آمده است و علاج اسهال سپسته در جایگاهش یاد کرده آید. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و غذا تا روز چهارم از این نوع دهند که یاد کرده آمد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و بر جهان برین جملت که یاد کرده آمد خراج نهاد. (فارسنامهء ابن البلخی ص92). و نسبت ایشان یاد کرده آمد تا معلوم شود. (فارسنامهء ابن البلخی ص50) این شهرها و بندها و پولها که یاد کرده آید او (شاپور) بناکرده است. (فارسنامهء ابن البلخی ص72). و پادشاهی به بنی عم او افتاد چنانکه یاد کرده آمد. (فارسنامهء ابن البلخی ص13). و تواریخ ملوک فرس و احوال و آثار ایشان یاد کرده آمد. (فارسنامهء ابن البلخی ص112). تا روزگار یزدجردبن شهریار آخر ملوک فرس برین جمله یاد کرده آمد. (فارسنامهء ابن البلخی ص108). و آن این است که یاد کرده می آید ضایع گردانیدن فرصت. (کلیله و دمنه).
|| بر زبان آوردن و گفتن (نام کسی را) یا از خاطر گذراندن. ذکر کردن. نام بردن. اسم بردن :
داد پیغام به سراندر عیار مرا
که مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا.رودکی.
به پیش صف چینیان ایستاد
خداوند دادار را کرد یاد.فردوسی.
گر بزرگان جهان را به سخا یاد کند
از سخای تو همه خلق شدستند آگاه.فرخی.
تو به دینار همه روزه همی شکر خری
کیست آن کو نکند یاد تو چون بازرگان.
فرخی.
توقع کند و به آخر آن ایزد... را یاد کند که وزیر را بر آن نگاه دارد. (تاریخ بیهقی).
هم آن این را هم این آن را شب و روز
به گمراهی و بددینی کند یاد.ناصرخسرو.
یاد ازیرا کنم من آل نبی را
تا به قیامت کند خدای مرا یاد.ناصرخسرو.
در معجزه عیسی به دعا یاد تو کردی
تا زنده شدی مرده و گویا شدی اخرس.
ناصرخسرو.
یوسف اول شکر نعمت کرد زیرا که یاد کردن نعمت شکر بود. (قصص الانبیاء ص86). سلطان فرمود که اهل قضا را پیش او بیش یاد کنید همچنان کردند و نام هر کسی که پیش او یاد کردندی گفتی نشاید چون حسن بن عثمان همدانی را پیش او یاد کردند خاموش گشت. (تاریخ بخارا نرشخی ص3).
- سوگند یاد کردن؛ قسم خوردن. سوگند بر زبان راندن :
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن.فردوسی.
پر از خشم و کین کرد سوگند یاد
به مهر و به کین و به دین و به داد.فردوسی.
دل از سخاوت وعدل چنان گشت که مردمان سیستان همه سوگند به جان او یاد کردند. (تاریخ سیستان).
ز بس خشم و کین کرد سوگند یاد
که بدهم من امشب بدین جنگ داد.
اسدی (گرشاسبنامه ص186).
- یاد کردن کسی را؛ به سلامت و شادی او می نوشیدن. شادی خوردن کسی را :
ز آن می خوشبوی ساغری بستاند
یاد کند روی شهریار سجستان.رودکی.
دگر سام بر دست بهمن نهاد
که میکن از آن کس که خواهی تو یاد.
فردوسی.
یکی جام زرین پر از باده کرد
وزو یاد مردان آزاده کرد.فردوسی.
کنون ما بدین اختر نو کنیم
به می در همی یاد خسرو کنیم.فردوسی.
|| به دیدار کسی رفتن. بدنبال تذکر و بخاطر آوردن کسی دیدار او نیز کردن.
|| آرزو کردن. خواستن :
بدان مهتران گفت هرگز مباد
که جان سپهبد کند تاج یاد.فردوسی.
ز دست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد.باباطاهر.
|| نقش و نگار کردن :
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد؟
رودکی (از جهانگیری)(4).
و رجوع به یاد شود.
(1) - یاد کردن اول به معنی فراموش کردن و یاد کردن دوم شاهد است.
(2) - موهم معنی به خاطر آوردن نیز هست، یعنی بخاطر بیاور.
(3) - موهم معنی به خاطر آوردن نیز هست، یعنی خاطر بیاور.
(4) - بیت رودکی را چنین نقل کرده اند:
که بر آب و گل نقش بنیاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد؟ (رشیدی، ذیل یاد و ماهار)... پس شاهد مقنع نیست. (ازحاشیهء برهان چ معین).

یادگار.

[دْ / دِ] (اِ مرکب) اثر. نشان. (غیاث اللغات). هر چیزی که از کسی یادآوری می کند و شخص را به یاد وی می اندازد. (ناظم الاطباء). نشان خیر(1) که از کسی باقی بماند. (آنندراج).آنچه کسی برای تذکار خود باقی می گذارد و آنچه از اشخاص بر جای می ماند و یاد آنان را در خاطرها و اذهان نگاه می دارد اعم از فرزند و جانشین، و مرده ریگ و دیگر چیزها بازمانده از کسی یا چیزی که خاطرهء او را زنده کند :
چو اغربرث و نوذر نامدار
سیاوش که بُد از کیان یادگار.فردوسی.
جهان یادگار(2) است و ما رفتنی
ز مردم نماند جز از گفتنی.فردوسی.
شتروار بار گران دو هزار
پسندیده چیز ازدر یادگار.فردوسی.
پسر بد خردمند او را چهار
که بودند ازو در جهان یادگار.فردوسی.
به ایران و توران تویی شهریار
ز شاهان یکی پرهنر یادگار.فردوسی.
بدان یافتی خلعت از شهریار
همان عهد و منشور از او یادگار.فردوسی.
چنین گفت کای نامور شهریار
ز شاهان گیتی یکی یادگار.فردوسی.
همه پاک پروردگار منید
همان از پدر یادگار منید.فردوسی.
سخنها نه از یادگار توبود
که گفتار آموزگار تو بود.فردوسی.
همی خواستی آشکار و نهان
کزو یادگاری بود در جهان.فردوسی.
همان پند تو یادگار منست
سخنهای تو گوشوار منست.فردوسی.
پدر بر پدر شاه و هم شهریار
ز نوشیروان در جهان یادگار.فردوسی.
بدو گفت فرزانه ای شهریار
تویی از پدر تخت را یادگار.فردوسی.
یکی نامه ای نو کنم ز این نشان
کجا یادگار است از آن سرکشان.فردوسی.
بدانید کو یادگار من است
بنزد شما زینهار من است.فردوسی.
بزدگردن نوذر تاجدار
ز شاهان پیشین بُد او یادگار.فردوسی.
برو (بهرام) داد و گفت این ز من یادگار
همی دار با خود که آید به کار.فردوسی.
بنزد نیا یادگار از پدر
نیا پروریده مر او را به بر.
فردوسی.
گرانمایه دستور با شهریار
چنین گفت کای از کیان یادگار.فردوسی.
بیابد ز من خلعت شهریار
بود در جهان نام او یادگار.فردوسی.
از آن شاه جنگی منم یادگار
مرا همچنان دان که کشتی به زار.فردوسی.
چنین پاسخش داد اسفندیار
که ای از یلان جهان یادگار.فردوسی.
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری
بیادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار.فرخی.
ز ایمنی به وطن کردن اندر آمد باز
به نام عدل تو ای یادگار نوشروان.فرخی.
همچون خزانه های ملوک است خانه ها
از بر واز کرامت و از یادگار او.فرخی.
نه بر گزاف سکندر به یادگار نوشت
که اسب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار.
ابوحنیفهء اسکافی.
ما را یادگاری ده از علم خویش (تاریخ بیهقی ص338). امروز ما را بکارآمده تر یادگاری است و حال مناصحت و کفایت وی ظاهر گشته است. (تاریخ بیهقی).
مبادت بجز دادکاری دگر
به از وی مدان یادگاری دگر.اسدی.
ز کردار گرشاسب اندر جهان
یکی نامه بد یادگار از مهان.اسدی.
حسین و حسن یادگار رسول
نبودند جز یادگار علی.ناصرخسرو.
به هر وقت از سخنهای حکیمان
برویش بر ببینم یادگاری.ناصرخسرو.
یکی یادگار است ازو بس مبارک
منت ره نمایم سوی یادگارش.ناصرخسرو.
پند خوب و شعر حکمت را بدار
یادگار از بومعین ای مستعین.ناصرخسرو.
اشعار به پارسی و تازی
بر خوان و بدار یادگارم.ناصرخسرو.
وین شعر ز پیش آزمایش
بر خوان و بدار یادگارم.ناصرخسرو.
از حجت خراسان آمدت یادگار
این پر ز پند و حکمت نیکو مؤامره.
ناصرخسرو.
ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد این قصیده ترا یادگار من.
مسعودسعد.
بونصر پارسی سر احرار روزگار
هست از یلان و رادان امروز یادگار.
مسعودسعد.
ای در جهان دولت شایسته پادشاه
وی از ملوک گیتی بایسته یادگار.
مسعودسعد.
گر نبود گل چه شود ز آنکه هست
از گل سوری رخ تو یادگار.مسعودسعد.
تو یادگار بادی از کرده های خویش
هرگز مباد کردهء تو از تو یادگار.مسعودسعد.
مسعود پادشاهی کاندر جهان ملک
هست از ملوک گیتی شایسته یادگار.
مسعودسعد.
یادگار جهان شدی و مباد
که جهان از تو یادگار شود.مسعودسعد.
گر سوده شد نگینی از خاتم جلال
تاج سر ملوک جهان یادگار باد.
سیدحسن غزنوی.
از نژاد سیف و برهان در بیان علم و شرع
نیست در عالم به از وی یادگاری یادگار.
سوزنی.
جهان را یادگاری نیست به ز اشعار خاقانی
به فر خسرو عادل نکوتر یادگار است این.
خاقانی.
ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش
وز نه زن رسول به ده نوع یادگار.خاقانی.
قحط سخن گشته بود زنده به من شد سخن
از دم عیسی مرا بس بود این یادگار.
خاقانی.
منت گیتی مبر به یک دو نفس عمر
کانکه ز عمر است یادگار تو کم شد.خاقانی.
ای گوهر یادگار عمرم
چونت طلبم کجات جویم.خاقانی.
دریغا که از نسل اسفندیار
همین بود بس ملک را یادگار.نظامی.
یادگاری که آدمیزاد است
سخن است آن دگر همه باد است.نظامی.
اگر چه من از بهر کاری بزرگ
فرستادمت یادگاری بزرگ
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاددار.نظامی.
سکندرموکبی دارا سواری
ز دارا و سکندر یادگاری.نظامی.
اگر تو یادگیری حرف عطار
بست این باد دایم یادگاری.عطار.
اینکه در شهنامه ها بنوشته اند
رستم و اسکندر و اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار(3).سعدی.
به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفته ایم و چه حاصل که باد در چنگ است.
سعدی (طیبات).
سعدی اگر فعل نیک از تو نیاید همی
بد نبود نام نیک از عقبت یادگار.
سعدی (طیبات).
سخن ماند از عاقلان یادگار
ز سعدی همین یک سخن یاددار.
سعدی (بوستان).
غبار راهگذارت کجاست تا حافظ
بیادگار نسیم صبا نگه دارد.حافظ.
برگ عیشی نیست چشم از نوبهار او مرا
بس بود چون لاله داغی یادگار او مرا.
صائب.
- یادگار شدن؛ به مجاز مخلد و مذکور شدن و بر سر زبانها ماندن :
بیابد ز من خلعت شهریار
شود در جهان نام او یادگار.فردوسی.
- || مردن. از قبیل فسانه شدن و حدیث گشتن. در عربی فانماالناس احادیث :
چو گودرز آن سوک شهزاده دید
دژم شد چو آن سرو آزاده دید.
بخرجید و گفتش که ای شاهزاد
شنوپند و از نو مکن سوک یاد...
کنون گر چه مادرت شد یادگار
به مینوست جان وی انده مدار.فردوسی.
- یادگار داشتن؛ چیزی را از بهر یاد بود و یادآوری نگه داشتن، دارا بودن چیزی را که از بهر یادآوری و یاد بود و تذکره باشد :
هنرها که بنمودمان شهریار
ازو داشت باید به دل یادگار.فردوسی.
بیارم برت گرزسام سوار
کزو دارم اندر جهان یادگار.فردوسی.
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد جز او یادگار.فردوسی.
سیاوش یکی نیزهء شاهوار
کجا داشتی از یلان یادگار.فردوسی.
آن نه یار آن یادگار عمر بود
بس به آیین یادگاری داشتم.خاقانی.
این شعر بر بدیهه ز من یادگار دار
کاین نوعروس بی زر و زیور نکوتر است.
خاقانی.
از پی آن کاتش هجر تو دارم یادگار
نزد من آب حیات است آتش هجران تو.
خاقانی.
گفتی که بیا و دل به من ده
تا دل ز تو یادگار دارم.عطار.
این جثهء همچو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم.سعدی.
- یادگار کردن؛ چیزی را از بهر یادآوری و یادبود ساختن و مهیا کردن و قرار دادن از خود اثر بر جای گذاشتن. آثار خیر بجای گذاشتن :
بنو در جهان شهریاری کنم
تن خویش را یادگاری کنم.فردوسی.
چنین گفت لهراسب را شهریار
بشاهی چو کردش ز خود یادگار.فردوسی.
بر آن دشت توران شکاری کنیم
که اندر جهان یادگاری کنیم.فردوسی.
اگر یادگاری کنی در جهان
ز نامت بزرگی نگردد نهان.فردوسی.
کنون من رسیدم به هفتاد و چار
ترا کردم اندر جهان یادگار.فردوسی.
نخستین در از من کند یادگار
به فرمان پیروزگر شهریار.فردوسی.
ظالم بمرد و قاعدهء زشت ازو بماند
عادل برفت و نام نکو یادگار کرد.سعدی.
- یادگار ماندن؛ باقی ماندن چیزی برای یادآوری و تذکره :
ز هوشنگ ماند این سده یادگار
بسی باد چون او دگر شهریار.فردوسی.
خنک آن کزو نیکویی یادگار
بماند اگر بنده گر شهریار.فردوسی.
که خوبی و زشتی ز ما یادگار
بماند تو جز تخم زشتی مکار.فردوسی.
چنین گفت رستم به اسفندیار
که کردار ماند ز ما یادگار.فردوسی.
بد و نیک ماند ز ما یادگار
تو تخم بدی تا توانی مکار.فردوسی.
ز گفتار و کردار این روزگار
ز ما ماند اندر جهان یادگار.فردوسی.
همان به که این زن بود شهریار
که این ماند از مهتران یادگار.فردوسی.
به گیتی نمانده ست ازو یادگار
مگر این سخنهای ناپایدار.فردوسی.
به ملک داری تابود بود و وقت شدن
بماند ازو به جهان چون تو یادگار پسر.
فرخی.
همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. (تاریخ بیهقی ص175).
عمر شد آن مایه بود و دانش و دین
ماند ازو سود و یادگار مرا.ناصرخسرو.
از بنده یادگار جهان ماند مدح تو
هرگز مباد از تو جهان مانده یادگار.
مسعودسعد.
ملک و دین را نصرتی کردی که از هندوستان
این حکایت ماند خواهد تا قیامت یادگار.
مسعودسعد.
چو آب و آتش گیتی نماند ای عجبی
بماند خواهد این یادگار از آتش و آب.
مسعودسعد.
از هستی خود که یاد دارم
جز سایه نماند یادگارم.خاقانی.
چونکه شد از پیش دیده روی یار
نائبی باید ازومان یادگار.مولوی.
عمر سعدی گر سرآید در حدیث عشق شاید
کو نخواهد ماند بیشک وین بماند یادگار.
سعدی (خواتیم).
هر آنکو نماند از پسش یادگار
درخت وجودش نیاید به بار.
سعدی (بوستان).
آن خسروان که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند.
سعدی.
حافظ سخن بگوی که در صفحهء جهان
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر.حافظ.
- || باقی گذاشتن چیزی را از بهر یادآوری و تذکار :
تو عهد پدر با روانت بدار
بفرزندمان همچنین یادگار.فردوسی.
بدو ماندم این نامه را یادگار
به شش بیور ابیاتش آمد هزار.فردوسی.
اگر دادگر باشی ای شهریار
بگیتی بماند یکی یادگار.فردوسی.
- || جانشین شدن، وارث شدن :
دلیر و هنرمند و گرد و سوار
کزو ماند اندر جهان یادگار.فردوسی.
اگر من شوم کشته در کارزار
نماند کسی تاج را یادگار.فردوسی.
گردند خسروان زمانه فدای تو
وز خسروان تو مانی در ملک یادگار.
مسعودسعد.
- || باقی ماندن :
چرا پیش ایشان نمردم به زار
چرا ماندم اندر جهان یادگار.فردوسی.
- یادگار یافتن؛ اثر و نشان یافتن. چیزی را که از برای تذکره و یادآوری باشد پیدا کردن :
از عطا و خلعت بسیار او با زائران
بازیابی تازه در هر انجمن صد یادگار.
فرخی.
زیبد که خسروان جهان یاد او خورند
کو را جهان ز جد و پدر یادگار یافت.
امیر معزی.
جرعه بود یادگار کأس و بر این خاک
بوئی از آن جرعه یادگار نیابی.خاقانی.
- || آنچه یار و دوست به هم به طریق تحفه فرستند. (برهان) (از انجمن آرا). آنچه یار و دوست به یکدیگر تحفه فرستند و نگه دارند. (آنندراج). هر چیزی که کسی به یار و دوست عزیز خود مانند هدیه و یادداشت می دهد و یا می فرستد. (ناظم الاطباء). هدیه. تحفه. ره آورد. ارمغان. یرمغان(4) :
چو بشنید بهرام شد تیز جنگ
بیامد یکی تیغ هندی بچنگ
بدو داد و گفت این ترا یادگار
بدار و ببین تا کی آید بکار.فردوسی.
(1) - اعم است از نشان خیر و جز آن.
(2) - در این بیت مجازاً باقی و از میان نارفتنی نیز معنی میدهد.
(3) - مجازاً در معنی مطلق باقی مانده، بازمانده.
(4) - این معنی نیز فرع از معنی اول است.

یادگار.

(اِخ) میرزایادگار ناصر. از سرداران هندی معاصر چند تن از سلسلهء سلاطین هند و افغان از قبیل محمد همایون پادشاه، شیرشاه، اسلام شاه، فیروزشاه، عادل شاه، که در حدود قرن دهم هجری فرمانروائی داشته اند. رجوع به تاریخ شادی معروف به تاریخ سلاطین افاغنه شود.

یادگار.

(اِخ) یکی از خانان خیوه که در حدود سال 1126 ه . ق. مطابق 1714 م. در خوارزم حکومت میکرد و خانان خیوه دسته ای از ازبکان اند که پس از هرج و مرج اواخر عهد تیموریان تحت امر محمد شیبانی خیوه را نیز مانند ماوراءالنهر مسخر ساختند و از حدود 921 ه . ق. (1515 م.) سلسله ای از ازبکان بر خیوه حکومت یافتند. یادگار نوزدهمین امیری است که نام وی در جدول اسامی خانان خیوه آمده است. (تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص250).

یادگار.

(اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان قوچان واقع در هزار متری جنوب کشف رود. با 400 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یادگار.

(اِخ) دهی است از بخش تربت جام شهرستان مشهد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یادگاربیک.

[بِ] (اِخ) پسر حسن سلطان شاعر است و این بیت ازوست :
فلک تلافی یک دیدن تو نتواند
هزار سال اگر فکر انتقام کند.
(ترجمهء تذکرهء مجمع الخواص ص69).

یادگاربیک.

[بِ] (اِخ) متخلص به سیفی شاعر بود در تذکرهء دولتشاه آمده است: امیر یادگار بیک طاب ثراه، از جمله امیرزادگان حضرت صاحبقرانی و شاهرخی بود و بروزگار شاهرخ سلطان نیز صاحب منصب و مرتبه و مردی خوشگوی و لطیف طبع بود و بروزگار شاهرخ سلطان امارت موروث را به فضل مکتسب مبدل ساخت و به عهد بابر سلطان از غوغای امارت به راحت قناعت و مسکنت راضی شد و روزگار به رفاهیت گذرانیدی و با اهل فضل اختلاط نمودی و بعضی شعر او را بر اشعار ابنای روزگار او فضل می نهند و انصاف آن است که بسیار خوشگوست و این مطلع او راست:
آمدی ای شمع و مجلس را چو گلشن ساختی
پای بر چشمم نهادی خانه روشن ساختی
و این غزل او راست:
آن پریروی که دیوانهء خویشم خواند
کاش باز آید و دیوانه ترم گرداند
وقت آن شد که زلیخای جهان را از نو
دولت یوسف نوروز جوان گرداند
از شکوفه درم افشاند چمن بر سر گل
عیش را باد صبا سلسله می جنباند
نعرهء بلبل شبخوان به سحردانی چیست
سرخوشان سوی چمن رو که ترا میخواند
عاقل آن است در این دور که سیفی مانند
جا به ویرانهء غم گیرد و خود را داند.
(تذکرهء دولتشاه ص470).
و امیر علیشیر نوائی در مجالس النفائس آرد: امیر یادگار بیک سیفی تخلص میکرد و از امیرزادگان اصیل خراسان است و از غایت فنا و بی تکلفی که داشت بجزوی که از مستغلاتش حاصل میشد گوشهء قناعت را گرفته طریق ملازمت گذاشت، و شعرا همیشه در مجلس او بودند و از ایشان هیچ چیز خود را دریغ نمیداشت مطالع خوب دارد از آنجمله این مطلع است :
بر تنت پیراهن نازک ز تحریک نسیم
هست چون نو کیسهء لرزنده بر بالای سیم
این مطلع نیز از اوست.
سرو من سبزی است شیرین راست همچون نیشکر
چون ببالای قبای برگ نی بند کمر.
مزارش در گورستان آبا و اجدادش در سر پل است. (مجالس النفائس صص30 - 31).
و باز در صفحه 204 همان تذکره آمده است: میریادگار، سیفی تخلص میکرد از امرای متعین خراسان است و سهل و آسان ترک امارت کرد و به گوشهء بی توشه ای قناعت فرمود و این مطلع نیز از اوست: در برت پیراهن... الخ. (مجالس النفائس چ طهران 1323).

یادگاربیک.

[بِ] (اِخ) (میرزا...) محمد بن میرزا سلطان محمد بن میرزا بایسنغربن معین الدین شاهرخ بن تیمور. در تاریخ 873 که سلطان ابوسعید را کشتند وی باتفاق اوزون حسن به حکومت خراسان برقرار شد و دو سال بعد از آن در سنهء 875 در محاربهء با سلطان حسین بایقرا به هرات کشته شد و اولین سلطان ملوک گورکانیه هند موسوم به بابرشاه نیز به همین اسم برادری داشته است. (از قاموس اعلام ترکی ج6 ص4782). و صاحب حبیب السیر آرد: و در سنهء 874 میان خاقان منصور (سلطان حسین بایقرا) و میرزا یادگار محمد در موضع چناران مقابله و مقاتله به وقوع پیوست و سپاه میرزا یادگار محمد به مدد امیرحسن بیگ مستظهر شده روی به دارالسلطنه هرات نهاد و در محرم سنه 875 بر آن بلده استیلا یافته خاقان منصور عنان عزیمت به طرف میمنه و فاریاب انعطاف داد و بعد از انقضاء چهل روز بار دیگر به مرافقت فتح و ظفر به مستقر دولت و اقبال ایلغار نمود و در شب بیست و سیم صفر نزدیک به وقت سحر به باغ زاغان درآمد میرزا یادگار محمد را به جهان جاودان روان فرمود. (حبیب السیر جزو سوم از مجلّد ثالث ص241).
شد شهر صفر شهید و هم شهر صفر
از سال شهادتش دهد باز خبر.
عبدالواسع جبلی (حبیب السیر جزو سوم از ج3 ص255).
رجوع به رجال حبیب السیر و تاریخ ادبیات ادوارد براون و تذکرهء دولتشاه سمرقندی و مطلع الشمس شود.

یادگارلو.

(اِخ) دهی است از بخش سلدوز شهرستان ارومیه. دارای 376 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یادگاری.

[دْ / دِ] (اِ مرکب) آنچه برای یادبود و یادگار و یادآوری باشد. آنچه از کسی به یادگار ماند : به آواز ضعیف می گوید اگر چه میروم دو چیز میان شما می گذارم یادگاری یکی قرآن و یکی خاندان. (قصص الانبیاء 242). کاشکی استخوانی از تو یادگاریم بودی. (قصص الانبیاء ص 140).
ز شیرین بر طریق یادگاری
تک شبدیز کردش غمگساری.نظامی.
دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را
بشنو تو این سخن را کاین است یادگاری.
سعدی.
عمری از خلق روی پیچیدم
خدمتش را به جان پسندیدم
تا چنان شد ز شرمساری من
کاین فسون داد یادگاری من.
میر خسروی (از آنندراج).
برای سوختن من چو شعله تند مشو
اگر چه خار و خسم یادگاری چمنم.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
یادگاریهای عشق است اینکه با خود در عدم
سینهء صد پاره ای داریم و جیب چاک چاک.
فیاض (از آنندراج).
|| آنچه به عنوان یادبود و هدیه به کسی دهند. تحفه و ارمغان. || آنچه برای یادبود بر در و دیوار می نویسند یا بر تنهء درختان می کنند.

یاد گرفتن.

[گِ رِ تَ] (مص مرکب)آموختن. تعلیم گرفتن. فراگرفتن. تعلم :
جز از نیکنامی و فرهنگ و داد
ز رفتار گیتی مگیرید یاد. فردوسی.
سخنهای کوتاه و معنی بسی
کجا یاد گیرد دل هر کسی.فردوسی.
کنون ای خردمند دانش پذیر
اگر بخردی یک سخن یاد گیر.فردوسی.
ز رویین دژ اکنون جهاندیده پیر
نگر تا چه گوید تو زو یادگیر.فردوسی.
سخن هر چه گویم زمن یادگیر
مشو نیز با پیر برخیره خیر.فردوسی.
ز فردوسی اکنون سخن یادگیر
سخنهای پاکیزه و دلپذیر.فردوسی.
گر نکت گوید و از علم سخن یاد کند
با خرد مردم باید که سخن گیرد یاد.فرخی.
اگر از روی دین یادنگیری از روی خرد یاد گیری. (قابوسنامه).
آنچه گفتم یاد گیر و آنچه بنمودم ببین
ورنه همچون کور و کر عامه بمانی کور و کر.
ناصرخسرو.
|| حفظ کردن. شنیدن و بخاطر سپردن. از برکردن. به حافظه گرفتن. ضبط کردن. استحفاظ(1) :
مباش غمگین یک لفظ یادگیر لطیف
شگفت گونه و لکن قوی و بابنیاد.کسائی.
پیامی بری نزد فرخ پدر
سخن یادگیری همه در بدر.فردوسی.
نشان بس بود شهریار اردشیر
چو از من سخن بشنوی یادگیر.فردوسی.
ز پرویز چون داستانی شگفت
ز من بشنوی یاد باید گرفت.فردوسی.
سراسر همه پرسشم یادگیر
به پاسخ همه داد بنیاد گیر.فردوسی.
کنون از خردمندی اردشیر
سخن بشنو و یک بیک یادگیر.فردوسی.
چو از پند گوی آن شنید اردشیر
به گلنار گفت این سخن یادگیر.فردوسی.
بدو گفت شاه این ز من درپذیر
سخن هر چه گویم ترا یادگیر.فردوسی.
سخن بشنوی بهترین یادگیر
نگرتا کدام آیدت دلپذیر.فردوسی.
چنین گفت فرزانه شاهوی پیر
ز شاهوی پیر این سخن یادگیر.فردوسی.
همه داستان یاد باید گرفت
که خیره بماند شگفت از شگفت.فردوسی.
مرا این سخن یاد باید گرفت
ز مه روشنایی نباشد شگفت.فردوسی.
بمان تا بدین گنگ بار از شگفت
چه بینیم کان یاد باید گرفت.اسدی.
احوال جهان باد گیر باد
وین قصه ز من یاد گیر یاد.مسعودسعد.
بلیناس بیدار گشت و دل و هوش بدو (بدان شیطان که کتاب علم و فسونها خواندی) سپرد و همی شنید و بهری یاد گرفت. (مجمل التواریخ و القصص). و این سیامک به دیدار چون کیومرث بود و پیوسته ملازم آن بودی و هر چه گفتی سیامک یادگرفتی. (قصص الانبیاء ص36). شاعر بدین درجه نرسد الا که در عنفوان شباب و در روزگار جوانی بیست هزار بیت از اشعار متقدمان یادگیرد. (چهارمقاله). و هوش داری تا خصمان تو چه گویند و او چه جواب دهد جمله یادگیری و در حفظ آری. (سندبادنامه ص38).
او گوید و خلق یاد گیرند
ما را و ترا بیاد گیرند.نظامی.
همان به کاین نصیحت یادگیریم
که پیش از مرگ یک نوبت نمیریم.نظامی.
این حکایت یادگیر ای تیزهوش
صورتش بگذار و معنی را نیوش.مولوی.
کای جوانمرد یادگیر این پند.سعدی.
ز من بحضرت آصف که می برد پیغام
که یادگیر دو مصرع ز من بنظم دری.حافظ.
نصیحتی کنمت یادگیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است.
حافظ.
هر چه گفتیم گر نگیری یاد
روز ما بگذرد شبت خوش باد.اوحدی.
- بر یاد گرفتن؛ به خاطر سپردن :
شنیدند و بر دل گرفتند یاد
کس از بیم کاوس پاسخ نداد.فردوسی.
بگیرم پند تو بر یاد از این یار
بکوشم هر چه باداباد از این بار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
- به یاد گرفتن؛ به خاطر سپردن :
ز پیش پدر گیو شد تا به بلخ
گرفته به یاد آن سخنهای تلخ.فردوسی.
مُنا دیگری نام او شیرزاد
گرفت آن سخنهای کسری به یاد.فردوسی.
و دیگر که گیتی فسانه است و باد
چو خوابی که بیننده گیرد بیاد.فردوسی.
|| بخاطر آوردن. یادآوری کردن. نام بردن. ذکر کردن. استذکار: یاد کردن :
چنین شاه بر گاه هرگز مباد
نه آن کس که گیرد ازو نیز یاد.فردوسی.
بدو گفت پیران کز اندک سپاه
نگیرند یاد اندر این رزمگاه.فردوسی.
نگیرد ز کار درم نیز یاد
از آن پس که داماد او شد شغاد.فردوسی.
ستاره شمر گفت کاین خود مباد
که شاه جهان گیرد از مرگ یاد.فردوسی.
بسر شد کنون قصهء کیقباد
ز کاوس باید که گیریم یاد.فردوسی.
مباشید جاوید جز راد و شاد
ز من جز به نیکی نگیرید یاد.فردوسی.
ببودند از اینگونه یک هفته شاد
ز شاهان گیتی گرفتند یاد.فردوسی.
سیاوش به توران همی دل نهاد
وز ایران نگیرد همی هیچ یاد.فردوسی.
نگیرد ز تو یاد فرزند تو
نه خویشان نزدیک و پیوند تو.فردوسی.
چو کار گذشته نگیرد به یاد
زید شاد و ما نیز باشیم شاد.فردوسی.
همه موبدان مانده زو در شگفت
که تا یاد خسرو چنین چون گرفت.
فردوسی.
که با زیردستان جز از رسم داد
ندارند و از بد نگیرند یاد.فردوسی.
|| یاد کسی کردن به مهر کسی؛ یا چیزی را از روی مهر به یاد آوردن و مآثر او را بیان نمودن :
فراوان ز رستم گرفتند یاد
که او داد در جنگ هر جای داد.فردوسی.
جهانی نوآیین شد از داد اوی
گرفتند هر یک همی یاد اوی.فردوسی.
- یاد چیزی و یاد کسی گرفتن؛ هوای آن کردن. آرزوی آن کردن :
جهاندیده بیدار بابک بمرد
سرای کهن دیگری را سپرد.فردوسی.
چو آگاهی آمد سوی اردوان
پر از غم شد و تیره گشتش روان.فردوسی.
گرفتند هر مهتری یاد پارس
سپهبد به مهتر پسر داد پارس.فردوسی.
|| به یاد کسی می نوشیدن؛ شادی کسی خوردن. یاد کسی کردن به هنگام می گساری :
میی چند خوردند و گشتند شاد
به نام سیاوش گرفتند یاد.فردوسی.
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام
همی یاد کاوس گیرد بجام.فردوسی.
دگر جام بر دست بهمن نهاد
که برگیر از آن کس که خواهی تو یاد.
فردوسی.
گفت همه نعمتی ما را هست اما بایستی که امیر با جعفر را بدیدی اکنون که نیست باری یاد او گیریم و همهء مهتران خراسان حاضر بودند یاد وی گرفت و بخورد و همه بزرگان خراسان نوش کردند. (تاریخ سیستان).
همه غم به باده شمردند باد
بجام دمادم گرفتند یاد.
اسدی (گرشاسبنامه).
گرفتند هر دو به هم بزم یاد
مهان را بخواندند و بودند شاد.
اسدی (گرشاسبنامه).
بفرمود تا هر که جستند نام
همیدون به یادش گرفتند جام.
اسدی (گرشاسبنامه).
آنکه چو جام می بر کف نهند
شاهان از نامش گیرند یاد.مسعودسعد.
|| باقی ماندن نام. مشهور شدن :
که مردان به فرزند گیرند یاد
زن از شوی و مردان به فرزند شاد.
اسدی.
(1) - برخی از شواهد این معنی موهم معنی اول نیز هست.

یادگیر.

(نف مرکب) یادگیرنده. تعلیم گیرنده. آموزنده، مجازاً بااستعداد و باهوش و صاحب شعور و پرحافظه :
جوانان بادانش و یادگیر
سزد گر بگیرد کسی جای پیر.فردوسی.
بدو گفت دانا شود مرد پیر
که آموزشی باشد و یادگیر.فردوسی.
منم پاک فرزند شاه اردشیر
سرایندهء دانش و یادگیر.فردوسی.
نبیرهء جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر.فردوسی.
چنین گفت با هر که بد یادگیر
که بیدار باشید برنا و پیر.فردوسی.
شنیدم که فرزند تو اردشیر
سواری است گوینده و یادگیر.فردوسی.
فرستاد قیصر یکی یادگیر
بنزدیک شاپور شاه اردشیر
که چندین تو از بهر دینار خون
بریزی تو با داور رهنمون
چه گویی چو پرسند روزشمار
چه پوزش کنی پیش پروردگار.فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانای پیر
که با آزمایش بود یادگیر.فردوسی.
چنین داد پاسخ که این چرخ پیر
اگر هست با دانش و یادگیر.فردوسی.
از آن بهره ای گوی و میدان و تیر
یکی نامور پیش او یادگیر.فردوسی.
چنین گفت ایزد گشسب دبیر
که ای شاه روشندل و یادگیر.فردوسی.
که باشند دانا و دانش و پذیر
سراینده و با هش و یادگیر.فردوسی.
نکوخط و داننده باید دبیر
شمارنده چابکدل و یادگیر.
اسدی (گرشاسبنامه).
فرسته گسی ساز دانش پذیر
نهان بین و پاسخ ده و یادگیر.
اسدی (گرشاسبنامه ص265).
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را برگشادی ضمیر.نظامی.
- سخن یادگیر؛ آموزنده و تعلیم گیرنده. حرف شنو. که نیک گوش به سخنی سپارد.
خردمند باید که باشد دبیر
همان بردبار و سخن یادگیر.فردوسی.
|| به خاطر آورنده. متذکرشونده :
اگر فرمانبری ماه دو هفته
نباشی یادگیر از کار رفته
تو باشی آفتاب اندر حصارم...
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
|| بخاطر سپارنده. ازبرکننده :
نخواهم که این راز داند دبیر
تو باشی نویسنده و یادگیر.فردوسی.
|| در ابیات زیر ظاهراً هوشمند، تیزویر، آن که مطالب بسیار از افسانه و تاریخ شنیده یا خوانده است و در حافظه دارد معنی می دهد :
سکندر چو بشنید از آن یادگیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر.فردوسی.
همی رفت روشندل و یادگیر
سرافراز تاخرهء اردشیر.فردوسی.
ندانم کسی را ز گردنکشان
که از چهر او من ندارم نشان
نگاریده ام زین نشان برحریر
نهاده بنزد یکی یادگیر.فردوسی.
برو رانده ام حکم اخترشناس
کزو ایمنی باشدم یا هراس.فردوسی.
گزیدند [ سلم و تور ] پس موبدی تیزویر
سخنگوی و بینادل و یادگیر.فردوسی.
جهاندیده ای سوی پیران فرست
هشیوار و ز یادگیران فرست.فردوسی.
برفتند بیدارده مردپیر
زبان چرب و گوینده و یادگیر.فردوسی.
مر او را کنون مردم یادگیر
همی خواندش بابکان اردشیر.فردوسی.
از ایران یکی نامجویم دبیر
خردمند و روشندل و یادگیر.فردوسی.
فرستاد بهرام مردی دبیر
سخنگوی و روشندل و یادگیر.فردوسی.
ورا خواندی هر زمان اردشیر
که گوینده مردی بد و یادگیر.فردوسی.
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر.فردوسی.
چنین گفت هرمز که مهران دبیر
بزرگ است و گوینده و یادگیر.فردوسی.
شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر.فردوسی.
چو من نامه یابم ز پیران خویش
از این پرهنر یادگیران خویش.فردوسی.
شهنشاه گوید که از گنج من
مبادا کسی شاد بیرنج من
مگر مرد بادانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا و پیر.فردوسی.
فرستاده ای برگزیدی دبیر
خردمند و بادانش و یادگیر.فردوسی.
بعنوان نگه کرد مرد دبیر
که گوینده بود او و هم یادگیر.فردوسی.
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
که ای شاه گوینده و یادگیر.فردوسی.
فرستاده ای جست گرد و دبیر
خردمند و دانا و هم یادگیر.فردوسی.
بیامد جهاندیده دانای پیر
سخنگوی و بادانش و یادگیر.فردوسی.
چو روشن روان گشت و دانش پذیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.فردوسی.
بخواند آن زمان کس که بودند پیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.فردوسی.
چو اشتاد و خراد و برزین پیر
دو دانای گوینده و یادگیر.فردوسی.
بخواندم یکی مرد هندی دبیر
سخنگوی و گوینده و یادگیر.فردوسی.
ز لشکر گزیدند مردی دبیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.فردوسی.
بجوید سخنگوی و دانش پذیر
پژوهندهء اختر و یادگیر.فردوسی.
چنین گفت هم یزدگرد دبیر
که ای مرد گوینده و یادگیر.فردوسی.
چو بازارگان بچه گردد دبیر
هنرمند و بادانش و یادگیر.
فردوسی.

یادگیرنده.

[رَ دَ / دِ] (نف مرکب) تعلیم گیرنده. آموزنده. متعلم: رجل ذکور؛ مرد نیکو یادگیرنده. (از منتهی الارب). || از برکننده. حفظ کننده. بخاطر سپارنده. || هوشمند. رجوع به یادگیر در تمام معانی شود.

یادنامه.

[مَ / مِ] (اِ مرکب) نامه و کتاب که به یاد کسی تدوین شود(1). کتابی که به افتخار کسی تألیف و منتشر شود. کتابی که حاوی مقالات متعدد باشد و به یاد کسی یا بمناسبت تولد او و یا سالیان عمر او تدوین شود، خواه در زندگانی وی یا بعد از مرگ وی: یادنامهء دینشاه ایرانی، یادنامهء پورداود.
.
(فرانسوی)
(1) - Memorial

یادندان.

[دَ] (اِ) پادشاهان جهان و خداوندان دوران. (برهان) (آنندراج). مصحف یاوندان است. (حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به یاوند شود.

یاده.

[دَ / دِ] (اِ مرکب) قوت حافظه را گویند. (برهان) (آنندراج). ظاهراً از ساخته های فرقهء آذرکیوان است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).

یار.

(اِ)(1) اعانت کننده. (برهان) (شرفنامه). معین. (دهار). مدد. مددکار. (غیاث اللغات). عون. معاون. ناصر. نصیر. عضد. معاضد. ظهیر. پشت. یاور. مدد. ساعد. دستگیر. طرفدار. دستیار. مساعد. ولی. رِدْء :
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.ابوشکور.
و این سه گروه با یکدیگر به حربند و چون دشمنی پدید آید با یکدیگر یار باشند. (حدود العالم).
ترا یار کردارها باد و بس
که باشد به هرجات فریاد رس.فردوسی.
همی خواستی از یلان زینهار
پیاده بماندی نبودیش یار.فردوسی.
همیشه جهاندار یار توباد
سر اختر اندر کنار توباد.فردوسی.
شما را جهان آفرین یار باد
همیشه سربخت بیدار باد.فردوسی.
همه نیزه بودی به جنگش به چنگ
کمان یار او بود و تیر خدنگ.فردوسی.
ز استخر مهر آذر پارسی
بیاید به درگاه با یار سی.فردوسی.
نخواهد به تو بد به آزرم کس
به سختی بود یار و فریادرس.فردوسی.
از این پس نخواهم فرستاد کس
بدین جنگ یزدان مرا یار بس.فردوسی.
وز آن پس چنین گفت هر شهریار
که باشد ورا بخت پیروز یار.فردوسی.
اگر یار خواهی ز درگاه شاه
فرستمت چندانکه خواهی بخواه.فردوسی.
به هر جایگه یار درویش باش
همی راد بر مردم خویش باش.فردوسی.
اگر یار باشد جهان آفرین
بخون پدر جویم از کوه کین.فردوسی.
چو کار آمدم پیش یارم بدی
به هر دانشی غمگسارم بدی.فردوسی.
که چون بخت پیروز و یاور بود
روا باشد ار یار کمتر بود.فردوسی.
ز لشکر برون کن سواری هزار
فرامرز را باش در جنگ یار.فردوسی.
چه گویی کنون چارهء کار چیست
برین جنگ بی تو مرا یار کیست.فردوسی.
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست.فردوسی.
چو نیکو بود گردش روزگار
خرد یافته یار و آموزگار.فردوسی.
مگر باز بینیم دیدار تو
که بادا جهان آفرین یار تو.فردوسی.
بنزد سیاوش فرستاد یار
چو روئین و چون شیدهء نامدار.فردوسی.
چه گویی تو پاسخ چگونه دهی
که یار تو بادا بهی و مهی.فردوسی.
از این پس نخواهم بر این یار کس
پسر با برادر مرا یار بس.فردوسی.
کرا یار باشد سپهر بلند
برو بر ز دشمن نیاید گزند.فردوسی.
اگر شد همه زیر یک چادریم
به مردی همه یار یکدیگریم.فردوسی.
چو یار آمد اکنون بجوییم جنگ
گهی با شتابیم گه با درنگ.فردوسی.
اگر یار باشید با من به جنگ
چو شب تیره گردد نسازم درنگ.فردوسی.
بینی نیت نیک و دل و مذهب پاکش
و ایزد بود، آن را که چنین خلق بودیار.
فرخی.
هر که را توفیق یار است او بدان خدمت رسد
بخ بر آن کس باد کانکس را بود توفیق یار.
فرخی.
ترا به بوی و به پیرایه هیچ حاجت نیست
چنانکه شاه جهان را گه نبرد به یار.فرخی.
ضعفا را به همه حالی یار است خدای
یار آن است به هر وقت که یار ضعفاست.
فرخی.
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار.منوچهری.
در ظاهر و در باطن پشت تو بود دولت
در عاجل و در آجل یار تو بود باری.
منوچهری.
از بهر آنکه شاه جهان دوستدار اوست
دولت معین اوست، خداوند یار اوست.
منوچهری.
و این ابوالعریان مردی عیار بود از سیستان و از سرهنگ شماران بود و غوغا یار او بودند. (تاریخ سیستان).
چو مرد باشد برکار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زرّ عیار...
سوار کش نبود یار اسب راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت سوار.
ابوحنیفه اسکافی (از تاریخ بیهقی).
چو لشکر بود اندک و یار بخت
به از بیکران لشکر و کار سخت.اسدی.
از او خواه استعانت در همه کار
که چون او کس نباشد مر ترا یار.
ناصرخسرو.
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید.
ناصرخسرو.
رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدیقه گر به حشر بود یارش.ناصرخسرو.
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مدد کارش.
ناصرخسرو.
یقین دانم همی کاین بندگان را
خداوندی است یار و بنده پرور.ناصرخسرو.
یارند تن و جانت بعلم و عمل اندر
تو غافلی از کار بهین یار و مهین یار.
ناصرخسرو.
با همه حالتی که حیوان راست
مر ترا با سخن خرد یار است.ناصرخسرو.
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب.
مسعودسعد.
کار ساز عالم است و یار دین ایزدی است
دولت او را کارساز و ایزد او را یار باد.
معزی.
بادش به هرچه روی کند کردگار پشت
بادش به هرچه رای کند شهریار یار.معزی.
بپیروزی اگر یارش بود خالق سزا باشد
که نشناسم به پیروزی ز خلق اندر جهان یارش(2).
معزی.
تا دهر بود کار تو پروردن دین باد
و ایزد به همه کار ترا یار و معین باد.معزی.
پشت دین است او به فضل و هست دولت پشت او
یار خلق است او به عدل و هست خالق یار او.
معزی.
ای یار چو روزگار یار من و تست(3)
بس کس که حسود روزگار من و تست.
معزی.
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار.
معزی.
پشت اسلامی همیشه کردگارت باد پشت
یار انصافی همیشه شهریارت باد یار.معزی.
پشت شریعتی و ترا یادگار پشت
یار حقیقتی و ترا شهریار یار.معزی.
حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد
اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار.
معزی.
گفت امیرالمؤمنین تا حاضر آید پیش او
دین ایزد را و شرع مصطفی را پشت و یار.
سنائی.
ای گردن احرار به شکر تو گرانبار
تحقیق ترا همره و توفیق ترا یار.سنایی.
بدین امید عمری می گذاشتم که... یاری و معینی به دست آرم. (کلیله و دمنه).
وز آن دروغ که گفتم کز آل سامانم
از آل سامان کس نیست در لظی یارم.
سوزنی.
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
دین مهر و ماه را ملک العرش با دیار.
خاقانی.
از مدح تو اشعار من رونق فزا در کار من
دولت همیشه یار من با بخت بیدار آمده.
خاقانی.
یار من آن که لطف خداوند یار اوست(4)
بیداد و داد و رد قبول اختیار اوست.سعدی.
کسی قول دشمن نیارد به دوست
جز آن کس که در دشمنی یار اوست.
سعدی.
- بی یار؛ بی معین و بی مدد کار و همراه :
براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم.
ناصرخسرو.
مرا گویی اگر دانا و حری
به یمگان چون نشینی خوار و بی یار.
ناصرخسرو.
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار بی یار و یاور.ناصرخسرو.
- دستیار؛ کمک کننده. معین :
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند
این مر آن را پشتوان و آن مر این را دستیار.
مسعودسعد.
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو
نفس را آن پایمرد و دیو را این دستیار.
سنایی.
- دولتیار؛ آن که دولت یار اوست. نیک بخت و توانگر :
ای ز جاه تو عدل روزافزون
وی ز رای تو ملک دولتیار.مسعودسعد.
تا ترا یار دولت است بپای
در جهان خدای دولتیار.سنایی.
- یار آمدن؛ معین و مدد کار شدن، به یاری آمدن :
مهر است یا زرین صدف خرچنگ را یار آمده
خرچنگ ناپروا زتف پروانهء نار آمده.
خاقانی.
- یار کردن؛ همدست و موافق کردن :جهودان بر وی (عیسی) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمهء تاریخ بلعمی).
- یاریار؛ در عبارت زیر از تاریخ بیهقی آمده است و جنبهء تأکید اعتقادی یا خطاب تأکیدی دارد : و آن غلامان سرایی که از ما گریخته بودند به روزگار بورتگین بیامدند و یکدیگر را بگرفتند و آواز دادند که یاریار و حمله کردند بنیرو و کس کس را نایستاد و نظام بگسست از همه جوانب و مردم ما همه روی بگریز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص626).
- یار و یار؛ دوست و معین.
|| صاحب. (دهار) (منتهی الارب). رفیق. (نصاب). زوج. (دهار). صحابی. همراه. متفق. پیرو. همدم. ندیم. همنشین. همسر : پیغمبر تافته شد و یاران را گفت چه کنیم. (ترجمهء طبری بلعمی). ابوالبحتری را بیافت گفت پیغامبر گفت که ترا نکشم و با ابوالبحتری یاری بود او گفت این یار مرا نیز نکشید. (ترجمهء طبری بلعمی).
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا ببین کنون پیداست.رودکی.
برترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه.رودکی.
یار بادت توفیق روزبهی با تو رفیق
دوستت باد شفیق دشمنت غیشه و مال.
رودکی.
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و به یاران بداد او نفاع.ابوشکور.
بیارانش بر خلعت افکند نیز
درم داد و دینار و هر گونه چیز.فردوسی.
جوانیش را خوی بد یار بود
ابا بد همیشه به پیکار بود.فردوسی.
هنوز آن گرانمایه بیدار بود
که با وی به راه اندرون یار بود.فردوسی.
بدل گفت اگر با نبی و وصی
شوم غرقه دارم دو یار وفی.فردوسی.
هم از رزمزن نامداران خویش
از آن پهلوانان و یاران خویش.فردوسی.
ببستند یارانش یکسر کمر
همیدون به دریا نهادند سر.فردوسی.
به یارانش گفت آنکه از تیره خاک
برآرد چنین جا بلند از مغاک.فردوسی.
چهارم خزروان سالار بود
که گفتار او با خرد یار بود.فردوسی.
بیاورد یاران بهرام را
سواران با زیب خودکام را.فردوسی.
سرآمد کنون قصهء باربد
مبادا که باشد ترا یار بد.فردوسی.
به یاران چنین گفت کای سرکشان
شنیده ز تخت بزرگان نشان.فردوسی.
شب و روز خوردن بدی کار اوی
می و رود و رامشگران یار اوی.فردوسی.
وزو بر روان محمد درود
به یارانش برهر یکی برفزود.فردوسی.
عبدالرحمن قوال گفت دیگر روز پراکنده شدند و من و یارم دزدیده با وی (امیر محمد) برفتیم. (تاریخ بیهقی). او بدان کشته شد و یارانش را دل بشکست. (تاریخ بیهقی ص109). این طغرل درآمد قبای لعل پوشیده و یار وی قبای فیروزه داشت و به ساقیگری مشغول شدند هر دو ماهروی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص253). اگر آن معجون ما را بیاموزی تا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد... پیش داشته آید. (تاریخ بیهقی ص341). یعقوب گفت چرا به من تقرب نکردید چنانکه یارانتان کردند (سه تن از پیران دولت طاهری). (تاریخ بیهقی ص248).
امت را چون ز آل می ببرد یار
جز به تو یارب زیار بد بکه نالیم.
ناصرخسرو.
گر مسلمانان یاران نبی بودند
من همی نیز مسلمانم و از یارانم.
ناصرخسرو.
یار خرماست بلی خار بر یارش
یار بد عار بود دایم بر یارش.ناصرخسرو.
آنها همه یاران رسولند و بهشتی
مخصوص بدان بیعت و از خلق مخیر.
ناصرخسرو.
تنها بسیار به از یار بد
یار ترا بس دل هشیار خویش.ناصرخسرو.
تا سخنم مدح خاندان رسول است
نابغه طبع مرا متابع و یار است.ناصرخسرو.
دو بار سوی مدینه آمدند و یاران پیغامبر علیه السلام ایشان را باز گردانیدند. (مجمل التواریخ والقصص). سال سی و دو بسیاری از یاران پیغامبر بمردند چون عباس بن عبدالمطلب... و عبدالرحمن عوف و... (مجمل التواریخ و القصص).
اندر چمن و گلشن از سوسن و گل خرمن
ما بر گل و بر سوسن تکیه زده با یاران.
معزی.
آنکه زو چاره نیست یارش دان
و آنکه نه یارتست بارش دان.سنایی.
با رفیقان سفر مقر باشد
بی رفیقان سفر سقر باشد.
پس نکو گفته اند هشیاران
خانه را یار و راه را یاران.سنایی.
شتربه گفت بیارای ای یار مشفق. (کلیله و دمنه). هیچ یار و قرین چون صلاح نیست. (کلیله و دمنه). لیکن تو از نزدیکان و پیوستگان و یاران می اندیش و اگر وقوف یابند ترا در خشم ملک افکنند. (کلیله و دمنه). گویند دزدی شبی به خانهء توانگری با یاران خود به دزدی رفت. (کلیله و دمنه). آن دو یار من در پس خانهء توایستاده اند تو بر بام خویش رو و بگوی آنچه یار شما می خواهد بدو دهم یانه. (سندبادنامه ص 294).
دمبدم میگذرند از نظر ما یاران
اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم.
خاقانی.
دل نشکنم از عتاب یاری
کو را دل خرده دان ببینم.خاقانی.
عهد یاران باستانی را
تازه چون بوستان نمی بینم.خاقانی.
جنس زن یابی و نیابی کس
جنس یاران درد خوردهء خویش.خاقانی.
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل درنگی که من داشتم.خاقانی.
یاران به درد من ز من آسیمه سرترند
ایشان چه کرده اند بگو تا من آن کنم.
خاقانی.
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی در بر
نه سوزن شبه دجال است یکچشم سپاهانی.
خاقانی.
بغم تازه مرائید شما یار کهن
سر این یار غم عمرشکر بگشائید.خاقانی.
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی.خاقانی.
کرده چار ارکان او از هفت طوق شش جهت
چار ارکانش ز یاران چار اقران آمده.
خاقانی.
و یار و دعاگوی صدر امام و حبر همام علاءالدین مجدالاسلام... هنوز امروز آنجا به درس... مشغول است. (راحة الصدور راوندی).
یار مساعد به گه ناخوشی
دام کشی کردنه دامن کشی.نظامی.
رد سفرش مونس و یار آمده
چند شبانروز بکار آمده.نظامی.
من به وقت چاشت در راه آمدم
با رفیق خود سوی شاه آمدم
با من از بهر تو خرگوشی دگر
جفت و همره کرده بودند آن نفر...
لابه کردیمش بسی سودی نکرد
یار من بستد مرا بگذاشت فرد.مولوی.
هست تنهایی به از یاران بد
نیک با بد چون نشیند بد شود.مولوی.
که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر. (گلستان). تا حدیث زلت یاران در میان آمد. (گلستان سعدی). درویشی را ضرورتی پیش آمد گلیم یاری بدزدید. (گلستان سعدی). جهان بر تو تنگ شده بود که دزدی نکردی الا از خانهء چنین یاری. (گلستان سعدی).
مر استاد را گفتم ای پرخرد
فلان یار بر من حسد می برد.سعدی.
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار.سعدی.
بدو گفتم ای یار فرخنده خوی
چه درماندگی پیشت آمد بگوی.سعدی.
عید است و موسم گل و یاران در انتظار
ساقی بروی شاه ببین ماه و می بیار.حافظ.
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود.حافظ.
مصلحت دید من آن است که یاران همه کار
بگذارند و خم طرهء یاری گیرند.حافظ.
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد.
حافظ.
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است.
حافظ.
- چاریار و چهاریار؛ کنایه از چهار تن از یاران حضرت محمد (ص) که عبارتند از ابوبکر، عمر، عثمان و علی :
ای آن که چار یار گویی
من بانو بدین خلاف یارم.ناصرخسرو.
کان دین را مایه ای همچون بدن را پنج حس
لشکری مر ملک عزرا چون نبی را چار یار.
سنایی.
چار یار مصطفی را مقتدا دار و بدان
ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار.
سنایی.
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی شان عز والا دیده ام.خاقانی.
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.خاقانی.
- یار غار؛ کنایه از یار صادق چرا که پیغمبر علیه الصلوة و السلام وقتی از مکه به ارادهء هجرت برآمدند به راه در میان غاری سه روز متواری بودند حضرت صدیق (ص)(5) همراه بودند از این جهت یار غار کنایه از یار صادق است. (غیاث اللغات) (آنندراج) :
از اعتقاد پاک بود در دلش دو چیز
تحقیق مرد خندق و تصدیق یار غار.معزی.
- || کنایه از دوستی سخت گستاخ و یگانه.
دوست یکدل. یار جانی. یار موافق :
یار جهان گر چه تنگ و تار شده ست
عقل بسنده ست یار غار مرا.ناصرخسرو.
من آگاه گشتستم از غدر و غورش
چگونه بوم زین سپس یار غارش.
ناصرخسرو.
چون تو از ابلهان گزینی یار
یار غار تو عار باشد عار.سنایی.
آری ز زخم ماری ابوبکر صبر کرد
تا لاجرم وزیر نبی گشت و یار غار.سنایی.
کی بترسد ز زخم مار آنکو
خویشتن یار غار خواهد کرد.سنایی.
گردون نپذیرد فساد و نقصان
تا قدر ترا یار غار باشد.انوری.
بر در کس عنکبوت جور هرگز
کی تند تا عدل باشد یار غارت.انوری.
گر عشق ز انوری درآموزی
حقا که به کفر یار غار آیی.انوری.
تا مرا عشق یار غار افتاد
پای من در دهان مار افتاد.
خاقانی.
رقیب آمد که بیرونش کنم مژگان بر ابرو زد
که این مایه ندانی تو که ما را یار غارست این.
خاقانی.
من نبودم بیدل و یار اینچنین
هم دلی هم یار غاری داشتم.خاقانی.
به یار محرم غار و به میر صاحب دلق
به پیر کشتهء غوغا به شیر شرزهء غاب.
خاقانی.
مهدی امت توئی ز آنکه به معنی ترا
عزت دین هم وثاق عصمت حق یار غار.
خاقانی.
خانهء بام آسمان که سینهء من بود
قفل غمش هجر یار غار برافکند.خاقانی.
بر غار تو غم خورم که یاری
چون غم نخورم که یار غاری.نظامی.
شاه را غار پرده دار شده
و او هم آغوش یار غار شده.نظامی.
داده بقلم قرار دولت
تیغ آمده یار غار دولت.نظامی.
گر نشوی آشنای او تو در این غار
غرقه شوی بوی یار غار نیابی.عطار.
ترک کار فرید از آن گفتم
تا شوم فرد و یار غار تو من.عطار.
هرجا روی و آیی همراه تو سعادت
هرجا مقام سازی اقبال یار غارت.
کمال اسماعیل.
کاین حروف واسطه ای یار غار
پیش و اصل خار باشد خارخار.مولوی.
به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق
گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد.سعدی.
ای یار غار سید و صدیق و راهبر
مجموعهء فضایل و گنجینهء صفا.سعدی.
اول به وجود ثانی اثنین
صدیق که بود یار غارت.سلمان ساوجی.
-امثال: تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد.
(امثال و حکم ج 4 ص 540).
تو نباشی یار من خدا بسازد کار من. (امثال و حکم ج 1 ص 567).
خانه را یار و راه را یاران.سنایی.
هزار از بهر می خوردن بود یار یکی را بهر غم خوردن نگهدار.
(امثال و حکم ج 4 ص 1975).
یاد یاران یار را میمون بود.
مولوی (امثال و حکم دهخدا ج 4 ص 2025).
یار آن باشد که انده یار کشد.
عبدالواسع جبلی (امثال و حکم دهخدا ج4 ص2025).
یار آن باشد که در بلا یار بود.
سعدی (امثال و حکم ج4 ص2025).
یاران را یاران شناسند.
(امثال و حکم دهخدا ج4 ص2025).
یاران را یاران فروشند یا یاران یاران را فروشند. (از مجموعهء امثال چ هند).
یاران همه بدینند من هم به دین یاران.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار از خیال یار قوت می گیرد.
(فیه مافیه) (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار باقی صحبت باقی.
(امثال و حکم ج 4 ص 2026)
(الباقی عندالتلاقی).
یار با ما دوست باشد گلخن ما گلشن است.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2026).
یار بد بدتر بود از مار بد. مولوی.
یار را هم یار هست از یار یار اندیشه کن.
یار شاطر باش نه بار خاطر. (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار شو خلق را و یاری بین.
اوحدی (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار غالب باش تا غالب شوی.
مولوی (امثال و حکم ج 4 ص 2029).
یار قدیم اسب زین کرده است.
(جامع التمثیل).
یار کار افتاده را یاری هم از یاران رسد.
(جامع التمثیل، امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مساعد نه اندک است نه بسیار .
فرخی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یارم همدانی و خودم هیچ ندانی یارب چه کند هیچ ندان با همدانی.
(امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار نیک به از کار نیک مار بد به از یار بد.
خواجه عبدالله انصاری (امثال و حکم ج4 ص2030).
یار و رقیب را به هم این الفت از چه شد. (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار همکاسه هست بسیاری لیک همدرد کم بود یاری.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار یار نمی خواند، یعنی چه عیبی بر این چیز توان گرفت. (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یاری که به جان نیازمایی در کار خودش مده روایی.
امیرخسرو (امثال و حکم ج 4 ص 2031).
یاری که تحمل نکند یار نباشد.
سعدی (امثال و حکم ج 4 ص 2031).
یک یار (یا) یک دوست بسنده کن چو یک دل داری. (امثال و حکم ج 4 ص 2502).
|| قرین. (دهار) (منتهی الارب) (صراح) (زمخشری). جفت. دمساز. مصاحب. (منتهی الارب) :
شب و روز اندیشه اش یار بود
ز فرزند با بیم بسیار بود.فردوسی.
چو ایرانیان این بداز گرگسار
شنیدند گشتند با درد یار.فردوسی.
نه بفضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه بعلم او را یاری ز بزرگان عجم.فرخی.
به همه کارترا یار و قرین باد خرد
در همه حال ترا پشت و معین باد اله.
فرخی.
رنج و مکروه از تو دور و عدل و انصاف از تو شاد
دین و دنیا با تو جفت و بخت و دولت با تو یار.
فرخی.
یارت طرب و روزبهی باد همیشه
با باده و با بوسه ز دست و ز لب یار.فرخی.
کاری است مرا نیکو و حالیست مرا خوش
با لهو و طرب جفتم و با کام و هوا یار.
فرخی.
ای تو به حضر ساکن و نام تو مسافر
کردار تو با نام تو در هر سفری یار.فرخی.
سوسن آزاد و شاخ نرگس بیمار جفت
نرگس خوشبوی و شاخ سوسن آزاد یار.
منوچهری.
رفیقی نیک یار از گوهری به
دلی آسان گذار از کشوری به.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز خاک و آب که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب.
مسعودسعد.
جفت دگر کسی و غمان تو جفت من
یار دگر کسی و فراق تو یار من(6).معزی.
ای یار شبی که بیرخت بگذارم
پروین بود از غم تو آن شب یارم.معزی.
هر که را علم و حلم نبود یار
مرو را در جهان بمرد مدار.سنایی.
معشوقه برنگ روزگار است
با گردش روزگار یار است.انوری.
حسن را از وفا چه آزار است
که همه ساله با جفا یار است.انوری.
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم.حافظ.
دل اگر با زبان نباشد یار
هر چه گوید زبان بود بی کار.
(از تاریخ سلاجقهء کرمان).
و اگر حکیم پیشه ای را بیند که عقل و تمیز و ادب دارد و تحمل با آن یار نباشد او را نپسندند. (تاریخ غازانی ص169).
- بی یار؛ بی نظیر، بی قرین :
فرستاده را موبد شاه گفت
که ای مرد هشیار بی یار و جفت.فردوسی.
کز حشمت و جاه تو همی بیش نتابد
نور قمر و شمس بدرگاه تو بی یار.سنایی.
- یار ساختن؛ رفیق و همراه و قرین کردن مصاحب و همدم ساختن :
عطاردی است زحل سرزبان خامهء او
که وقت سیرش خورشید یار می سازد.
خاقانی.
- یار شدن؛ قرین شدن. جفت شدن. همدم گشتن. همراه شدن. صحابت. ارداء. مقارنه :
حکم قضا بود وین قضا بدلم بر
محکم از آن شد که یار یار قضا شد.
معروفی.
هر بنده ای که خدای... او را خردی روشن عطا داد... و با آن خرد و دانش یار شود... بتواند دانست که نیکو کاری چیست. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود از این بیازرد که چنین درشتی ها دید از عمش و قضا غالب با این یار شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص249). امیر فرمود غلامان را تا پیش تر رفتند و بتیر غلبه کردند غوریان را و سنگ سه منجنیق با تیر یار شد و امیر علامت را میفرمود تا بیشتر میبردند (تاریخ بیهقی ). امیر محمود چاکران و دبیرانش را نخواست تا شایستگان را خدمت درگاه فرماید تلک را بپسندید و با بهرام ترجمان یار شد و مرد جوانتر و سخنگوی تر بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص414). و روغن [ روغن شیر ] با قوت آب یار شود [ در معده ]. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و چون روی نیکو با خوی نیکو یار شود آن نیکبختی بغایت رسیده باشد. (نوروزنامه). سوی آن غار بگریختند و شبانی با ایشان یار شد. (مجمل التواریخ).
در هجر من ای قوامی فرزانه
گر یار شدی تو با خر خمخانه...سوزنی.
به ناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید.خاقانی.
و محمد... که از ثقات تأثیر بود با ایشان یار شد. (تاریخ طبرستان). وردانشاه با ابوالحسن ناصر یار شدند. (تاریخ طبرستان).
نوح و موسی را نه دریا یار شد
نی بر اعداشان بکین قهار شد.مولوی.
یار شو تا یار بینی بی عدد
زانکه بی یاران بمانی بی مدد.مولوی.
حال آن کو قول دشمن را شنود
بین سزای آن که شد یار حسود.مولوی.
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکرگیر.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 175).
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست.
خاقانی.
- یار گشتن؛ مصاحب شدن قرین گشتن. موافق و سازگار شدن :
یکی کار بدخوار، دشوار گشت
اباکرد کشور همه یار گشت.فردوسی.
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بوده است مرا یار و نگهدار.
ناصرخسرو.
|| عدیل و نظیر. (آنندراج). مانند. (شرفنامه)
شبه. مثل. همتا. شریک. همال :
پریچهره فرزند دارد یکی
کزو شوختر کم بود کودکی
مر او را خرد نی و تیمار نی
بشوخیش اندر جهان یارنی.ابوشکور.
تو دانی که آن است اسفندیار
که او را برزم اندرون نیست یار.فردوسی.
بدو گفت گرسیوز ای شهریار
به ایران و توران ترا نیست یار.فردوسی.
به تندی به گیتی ورا یار نیست
همان رنج کس را خریدار نیست.فردوسی.
زهی خسروی کز همه خسروان
به مردی ترا نیست همتا و یار.فرخی.
اندر این گیتی به فضل و رادی او را یار نیست
جز کریمی و عطا بخشیدن او را کار نیست.
فرخی.
گفتند مردمان که نیابند مردمان
در هیچ فضل صاحب ری را نظیر ویار.
فرخی.
صد بار نشانید مرا خواجه بدین عذر
آن خواجه که در فضل ندارد به جهان یار.
فرخی.
آنجا که شیر باشد در مرغزار باز
شیری که در زمانه ندارد نظیر و یار.فرخی.
مردان آن مرد و زنان آن پاکیزه و با حمیّت چنانکه آنان را به دیگر جای اندر پاکیزگی یار نباشد. (تاریخ سیستان ص46). خواجه احمد عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص320). خداوند بداند که بوقی برفت و بنده وی را یاری نشناسد در همهء لشکر که به جای وی تواند بود. (تاریخ بیهقی ص461). حسنک را در جهان یاران بودند بزرگتر از وی. (تاریخ بیهقی ص190).
زمین را به بخشندگی یار نیست
چنان نیز دارنده زنهار نیست.اسدی.
یکی شهر دید از خوشی چون بهشت
در و دشت و کوهش همه باغ و کشت
چنانچون مر او را کسی یار نیست
چو کردار او هیچ کردار نیست.اسدی.
ای آنکه ترا یار نبودست و نباشد
در طاعت تو جز تو کسی نیست مرا یار(7).
ناصرخسرو.
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست.
ناصرخسرو.
سلطان یمین دولت بهرامشاه کوست
شاهی که درزمانه ز شاهانش یار نیست.
مسعودسعد.
دارد هر آن هنر که به کارست خلق را
واندر هنر ز خلق ندارد نظیر و یار.معزی.
سلطان جهانگیر ملکشاه جوانبخت
شاهی که به شاهی و هنر یار ندارد.معزی.
ناممکن است دیدن یار و نظیر او
ایزد نیافرید مر او را نظیر و یار.معزی.
نبود چون تو ملک در جهان جهانداری
نیافرید خدای جهان چو تو یاری.
معزی (از آنندراج).
سراج دین محمد محمد بن حکی
که در محامد اخلاق نیست یار او را.
عبدالواسع جبلی.
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
به نفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم.
سوزنی.
کنیزی بدین چهره هم خوار نیست
که در خوبرویی کسش یار نیست.نظامی.
بود اول آن خجسته پرگار
نام ملکی که نیستش یار.نظامی.
|| دوست و محب. (برهان). محبوب و محب و عاشق و معشوق. (آنندراج). خدن. خدین. خلم. (منتهی الارب). دلدار. عزیز. دلبر. محبوبه. معشوقه. هر یک از دو طرف عشق یعنی عاشق و معشوق :
سزد که بگسلم از یار سیم دندان طمع
سزد که او نکند طمع پیر دندان کرو.کسائی.
دلبرا دو رخ تو بس خوب است
از چه با یار کار گست کنی.عماره.
چنان نمود به ما دوش ماه نودیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
عشق خوش است ار مساعدت بود از یار
یار مساعد نه اندک است نه بسیار.فرخی.
ای دل تو چه گویی که ز من یاد کند یار
پرسد که چگونه ست کنون یار مرا کار.
فرخی.
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار.
فرخی.
اگر خزان نه رسول فراق بود چرا
هزار عاشق چون من جدا کند از یار.فرخی.
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت
ز شاخ آهو چون زلف تابدادهء یار.فرخی.
برفت یار من و من نژند و شیفته وار
به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار.فرخی.
گهی گویم رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم لبت کی بوسم ای یار.فرخی.
پشت من بشکست همچون پرشکن زلفین یار
اشک من بیجاده گون و چشم من بیجاده بار.
فرخی.
هر کجا خیمه ست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزه است شادان یاری از دیدار یار.
فرخی.
عید است و مهرگان و به عید و به مهرگان
نوباوه ای بود می سوری ز دست یار.فرخی.
یکی چون پرند سبز یکی چون عبیر خوش
یکی چون عروس خوب یکی چون رخان یار.
فرخی.
تو چو من یار نیابی بجهان
من چو تو یابم هر روز هزار.فرخی.
خوشا بهار تازه و بوس و کنار یار
گر در کنار یار بود خوش بود بهار.
منوچهری.
ای یار دلربای هلا خیز و می بیار
می ده مرا و گیر یکی تنگ در کنار.
منوچهری.
با رخت ای دلبر عیار یار
نیست مرا نیز به گل کار کار.منوچهری.
چه بودی گر مرا دل یار(8) بودی
وگر دل نیست باری یار بودی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا شوی یا دوست
ندانم من که یار و شوی جویم
کجا من نه سزای یار و شویم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
نبرد عشق را جز عشق دیگر
چرا یاری نگیری زو نکوتر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
دوش وقت نیم شب پیغام یار آمد مرا
یا به باغ دل گل شادی ببار آمد مرا...
آفرین بر یار باد و آفرین بر وصل یار
کاینهمه شادی ز یار و وصل یار آمد مرا.
معزی.
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی.
معزی.
رفت یار و غمی ز یار بماند
جان ز غم زار و تن نزار بماند
هست چون یار غمگسار عزیز
هر چه از یار غمگسار بماند.معزی.
در غم یار یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی.عمادی شهریاری.
دوش از درم درآمد سرمست و بیقرار
همچون مه دو هفته و هر هفت کرده یار.
انوری.
در همه آفاق دلداری نماند
در همه روی زمین یاری نماند.انوری.
به عمری در کفم یاری نیاید
ور آید جز جگر خواری نیاید.انوری.
خاقانی اگر یار نماید رخسار
رخسار چوزر به ناخنان خسته مدار
از ناخن و زر چهره برناید کار
کز تو همه زر ناخنی خواهد یار.خاقانی.
دولت عشق یار خاقانیست
تو همه دولتی که یار کئی.خاقانی.
چون به شروان دل و یاریم نماند
بی دل و یار به شروان چکنم.خاقانی.
خاقانیا چه گوئی آید به دست یاری
چون یار نیست ممکن سوداش یار(9) من چه.
خاقانی.
گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود
گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت.
خاقانی.
دولت عشق یار(10) خاقانی است
تو همه دولتی که یار کئی.خاقانی.
عشق ببانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت جان تو و جان او.
خاقانی.
بس وفا پرورد یاری داشتم
بس به راحت روزگاری داشتم.خاقانی.
یار مویت سپید دید و گریخت
که بدزدی دل نوآموز است.خاقانی.
صد جان به میانجی نه یاری به میان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.
خاقانی.
من مخمور اگر مستم ز چشم یار میدانم
مرا از من جدا کرده اشارتهای پنهانش.
خاقانی.
ای خیال یار درخورد آمدی
بی تو دانی هیچ نگشاید ز من.خاقانی.
نار به نقل چون شراب خوریم
نقل ما نار یعنی از لب یار.خاقانی.
چون یار ز من برید سایه
چون سایه ز من رمید یارم.خاقانی.
مرا ز یار و ز کارش چه پرسی از حاصل
هزارگونه بلا و جفاست نامش یار.
ظهیر فاریابی.
کند بر من کنون عید آن مه نو
که کرد آشفته ای را یار خسرو.نظامی.
یار است نه چوب مشکن او را
گر بشکنیش طراق خیزد.مولوی.
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار.
سعدی.
جنگ از طرف یار دل آزار نباشد
یاری که تحمل نکند یار نباشد.سعدی.
ای خواجه برو به هر چه داری
یاری بخرو بهیچ مفروش.سعدی.
دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
اینکه میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم.حافظ.
چون ترا در گذر ای یار نمی یارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم؟حافظ.
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس.
حافظ.
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
ما را شرابخانه قصورست و یار حور.حافظ.
حافظ اندیشه کن از نازکی خاطر یار
برو از درگهش این ناله و فریاد ببر.حافظ.
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من ز پی یار دگر.حافظ.
گر فوت شد سحور چه نقصان صبوح هست
از می کنند روزه گشا طالبان یار.حافظ.
سرت سبز و دلت خوش باد جاوید
که خوش نقشی نمودی از خط یار.حافظ.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هردم پیام یار و خط دلبر آمدی.حافظ.
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم.
حافظ.
صبا وقت سحر بوئی ز زلف یار می آورد
دل شوریدهء ما را به بو در کار می آورد.
حافظ.
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.حافظ.
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد.
حافظ.
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
وز پی دیدن او دادن جان کار من است.
حافظ.
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید.
حافظ.
زهی خجسته زمانی که یار باز آید
به کام غمزدگان غمگسار باز آید.حافظ.
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید.حافظ.
آن یار کزو خانهء ما جای پری بود
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود.
حافظ.
-امثال: به زلف یار برخوردن ؛ کنایه از رنجیدن کسی از کوچکترین انتقاد.
تا یار کرا خواهد و میلش به که باشد (امثال و حکم ج 1 ص 405).
یار لاغر نه سبک باشد و فربی نه گران سبکی به ز گرانی ز همه روی و شمار.
فرخی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار ما این دارد و آن نیز هم.
حافظ (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مار است چون روی بدرش مار یار است چون روی زبرش.
سنایی (امثال و حکم ج 4 ص 2030).
یار مرا یاد کند یک هیل پوچ.
(امثال و حکم ج 4 ص 2030).
|| (اِخ) مجازاً خدا (معشوق ازلی) :
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
پرده داران کی دهندت بار بر درگاه یار.
سنایی.
یار بی پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی الابصار.هاتف.
|| (اِ) نزد صوفیه عالم شهود را گویند یعنی مشاهدهء ذات حق. (کشاف اصطلاحات الفنون). || آشنا. (برهان).
|| در بازیها معین و یاور و همکار و همبازی حریف در هر دسته از دو دستهء بازی. || چون دو برادر بود و هر دو را زن بود، آن زنان یک دیگر را یار خوانند. (لغت فرس اسدی) جاری. همویْ [ هَم وَ ]. (در تداول مردم قزوین) :
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری.
(لغت فرس اسدی ص166).
مؤلف در یادداشتی آورده است که اسدی به استناد همین شعر بغلط یای آخر «یار» را یای وحدت خوانده است. یاری بر وزن و به معنی جاری صحیح است نه یار، چه ابدال جیم جاری به یاء اشکالی ندارد و یاری لهجه ای از جاری است و رجوع به یاری و جاری شود. (مأخوذ از یادداشت مرحوم دهخدا). || دستهء هاون. یانه. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (رشیدی). و رشیدی و جهانگیری و دیگر لغت نامه ها این اشعار را از نزاری قهستانی شاهد آورده اند :
ز برق تیغ روشن شد شب تار
سر دشمن چو هاون گرز چون یار
رمحش چو مار و سینهء دشمن مقر او
گرزش چو یار و کلهء دشمن چو هاون است.
|| مخفف یارا که به معنی طاقت است. (غیاث). قوت و توانایی و جرأت و جسارت (مرادف یارا و یارگی) (از آنندراج). و رجوع به یارا شود. || (پسوند) کلمهء «یار» گاه در ترکیبات مزید مؤخر (پساوند) باشد و به معانی گوناگون آید: 1 - در برخی کلمات و بخصوص اسامی خاص چون اسفندیار، شهریار، بختیار، ایزدیار و جز آنها معنی «داده» را رساند. در حاشیهء تاریخ ایران باستان ذیل کلمهء اسفندیار آمده است: داتَ که به معنی «داده» است در پارسی کنونی مبدل به «یار» شده و نظایر این تغییر بسیار است مانند اسفندیار و... (ص5357) پسوند «یار» در آخر نامهای خاص مبدل داته اوستایی [ = داده، آفریده ]است چنانکه در اهورمزده داته (اورمزدیار) اشتی داته (هوشیار)، خشثروداته (شهریار)، بختوداته (بختیار) و غیره... (مزدیسنا و ادب پارسی از دکتر معین ص331). 2 - در کلماتی چون سعادت یار، ظفریار، دولت یار به معنی قرین و ملازم آید(11). 3 - در کلماتی چون آبیار، بازیار، رمه یار، دامیار (صیاد) و غیره به منزلهء ادات حرفه و مانند «گر» باشد. 4 - در الفاظی نظیر چاریار (چهاریار) و شب یار به معنی رفیق و مصاحب باشد؛ حب الشبیار، معناه بالفارسیة، رفیق اللیل. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). 5 - در کلمهء کوهیار (قوهیار) مازیار ظاهراً ادات امکنه است. 6 - در الفاظ جدید دانشیار، دادیار، کونسولیار و جز آنها به معنی معین، معاون و یاور باشد. علاوه بر ترکیباتی که در ذیل معانی کلمه گذشت کلمات زیر که به ترتیب حروف تهجی آورده می شود در فیشهای سازمان لغت نامه بعنوان ترکیبات یار آمده است: آبیار، اویار، اسفندیار، افزاریار، الله یار، ایزدیار، بازیار، بختیار، بهمنیار، بیسیار، پزشکیار، پشتیار، پیسیار، پیشیار، خدایار، خردیار، حشیار، خواجه یار، دادیار، دامیار، دانشیار، دوستیار، دین یار، رم یار، رمه یار، سعادتیار، شبیار، شدیار شهریار، طالع یار، ظفریار، علی یار، قوهیار، کامیار، کشتی یار، کم یار، کنسولیار، کوشیار، کوهیار، گاویار، گشیار، گویار، مازیار، ماهیار، مهریار، مهیار، نابختیار، ناویار، نصرت یار، هشیار و هوشیار که با الحاق یاء مصدری به آخر آنهایی که حاصل خاص نباشند حاصل مصدر ساخته شود چون آبیاری.
(1) - پهلوی ayar، ayarih. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
(2) - یار در مصراع دوم به معنی مانند و مثل است.
(3) - یار اول به معنی معشوقه، و یار دوم به معنی مُعین و مساعد است.
(4) - یار اول به معنی معشوقه و دوست، و یار دوم به معنی مُعین و کمک کننده است.
(5) - مراد ابوبکر (خلیفهء اول اهل سنت) است. رجوع به صاحب غار شود.
(6) - یار اول به معنی معشوق و یار دوم به معنی مصاحب و دمساز است.
(7) - یار اخیر به معنی مُعین و مساعد است.
(8) - یار در مصراع اول به معنی مُعین و مساعد است.
(9) - یار دوم در مصراع دوم به معنی همراه است.
(10) - یار در مصراع اول به معنی مُعین و مساعد است.
(11) - اطلاق پسوند یا مزید مؤخر به «یار» در این نوع ترکیبات از باب توسع در معنی است.

یار.

(اِخ) نواب منورالدولة احمدیارخان بهادر ممتاز جنگ اورنگ آبادی که والدش نواب شجاع الدولة بهادر دلخان از حضور نواب ناصر جنگ شهید منصب هفت هزاری داشت و نواب آصفجاه ثانی احمدیارخان را به خطاب منورالدوله و منصب پنجهزاری برداشت. طبعش باشعر و شعراء اردو و فارسی یار بود و مشق سخن از میرغلام علی آزاد بلگرامی مینمود. در شجاعت و سخاوت و خلق و مروت علم شهرت میافراشت و در سنهء ثلث و ثمانین ومأئه و الف قدم بجادهء عدم گذاشت از اوست:
گفتیم در خیال رخت رفت خواب ما
آیینه دید آن بت حاضر جواب ما.
*
چو می بینم که جام می بکف دلدار می آید
به لب از توبه های خویشم استغفار می آید.
به رنگ قلقل می تازه میسازد دماغم را
چو آن مینا دهن در لکنت گفتار می آید.
*
ای مغان باده را به جام کنید
کار هوش مرا تمام کنید.
*
سگش از راه وفا از پی ما می آید
سگ اوئیم که از راه وفا می آید.
(از تذکرهء صبح گلشن ص611).

یارآباد.

(اِخ) دهی است از بخش دره شهر شهرستان ایلام، دارای 85 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

یارآباد.

(اِخ) یا پَران پَرویز. دهی است از بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 360 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

یارآباد.

(اِخ) دهی است از بخش دلفان شهرستان خرم آباد با 180 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

یارا.

(اِ) صورتاً صفت فاعلی دائمی است از یارستن، مانند گویا و بینا اما استعمال کلمه در معنی اسم معنی است و مرادف توانائی(1). || قوت و قدرت و توانایی و زهره و دلیری. (برهان). قوت و توانایی و طاقت. (غیاث). قوت و قدرت و توانایی و مقاومت و دلیری و شجاعت و جرأت. (ناظم الاطباء). توانایی و قدرت. (جهانگیری). تاب. یاره. (صحاح الفرس). توانایی و طاقت و قدرت و یارگی. (آنندراج) (انجمن آرا). قوت. (رشیدی). توان. جرأت. نیرو :
ای خسرو مبارک یارا کجا بود
جایی که باز باشد پرید ماغ را.دقیقی.
اندرین نوروز خرم بر گل و سوسن به باغ
یاد خواجه خوردمی می گر مرا یاراستی.
فرخی.
به نام ایزد چونان شده ست همت او
که نیست کس را یاد خلاف او یارا.
عنصری.
چون تو خداوند آمد مرا... چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی). غلامان را یارا نبود که بیرون آمدندی به کشتن او (ابومسلم). (تاریخ سیستان). ایزد تعالی ناصر دین محمد است یا نه مارا چه یارا بودی که این کردی. (تاریخ سیستان)
ای بیخرد چو خر ز چرا هرگز
پرسیدنت از این نبود یارا.ناصرخسرو.
ورزیدن کین در این جهان با تو
ای شاه جهان کرا بود یارا.مسعودسعد.
از معزالدین معزی را به خدمت خواستن
جز ترا از خسروان هرگز کرا یارا بود.
معزی.
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری.سوزنی.
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کآنچه او گوید در ساعت و در حین نکند.
سوزنی.
نه دارا داشت این یارا و نه اسکندر این قدرت
که شاه خسروان دارد زهی زهره زهی یارا.
سوزنی.
حاش لله! نه مرا، بلکه فلک را نبود
با سگ کوی تو این زهره و یارا و مجال.
انوری (دیوان چ نفیسی ص189).
مرا ز انصاف یاران نیست یاری
تظلم کردنم ز آن نیست یارا.خاقانی.
نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم
کآسمان ترسم بدرد یارب و یارای من.
خاقانی.
مدبر بزاد خصمش و گوید که مقبلم
بر خویش این لقب به چه یارا برافکند.
خاقانی.
ز آه سبوح زنان راه صبوحی بزنند
دیو را ره زدن روح چه یارا بینند.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 96).
همه گشته با نقش دیوار جفت
نه یارای جنبش نه یارای گفت.نظامی.
کی بود یارای آن خفاش را
کو ببیند آفتاب فاش را.عطار.
شرح درد تو چون دهد عطار
ز آنکه یارای این مقالم نیست.عطار.
در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند
نه ذره راست مجال و نه سایه را یارا.عطار.
چون کسی را زهره و یارا نبودی که گفتی احتماء و یا معالجت می باید کرد. (جهانگشای جوینی).
چنان در کنه اوصاف تو عاجز گشت ادراکم
که از بس وحشت و حیرت ندارم دم زدن یارا.
امامی هروی (از جهانگیری).
نه زهره که فرمان بگیرد به گوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش.
سعدی.
بی رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
بی قدش سر و ندانم به چه یارا برخاست.
سعدی.
نگارین روی شیرین خوی عنبرموی سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی.
سعدی.
بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا
روم که بی تو نشینم کدام صبر و جلادت.
سعدی.
باجور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست.
سعدی.
ز پاس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان.سعدی.
نه زهره که فرمان بگیرد بگوش
نه یارا که مست اندر آرد به دوش.
سعدی (بوستان).
نه طاقت صبر نه یارای گفتار. (گلستان).
سخن گفتن کرا یاراست اینجا
تعالی الله چه استغناست اینجا.حافظ.
و این زمان هیچ آفریده را یارا نیست که مست به کوچه آید تا به بدمستی و عربده کردن چه رسد. (تاریخ غازانی ص326).
اگر چه نادره یاری و خوب دلبندی
و لیک دعوی یاری تو کرا یاراست.
(از صحاح الفرس).
- یارا دادن؛ قوت دادن. نیرو بخشیدن :
برای پاک هنر را همی کند یاری
به رسم خوب خرد را همی دهد یارا.معزی.
- یارا داشتن؛ قوت داشتن. جرأت داشتن :
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.خاقانی.
چون وجه کفایتی ندارند
یارای شکایتی ندارند.نظامی.
میخواست کز آن غم آشکارا
گرید نفسی نداشت یارا.نظامی.
یکی زهرهء خرج کردن نداشت
زرش بود و یارای خوردن نداشت.سعدی.
نباید ز دشمن خطا درگذاشت
که گویند یارا و مردی نداشت.سعدی.
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست.سعدی.
|| مجال و فرصت. (برهان) (ناظم الاطباء). مجال. (صحاح الفرس).
(1) - از یار (یارستن) + الف (پسوند سازندهء اسم معنی)، در اینجا صفت مشبهه - چنانکه برخی پنداشته اند - نیست (حاشیهء برهان چ معین).

یارا.

(ترکی، اِ) زخم و جراحت. (ناظم الاطباء).

یارابه.

[بَ / بِ] (اِ) ریشهء گیاهی که از تخم آن روغن می گیرند و نانی که از آن ریشه می سازند. (ناظم الاطباء).

یاراحمدآقا.

[اَ مَ] (اِخ) دربندی، کوتوال قلعهء دربند از نواحی شیروان بوده. وی به سال 915 ه . ق. هنگام سفر دوم شاه اسماعیل اول به شیروان باتفاق محمد بیک نامی باستظهار حصانت قلعه برخلاف دیگر حکام آن ناحیه نافرمانی آغاز کردند و سرانجام شاه اسماعیل قلعه را فتح کرد و یاراحمد آقا و محمد بیک را که از در تضرع و اظهار ندامت درآمده بودند مورد عفو قرار داد. و رجوع به حبیب السیر جزو چهارم از مجلد سیم ص 352 و 353 شود.

یاراحمدزایی.

[اَ مَ] (اِخ) نام طایفه ای است که در ناحیهء سرحدی بلوچستان و در نواحی بمپور و سراوان سکونت دارند در حدود 300 خانوارند و به زبان بلوچی سخن می گویند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص96). ظاهراً فرهنگستان قدیم نام یاراحمد زایی را به شهنواز تبدیل کرده است.

یاراق.

(مغولی، اِ) یراق. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به یراق شود.

یارایی.

(حامص) نیرو. قوت. طاقت. توان. تاب. استطاعت. این کلمه غالباً با « دادن» و «کردن» صرف شود چنانکه گویند دلم یارایی نداد. چشمم یارایی نمی کند ببینم. عقلم یارایی نمی کند بفهمم. زورم یارایی نداد بردارم. عمرش یارایی نکرد.

یاربلاغی.

[بُ] (اِخ) دهی است از بخش قره آغاج شهرستان مراغه. دارای 65 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

یاربور.

(ترکی، اِ) اسم ترکی فودنج است. (فهرست مخزن الادویه). یارپوز. رجوع به فودنج و پونه شود.

یارپوز.

(ترکی، اِ) یاربور. فودنج. رجوع به فودنج شود.

یارج.

[رَ] (معرب، اِ) معرب یاره. (دهار) (آنندراج). یاره که در دست کنند. (مهذب الاسماء). یارق. دستیانهء پهن. سِوار. سُوار. اُسوار. قُلب. ایاره. جوالیقی ذیل یارق آرد: فارسی معرب است و اصل آن یاره است که به عربی سوار گویند و در حاشیهء آن آمده است: و آن را یارج به جیم بدل قاف نیز گویند. (المعرب ص357). و صاحب تاج العروس آرد: یارج، فارسی معرب است به معنی قُلب و سوار که هر دو مرادف دستیانه است.

یارج.

[رَ] (معرب، اِ) معرب یاره که مرکبی باشد از ادویهء ملینه که اطبا بجهت مسهل سازند. (برهان ذیل یاره). ایارج. و رجوع به یاره و ایارج شود.

یارجان.

[رَ] (معرب، اِ) در حاشیهء المعرب به نقل از التهذیب آمده: یارجان گویا فارسی است و از پیرایه های دو دست است. (المعرب ص357). ظاهراً مثنای یارج و آن معرب یاره است.

یارجان.

(اِخ) دهی است از بخش میاندوآب شهرستان مراغه. دارای 7550 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

یارجان خالصه.

[لِ صَ] (اِخ) دهی است از بخش میاندوآب با 757 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

یارخ.

[رُ] (اِ) عنان بود. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). و منشأ آن ظاهراً شعر زیر از عنصری است:
شطرنج فریب را تو شاه و ما رخ
مراسب نشاط را رکابی یارخ.
بی تردید یکی از دو کلمهء مارخ و رخ به معنی عنان غلط است و هر چند در نسخهء مزبور شاهدی نیاورده است، بی شبهه نظر به همین بیت داشته است لیکن در نسخهء فرهنگ اسدی نخجوانی که این بیت را شاهد رخ می آورد مضمون این است: رخ سه نوع باشد یکی روی دویم رخ شطرنج سیم عنان را گویند. - انتهی. و این صحیح است اگر در بیت عنصری مجموع یارخ را به معنی عنان بگیریم باید بعد از کلمهء رکابی به حذف کلمهء واو یا یاء و یا حرفی نظیر آن دو قائل شویم و چنین حذفی در چنین موردی نه از فصحا و نه از غیر فصحا شنیده نشده است.

یارد.

[رِ] (اِخ) نام پدر ادریس و پسر مهلائیل است بنا بروایت قفطی در تاریخ الحکماء.

یارد.

(انگلیسی، اِ)(1) واحد طولی که در آمریکا و انگلستان بکار می رود و آن معادل 9144% متر و یا سه فوت است.
(1) - Yard.

یاردانقلی.

[قُ] (از ترکی، اِ) در تداول عامه مردی بی تعصب و لاابالی و کسی که هویت او درست معلوم نیست. یاردانقلی بیگ.

یاردانقلی بیک.

[قُ بِ] (از ترکی، اِ مرکب) یاردانقلی. رجوع به یاردانقلی شود.

یاردم.

[دُ] (ترکی، اِ) امداد و اعانت. (آنندراج).

یاررس.

[یارْ رَ] (نف مرکب) مددکار و یاری دهنده. (برهان). صاحب آنندراج گوید، معنی ترکیبی آن من حیث القیاس رسندهء به یار صحیح میشود که عبارت از ممد و معاون باشد لیکن به معنی مصدری مستعمل است یعنی یاررسی که عبارت از مدد و معونت باشد. حکیم فردوسی گوید :
بهرحال خواهند ازو یاررس
که او را جهاندار یار است و بس.
(از آنندراج).
و صاحب انجمن آرا به معنی مددکار و یاری کننده آورده با استشهاد به شعر فردوسی... و صاحب فرهنگ رشیدی، یاررس را به معنی مصدری مددکاری و یاری آورده و به شعر فردوسی استشهاد جسته است.

یارستگی.

[رِ / رَ تَ / تِ] (حامص) حالت و چگونگی یارسته. قیاساً از یارستن درست شود به معنی توانایی و قدرت و تاب و توان.

یارستن.

[رِ / رَ تَ] (مص) توانستن. (برهان) (سروری) (رشیدی) (آنندراج) (مؤید الفضلاء). طاقت داشتن. (غیاث اللغات) (آنندراج). توانا بودن در کاری. (از آنندراج). یارا داشتن. دلیری کردن. جرأت کردن. جسارت کردن. یارایی داشتن. یارگی. توانایی :
ترا یارستن این کار دور است
نه اندک دور بل بسیار دوراست.
معروفی (از سروری).
بناپارسایی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر بشنوی.ابوشکور.
که یارد شدن پیش او (رستم) رزمخواه
که از تف تیغش نگردد تباه.فردوسی.
فرستاده گوید که من نزدشاه
نیارم شدن در میان سپاه.فردوسی.
نپیچید کس سر ز فرمان او
نیارد گذشتن ز پیمان او.فردوسی.
برآرد از این مرز بی ارز دود
هواگرد او را نیارد بسود.فردوسی.
ز گردون گردان که یارد گذشت
خردمند گرد گذشته نگشت.فردوسی.
بیاموزم این کودکان را همی
برون زین نیارم زدن خود دمی.فردوسی.
که ما پیش دو نامور شهریار
چه یاریم گفتن که آید بکار.فردوسی.
که یارد شدن نزد آن ارجمند
رهاند مر آن بیگنه را ز بند.فردوسی.
بترسید وز شاه زنهار خواست
که این خواب گفتن نیاریم راست.فردوسی.
نیارست آمد کسی پیش جنگ
دلاور همی کرد بر جا درنگ.فردوسی.
دگر کس نیارست گفتن بدوی
که این کار خود چیست وین رنگ و بوی.
فردوسی.
چو دیدم که اندر جهان کس نبود
که یارد همی دست یارست سود.فردوسی.
بدو شاه چون خشم و تیزی نمود
نیارست آنگه سخن برفزود.فردوسی.
که گویند از ایران سواری نبود
که یارست با شیده رزم آزمود.فردوسی.
چنان چون تو گفتی همی پیش شاه
که یارد بُدن پهلوان سپاه.فردوسی.
از آن انجمن کس ندارم به مرد
کجا جُست یارند با من نبرد.فردوسی.
از آن پس که چون آب گردد برنگ
کجا کرد یارد برو کار زنگ.
فردوسی (شاهنامه ج6 ص1609).
جهاندار چون گشت باداد جفت
زمانه پی او نیارد نهفت.فردوسی.
سه روز اندر آن کار شد روزگار
سخن کس نیارست کرد آشکار.فردوسی.
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
نیارد گذشتن بروز نبرد.فردوسی.
چو بیدار دل باشی و راهجوی
که یارد نهادن بسوی تو روی.فردوسی.
بروز هیچ نیارم به خانه کرد مقام
از آن که خانه پر از اسپغول جانور است.
بهرامی.
چون کس به روزه در تو نیارد نگاه کرد
از روزه چون حذر نکنی ای سپیدکار.
فرخی.
چنو سوار نیارد نگاشتن به قلم
اگر چه باشد صورتگری بدیع نگار.فرخی.
ز دشمنان زبردست چیره خانهء خویش
نگاهداشت نیارد به حیله و نیرنگ.فرخی.
من از رشک روی تو دیدن نیارم
به تیره شب اندر مه آسمان را.
فرخی (از لغت نامه اسدی مدرسه سپهسالار ذیل لغت رشک).
که یارد آمد پیش تو از ملوک به جنگ
که یارد آورد اندر توای ملک عصیان.
فرخی.
کسی ندانم کو را توان آن باشد
که با تو یارد بستن به کارزار میان.فرخی.
سیاستی است مراو را که در ولایت او
پلنگ رفت نیارد مگر گشاده دهان.فرخی.
من از رشک روی تو دیدن نیارم
سهی سرو آزادهء بوستانی.فرخی.
تو آفرین خسرو گویی دروغ باشد
ویحک دلیر مردی کین لفظ گفت یاری.
منوچهری.
و به سواد سیستان قرار نیارست کرد. (تاریخ سیستان). نباید که بر جهان کسی باشد که بر تو بزرگی یارد کرد. (تاریخ سیستان). و امیر خلف به لب پارگین ربطی کرد تا هیچکس اندر حصار طعامی نیارد برد. (تاریخ سیستان). از بسیاری آب به بست اندر نیارستند شد. (تاریخ سیستان). چون او را بدید گفت حاجبان بر در این سرای نبوده اند که مسکین اندر یارست آمدن. (تاریخ سیستان).
بدین غم درخوری چندانکه یاری
بیاور خون دل چندانکه داری.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و تا خواجه احمدحسن زنده بود گامی فراخ نیارست نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص342). حشمتی بزرگ افتاد که پس از این طوسیان سوی نشابوریان نیارستند. نگریست. (تاریخ بیهقی ص437).
چه زیان است اگر گفت نیارست کلام
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
کدامین دلاور که در کینه گاه
به پیشانیش کرد یارد نگاه.
اسدی (گرشاسبنامه ص216).
نگاری پریچهره کز چرخ ماه
نیارد در او تیز کردن نگاه.
اسدی (گرشاسبنامه ص162).
نیارست با او کس آویختن
نه از پیشش از ننگ بگریختن.
اسدی (گرشاسبنامه ص66).
نه کس دید یارست برز مرا
نه کس تافت برباد گرز مرا.
اسدی (گرشاسبنامه ص220).
بر آن چشمه کاسب من افشاند گرد
نیارد ژیان شیر از آن آب خورد.
اسدی (گرشاسبنامه).
به راه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پر خطر و ما ضعیف و بی یاریم.
ناصرخسرو.
نه نور از چشمها یارست رفتن سوی صورتها
نه سوی هیچ گوشی نیز ره دانست آوایی.
ناصرخسرو.
دیو با لشکر فریشتگان
ایستادن به حرب کی یارند.ناصرخسرو.
آن را که به سرش در خرد باشد
با دیو نشست و خفت کی یارد.ناصرخسرو.
آنکو چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست.
ناصرخسرو.
نجیب عجز عقلم سر فرو برد
که باشم من که یارم نام او برد.ناصرخسرو.
نیارم که یارم بود جاهل ایرا
کرا جهل یار است یار است مارش.
ناصرخسرو.
نیارم نام او بردن نیارم
من این سرمایه در خاطر ندارم.ناصرخسرو.
گفت شاها، نه طاقت آن داشتم که با شاه شاهان جنگ کنم و نه نزل یارستم فرستاد. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). دختر آن را بدید و عجب سخت آمدش اما چیزی نیارست گفتن. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). و هر کجا روی نهادی کسی نیارست پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص225). و هیچ بازرگانی به سیراف کشتی نیارست آورد. (فارسنامهء ابن البلخی ص126).
کز نهیبش همی قضا و بلا
بر در او گذشت کم یارد.مسعودسعد.
مشت هرگز کی برآید بادرفش
پنبه با آتش کجا یارد چخید.مسعودسعد.
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
بنفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم.
سوزنی.
ز سهم هیبت شمشیر شاه و خنجر مرگ
مخالفانش نیارند گندنا دیدن.سوزنی.
درِ منازعت تو شها که یارد زد
درِ مخالفت تو که کرد یارد باز.سوزنی.
با آینهء ضمیر مخدوم
خواهد که نفس زند نیارد.خاقانی.
پیش چشمش مرغ را کشتن که یارستی که او
گر بدیدی شمع در گردن زدن بگریستی.
خاقانی.
من از زلفش سخن گفتن نیارم
تو بر زلفش زدن چون یاری ای باد.
خاقانی.
سر و زر کو که منت یارم جست
فرصت آمدنت یارم جست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 570).
این کبوتر که نیارد زبرکعبه پرید
طیرانش نه به بالا که به پهنا بینید.خاقانی.
دلا تا بزرگی نیاری به دست
بجای بزرگان نیاری نشست.نظامی.
چون قدمت بانگ بر ابلق زند
جز تو که یارد که اناالحق زند.نظامی.
اگر خواهی به ما خط در کشیدن
ز فرمانت که یارد سرکشیدن.نظامی.
من از دست کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هر سو.سعدی.
دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت
کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد.
سعدی.
آن را که تو دوست بیش داری
کس تیر جفا زدن نیارد.سعدی.
سوختم گر چه نمی یارم گفت
که من از عشق فلان میسوزم.سعدی.
تنک دلی که نیارد کشید زحمت گل
ملامتش نکنم گر ز خار برگردد.سعدی.
بر خاطرم امروز همی گشت نیارد
گر فکرت سقراط بود پرکبوتر.سعدی.
که این دفع چوب از سر و گوش خویش
نیارست تا ناتوان مرد و ریش.سعدی.
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
حق از اهل باطل نشاید نهفت.سعدی.
ز رحمت بر او شب نیارست خفت
به مأوای خود بازش آورد و گفت...سعدی.
و چون حکم شده بود که به اولجای التفات نکنند زیادت نمی یارستند گرفت. (تاریخ غازانی ص21).
هیچ نیفزود قمر تا نکاست
آنکه نیفتاد نیارست خاست.خواجو.
بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست.
ز آنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود
چون ترا در گذر باد نمی یارم دید
باکه گویم که بگوید سخنی با یارم.حافظ.
گل با تو برابری کجا یارد کرد
کو نور ز مه دارد و مه نور ز تو.حافظ.
|| دست درازی کردن. (برهان).

یارسم.

[رَ] (اِخ) دهی است از بخش چهاردانگهء شهرستان ساری با 390 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

یارش.

[رِ] (اِ) یاری و آشنائی و مهرورزی. (آنندراج).

یارشمشی.

[شَ] (ترکی، اِ) صلح. || زیب. || پوشاکی. || موافقت. (فرهنگ وصاف) (فرهنگ نظام) (آنندراج). و در این معنی صورتی از یارشمیشی تواند بود. رجوع به یارشمیشی شود.

یارشمیشی.

[رِ] (ترکی، اِ) یاریشمیشی. موافقت و همدستانی : و چون آبادانی دور بود و شراب اندک فرمود تا امرا با آب یارشمیشی کنند. (تاریخ غازانی ص46). چون آبادانی و الوس و ولایت دور بود و شراب نایافت فرمان نفاذ یافت که امرا با آب یارشمیشی کنند. (تاریخ غازانی ص53).

یارعزیز.

[عَ] (اِخ) دهی است از بخش تکاب شهرستان مراغه(1) با 452 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).
(1) - اکنون جزء شهرستان میاندوآب است.

یارعلی.

[عَ] (اِخ) دهی است از بخش دلفان شهرستان خرم آباد با 200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

یارعلی.

[ع] (اِخ) دهی است از بخش زاغه شهرستان خرم آباد با 240 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

یارعلی.

[عَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان مهاباد با 120 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

یارغو.

(ترکی / مغولی، اِ) به ترکی مغولی مؤاخذه و پرسش گناه و تفتیش آن باشد. (از آنندراج). یارغو و یرغو به معنی عدلیه و قانون و مدافعهء مدعی و مدعی علیه است. (حاشیهء ص کج تاریخ جهانگشای ج1 از قاموس پاوه دو کورتی). از سیاق شواهدی که آورده شده معلوم میگردد که مجلس یارغو در دوران مغول متداول شده و نوعی محاکمه و یا استنطاق «بازپرسی» بوده است که با اصول اسلام وفق نمی داده است و گویا این نوع محاکمه «و مجلس یارغو» چنانکه از رسالهء (نفثة المصدور) مستفاد و در سبک شناسی نقل شده است در عهد تیمور و اولادش موقوف شده بود زیرا می گوید: «دیوان یرغو که عیاذ بالله از مدتی مدید باز ظلمه در خاطر ملوک نشانده بودند و بلاد اسلام بدان ملوث بود به یمن عاطفت این پادشاه دین پرور در هیچ جا نام و نشان او نمانده است و هیچ آفریده یارای این نوع پرسیدن ندارد». (از نفثة المصدور ج1 ص231 از سبک شناسی ج 3 ص 231) :چون به اردوی الغ ایف رسیدند امرای یرغو بنشستند و یارغو آغاز نهادند. (جهانگشای جوینی). تکمش او را حالیا به یارغو حاضر آورد. (جهانگشای جوینی). به حضرت پادشاه جهان رویم تا در یارغوی بزرگ استقصا و مبالغت و بحث و استکشاف آن به تقدیم رسانند. (جهانگشای جوینی). هر کس در مقام یارغو و بحث درمی آید سخن برو معکوس می کشد. (جهانگشای جوینی). ارغون در این سفر مدتی دراز دارد و بماند تا حقیقت وی و بطلان دعاوی دشمنان در یارغو گشت. (جهانگشای جوینی ج1 ص کج). نه سخنی معقول می دانستند و نه منقول روایت می توانستند کرد هرکس می شد هر چند بیشتر آن سبب نظر پادشاه و امرا بود. (جهانگشای جوینی ج2 ص234). چون چند ماه براین جمله بگذشت وهیچ گونه آخری پیدا نمی شد و امرا ملول شدند از یارغو، قاآن فرمود متعلقان جانبین را تا یکدیگر متمزج شدند. (جهانگشای جوینی ج2 ص234). چون مدتی از مقام ایشان بگذشت قاآن فرمود تا جینقای و... و جمعی دیگر از امرای یارغو بتفحص احوال ایشان بنشستند و درآن مصلحت شروع نمودند جماعتی که با کورکوز بودند اصحاب رای و رویت و ارباب مال و نعمت ازملوک ملک نظام الدین اسفراین و با این جماعت مشاورت میکرد برآنچه تمامت را رای برآن قرار میگرفت اقدام می نمودند. (جهانگشای جوینی ج2 ص233). چون این یارغوها به آخر کشید کورکوز در مصالح ملک شروع نمود. (جهانگشای جوینی ج2 ص236). هر یک را پنجاه یرلیغ متضاد در دست چنانکه اگر به یارغوئی حاضر شدندی به ده روز صورت حال ایشان و کیفیت ستدن یرلیغ سال سال به فهم نرسیدی و چون مفهوم گشتی معلوم شدی که تمامت بی بنیاد و باطل است و بنا برتعصب نوشته اند. (تاریخ غازانی ص 297). بدین حسن تدبیر هر سال به موجب مذکور ترتیب کرده میرسانیدند و یافته میشدند و جنگ و خصومت و یارغوی اوزان مندفع گشته و آنکه بیتکچیان بدان واسطه کشته میشدند این زمان محترم و موقراند. (تاریخ غازانی ص338). و به وقت یارغوی جمال دستجردانی این قضیه را از جملهء گناهان او شمردند. (تاریخ غازانی ص108). هنگام یارغوی ایشان به امرا گفت که بعضی آنند که پنج سال تا بر قبح سیرت و سریرت ایشان واقفم و بتمام معلوم دارم و مصابرت نمودم و... (تاریخ غازانی ص 178). عوانان و حکام که در این سالها خوگر شده اند که بر رعایا زیادتی کنند و اموال مکرر ستانند و هیچ با دیوان ندهند و هرسال در یارغو روند و رشوت داده به حکایتی چند به سربرند. (تاریخ غازانی ص 252). پیش از این بواسطهء ترتیب وجوه آش همواره مقالت بودی. و... و اکثر اوقات امرا به یارغوی ایشان مشغول بایستندی بود. (تاریخ غازانی ص 326). و منازعت ایشان به جائی رسید که به شومی آن امرا با هم درمی افتادند و همواره یارغوی اوزان و گفت و گوی ایشان بودی. (تاریخ غازانی ص 326). برتخت نشست و از کلیات یارغوها دل فارغ گردانیده. (رشیدی). او را به حضرت هلاکوخان فرستاد و در یارغو گناهکار گشت. (رشیدی). و بعد از یارغوهرسه را به یاسا رسانیدند. (رشیدی).
تا باسقاق عشق تو در ملک دل نشست
از یارغوی هجر تو برخاست داوری.
پوربهای جامی.
- یارغو پرسیدن؛ بازپرسی و استنطاق کردن : حکایت یارغو پرسیدن منکاسار نویان از حال امرای که باشهزادگان غدر اندیشیده بودند (جامع التواریخ بلوشه ص293). حاضر شدن مونککا قاآن در اردوی چنگیزخان و پرسیدن یارغوی شهزادگان بنفس خویش. (جامع التواریخ ص 292). یارغو پرسیدن شهزادگان و امرای مغول و ختای از اریق بوکا. (جامع التواریخ ص 430). ذکر یارغو پرسیدن اولجایتو سلطان بجهت جنگ گیلان و قضایا که در آن ولایت واقع شد. (ذیل جامع التواریخ ص 17). و چون از کار یارغو پرسیدن بازپرداخت امرای گیلانات تربیت فرمود و بر ایشان خراج ابریشم مقرر فرمود. (ذیل جامع التورایخ ص 18).
- یارغو داشتن؛ برپاداشتن مجلس محاکمه و استنطاق و بازجویی : و به اعتراف پسران ایشان میداد این فتنه از ایشان بوده است بعدما که یارغوها داشتند اقرار آوردند. (جهانگشای جوینی). و چند روز به دقایق و غوامض آن یارغو میداشتند. (جهانگشای جوینی). آن سخن را میپرسیدند و چند روز در آن باب یارغو میداشتند. (جهانگشای جوینی). و بعد ما که ایدی قوت را با جماعتی دیگر از ایشان آوردند و یارغو داشتند. (جهانگشای جوینی). تمامت را یارغو داشتند هم بر آن راه که امثال او رفته بودند. (جهانگشای جوینی). و یتمیش نائب تاتیاق را نیز یارغو داشتند و چون به گناه معترف شد او را نیز به یاسا رسانید. (تاریخ غازانی ص154). بسبب مستی مردم در عربده و گفت وگوی میبودند و به هلاک بعضی مؤدی میشد و بعضی مجروح و افگار میگشتند و یارغوی ایشان میبایست داشت و در همهء مذاهب و ملل مسکرات منهی عنه و حرام است. (تاریخ غازانی ص 325). میان ایوا غلانان اوردوها مخاصمت افتاد و بدین واسطه همدیگر را اتفاقی کردند و در آن باب یارغوها داشتند. (تاریخ غازانی ص 330). چون به حدود دیه سبندان رسید شیخ محمود و صدرالدین زنجانی جمعی را به اتفاق جمال الدین دستجردانی برانگیختند و بیست و هشتم ذی الحجه سنهء خمس یارغو داشتند و او را به یاسا رسانیدند. (تاریخ غازانی ص 106). و حاجی نارین را به مرغزار خانقین آوردند و امیرنورین او را یارغو داشت بعد از ثبوت گناه بابر از مکتوب به یاسا رسانیدند. (تاریخ غازانی ص 111). قتلغشاه از آن فتح بغایت شادمان گشت و از وی امیرنوروز پرسید که چرا کردی گفت یارغوی من غازان تواند داشت نه شما بعد از آن هر چه پرسیدند جواب نداد سبب آنکه میدانست که او را هیچ گناهی نیست. (تاریخ غازانی 116). و بامداد صاین قاضی و سید قطب الدین و معین الدین خراسانی و امین الدین ایداجی و سعدالدین حبش را گرفته یارغو داشتند و بعد از هفت روز امین الدین رارها کردند و بعد از ده روز سعدالدین حبش را چه ایشان هر دو گناهی نداشتند و دوشنبه بیست و دوم ذی الحجه قاضی صاین و سید قطب الدین و معین الدین را به موضع دول به یاسا رسانیدند. (تاریخ غازانی ص135). و آدینه نوزدهم رجب یارغوی صدرالدین داشتند و او بی تحاشی جوابهای مسکت گفت. (تاریخ غازانی ص 119). بعد از آن امراء نوروز و نورین و قتلغشاه به تفحص و یارغوی امراء مجرم مجمعی خاص ساختند. (تاریخ غازانی ص 95). و بامداد بفرستاد تا این تیمور پسر قونقورتای و قورمشی برادر بارولا بگرفتند جهت آنکه ایشان را در کنگاج سوکا مدخلی بوده و بعد از یارغو این تیمور چریک مغول را که امیر اوردوی او بود و قورمشی به قتل آوردند. (تاریخ غازانی ص99). و باجمع امرای دیگر آغاز تفحص کرده آن سخن را میپرسیدند و چند روز در آن باب یارغو میداشتند و بغایت باریک میپرسیدند تا عاقبة الامر اختلاف در سخن آن طایفه بادید آمد و در مخالفت ایشان هیچ خلاف نماند و جمله به اتفاق اقرار کردند و به گناه معترف شدند که چنین کنکاجی کرده بودیم و غدر اندیشیده. (جامع التواریخ بلوشه ص295). دیگر روز مونککا قاآن با ورودی چنگیزخان حاضر شد و بر صندلی نشست و بنفس خویش شیرامون و شهزادگان را یارغو داشت. (جامع التواریخ چ بلوشه ص292). پادشاه در کار گیلان و کشته شدن امرا و تقصیرات بعضی فرمود که یارغوی آن بدارند و تفحص نمایند که گناه که بود و که تقصیر کرد یرغوچیان تفحص و تفتیش تمام صورت آن قضایا بازپرسیدند و در آن قضیه امیرسیاوجی (پسر) قتلغشاه را گناهکار ساختند. (ذیل جامع التواریخ ص17).
- یارغو رفتن؛ انجام گرفتن محاکمه :امیرارغوان او نیز از تبریز روان شد به مقام اردو برسید یک دو نوبت یارغو رفت. (جهانگشای جوینی).
- یارغو کردن؛ محاکمه کردن. مورد مؤاخذه و بازخواست قرار دادن : و طغاشی خاتون را قرا هولاکو یارغو کرد. (جهانگشای جوینی). بعد ما که چندگاه اورا یارغو کردند. (جهانگشای جوینی). رجوع به یرغو شود.

یارغوجی.

(ترکی / مغولی، ص مرکب، اِ مرکب) یارغوچی. رجوع به یارغوچی شود.

یارغوچی.

(ترکی / مغولی، ص مرکب، اِ مرکب) کلمهء مغولی به معنی قاضی و مدافع و حاکم قانون. (جهانگشای جوینی ج1 ص کج، از قاموس پاوه دوکورتی) : یارغوچی بزرگ منکسار نوین بود. (جهانگشای جوینی). چون به حضرت رسید و یارغوچیان او را یارغو داشتند. (جهانگشای جوینی). در گوشه ها هر کس از فتانان مانده بودند و در کنج انزوا رفته و آوردن هر یک تطویلی داشت بالای یارغوچی را با نوکران به لشکرهای پیسو آوردند. (جهانگشای جوینی). چهارم اشل خاتون دختر توقتمور پسر بوقای یارغوچی امیرتومان. (تاریخ غازانی ص 13). آدینه نوزدهم رجب یارغوی صدرالدین داشتند و او بی تحاشی جوابهای مسکت میگفت و با یارغوچیان محابا نمیکرد واگر او را مجال سخن دادندی خود را از آن ورطهء هائل خلاص دادی. (تاریخ غازانی ص 119). یارغوچیان و وزرا را نصیحت فرمود که هر وقت که طایفه ای به شکایت حاکمی و متصرفی آیند سخن ایشان را برفور قبول مکنید... (تاریخ غازانی ص 180). و از امرا نوروز و پسر بوقاء یارغوچی را هم آنجا بگذاشت تا یرلیغ ممالک فارس و عراق بستانند. (تاریخ غازانی ص 72). چون به خراسان رسید پسران توقتای یارغوجی بجهت خون پدر در خفیه قصد امیرنوروز میکردند. (تاریخ غازانی ص104). چندانکه یارغوچیان و حکام و قضاة خواستندی که یک قضیه ای به قطع رسانند حال آن چنان مخبط و بهم برآمده بودی و چندان یرلیغ و پایزه در دست هر یک که قطعاً به فیصل نتوانستندی رسانید. (تاریخ غازانی ص298). و هورقوداق و پسران بوقای یارغوچی بایک تومان لشکر به تعجیل تمام برپی او برفتند. (تاریخ غازانی ص 112). و هم در محرم ایسن بوقا گورگان پسر بوقاء یارغوچی وفات یافت. (تاریخ غازانی ص 121). و امیر منکاسار یارغوچی را فرمود تا بنشست و با جمع امرای دیگر آغاز تفحص کرده آن سخن را می پرسیدند. (جامع التواریخ بلوشه ص 295).

یارغونامه.

[مَ / مِ] (اِ مرکب) نامه ای که در آن جریان مؤاخذه و محاکمه را ثبت می کنند. چنانکه از فقرهء زیر از تاریخ غازانی برمی آید یارغو را ثبت می کرده و به عرض پادشاه می رسانده اند : دوم روز که آغاز ذی القعده آغاز یارغو پرسیدن کردند و هر چند باریک میپرسیدند چون یارغونامه به محل عرض میرسانید پادشاه اسلام دقائقی چند ایراد میکرد و دیگر باره باز از سر می پرسیدند و آن دقائق را رعایت میکردند عاقبة الامر غرهء ذی الحجة یرغوها تمام شد. (تاریخ غازانی ص149). و رجوع به یارغو و یرغو شود.

یارفروشی.

[فُ] (حامص مرکب) کنایه از تعریف کردن و تحسین نمودن باشد. (برهان) (غیاث اللغات). کنایه از تعریف یار کردن. (آنندراج). تعریف کردن. (جهانگیری) :
به هر کجا که رسم وصف دوستان گویم
برای یارفروشی دکان نمی باید.
ظفرخان احسن (از آنندراج).
دوشم بیخود ز باده نوشی کردند
بر شعله ز پنبه پرده پوشی کردند.
ظاهر شد ازومیل خریداری من
اغیار همه یارفروشی کردند.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
|| صاحب آنندراج پس از نقل شاهد فوق افزوده است: به معنی ترک یارکننده مفهوم می شود. از دست دهنده و رهاکنندهء دوست به عمد.

یارفیع.

[رَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش معلم کلایه شهرستان قزوین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یارق.

[رَ] (معرب، اِ) یاره. (دهار). معرب یاره، دستیانه. (از منتهی الارب). یاره که دستیانه باشد یا دستیانهء پهن. (آنندراج). یارق فارسی معرب و اصل آن یاره است و آن سوار باشد عربان یارق را به کار برده اند، چنانکه شبرمة بن الطفیل گوید :
لعمری لظبی، عندباب ابن محرز
اَغنّ علیه الیارقان مشوف.
(المعرب جوالیقی ص358).
دستوانهء زنان. دستبند. منگل. دستینه. دستینج. یارج. رجوع به یارج و یاره شود.

یارق.

[رُ] (ترکی، ص) روشن و سفید. (غیاث اللغات) (آنندراج). یاره.

یارق.

[رُ] (اِخ) در مجمل التواریخ آمده است : و پسرزادگان شمعون و یهودا پیشرو بنی اسرائیل بودند و به حرب کنعانیان [ و فرزیان ] رفتند و به یارق(1) از ایشان ده هزار مرد بکشتند و پادشاه [ یارق ] را اسیر گرفتند. (ص 140). و در صفحه 41 آرد: و تا غارت و بند کردن [ بنی ] اسرائیل دیگر بار بیست سال. در پرداختگی از حرب چهل سال [ بعد ]آن است که زنی ملکت بگرفت از نژاد پیغامبران، و مردی یارق نام او در این مدت تدبیر مملکت همی کرد.
(1) - ن ل: بارق. طبری: بازق (چ لیدن ج1 ص515).

یارق تغمش.

[رُ تُ مِ] (اِخ) این کلمه در چند صفحهء تاریخ بیهقی بی آنکه ضبط آن معلوم باشد آمده و چنین مفهوم میشود که نام حاجب جامه دار محمودی بوده است که در دربار مسعود هم بهمین پایه خدمت کرده است. از ترکیب کلمه و هم بنا به تصریح تاریخ بیهقی معلوم میشود که یارق تغمش ترکمان بوده و در دربار مسعود به سالاری سپاهی که برای فرونشاندن غائلهء مکران گسیل شده بود برگزیده شده است. همچنین وی با گروهی از ترکمانان به قزوین رفت تا پسر گوهرآیین خازن را که علم طغیان برافراشته و آن شهر را فروگرفته بود گوشمال دهد.

یارق تیمور.

[رُ تَ / تِ] (اِخ) از امرای امیر تیمور گورکان است. خواندمیر ذیل وقایعی که در دوران امیر تیمور رخ داده آرد، در آنحال حضرت صاحبقران یارق تیمور و ختای بهادر و محمد سلطانشاه را با فوجی از بهادران مقرر فرمود که بر سر دشمنان شبیخون برند و ایشان به موجب فرمان با پانصد کس روان شده در همان شب با پسر اروس خان تیمور ملک اغلان که سه هزار کس همراه داشت دچار خوردند و آغاز جنگ کرده یارق تیمور و ختای بهادر شربت شهادت چشیدند. (حبیب السیر جزو سیم از ج3 ص136).

یارقطاش.

[رُ] (اِخ) از امراء سلجوقیه است که به دستیاری قودن، اکنجی یکی از امرای برکیارق را به قتل رسانید. مرحوم قزوینی در حاشیهء ص 3 ج 2 تاریخ جهانگشا این عبارت را از ابن الاثیر نقل کرده اند: و کان من جملة امراء السطان [ برکیارق ] امیراسمه اکنجی و قدولاء السلطان خوارزم ولقبهُ خوارزمشاه فجمع عساکره و سار فی عشرة آلاف لیلحق السلطان فسبق العسکر الی مروفی ثلثمایة فارس و تشاغل بالشرب فاتفق قودن و امیر آخر اسمه یار قطاش علی قتله فجمعا خمسمایة فارس و قتلوه. ابن اثیر عبارات مذکور را ذیل عنوان: (ذکر عصیان امیر قودن و یارقطاش برضد سلطان (برکیارق) و... بدین سان آورده: دراین سال (487 ه) یارقطاش برضد سلطان برکیارق عصیان کرد و سبب آن چنین بود که امیر قودن در زمرهء امرای امیر قماج داخل بود و وی وفات یافت در حالی که سلطان (برکیارق) در مرو بود ازینرو قودن به وحشت افتاد و تمارض کرد و بعد از حرکت سلطان به سوی عراق همچنان در مرو بماند و کان من جملة امراء السلطان امیراسمه اکنجی... (الکامل ابن اثیر ج 10 ص 110).

یارقند.

[قَ] (اِخ)(1) یارکند. شهری به ترکستان چین دارای 60000 سکنه. در تاریخ مغل نام آن بدین سان آمده است: و سرحد مملکت او (جغتای) از یک طرف سرزمین قوم اویغور بود و از طرفی دیگر سمرقند و بخارا و شهرهای آلمالیغ و بیش بالیغ و تورفان و قره شهر و کاشغر و یارقند و ختن و... یعنی نقاطی که آنها را امروز به اسم عام ترکستان (اعم از ترکستان غربی یا شرقی یا ترکستان افغانستان) میخوانند جزو قلمرو او حساب میشد و مرکز او در شهر قناس از بلاد مجاور آلمالیغ بود. (ص 220 تاریخ مغول تألیف عباس اقبال). قوم ترک اویغور... تا مقارن فتوحات چنگیز برقسمت مهم ختن و کاشغر و یارقند یعنی ترکستان شرقی حالیه حکومت داشتند رجوع به یارکند شود.
(1) - Yarkand.

یارقی.

[رَ قی ی] (ع ص نسبی) یاره گر. (دهار).

یارک.

[رَ] (اِ) بچه دان را گویند عموماً و به عربی مشیمه خوانند. (برهان). || پوستی نازک که بر سر و روی بچه شتر پیچیده است و آن را به عربی سلامی گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). بچه دان و آن را به تازی مشیمه خوانند. (جهانگیری) (رشیدی). یاره. سلی. پوست زاید که بروی بچهء نوزاد آدمی و شتر بچه درکشیده. (از قاموس) (از صراح). پوست برکشیده بروی جنین. سلا. فق ء. فقأه. فاقیاء. هلابه. غسالة السلی. ارخاء؛ فروهشته گردیدن یارک ناقه. ارخت الناقه؛ فروهشته شد یارک آن. استرخاء؛ فروهشته شدن یارک ناقه. استرخت الناقه؛ فروهشته گردیدن یارک آن. (منتهی الارب). || نوعی از خوانندگی باشد که غلچهای بدخشان یعنی رندان و اوباشان آنجا کنند. (برهان). نوعی از خوانندکی اهل بدخشان. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از گویندگی که غلچهای بدخشان کنند. (رشیدی) (جهانگیری).

یارک.

[رَ] (اِ مصغر) مصغر «یار». و «ک » هم تحبیب را رساند و هم تصغیر را :
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلا هین.ناصرخسرو.
آزرومندتر از شراب وصل نازکان و سودمندتر از رضاب لعل یارکان. (ترجمهء محاسن اصفهان ص12).
یارکی یافته ای درخور خویش
جهد آن کن که نکو داری یار.؟

یارک.

[رَ] (اِخ) از طبیب زادگان بلدهء قزوین و در هرات ساکن بوده و گویند به کرم و حسن خلق موصوف آن دیار بوده است. این چند بیت از او انتخاب شد:
سگش از راه وفا از پی ما می آید
سگ اوئیم که از راه وفا می آید.
*
چو عندلیب برد گل به آشیانهء خویش
به دست خویش زند آتشی به خانهء خویش.
چه کوتاه است شبهای وصال دلبران یارب
خدا از عمر ما بر عمر این شبها بیفزاید.
(آتشکده ص229).
و در مجمع الخواص نیز آمده است: یارک قزوینی شخصی است درویش وافتاده و اوقات خود را به شاعری می گذراند. این مطلع ازوست:
پریشان خاطرم از کاکل و زلف پریشانش.
که آن سر می کند در گوش و این سر در گریبانش.
(مجمع الخواص 252).

یارکت.

[کَ] (اِخ) از توابع سمرقند بوده است. یاقوت آرد: از قرای اسروشنه است در ماوراءلنهر. و در شرح حال رودکی آمده است: یارکث یا یارکت از شش روستای شمال سغد بوده(1) و بالاترین روستاهای شمالی و به خاک اسروشنه پیوسته بود و آبیاری کشت زارهای آن از چشمه بود و زمین بسیار داشت(2) و در آن منبر نبود و آب آن از آب سغد نبود(3) و دو ناحیه دیگر شمال رود سغد بورغذ و بوزماجن بدان پیوسته بود. (شرح حال رودکی ص 137 و 138). محله ای است از سمرقند که آن را ورسنین گویند. (الانساب سمعانی).
(1) - المقدسی ص 266.
(2) - المقدسی ص 279.
(3) - الاصطخری ص 322.

یارکث.

[کَ] (اِخ) رجوع به یارکت شود.

یارکثی.

[کَ] (ص نسبی) این نسبت به یارکث یکی از محله های سمرقند است که آن را ورسنین هم میگویند و همچنین منسوب به یکی از قراء اسروشنه است. (الانساب سمعانی ورق 596).

یار کردن.

[کَ دَ] (مص مرکب) همراه کردن. قرین کردن. موافق کردن. یکدل کردن. همداستانی کردن. اصحاب : جهودان بر وی [ عیسی ] گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمهء طبری بلعمی).
چو مهتر شدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن.فردوسی.
چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ
خردیار کردی و رای و درنگ.فردوسی.
فرنگیس را نیز کردند یار
نهانی بر او برنهادند بار.فردوسی.
و سپاه سیستان با خود یار کرد و به حرب خوارج بیرون شد. (تاریخ سیستان).
با قلم چونکه تیغ یار کنی
در نمانی ز ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفهء اسکافی.
مرد در این راه تنگ پی نبرد
گرنه خرد را دلیل و یارکند.ناصرخسرو.
روی سرخی مادرش طلبد
آنکه با اوش یار خواهد کرد.سنایی.
دولت عشق یار خاقانیست
توهمه دولتی که یارکنی.خاقانی.
نسیمی از عنایت یار اوکن
ز فیضت قطره ای همراه او کن.نظامی.
عقل را با عقل دیگر یار کن
امرهم شوری بخوان و کارکن.مولوی.
گویی دواج روح که در کالبد دمید
یا عقل ارجمند که با روح یار کرد.سعدی.
|| چیزی را به چیزی منضم کردن. توأم کردن. مع کردن. ضم کردن. چیزی را به چیزی آمیختن و مخلوط گردانیدن : پس اگر از بهر آب زرد خورند (مازریون را) با او بیخ سوسن آسمانگون یار باید کرد. (الابنیه عن حقایق الادویه). با این شراب... تخم خرفه و طباشیر کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر قطران و ترمس وسعتر با این داروها یار کنند صواب باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر اندکی عسل بلادر با وی یار کنند قوی تر بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و اگر انگبین یا مویز یار کنند گرم تر باشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند و اگر ماده سخت تیز و گرم باشد قدری پوست خشخاش با تخم یارکنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و کمان وی (کیومرث) چوبین بود بی استخوان... پس تیر اندازی به بهرام گور رسید بهرام کمان را با استخوان یارکرد و بر تیر چهارپر نهاد. (نوروزنامه). و چون برگرفتمی قدری آرد و روغن با آن یارکردمی و کلیچه پختمی. (سندبادنامه ص 209). در خرقه بست (بربطی چند) و پاره ای حلوا با آن یار کرد و بدان جوان فرستاد. (تذکرة الاولیاء).
بر من بیمار شیرین گشت معجون اجل
ز آنکه عشقت چاشنی خویش با آن یارکرد.
میرخسرو (از آنندراج).
|| یار گرفتن :
طعنه زنی که یار کنم دیگر
طعنه مزن که من نکنم باور.مسعودسعد.

یارکند.

[کَ] (اِخ) شهری است در ترکستان شرقی میان کاشغر و ختن از توابع چین. در ساحل چپ نهری به همین نام. در نزهة القلوب ذیل ختن آمده است: مملکتی بزرگ است و از اقلیم چهارم و پنجم از مشاهیر بلادش کاشغر و ینگی تلاس و صیرم و یارکند. ص 258 و در آنندراج آمده است: نام شهری است که دارالملک و مرکز سلطنت حکمران ختن است مردمان خوب سیرت و دختران خوب صورت دارد مانند دوشیزگان کاشغر روی گشاده باحسن و جمال و غنج و دلال در کوچه و بازار گردش نمایند هرکس طالب مواصلت دختری شود به اشارهء او وکیل و منسوب او را بیند و به اندک مایه صداق بهم پیوندند ولی شوهر بخواهد برود باید طلاق دهد اولاد نر از آن پدر و ماده از آن مادر خواهد بود و اینان یعنی حاکم آنجا از جانب خاقان ختا مقرر است و حکمش برهمه ختن روا خواهد بود. و رجوع به یارقند شود.

یارکوج.

(اِخ) پس از منصوربن جعفر خیاط در ولایت اهواز جانشین وی شد. (ابن اثیر ج8 ص100).

یارگانرود.

(اِخ) از نقاط ساحلی جنوب بحر خزر گیلان، در جغرافیای کیهان ضمن شرح جنگلهای ایران آرد: قسمت اول (یعنی جنگلهای ایران) واقع است در سواحل جنوب بحر خزر گیلان: (لاهیجان، سردام حسن آباد، یارگانرود، رشت، انزلی، طالش، دولاب، ایلالان آستارا). (جغرافیای اقتصادی کیهان). رجوع به کرگانرود شود.

یارگر.

[گَ] (ص مرکب) کمک. یاریگر. مددکار :
دگر آنکه جنباند او کوه را
بدان یارگر خواهد انبوه را.فردوسی.
نبد یارگرشان در این کار کس
زن و شوی بودند همیار و بس.
اسدی (گرشاسبنامه ص119).

یارگل.

[گُ] (اِخ) نام یکی از آبادیهای بخش سقز است و بجای «یورقل» برگزیده شده است. (لغات فرهنگستان). و رجوع به یورقل شود.

یارگی.

[رَ / رِ] (حامص، اِ) توانایی و قدرت و زهره و قوت. (برهان) (غیاث). قوت و توانائی و جرأت و جسارت. (آنندراج) : ترا چه یارگی بود ایدر اندر آمدن بی بار و سلام. (ترجمهء طبری بلعمی). محمد بن حمدون [ نبیرهء مرزبان ] گفت کمینه سواران آن شهرمائیم و ما را یارگی نباشد که از پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندرشویم. (تاریخ سیستان ص349). و فرزندان او [ را ]یارگی نبود که بر چاکری از آن خویش بانگ زدندی. (تاریخ سیستان ص343). و هیچکس را یارگی آن نبود که سوی وی شدی. (تاریخ سیستان ص 347). و غلامان را یارگی نبود که بیرون آمدندی به کشتن. (تاریخ سیستان ص138). ما را چه یارگی بودی که این کردی به شکر باید شد. (تاریخ سیستان ص 170).
گر جمله را سعید کند یا شقی کند
چونین مکن که گوید آن یارگی کراست.
امیرمعزی (از آنندراج).
ای آن که تویی چاره و بیچارگیم
از تو صله خواستن بود یارگیم.سوزنی.
نبد هیچکس را دگر یارگی
که با او برون افکند بارگی.نظامی.
کرا یارگی کز سر گفتگو
ز من جای آبا کند جستجو.نظامی.
خواجه کان دید جای صبر نبود
یاری و یارگی نداشت چه سود.نظامی.
درآید بتندی و خونخوارگی
بجز شه کرا باشد این یارگی.نظامی.
و که را یارگی باشد که در حضرت مابخلاف این گوید. (عتبة الکتبه). و در عهد او در خراسان هیچکس را یارگی آن نبود که در احادیث مصطفی صلوات الله علیه بنا وجه تصرف کردی. (تاریخ بیهق). || مجال و فرصت. (برهان).

یارلا.

(اِخ) نام یکی از پادشاهان گوتی است که سه سال سلطنت کرده است. رجوع به گوتی و رجوع به تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص31 شود.

یارلاگاندا.

(اِخ) نام یکی از شاهان گوتی است که هفت سال سلطنت کرده است. رجوع به تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص 31 شود.

یارم.

[رَ / رِ](1) (ترکی، اِ) نیم. نصف. (از آنندراج).
(1) - در ترکی امروز آذربایجان با کسر «ر» است.

یارم.

[رِ] (اِخ) از قرای اصفهان است. (مراصد الاطلاع). از قرای اصفهان است و ابوموسی حافظ بدان منسوب است. (از معجم البلدان).

یارم باز.

[رُ] (نف مرکب) شارلاتان. بدذات. بدجنس. متقلب.

یارم بازی.

[رُ] (حامص مرکب)شارلاتانی. تقلب. بدذاتی. بدجنسی.

یارمچه.

[رِ چَ] (اِخ) دهی از بخش قیدار شهرستان زنجان با 138 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یارمحمدرخنه.

[مُ حَمْ مَ رِ نَ] (اِخ) در مجالس النفایس تألیف میرنظام الدین علیشیرنوائی مجلس نهم موسوم به لطائف که دربارهء شعرای معاصر امیر علیشیر است در قسم پنجم آن که درباره شعرائی است که از ارباب هنر بوده اند نام یارمحمدرخنه بدین سان آمده: ملازم ابن حسین میرزا بود ازوست این رباعی:
تا از تو جدا شدم دلم غمگین است
چون شمع مرا گریه و سوز آئین است
میسوزم و می گدازم و میمیرم
آن کز تو جدا شود سزایش این است.
(مجالس النفائس ص172).

یارمحمد شیبانی.

[مُ حَمْ مَ شَ] (اِخ)یکی از امرای شیبانی شعبهء بخارا که در حدود سال 957 ه . ق. مطابق 1549 م. در بخارا حکومت میکرد. ازبکان تحت ریاست محمد شیبانی که آخرین لشکرکش معتبر از خاندان چنگیزی است سلسلهء شیبانی را تشکیل دادند و هنگامیکه سه پسر محمود آخرین سلطان تیموری ماوراءالنهر برسر باقیماندهء ممالک اجدادی نزاع میکردند گروهی از شیبانیان که نخست در سیبری ناحیهء تیومن(1)سمت امارت داشتند تحت سرکردگی محمد شیبانی مذکور به ماوراءالنهر کوچ کردند و امرای تیموری را از بین برده دولت ازبکان را تأسیس کردند. پایتخت امرای شیبانی سمرقند بود ولی غالباً بخارا نیز مرکز حکومتی مقتدر بشمار میرفت و این شهر مانند بلخ در عهد امرای هشترخان ولیعهد نشین محسوب میشد. یارمحمد شیبانی دومین فرمانروای شعبه امرای بخاراست. (از تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص243).
(1) - Tiumene (Tioumen).

یارم کردن.

[رِ کَ دَ] (مص مرکب)خوابانیدن شاخی از درختی تا از آن درختی دیگر جدا کنند. افکند کردن.

یارم گنبد.

[رِ گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء قوچان. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

یارملق.

[رِ لِ] (اِ) صاحب النقود العربیة ذیل «اسماء نقود مستحدثه پس از عصر عباسی» آرد: یرملق [ یَ ِر ِل ] سلیمی و بعضی آن را یارملق نویسند اصل آن از ترکی «یارِم» به معنی نیم است و رویهمرفته معنای آن «این نیم» یا «این نیم قرش» و امثال آن است(1). یارملق سکهء مصری از نقره بوده و پیش از دوران ترکها رواج داشته است. (النقود العربیة ص188 و نیز ص 86).
(1) - «لق» در ترکی نوعی پسوند اتصاف و نسبت و لیاقت است و توضیح لغوی «یارملق» از طرف صاحب نقودالعربیه درست بنظر نمی رسد و «نیمه ای» یعنی مسکوک با عیار سه دانگ باید گفت. (یادداشت لغتنامه).

یارم ماهوت.

[رِ] (اِ مرکب) مرکب از «یارم» به معنی نیم + «ماهوت» و یار ماهوت هم در لهجهء عامه گویند و آن نوعی پارچه است.

یارمند.

[مَ] (ص مرکب) (از «یار» + پساوند «مند») دوست و اعانت کننده و یاری دهنده. (برهان). یاور و یاوری ده. (انجمن آرا). ممد و معاون و یاریگر. (آنندراج). مساعد. مددکار. معین :
هرکه را بخت یارمند بود
گو بشو مرده را ز گور انگیز.خسروی.
تو با او برو بر ستور نوند
همش راهبر باش و هم یارمند.فردوسی.
چو باشید با من بدین یارمند
نمانم بکس تاج و تخت بلند.فردوسی.
مرا گر بود اندرین یارمند
بگردانم این رنج و درد و گزند.فردوسی.
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.فردوسی.
نگهدار تاج است و تخت بلند
ترا بر پرستش بود یارمند.فردوسی.
گر ایدونکه باشی مرا یارمند
که از خویشتن بازدارم گزند.فردوسی.
گزین کرد از آن سرکشان مرد چند
که باشند بر نیک و بد یارمند.فردوسی.
به دارندهء آفتاب بلند
که باشم شما را بدو یارمند.فردوسی.
نخواهم که آید شما را گزند
مباشید با من به بد یارمند.فردوسی.
ترا بود در جنگشان یارمند
کلاهت برآمد به ابر بلند.فردوسی.
که باشد در این ره که بد یارمند
که رستی ز دست سپه بی گزند.
اسدی (گرشاسبنامه ص194).
رَه نوشتی فتح و نصرت یارمند و پیشرو
بازگشتی بخت و دولت بریمین و بریسار.
مسعودسعد.
وگرش بخت یارمند بود
نامبردار و ارجمند بود.اوحدی.

یارمندی.

[مَ] (حامص مرکب) کمک. یاری. همراهی. عون. معاونت. مددکاری :
کنون از من این یارمندی مخواه
بجز آنکه بنمایمت جایگاه.فردوسی.
که همواره پست و بلندی ز تست
به هر سختیی یارمندی ز تست.فردوسی.
چنین داد پاسخ که از ماست گنج
ز شهر شما یارمندی و رنج.فردوسی.
دگر آنکه پرسیدی از مرد دوست
ز هر دوستی یارمندی نکوست.فردوسی.
یارمندی دادن؛ کمک کردن. مساعدت کردن. همراهی :
مگر بخششت یارمندی دهد
به فیروزیم سربلندی دهد.فردوسی.
یارمندی کردن؛ اعانت کردن. معاضدت. مددکردن. یاری کردن. مساعدت کردن :
برین برکه گفتم نجویم زمان
اگر یارمندی کند آسمان.فردوسی.
- بی یارمندی؛ بی یاری. نداشتن دوست و رفیق :
ز بی یارمندی بنالند مردم
من از یارمندی که یاری ندارند.اوحدی.
- یارمندی نمودن؛ یاری و موافقت نشان دادن: تقافط؛ یارمندی نمودن نر و ماده به هم به گشنی کردن.

یارمه.

[مَ / مِ] (ترکی، اِ) بلغور. جریش. جشیش. گندم که پزند و خشک کنند و سپس به دست آس خرد کنند.

یارمهماز.

[مِ] (ص مرکب) به اصطلاح معلمان معطی و بدین معنی تنها «مهماز» نیز آمده است. (آنندراج) :
همه در کودکی... یارمهماز (؟)
چو سرزد ریش رند و شعرپرداز.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).

یارنامج.

[مَ] (معرب، اِ مرکب) معرب یارنامه، یارنامج فی المغرب الیارنامج فارسیة وهی اسم النسخة التی فیها مقدار المبعوث قال السراج القزوینی و عن شیخنا ان النسخة التی یکتب فیها المحدث اسماء رواته و اسانید کتبه المسموعة تسمی بذلک. (کشف الظنون ج2 متون 2048). رجوع به یارنامه شود.

یارنامه.

[مَ / مِ] (اِ مرکب) کار نیک و نیک نامی. (برهان) (آنندراج) :
چند از این لاف یارنامهء تو
در چنین منزلی کثیف و نژند.سنائی.
یارنامه گزین که برگذرد
اینهمه بارنامه روزی چند.
سنایی (از جهانگیری و رشیدی و آنندراج)(1).
روان حاتم طی گویدش بگاه سخا
که یارنامهء من بیش در جهان مشکن.
عمید لوبکی (از جهانگیری).
(1) - بارنامه نیز به این معنی نزدیک است، چه به معنی لقب نیک و حشمت و تجمل آمده و می تواند بود که در این دو بیت بارنامه و یارنامه هردو باشد. (آنندراج). در نسخ دیگر بارنامه است. رجوع به بارنامه شود.

یارند.

[رَ] (اِ) نفرین. (شعوری ج2 ورق 443). و بیانکی می گوید فارسی است به معنی دشنام و دشنام دادن.

یارند.

[رَ] (اِخ) دهی است از بخش نطنز شهرستان کاشان. با 460 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

یارو.

(اِ) در تداول عامه، شخصی که نزد گوینده و شنونده هر دو شناخته است به سببی، خواه اختصار کلام و خواه تمایل به آنکه دیگران نشناسندش گفته شود. (از فرهنگ عامیانهء جمال زاده). شخص معهود. فلان. بهمان. شخص معهود میان گوینده و مخاطب. || تعبیری آمیخته به استخفاف چون از کسی نام بردن نخواهند.

یاروار.

[یارْ] (ص مرکب) ظاهراً مرکب از «یار» + «وار» ادات تشبیه است به معنی یارمانند در رباعی زیر منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر :
چون باز گرسنه(1) در شکاریم همه
با نفس و هوای یارواریم همه
گر پرده ز روی کارها بردارند
معلوم شود که در چه کاریم همه.
(1) - ن ل: سفید.

یاروج.

(ع اِ) شمشیر. || پیکان. و منه قولهم: وقع الیاروج علی الیافوخ اهون من ولایة بعض الفروخ. (منتهی الارب).

یارود.

(اِخ) دهی است از بخش معلم کلایه شهرستان قزوین، با 307 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

یارور.

[یارْ وَ] (ص مرکب) (مرکب از «یار» + «ور» پسوند) مددکار. معین :
تو او را به هر کار شو یارور
چنان کن که از تو نماید هنر.فردوسی.

یاروق.

(اِخ) ابن خلکان در تاریخ خود آرد: بهاءالدین معروف به ابن شداد در سیرة صلاح الدین یاروق را چنین یاد کرده است: یاروق بن ارسلان ترکمانی در میان طایفهء خود مردی بزرگ قدر و پیشوا بود و طایفهء یاروقیهء ترکمانان به وی منسوب است خلقتی عظیم و منظری هائل داشت. وی در جهت قبلهء بیرون شهر حلب سکونت گزید و بالای تپهء بلندی بر ساحل نهر قُوَیق با خاندان و پیروانش بناهای مرتفع بسیار و آبادانیهای وسیعی بنیان نهادند که اکنون آن ناحیه را یاروقیه می نامند. این جایگاه مانند قریه ای است که یاروق و همراهانش در آن بسر می بردند و تاکنون هم آبادان و مسکون است و مردم حلب در ایام بهار بدان ناحیه می روند و به گردش در کنار سبزه زارهای قویق می پردازند و از مواضع باصفا و گردشگاههای حلب بشمار می رود. یاروق در محرم سال 564 وفات یافت. (از وفیات الاعیان ابن خلکان ج2 ص346). در معجم البلدان از امرای نورالدین محمودبن زنگی قلمداد شده است. رجوع به معجم البلدان شود.

یاروقی.

(اِخ) اَلمُشِدّ (602 - 656 ه . ق.) علی بن عمر بن قزل ترکمانی یاروقی مصری شاعری است از امرای ترکمانان در مصر تولد یافته و در دارالانشاء (دبیرخانه) سمت دبیری داشته است. وفات او به دمشق بوده و او را دیوان شعری است. (الاعلام زرکلی ج2). و رجوع به کشف الظنون و دیوان الاسلام و فوات الوفیات و الاعلام ص 1141 ج3 شود.

یاروقیة.

[قی یَ] (اِخ) محلهء بزرگی است در خارج شهر حلب منسوب به یاروق یکی از امرای ترکمان. (از مراصد الاطلاع). || نام طایفه ای است منسوب به یاروق مذکور. رجوع به یاروق شود.

یارولی.

[یارْ وَ] (اِخ) دهی است از بخش دلفان شهرستان خرم آباد، با 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).

یارولی.

[یارْ وَ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، با 120 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

یاره.

[رَ / رِ] (اِ) دست برنجن را گویند و آن حلقه ای باشد از طلا و نقره و غیر آن که بیشتر زنان در دست کنند و یارق معرب آن است و به عربی سوار گویند. (برهان). دست برنجن را گویند و یارق معرب آن است. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). زیوری است که بدان آرایش ساعد کنند و به هندی آن را کنگن گویند. (غیاث اللغات). یارَق. (دهار) (منتهی الارب) (صراح). دستیانه. (صراح) (منتهی الارب). سوار. (منتهی الارب) (لغت نامهء حریری). اسوار. (منتهی الارب). دست آورنجن زرین. (صحاح الفرس). دست ورنجن. النگو. دستبند. (لغت نامهء خطی). دستوار. منگل. قلب. سوذق. || طوق گردن. (برهان). چنبر گردن و گردنبند. گلوبند. یاره. به هر دو معنی فوق یعنی دست برنجن و طوق گردن هم پیرایهء زنان بوده و هم از گوهرهای گرانبها بشمار می رفته است که پادشاهان و پهلوانان و سپهسالاران آن را زیب بازوان و گردن خود می کرده اند چنانکه در شواهدی که ذیلا نقل می شود یاره را غالباً با تاج و افسر و دیهیم و گاه و تخت عاج و طوق زر و انگشتری و گوشوار و کمر زرین و کلاه زرین و خلخال زر و جام زرین و جوشن و گرز و مانند اینها آورده اند و آن را از زر و یاقوت و مروارید و نظایر آنها می ساخته اند :
بیفکند [ لهراسب ] یاره فروهشت موی
سوی داور دادگر کرد روی.دقیقی.
بیامد نشست از بر تخت زر
ابا یاره و تاج و زرین کمر.فردوسی.
همه گنج بد تاج و هم تخت زر
همان افسر و یاره ها و کمر.فردوسی.
در گنج بیرنج بگشاد شاه
گزین کرد از آن یاره و تاج و گاه.فردوسی.
در گنج بگشاد و تاج پدر
بیاورد بایاره و طوق زر.فردوسی.
که از تخت زرینش برداشتند
برویاره و تاج نگذاشتند.فردوسی.
سپه سر بسر زان توانگر شدند
چو با یاره و تاج و افسر شدند.فردوسی.
همان یاره و طوق گند آوران
همان جوشن و گرزهای گران.فردوسی.
تو بر تخت بنشین و نظاره باش
همه ساله باتاج و با یاره باش.فردوسی.
به پیش بزرگان بدو داد تاج
همان یاره و طوق باتخت عاج.فردوسی.
غلامان همه با کلاه و کمر
پرستنده با یاره و طوق زر.فردوسی.
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت گند آوری.فردوسی.
چه از تاج پرمایه و تخت زر
چه از یاره و طوق و زرین کمر.فردوسی.
ز پیلان و آرایش و تخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج.فردوسی.
کنون سر ز دیبا برآور که تاج
همی جویدت یاره و تخت عاج.فردوسی.
دو افسر پر از گوهر شاهوار
دویاره یکی طوق و دو گوشوار.فردوسی.
یکی تاج پرگوهر شاهوار
دویاره یکی طوق گوهرنگار.فردوسی.
معشوقگانت را گل و گلنار و یاسمن
از دست یاره بربود از گوش گوشوار.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 30).
عبیر و مشکش اندر گیسوان کرد
ز گوهر یاره اندر بازوان کرد.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود با یاره های مروارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص217). تاج مرصع به جواهر: طوق و یارهء مرصع همه پیش بردند. (تاریخ بیهقی ص 378).
شهان پاک با یاره و طوق زر
همان پهلوانان به زرین کمر.
اسدی (گرشاسبنامه ص 38).
فرستاده را داد بسیار چیز
همان جامه و یارهء خویش نیز.
اسدی (گرشاسبنامه).
که هست اندرو حلقه و یاره چند
ز حوا بمانده ست با گیس بند.
اسدی (گرشاسبنامه).
گاهی عروس وار پیش آید
با گوشوار و یاره و با افسر.ناصرخسرو.
از گوهر و در مخنقه و یاره
درکرد به دست و بست برگردن.ناصرخسرو.
آن روزگار شد که حکیمان را
توفیق تاج بوده خرد یاره.ناصرخسرو.
دل درویش را گر هوشیاری
ز دانش طوق ساز از هوش یاره.ناصرخسرو.
به نام و ذکرش پیر است منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن.
مسعوسعد.
ملک ترا فلک چو بزرگی تو بدید
از عزت و جلالت دیهیم و یاره کرد.
مسعودسعد.
دست زمانه یارهء شاهی نیفکند
در بازویی که آن نکشیده است بارتیغ.
مسعودسعد.
زیرا که حور و ماه فرستد به مجلست
تا تو کنی ز یارهء او گوشوار ملک.
امیر معزی.
گه یاره کنی ز ماه و گه تاج
گه رنگ دهی به خاک وگه شم.خاقانی.
چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند
نداشت ساعد دین یاره داشتن یارا.خاقانی.
بلکه رضوان زین پس از میم منوچهر ملک
یارهء حوران کند گر شاه را بیند رضا.
خاقانی.
تاج بربود از سر مهراج زنگ
یارهء طمغاج خان کرد آفتاب.خاقانی.
مهره از بازو و معجر ز جببن باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه زبر بگشایید.
خاقانی.
گر بمثل روز رزم رخش تو نعل افکند
یاره کند در زمانش دست شهور و سنین.
خاقانی.
و تخت و تاج و یاره و طوق و انگشتری او [جمشید] کرد. (نوروزنامه).
چو یاره دستبوس رایش افتاد
چو خلخال زر اندر پایش افتاد.نظامی.
دین سره نقدی است به شیطان مده
یارهء فغفور به سگبان مده.نظامی.
پای عدم در عدم آواره کن
دست فنارا به فنا یاره کن.نظامی.
یارهء او ساعد جان را نگار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.نظامی.
جهان رست از مرقع پاره کردن
عروس عالم از زر یاره کردن.نظامی.
در گوشم ار بُدی سخن عقل گوشوار
بر ساعد سپهر چو مه یاره بودمی.
اثیرالدین اومانی.
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم.
حافظ.
- یاره دار؛ دارندهء یاره :
یارهء او ساعد جان را شکار
ساعدش از هفت فلک یاره دار.نظامی.

یاره.

[رَ / رِ] (اِ) یارا. توانایی. قوت. قدرت. (برهان). یارا. (رشیدی) (آنندراج). توان. تاب. (صحاح الفرس) :
بدو [ طوس ] گفت گودرز باز آر هوش
سخن بشنو و پهن بگشای گوش...
نیای من آهنگر کاوه بود
که با فر و برز و ابا یاره(1) بود.فردوسی.
ابا آنکه از مرگ خود چاره نیست
ره خواهش و پرسش و یاره نیست.فردوسی.
زبان و خرد بود و رای درست
بتن نیز یاره ز یزدان بجست.فردوسی.
جز زُهره کرا زَهره که بوسد پایت
جز یاره کرا یاره که گیرد دستت(2)؟
مهستی(3) (از رشیدی).
لطفت به کرم چارهء بیچاره کند
عدلت ستم از زمانه آواره کند
در گلشن عدل تو صبارا نبود
آن یاره که پیراهن گل پاره کند.
(از جهانگیری).
(1) - اینجا ممکن است به معنی بازوبند یا طوق هم باشد.
(2) - یارهء اول به معنی دست برنجن است.
(3) - به ابواحمد جامجی نیز نسبت داده اند.

یاره.

[رَ / رِ] (اِ) مُرکبی باشد از ادویهء ملینه که اطبا بجهت مسهل سازند و معرب آن یارج است و مشهور به ایارج بود. (برهان). ترکیبی است که اطبا بجهت تلیین طبیعت دهند و ایارج معرب آن است. (آنندراج). مرکبیست از ادویهء ملینه که اطبا جهت مسهل سازند و آن اسلم از مطبوخات و حبوبات باشد. (جهانگیری). یارج. (دهار). ایارج و آن عطری است مرکب از نه چیز. (زمخشری) :
سخن چون راست باشد گرچه تلخ است
بود پرنفع بر کردار یاره.ناصرخسرو.
و اگر آماس سودایی باشد، استفراغ بمطبوخ افتیمون و یاره های بزرگ کنند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آن خون نه مادتی بود در دماغ که به یارهء فیقرا(1) فرود آمدی. (چهارمقاله چ لیدن ص81).
با تیغ جفا گر جگرم پاره کند
تا چارهء آن پزشک بیچاره کند
از اشک چو یاقوت و ز زر رخ خویش
این خسته جگر مفرح و یاره کند.
عمادی شهریاری (از آنندراج).
زمانه جمله چو بیمار بیم حادثه اند
زبأس و امن تو چون یاره و چو معجون باد.
انوری.
و رجوع به یارج وایارج شود. || مقدار و اندازه(2). (برهان).
(1) - فیقرا در لغت یونانی به معنی تلخ است، چه ایارج فیقرا ایارجی است که جزء عمدهء آن صبر است. (علامه محمد قزوینی، چهارمقاله چ لیدن ص340 - 341).
(2) - به این معنی صورتی است از ایاره که مصحف اماره و آماره است. (از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به ایاره شود.

یاره.

[رَ / رِ] (اِ) یارک. جفت. زهدان. مشیمه. جنین و رجوع به یارک شود.

یاره تاشی.

[رَ / رِ] (ترکی، اِ مرکب)حجرالعاج. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به حجرالعاج و حجر اعرابی شود.

یارهء فیقرا.

[رَ / رِ یِ فَ قَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) ایارج تلخ و آن ایارجی است که جزء عمدهء آن صبر است. رجوع به یاره (= ایارج) شود.

یاره گر.

[رَ / رِ گَ] (ص مرکب) یارقی. (دهار). سازندهء یاره.

یاره گله.

[رِ گُ لِ] (اِخ) دهی است از بخش کلیائی شهرستان کرمانشاهان، با 335 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

یاری.

(حامص) اعانت. کمک. دستگیری. پایمردی. دستمردی. دستیاری. پشتی. یارمندی. پشتیبانی. نصرت. مساعدت. عون. معاضدت. معاونت. مظاهرت. معونت. مدد. امداد. نصر. تأیید. تعوین. عضد. یارگی. یاوری. صاحب آنندراج بی اتکاء به دلیلی و شاهدی تفاوتهایی میان یاری و یارگی و یاوری قائل شده است و گوید: یاری عبارت از مدد و نصرت باطن است و یارگی عبارت از مدد و نصرت ظاهر که از سپاه و حشم صورت میگیرد و یاوری عبارت از قوت قلبی و مدد غیبی که تحقق آن به کثرت سپاه لزومی ندارد و بغیر از تأیید حضرت حق جل و علاصورت نمی توان گرفت یا آنکه یارگی عبارت از قوت ضرب و طعن و جرح خصم است و یاری عبارت از طاقت صبر و تحمل متاعب و مکارهی که در جنگ رو میدهد اما بنابر مشهور یاوری عبارت از معاونتی که به ظاهر تعلق دارد و یاری امری است معنوی که به دل تعلق دارد و محتاج به ظهور آثار است - انتهی :
به یاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه.فردوسی.
بر سام فرمای تا با سپاه
به یاری شود سوی این رزمگاه.فردوسی.
تو در کار خاموش می باش و بس
نباید مرا یاری از هیچکس.فردوسی.
ز لشکر بسی زینهاری شدند
به نزدیک خاقان به یاری شدند.فردوسی.
همه ژنده پیلان فرستادمش
همیدون به یاری زبان دادمش.فردوسی.
قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری ازو خواهم داشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص319).
ای کرده سپهر و اختران یاری تو
فخر است جهان را ز جهانداری تو.معزی.
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهء رضای تو به یاوری ندارم.خاقانی.
یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد.خاقانی.
گر نباشد یاری دیوارها
کی برآید خانه ها و انبارها.مولوی.
یار شو خلق را و یاری بین.اوحدی.
|| حالت و چگونگی یار. رفاقت. دوستی. مهرورزی. صحبت. مصاحبت. همنشینی. مقارنت :
نه بر هرزه ست کار یار و یاری
که صدق و اعتقاد آمد به یاری
به یاری در فراوان کار باشد
نه هرکش یار خوانی یار باشد.ناصرخسرو.
با عقل مکن یار مر طمع را
شاید که نخواهی ز مار یاری.ناصرخسرو.
چون یاری من یار همی خوار گرفت
ز آن خواست به دست من همی یار گرفت.
ابوالفرج رونی.
دلم را یاری از یاری ندیدم
غمم را هیچ غمخواری ندیدم.معزی.
ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری.
سعدی.
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی.سعدی.
با دشمنان موافق و با دوستان به جنگ
یاری نباشد اینکه تو با یار می کنی.سعدی.
نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفا داری و دلبندی و یاری.
سعدی.
رواست گر نکند یار دعوی یاری
چو بار غم ز دل یار برنمی گیرد.سعدی.
یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی.
سعدی.
یار مغلوب که در جنگ بداندیش افتاد
یاری آن است که مردی کنی و جلوه گری.
سعدی.
این یکی کرد دعوی یاری
و آن دگر دوستی و دلداری.سعدی.
آیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنرپنداری.سعدی.
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد.
حافظ.
بنال بلبل اگر با منت سر یاری است
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است.
حافظ.
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم.حافظ.
- بی یاری؛ بی رفیقی :
اگر بر بوی یکرنگی گزیرت نیست از یاران
به یار بد قناعت کن که بی یاری است بی جانی.
خاقانی.
- || بی مانندی :
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
بنفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم.
سوزنی.
- یاری آمدن؛ کمک رسیدن. مدد رسیدن.
مر ترا ناید یاری ز کسی فردا
چون نیاید ز تو امروز ترا یاری.ناصرخسرو.
بناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید.خاقانی.
- یاری خواستن؛ استمداد. (منتهی الارب). استرفاد. (تاج المصادر بیهقی). استنجاد. عول. تعویل. اعتثام. (منتهی الارب) : و امیرختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند. (حدود العالم).
شاهی بزرگواری کو را به هیچ کاری
از کس نخواست باید جز از خدای یاری.
منوچهری.
گفت من این حرب بنفس خویش کنم و از شما یاری نخواهم. (تاریخ سیستان).
یاری ز خرد خواه و از قناعت
برکشتن این دیو کارزاری.ناصرخسرو.
یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را.ناصرخسرو.
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست.
خاقانی.
بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند
روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند.
خاقانی.
- یاری رسیدن؛ مدد رسیدن :
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد.نظامی.
- یاری طلبیدن؛ یاری جستن. مدد خواستن :
خدمت نکنی ما را وز ما طلبی خدمت
یاری نکنی ما را وز ما طلبی یاری.
منوچهری.
بیچاره زنده ای بود ای خواجه
آن کو ز مردگان طلبد یاری.ناصرخسرو.
|| (اِ) چون دو برادر بود و هر دو را زن بود آن زنان یکدیگر را یاری خوانند و امروز جاری گویند :
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری.
(از حاشیهء نسخهء خطی فرهنگ اسدی نخجوانی)(1).
دو زن را گفته اند که در خانهء دو برادر باشند. در تداول امروز مردم مشهد «ییری» گویند. (برهان) (اوبهی). || وسنی باشد یعنی دو زن که یک شوهر داشته باشند هر یک مر دیگری یاری باشد و به عربی ضره گویند. (برهان). همین معنی را لغت نامه های شعوری و انجمن آرا و جهانگیری و رشیدی و آنندراج نیز آورده و کلمات «هوو» و «انباغ» و «بنانج» را مرادف فارسی و سوت و سوکن را مرادف هندی آن ذکر کرده اند و شعر معروف رودکی را (چه نیکو سخن گفت یاری به یاری... الخ) شاهد آورده اند. || دستهء هاون :
با من ای یار اگر یار منی یاری کن
نه چو یاری که همه زخم زند هاون را.
نزاری قهستانی.
و بدین معنی یار هم مرادف آمده. (از انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به یار شود.
(1) - شعوری و جهانگیری بیت مزبور را به رشید وطواط نسبت داده اند و شعوری آن را برای یاری به معنی دوستی که یای آن یای وحدت باشد شاهد آورده است. و رجوع به صفحهء 518 لغت فرس اسدی چ عباس اقبال و صفحهء 1074 دیوان رودکی چ نفیسی شود.

یاری.

(1) (اِخ) از شعرای معاصر میرعلی شیر نوائی و از آن گروه است که امیرعلی شیر به صحبت آنان رسیده است. در مجالس النفائس آمده است:... استرابادی است و قصیدهء او نیکوست و بسی خوش طبع و خوش خلق است و خیالات غریبه دارد و این مطلع ازوست:
آن پری را که ز گلبرگ قبا در بر اوست
هر طرف بند قبا نیست که بال و پر اوست.
(مجالس النفائس ص260).
(1) - ن ل: دامی.

یاری.

(اِخ) (حافظ یاری) از شعرائی است که در اوائل روزگار میرعلی شیر نوائی بوده اند در مجالس النفائس آمده است: حافظ یاری یاری شیرین گفتار شیرین کردار بوده و در علم قرائت بی نظیر و اکثر اوقات به تلاوت قرآن مشغولی داشته و همیشه همای همت را بر نصیحت مردم میگماشته، و از جملهء مصاحبان میرعلیشیر بوده است. و این مطلع در انصاف از اوست:
گرم بر سر هزار آید بلا شایستهء آنم
که هستم بدترین خلق و خود را نیک میدانم.
در مدرسهء اخلاصیه وفات یافته و قبرش در کوچهء صفاست [ و نام این دو جاگواه نجات اوست والله اعلم ] (مجالس النفایس ص212) و در صفحه 39 همان کتاب آمده است: یاری(1) بغایت خوش طبع و خوش صحبت و شیرین کلام بود و بیشتر اوقات تلاوت قرآن میکرد و علم قرائت راخوب می دانست در باب موعظه و انصاف این مطلع ازوست: گرم بر سر... الخ در مدرسه اخلاصیه جامه نهاد و مزارش به سر کوچه صفا اتفاق افتاد. در مجالس النفایس ذیل مجلس سوم (ذکر شعرائی که میرعلیشیر به ملازمت ایشان رفته یا بخدمت میر آمده اند ص86). آمده است که این مطلع ازوست:
نخواهم پیش مردم دیده بر دیدار یار افتد
چو پیش آید نظر بر روی او بی اختیار افتد.
صاحب تذکرهء صبح گلشن آرد: یاری استرابادی، مردی عابد و زاهد بود و به یاری جودت طبیعت نکته سنجی مینمود. از اوست:
گفتی که خواهمت به جفا زار زار کشت
غافل شدی گدای ترا انتظار کشت.
نخواهم پیش مردم دیده بر رخسار یار افتد
چو بیش آید نظر بر روی او بی اختیار افتد.
(صبح گلشن ص611).
(1) - ن ل: باری.

یاری.

(اِخ) (ملایاری) در مجلس ششم مجالس النفائس موسوم به لطائف نامه که در آن لطائف فضلا و ظرفای ممالک غیر خراسان یاد شده و در زمان میرعلیشیرنوائی میزیسته اند آمده: ملایاری از شیراز است، و در محلی که از آنجا به خراسان آمد به نقاشی منسوب بود، اما مبتدی بود، فقیر او را به اهل تذهیب سفارش کردم در اندک فرصتی نقاش خوب شد، ولی چنان معلوم شد که در نقاشی غرض او نقش بازی بود چرا که عجب نقشها بروی کار آورد، القصه زبان قلم در تحریر آن عاجز است و شرح نمیتواند کرد، ازوست این مطلع:
ز اشک دیده که دل پر ز دُرّ مکنون است
بیا که بهر نثار تو گنج قارون است.
فی الواقع که حضرت میر دربارهء مشارالیه شفقت؛ بسیار نموده، و از وی سهو تمام در وجود آمده، حاصل مهر پادشاه و امرا را تقلید کرده و به خیالات فاسد نشانها نوشته واقف شده اند و آخر گناه او بخشش یافته است اما مثل او مذهب و محرر توان گفت که هرگز نبوده است. ازوست این مطلع:
گفتم دُر گوش تو مرا تشنه جگر کرد
بشنید از این گوش و از آن گوش بدر کرد.
(مجالس النفائس ص120 و 121).
و در صفحه 299 ذیل بهشت ششم که در خصوص شاعرانی است که شعر آنان به خراسان. رسیده و شهرت یافته اند آرد: مولانا یاری شیرازی است و چون به هری آمد در نقاشی مبتدی بود ولیکن چون قابلیت ترقی داشت میرعلیشیر استادان نقاش به تربیت او گماشت، لاجرم در اندک زمانی مانی ثانی گشت و طبع نظم او نیکوست.

یاری.

(اِخ) در مجالس النفائس (لطائف نامه) ذیل مجلس دوم که دربارهء شعرائیست که میرعلیشیر در زمان کودکی با شباب بملازمت ایشان رسیده و در تاریخ شروع به تألیف کتاب مجالس النفایس (895) در حیات نبوده اند آرد: مولانا یاری، وزیرزاده بود اما درویش صفت و آزاده. بچشم او در بلخ ضعفی طاری گشته و نابینا شد. طبع خوب داشت این مطلع از اوست:
کسم نشان سر موئی از آن دهان ندهد
چنان بتنگم از این غم که کس نشان ندهد.
(مجالس النفائس ص46).

یاری.

(اِخ) در مجالس النفائس ذیل بهشت هشتم روضهء دوم «ذکر احوال و اشعار سلطان سلیم خان و شعرای معاصر او که تا سنهء 829 حیات داشته اند» آرد: مولانا یاری، یاری است که هرگز ازو غباری بر دل یاری ننشسته و پیوند یاری باری از او نگسسته و این مطلع ازوست:
بی خبر بودم زدی سنگ جفا ناگه مرا
از برای دیدن خود ساختی آگه مرا.
(مجالس النفائس ص404).

یاری.

(اِخ) در مجالس النفایس ذیل بهشت هشتم روضهء دوم «ذکر احوال واشعار سلطان سلیم خان و شعرای معاصر او که تا سنهء 829 حیات داشته اند» آرد: در یاری قدم صادق داشت و همت بریاری یاران یاران خود میگماشت، و با این تخم. محبت در دل ایشان میکاشت، و شعر نیکو میگفت. این مطلع ازوست:
ز درد عاشقی در دل حدیث مشکلی دارم
که نتوان با کسی گفتن، عجب درد دلی دارم!
(مجالس النفائس ص390).

یاری آباد.

(اِخ) دهی است از بخش نوبران شهرستان ساوه. 227 تن سکنه دارد و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یاری آباد.

(اِخ) دهی است از بخش بوئین زهرا شهرستان قزوین. 153 تن سکنه دارد. محصول آن غلات، چغندر قند و نخود است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یاری اصفهانی.

[یِ اِ فَ] (اِخ) اسمش میرزامحمد حسین است. چندی بمنادمت امرای زندیه بسر برده مردی خوش حالت بوده درسنهء 1215 در گذشته در غزلسرائی طبع متوسطی داشته است ازوست:
من از اهل وفا نه بندهء این در نه آخر خود
یکی زاهل هوس پندارم ای دربان و در بگشا.
*
ای باغبان که گفتی باغ گلم خزان شد
اکنون بیا و بامن بگذار این خزان را.
*
گفتی بی من چه حال داری
کس بی تو بگو چه حال دارد.
*
همدمت این دم بت سیمین تنم
آسمان گویا نمیداند منم.
پیش گلها عزت خواریم نیست
میکنم دل خوش که مرغ گلشنم.
*
همیگوئی غمش دردل نهان دار
نصیحت گو نمیگوئی دلت کو.
*
گفتی که بگویمت که چون است دلم
خون از ستم سپهر دون است دلم.
خونست دلم دلم ز محنت چون است
چو نست دلم ز غصه خون است دلم.
(مجمع الفصحا ج2 ص579).

یاری تبریزی.

[یِ تَ] (اِخ) پیشهء خرده فروشی داشت و به یاری موزونی طبع بر دقیقه سنجی همت می گماشت:
نه تنها دیده از نظارهء روی نکو بستم
چو رفتی از نظر چشم از همه عالم فروبستم.
(تذکرهء صبح گلشن ص612).

یاریجان.

(اِخ) معروف به کله لوت، دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان با 260 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

یاری دادن.

[دَ] (مص مرکب) مدد کردن. همدستی کردن. همراهی کردن. مدد رسانیدن. در منتهی الارب کلمات زیر به «یاری دادن» معنی شده است: نصر، اعانت، ولایت، امداد، اسعاد، حمایت، حمیة، حموة، معاونت، حباء، عضد، محابات، اعداء، رفد، انجاد، تعزیر، نصور، مد، ملا، اکناف، اجلاف :
ترا قیصر از گنج یاری دهد
هم از لشکرت کامکاری دهد.فردوسی.
در این رزم یاری ده ای بی نیاز
که بیچاره ماییم و تو چاره ساز.فردوسی.
پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کسی... وی را یاری دادندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص120). هر یاری که خیلتاش را بباید داد بدهد تا بموقع رضا باشد. (تاریخ بیهقی). والی هرات وی را به حشم و مردم یاری داد. (تاریخ بیهقی ص 115). امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یکرویه نشده بود که چون لشکر فرستد یا پسری که یاری دهد او را ولایتی دهد. (تاریخ بیهقی ص 343). خصمان نیز کارهای خویش می سازند و یاری دادند پورتکین را به مردم تا چند جنگ قوی کرد با پسران علی تکین و ایشان را بزد. (تاریخ بیهقی ص608). استادم پیش سلطان نیک یاری داد و آزاری که بود میان وی و وزیر برداشت تا آن کار راست ایستاد. (تاریخ بیهقی ص576).
مده یاری نادان تاتوانی
که تا در رنج نادانان نمانی.ناصرخسرو.
مرا در پیرهن دیوی منافق بود و گردنکش
و لیکن عقل یاری داد تا کردم مسلمانش.
ناصرخسرو.
یاری ندهد ترا براین دیو
جز طاعت وحب آل یاسین.ناصرخسرو.
مر خرد را به علم یاری ده
که خرد علم را خریدار است.ناصرخسرو.
چو تیغ علی داد یاری قرآن
علی بود بیشک معین محمد.ناصرخسرو.
ز بهر چه تا تن بدنیا و دین در
دهد جان و دل را رهی وار یاری.
ناصرخسرو.
گفت زنگیان را کجا رها کردید گفتند شاها [ به دریا ] ایشان فردا شب برسند اگر باد یاری دهد. (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی). پریان درآمدند و او را خفته برگرفتند و اراقیت با ایشان یاری داد و ببردند [ اسکندر را ] . (اسکندرنامه، نسخهء سعید نفیسی). گفتند ما ترا خدمت کنیم و یاری دهیم بر دشمنان. (قصص الانبیاء ص33). و اهل مکه را بخواند که چنین خوابی دیده ام مرا یاری دهید تا خانه را عمارت کنم. (قصص الانبیاء ص214). چندانکه این علامتها پدید آید... طبیعت را به تدبیرهای پزاننده یاری باید داد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). بسیار داروهاست که آن را با چیز دیگر به کار باید داشت تا او را یاری دهد و زودتر اندر کار آید چنانکه زنجبیل تربد را یاری دهد و اندرکار آرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
نه مرا یاریی دهد حری
نه به من نامه ای کند یاری.مسعودسعد.
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی درخور ثنات سخن.
مسعودسعد.
دولت کردش به ملک نصرت
ایزد دادش به کاریاری.مسعودسعد.
و اقبالش یاری داد. (نوروزنامه). مردمان او را یاری ندادند از آنکه از او رنجیده بودند. (نوروزنامه).
هر که او در بی کسی پا می نهد
یاری یاران دیگر می دهد.سنایی.
داد نعمان منذرش یاری
در طلب کردن جهانداری.نظامی.
برانداز رایی که یاری دهد
از این وحشتم رستگاری دهد.نظامی.
ترا که همت و اخلاق و فروبخت این است
به هر چه سعی کنی دولتت دهد یاری.
سعدی.
بزن که قوت بازو و سلطنت داری
که دست همت مردانت میدهد یاری.سعدی.
معاونت؛ همدیگر را یاری دادن. (منتهی الارب). مکاهنة؛ یاری دادن باهم. (منتهی الارب). ایغا؛ یاری دادن برجُستن چیزی. (تاج المصادر بیهقی). احمال؛ یاری دادن دربار برنهادن. (تاج المصادر بیهقی).
-دل یاری دادن؛ معاونت و همراهی کردن. مساعدت کردن. موافقت کردن. دل آمدن.
- دل یاری ندادن؛ دل نیآمدن. همراهی و مساعدت نکردن. موافقت نکردن. راضی نشدن : من (عبدالرحمن) و یارم دزدیده با وی (باامیرمحمد) برفتیم و ناصری و بغوی، که دل یاری نمیداد چشم از وی برداشتند. (تاریخ بیهقی). قارون مال خود را شمار کرد بسیار داشت دلش یاری نداد که زکوة بدهد. (قصص الانبیاء ص117).

یاری ده.

[دِهْ] (نف مرکب) یاری دهنده. مساعد. کمک کننده. دستیار. پایمرد. مددکار :ارواج گفت برو و طلب کن و اگر ترا حرب افتد و محتاج به یاری ده باشی مرا خبر ده تا تو را یاری ده باشم. (ترجمهء طبری بلعمی).
برآرم من این راه ایشان به رای
به نیروی یاری ده رهنمای.فردوسی.
گه سیاه آید بر تو فلک داهی(1)
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید.
ناصرخسرو.
خاص خدایگانی خلق خدای را
یاری دهی، به نیکی، بادت خدای یار.
سوزنی.
به الهام یاری ده رهنمون
لغتهای هر قومی آری برون.نظامی.
ساقی می ارغوانیم ده
یاری ده زندگانیم ده.نظامی.
در این بود کانصاف یاری ده است
اگر پردهء کج نیاری به است.نظامی.
ز یاری ده خود در آن داوری
گهی یارگی خواست گه یاوری.
نظامی (شرفنامه ص 473).
تویی یاری ده و غمخوار شیرین
وگرنه وای بر شیرین مسکین.نظامی.
خدا باد یاری ده دادخواه.نظامی.
(1) - ن ل: راهی.

یاری دهنده.

[دَ هَ دَ / دِ] (نف مرکب)یاریگر. معین. ناصر. نصیر. یاری ده : این نوشته ای است از جانب بندهء خدا زادهء بندهء خدا ابوجعفر امام قائم بامرالله امیرالمؤمنین به سوی یاری دهندهء دین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص306). گفت مرا یاری دهنده خداست. (قصص الانبیاء ص33).

یاری رس.

[رَ] (نف مرکب) یاری رسنده. رسنده به طریق یاری در جمیع ازمنه و احوال. (آنندراج). به یاری رسنده. به کمک آینده. یاری دهنده :
بزرگا بزرگی دها بی کسم
تویی یاوری بخش و یاری رسم.
نظامی (از آنندراج).
تویی یاری رس فریاد هرکس
به فریاد من فریادخوان رس.نظامی.

یاریشمیشی.

(ترکی، اِ) یارشمیشی. صلح و موافقت. و رجوع به یارشمشی شود.
- یاریشمیشی کردن؛ صلح و موافقت کردن :و از جمله آداب یکی آن که روزی هر یک به اسب راهوار برنشسته بودند و سرمست با وی گفته که راهوار را به گرو یاریشمیشی کنیم و گروبسته یاریشمیشی کردند. (جامع التواریخ چ بلوشه ص183). و بهیچوجه با او مقاومت نکنیم دیروز من گروبسته با او راهوار را یاریشمیشی کرده ام و ما را چه راه آن باشد که با قاآن گرو بندیم. (جامع التواریخ بلوشه ص183). و رجوع به یارشمیشی شود.

یاری کردن.

[کَ دَ] (مص مرکب)همراهی کردن. کمک کردن. اعانت. نصرت. امداد. مددکردن. ارداء. مناجده. معاونت. نصرت. صحبت صحابت. هناء. عوان. ممالاة. تعوین. کنیف. کنف. (منتهی الارب) :
هرآنگه که تو شهریاری کنی
مرا مرزبخشی و یاری کنی.فردوسی.
مرا اندرین کار یاری کنید
بر این بیوفا کامگاری کنید.فردوسی.
ای کرده سپاه اختران یاری تو
فخر است جهان را به جهانداری تو.
منوچهری.
خدمت نکنی بر ما وز ما طلبی خدمت
یاری نکنی ما را وز ما طلبی یاری.
منوچهری.
عامهء شهر عبدالله بن احمد را یاری کردند. (تاریخ سیستان ص309).
یار بودی مرمرا از روی مهر
یاری اکنون کن که یار از دست رفت.
سنایی.
داد فرمان تا کند در باغ نقاشی سحاب
کرد یاری تا کند در راغ عطاری صبا.
معزی.
خود منشی کار خلق کردن است
خصمی خود یاری حق کردن است.نظامی.
که وقت یاری آمد یاریی کن
در این خون خوردنم غمخواریی کن.
نظامی.
مهندس گفت کردم هوشیاری
دگر اقبال خسرو کردیاری.نظامی.
چون خدا خواهد که مان یاری کند
میل ما را جانب زاری کند.مولوی.
نام احمد چون چنین یاری کند
تاکه نوزش چون مددکاری کند.مولوی.
بوی بد مر دیده را تاری کند
بوی یوسف دیده را یاری کند.مولوی.
جوان را دست عطا بسته بود زبان ثنا برگشود چندانکه زاری کرد یاری نکردند. (گلستان سعدی). پدر گفت ای پسر ترا در این نوبت فلک یاری کرد. (گلستان سعدی). گفت اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که پنجاه مرد را جواب دهم و دیگر جوانان هم یاری کنند. (گلستان سعدی).
چه یاری کند مغفر و جوشنم
چو یاری نکرد اختر روشنم.سعدی.
چه زور آورد پنجهء جهد مرد
که بازوی توفیق یاری نکرد.سعدی.
جهان آفرین گرنه یاری کند
کجا بنده پرهیزگاری کند.سعدی.
ای کاش که بخت سازگاری کردی
با جور زمانه یار یاری کردی.حافظ.
موازرت، معاضدت؛ با هم یاری کردن. (منتهی الارب). تعاضد، ظهور، مضافرت، تعاون، تدامج، معاونت؛ همدیگر را یاری کردن. (منتهی الارب).

یاریگاه.

(اِ مرکب) جای یاری. موضع امداد. || اصطلاحاً محلی است که در آن پذیرایی از مردمان ناتوان و بیچاره می شود. سابقاً آن را پست امدادی می گفتند. (فرهنگستان).

یاریگر.

[گَ] (ص مرکب) (مرکب از یاری + ادات فاعلی «گر») مددکار. (از آنندراج). ممد و معاون. (آنندراج ذیل یارمند). عون. عوین. رافد. (منتهی الارب). مساعد. کمک کننده. یارمند : گفت [ کیومرث ] مرا یاریگر خدای بسنده است. (ترجمهء طبری).
جاودان شاد زیاد و به همه کام رساد
پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان.فرخی.
بهر مرادی فرمانبر تو باد فلک
بهر هوایی یاریگر تو باد اله.فرخی.
قصد دبران نیست سوی نیستی او
یاریگر او دان به حقیقت دبران را.
ناصرخسرو.
ز رای تست خرد را دلیل و یاریگر
ز دست تست سخا را مثال و دستگزار.
مسعودسعد.
همیشه تیغ تو یاریگر است نصرت را
که هست نصرت با تیغ تیز تو همزاد.
مسعودسعد.
یاریگری تو خلق جهان را به امن و عدل
ایزد به هر چه خواهی یاریگر توباد.
مسعودسعد.
زمانه و ملکت رهنمای و یاریگر
خدایگان و خدای از تو راضی و خشنود.
مسعودسعد.
در این گیتی برادر بادت اندر ملک یاریگر
در آن گیتی به روز حشر خواهشگر پدر بادت.
معزی.
علاءالدین حسین بن الحسینم
اجل یاریگر نوک سنانم.
حسین بن حسین غوری ملک الجبال علاءالدین.
یاریگر او شدند یارانش
گشتند مطیع دوستدارانش.نظامی.
جهانی بدین خوبی آراستی
برون ز آنکه یاریگری خواستی.نظامی.
به چندین رقیبان یاریگرش
گشاده شدی آن گره بردرش.نظامی.
ندید از مدارای هیچ اختری
در آزرم هیلاج یاریگری.نظامی.
به هر ناحیت کرد موکب روان
که یاریگرش بود بخت جوان.نظامی.
ولیکن ترا بخت یاریگر است
زمینت رهی و آسمان چاکراست.نظامی.
آن فرشتگان در عالم غیب مر عقلا [ را ]یاریگرند و مؤمنان را در عالم مشاهده یاریگرند و آن شیاطین در عالم غیب مر نفس را یاریگرند و کافران را در عالم عین و مشاهده یاریگرند. (کتاب المعارف). || فیروزمند و شادمند. (آنندراج).

یاریگری.

[گَ] (حامص مرکب) یاری. امداد. اعانت :
گر آید به یاریگری شهریار
وگر نی به تاراج رفت آن دیار.
نظامی.
- یاریگری کردن؛ اصراخ. مساعفه. مسانده. (منتهی الارب). کمک کردن.

یاریم قیه.

[قَ یِ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان خوی با 456 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یاز.

(نف مرخم) نموکننده و بالنده، چه درختی که ببالد گویند «یازید» یعنی بالید. (برهان) (آنندراج). بالنده و نموکننده. (ناظم الاطباء). || دست به چیزی دراز کردن را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج). دست دراز کننده برای گرفتن چیزی. (ناظم الاطباء). || قصد و اراده کننده. (برهان) (آنندراج). آنکه اراده می کند و قصد می کند. (ناظم الاطباء). قصدکننده. (شرفنامه). اما یاز در این معانی صفت فاعلی، ریشهء مضارع یا اسم فعل یازیدن است و به صورت غیر ترکیبی نیز مورد استعمال ندارد و در ترکیب به کار می رود چنانکه در دیریاز، دست یاز، تندیاز. || پیماینده. (برهان) (آنندراج). پیماینده و اندازه کننده. پیمایندهء مساحت. (ناظم الاطباء). || خمیازه کشنده و دراز کشنده. (ناظم الاطباء). || (اِمص) پیمودن. (برهان) (آنندراج). پیمایش مساحت. (ناظم الاطباء). || قصد و اراده و آهنگ. (ناظم الاطباء). || (اِ) دهقان و روستایی. || درختی که بگستراند شاخه های خود را. || گام و قدم. (ناظم الاطباء). || به معنی ارش هم آمده است و آن مقداری باشد از سرانگشتان دست تا آرنج که به عربی مرفق خوانند. (برهان) (آنندراج). ارش یعنی فاصلهء میان سرانگشت دست تا آرنج. (ناظم الاطباء) :
به چاه سیصدیازم چنین من از غم او
عطای میر رسن ساختم ز سیصدیاز.
شاکر بخاری.
کمندش بیاورد هشتادیاز
به پیش خود اندر فکندش دراز.فردوسی.
ارش پنجصد بود بالای او (سد اسکندر)
چو نزدیک صد یاز پهنای او.فردوسی.
گرازان بیامد بسان گراز
درفشی برافراخته هشت یاز.فردوسی.
یکی خانه دیدند پهن و دراز
برآورده بالای او چند یاز.فردوسی.
مرحوم دهخدا در یکی از یادداشتهای خود دربارهء معنی اخیر «یاز» چنین نوشته اند: در لغت نامه ها در معانی این کلمه از جمله ارش را آورده اند و ظاهراً غلط است. کلمه ای که به معنی ارش است «باز» با باء موحده است نه یاز با یاء تحتانی. سوزنی شاعر برای نمودن قوت طبع در قصاید خود معمولاً کلمه ای را در معانی مختلف آن پیاپی قافیه می کند و از آن جمله همین کلمهء باز است در ابیات زیر:
دم منازعت توشها که یارد زد
در مخالفت تو که کرد یارد باز
که خواند تختهء عصیان تو که در نفتاد
ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز
که رفت بر ره فرمان تو کزان فرمان
رمیده بخت بفرمان او نیامد باز
همای عدل تو چون پروبال باز کند
تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز.
و در قصیدهء دیگر به همین قافیه گوید:
در پناه پهلوان کبک و تذرو آرد برون
چوزگان دانه چین از بیضهء شاهین و باز
بی بدل صدری و رای تو بدل داند زدن
تخت پنجه پایه بر اعدا به چاه شست باز
ملک توران مهره کردار است بر روی بساط
رای ملک آرای تو بر مهره ماهر مهره باز
پیر پرور دایهء لطف تواست آنکو نکرد
هیچ دانا را ز لطفی تا به پیری شیر باز
کرد ره گم کرده بودم در فراقت صدر تو
کرد ره گم کرده را جاهت به راه آورد باز.
و دلیل دیگر بودن باژ و باج به همین معنی است که صورت دیگر از باز باشند - انتهی. و رجوع به باز شود. بنابراین در شعر شاکر بخاری و سه شعر فردوسی کلمهء «یاز» باید به باز تصحیح شود و در آن صورت اینجا شاهد نمی تواند باشد.

یازاب.

(اِ) به زبان ماوراءالنهر جنسی ترشی. (فرهنگ شعوری ج2 ورق 442). خوراکی که از ترب خرده با سرکه و نمک و توابل تهیه کنند. (از بحر الجواهر). سالاد و یازاب را از ترب خرد کرده و سرکه و نمک و توابل کردندی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

یازان.

(نف، ق) صفت بیان حالت از یازیدن. حمله کنان و دست درازکنان. (غیاث اللغات) (آنندراج). آهنگ کنان. (فرهنگ اسدی). قصدکنان. قصدکننده. آهنگ کننده. متمایل. یازنده :
که بودند یازان به خون پدر
ز تنهای ایشان جدا کرد سر.فردوسی.
همی بود بهرام خشتی به دست
چنان چون بود مردم نیم مست.فردوسی.
نرستند جز اندک از دست اوی
به خون بود یازان سرمست اوی.فردوسی.
جهان را به مردی نگهداشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.
نبودند یازان به تخت کیان
همان بندگی را کمر بر میان.فردوسی.
به پیری سوی گنج یازان تر است
به مهر و به دیهیم نازان تر است.فردوسی.
چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج
همی بود یازان به پیرایه تاج.فردوسی.
هنر هر چه بگذشت بر گوش اوی
بفرهنگ یازان شدی هوش اوی.فردوسی.
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی شد سوی رخت یازان.(1)
شهرهء آفاق (از فرهنگ اسدی).
تا نگیرد باز یازان کش خرامیدن ز کبک
تا نیاموزد خرامان کبک نازیدن ز باز.
سوزنی.
گر ابر نه در دایگی طفل شکوفه است
یازان سوی او از چه گشوده ست دهان را.
انوری.
گفتی برهانمت ز عطار
شد عمر و دلت نبود یازان.
عطار.
همچو شاخ بید یازان چپ و راست
که ز بادش گونه گونه رقصهاست.
مولوی (مثنوی).
- دست یازان؛ دست درازکننده :
وصل تو درون پاک خواهد
پاکی سوی تست دست یازان.عطار.
|| بالان. بالنده :
هم از پشت او داور کردگار
درختی نو آورد یازان به بار.فردوسی.
تازان چون کبک دری در کمر
یازان چون سروسهی در چمن.فرخی.
سرو و چنار یازان در هر چمن ولیک
باحسن و زیب قد تو سرو و چنار نیست.
مسعودسعد.
این درهء صدف شاهی و ثمرهء شجرهء خانی یازان و نازان گشت و یقین دانست که بر امتداد ایام در باغ عدالت نهالی مثمر و دوحه ای سایه گستر خواهد بود. (تاریخ غازانی ص7). || کشیده شده. کشیده. ممتد. در حال کشیده شدن. دراز شده :
زمیدان آتشی سوزان برآمد
چو زرین گنبدی بر چرخ یازان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
گریزان شب و تیغ خورشید یازان
چو عمرو لعین از خداوند قنبر.ناصرخسرو.
وان قفا رقصان و یازان چون سنان
گشت در پیری دو تا همچون کمان.مولوی.
|| دیرنده. کشیده. دراز. ممتد. طولانی :
ای شب یازان چو ز هجران طناب
علت خوابی و ترا نیست خواب.
ناصرخسرو.
گر صبح وصال در پی اوست
گو باش شب فراق یازان.سیف اسفرنگ.
- دیریازان؛ بسیار دراز. بس طولانی :
کنیزان برفتند و برگشت زال
شبی دیریازان به بالای سال.فردوسی.
|| پیمانه کنان. (آنندراج). || حرکت کننده و جنبش کننده. (رشیدی).
(1) - ن ل: ز همه خوبان سوی تو بدان یازم من
که همه خوبی سوی رخ تو یازان شد.

یازتپه.

[تَ پِ] (اِخ) دهی است. از بخش سرخس شهرستان مشهد، 960 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یازجی.

[زِ] (ترکی، ص، اِ) نویسنده. یازیجی. (از دزی ج2 ص847).

یازجی.

[زِ] (اِخ) ناصیف بن عبدالله بن ناصیف بن جنبلاط (1800-1871 م. 1214-1287 ه . ق.) شاعر و از اکابر ادبای عصر خود بود. از آثار اوست: مجمع البحرین، مقامات، فصل الخطاب، الجوهر الفرد، ناری القری فی شرح جوف الغرا، العرف الطیب فی شرح دیوان ابی الطیب وسه دیوان شعر. (از اعلام زرکلی ج3 ص1093). رجوع به معجم المطبوعات ج2 ستون 1933 شود.

یازجی.

[زِ] (اِخ) حبیب بن ناصیف (1833-1870). پسر بزرگ ناصیف مذکور و عالم به زبانهای فرانسوی و ایتالیائی و یونانی و انگلیسی و ترکی. وی مترجمی زبردست بود. (از معجم المطبوعات ج2 ستون 1931).

یازجی.

[زِ] (اِخ) ورده. دختر ناصیف یازجی (1838 - 1924). شاعر بود و دیوانش چاپ شده است. (از معجم المطبوعات ج2 ستون - 1939).

یازجی.

[زِ] (اِخ) ابراهیم بن ناصیف (1847 - 1906 م. 1263 - 1324 ه ق.) ادیب وشاعر بود و عبری و سریانی و فرانسوی می دانست و از نویسندگان طراز اول عصر خود بشمار می رفت. (از اعلام زرکلی ج1 ص25). رجوع به معجم المطبوعات ج2 ستون 1927 شود.

یازجی.

[زِ] (اِخ) خلیل بن ناصیف (1856-1889 م، 1273-1306 ه . ق.) شاعر و ادیب بود و دیوانش با نام «نسمات الاوراق» چاپ شده است. (از اعلام زرکلی ج1 ص299). رجوع به معجم المطبوعات ج2 ستون 1932 شود.

یازدن.

[زِ دَ] (مص) مخفف یازیدن. (برهان). رجوع به یازیدن شود.

یازده.

[دَهْ] (عدد، ص، اِ)(1). ده بعلاوهء یک. عدد بین ده و دوازده. احد عشر. احدی عشرة. احدی عشر : اَنَا اکره بیع ده دوازده ده یازده. (منسوب به حضرت صادق ع).
چون شمردم یازده منزل ز راه روزگار
منزلی دیدم مبارک وز منازل اختیار.معزی.
- یازده در؛ کنایه از یازده منفذ و مجری که در بدن است اول و دوم هر دو سوراخ گوش، سوم و چهارم هر دو سوراخ بینی، پنجم و ششم هر دو مجرای چشم، هفتم و هشتم دهان که مشتمل بر دو منفذ است یکی راه آب و طعام که آن را مری گویند دوم راه تنفس که به قصبة الریه تعلق دارد نهم و دهم راه بول که مشتمل بر دو مجری است یکی سوراخ بدر رفتن بول و دیگری راه انزال منی یازدهم منفذ براز و بعضی چهار دیگر بر این افزوده در بدن پانزده در قرار داده اند، یکی سوراخ کام دهان که از دماغ به سوی حلق می رسد دوم ناف که راه قوت جنین است سوم و چهارم منافذ هر دو پستان. (غیاث اللغات) (آنندراج).
(1) - = یانزده، اوستا aevadasa (یازدهم)، پهلوی yacdah - um (یازدهم)، کردی yanzdeh، گیلکی yanzda. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).

یازدهم.

[دَ هُ] (عدد ترتیبی مرکب، ص نسبی) عدد ترتیبی برای یازده. در مرتبهء میان دهم و دوازدهم.

یازدهمین.

[دَ هُ] (ص نسبی، اِ) عدد ترتیبی برای یازده. یازدهم. در مرتبهء میان دهمین و دوازدهمین.

یازر.

[] (اِخ) نام محلی است و در جهانگشای جوینی (ج1 ص118) در ردیف ابیورد و نسا وطوس و جاجرم و جوین و بیهق و جز آنها آمده است. در نسخهء چاپی نزهة القلوب (ص159) بازر و نسخه بدل آن یازر است. رجوع به نزهة القلوب و نیز جهانگشای جوینی ج2 ص71 و 72 و 219 شود.

یازری.

[] (ص نسبی) منسوب به یازر و روحی یازری شاعر(1) معاصر امیر علیشیر نوائی نیز منسوب بدانجاست. رجوع به روحی یازری شود.
(1) - رجوع به مجالس النفائس امیر علیشیر شود.

یازش.

[زِ] (اِمص) اسم مصدر از یازیدن. قصد و آهنگ و اراده. (برهان) (آنندراج). تمایل. توجه. گرایش. (یادداشت مؤلف) :
نه دراز و دراز یازش او
امل خصم را کند کوتاه.
ابوالفرج رونی (از فرهنگ سروری).
|| حرکت و جنبش. (رشیدی) (سروری). || نمو و بالیدگی. (برهان) (آنندراج). || درازی. (برهان) (آنندراج) (سروری). || تمطی. تمدد. کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

یازع.

[زِ] (ع ص) زجر و سرزنش کننده. (آنندراج). مردم قبیلهء هذیل بجای وازع یازع خوانند. (منتهی الارب). لغتی در وازع در میان هذیل یعنی زاجر. (از اقرب الموارد). و رجوع به وازع شود.

یازغلامی.

[] (اِخ) یکی از لهجه های زبان فارسی است. (مقدمهء فرهنگنامهء جدید بقلم دکتر معین ص4).

یاز کردن.

[کَ دَ] (مص مرکب) یازیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به میدان بر فلک گر یاز کردی
کمر شمشیر جوزا باز کردی.
نزاری قهستانی.

یازگلدی.

[گَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش مراوه تپهء شهرستان گنبدقابوس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یازن.

[زَ] (اِخ) دهی است از دهستان اشگور تنکابن شهرستان تنکابن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یازند.

[زَ] (اِ) شکل و هیأت. (برهان) (آنندراج).

یازندگی.

[زَ دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی یازنده. تمطی. تمدد. کش و قوس :و اما کسلانی و خویشتن کشیدن و یازندگی که آن را التمطی گویند... (ذخیرهء خوارزمشاهی). در تاج المصادر بیهقی تمطی «خویش یازیدن و خرامیدن» معنی شده است. رجوع به تمطی شود.

یازنده.

[زَ دَ / دِ] (نف) بقصد کاری دست درازکننده. (غیاث اللغات) (آنندراج). قصد و آهنگ و اراده کننده. (برهان). قصدکننده. (سروری) :
وزان پس چنین گفت بهرام را
که هر کس که جویا بود کام را
چو در خور بجوید بیابد همان
دراز است یازنده دست زمان.فردوسی.
هر سعادت کز وجود سعداکبر فایض است
سوی ذات او چو جان سوی خرد یازنده باد.
ابن یمین.
|| کشنده.
- یازنده سر؛ سرکش :
بترسید کز وی رسد پیشتر
جهانگیر بهرام یازنده سر.فردوسی.
|| دراز. طولانی. ممتد. ممدود. کشیده :
یازنده شبی از غم او آنکه درست است
از تنگ دلی جامه کند لخته و پاره.
خسروی (از لغت فرس ص512).
شد آکنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
در زمی اندر نگر که چرخ همی
با شب یازنده کار زار کند.ناصرخسرو.
یازنده تر از روزشماری ای شب
تاریکتر ار زلف نگاری ای شب.معزی.
|| نموکننده. بالنده. (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا) :
همان سرو یازنده شد چون کمان
ندارم گران گر سرآید زمان.فردوسی.
گشت یازنده چو اندر شب مهتاب خیار.
سوزنی.
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی.سوزنی.
|| حرکت کننده. جنبش کننده. (رشیدی). || درازکننده در خرامنده. متمایل؛ اُسد؛ شیر یازنده. (منتهی الارب).

یازور.

(اِخ) شهرکی است در سواحل رملة از اعمال فلسطین در شام که وزیر مصریان ملقب به قاضی القضاة ابومحمد حسن بن عبدالرحمن یازوری بدان منسوب است وی مردی باهمت و مورد مدح و ستایش بود. همچنین احمدبن محمد بن بکر رملی ابوبکر قاضی یازوری فقیه از حسن بن علی یازوری حدیث کرده است واسودبن حسن برذعی از او حکایت کرده و ابوالقاسم علی بن محمد بن زکریای صقلی رملی و ابوالحسن علی بن احمدبن محمد حافظ همه بدان بلدهء کوچک منسوبند. (معجم البلدان).

یازوری.

(اِخ) رجوع به حسن یازوری ذیل یازور شود.

یازوک.

(اِخ) از امراء مقتدر عباسی. میرخواند ذیل احوال مقتدر بالله آرد: و در سنهء سبع و عشر و ثلثمائه فوجی از اعاظم امرا مثل ابوالهیجاءبن حمدان و یازوک و غیرهما به سبب دخل جواری و نساء در امور مملکت با مقتدر آغاز مخالفت کردند و متوجه دارالخلافه شدند و مونس که به حسب ظاهر با ایشان موافق بود پیشتر نزد خلیفه رفته او را با خواهر و مادر اهل و عیال به سرای خود فرستاد و امراء عاصی محمد بن معتضد را به خلافت برداشته القاهر بالله او را لقب دادند و مقارن آن حال یازوک بعضی از حاجبان و مقیمان آستان خلفا را از دارالخلافة عذر خواسته این معنی بر خاطر ایشان گران آمد و مکمل و مسلح به صحن سرای قاهر شتافته به خشونتی هر چه تمامتر مرسوم طلبیدند و یازوک و ابن حمدان را کشته به سرای مونس رفتند و مقتدر را بر دوش گرفته به دارالخلافة رسانیدند و به تجدید بیعتش پرداختند و قاهر را محبوس ساختند. (حبیب السیر جزو سیم از جلد ثانی ص301).

یازون.

[زُ] (اِخ) یازن. ژازن(1). پسر ازن پادشاه یلکس است که چون به دست پلیاس از تخت سلطنت میراثی خلع شد، آرگونت ها را برای تصرف پشم زرین به کلخید راهنمائی کرد. و رجوع به ژازن شود. در تاریخ مرحوم مشیرالدوله نام وی بدینسان آمده است: یکی از اعقاب هایکا آرام نام داشت او حدود ارمنستان را توسعه داد و آن را به ارمنستان بزرگ و کوچک تقسیم کرد. ارامنه گویند، که او معاصر نینوس پادشاه آسور بود و چون مغلوب او نشد، نینوس او را بعد از خودش اول کس دانست و نام ارمنستان از او یا از آرمناک پسر هایکاست. یونانیها و رومیها این اسم را فرنگی دانسته تصور میکردند که از اسم آرم نیوس تسالی است واین شخص وقتی که یازون موافق داستانهای یونانی، برای تحصیل پشم زرین به کلخید رفته رفیق او بوده است. (تاریخ ایران باستان ج3 ص 2268).
(1) - Jason.

یازه.

[زَ / زِ] (اِ) لرزه. (برهان) (آنندراج) (مؤیدالفضلا) (سروری) :
ز ترس بر تن ما لرز و یازه افتادی
بدان زمان که رگ ما بجستی از نشتر.
مسعودسعد.
- تب یازه؛ تب لرزه. و رجوع به تب یازه شود. || حرکت و جنبش کننده. (سروری).
- خدنگ یازه؛ با حرکت و جنبش تیر. راست رونده چون تیر خدنگ. یازنده چون خدنگ :
نیم مستک فتاده و خورده
بی خیو این خدنگ یازه من.سوزنی.
|| (نف) یازنده. قصدکننده.
-شبیازه؛ شب پره و خفاش از آن که هنگام شب قصد بیرون آمدن کند.
|| ظاهراً این کلمه مانند مزید مؤخری در خمیازه و خام یازه نیز آمده. شعوری در لسان العجم (ج2 ورق 447) «یازه» را به معنی سخت دهن دره کردن آورده است.

یازی.

(حامص) (مرکب از یاز مخفف یازنده + «ی» علامت حاصل مصدر) اما مستق به کار نرود بلکه غالباً بصورت ترکیب استعمال می شود چنانکه در دست یازی و شمشیریازی و جز آنها.
- دست یازی؛ دست درازی. درازدستی کردن :
جهان را چنین دست یازی بسی است
ز هر رنگ نیرنگ سازی بسی است.
فردوسی.
دلم غارتیدی ز بس ترکتازی
ز پایم فکندی ز بس دستیازی.خاقانی.
به تاج کیان دستیازی کنی.نظامی.
- شمشیریازی؛ شمشیرکشی :
گر او قصد شمشیریازی کند
زبانم به شمشیربازی کند.نظامی.
اوبهی کلمهء یازی را به معنی قُلاج آورده و در بعض لغت نامه های خطی ذیل یازی صورتهای فلاح و فلاج نیز آمده و بهمین سبب شعوری(1) هم یازی را به معنی برزگر آورده ولی در کتب لغت دیگری که در دسترس ما بود دلیلی به دست نیامد که یازی به معنی قلاج است یا فلاح (برزگر). فقط در کشف اللغات قلاج را به معنی جهیدن و یا جست برجست رفتن آورده که ظاهراً با معانی یازیدن که یکی از آنها جنبش و حرکت است اندک تناسبی دارد.
(1) - لسان العجم ج 2 ص 449.

یازی بلاغی.

[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان گل تپه فیض اللهبیگی بخش مرکزی شهرستان سقز، با 250 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

یازی بلاغی.

[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان میرده بخش مرکزی شهرستان سقز. با 500 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

یازیجی.

(ترکی، ص، اِ) یازجی. نویسنده. رجوع به یازجی شود.

یازیجی اوغلی.

[اُ] (اِخ) شیخ محمد بیجان... از علما و مشایخ قرن نهم و معاصر سلطان مرادخان ثانی بود و به سال 855 ه . ق. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی).

یازیدگی.

[دَ / دِ] (حامص) حالت و چگونگی یازیده (صفت مفعولی از یازیدن). درازشدگی. تمطی. سطواء. مطا. سخواء. (منتهی الارب).

یازیدن.

[دَ] (مص) اراده کردن و قصد نمودن. (از برهان قاطع). آهنگ کردن. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گراییدن. متمایل شدن. مایل شدن. میل کردن. قصد چیزی کردن و روی آوردن یا نزدیک شدن یا کشیده شدن به سوی چیزی :
بار ولایت بنه از دوش خویش
نیز بدین شغل(1) میاز و مدن.کسائی.
بکن کار و کرده به یزدان سپار
بخرما چه یازی چه ترسی ز خار.فردوسی.
بفرمود تا باسپهبد برفت
از ایوان سوی جنگ یازید تفت.فردوسی.
چه سازی همی زین سرای سپنج
چه نازی به نام و چه یازی به گنج.
فردوسی.
از این آگهی یابد افراسیاب
نیازد به خورد و نیازد به خواب.فردوسی.
بگردند یکسر ز عهد وفا
به بیداد یازند و جور و جفا.فردوسی.
نفرمایم و خود نیازم به بد
به اندیشه دلرا نسازم به بد.فردوسی.
بدانید کین تیز گردان سپهر
نتازد به داد و نیازد بمهر.فردوسی.
تهی کرد باید از ایشان زمین
نباید که یازند از این پس به کین.فردوسی.
به فرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.فردوسی.
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد.فردوسی.
برهنه چو زاید ز مادر کسی
نباید که یازد به پوشش بسی.فردوسی.
همی از تو خواهم یک امشب سپنج
نیازم به چیزت از این در مرنج.فردوسی.
سوی آشتی یاز تا هر چه هست
ز گنج و ز مردان خسروپرست.فردوسی.
ای قحبه بیازی(2) به دف ز دوک
مسرای چنین چون فراستوک.زرین کتاب.
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی سوی تو شده یازان.
شهرهء آفاق.
همه به رادی کوش و همه به دانش یاز
همه به علم نیوش و همه به فضل گرای.
فرخی.
به غزو کوشد و شاهان همی به جستن کام
به جنگ یازد و شاهان همی به جام عقار.
فرخی.
ایا نیاز به من یاز و مر مرا مگداز
که ناز کردن معشوق دلگداز بود.لبیبی.
به که رو آرد دولت که برِ او نرود
به کجا یازد جیحون که به دریا نشود.
منوچهری.
سپردم بدین ناقه چونین قفاری
چو دانا که یازد به جدی ز هزلی.
منوچهری.
گاه گوییم که چنگی تو بچنگ اندر یاز
گاه گوییم که نائی تو بنای اندر دم.
منوچهری.
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران(3)
وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران.
عسجدی.
نه فرزند نیازی را نوازی
نه بر دیدار او یک روز یازی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بگفت این و از جای یازید پیش
بدان تا نماید بدو زور خویش.
اسدی (گرشاسبنامه).
سزد گر نیازی سوی صحبت او
دگر همچو نرگس نبویی پیازش.
ناصرخسرو.
یکی مرکب است ای پسر جهل بدخو
که برشر یازد همیشه سوارش.ناصرخسرو.
گر گه گهی به چوگان یازی روا بود
گر چه ز برف روی زمین آشکار نیست.
مسعودسعد.
ز مدح تو به مدح کس نیازم
کس از دریا نیازد سوی فرغر.مسعودسعد.
مال سوی حکیم کی یازد
زشت با کور به فراسازد.سنایی.
بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف
گهی به گوی گرای و گهی به چوگان یاز.
سوزنی.
علف تیغ شود خصم تو در روز نبرد
به تنش یازد تیغ تو چو لاغربه علف.
سوزنی.
- بریازیدن؛ قصد و آهنگ کردن. گراییدن :
کنون زود بریاز و برکش میان
برشیر بگشای و چنگ کیان.فردوسی.
- به دو یازیدن؛ خم کردن. خمانیدن. دولاکردن. به دو درآوردن :
ار بجنبانیش آب است ار بگردانی درخش
ار بیندازیش تیر است ار به دو یازی کمان آب است.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 247).
- دریازیدن؛ یازیدن. قصد و آهنگ کردن :
به در او دو هفته خدمت کن
وز در او به آسمان در یاز.فرخی.
|| دست دراز کردن. (انجمن آرا) (آنندراج). دست فرا چیزی کردن. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). دست بردن به چیزی و خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی :
بیفکندش از اسب برسان مست
بیازید و بگرفت دستش به دست.فردوسی.
به تو هر که یازد به تیر و کمان
شکسته کمان باد و تیره روان.فردوسی.
از آن پس به شمشیر یازید مرد
تن اژدها زد بدو نیم کرد.فردوسی.
بماند از گشاد و برش در شگفت
بیازید و تیر و کمان برگرفت.
اسدی (گرشاسبنامه).
بیازید و بگرفت دستش به شرم
بسی گفت شیرین سخنهای گرم.
اسدی (گرشاسبنامه).
عصبهاء سینه و دل بیازند و بندهاء آن گشاده شود از یازیدن این عصبها. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و مردم [ در این بیماری ]خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
بیازم نیم شب زلفت بگیرم
چو شمع صبح در پیشت بمیرم.
نظامی (از صحاح الفرس).
- بازو یازیدن؛ دراز کردن بازو :
سبک برزوی شیر دل تیز چنگ
بیازید بازو بسان پلنگ.
برزونامه (ملحقات شاهنامه).
- پای یازیدن؛ پیش رفتن :
به لشکر چنین گفت کز جای خویش
میازید خود پیشتر پای خویش.فردوسی.
- چنگال یازیدن؛ دراز کردن چنگال.
دراز کردن سرپنجه و چنگ :
بیازید چنگال گردی به زور
بیفشارد یک دست بر پشت بور.فردوسی.
فرود آمد از پشت باره دلیر
بیازید چنگال چون نره شیر.فردوسی.
- چنگ یازیدن؛ دست دراز کردن. دراز کردن سرپنجه و چنگال به قصد گرفتن :
سوی راه یزدان بیازیم چنگ
بر آزاده گیتی نداریم تنگ.دقیقی.
پیاده به آید که جوییم جنگ
بکردار شیران بیازیم چنگ.فردوسی.
اگر تو نیازی بدین کار چنگ
که دارد مر این را دل و هوش و سنگ.
فردوسی.
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ
جهان کرد بر دیو نستوه تنگ.فردوسی.
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر زمان چنگ را.فردوسی.
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفت آن برویال جنگی نهنگ.فردوسی.
دل شاه در جنگ برگشت تنگ
بیفشرد ران و بیازید چنگ.فردوسی.
چو دشمن به جنگ تو یازید چنگ
شود چیر اگر سستی آری به جنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
چو نتوان گرفتن گریبان جنگ
سوی دامن آشتی یاز چنگ.
اسدی (گرشاسبنامه).
- دریازیدن؛ یازیدن. خود را کشیدن به سویی و گراییدن به جانبی :
پیلی چو در پوشی زره شیری چو برتابی کمان
ابری چو برگیری قدح ببری چو دریازی به زین.
فرخی.
سه سوار از مبارزان ایشان در برابر امیر افتادند امیر دریازید و یکی را عمود بیست منی بر سینه زد. (تاریخ بیهقی).
- دست یازیدن؛ دست دراز کردن برای انجام کاری. دست فرابردن. اقدام کردن :
تو کاری که داری نبردی به سر
چرا دست یازی به کار دگر.فردوسی.
بیازید دست گرامی به خوان
ازآن کاسه برداشت مغز استخوان.فردوسی.
چو هرمز نگه کرد لب را ببست
بدان کاسهء زهر یازید دست.فردوسی.
ببینیم تا دست گردان سپهر
در این جنگ سوی که یازد به مهر.
فردوسی.
همی دست یازید باید به خون
بکین دو کشور بُدن رهنمون.فردوسی.
سپهبد برآشفت چون پیل مست
به پاسخ به شمشیر یازید دست.فردوسی.
سیاووش از بهر پیمان که بست
سوی تیغ و نیزه نیازید دست.فردوسی.
چو تاج بزرگی به چنگ آیدش
به کین دست یازد که ننگ آیدش.فردوسی.
که هرگز مبادا چنین تاجور
که او دست یازد به خون پدر.فردوسی.
بگفتار ناپاکدل رهنمون
همی دست یازند خویشان به خون.
فردوسی.
کنون من شوم در شب تیره گون
یکی دست یازم بر ایشان به خون.فردوسی.
به ایران همی دست یازد به بد
بدین کار تیمار داری سزد.فردوسی.
از این سو در پهلوان را ببست
وزان سو بر چاره یازید دست.فردوسی.
به زور کیانی بیازید دست (هوشنگ)
جهانسوز مار از جهانجوی جست.
فردوسی.
به چین و به مکران زمین دست یاز
به هر کس فرستاده و نامه ساز.فردوسی.
چو همسایه آمد به خیمه درون
بدانست کو دست یازد به خون.فردوسی.
ز دستور ایران بپرسید شاه
که بدخواه را گرنشانی بگاه
شود در نوازش بدینگونه مست
که بیهوده یازد به جان تو دست.فردوسی.
چنان بد که ضحاک جادوپرست
از ایران به جان تو یازید دست.فردوسی.
اگر ما به گستهم یازیم دست
به گیتی نیابیم جای نشست.
فردوسی.
به سماعی که بدیع است کنون دست بنه
به نبیدی که لطیف است کنون دست بیاز.
منوچهری.
عشق بازیدن چنان شطرنج بازیدن بود
عاشقا گر دل نبازی دست سوی او میاز.
منوچهری.
پادشاه ضابط باید چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد زود دست به مملکت دیگر یازد. (تاریخ بیهقی).
و گرنه نیازم بدین کار دست
بر آتش نهم دفترم هر چه هست.
اسدی (گرشاسبنامه).
سپهبد درآمد به زانو نشست
بدید آن کمان را بیازید دست.
اسدی (گرشاسب نامه).
ملک مصر به ساره طمع کرد تا قدرت خدای تعالی بدید که چون خواستی که دست به وی یازد دست وی خشک شد. (مجمل التواریخ و القصص).
ز نخل میوه توان چید چون بیازی دست
ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد.
خاقانی.
طبقات مردم از صدق یقین و خلوص اعتقاد دست به مبایعهء او یازیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص292). به طاعت و تباعت دست به صفقهء بیعت یازیدند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص339). و دانست که اجل دست به گریبان او یازیده است. (ترجمهء تاریخ یمینی).
چو تهی کرد سفره و کوزه
دست یازد به چادر و موزه.اوحدی.
ز غیرت برآشفت چون پیل مست
پی خواهش نیزه یازید دست.هاتفی.
به خیال تاراج و یغما و اندیشهء غلبه و استیلا دست به استعمال سیف و سنان و تیر و کمان یازیدند. (حبیب السیر جزو سیم از ج3 ص 160).
- کف یازیدن؛ دست یازیدن :
به دربای آن سرو یازنده بالا
کف راد خود را سوی کیسه یازی.سوزنی.
- گردن طمع یازیدن؛ قصد تجاوز داشتن :
به ولایت بست و آن نواحی گردن طمع می یازید. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- || گردن کشی و نافرمانی کردن :
بدان تا بدانستی آن نابکار
که گردن نیازد ابا شهریار.دقیقی.
- نیش یازیدن؛ دراز کردن نیش :
به دولت تو از این پس به چرخ دون با ما
نه نیش یازد عقرب نه کج رود خرچنگ.
جمال الدین عبدالرزاق.
|| دراز ساختن. (نسخه ای از برهان). دراز کردن. پیش تر بردن. از جای خود کشیدن (در معنی متعدی). از محل خود برآوردن. برآوردن و بالابردن به قصد زدن چنانکه تیغی از نیام :
یکی تیغ یازید کو را زند
سر نامدارش به خاک افکند.فردوسی.
بروز رزم بود او را دو کار اندر صف هیجا
یکی یازیدن نیزه یکی آهختن خنجر.معزی.
|| کشیدن(4). (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). خویشتن را در گذاشتن به درازا. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). ممتد شدن. کشیده شدن. خود را کشیدن :
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.فردوسی.
نشسته بیازید و دستش گرفت
ازو مانده پرموده اندر شگفت.
فردوسی (شاهنامه ج5 ص2283).
|| تمطی. (صراح) (دستور اللغة). کش و قوس رفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): التمدد؛ بیازیدن. (تاج المصادر بیهقی). کشاله شدن؛ التمطی؛ خویشتن یازیدن. (تاج المصادر بیهقی). تمدد؛ خویشتن یازیدن. (مصادر زوزنی). مطواء؛ یازیدن به دست(5). (زمخشری). ثوباء؛ یازیدن به دهان. (زمخشری)(6). هر اندامی که یک چندی اندر یک حال بماند رنجه شود. و از آن کار و از آن حال سیر آید و یازیدن سازد و این یازیدن را به تازی تمطی گویند و اصحاب حدود گفته اند که تمطی راحت جستن عصبهاست پس هرگاه که مردم در بعض اوقات خواب آلوده شود عصبها در آن حالت دهان را و سینه را به یازیدن گیرد از بهر آنکه دماغ از کار فرمودن حالتهاء پنجگانهء ظاهر که سمع بصر و شم و ذوق و لمس است و از بعض حالتهاء باطن چون ذکر و فکر و تمیز مانده گردد در استعمال آسایش طلب کند از آن تمطی میسر شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). || نمو نمودن. (انجمن آرا) (آنندراج). بالیدن درخت. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). یازیدن درخت؛ بالیدن آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || پیمودن. (رشیدی)(7).
(1) - ن ل: بار.
(2) - ظ: چه یازی.
(3) - ن ل: ژاژ داری و تو هستند بسی ژاژ خوران.
(4) - در معنی لازم.
(5) - یعنی کش و قوس.
(6) - یعنی خمیازه.
(7) - این معنی ظاهراً از تخلیظ «باز» (واحد طول) با «یاز» حاصل شده است. رجوع به باز شود.

یاژه.

[ژَ / ژِ] (ص، اِ) هرزه و هذیان و بیهوده. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 447). سخنهای بی معنی و هر چیز بیهوده و بی حاصل و باطل. (ناظم الاطباء). اماظاهراً کلمه دگرگون شدهء یاره است. || مردم اوباش و آواره. (ناظم الاطباء). مبدل یاوه است. || کسی که معروف به حماقت و نادانی باشد. (ناظم الاطباء). ظاهراً دگرگون شدهء یاوه است. در هر سه مورد رجوع به یاوه شود.

یاس.

(اِ)(1) مخفف یاسمن است و آن گلی باشد معروف. (برهان قاطع). مخفف یاسمن که یاسمون و یاسمین(2) نیز گویند و آن گلی است خوشبو و سفید و زرد و کبود. (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ سروری). او را یاسم با میم در آخر نیز گویند. (آنندراج). درختچه ای است زینتی از تیرهء زیتونیان(3). نوعی از یاس (یاس گلدانی) (دکتر معین). و در کتاب های گیاه شناسی نیز یاس که در باغها کاشته می شود و ارتفاعش بین 2 تا 3 متر است. برگهایش متقابل و قلبی شکل و گلهایش دارای یک جام چهار قسمتی به شکل صلیب است که به یک لولهء نسبتاً طویل منتهی می شود. اصل این گیاه را از ایران می دانند و از اینجا به سایر نقاط دنیا برده شده است. گلهای یاس بسیار معطر و برنگ قرمز و سفید یا زرد با بنفش می باشد شاخه های جوان یاس دارای مغز چوبی نرمی است و ممکن است آنها را توخالی کرد و از آنها فلوت ساخت ولی شاخه های مسن آن دارای مغز سختی است و در منبت کاری مورد استعمال دارد. گل یاس. درخت یاس. گل لیلی. (از فرهنگ فارسی معین). یاسمی (یادداشت مرحوم دهخدا) :
چهار افروخته شمعند لیکن شان لگن بر سر
کزایشان است روشن چشم یاس و نرگس و ریحان
یکی خندان گل سوری دوم خیره گل خیری
سیم خرم گل نسرین چهارم لالهء نعمان.
فریدالدین احول (از فرهنگ جهانگیری).
- مثل یاس؛ کنایه از چیز سخت سپید :
گردن و بناگوشی سخت سپید وطری.
(امثال و حکم دهخدا ج3 ص1499).
- یاس آفریقائی؛ درختچه ای است(4) از تیرهء روناسیان(5) که خاص نواحی حارهء کرهء زمین است. این درختچه شاخ برگ فراوان دارد و خاردار است. برگهایش متقابل و گلهایش منفردند و در پناه برگها قرار می گیرند. میوه اش سته(6) است و از آن رنگ آبی خوشرنگی به دست می آورند. جوز کوثل. (فرهنگ فارسی معین).
- || یاسمن آفریقائی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به یاسمن آفریقائی شود.
- یاس بنفش؛(7) یکی از گونه های یاس که دارای گلهای بنفش و برگهای پهن است. (فرهنگ فارسی معین).
- یاس پُر پَر؛ یاسمن مضاعف. فل.
(یادداشت مرحوم دهخدا).
- یاس چمپا؛ یاس چنپا. نوعی از یاس سفید که بسیار معطر است. (یاد داشت به خط مرحوم دهخدا).
- یاس چنبیلی؛ یاسمن. رجوع به یاسمن شود.
- یاس زرد؛ گونه ای یاس که دارای گلهای زرد است.
- یاس سفید؛ گونه ای یاس که دارای گلهای سفید است. (فرهنگ فارسی معین). یاس سفید بر دو قسم است یکی یاس چمپا و دیگری یاس باغی که عطر کمی دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- یاس شیروانی؛ یاس بنفش. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- یاس کبود؛ نوعی یاس آبی رنگ. رجوع به اقطی شود.
- یاس گلدانی؛ یاسمن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به یاسمن شود.
(1) - لغت نویسان فرانسه Lilas را مأخوذ از Lilacاسپانیایی و اصل کلمه را فارسی می دانند، شاید یاس فارسی با الف و لام عربی بدین صورت درآمده است! و برخی گویند این گیاه را در سال 1560 از ایران به وینه برده اند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
.
(فرانسوی) , Lilas(لاتینی)
(2) - Syringa .
(فرانسوی)
(3) - Oleacees , Randie, Randia(لاتینی)
(4) - Randia .
(فرانسوی)
.
(فرانسوی)
(5) - Rubiacees .
(فرانسوی)
(6) - Baie , Lilas(لاتینی)
(7) - Syringa vulgaris .
(فرانسوی)

یاس.

(ترکی، اِ)(1) عزا. ماتم. تعزیه. سوک.
- یاس گرفتن؛ مجلس ختم منعقد ساختن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - ظ. از یأس عربی مأخوذ است.

یاسا.

(مغولی، اِ) رسم و قاعده و قانون. (برهان قاطع) (آنندراج). طرز و طور و قوانین و حکم و قرار داد چنگیزخان مغول بوده است. یاسه. یاسون. (انجمن آرا) (آنندراج). یاساق. یساق. (فرهنگ وصاف) نظام. نسق. امر. حکم. فرمان. قانون اساسی. قوانین اساسی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): یاسه = یاساق = یساق، به مغولی قاعده و قانون و سیاست است. (فرهنگ وصاف به نقل فرهنگ نظام). یاسای چنگیزی مجموعه قواعد و مقرراتی که چنگیز وضع کرده و به نام او سلاطین مغولی مجری می داشتند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). صاحب تاج العروس (ج10 ص421 ص 8) آن را عربی و ازیسق دانسته است : کیوک التزام یاسا وعادت را در کارملک مداخلتی نمی پیوست. (جهانگشای جوینی). و چون یاسا و آئین مغول آن است که... (جهانگشای جوینی).
- یاسا دادن؛ فرمان دادن، امر کردن : هرکس در مرکز خود نزول کردند و لشکر مغول یاسا دادند. (جهانگشای جوینی). و یاسا دادند که خاشاک جمع کردند و خندق آب را انباشتند. (جهانگشای جوینی). چنگیزخان یاسا داد که در هر خانه هر اسیری چهار صد من برنج پاک کنند. (جهانگشای جوینی). و چون آن را بگشاد یاسا داد که هر جانور که باشد از اصناف بنی آدم تا انواع بهائم تمامت را بکشند. (جهانگشای جوینی). ایشان را علی التفصیل آنجا فرستند تا سخن ایشان براستی پرسیده بر وفق یاسا آن قضیه را فصل کند. (تاریخ غازانی ص59).
- یاسا فرمودن؛ فرمان دادن. امر کردن : و تمامت لشکر را یاسا فرمود تا بارانیها در ظهاره های جامه های زمستانی کنند. (جهانگشای جوینی). چنگیزخان یاسا فرمود تا در مکاوحت مبالغت کنند. (جهانگشای جوینی).
|| سزا. قصاص. (غیاث اللغات). در ترکی جغتائی به معنی سزا، قصاص. (فرهنگ قدری).
- یاسا رسانیدن و به یاسا رسانیدن؛ مجازات کردن. کیفر دادن. کشتن : ابتدا فرمود تا بعضی را که بنات امرا بودند جدا کردند و تمامت حاضران را یاسا رسانیدند. (جهانگشای جوینی). و بعد از یارغو هر سه را به یاسا رسانیدند. (جامع التواریخ رشیدی). فرمان نافذ گشت تا او را به یاسا رسانیدند. (جامع التواریخ رشیدی). اقبوقا را به یاسا رسانیدند به سبب تنازع و مضادت و مخالفت که از جانبین قائم بود. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 70). قونچقبال را بقصاص خون امیر اقبوقا به یاسا رسانیدند. (تاریخ غازانی ص 86). قپچاق اوغول پسر بایدو را... به حکم یاسا رسانیدند. (تاریخ غازانی ص 93). بورالغی قتای سوکورچی را که در آخر عهد ارغون خان با امراء فتان یکی بود و تا غایت در میان فتنه ها مدخل داشته به یاسا رسانیدند. (تاریخ غازانی ص 98). تولک را گرفته بیاوردند و با سرکیس به یاسا رسانیدند. (تاریخ غازانی ص 100). بیست و هفتم رجب اینه بک را گرفته به تبریز آوردند و شنبه بیست و نهم در میدان به یاسا رسانیدند. (تاریخ غازانی ص 102). بایغوت... را در سه گنبد به یاسا رسانیدند. (تاریخ غازانی ص 104). حکایت توجه رایات همایون به جانب بغداد و به یاسا رسانیدن افراسیاب لر و... (تاریخ غازانی ص 105). پادشاه اسلام در غضب رفت و فرمود تا افراسیاب را به یاسا رسانیدند. (تاریخ غازانی ص 106). او را برهنه کرده گرد خانه ها برآوردند به یاسا رسانیدند و خانه ها و اموال او را تاراج کردند. (تاریخ غازانی ص 110). طایجواغول را با چهار نوکر به یاسا رسانیدند. (تاریخ غازانی ص119). هر آفریده که از این غله و دیگر غله ها که به آن رسیم بخوراند او را به یاسا رسانند. (تاریخ غازانی ص125).
- به یاسا رسیدن؛ مجازات شدن. به حکم امیر یا پادشاهی کشته شدن : واو را پسری بود ایلدر نام در اوایل عهد پادشاه اسلام غازان خان در حدود روم به یاسا رسید. (رشیدی). درعهد غازان خان دل دگرگون کرده به یاسا رسید. (رشیدی). او و برادرش ایلدای در عهد پادشاه اسلام غازان خان به سبب مخالفتی که در دل داشتند به یاسا رسیدند. (رشیدی).
|| قتل. قتل و غارت. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). این معنی ظاهراً از به یاسا رسیدن (= مجازات دیدن) و به یاسا رسانیدن (= مجازات کردن) که اغلب با قتل و اعدام توأم بوده است استخراج و استنباط شده است. || به ترکی ماتم را گویند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات از برهان). در ترکی ماتم را یاس گویند نه یاسا و با ترک بودن حسین خلف صاحب برهان این اشتباه از وی عجب است. (یادداشت مرحوم دهخدا).

یاساق.

(ترکی / مغولی، اِ) شریعت مغولان را گویند. (برهان) (آنندراج). به ترکی بدعت و مهم و سفر و کمک و مددی که پادشاهان را رعیت کند در دادن لشکر بدون مواجب به وقت ضرورت و طیاری جنگ باشد. (فرهنگ وصاف از فرهنگ نظام و آنندراج). تدبیر امور لشکر و ترتیب صفوف. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 444). قوانین چنگیزی. یاسا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بعد از اقامت مراسم شادمانی... از حال یاساق و یوسون و عادت و رسوم برادر خویش سلطان سعید غازان خان... تفحص فرمود. (جامع التواریخ رشیدی). و آنچ مشهورند از آنانک براه یاساق از پدر به او رسیده اند. (جامع التواریخ رشیدی). در اوایل سن طفولیت اطفال و اتراب را جمع گردانیدی و ایشان را یاساق و یوسون و شیوهء داروگیر آموختی. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص8). اغوتای ترخان پسر حیبک ترخان و طوغان تیمور از قوم منکقوب را به یاسا رسانیدند و آنچه موجب یاساق بزرگ بود در هر باب بتقدیم پیوست. (تاریخ غازانی ص150). فرمود تا احتیاط کرده در مواضع ضروری میلها به سنگ و گچ بسازند و لوحی که ذکر عدد راه داران آن موضع و شرایط یاساق که در این باب معین است بر آنجا نوشته باشند... (تاریخ غازانی ص 281). جد بزرگ ما چنگیزخان در بدو فطرت به تأیید الهی و الهام ربانی مخصوص بود و یاساق خود را از موی باریکتر رعایت میکرد. (تاریخ غازانی ص303). فرزندان ایشان هر کدام که یاساق و آیین مملکت مضبوط داشتند... ذکر جمیل او برصفحهء روزگار مانده. (تاریخ غازانی ص304). در ایام او (اباقاخان) خلائق ایمن و آسوده و ترتیب یاساق و عدل و سیاست پدرش هولاگوخان برقرار باقی. (تاریخ غازانی ص313). اکثر اموال نقد سرخ بخزانه می رسد ویاساق نیست که اجناس آرند. (تاریخ غازانی ص322).
تاراج دلها می کنی در شهر یغما می کنی
برخسته غوغا می کنی نشنیده ای یاساق را.
خواجوی کرمانی (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 1444).
ظلم دریاساق او عدل است و دشنام آفرین
رسم و آیینش ببین و عدل و یاساقش نگر.
خواجوی کرمانی.
|| زجر و تحذیر. (فرهنگ قدری از حاشیهء برهان چ معین). || منع. نهی. قدغن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || تنبیه. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق 444). || عذاب. شکنجهء مجرم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به یاسا و یاسق شود.

یاسامشی.

[مِ] (ترکی / مغولی، اِ)یاسامیشی. رجوع به یاسامیشی شود.
- یاسامشی کرده؛ منظم. ساخته. آماده و مجهز. مرتب : نوروز فیروز را با سپاهی یاسامشی کرده به راه گیلان از ناگاه برسر بایدو و امرا دواند. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص89).

یاسامیشی.

(مغولی، ص) پسندیده. (فرهنگ وصاف از آنندراج). || (اِ) سرانجام کارها. (فرهنگ وصاف از آنندراج). نظم. آراستگی. (فرهنگ فارسی معین). تدبیر و کارسازی. (فرهنگ وصاف از آنندراج). کارسازی. سپاه و منظم و مرتب داشتن آن. سامان سپاه کردن : امرا قتلغ شاه و چوپان و ساتلمش و سوتای وایل باسمیش به اتفاق لشکرها را گرد کردند در اثناء آن یاسامیشی امیر مولای از خراسان برسید. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص99). امیرهورقوداق را به امارت ملک فارس و یاسامیشی امور استخراج اموال آنجا فرستاد. (تاریخ غازانی ص100). چون روز پیشتر لشکر از ضبط افتاده بود و هزارها از هم جدا شده بهیچ وجه یاسامیشی میسر نمی شد. (تاریخ غازانی ص148). برجمله اصل الباب یاسامیشی لشکر است نگذاشتی که هیچ لشکری بی اجازت جائی رود. (تاریخ غازانی ص195). به طریق حیل و انواع تزویرات و تأویلات حق هیچ مستحقی باطل نگردد و انواع منازعات از میان خلائق مرتفع شود و چون در یاسامیشی و ترتیب و قاعدهء هر کاری اندیشه می فرمودیم... (تاریخ غازانی ص226). در یاسامیشی لشکر رسوم سیاست و زجر مجدد گردانیدی. (ترجمهء محاسن اصفهان ص97). در اول بهار اجتماع کرده پیش پادشاه حسین در اوجان جمع گشتند و عادل آقا جهت یاسامیشی مملکت از سلطانیه آمده بود. (ذیل حافظ ابرو).
- یاسامیشی فرمودن؛ نظم و ترتیب دادن. سامان بخشیدن. نظام دادن. کارسازی کردن :به شفاعت هیچکدام التفات نانموده جمله را از میان برداشت و ملک را یاسامیشی فرمود. (تاریخ غازانی ص 192). در قضیهء جنگ مصر و شام مردم پنداشتند که چنانکه کس نداند و او برخلاف آن متهورانه درآمد و تمامیت لشکر را خویشتن یاسامیشی فرمود و در پیش لشکر بایستاد. (تاریخ غازانی ص193). پادشاه اسلام خلد ملکه چون یاسامیشی ملک می فرمود حکم کرد که هر خربنده و شتربان و پیک که از کسی چیزی خواهد او را به یاسا رسانند. (تاریخ غازانی ص363).
- یاسامیشی کردن؛ نظم و ترتیب دادن. کارسازی کردن. سامان و نظام دادن : به جانب زیر مشهد رضوی کوچ کرده ساعتی آنجا نزول فرمود و لشکر را یاسامیشی کرده منتظر وصول امیر قتلغ شاه می بود. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 27). ایلچیان را اجازت مراجعت داد و امراء بزرگ نوین و قتلغ شاه را فرمود تا لشکرها را یاسامیشی کنند. (تاریخ غازانی ص 59). شهزاده فرمود تا طبل رحیل که متضمن فتنهء عظیم بود فرو کوفتند و امرا را فرمود تا لشکرها را یاسامیشی کنند. (تاریخ غازانی ص62). چون نوروز لشکرها را یاسامیشی کرده بود و مرتب گردانیده فرمان شد تا تمامت لشکرها جمع شوند. (تاریخ غازانی ص 82). امیر قتلغ شاه را از راه آنجا فرستاد تا یاسامیشی ولایت کرد و زود مراجعت نمود... (تاریخ غازانی ص117). لشکرها تمامت برنشسته و یاسامیشی کردند و جنگ درپیوستند. (تاریخ غازانی ص127). آنکه مقدم اقوام باشند مقدم دارند و آن را دستور ساخته یاسامیشی ملک کنند. (تاریخ غازانی ص198).

یاسان.

(ص) لایق و سزاوار. (برهان).

یاسان.

(اِخ) به عقیدهء پارسیان پیغمبر چهارم است از مهاباد و پیش از گلشاه و کیومرز بوده در دساتیرنامه هست به زبان غریب که گویند زبان آسمانی است و براو نازل شده و در رسالات پارسیان نیز از تحقیقات حکمتی او سخنان بسیار است. (انجمن آرا) (آنندراج). اما کلمه و معنی آن کلا مجعول و برساخته است رجوع به مقدمهء لغت نامه شود.

یاساور.

[وُ] (ترکی، اِ) صف آرایی. (فرهنگ و صاف از آنندراج).

یاستی بلاغ.

[بُ] (اِخ) دهی است از بخش آوج شهرستان قزوین. 473 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).

یاستی بلاغ.

[بُ] (اِخ) دهی است از بخش قیدار شهرستان زنجان 119 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

یاستی قلعه.

[قَ عَ] (اِخ) دهی است از بخش ماه نشان شهرستان زنجان. 371 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یاسج.

[سِ / سُ] (اِ) تیر پیکان دار و بعضی گفته اند تیری است که پادشاهان نام خود را بر آن نویسند و یاسُچ هم آمده است. (برهان). تیر. (جهانگیری). تیر دوکارده. (غیاث). نوعی است از تیر و در فرهنگ. (جهانگیری). بضم سین به معنی مطلق تیر گفته و یاسیج باضافهء یا نیز آمده. و سیف اسفرنگ به معنی پیکان تیر نظم کرده است و لیکن به معنی تیر نیز میتوان گفت. (رشیدی) (سروری) (از آنندراج). یاسچ :
به دست بندگانت در کمان شد ابر نیسانی
که از وی یاسج و یغلق همی بارند چون باران.
مجیر بیلقانی.
یاسجی کز غمزهء چشم یک اندازش برفت
گرچه از دل بگذرد پیکانش در بربشکند.
مجیر بیلقانی.
کم ز مرغ نامه آور نیست نزد بیدلان
یاسج ترکان غمزه ش کز کمان افشانده اند.
خاقانی.
نام سلطان خوانده هم بریاسج سلطان از آنک
دل علامتگاه یاسجهای سلطان دیده اند.
خاقانی.
ترکان غمزهء او چون درکشند یاسج
در هر دلی که جوئی پیکان تازه بینی.
خاقانی.
پاسخ او به یاسجی بازدهی که در ظفر
ناصر رایت حقی ناسخ آیت شری.خاقانی.
ترکان کمین غمزهء تو
یاسج همه بر کمان نهاده.خاقانی.
دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده
دل را شکاف و یاسج او درمیان طلب.
خاقانی.
گوئیا کمان در دست بندگانت ابر نیسانی بود
که از او باران یغلق و یاسج میبارید.
راوندی (راحة الصدور).
یاسج شه که خون گوران ریخت
مگر آتش ز بهر آن انگیخت.نظامی.
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری یاسج(1) غمخوارگان.نظامی.
ز قاروره و یاسج و بید برگ
قواره قواره شده درع و ترگ.نظامی.
یاسجی برکشید و بر پهلوی بچه راست کرد، مادرش در پیش آمد تا سپر آفت شود چون تیر بر ماده راست کرد نرمیش در پیش آمد تا مگر قضا گردان ماده شود. (مرزبان نامه، ص 471 و 472).
بروی صف شده از زخم یاسج
همه اعضای او چون پشت کاسج.نزاری.
این کلمه گاه به صورت مرکب با افعال افشاندن، برکشیدن، آمدن، باریدن، درکشیدن، برکشیدن، نهادن، خوردن به کار رود. رجوع به شواهد کلمه شود. با افکندن و زدن به صورت ذیل استعمال شده است:
-یاسج افکن؛ تیرانداز. تیرافکن :
چشم کمانکش او ترکیست یاسج افکن
چون صبر کرد غارت ز ایمان چه خواست گوئی.
خاقانی.
- یاسج زنان؛ در حال تیراندازی :
هر زمان یاسج زنان صیادوار
آیی از بازو کمان آویخته.خاقانی.
- یاسج غمخوارگان خوردن؛ نشانهء تیر آه مظلومان قرار گرفتن :
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری یاسج غمخوارگان.نظامی.
|| پیکان. (فرهنگ جهانگیری) :
یاسج آه دل آلودهء خود را هرشب
راست کرده بسر تیر سحر بربندم.
سیف اسفرنگی (از فرهنگ جهانگیری).
صاحب انجمن آرا نیز نوشته است که از این بیت سیف اسفرنگی معنی پیکان نیز فهمیده می شود که گفته یاسج آه دل آلوده... و سپس اضافه می کند اما چون تیر سحر کنایه از آه سحری است به معنی تیر درست است. || به معنی نیزه نیز نوشته اند. (غیاث اللغات). || گاهی مراد از آن آه مظلومان باشد. (غیاث اللغات). و رجوع به ترکیب یاسج غمخوارگان خوردن شود.
(1) - ن ل: تاچخ، و در این صورت شاهد نیست.

یاسچ.

[سُ] (اِ) یاسج. رجوع به یاسج شود.

یاسدی بلاغ.

[بُ] (اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان اردبیل در 17000 گزی جنوب اردبیل و 4000 گزی شوسهء خلخال به اردبیل با 98 تن سکنه محصول غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

یاسدی کندی.

[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلو بخش مرکزی شهرستان مراغه. در هفتاد هزارگزی جنوب خاوری مراغه با 441 سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

یاسر.

[سِ] (ع ص) شترکش که گوشت بهره بهره کند. (از منتهی الارب) (آنندراج). شترکش. (ناظم الاطباء). کشندهء شتر. جزار. (از اقرب الموارد). || قسمت کنندهء جزور قمار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه جزور قمار را تصدی می کند. (از اقرب الموارد). || قمارباز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و سمی المقامر یاسراً، لانه بسبب ذلک یجزی لحم الجزوز وقال الواحدی: من یَسرَ الشی ء اذا وجب والیاسر الواجب بسبب القدح. (بلوغ الارب ج2 ص54). ج، اَیسار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). ج، یَسَر. (مهذب الاسماء). ج، یاسرون. (تاج العروس). || آسان. (از منتهی الارب) (آنندراج). سهل. (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). || چپ. (از منتهی الارب) (آنندراج). طرف چپ. (ناظم الاطباء). خلاف یامن. (از اقرب الموارد).

یاسر.

[سِ] (اِخ) خادم هارون الرشید و کسی است که به فرمان هارون جعفر برمکی را بقتل رسانید. رجوع به حبیب السیر جزو سوم از مجلد دوم و معجم الادباء ج2 ص167 و دستورالوزراء ص52 و 53 شود.

یاسر.

[سِ] (اِخ) کوهی است در منازل ابی بکربن کلاب که آن را یا سره خوانند سری بن حاتم گوید :
لقد کنت اهوی یاسر الرمل مرة
فقد کاد جنی یاسرالرمل یذهب.
(معجم البلدان و تاج العروس).

یاسر.

[سِ] (اِخ) ابن احمد شمید. احمد شُمَید حلبی را دو پسر بود یکی به نام ناصر و دیگر موسوم به یاسر و آنها به رستمدار مازندران آمدند پسر نخستین در «نور» اقامت گزید و یاسر در «گلیجان». و خاندان خلعتبری خود را از اخلاف احمد مزبور دانند و در وجه تسمیهء این کلمه گویند که احمد در زمان خلافت علی علیه السلام حامل خلعتی برای یکی از حکام محلی بوده و بدین سبب به خلعتبر معروف شده است لکن بعقیدهء رابینو کلمهء مزبور محرف خلا براست که لقب بعضی از خدمهء سلاطین گیلان بوده است(1). (از سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص23 و ص22).
(1) - و رجوع به خلابر و خلعتبر شود.

یاسر.

[سِ] (اِخ) ابن النصر قاضی نیشابور بوده است. صاحب تاریخ بیهق ذیل ترجمهء احوال (محمدبن سعید البیهقی معروف بمحم) آرد: و از اشعار معروف او این ابیات است که قاضی نیشابور یاسربن النصر را در آن بنکوهد :
قد کان غرثان فتمت کسره
و کان عریان فتم و بره.
(تاریخ بیهق ص156).

یاسر.

[سِ] (اِخ) ابن بلال مکنی به ابوالفرج وزیر. یاقوت ذیل ترجمهء احوال نصربن عبدالله بن مخلوف آرد: و به یمن رهسپار شد و در سال 563 به شهر عدن رفت و در آنجا ابوالفرج یاسربن بلال وزیر را مدح کرد. (معجم الادبا ج7 ص211 س13).

یاسر.

[سِ] (اِخ) ابن تنعم یکی از ملوک یمن است و ابوریحان در نسب او آرد: هواسعدبن عمروبن ربیعة بن مالک بن صبیح بن عبدالله بن زیدبن یاسربن تنعم الحمیری. (آثار الباقیه ص40). و رجوع به یاسر نیعم شود.

یاسر.

[سِ] (اِخ) ابن ذی الاذعار. ابن خلدون گوید: مسعودی گفته است که ذوالاذعار از ملوک تبابعهء یمن پیش از افریقش بن قیس بن صیفی بود و در عهد سلیمان علیه السلام با مغرب جنگید و بر آن بلاد دست یافت و همچنین آورده است که یاسر پسر ذوالاذعار پس از وی بدان بلاد تاخته و از بلاد مغرب تا وادی الرمل رسیده است و به سبب کثرت ریگ راهی در آن سوی نیافته و بازگشته است... اما تمام این اخبار از صحت دور و مبتنی بر و هم و غلط است و به افسانه ها شبیه تر است. (مقدمهء ابن خلدون ص6).

یاسر.

[سِ] (اِخ) ابن سوید جهنی صحابی است. (تاج العروس) (از منتهی الارب). رجوع به الاصابة جزء 5 ص 333 شود.

یاسر.

[سِ] (اِخ) ابن عامر کنانی مذحجی عنسی، مکنی به ابوعماربن یاسر معروف و خود نیز از صحابه و از نخستین کسانی بود که اسلام پذیرفت. رجوع به اعلام زرکلی چ 2 ج9 ص153 و الاصابه ج6 ص332 و صفة الصفوة ج1 ص228 و امتاع الاسماع ج1 ص19 و 315 و 316 و کتاب النقض ص13 و لسان المیزان ج6 و عمار کنانی شود.

یاسر.

[سِ] (اِخ) ابن عمار از بزرگان سیستان بوده است. در تاریخ سیستان ذیل عنوان «اکنون یاد کنیم بعضی نامهای ایشان که از پس اسلام بزرگ گشتند و مردمان ایشان را بدانستند به فضل» آمده است: و زهیر نعیم و عفان بن محمد و عثمان عفان و ابوحاتم السجستانی و... و یاسربن عمارو... اینان اندر علم و بزرگی بدان جایگاه بودندکه هیچکس اندر عالم فضل ایشان را منکر نیارد شد. (تاریخ سیستان ص20 و 21). و نیز در صفحهء 181 ذیل عنوان «آمدن محمد بن الاحوص به سیستان» آرد: و شب فطر اندرین سال (213) به سیستان اندرآمد و سپاه سیستان با خود یار کرد و به حرب خوارج بیرون شد و اهل علم سیستان با او، چون الحسن بن عمرو الفقیه، و شارک ابن النضر، و یاسربن عمار ابن شجاع و یاسر از خوارج بود به مذهب و لکن چون بوسحاق برزه اندر شد او به قصبه اندرآمد و محمد بن بکربن عبدالکریم و عمروبن واصل و همه اهل فضل و علماء سیستان و برفتند و حربی سخت بکردند با خوارج و بسیار از این گروه کشته شد بر دست خوارج. و باز در صفحه 185 ذیل عنوان «آمدن حسین عبدالله السیاری به سیستان» آرد: و به سیستان مردی بیرون آمد هم از خوارج و گفت من به دور کردن خوارج همی بر خیزم و نام وی ابی بن الحضین مردم بسیار از هر دو گروه بر او جمع شد و حسین سیاری مشایخ و بزرگان شهر را زی او فرستاد چون حسن بن عمر را و شارک بن النضر(1) را و عثمان بن عفان را و یاسربن عمار را، بر آنک این مردم را از خویشتن دور کن که ترا فرمانی نیست و او نکرد به قول ایشان. (تاریخ سیستان ص185). و در صفحهء 207 همان کتاب نام عمار خارجی هم آمده که یعقوب لیث به حرب وی رفته و او در سال 251 در معرکه کشته شده است که معلوم نیست پدر این یاسر است یادیگری بوده است.
(1) - در ص 181: «عمرو ... نضر».

یاسر.

[سِ] (اِخ) ابن عمار صحابی است. عنسی پدر عمار از یمن آمده و با ابوحذیفه بن مغیرة مخزومی هم سوگند شد و مادر وی را که سمیة نام داشت و او را ام عمار میگفتند به زنی گرفت... (تاج العروس).

یاسر.

[سِ] (اِخ) ابن عون بن عبدالمنعم الهذلی شهاب بن فضل الله ذکر او کند و گوید به مکه دیدم در سال 88 و در آن حال سن وی حوالی پنجاه سال می رسید.

یاسر.

[سِ] (اِخ) ابوالربداء البلوی مولی الدبداء بنت عمروبن عمارة بن غطیة البلویة صحابی است. (الاصابة ج6 ص333).

یاسر.

[سِ] (اِخ) محمد بن ابراهیم یاسر ذوالحاجتین اول کسی است که باابوالعباس سفاح بن محمدکه ممیت دولت بنی امیه است بیعت کرده «فحکمه کل یوم فی حاجتین». (منتهی الارب و تاج العروس).

یاسرالرمل.

[سِ رُرْ رَ] (اِخ) رجوع به یاسر (کوه) شود.

یاسر نیعم.

[سِ ؟] (اِخ) از پادشاهان تبع و خاندان حمیر است. (تاج العروس). و صاحب مجمل التواریخ آرد: ملک یاسر نعیم(1)بن شراحیل خمس و ثمانون سنه، عم بلقیس بود و رعیت را عظیم نیکو داشتی [ و ] از بس که بر مردمان انعام کرد و ببخشید، او را ینعم(2)لقب نهادند و شعرا را در حق وی شعرها بسیار است.
(1) - در اصل بی نقطه است.
(2) - در اصل ببغم.

یاسرة.

[سِ رَ] (اِخ) پادشاهی از پادشاهان تبع. (منتهی الارب).

یاسرة.

[سِ رَ] (اِخ) آبی است مر بنی کلاب را. (منتهی الارب).

یاسرة.

[سِ رَ] (اِخ) قریه ای در پهلوی کوه یاسر یا یاسرالرمل. (از معجم البلدان). رجوع به یاسر (کوه) شود.

یاسری.

[سِ ری ی] (ص نسبی) منسوب است به یاسر پدر عمار صحابی مشهور. (سمعانی).

یاسریه.

[سِ ری یَ] (اِخ) قریهء بزرگی است بر کنار نهر عیسی و میان آن و بغداد دو میل مسافت است. و بر آن پلی زیبا و بدان باغها و بوستانهاست و فاصلهء میان آن والمحمول یک میل است. ابومنصور نصربن حکم بن زیاد یاسری و از متأخران عثمان بن قاسم یاسری ابوعمرو واعظ که به سال 616 در گذشته بدان منسوبند. (از تاج العروس و معجم البلدان). دهی است به بغداد از آن ده است جماعتی از زهاد و نصربن حکم و عثمان بن مقبل محدثان. (منتهی الارب). و ابن خلکان ذیل ترجمهء (موسی بن عبدالملک اصبهانی) آرد: آنگاه وارد یاسریه شدیم و میان آن و بغداد قریب پنج میل است در وسط بوستانهای بهم پیوسته است و مسافری که به بغداد میرود شب را در یاسریه میگذراند و برای رفتن به بغداد شبگیر میکند. (وفیات الاعیان ج2 ص268). و رجوع به اخبار الراضی باللّه یا الاوراق ص88 شود.

یاسق.

[سَ] (ترکی / مغولی، اِ) یاساق :قسم سوم در سیرتهای پسندیده و اخلاق گزیده و آثار عدل و احسان... و حکمهای محکم و یاسقهای مبرم. (تاریخ غازانی چ کارل یان ص1). و حکمهای محکم و یاسقهای مبرم مشتمل بر رعایت مصالح عموم خلایق که در هر باب نافذ گردانیده. (تاریخ غازانی ص16).

یاس کند.

[کَ] (اِخ) دهی است از بخش بوکان شهرستان مهاباد، در 16500 گزی خاور بوکان و 15000 گزی خاور شوسهء بوکان به سقز با 221 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیای ایران ج 4).

یاسل.

[سَ] (اِخ) دهی است از بخش نور شهرستان آمل در 7 هزارگزی باختری بلده و چهل و دو هزارگزی خاور شوسهء چالوس (حدود کندوان) با 250 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). || موضعی به تته رستاق نور مازندران. (سفرنامهء رابینو بخش انگلیسی ص111).

یاسم.

[سِ / سَ] (ع اِ)(1) یاسمن(2). (برهان). یاسمین. (دهار). واحد یاسمون و یاسمین است. (منتهی الارب). یاسمون و یاسمین. (مهذب الاسماء). جوهری گوید: بعض اعراب گویند شممت الیاسمین و هذا یاسمون (به فتح نون) یعنی آن را بمنزلهء جمع میشمارند مانند نصیبین.(3) در اللسان آمده است: آنکه یاسمونَ گوید مفرد آن را یاسم میداند و گویا در تقدیر یاسمة باشد بنابر اینکه ریحانة و زهرة را مؤنث آرند پس آن را بر دو طریق (واو و نون و یاء و نون) جمع بندند و آنکه گوید یاسمینُ آن را مفرد انگاشته و اعراب را به نون دهد. و باز صاحب اللسان گوید: یاسم در شعر آمده است. و صاحب تاج العروس آرد: یاسِم مفرد یاسمون است مانند صاحب یا عالم و بجز عالمون جمع عالم نظیری ندارد و جوهری گفته است بعض اعراب گویند «شممت الیاسمین و هذا یاسمون» و آن را بمنزلهء جمع آرند همچنانکه در نصیبین آوردیم و در شعر هم استعمال شده است. ابوالنجم گوید :
من یاسم بیض و ورد احمرا
یخرج من اکمامه معصفرا.
و ابن بری گوید یاسم جمع یاسمة است و ازینرو «بیض» آورده است یا فارسی معرّب است و در این صورت بمنزلهء جمع نباشد(4).
(1) - ممکن است معرب یا مأخوذ از فارسی باشد. رجوع به یاس و یاسمن و یاسمین و یاسمون شود.
(2) - Jasmin. (3) - از حاشیهء المعرب جوالیقی ص 356:14.
(4) - از اقرب الموارد.

یاسم.

[سِ] (اِخ) در لهجهء کردان از اعلام است. قاسم. جاسم.

یاسم.

[سَ] (اِ) برگ نو. رجوع به برگ نو شود.

یاسم.

[] (اِ)(1) سنگ یاسم، حجر حبشی است.
(1) - ظ. یشم باشد.

یاسمن.

[سَ مَ] (اِ)(1) درختچه ای از تیرهء زیتونیان(2) که دارای گونه های برافراشته و یا بالارونده است. گلهایش درشت و معطر و به رنگهای سفید یا زرد و یا قرمز میباشد. گلهایش گاهی منفرد و گاهی به صورت آرایش گرزن(3) در انتهای شاخه قرار می گیرند. در حدود صد گونه از این گیاه شناخته شده که غالباً از گلهای گونه های معطر آن در عطرسازی استفاده میکنند از شاخه بالنسبه جوان یاسمن سفید جهت ساختن پیپ استفاده میکنند. (بعلت معطر بودن چوب آن). یاسمین. یاسمون. ظیان. گل هاشم. سجلاط. سمن. یاس گلدانی. شرخات. و آن را یاسمین هم گویند گلیست خوشبو که زرد و کبود شود. بهندی آن را چنبلی نامند. مصلح آن کافور است و بدل آن نرجس و نسرین یا زنبق یا سوسن است. (الفاظ الادویه ص 286). چیچک. چنبیلی. جنبیلی. یاس. یاسمی :
یاسمن آمد به مجلس با بنفشه دست سود
حمله کردند و شکسته شد سپاه با درنگ.
منجیک.
یاسمن لعل پوش(4) سوسن گوهرفروش
بر زنخ پیلغوش نقطه زد و بشکلید.کسایی.
از ارغوان و یاسمن و خیری و سمن
از سرو نو رسیده و گلهای کامکار.فرخی.
نو بهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا.
منوچهری.
بر یاسمن(5) عصابهء درّ مرصع است
بر ارغوان طویلهء یاقوت معدنی.منوچهری.
اشک تو چون زر که بگدازی و ریزی بر زریر
اشک من چون ریخته بر زر برگ یاسمن.
منوچهری.
معشوقگانت را گل و گلنار ویاسمن
از دست یاره بربود از گوش گوشوار.
منوچهری.
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا.
منوچهری.
زیرا که نیست از گل و از یاسمن کمی
تا کم شده ست آفت سرما ز گلستان.
منوچهری.
سندس رومی در یاسمنان پوشانند
خرمن مینا بر بید بنان افشانند.منوچهری.
تا بوی دهد یاسمن و چینی و سنبل
تا رنگ دهد دیبه رومی و الائی.منوچهری.
دین گرامی شد به دانا و به نادان خوار گشت
پیش نادان دین چو پیش گاو باشد یاسمن.
ناصرخسرو.
و مشمومات چون نیلوفر و نرگس و بنفشه و یاسمن سخت بسیار بود. (فارسنامهء ابن البلخی ص142).
رخش تو بر خاک چو بگشاد گام
دشت شود پر گل و پر یاسمن.مسعودسعد.
به گل یاسمن دوش پیغام داد
که از ابر خشنودم از باد شاد.معزی.
چشم کرم گریست خون گفت که یاس من نگر
زانکه خزان بخل را یاسمنم دریغ من.
خاقانی.
اول روز اندک است زیب و فر آفتاب
بعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمن.
خاقانی.
یاسمن تازه داشت مجمرهء عود سوز
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار.
خاقانی.
سروبن چون به شصت سال رسید
یاسمن بر سر بنفشه دمید.نظامی.
بود در کنج باغ جایی دور
یاسمن خرمنی چو گنبد نور.نظامی.
قافله زن یاسمن و گل بهم
قافیه گو قمری و بلبل بهم.نظامی.
یاسمنی چند که بیدی کنند
دعوی هندو به سپیدی کنند.نظامی.
بنفشه زلف را چندان دهد تاب
که باشد یاسمن را دیده در خواب.نظامی.
اشکال بدایع همه در پردهء رشکند
زین شکل که از پرده برون یاسمن آورد.
عطار.
نطفهء سیمین در اندام زمین
شاهد گل گشت و طفل یاسمن.سعدی.
که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت
که رنگ گل ببرد تا به یاسمن چه رسد.
سعدی.
یکی به حکم نظر پای در گلستان نه
که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش.سعدی.
خالیست بدان صفحهء سیمین بنا گوش
یا نقطه ای از غالیه بر یاسمن است آن.
سعدی.
لاله رویا گلت آمیخته با یاسمن است
می ندانم که رخت لاله و گل یا سمن است
بوی یاس من از آن سبزهء خط می آید
گل رویت مگر آورده خط یاسمن است.
سلمان (از شرفنامهء منیری).
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است.حافظ.
- یاسمن آفریقائی(6)؛ درختچه ای است از تیرهء روناسیان(7) که دارای برگهای متقابل است و مخصوص نواحی حارهء آفریقا و آسیا می باشد. در حدود چهل گونه از این گیاه شناخته شده است. گلهایش. سفید و زیباست و جام گل دارای شش گلبرگ. از میوهء این گیاه در رنگرزی استفاده می کنند و از آن رنگ قرمز و یا زرد میگیرند. جوز کوثل. گاردنیا. جردنیا. یاس آفریقایی.
- یاسمن بری(8)؛ گیاهی است از تیرهء آلاله که در حقیقت یکی از گونه های شقایق پیچ محسوب می شود. یاسمن البر. فل بهار. لبیدیون. ابریر. جوهی. جاهی. جنگلی. چنبیلی. نباتی است از خانوادهء سُلانه که آن را تاج ریزی پیچ نیز مینامند و شاخه های کوچک آن را که لااقل یکسال از عمر آن گذشته باشد بکار میبرند این شاخ ها را موقعی که برگهای نبات میریزد چیده و بقطعات کوچک تقسیم میکنند ساقهء یاسمن بری اول دارای بوئی نامطبوع و طعمی تلخ است ولی بتدریج بوی آن از بین رفته و طعم آن شیرین میشود جوشانیدهء آن مصفی خون و مدر و معرق است ولی خاصیت تخدیرکنندهء آن بسیار کمتر، از بلادن و تاتوره و بیخ است. (کتاب درمانشناسی ج1). ظیان به فارسی یاسمن بری است و یاس سفید عبارت از آن است و به لغت اندلس برید فوقه به معنی عشبة النار و به بربری ابریر و به هندی جوهی و جاهی و جنگلی و چنبلی نامند و منبت آن بیابانها و بالای تلها و با علیق باشد و بر آن پیچیده و از آن جدا نباشد و گویند بوی آن رعاف آورد و قسم مغربی آن را عشبهء مغربیه نامند... نباتیست شبیه به لبلاب و از آن صلب تر و شاخه های آن در هم پیچیده و گل آن بسیار خوشبو و قسمی خاردار شبیه به خار گل سرخ و گل آن از یاسمین بستانی که چنبلی نامند بسیار کوچکتر و بیخ آن سیاه و قوت بیخ آن تا بیست سال باقی می ماند... و نوعی از آن باشد که برگهای آن باریک و شاخه های سرخ و گل آن مایل به سرخی است بسیار تند و تیز و بوی آن کریه و تند است و زبون و غیر مستعمل زیرا که محرق جلد زبان و خراشنده و جداکنندهء جلد بدن و برگ آن نیز مانند بیخ آن است و این نوع را به یونانی اقلیمیاطس نامند. (مخزن الادویه ص 385).
- یاسمن زرد(9)؛ گونه ای یاسمن که دارای گلهای طلایی زرد است. (فرهنگ فارسی معین).
- || یاسمن وحشی.
رجوع به یاسمن وحشی در همین ترکیبات شود.
- یاسمن سفید(10)؛ گونه ای یاسمن که دارای گلهای سفید است و در ایران و قفقار و چین میروید و اغلب به نام یاس سفید مشهور است و چون آن را در گلدانهای بزرگ پرورش میدهند و دارای ساقهء بالا رونده نیز می باشد بهمین جهت به نام یاس گلدانی پیچ نیز موسوم است. یاس گلدانی پیچ.
- یاسمن عربی(11)؛ رازقی. رجوع به رازقی شود.
- یاسمن وحشی(12)؛ درختچه ای از تیرهء لوگانیها(13) و از ردهء دولپه ایهای پیوسته گلبرگ که زیبا و پیچیده است و دارای ساقهء بی کرک و شاخه های کوچک می باشد برگهایش متقابل و ساده و باریک و نوک تیز و پایاست و گلهایش زرد رنگ و بویی شبیه به یاسمن زرد دارد. از این جهت بغلط آن را جزء یاسمنها محسوب و به نام یاسمن وحشی و گاهی نیز یاسمن زرد می خوانند. جام گل این گیاه مرکب از پنج قسمت تقریباً مساوی و بزرگتر از کاسه گل میباشد. پرچمهای آن بتعداد پنج و میوه اش کپسول و بسیار کوچک و دارای دو خانه و دانه های مسطح است. در ریشهء این گیاه آلکالوییدهایی نظیر ژلسمین(14)و سمپرویرین(15) و مواد رنگی و رزین و غیره موجود است از آلکالوییدهای این گیاه در پزشکی بعنوان آرام کنندهء دردهای عصب پنجم دماغی (تری ژومو) و دندان دردهای ناشی از آن استفاده می کنند ولی در بکار بردن آن باید نهایت دقت را داشت چون سمیت شدیدی دارد.
-امثال: آنقدر سمن هست که یاسمن در میان گم است.
,(فرانسوی)
(1) - Jasmin .(لاتینی) Jasminum
.
(فرانسوی)
(2) - Oleacees .
(فرانسوی)
(3) - Cyme (4) - از این بیت معلوم میشود که شاعر نوعی از آن را که سرخ بوده در نظر داشته است.
(5) - ن ل: یاسمین، و در این صورت اینجا شاهد نیست.
,(لاتینی)
(6) - Gardenia, jasminoides .
(فرانسوی) Gardenia
.
(فرانسوی)
(7) - Rubiees .
(فرانسوی)
(8) - Clematis angustifolia
(9) - Jasminum syriacum, J. floribend. .
(فرانسوی)
(10) - Jasminum officinalis .(لاتینی)
(11) - Jasminum arabia
(12) - Gelseminum sempervirens .
(فرانسوی) , Elsemine(لاتینی)
.
(فرانسوی)
(13) - Loganiacees .
(فرانسوی)
(14) - Gelsemine .
(فرانسوی)
(15) - Sempervirine

یاسمن.

[سَ مَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان فسارود بخش داراب شهرستان فسای استان فارس. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

یاسمن بدن.

[سَ مَ بَ دَ] (ص مرکب) آن که بدن سپید و لطیف دارد :
خوش بود عیش با شکردهنی
ارغوان روی و یاسمن بدنی.سعدی.

یاسمن بوی.

[سَ مَ] (ص مرکب) آن که بوی یاسمن دهد و خوشبو باشد :
جوابش داد خورشید سخنگوی
نگار سروقد یاسمن بوی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
تو بر بندگان مه رویی
با کنیزان یاسمن بویی.سعدی.

یاسمون.

[سَ] (ع اِ) یاسمن. رجوع به یاسم و یاسمن شود.

یاسمة.

[سِ مَ] (ع اِ) واحد یاسمون. آن که یاسمون را به فتح نون میخواند مفرد آن را یاسم داند و گویا تقدیر یاسمة باشد زیرا صرفیون ریحانة و زهرة را مؤنث میدانند. (المعرب جوالیقی ص356). || ج، یاسم. (تاج العروس از ابن بری). رجوع به یاسم شود.

یاسمین.

[سَ] (اِ) یاسمن. رجوع به یاسمن شود :
تا آسمان روشن شود چون سبز گردد بوستان
تا بوستان خرم شود چون تازه گردد یاسمین.
فرخی.
رزمگاه پرمبارز دوست تر دارد ملک
ز آنکه باغی پر گل و پر لاله و پر یاسمین.
فرخی.
بر برگ سپید یاسمین تر
برریخت قرابهء می حمری.منوچهری.
بر یاسمین عصابهء زرّ(1) مرصع است
بر ارغوان طویلهء یاقوت معدنی.منوچهری.
چشم سوی این باغچه کشید که بهشت را مانست از بسیاری یاسمین شکفته. (تاریخ بیهقی).
مگر که هست گل یاسمین ز زر و ز سیم.
که هست زر مر او را میان سیم اوراق.
لامعی.
حسین و حسن را شناسم حقیقت
بدو جهان گل و یاسمین محمد.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص103).
کی رسد این علم به یاران دیو
خیره بر آتش ندمد یاسمین.ناصرخسرو.
نبینی که مست است هر یاسمینی
نبینی که سر چون نگونسار دارد.
ناصرخسرو.
یاسمین را هر کسی بوید چو مشک
گر چه از سرگین برآید یاسمین.
ناصرخسرو.
چون خنجر از هوای نهفته شود پدید
این لون لاله گیرد و آن رنگ یاسمین.
مسعودسعد.
شادی و لهو و رامش شاه زمانه را
سوسن نگر که جفت گل و یاسمین شده است.
مسعود.
تا بیاراید به فروردین فرخ باغ و راغ
از گل و از لاله و از سوسن و از یاسمین.
معزی.
لعل با مرجان برآمیزد درخت ارغوان
لؤلؤ از مینا برانگیزد درخت یاسمین.معزی.
شکفت از خاطر و طبعش به بغداد اندرون باغی
که آن باغ از معانی هم گل و هم یاسمین دارد.
معزی.
به زعفران بر کافور دارم از غم از آنک
بنفشه رسته بر اطراف یاسمین(2) دارد.معزی.
یکی گداخته دارد میان تار قصب
یکی چو تل گل و تل یاسمین دارد.معزی.
یاسمین خندان و خوش ز آن است کز من غافل است
یاس من گردیده بودی یاسمین بگریستی.
خاقانی.
پیوسته در تعجبم از کار یاسمین
تا صد پیاله بر کف یکدست چون نهد.
؟ (از تاج المآثر).
چون روضهء خلد دان دل خاک
باد صبا از این سپس کج ننهد به دور تو
تاج چهار گوشه را بر سر شاخ یاسمین.
سیف اسفرنگ.
بر سوسن و یاسمین و نرگس.عطار.
اندر آ اسرار ابراهیم بین
کو در آتش دید ورد و یاسمین.مولوی.
باغ دلبر سبز و تر و تازه بین
پر ز غنچهء ورد و سرو و یاسمین.مولوی.
گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار
همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین.
سعدی.
- دهن الیاسمین؛ روغن یاسمین. دهن زنبق. دهن الزنبق: الماس غالباً جوهر شفافی است که در آن اندکی زیبقیت هست چنانچه دهن یاسمین را به رصاص وصف کنند و گویند دهن رصاص. (الجماهر بیرونی ص93).
- یاسمین ابیض؛ زنبق در کتب قدما اسم یاسمین ابیض است. (مخزن الادویه ذیل سوسن). رجوع به یاسمین سفید و ترکیبات یاسمن شود.
- یاسمین بری؛ یاس سفید. عشبة النار. (تحفه). رجوع به یاسمن بری (درترکیبات یاسمن) شود.
- یاسمین بستانی؛ چنبلی. یاسمین هندی است. (مخزن الادویه). و رجوع به یاسمن شود.
- یاسمین جبلی؛ و جبلی آن یاسمین هندی است. (مخزن الادویه). رجوع به یاسمن شود.
- یاسمین دشتی؛ ابوریحان بیرونی ذیل ظیان آرد: اصمعی گوید به لغت عربی یاسمین دشتی را گویند ابوحنیفه هم چنین گفته است که عادت او آن است که روغن را در او بپرورند و در وقت قولنج بکار برند. (صیدنهء ابوریحان). رجوع به یاسمین بری در همین ترکیبات شود.
-یاسمین زرد؛ یاسمن زرد. زنبق. (تحفه). یاسمین زرد، زنبق باشد نه سپید. (داود ضریر انطاکی). یاس زرد و در اغلب جنگلهای شمالی در ارتفاعهای متوسط تا (1000) گز دیده میشود. رجوع به یاسمن شود.
- یاسمین سپید؛ یاسمن سفید :
گل صد برگ و مشک و عنبر و سیب
یاسمین سپید و مورد به زیب...رودکی.
به هندوستان کاشتم مشک بید
بکارم به چین یاسمین سپید.نظامی.
رجوع به یاسمین سفید در همین ترکیبات و یاسمن شود.
- یاسمین سفید؛ زنبق. تحفه. سجلاط. رازقی. (ترجمهء صیدنه). شرخات. چنبلی. در مازندران و تهران و شهسوار آن را یاس میگویند.این یاس در جنگلهای شمال ایران در رامیان و پل زنگولهء چالوس و رامسر و نور هست و از ارتفاع 100 الی 750 دیده میشود. رجوع به یاسمن شود.
- یاسمین مضاعف؛ یاس پرپر.گل رازقی. رجوع به یاس و گل رازقی شود.
|| قسمی مروارید. (الجماهر بیرونی).
(1) - ن ل: دُرّ.
(2) - کنایه از صورت.

یاسمین.

[سَ] (اِخ) ابن زین الدین بن ابی بکربن محمد بن علیم حمصی. او راست حواشی بر خلاصهء ابن مالک، و در هامش آن شرح کافیه است. در فاس به سال 1338 ه . جزء دوم آن به طبع رسیده است (ص515 و 584). (معجم المطبوعات ج2 ص194).

یاسمین روی.

[سَ] (ص مرکب) آن که چهرهء لطیف دارد :
یاسمین روئی که سرو قامتش
طعنه بر بالای عرعر میزند.سعدی.

یاسمین عارض.

[سَ رِ] (ص مرکب) آن که عارض وی چون یاسمین سفید است :
ز دست دلبر گلرخ دلارایی پریچهره
عیاری یاسمین عارض نگاری مشتری سیما.
مسعودسعد.

یاسمین غبغب.

[سَ غَ غَ] (ص مرکب) با غبغب لطیف و سفید چون یاسمین :
می ستان از کف بتان چگل
لاله رخسار و یاسمین غبغب.فرخی.

یاسمین کلاته.

[سَ کَ تَ] (اِخ) از قراء رستمدار مازندران است : امیر مسعود مصلحت خود را در این قسم مشاهده کرد و به طرف رستمدار توجه نمود چون به قریهء یاسمین کلاته رسید از پیش دلیران رستمدار و از پس شیران مازندران دست جلادت از آستین تهور بیرون آوردند و خود را به طرف و جوانب سربداران زده در کشش و کوشش تقصیر و اهمال نکردند. (حبیب السیر جزو دوم از مجلد ثالث ص114).

یاسمینی.

[سَ] (اِخ) ابومحمد عبدالله بن حجاج ادرینی بن یاسمینی در قرن ششم میزیسته است. او راست کتابی به نام (الارجوزة الیاسمینیة) در علم جبر که با کتاب بغیة المبتدی و غنینة المنتهی طبع شده است. ابوالحسن قلصادی صاحب بغیة المبتدی مذکور که در قرن نهم میزیسته شرحی بر ارجوزهء یاسمینی نوشته و به نام شرح الاجوزة الیاسمینیة معروف است. (معجم المطبوعات ج2 ص1940). و رجوع به همان کتاب ص1520 شود.

یاسن.

[سِ] (ع ص) متغیر. لغتی است در آسن بعض اعراب را. (تاج العروس). آب آسن؛ برگردیده از مزه و رنگ. (منتهی الارب). و رجوع به آسن شود.

یاسوج.

(اِخ) دهی است از بخش تل خسروی شهرستان بهبهان، با 150 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

یاسور.

(اِخ) دهی است از بخش رودسر شهرستان لاهیجان، با 380 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

یاسون.

(اِخ) (به معنی کسی که شفا میدهد) مردی از اهل تسالونیکی که از خویشان پولس بود. (رسالهء رومیان 16:21). و دور نیست که سبب حبس شدنش بواسطهء این بود که پولس را مهمان کرد و پس از آن ضمانت از وی گرفته وی را رها کرد. (اعداد: 17:9) (قاموس کتاب مقدس).

یاسه.

[سَ / سِ] (اِ) ایاسه. خواهش و آرزو. (یسنا ص125). خواهش و آرزو و به عربی تمنی گویند. (برهان). آرزو. (غیاث). تاسه (در تداول مردم قزوین). آرزو را گویند و آن را ایاسه نیز خوانند : مدتهاست تا ما را به تو یاسه و آرزومندی است. (ابوالفتوح رازی). گفت [ ثوبان ] یا رسول الله مرا هیچ رنج نبود الا یاسهء دیدار تو. (ابوالفتوح رازی ج 2 ص 5). دوستان و رفیقان را وداع کرده به یاسهء من به من آمده اند. (ابوالفتوح رازی). آه: شوقاً الی رؤیتهم؛ ای یاسه به دیدار ایشان. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
برخصت دام منصب ساخته احکام شرعی را
مقدم کرده بر اخبار قرآن یاسهء جان را.
پوربهای جامی (از جهانگیری).

یاسه.

[سَ / سِ] (مغولی، اِ) یاسا. راه و رسم و قاعده و قانون. (برهان). حکم و قانون و سیاست. (غیاث). رسم و قاعده :
آن اسیران را بجز دوری نبود
دیدن فرعون دستوری نبود.
که فتادندی بره در پیش او
بهر آن یاسه بخفتندی برو.مولوی.
یاسه آن به که نبیند هیچ اسیر
درگه و بی گه لقای آن امیر.مولوی.
یاسه شد در جهان به یرلغ خان
که کنند از قتال کوته چنگ
چشم برهم زند ز تیهو باز
چشم کوته کند ز غرم پلنگ
اینهمه یاسه های سخت برفت
یار با ما هنوز بر سر جنگ.نزاری قهستانی.
رجوع به یاسا شود.

یاسه.

[سَ / سِ] (اِ) مخفف یاسمن و یاسمین. نام زنی از کردان.
-امثال: پا پای خر دست دست یاسه. (امثال و حکم ج 1 ص 494).

یاسیج.

(اِ) یاسج :
عجب دلتنگ و بیمارم ز صد بگذشت تیمارم
تو گویی در جگر دارم دو صد یاسیج گرگانی.
منوچهری (از جهانگیری).
رجوع به یاسج شود.

یاسین.

(اِخ) نام سورهء سی و ششم از قرآن مجید، پس از «الفاطر» و پیش از «الصافات»، آن را 83 آیه است. در ابتدای آن ثنای رسول الله صلی الله علیه و سلم مذکور است و نزد بعضی یاسین یکی از اسمای آن حضرت (ص) است و در آن ناسخ و منسوخ نیست و نیز نوشته اند که «یا» حرف ندا و «سین» کنایه از لفظ سید است (از تفسیر حسینی و غیره) و در بیضاوی مسطور است که سین مخفف انیسین است که تصغیر انسان باشد و تصغیر در اینجا برای تعظیم است. (غیاث). از اسامی حضرت رسول. (مجموعهء مترادفات ص123). و آن را در رسم الخط قرآن (یس) نویسند و صاحب آنندراج علاوه بر آنچه غیاث آورده است گوید و گاه کنایه از نار است و شعر ذیل را از میر خسرو شاهد آورده :
چند گوئی لب بدندانت گزم
در دهان مرده یاسین میدمی.میر خسرو.
در صورتی که یاسین در شعر مزبور به معنی همان سورت قرآن است که دمیدن و فروخواندن آن را طبق روایات اثرها باشد. و ابوالفتوح رازی آن را (ای سیدعالم) ترجمه کرده و در تفسیر آن آرد: قوله تعالی یس، قراء در این کلمه خلاف کردند حمزه و کسائی و خلف و عاصم در بیشتر روایات به امالهء الف یاسین خواندند جز که کسائی امالهء صریح کرد و دیگران از اینان بین بین و باقی قراء اماله نکردند به یاء مفتوح خواندند و ابوعمرو و حمزه و ابوجعفر و عاصم در بیشتر روایات اظهار نون کردند از یاسین و نون ساکن خواندند. راویان نافع و ابن کثیر در این مختلف شدند و در شاذ قراء شواذ به فتح نون و ضم و کسر خواندند تشبیها به این و منذ و امس. مفسران در معنی او خلاف کردند بعضی گفتند قسم است عبدالله عباس گفت معنی آن است که، یا انسان به لغت طی یعنی، یا آدمی. ابوالعالیه گفت یا رجل؛ ای مرد سعید. جبیر گفت یا محمد دلیلش قوله انک لمن المرسلین و قوله سلام علی آل یاسین... و قال آن را آیتی توان شمرد. دیگر آنکه مطابق سر آیات است. (تفسیر ابوالفتوح ج4 ص401). و نیز رجوع به صفحهء 399 همان مجلد از همان تفسیر شود.
یا نفس لا تمحضی بالنصح مجتهداً
علی المودة الا آل یاسینا.السید الحمیری.
ابوبکر وراق گفت یا سید البشر اگر گویند چرا پس آیتی میشمرند و طس نمیشمرند گوئیم طس بر وزن قابیل و هابیل است از اسماء مفرد و اسم مفرده آیتی نباشد چون معنی ندارد و یاسین نه چنین است برای آنکه یاء که در اول اوست حرف ندا را میماند به منزلهء قولک یا زید و گون مشتبه باشد به این جمله کلام بود و مفید و چون فایده دهد. سورهء یاسین از قوارع قرآن کریم است و آنها عبارتند از آیاتی که هر که آنها را بخواند از شیاطین و انس و جن مصون و مأمون شود... از قبیل آیة الکرسی و آخر سورهء البقرة و... (از تاج العروس ذیل ق رع) :
رادی بر تو پوید چون یار بر یار
بخل از تو نهان گردد چون دیو ز یاسین.
فرخی.
و اکنون ز خوی او چو شدی آگه.
بردم به جان خویش یکی یاسین.
ناصرخسرو.
از علم پاک جانش وز زهد دل و لیکن
بر رو نبشته طاها بر طیلسانش یاسین.
ناصرخسرو.
شاعری هست اندرین مجلس که اهل روزگار
کرده اند اشعار او چون سورهء یاسین زبر.
معزی (دیوان ص 366).
پس از الحمد و الرحمن و الکهف
پس از یاسین و طاسین میم و طاها.
خاقانی.
عقل و جان چون بی و سین بر در یاسین خفتند
تن چو نون کز قلمش دور کنی تا بینند.
خاقانی.
- سر کوچه یاسین و الرحمن خواندن؛ کنایه از گدائی کردن است.
- یاسین در گوش خر خواندن؛ کنایه از کار بی حاصل کردن و رنج بیهوده دربارهء شخص نالایق و نا قابل بردن است. این تمثیل را گاهی مختصر می کنند و آن رایاسین خواندن می گویند. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
|| (اِ) یاسین مغربی؛ حرزی است که با سورهء یاسین و بعض ادعیه تدوین شده است: یاسین کنند حرز و امام زمان کشند. || نیز به معنی یا انسان میباشد. (از ناظم الاطباء). || بعض عرب و پاره ای ترکان آن را به مردم نام دهند.

یاسین.

(اِخ) آل یاسین... رجوع به آل یاسین شود.

یاسین.

(اِخ) ابویاسین. الرقی محدث است. رجوع به ابویاسین و کتاب السنی الدولابی ج2 ص170 شود.

یاسین.

(اِخ) الیاس. از جمله انبیای مرسل است و نام پدر بزرگوارش بقول بعضی از مفسران و صاحب طبری یاسین بوده. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص39).

یاسین.

(اِخ) صاحب یاسین، کنایت از مردی از بنی اسرائیل باشد که داستان او در سورهء یس آیه های (20 تا 30) چنین آمده است: و جاء من أقصی المدینة رجل یسعی قال یاقوم اتبعوا المرسلین. اتبعوا من لا یسئلکم اجراً... چون پیغمبر اسلام از محاصرهء اهل طائف دست بر داشت عروة ابن معتب بن مالک بن کعب بن عمروبن سعدبن عوف بن ثقیف ثقفی که از بزرگان ثقیف بود بدو پیوست و اسلام آورد و اجازه گرفت و باز گشت و طائفهء خود را به اسلام بخواند، ایشان درصدد قتل او بر آمدند و صبحگاهان هنگام نماز او را کشتند چون خبر قتل او به پیغمبر رسید، گفت: مثل عروة مثل یس است قوم خود را بحق خواند و قوم اووی را کشتند. (از الامتاع مقریزی ج 1 ص490).

یاسین آباد.

(اِخ) دهی است از بخش سردشت شهرستان مهاباد با 96 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یاسین التمیمی.

[نُتْ تَ می ی] (اِخ) در روزگار مهدی خلیفه یس التمیمی در موصل خروج کرد و بر بیشتر دیار ربیعه و الجزیرة استیلا یافت و در سال 168 ه . ق. مهدی گروهی را برای منهزم کردن و کشتن او بدان سوی گسیل کرد و وی با عده ای از همراهانش به قتل رسید. (از ضحی الاسلام ج3 ص339).

یاسین الخطیب.

[نُلْ خَ] (اِخ) یاسین بن خیرالله خطیب عمری (1157-1210 ه . ق.) مورخی است از علماء و ادباء و شعرای موصل برادر وی (محمد امین) در منهل الاولیاء برخی از کتب او را بدین سان یاد کرده: (منهج الثقات فی تراجم القضاة) و (الدرالمکنون قی مآثرالماضی من القرون) و (عنوان الاعیان فی ذکر ملوک الزمان) و (الروض الزاهر فی تاریخ ملوک الزمان) و (الروض الزاهر فی تاریخ الملوک الاوائل و الاواخر)، بترتیب (حروف تهجی) و (الروضة الفیحاء فی تواریخ النساء) خطی و (روضة المشتاق) ادبی است و (الخریدة العمریة) در طب و (الدر المنتشر فی تراجم فضلاء القرن الثانی عشر) و (الاثار الجلیة) تاریخی است بر ترتیب سنوات. و (السیف المهند فیمن اسمه احمد) (خطی). و (قرة العینین فیمن اسمه الحسن و الحسین، خطی)(1) (الاعلام زرکلی ج 3 ص 1142).
(1) - تاریخ موصل ج 2:208.

یاسین الزیات.

[نُزْ زَیْ یا] (اِخ) ابوخلف محدث است. رجوع به ابوخلف شود.

یاسین مغربی.

[نِ مَ رِ] (اِخ) شیخ یاسین المغربی رحمة الله تعالی از اولیاء و اصحاب کرامت بود اما در صورت حجامی آن را پوشیده میداشت امام نووی از جملهء مریدان و معتقدان وی بوده است و به زیارت وی میرفته است و به صحبت و خدمت وی تبرک میجسته است و نسبت به وی در مقام ارادت بوده به هر چه اشارت کردی بر آن موجب رفتی روزی وی را گفت که کتابهایی که پیش تو مستعار است به خداوندانش بازده و به دیار خود مراجعت کن و اهل خود را زیارت کن سخن وی را قبول کرد چون بدیار خود رسید و اهل خود را دید بیمار شد و وفات کرد. شیخ یاسین در ماه ربیع الاول سال 687 در گذشت و عمرش هشتاد سال بود رحمة الله تعالی. (نفحات الانس جامی ص373). و خواندمیر آرد: و در سنهء سبع و ثمانین و ستمائه (687 ه . ق.) شیخ ابواسحاق ابراهیم معصار الجعبری... از عالم انتقال کرد و در ماه ربیع الاول همین سال شیخ یاسین المغربی الحجام وفات یافت و شیخ یاسین در سلک اکابر مشایخ انتظام داشت و بواسطهء آنکه احوال خود را در پردهء خفا مستور میگردانید به امر حجامت اشتغال میورزید و شیخ محی الدین نووی را نسبت به شیخ یاسین ارادت تمام بود و پیوسته بزیارت او میرفت و طریق تلمذ مسلوک میداشت، عمر شیخ یاسین قریب هشتاد سال بود. (رجال حبیب السیر ص 38).

یاسین مغربی.

[نِ مَ رِ] (اِخ)(جامع الدعوات) نام دعایی از مخترعات بعض ارباب طلسم و افسون و آن چنان است که در بین آیات سورهء یاسین دعاها و ذکرها و آیات دیگر از قرآن مجید خوانده شود. و برای این دعا خاصیت بسیار نوشته است. رجوع به جامع الدعوات کبیر شود.

یاش.

(اِ) نوعی از پشم. || عمر و سال. (ناظم الاطباء). در این معنی ترکی است و هم اکنون در ترکی آذربایجانی معمول است.
- یاشداش؛ هم سن و همزاد و دارای یک سن. (ناظم الاطباء).

یاشامیشی.

(مغولی، ص) یاسامیشی. پسندیده. || (اِ) تدبیر. کارسازی و سرانجام کارها. رجوع به یاسامیشی شود.

یاشق.

[شُ] (اِ) نام درختی است. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یاشماق.

(اِ) چارقدی که زنان ترک سر و نیمهء زیرین روی را بدان پوشند. لچکی که بر زنخ بندند. چانه بند. (یادداشت مؤلف). خمار. دهان بند.

یاشماقلی.

(اِ)(1) نوعی ماکیان که پرهای انبوهی در زیر گلو دارد. مرغ ریشدار.
(1) - Poule barbue.

یاشه.

[شِ] (ص) گول و احمق. || شخص بیکار و بیفایده. (ناظم الاطباء).

یاشیل.

(اِخ) دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر، با 309 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یاشیل باش بابابیک.

[بِ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر (خیاو). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).

یاشیل باش گنجعلی.

[گَ عَ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان مشکین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر (خیاو). (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یاصول.

(ع اِ) اصل و بن و بیخ و ریشه و نژاد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). و الیاصول، الاصل، قال ابووجزة:و الیاصول، الاصل. قال ابووجزة:
یهز روقی رمالی کانهما
عودا مداوس یأصول و یأصول.
یرید اصل و اصل. صاحب اللسان آن را در ترکیب «و ص ل» آورده است و صاحب قاموس ذیل «ص ل» بنقل از ابن درید. (از تاج العروس). رجوع به یأصول شود.

یاطاقان.

(ترکی، اِ) در اصطلاح مکانیک دو نیم دایره از جنس بوبیت است که در موتور اتومبیل جایی که دستهء پیستونها بر روی میل لنگ نصب می شود قرار دارد. یاطاقان باید همیشه در روغن شناور باشد. یاتاغان.

یاطب.

[طِ] (اِخ) چند آب است در کوه اجا. (منتهی الارب). علم مرتجل است برای آبهائی در اجاء :
فوا کبدینا کلما التحت لوحة
علی شربة من ماء احواض یاطب
ترقرق ماء المزن فیهن و التقی
علیهن انفاس الریاح الغرائب.
(معجم البلدان).

یاطری سفلی.

[سُ لا] (اِخ) دهی است از بخش گرمسار شهرستان دماوند، با 400 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یاطری علیا.

[عُلْ] (اِخ) دهی است از بخش گرمسار شهرستان دماوند، با 300 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

یاعزبن سلحون.

[] (اِخ) از اجداد داود نبی علیه السلام است. نسب او داودبن ایشی بن عوبد یاعزبن سلحون بن نحشون بن عمی نادب بن رام بن حصرون بن فارض بن یهودابن یعقوب. (مجمل التواریخ والقصص ص208).

یاعلی گوابر.

[عَ گَ بَ] (اِخ) دهی است از بخش رودسر شهرستان لاهیجان با 200 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

یاع یاع.

(ع اِ صوت) یعیعة. رجوع به یعیعة شود.

یاعیل.

(اِخ)(1) ژائیل. ژاهل. (به معنی بز کوهی) زوجهء حابرقینی بود (سفر داوران 4:17) که سیسرا به چادر او فرار کرد چه در میان حابر و یابین صلح بود و از قرار معلوم چادر وی مثل چادر ساره زوجهء ابراهیم. (سفر پیدایش 24:67) و مثل چادر زنان یعقوب (سفر پیدایش 31:33) از چادر شوهرش جدا بود بدین لحاظ سیسرا بدان چادر پناه برد که مبادا کسی وی را به قتل رساند علیهذا یاعیل وی را پذیرائی کرد و شیر از برای آشامیدنش آورد و چون از زحمت راه درمانده بود خواب وی را درربود و یاعیل میخی در شقیقهء وی کوبید و از آنطرف بزمین رسید و بمرد. (سفر داوران 4:21) و دبوره یاعیل را از برای این کار مدح کرد یابین و سیسرا نسبت به قوم اسرائیل بسیار بیرحمانه رفتار میکردند. (سفر داوران 5:1 و 24-27). (قاموس کتاب مقدس).
(1) - Jahel.

یاغ.

(ترکی، اِ) روغن. (غیاث) (آنندراج). اسم ترکی دهن است. (تحفه) (فهرست مخزن الادویه).

یاغلامیشی.

(ترکی، اِ) این کلمهء ترکی در تاریخ مبارک غازانی آمده است و با مصدر کردن به کار رفته و از عبارت مفهوم می شود که معنی تیمارداری و تعهد بسبب کوفتگی می دهد و اگر جزء اول کلمه یاغ به معنی روغن باشد، معنی روغن مالی دارد: شهزاده غازان هشت ساله بود آنجا نخچیر زد و چون اول شکار بود جهت یاغلامیشی دست او سه روز در دامغان توقف نمودند. (تاریخ مبارک غازانی ص9). و قورچی بوقا که مرگان بود یعنی شکار نیکو می زد شهزاده غازان را یاغلامیشی کرد. (تاریخ مبارک غازانی ص 9).

یاغلی بلاغ.

[بُ] (اِخ) دهی است از بخش قره آغاج شهرستان مراغه، با 350 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

یاغمورالی.

[مُ] (اِخ) دهی است از بخش نازلو حومهء شهرستان ارومیّه، با 280 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

یاغمه.

[مِ] (اِ) یغما. (ناظم الاطباء).

یاغی.

(ترکی، ص) بی فرمان. (آنندراج). سرکش. نافرمان. اهل طغیان. طاغی :
مطیعش را ز می پرباد گشتی
چو یاغی گشت بادش تیز دشتی.نظامی.
این علم و ادراک را به دست تو میدهند می نگر که به که میدهند و از بهر چه میدهند از بهر آن تا با یاغی جنگی نه آنکه بر وی یاغی شوی. (کتاب المعارف). یکساعت چون توانائی یافتی یاغی شدی. (کتاب المعارف). در بادغیس به حدود رباط یاغی از لشکر یاغی معدودی چند یافتند. (لباب الالباب ص530). و دیگر آنکه آن جماعت از بلاد یاغی اند فرمود که هیچکس با من یاغی نیست. (جهانگشای جوینی).
ز آنکه انسان در غنا طاغی شود
همچو سیل خواب من یاغی شود.مولوی.
حصار قلعهء یاغی، به منجنیق مده
ببام قصر برافکن کمند گیسو را.سعدی.
و حال یاغی شدن محمود شاه و اشیاع او و... عرضه داشتند. (تاریخ غازانی ص130). چون همواره بر گذر بود و توقف نمینمود. (اسکندر) بعد از غیبت او دیگر بار یاغی میشدند. (تاریخ غازانی ص349). معلوم شد که جمعی قزاونه که ایشان را در هزاره جهت آتابای در آورده بودند سر فتنه دارند و کنگاج کرده اند که یاغی شده مراجعت نمایند. (تاریخ غازانی ص28). اما بسبب آنکه با ولی نعمت خود یاغی شد مذموم زبانهای خاص و عام و ملوم لسانهای کرام و لئام گشت. (تاریخ غازانی ص44). و بعضی ولایات یاغی که نزدیک باشد. (رشیدی).
-یاغی طاغی؛ سرکش و نافرمان و طغیان کننده.
- || دشمن. (ناظم الاطباء) : به خلاف آن یاغی طاغی که... نبخشم این ملک را مگر به خسیس ترین بندگان. (گلستان سعدی).
|| (اِ) زمین و ارض و خاک. (ناظم الاطباء).

یاغیانه.

[نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)(مرکب از «یاغی» ترکی + «انه» فارسی غالباً قید حالت در جمله باشد) چون یاغیان. یاغی صفت :
پس چو عادت سرنگونیها دهم
ز اسپه تو یاغیانه برجهم.مولوی.

یاغی باستی.

(اِخ) پسر امیر چوپان که مدتی در شیراز امارت و مدتی نیز در حکومت تبریز شرکت داشت. رجوع به ذیل جامع التواریخ و حبیب السیر جزو دوم از مجلد سوم شود.

یاغی باستی.

(اِخ) پسر شیخ علی ایناق از سرداران معاصر سلطان احمد جلایری که در حدود 784 ه . ق. میزیسته است. رجوع به ذیل جامع التواریخ ص222 و 223 شود.

یاغی کلا.

[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاله آباد بخش مرکزی شهرستان بابل با 140 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).

یاغیگری.

[گَ] (حامص مرکب) سرکشی. نافرمانی. عصیان : آوازهء یاغیگری و فتنهء نوروز در افواه افتاد. (تاریخ مبارک غازانی 16). و یکی از مقدمان مازندران خائف گشته ببندگی نیامد تا اسم یاغیگری بروی افتاد. (تاریخ مبارک غازانی ص 38). غازان خان گناه او (کیا صلاح الدین) ببخشید و چون به ولایت خود به وقت دیگر باز یاغیگری آغاز نهاد. (تاریخ مبارک غازانی ص 41).

یاف.

(ص) یافه. بیهوده. (آنندراج) (مؤید الفضلاء). بیهوده و یاوه و باطل. (از ناظم الاطباء). || گمشده. (آنندراج) (مؤید الفضلاء). رجوع به یافه شود.

یافا.

(اِخ) شهری به فلسطین کنار دریای مدیترانه، با 71000 تن سکنه. منسوب بدان یافی است. شهری است بر ساحل بحرالشام از اعمال فلسطین میان قیساریة و عکا در اقلیم سوم طول آن از جهت مغرب پنجاه و شش درجه و عرض آن سی و سه درجه است. شهری است از شام بر کران دریای روم و اندر وی مسلمانانند و شهری است با نعمت بسیار و کشت و برز و خواسته های بسیار. (حدود العالم چ دانشگاه). ابن بطلان در رساله ای که به سال (442) نگاشته گوید یافا شهر قحط زده است و کمتر نوزادی در آن باقی می ماند و از این روی آموزگار کودکان در آن کمتر یافت شود. صلاح الدین هنگامی که ساحل را در (583) فتح کرد آن را نیز بگشود و سپس فرنگان ترسایان در (587) آن را باز گرفتند و سپس ملک عادل ابولکربن ایوب در(593) آن را باز ستاند و ویران کرد.نسبت بدان را گاهی «یافونی» گویند. (معجم البلدان). و رجوع به یافی شود.

یافت.

(مص مرخم) یافتن. (از ناظم الاطباء). پیداشدگی. حصول و انکشاف. (ناظم الاطباء). پیدا کردن. تحصیل کردن. به دست آوردن. دریافت. درک : سبب یافتن طلب بود و سبب طلبیدن یافت. (کشف المحجوب).
همه خربندگان خر شده گم
یافت خر خواهند و من گم خر.سوزنی.
و شکر یافت لذت علم به مقدار امکان و استطاعت میگزاردند. (تاریخ بیهق).
آرزو چون نشاند شاخ طمع
طلبش بیخ و یافت برگ و بر است.خاقانی.
طمع آسان ولی طلب صعب است
صعبی یافت از طلب بتراست.خاقانی.
عزم جفت طلب است و طلب آبستن یافت
یافت را در طلب امکان به خراسان یابم.
خاقانی.
تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه
بس کن حدیث یافت طلب را بجان طلب.
خاقانی.
و بعد از نیل مطلوب و یافت مقصود. (تاج المأثر).
- بازیافت؛ دوباره به دست آوردن. حصول.
- دریافت؛ وصول. تحصیل. به دست آوردن.
|| مخفف یافته (صفت مفعولی از یافتن) : گفت ای رابعه این به چه یافتی گفت به آنکه همه یافت ها گم کردم در او. (تذکرة الاولیاء عطار).
- نایافت؛ یافت نشدنی. نایاب و میسر ناگشته. (ناظم الاطباء). نایاب : چون آوازهء یاغی نبود و تغار نایافت شهزاده انبارچی و لشکرهای عراق و آذربایجان را اجازت انصراف فرمود. (تاریخ غازانی ص36). چون آبادانی و الوس و ولایت دور بود و شراب نایافت فرمان نفاذ یافت که امرا به آب یارشمیشی کنند. (تاریخ غازانی ص53). و رجوع به نایافت شود.
- نایافت؛ نایابی :
کسی کو بمیرد ز نایافت نان
ز برنا و از پیرمرد و زنان.فردوسی.
و بسبب نایافت غذا عظیم در زحمت بودند. (تاریخ غازانی ص34).
- یافت شدن؛ حاصل و میسر شدن. (آنندراج). به دست آمدن: خرواری گندم که در سال گذشته سی دینار یافت نمی شد به شش دینار در وجه خزانه بر مردم طرح می کردند. (تاریخ وصاف از آنندراج).
|| دانستن. شناختن. ادراک.

یافت.

(اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش هوراند شهرستان اهر است که از 39 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 4872 تن و مرکز آن ده گنجوبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4). حمدالله مستوفی. (در ذکر آذربایجان) آرد: یافت ولایتی است و قرب بیست پاره دیه است در میان بیشه و هوایش به گرمی مایل است حاصلش غله و اندکی میوه حقوق دیوانیش مبلغ چهار هزار دینار مقرر است. (نزهة القلوب مقالهء سوم ص 84).

یافت آباد.

(اِخ) دهی است از شهرستان ری نزدیک تهران به میانهء مغرب و جنوب غربی آن با 1905 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).

یافتجه.

[جَ] (معرب، اِ) معرب یافته است که به معنی قبض وصول و حجت و اصل خط باشد : رسم نویسندگان یافتجه ها. (تاریخ قم ص167). ذکر اطلاق و رهانیدن از ضمان اهل قم را یعنی چون آن کس که ضمان خراج شده باشد و ضمان نامه باز داده چون خراج خود بگذارد و خواهد یافتجه و وصول مال ضمان بستاند چقدر حق کاتب یافتجه و اطلاق نامه او بوده است. (تاریخ قم ص149).

یافتن.

[تَ] (مص) وَجد. جِدة. وُجد. اِجدان. (از منتهی الارب). وِجدان. وُجود. (از منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). الفاء. (منتهی الارب) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). واجد شدن. اصابت. نیل. (منتهی الارب). مغارطة. (منتهی الارب). یابیدن. پیدا کردن :
هر که باشد تشنه و چشمه نیابد هیچ جای
بی گمان راضی بباشد گر بیابد آبکند.
شهید بلخی.
دانش به خانه اندر و در بسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم.ابوشکور.
بپرسید از آن سر شبان راه شاه
کز ایدر کجا یابم آرامگاه.فردوسی.
بروید و بنگرید و آنچه بیابید بیارید.
(نوروزنامه).
گویند مردی در بیابان گنجی یافت.
(کلیله و دمنه).
روز سایه آفتابی را بیاب
دامن شه شمس تبریزی بتاب.مولوی.
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت کوزه خود شکست.
مولوی.
حکایت من و مجنون به یکدگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری.سعدی.
سعدی صبور باش برین ریش دردناک
تا اتفاق یافتن مرهم اوفتد.سعدی.
|| به دست آوردن. رسیدن. حاصل کردن. به دست کردن :
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کسا که بره ست و فرخشه برخوانش.
رودکی.
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزاد گان نیابدسرُ.رودکی.
آنچه با رنج یافتیش و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش.رودکی.
جهان را به دانش توان یافتن
به دانش توان رشتن و بافتن.بوشکور.
ز دشمن گر ایدونکه یابی شکر
گمان بر که زهر است هرگز مخور.بوشکور.
جهان بر شبه داود است و من چون اوریا گشتم
جهانا یافتی کامت کنون زین بیش مخراشم.
خسروی.
من نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همه حلوا کنی از من طلب.کسائی.
چنین داد پاسخ که آباد جای
نیابی مگر با شدت رهنمای.فردوسی.
همه دشمنان کام دل یافتند
رسیدند جائی که بشتافتند.فردوسی.
تو این فر و شوکت ز ما یافتی
چو در بندگی تیز بشتافتی.فردوسی.
سوی کام دل تیز بشتافتی
کنون هر چه جستی همه یافتی.فردوسی.
نباشند یاور ترا تازیان
چو جائی نیابند سود و زیان.فردوسی.
پسر بیگمان از پدر تخت یافت
کلاه و کمر یافت هم بخت یافت.فردوسی.
بیابد خورش بامداد پگاه
سه من می ستاند ز گنجور شاه.فردوسی.
چو این هر سه (گوهر و نژاد و هنر) یابی خرد بایدت
شناسندهء نیک و بد بایدت.فردوسی.
به نام بزرگان و آزادگان
کز ایشان جهان یافتی رایگان.فردوسی.
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست.
فردوسی.
چنین گفت پس این سرای سپنج
نیابند جویندگان جز برنج.فردوسی.
به داد و دهش یافت این نیکوئی
تو داد و دهش کن فریدون توئی.فردوسی.
وصال تو تا باشدم میهمانی
سزد کز تو یابم سه بوسه نهاری.خفاف.
یافتن پهنای جوی یا ارض بوسیلهء اسطرلاب. (التفهیم ص311). یافتن بالای مناره یا دیوار عمود کوهی که به نشان نتوان رسید. (التفهیم ص313). یافتن ارتفاع کواکب ثابته با اسطرلاب. (التفهیم ص317). یافتن ارتفاع مناره یا دیوار با اسطرلاب. (التفهیم ص313). یافتن طالع از روی ثابته بوسیله اسطرلاب. (التفهیم ص 308). یافتن طالع بوسیلهء وتد بوسیلهء اسطرلاب. (التفهیم ص 311). یافتن طالع و ارتفاع آفتاب از روی ساعت روز به وسیلهء اسطرلاب. (التفهیم ص306). یافتن طالع و ارتفاع از ساعت شب بوسیلهء اسطرلاب. (التفهیم ص307). یافتن مغی چاه به وسیلهء اسطرلاب. (التفهیم ص312).
بکاوید کالاش را سر به سر
که داند که چه یافت زر و گهر.عنصری.
کی بتابد تا نیابد مشتری از تو جواز
کی برآید تانخواهد توأمان از تو امان.
زینبی.
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که بر جای هرگز نیائی.زینبی.
این یافتن ملک به شمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بودیار.منوچهری.
آنجا غرامت کردند مال بسیار و پیلان بیافتند. (تاریخ سیستان). و از آنجا به کابل شد و غزا کرد و غنائم بسیار یافت. (تاریخ سیستان).
امیر بفرمود تا منادی کردند مال و زر و سیم و برده لشکر را بخشیدم سلاح آنچه یافته اند پیش باید آوردن. (تاریخ بیهقی). و ما را بگردانیدند و زیاده از پنجاه هزار درم زر و سیم و جامه یافتیم. (تاریخ بیهقی). دندان افشار با این فاسقان تا بهشت یابی. (تاریخ بیهقی). مردی سخت بخرد و فرمانبردار است. (التونتاش) و بسیار نواخت یافت از خداوند (تاریخ بیهقی). چون امیر به هرات رسید به خدمت آنجای آمد و خلعت و نواخت یافت. (تاریخ بیهقی). باید بیننده... حال خویش را با آن مقابله کند اگر برین جمله نیابد بداند که زشت است. (تاریخ بیهقی). غلامان بسیار... غنیمت یافتند از هر چیزی. (تاریخ بیهقی). توان دانست که در دنیی و عقبی نصیب خود از سعادت تمام یافته باشد و حاصل کرده. (تاریخ بیهقی). شما فرزندان خود را وصیت کنید تا بهشت یابید. (تاریخ بیهقی). و مرغزار پر میوهء ما بودی از تو میوه گونه گونه یافتیم. (تاریخ بیهقی). ثمرتی سخت بزرگ و با نام خواهید یافت. (تاریخ بیهقی). بسیار غوری کشته شد و بسیار غنیمت یافتند. (تاریخ بیهقی). کسری گفت ای بزرجمهر چه ماند از کرامات و مراتب که آن را نه از حسن رای ما بیافتی. (تاریخ بیهقی). استعفا خواست و بیافت. (تاریخ بیهقی).
به دینار هر چیز و تیمار سخت
توان یافت جز زندگانی و بخت.
اسدی (گرشاسبنامه).
تا چشم و گوش یافته ای بنگر
تا برشنوده است گوا بینا.ناصرخسرو.
نبینی که امت همی گوهر دین
نیابد مگر کز بنین محمد.ناصرخسرو.
یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت
به نود سال براهیم از آن عشر عشیر.
ناصرخسرو.
نیابد هگرز آن سه مهمان چهارم
نه این دو کبوتر بیابد سه دیگر.ناصرخسرو.
کاشکی امروز سه قدح دیگر از آن بیافتمی. (نوروزنامه). پس ترک همهء مشرق بگردید تا جائی نیافت و موافق آمدش. (مجمل التواریخ ص99). چنانکه تمامی احوال او را از روز ولادت تا این ساعت که عز مشافههء ما یافته است در آن بیابد. (کلیله و دمنه).
در مرغ همچو چرغ به چنگالان
میکاود و جغاره نمی یابد.سوزنی.
یافته و بافته است شاه چو داود و جم
یافته مهر کمال بافته درع امان.خاقانی.
چون علم لشکر دل یافتم
روی خود از عالمیان تافتم.نظامی.
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن.نظامی.
قدر دل و پایهء جان یافتن
جز به ریاضت نتوان یافتن.نظامی.
من چو آب زندگانی یافتم
غم نباشد گر بمیرد حاسدی.سعدی.
افزون ز طلب چو یافت مردم
شک نیست که دست و پا کند گم.
امیرخسرو دهلوی.
- آب یافتن؛ آبیاری شدن :
بار مرد اندر درخت عقل ناپیدا بود
چون به تعلیم آب یابد آنگهی پیدا شود.
ناصرخسرو.
- || به آب دسترس پیدا کردن. کشف آب کردن.
- آبرو یافتن؛ اعتبار پیدا کردن :
برو پیش فغفور چینی بگوی
که نزدیک ما یافتی آبروی.فردوسی.
- آرام یافتن؛ آسایش و لذت یافتن. به آسایش و لذت رسیدن :
یکی بی هنر بود نامش گراز
کزو یافتی شاه آرام و ناز.فردوسی.
- || قرار و سکون یافتن. قرار گرفتن :
چون تو را کار ملک راست شد و آرام یافت
از وی زاد شم بزاد. (مجمل التواریخ ص 105).
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدی صفر کرد تاکام یافت.سعدی.
در ظل نوفل نامی که در آن زمان فرعون مصر بود آرام یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص47). و رجوع به آرام یافتن شود.
- آرزو یافتن؛ بمراد رسیدن :
ز یزدان همه آرزو یافتم
دگر دل همه سوی کین تاختم.فردوسی.
- آزادی یافتن؛ آزاد شدن، نجات پیدا کردن.
جانت آزادی نیابد جز به علم و بندگی
گر بدین برهانت باید رو بدین اندرنگر.
ناصرخسرو.
- آزار یافتن؛ آزرده شدن، رنجیده خاطر شدن : خاطر اشراف و اعیان ملک از وی آزار یافته این خبر در اطراف عالم شایع گردید. (حبیب السیر جزو 2 ج1 ص85).
- آفرین یافتن؛ مورد تحسین قرار گرفتن :
نهد تخت خشنودی اندر جهان
بیابد بدو آفرین جهان.فردوسی.
- آگهی یافتن؛ آگاه شدن. مطلع شدن :
یکی آگهی یافتم ناپسند
سخنهای ناخوب و ناسودمند.فردوسی.
ز زال آگهی یافت افراسیاب
برآمد از آرام و از خورد و خواب.فردوسی.
- آماس یافتن؛ باد کردن. متورم شدن :
تنت یافت آماس و تو ز ابلهی
همی گیری آماس را فربهی.اسدی.
- اتصال یافتن؛ پیوند شدن. متصل گشتن : و بعد از عبور ایشان به هم اتصال یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص38). و اجزای خاک با هم اتصال یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص51).
- اثر یافتن؛ نشانی پیدا کردن :
تامگر دیده ز روی تو بیابد اثری
هر زمان صد رهت اندر سر و پا می نگرم.
سعدی.
- اجازت یافتن؛ مجاز شدن. رخصت یافتن.
- اختصاص یافتن؛ مخصوص شدن : ذکر اختصاص یافتن آن طبقه به اصناف و الطاف الهی. (حبیب السیر جزو 4 ج2 ص420).
- ارتفاع یافتن؛ بلند شدن، برخاستن :
غبار نقار در سینهء ایشان ارتفاع یافته عاقبة الامر شبی قیدار هاتفی شنیده. (حبیب السیر جزو1 ج1 ص37).
- استحکام یافتن؛ استوار شدن : چنان کرد که سلطنت بدو استحکام یافت. (تذکرهء دولتشاه ص431).
- استیلا یافتن؛ چیره شدن : من به کرات ایشان را نصیحت کردم که تو براین دیار استیلا خواهی یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج ص 48).
- اشتعال یافتن؛ شعله ورشدن : آتشی از جانب شام اشتعال یافته تمامت حصون و... محترق گردانید. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 30).
- اشتهار یافتن؛ مشهور شدن : صیت شجاعتش در هند اشتهار یافت. (حبیب السیر ج2 جزو 4 ص431).
-اطلاع یافتن؛ آگاه شدن : آنجناب بر تعبیر خواب اطلاع یافته و از رشک و حسد سایر فرزندان اندیشید. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص23).
- اطلاق یافتن؛ منحصر و متعلق شدن. مقرر شدن : به اتفاق جمیع مورخان اول کسی که در جهان پادشاهی بر او اطلاق یافت کیومرث بود. (حبیب السیر جزو 2 ج1 ص62).
- اقتران یافتن؛ نزدیک شدن، مقترن گشتن :این مسئله به عز اجابت اقتران یافته وحی بر آن جناب نازل گشت. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص12).
- التهاب یافتن؛ شعله ور شدن: نائرهء خشم فرعون التهاب یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص31).
- اَلَم یافتن؛ رنج یافتن، درد کشیدن :
الم چون رسانی به من خیرخیر
چو از من نخواهی که یابی الم.ناصرخسرو.
بُثره های گرم و سوزاننده برآید و از آن الم یابند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- امان یافتن؛ زنهار یافتن، در امان شدن :
تا امان یابد به مکرم جانتان
ماند این میراث فرزندانتان.مولوی.
- امتداد یافتن؛ طول کشیدن : ابتلای بنی اسرائیل... چهل سال امتداد یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص36). مدت محاصره امتداد یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج ص38).
- انتظام یافتن؛ قرار گرفتن. در آمدن : نوبتی دیگر در سلک خدام تبع انتظام یافتند. (حبیب السیر جزو 2 ج1 ص94). در سلک مؤلفة القلوب و طلقا انتظام یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 2 ص 237).
- انتقال یافتن؛ منتقل گشتن : به طریق توارث به اولاد منتقل میگشت تا به ابراهیم (ع) انتقال یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 37).
- انحراف یافتن؛ به بیراهه رفتن. منحرف شدن : هر کس از جاده انحراف یابد نفسش منقطع شده بمیرد. (حبیب السیر اختتام ص414).
- اندر یافتن؛ به دست آوردن : یاران پیغامبر علیه السلام گفتند بسیار کس بودی که ما آهنگ او کردیم (در غزو بدر) که پیش از آنکه ما او را اندر یافتمانی و شمشیر بدو رسیدی سر وی از تن جدا گشتی. (بلعمی، ترجمهء طبری).
- || نجات دادن؛ رها ساختن :
خویشتن را بطاعت اندر یاب
اگر از خویشتنت تیمار است.ناصرخسرو.
وراندر یافتن مر پیشکاران را به در ماند
بر آنکو برتر است از عقل خیره و هم نشمارد.
ناصرخسرو.
- || درک کردن : پس یعقوب گفت چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت. (تاریخ سیستان). پس هر پادشاه که طبیب اختیار کند این شرایط که برشمردیم باید که اندر یافته باشد که نه بس سهل کاری است جان و عمر خویش به دست هر جاهل دادن. (چهارمقاله).
- انعقاد یافتن؛ بسته شدن. منعقد گشتن :مناکحت میان ملکه و سلطان انعقاد یافت. (حبیب السیر جزو 4 ج2 ص431).
- انقراض یافتن؛ از میان رفتن. منقرض شدن. به پایان رسیدن : دولت و اقبال سنجری انقراض یافته حشم غز در ولایات دست به فتنه و فساد برآوردند. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 419).
- بادافره یافتن؛ سزای بد دیدن. به مکافات رسیدن :
ندانم که بادافره ایزدی
کجا یابی از روزگار بهی.فردوسی.
- بار یافتن؛ اجازهء ورود یافتن: اجازه پیدا کردن برای رسیدن به حضور شاه یا بزرگی :
در حرم وصل یار زنده دلی بار یافت
کز همه خلق جهان بار ملامت کشید.
امیر سید قاسم (از تذکرهء دولتشاه ص347).
- باز یافتن؛ پیدا کردن. دوباره به دست آوردن :
چو به خنده باز یابم اثر دهان تنگش
صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش.
خاقانی.
چو پیری کو جوانی باز یابد
بمیرد زندگانی بازیابد.نظامی.
تا دل من راه جانان باز یافت
گوهری در پردهء جان باز یافت.عطار.
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت
اصل آن درد و بلا را باز یافت.مولوی.
و خضر و الیاس به موضع چشمه شتافتند و آن را بازنیافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص16).
- بریافتن؛ بهره مند شدن. به دست کردن. حاصل کردن :
و دیگر که این شاه پیروزگر
بیابد همی ز اخترنیک بر.فردوسی.
- بقا یافتن؛ پایدار بودن، باقی ماندن :
گر خردمند بقا یافتی از سفله جهان
همه عیبش هنرستی سوی دانا به بقاش.
ناصرخسرو.
- بوی یافتن؛ به مشام رسیدن بوی. استشمام شنیدن بوی :
کبت نادان بوی نیلوفر بیافت
خوبش آمد(1) سوی نیلوفر شتافت.رودکی.
گفت که من همی بوی یوسف می یابم.
بلعمی (ترجمهء طبری).
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد ز هر میوه بوی.فردوسی.
بوی وصلش آرزو میکردم و دریافت و گفت
از سگان کیست خاقانی که یابد بوی من.
خاقانی.
این نفس جان دامنم برتافته ست
بوی پیراهان یوسف یافته ست.مولوی.
- بهر یافتن؛ قسمت و نصیب یافتن :
به جنگ اندرون کشته شد شاه شهر
که از چرخ گردان چنان یافت بهر.فردوسی.
- بهره یافتن؛ بهره مند شدن. برخوردن :
عرش پرنور و بلند است بزیرش در شو
تا مگر بهره بیابد دلت از نور و ضیاش.
ناصرخسرو.
و از نصایح سودمند او بهره می یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص57).
- پاسخ یافتن؛ جواب شنیدن :
چو این پاسخ نامه یابد ز شاه
بخوبی ورا بازگردان ز راه.فردوسی.
- پرورش یافتن؛ پرورده شدن. تربیت شدن :
زر و نقره گر نبودندی نهان
پرورش کی یافتندی زیرکان.مولوی.
تا در ظل تربیت ما پرورش یابد. (حبیب السیر جزو 2 ج2 ص89).
- تبدیل یافتن؛ بدل شدن. عوض شدن :
چون مزاج آدمی تبدیل یافت
رفت زشتی از رخش چون شمع تافت.
مولوی.
و به زبان عربی شین منقوطه به سین مهمله تبدیل یافته. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص50).
- تربیت یاقتن؛ مؤدب شدن به آداب :
گر این دشمنان تربیت یافتند
سر از حکم و رایت نه برتافتند.سعدی.
- || پرورش یافتن؛ پرورده شدن : حضرت موسی از میان ایام رضاع تا وقت هجرت از مصر در حجر او تربیت یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1ص 30).
- ترجیح یافتن؛ برتری یافتن :
هم ز حق ترجیح یابد یکطرف
ز آن دو یک را برگزیند ز آن کنف.مولوی.
- ترشح یافتن؛ رشحه یافتن. بهره بردن : از رشحات کلک گوهر بار او ترشح یافته. (تذکرهء دولتشاه ص380).
- تسکین یافتن؛ آرامش یافتن. آرام شدن. سکون یافتن :
چون هوای دل من گرم شد اندر غم عمر
دل گرمم ز دم سرد سحر تسکین یافت.عطار.
آن دو فرشته را کلمه ای تعلیم کرد که در وقت هیجان شهوت چون آن را بر زبان آورند بدان جهت اندک تسکینی یابند. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص12).
- تصریح یافتن؛ مصرح روشن و آشکار شدن : کنیت آن جناب چنانچه(2) در تصحیح المصابیح تصریح یافته ابومحمد بود. (رجال حبیب السیر ص44).
- تصمیم یافتن؛ تصمیم گرفته شدن. مصمم شدن : پیغام داد که عزم عراق تصمیم یافته و او مرد صاحب تجربه است. (حبیب السیر جزو 1 ج2 ص431).
- تعلق یافتن؛ متعلق شدن. وابسته و منسوب شدن :
چون تعلق یافت نان با بوالبشر
نان مرده زنده گشت و باخبر.مولوی.
- تعیین یافتن؛ معین شدن. تعیین گردیدن :شمعون بخلاف آنجناب تعیین یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص 52).
- تکرار یافتن؛ مکرر شدن : و این صورت سه نوبت تکرار یافته. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص20).
- تمکن یافتن؛ جای گرفتن. مستقر شدن :عزالدین بهرامشاه بن ایلتمش در غیبت رضیه به رضا امراء دهلی برتخت سلطنت تمکین یافته بود. (حبیب السیر جزو 4 ج 2 ص 417).
- توفیق یافتن؛ پیروزمند و موفق شدن. به دست آوردن موفقیت :
توفیق عشق روی تو گنجی ست تا که یافت
باز اتفاق وصل تو گوئی ست تا که برد.
سعدی.
- جریان یافتن؛ جاری شدن. روان گشتن: و سه نوبت بر زبان معجز بیان آنحضرت جریان یافت. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص94).
- جواب یافتن؛ پاسخ شنیدن : ماچون جواب بر اینجمله یافتیم مقرر گشت که... براه راست بنایستد. (تاریخ بیهقی).
دهر شبانگه لقا تازه شد از تو چو صبح
تا به زبان قبول یافت ز حضرت جواب.
خاقانی.
- حدوث یافتن؛ به وجود آمدن. پدیدار شدن : از آن اجناس جواهر مختلف الطبایع حدوث یابد. (حبیب السیر اختتام ص413).
- خط یافتن؛ بهره گرفتن. بهره مند شدن: و از علم باطن نیز حظ تمام یافته ام. (رجال حبیب السیر ص2).
- حلاوت یافتن؛ شیرینی یافتن :
چو خواهی که گوئی نفس در نفس
حلاوت نیابی ز گفتار کس.سعدی.
- حیات یافتن؛ زنده شدن : به دعای حزقیل مجدد حیات یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص39). تا دعا کرد که یونس باز حیات یافت. (حبیب السیر جزء1 ج1 ص39).
- خبر یافتن؛ خبر دار شدن، آگاه شدن :
دو چشمم به ره بود گفتم مگر
ز سهراب و رستم بیابم خبر.فردوسی.
چه گفت گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام.فرخی.
چون غوریان خبر وی بیافتند به قلعتهای استوار که داشتند اندر شدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص110).
جز آن نیابد از آن راز کس خبر که دلش
ز هوش و عقل در این راه راهبر دارد.
ناصرخسرو.
دیر خبر یافتی که یار تو گم شد
جام جم از دست اختیار تو گم شد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 770).
چون اثر نور سحر یافتم
بی خبرم گر چه خبر یافتم.نظامی.
چون مسیلمه از قدوم او خبر یافت فرمود تا ابواب قلعه را مضبوط ساختند. (حبیب السیر ج1 جزو 4).
- خطر یافتن؛ قدر و ارزش و بزرگی به دست آوردن :
تن به جان یابد خطر زیرا که تن زنده بدوست
جان به دانش زنده ماند زان ازو یابد خطر.
ناصرخسرو.
- خلاص یافتن؛ رهاشدن. نجات پیدا کردن :
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت.
سعدی.
- خلاصی یافتن؛ رهایافتن. نجات پیدا کردن :
به شکر بود بسی سال تا خلاصی یافت
به امر خالق بیچون و واحد اکبر.
ناصرخسرو.
- خلعت یافتن؛ به دست آوردن خلعت. خلعت گرفتن :
ببینی بدین داد و نیکی گمان
که او خلعتی یابد از آسمان.فردوسی.
و نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی).
- خواب یافتن؛ خوابیدن. خواب نیافتن.
مجال خوابیدن پیدا نکردن :
دلیران به درگاه افراسیاب
ز بانگ تبیره نیابند خواب.فردوسی.
- داد یافتن؛ به حق رسیدن. به دست آوردن حق :
زآن پنج در حجره سه تن راست دو جان را
تا هر دو گهر داد بیابند ز داور.ناصرخسرو.
- درنگ یافتن؛ تأخیر کردن :
فریبرز چون یافت یک مه درنگ
به هر سو بیازید چون شیر چنگ.فردوسی.
- دست یافتن؛ موفق شدن. توفیق. (منتهی الارب) :
عاشق چو بر مشاهدهء دوست دست یافت
در هرچه بعد ازو نگرد اژدهای اوست.
سعدی.
- || چیره شدن. به چنگ آوردن :
گر امشب بر ایشان نیابیم دست
به پستی ابر خاک باید نشست.فردوسی.
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
ناصرخسرو.
بلی گر دست بر گوهر نیابد
سر از گوهر خریدن برنتابد.نظامی.
بزور فکر بر این طرز دست یافته ام
صدف ز آبلهء دست یافت در ثمین.صائب.
- دستوری یافتن؛ اجازه یافتن. رخصت گرفتن : من دستوری یافتم به رفتن سوی خوارزم. (تاریخ بیهقی).
- دولت یافتن؛ به دست آوردن دولت :
مدعی از گفتگوی دولت معنی نیافت
راه ندید از ظلام ماه ندید از غبار.سعدی.
- ذوق یافتن؛ طعم و مزهء نیکو یافتن : دیگر سبب شرح نادادن آن بود که خود را در میان سخن ایشان آوردن ادب ندیدم و ذوق نیافتم. (تذکرة الاولیاء عطار).
- راحت یافتن؛ به آسودگی رسیدن به سلامت و آسایش دست یافتن :
پزشکی چون کنی دعوی که هرگز
نیابد راحت از بیمار بیمار.ناصرخسرو.
- راه یافتن؛ راه پیدا کردن. راه جستن. رسیدن :
هر آن کس که او پوشش شاه یافت
به بخت و به تخت مهی راه یافت.فردوسی.
به ایرانیان گفت کاوس شاه
که سرتان نیابد سوی جنگ راه.فردوسی.
نیابم برین چرخ گردنده راه
نه بر دامن دام خورشید و ماه.
فردوسی (شاهنامه ج3 ص1116).
گر راه نیابی نه عجب دارم از یراک
من چون تو بسی بودم گمراه و مخسر.
ناصرخسرو.
هر شاهدی که در نظر آمد به دلبری
در دل نیافت راه که آنجا مکان نداشت.
سعدی.
- || بیرون رفتن : و از آن سبب پرخشم و کینه توز باشند که خشم از اندام ایشان راه نیابد. (مجمل التواریخ والقصص ص150).
- رخصت یافتن؛ اجازه و دستوری یافتن :چون بدرجهء کمال رسید رخصت یافت. (رجال حبیب السیر ص2). از حضور شاهی رخصت انصراف یافته ... (مجمل التواریخ گلستانه ص23).
- رقم یافتن؛ نقش پذیرفتن :
یافته در خطهء صاحبدلی
سکهء نامش رقم عادلی.نظامی.
- رنج یافتن؛ آزار دیدن. دشواری یافتن :
برفتن از این پس نیابند رنج
درم داد باید فراوان زگنج.فردوسی.
- روان یافتن؛ روان شدن. روانی یافتن :
اگر یابدی آب دریا روان
و گر کوه را پای بودی دوان...فردوسی.
- || جان یافتن. زنده شدن :
از ینگونه هر ماهیان سی جوان
از ایشان همی یافتندی روان.فردوسی.
- روزگار یافتن؛ زمان یافتن. عمر کردن: اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که بدو بگروم و اگر نیابم امیدوارم که حشر ما را با امت او کنند. (تاریخ بیهقی).
یافتستی روزگار امروز کن
خویشتن را نیک روز و نیک فال.
ناصرخسرو.
- روز یافتن؛ به روشنایی رسیدن. قرین روشنایی شدن :
نیک نبودی تو خود کنون چه حدیث است
کز حشم میر روز یافتی به شب تار.
ناصرخسرو.
- رها یافتن؛ نجات پیدا کردن. خلاص شدن :
چو خواهی که یابی ز هر بد رها
سراندر نیاری بدام بلا...فردوسی.
دانم که رها یابد از دوزخت ابلیس
گرز آتش این قوم بدین فعل رهااند.
ناصرخسرو.
- رهایی یافتن؛ نجات و خلاص یافتن :
بدامم نیابد بسان تو گور
رهائی نیابی بدینسان مشور.فردوسی.
بدخوی در دست دشمنی گرفتار است که هرجا
که رود از چنگ عقوبت او رهائی نیابد.
سعدی.
- ره یافتن؛ راه یافتن. راه جستن :
فزونی و کمی درو ره نیابد
که بد ز اعتدال مصور مصور.ناصرخسرو.
پیرزنی ره به جوانمرد یافت
لالهء او چون گل خود زرد یافت.نظامی.
- زنهار یافتن؛ امان یافتن :
مخور زنهار برکس گر نخواهی
که خواهی و نیابی هیچ زنهار.ناصرخسرو.
- زوال یافتن؛ به پایان رسیدن :
زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته.سعدی.
- زیب یافتن؛ زیور یافتن. مزین شدن :
به چشمش همان خاک و هم سیم و زر
بزرگی بدو یافته زیب و فر.فردوسی.
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر.ناصرخسرو.
- زینت یافتن؛ زیور یافتن. آراسته شدن :بیمن اهتمام آن حکیم فضایل اثر به علم و هنر زیب و زینت یافت. (حبیب السیر جزو 1 ص 58).
- زینهار یافتن؛ امان یافتن :
کنیزک بدو گفت کای شهریار
هر آنگه که یابم به جان زینهار.فردوسی.
- سپاس یافتن؛ مورد شکر قرار گرفتن :
شود پیش او خوار مردم شناس
چو پاسخ دهد زود نیابد سپاس.
فردوسی (شاهنامه ج5 ص2204).
- سخن یافتن؛ درک سخن کردن :
چو باید که دانش بیفزایدت
سخن یافتن را خرد بایدت.فردوسی.
- سروری یافتن؛ به بزرگی و خواجگی رسیدن :
هوش و هنگت برد به گردون سر
که بدین یافت سروری هوشنگ.
ناصرخسرو.
- سعادت یافتن؛ خوشبخت شدن. به دست آوردن خوشبختی :
گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت
ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد.
سعدی.
- شرف یافتن؛ ارزش و اعتبار یافتن. به شرف رسیدن :
اگر دانش بیلفنجی ز فضل تو شرف یابد
پدرت و مادر و فرزند و جد و خویش و خال و عم.
ناصرخسرو.
بعد از آن توبهء آنجناب شرف قبول یافته ماهی به کنار دریا شتافت. (حبیب السیر جزو1 ج1 ص46).
- شفا یافتن؛ بهبود و سلامت پیدا کردن : آن جناب را بجهت آن مسیح خوانند که دست بر بیماران میکشید و همه شفا می یافتند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 51).
- شکست یافتن؛ مغلوب شدن. شکست دیدن : سلطان سنجر در مصاف قراختای شکست یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 421).
- شیوع یافتن؛ رواج پیدا کردن. منتشر شدن : و طریقهء بت پرستی در میان ملوک طوایف شیوع یافت. (حبیب السیر جزو 2 ج 1 ص 67).
- صحبت یافتن؛ همدمی یافتن :
سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد
به جان گر صحبت جانان بیابی رایگان باشد.
سعدی.
- صحت یافتن؛ تندرستی و سلامت یافتن :
ز آنکه صحت یافت از پرهیز رست
طالب مسکین میان تب در است.مولوی.
استر را بوی کند و آب دهان بر آن اندازد صحت یابد. (حبیب السیر، اختتام ص421).
- صدور یافتن؛ صادر شدن : این سفارش از من صدور یافته. (دستورالوزرا ص 40).
- طراوات یافتن؛ تر و تازه شدن : و جمال او طراوت ایام جوانی یافته بحزقیل حامله گردید. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص38).
- ظفر یافتن؛ پیروز شدن. چیره گردیدن : و ظفر یافت و از آنجا به کابل شد. (تاریخ سیستان).
نیم از آنها کاینها بر دین محمد کردند
گر ظفر یابد بر ما نکند ترک طراز.
ناصرخسرو.
میان پدر و پسر مصاف دست داد و عبداللطیف ظفر یافت. (تذکرهء دولتشاه ص364). آخر الامرملک مظفر بر طبق نام خویش ظفر یافت. (حبیب السیر جزو 2 ج3 ص84).
- ظهور یافتن؛ ظاهر شدن. آشکارا شدن :نوبت دیگر سمت ظهور خواهد یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج1 ص37).
- عافیت یافتن؛ سلامت و تندرست شدن :
سرش برتافتم تا عافیت یافت
سر از من لاجرم بدبخت برتافت.سعدی.
- عاقبت یافتن؛ عاقبت بخیر شدن :
عاقبتی نیک سرانجام یافت
هر که در عدل زد این نام یافت.نظامی.
-عزت یافتن؛ عزیز شدن :
کسی یافت عزت که بگسست امید
رجاپیشه ناچار ذلت کشد.
شرف الدین علی یزدی.
- عفو یافتن؛ معفو شدن. بخشوده شدن : و به دین اجداد و آباء خویش بازآئی تا عفو یابی. (تاریخ بیهقی).
- علم یافتن؛ داناشدن :
اندک اندک علم یابد نفس چون عالی بود
قطره قطره جمع گردد و آنگهی دریا شود.
ناصرخسرو.
- فراغت یافتن؛ آسوده شدن. به آسودگی و فراغت رسیدن : خالدبن الولید چون از محاربهء طلیحه فراغت یافت با سپاه اسلام به طرف بطایح رفت. (حبیب السیر ج1 جزو چهارم).
- فرج یافتن؛ گشایش یافتن. نجات پیدا کردن :
راست گفتی که فرج یابی اگر صبر کنی
صبر نیک است کسی را که توانائی هست.
سعدی.
- فرصت یافتن؛ مجال پیدا کردن. موقعیت به دست آوردن :
بر آن درگه چو فرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد.نظامی.
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت.
مولوی.
هرگاه فرصت می یافتند به قتل یکدیگر مبادرت می کردند. (حبیب السیر جزو 4 ج2 ص419).
- فریاد یافتن؛ دادیافتن.
فریاد یافتم زجفا و دهای دیو
چون در حریم و قصر امام الوری شدم.
ناصرخسرو.
- فیصل یافتن؛ سر و سامان پیدا کردن. به جایی رسیدن. خاتمه یافتن : تا این قضیه به مقتضای شریعت مطهره فیصل یابد. (حبیب السیر اختتام ص418).
- قبول یافتن؛ پذیرفته شدن : و این مسئلت قبول یافته ملائکه عظام روح پرفتوحش را محفوف به انوار مغفرت رؤف غفور به مقام راحت و مسرور رسانیدند. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص 32).
- قدح یافتن؛ پیمانه گرفتن. می خوردن :
جهان تازه شد چون قدح یافتی
روان از در توبه برتافتی.فردوسی.
- قرار یافتن؛ قرار گرفتن. آرامش و سکون یافتن و مستقر شدن :
چگونه یابد اعدای او قرار کنون
زمانه چون شتری شد هیون و ایشان خار.
دقیقی.
تا در دلم قران مبارک قرار یافت
پر برکت است و خیر دل از خیر و برکتم.
ناصرخسرو.
- قوت یافتن؛ نیرومند شدن : موسی قوت تمام و تمکین مالاکلام یافت. (حبیب السیر جزو 1 ص 32).
- کام یافتن؛ به آرزو رسیدن. موفق شدن. توفیق پیدا کردن. به مراد رسیدن :
جهاندار چون از جهان کام یافت
در آن جنبش از دولت آرام یافت.نظامی.
نه گیتی پس از جنبش آرام یافت
نه سعدت سفر کرده تا کام یافت.سعدی.
- کمال یافتن؛ کامل شدن. به کمال رسیدن :
زایل شود هر آنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته.سعدی.
- کوس یافتن؛ تنه خوردن. از چیزی کوس یافتن. با او برخورد کردن و صدمه دیدن :
ز ناگه بروی اندر افتاد طوس
تو گفتی ز پیل ژیان یافت کوس.فردوسی.
- گذر یافتن؛ عبور کردن. گذشتن. گذاره شدن :
نه بر خاک او شیر یابد گذر
نه اندر هوا کرکس تیز پر.فردوسی.
خروشش چنان دشت بشکافتی
که در وی سپاهی گذر یافتی.
اسدی (گرشاسبنامه).
- || رها شدن. مصون و معاف شدن. رهایی یافتن :
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگ آوران زیر خفتان و ترگ.فردوسی.
- گزند یافتن؛ صدمه دیدن :
که از باد و باران نیابد گزند.فردوسی.
- گنج یافتن؛ به ثروت رسیدن. توانگر شدن. مزد و اجر یافتن :
هر آن کس که ما را نموده ست رنج
دگر آنکه زو یافتستیم گنج.فردوسی.
- لذت یافتن؛ بهره یافتن. متلذذ شدن :
جان تو هرگز نیابد لذت از دین نبی
تا دلت پر لهو و مغزت پر خمارست از نبیذ.
ناصرخسرو.
-لقب یافتن؛ لقب گرفتن : هوشنگ پادشاه فطنت شعار حکمت آثار بود به مرتبه ای بود که عادل لقب یافت. (حبیب السیر جزو 1 ج 1 ص63).
- مجال یافتن؛ فرصت پیدا کردن : اول آنکه در سخن مجال تصرف یافتند. (کلیله و دمنه).
فراق دوست چنان سخت نیست بر دل من
که دشمنان گه به فرصت نیافتند مجال.
سعدی.
- مراد یافتن؛ به آرزو رسیدن. موفق شدن :
گر از جور دنیا همه رست خواهی
نیابی مرادت جزاندر جوارش.ناصرخسرو.
مراد هر که برآری مطیع امر تو گشت
خلاف نفس که فرمان دهد چو یافت مراد.
سعدی.
- مکافات یافتن؛ کیفر دیدن به کیفر رسیدن. پادا فراه یافتن :
مکافات این بد به هر دو جهان
بیابید و اینهم نماند نهان.فردوسی.
تو خون خلق بریزی و روی برتابی
ندانمت چه مکافات این گنه یابی.سعدی.
- مکان یافتن؛ مقام یافتن. به مرتبتی رسیدن :
ندانی که سعدی مکان از چه یافت
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت.سعدی.
- مهتری یافتن؛ به سروری رسیدن. سرور شدن :
بیابی بنزدیک ما مهتری
شوی بی نیاز از بد کهتری.فردوسی.
- مهلت یافتن؛ زمان یافتن : چون غلبهء اسلام دید [ یزدجرد ] مسلمان خواست شد اما مهلت نیافت. (فارسنامهء ابن البلخی ص26).
بیچاره آدمی که اگر خود هزار سال
مهلت بیابد از اجل و کامران شود.سعدی.
- نام یافتن؛ مشهور شدن :
از این کار یابی تو نام بلند
رهائی دهی شاه را از کمند.فردوسی.
- نایافتن؛ پیدا نکردن :
سمع و بصر و ذوق و شم و حس که بدو یافت
جوینده ز نایافتن خیر امان را.ناصرخسرو.
تنور شکم دمبدم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن.سعدی.
- نجات یافتن؛ رهایی پیدا کردن :
گفتم که بی پیمبر یابد کسی نجات
گفتا که چون صدف نبود کی بود گهر.
ناصرخسرو.
او نیز رنج دید چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جملهء پیغمبران شمار.
معزی (دیوان ص 412).
خلق یکسر روی زی ایشان نهاد
کس به بت ز آتش کجا یابد نجات.مولوی.
از شرر شر آن قوم نجات یافته در آن دیار رحل اقامت افکندند. (حبیب السیر جزء 1 ج1 ص30).
- نزول یافتن؛ نازل شدن. فرود آمدن : در اربعین سیم الواح نزول یافته رتبهء کلیم الله در بارگاه احدیت زیاده گشت. (حبیب السیر جزء 1 ج1 ص33).
- نشان یافتن؛ اثر یافتن. اثر پیدا کردن :
عماری بیاور مرا برنشان
که دیگر نیابی خود از من نشان.فردوسی.
- نشو و نما یافتن؛ پرورده و بزرگ شدن :شاهزاده آنجا نشو و نما یافت. (حبیب السیر جزء2 ج1 ص89).
- نصرت یافتن؛ پیروزمند شدن. چیرگی یافتن :
زی تو آید عدو چو نصرت یافت
کرده دل تنگ و روی پرآژنگ.ناصرخسرو.
- نصیب یافتن؛ بهره یافتن. بهره مند شدن :
گفتم ز نفس جثهء حیوان نصیب یافت
گفتا ز نفس نامیه بالد همی شجر.
ناصرخسرو.
- نظر یافتن؛ مورد توجه واقع شدن :
داد تن دادی بده جان را به دانش داد زود
یافت از تو تن نظر در کار جانت کن نظر.
ناصرخسرو.
- نفاذ یافتن؛ جاری شدن : ...بنابرآن فرمان واجب الاذعان نفاذ یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج2 ص59).
- نقصان یافتن؛ کم شدن : بدان سبب درویشان نقصان می یابند. (حبیب السیر ج3 جزو اول ص59).
- نم یافتن؛ آب رسیدن به. آلوده شدن به آب :
بگریم من بدین نرگس که بر عارض پدید آمد
مرا زیرا که بفزاید چو نرگس را بیابد نم.
ناصرخسرو.
- نواخت یافتن؛ نوازش دیدن. مورد انعام و اعزاز قرار گرفتن : هر وقت نواختی یابد بخاطر ناگذشته. (تاریخ بیهقی). حسنک برفت... و کوکبهء بزرگ با وی از قضات... و نواخت و خلعت یافتند. (تاریخ بیهقی).
- نوبت یافتن؛ مجال و امکان بروز و ظهور پیدا کردن.
|| احراز کردن مقام و منصب :
به یوسف آمد ازو یافت باز نوبت ملک
جمال و جاه و جلالش به دهر گشت سمر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 187).
- نوش یافتن؛ شیرینی یافتن. مقابل تلخی یافتن. مراد و کام دیدن :
چنین است کردار گردنده دهر
گهی نوش یابی ازو گاه زهر.فردوسی.
- وایافتن؛ باز یافتن. دوباره به دست آوردن :
گر زیر بند زلف او باد صبا جا یافتی
صد یوسف گمگشته را در هر خمی وایافتی.
خاقانی.
- ورود یافتن؛ وارد شدن : در باب حصول مشک از آن آهو اقوال دیگر نیز ورود یافته. (حبیب السیر، اختتام، ص421).
- وصول یافتن؛ رسیدن : پیش از آن دو هزار مرد را وصول نمی یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج3 ص61).
- وفات یافتن؛ درگذشتن. مردن : لاجرم به حریم حرم بازگردید و آنجا وفات یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج1 ص21).
- وقت یافتن؛ فرصت جستن. موقعیت و امکان پیدا کردن :
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت یابی این سخن اندر میان بگوی.
سعدی.
- وقوع یافتن؛ اتفاق افتادن : تولد نوح در زمان حضرت آدم در هزار سال اول از آفرینش وقوع یافت. (حبیب السیر جزء 1 ج1 ص12).
- وقوف یافتن؛ آگاه شدن. اطلاع پیدا کردن :در علم شعر نیز وقوف یافت. (تذکرهء دولتشاه ص382). و حضرون بر این معنی وقوف یافته به حیله ای که دانست ارفخشاط را به قتل آورد. (حبیب السیر جزء1 ج1 ص18).
- هدایت یافتن؛ هدایت شدن. به راه راست آمدن : حکایت خواب ربیعة بن النضر به روایت صحیح و هدایت یافتن بنابر تعبیر کردن صحیح آن است... (حبیب السیر جزء2 ج1 ص94).
- هنر یافتن؛ تعلیم هنر دیدن :
هنر یابد از مرد موزه فروش
سپارد بدو چشم بینا و گوش.فردوسی.
|| حس کردن. احساس کردن. دیدن. مشاهده کردن. شنیدن. دریافتن. درک کردن. پی بردن با یکی از حواس ظاهر چون بصر، سمع، لمس و جز آنها یا پی به چیزی بردن از راه حواس معنوی :
دلی را کز هوی جستن چو مرغ اندر هوا یابی
بحاصل مرغوار او را به آتش گردنا یابی.
خسروی.
مرا بیدل و بیخرد یافتی
به کردار بد تیز بشتافتی.فردوسی.
هر آن کس که آواز او [ لهراسب ] یافتی
به تنش اندرون زهره بشکافتی.فردوسی.
چو آواز او یابد افراسیاب
همانا برآید ز دریای آب.فردوسی.
که نام تو یابد نه پیچان شود
چه پیچان همانا که بیجان شود.فردوسی.
ز ره چون به درگاه شد بار یافت
دل تاجور را بی آزار یافت(3).فردوسی.
چنان یافتیم از شمار سپهر
که دارد بدین کودک خرد مهر.فردوسی.
چنین گفت مادر به هر دو پسر
که تا از شما با که یابم هنر.فردوسی.
بپرسید خسرو به بندوی گفت
که گفتم ترا خاک یابم نهفت.فردوسی.
نباید که یابد شما را زبون
بکار آورد مرد دانا فسون.فردوسی.
دوستان را بیافتی به مراد
سر دشمن بکوفتی به گواز.فرخی.
روز به آکنده شدم یافتم
آخُر چون پاتلهء سفلکان.ابوالعباس.
نیابی در جهان بی داغ پایم
نه فرسنگی و نه فرسنگساری.لبیبی.
طاهر خبر او یافت بر اثر او فرارسید و پیرامن شارستان فروگرفت. (تاریخ سیستان). و خبر بازگشتن سلطان یافته بودند. (تاریخ سیستان). یکچندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. (تاریخ بیهقی). چون نزدیک خواجه رسیدم یافتم وی را سخت در تاب و خشم. (تاریخ بیهقی). مرا با این خواجه صحبت... افتاد فاضلی یافتم وی را سخت تمام. (تاریخ بیهقی). در خود فرو شده بود [ امیر یوسف ] سخت از حد گذشته که شمه ای یافته بود از مکروهی که پیش آمد. (تاریخ بیهقی).
به دشواری توانی یافتن از دور چیزی را
ولیکن زود شاید یافتن نزدیک را آسان.
ناصرخسرو.
خار و خس بفکن از این شهره درخت ایرا
کز خس و خار نیابی مزه جز خارش.
ناصرخسرو.
چون یافتم از هرکس بهتر تن خود را
گفتم ز همه خلق کسی باید بهتر.
ناصرخسرو.
خار یابد همی ز من در چشم
دیو بی حاصل دوالک باز.ناصرخسرو.
زانک زین خانه نیابی تو همی بوی بهشت
یار تو یافت ازو بوی تو شو نیز بیاب.
ناصرخسرو.
پس چون آدم از حج بازآمد هابیل را طلب کرد نیافت پرسید که هابیل کجاست. (قصص الانبیاء ص26). یکی غضروف این است که آن را اندر زیر زنخدان پیش حلقوم همی توان دید و به انگشت بتوان یافت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). سبب آنکه اندر او [ اندر عَنبَر ] چنگ و منقار یابند آن است که... (ذخیرهء خوارزمشاهی). اگر فراشا یابد که عادت نباشد معلوم گردد که این تب تب عفونی است... و اگر هیچ فراشا نیابد معلوم گردد که تب تب یکروزه است. (ذخیرهء خوارزمشاهی). حس آن همی باشد که چیزی گرد شده در زهار او نهاده است و قابله و خداوند علت آن را به انگشت توانند یافت. (ذخیرهء خوارزمشاهی). از زمین برگرفت و بخورد طعام آن خوشتر یافت. (مجمل التواریخ ص100).
لب لعلش بمکیدم بخوشی
یافتم زو مزهء شکر و شیر.سوزنی.
به زهد سلمان اندررسان مرا ملکا
چو یافتم ز پدر کز نژاد سلمانم.سوزنی.
به همت و رای خرد شو که دل را
جز این سدرة المنتهایی نیابی
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیائی نیابی
چه باید به شهری نشستن که آنجا
بجز هفت ده روستایی نیابی.خاقانی.
بسا دیبا که یابی سرخ و زردش
کبود و ازرق آید در نوردش.نظامی.
کز شعاع آفتاب پر ز نور
غیر گرمی می نیابد چشم کور.مولوی.
چون عمر اغیاررو را یار یافت
جان او را طالب اسرار یافت...مولوی.
هدیه ها میداد هر درویش را
تا بیابد نطق مرغ خویش را.مولوی.
یکی در بیابان سگی تشنه یافت
برون از رمق در حیاتش نیافت.سعدی.
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت.سعدی.
چو معنی یافتی صورت رها کن
که این تخم است و آنها سربه سر کاه.
سعدی.
دگر چون ناشکیبائی بنالد صادقش دانم
که من در نفس خویش از تو نمی یابم شکیبائی.
سعدی.
پدر هر دو را سهمگین مرد یافت
طلبکار جولان و ناورد یافت.سعدی.
- سرد یافتن؛ احساس سرما کردن :
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمک شبتاب ناگاهان بتافت.رودکی.
من سرد نیابم که مرا ز آتش هجران
آتشکده گشته ست دل و دیده چو چرخشت.
عسجدی.
|| رسیدن. واصل شدن :
بتازید چندی و چندی شتافت
زمانه بدش مانده او را نیافت.فردوسی.
دوان هر دوان از پس یکدگر
که تا این بیابد مر آن را مگر.فردوسی.
براهت در شتاب اندر چنان باد
که گردت را نیابد در جهان باد.
(ویس و رامین).
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو.مولوی.
|| ملاقات کردن. برخورد کردن : قصد شکارگاه کردم... یافتم سلطان را همه روز شراب خورده. (تاریخ بیهقی). عبدالله قشون خویش را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی).
(1) - ن ل: خوشش آمد.
(2) - در این مورد «چنانکه» باید باشد.
(3) - شاهد در مصراع دوم است.

یافتنی.

[تَ] (ص لیاقت) آنچه لایق یافتن باشد: بیع الکفایة؛ خرید چیزی و ثمنش را به یافتنی سابق که بر شخص باشد حواله کردن. (از منتهی الارب).

یافته.

[تَ / تِ] (ن مف) پیداشده. حاصل شده و میسرشده. (ناظم الاطباء). به دست آمده : فریفته تر از آن کس نبود که یافته به نایافته دهد. (قابوس نامه).
- رغبت یافتهء کبار؛ کسی که مردمان بزرگ آن را عزیز دارند و معتبر شمرند. (ناظم الاطباء).
|| شناخته. شناخته شده. || (اِ) ورود و حصول و کسب و تحصیل. || رسید و قبض وصول. (ناظم الاطباء). قبض وصول و حجت. (آنندراج). حجت و خط. (فرهنگ سروری) :
دستت ارزاق خلایق بر سبیل تقدمه
داد، بستد تا به روز حشر از ایشان یافته.
سلمان (از آنندراج)(1).
آن سبدها را بگشاد و دستاری نیکو برداشت و باقی را به خزانهء متوکل فرستاد [ عبیداللهبن یحیی بن خاقان ] و یافته بستد و به ملک مصر داد. (تجارب السلف). بر سر هر طایفه ای امینی مستظهر نصب فرمود تا ضامن باشد و سال به سال وجه میستاند و سلاح به موجب مقرر مفصل میرساند و یافته میگیرد. (تاریخ غازانی ص337). و حکام باید که این یرلیغ یا نسخهء دستور که میرسد به قضاة بسپارند و یافته گیرند که با ایشان رسید. (تاریخ غازانی ص236). و معهود چنان شد که آنچه بسپارند یافتهء قورچیان و اختاجیان به دیوان برند و برات بستانند و وجوه طلب دارند. (تاریخ غازانی ص313). به خدمت و رشوت به امراء مذکور میدادند و یافته پیش بتیکچیان میبردند. (تاریخ غازانی ص314). هر آفریده ای که اندک خط مغولی میدانست او را در خانه می نشاندند و یافته ها چنانکه میخواستندی می نوشت. (تاریخ غازانی ص314). چندان بروات و یافته داشتند که اگر تمامت زر و نقرهء ممالک عالم جمع گردانند و آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازانی ص315). آن سیاهکاران از غایت حرص و دلیری دیگر باره در خانهء خود می نشستند و یافته ها می نوشتند و پیش بتیکچیان مغول میبردند و یا یرلیغ و برات میکردند. (تاریخ غازانی ص316). بدین حسن تدبیر هر سال بموجب مذکور ترتیب کرده میرسانیدند و یافته میستدند. (تاریخ غازانی ص338). || سند معافی از باج و خراج. || پیداکننده و حاصل کننده. (ناظم الاطباء). || (ن مف) یابیده. پیدا و حاصل کرده.
- باریافته؛ اذن دخول در دربار پادشاهان داده شده. (ناظم الاطباء).
- خردیافته؛ عاقل. دانا. خردمند. هوشیار :
پسر گشت با اژدها روی جنگ
نبیند خردیافته مرد هنگ.
فردوسی (شاهنامه ج1 ص69).
خردیافته موبد نیکبخت
بفرزند زد داستان درخت.فردوسی.
خردیافته مرد نیکی شناس
به تنگی ز یزدان بیابد سپاس.فردوسی.
خردیافته چون بیامد به دشت
شب تیره از لشکر اندرگذشت.فردوسی.
خردیافته مرد یزدان پرست
بدو در یکی چشمه گوید که هست.
فردوسی.
گذشتند بر آب هشتاد مرد
خردیافته مردم سالخورد.فردوسی.
دو دیباست یک بر دگر بافته
برآورده پیش خردیافته.فردوسی.
ز نخجیرگه سوی بغداد رفت
خردیافته با دلی شاد رفت.فردوسی.
فرستادهء قیصر آمد به در
خردیافته موبد پرهنر.فردوسی.
برفت این خردیافته ده سوار
دهان پر سخن تا در شهریار.فردوسی.
چه نیکو بود گردش روزگار
خردیافته یار آموزگار.فردوسی.
بیامد خردیافته سوی گنج
به گنجور بسیار بنمود رنج.فردوسی.
که نشناسد این چشم تو نیک و بد
گزاف از خردیافته کی سزد؟فردوسی.
بدان دین که آورده بود از بهشت
خردیافته پیر سر زردهشت.فردوسی.
و رجوع به «خردیافته» ذیل خرد شود.
- ستم یافته؛ ستم دیده. مظلوم :
توانایی و دانش و داد ازوست
به هر جا ستم یافته شاد ازوست.فردوسی.
اگر نیستم من ستم یافته
چو آهن به بوته درون تافته.فردوسی.
- سخن یافته؛ سخندان :
مرد سخن یافته را در سخن
حملت و هم حمیت و هم قوت است.
ناصرخسرو.
- ظفریافته؛ پیروز. پیروزمند :
خرامنده کبک ظفریافته
پرید از بر کبک برتافته.
نظامی.
- نایافته؛ به دست نیاورده. پیدانکرده. بهره نابرده :
همه تنگدل گشته و تافته
سپرده زمین شاه نایافته.فردوسی.
دمادم برون رفت لشکر ز شهر
وزان شهر نایافته هیچ بهر.فردوسی.
ای شده سوی شه و نایافته
بر طلب دنیی و اقبال بار.ناصرخسرو.
مسکین خرک آرزوی دم کرد
نایافته دم دو گوش گم کرد.
میرحسینی سادات هروی.
- نمک یافته؛ نمک سود. که نمک بدو رسیده باشد :
نمک یافته ماهیی خشک بود.نظامی.
- هنریافته؛ هنرمند. هنری :
بماناد تا روز ماند جوان
هنریافته جان نوشین روان.فردوسی.
هنریافته مرد جنگی بجنگ
نجوید گه رزم جستن درنگ.فردوسی.
(1) - صاحب آنندراج بدنبال همین مطلب افزوده است که در این شاهد «یافته» تأمل است.

یافته.

[تَ] (اِخ) کوهی است در غرب ایران نزدیک خرم آباد میان قلیان کوه و اشتران کوه. (جغرافیای غرب ایران ص29).

یافث.

[فِ] (اِخ) به لاتینی ژافت(1). سومین پسر نوح پس از سام و حام(2) او پدر اقوام مختلف هند و جرمن است. (توریة). نام یکی از پسران نوح که جد بزرگوار یأجوج و مأجوج و ترک و صقالبه [ اسلاویان ] میباشد، انتظار خیری از اینان نباید داشت. (الانساب سمعانی). حمدالله مستوفی در نزهة القلوب آرد: و اهل عرب گویند که نوح پیغمبر (ع) ربع مسکون را بر درازی به سه بهره کرد بخش جنوبی حام را داد و آن زمین سیاهان است و بخش شمالی یافث را داد و آن زمین سفیدان و سرخ چهرگان است و بخش میانی را به سام داد و آن زمین اسمران است. (ص19). کلمه ای است عجمی و آن را یافث هم آرند و بعضی مفسران یَفَث حکایت کرده اند و او به روایتی پسر نوح (ع) و پدر ترکان و یأجوج و مأجوج است که به زعم نسب شناسان برادران بنی سام و حام اند. (از تاج العروس). صاحب مجمل التواریخ والقصص ذیل عنوان «نسب ترکان» آرد: چون نوح (ع) زمین بر پسران قسمت کرد بدان وقت که طوفان بنشست، از آن روی جیحون جمله به یافث داد چنانکه زمین عرب و عراقین و یمن و آن حدود به سام داده بود و مصر و یونان و قبط و نبط و بربر و هندوان و زنگبار به حام. و مردمان این زمین ها را نژاد بدیشان کشد و ما به حدیث یافث باز شویم. روایت چنان است که یافث [ چون ] بخواست رفتن از پیش پدر، گفت ای پیغامبر خدای، آن کشور که مرا دادی آب کمتر باشد و خراب است مرا دعائی آموز که چون به باران حاجت آید خدای تعالی را بدان نام بخوانیم و ما را اجابت افتد، نوح (ع) دعا کرد و خدای عزوجل، نام بزرگ، او را الهام داد. نوح پسر را بیاموخت. یافث آن را بر سنگ نقش کرد و چون تعویذ از گردن بیاویخت و برفت و به هر وقت که خدای را بدان نام بخواندی بهر حاجتی [ برف یا باران بیامدی و باز چون خدای را بدان نام بخواندی برف و باران ] بایستاد [ ی ] و او را هفت پسر بود نام ایشان اول چین، دوم ترک، سیم خزر، چهارم منبل، پنجم روس، ششم میسک پدر یأجوج و مأجوج، هفتم کماری [ از ] این همه فرزندان عقب و نسل بماند و هر یکی را گفتار و زبان از گونه ای بود. (مجمل التواریخ والقصص ص97). و رجوع به الحلل السندسیه ج1 ص33 و 262 و اخبار الحکماء ص11 و عیون الاخبار ج2 ص90 و عقد الفرید ج3 ص258 و قاموس کتاب مقدس و تاریخ گزیده و دمشقی ص25 و 246 و حبیب السیر جزء 1 ج3 ص3 و مجمل التواریخ والقصص ص97 و 106 و تفسیر ابوبکر عتیق نیشابوری ص77 و 131 و التفهیم ص195 شود.
(1) - Japhet. (2) - یا «هام».

یافث اغلان.

[فِ اُ] (اِخ) پسر نخستین یافث موسوم به ترک که ترکان وی را یافث اغلان مینامیدند. او پس از مرگ پدر قائم مقام وی شد و بغایت عاقل و مردانه و مؤدب و فرزانه بود. (حبیب السیر جزء 1 ج3 ص3).

یافر.

[فَ / فِ] (ص، اِ) بازیگر. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). بازیگر و حقه باز. (ناظم الاطباء). || رقاص. (برهان) (ناظم الاطباء). صاحب فرهنگ نظام آرد: سراج گوید: بعضی رقاص نیز گفته اند و ظاهراً مبدل یاور است، در این صورت تصحیف در این معنی است که یاریگر به رای مهمله را بازیگر به رای معجمه خوانده اند و جهانگیری از سروری و او از مؤید نقل کرده، پس تصحیف از جهانگیری نیست. (از حاشیهء برهان قاطع).

یافش.

[فِ] (اِخ) پسر ابراهیم پیغمبر که طبق روایات از نخستین کسانی است که به زبان عربی تکلم کرده است. در معجم البلدان آمده است: آخرین کسانی که خدا آنان را به زبانی ناطق کرد که پیش از آنها نبود اسماعیل ابراهیم و مدین و یافش، که یفشان است، میباشند. پس ایشان عربند و از کسانی که از لحاظ خویشاوندی و نسب بی اندازه بهم نزدیکند و از نظر زبان بیش از حد از یکدیگر دور میباشند، بنی اسماعیل و بنی اسرائیلند. پدر آنان یکی است ولی دستهء نخستین عرب و گروه دوم عبری اند زیرا گروه اخیر به زبان عربی سخن نگفته اند ولی خداوند در آن سرزمین مدین و یافش و گروهی از فرزندان ابراهیم را به زبان عرب ناطق کرده است لذا آنان عربند. (معجم البلدان ج6 ص139).

یافع.

[فِ] (ع ص) کودک بالیده. (آنندراج). جوان بلندبالا. (کنز اللغات). مردآسا شده. (السامی فی الاسامی). کودک که هیئت مردان گرفته باشد. (دهار). غلام یافع؛ کودک بالیده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مردآسا شده و انثی یافعة. (السامی فی الاسامی). گوالیده. بالیده. نزدیک بلوغ رسیده. (یادداشت مؤلف). ج، یَفَعَة، یُفعان. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || میوهء پخته. (دهار).

یافع.

[فِ] (اِخ) ناحیتی به جنوب عمان و عمان مملکتی است واقع در جنوب بحر فارس که آن را بحر عمان نیز گویند حد شرقی آن که کوه راس الحدید باشد متصل به بحر هند و حد جنوبی از طرف بحر به بنادر بلاد یافع که عبارت از مطرقه و مصیره و مرباط و حضرموت و ثریم و قس و شحر و ظفار است و واقع بین بلاد عمان و یمن و حد غربی آن متصل به بلاد نجد. (مجمع التواریخ میرزا خلیل مرعشی چ اقبال آشتیانی ص33).

یافعات.

[فِ] (ع ص، اِ) کارهای بیرون از طاقت. (آنندراج): یافعات الامور؛ کارهای بیرون از طاقت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کوههای بلند و شامخ. (از اقرب الموارد): الیافعات من الجبال؛ کوههای دشوار و جایهای بلند از کوه. (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یافعة.

[فِ عَ] (ع ص) تأنیث یافع. (مهذب الاسماء).

یافعی.

[فِ عی ی] (ع ص نسبی) منسوب است به یافع. (الانساب سمعانی). میوه فروش. (دهار).

یافعی.

[فِ] (اِخ) عبدالله بن اسعد، عفیف الدین، و رجوع به عبدالله بن اسعد و ابوالسعادات عبدالله بن اسعد در همین لغت نامه و الدرر الکامنه ج2 صص247 - 249 و معجم المطبوعات ج2 ستون 1952 و روضات الجنات ص407 و کشف الظنون شود.

یافعی.

[فِ] (اِخ) نسبت چند تن از روات است. رجوع به انساب سمعانی شود.

یافعی.

[فِ] (اِخ) قاضی ابوبکر یافعی یمنی، قاضی جند است و او را کتابی است به نام «المفتاح» در نحو. (معجم البلدان). قاضی ابوبکربن محمد عبدالله جندی یافعی متوفی به سال 953 ه . ق. را دیوانی است به نام «دیوان الیافعی» و شعر وی نیکو و شگفت آور و محتوی بر جد و هزل باشد. (کشف الظنون ج1 ص526).

یافعیون.

[فِ عی یو] (اِخ) گروهی از محدثانند. (منتهی الارب). از آنان است عبدالله بن موهب و عبدالله بن سعید و جز آنان، یافعیون به یافع بن زید منسوب هستند. (از تاج العروس). و رجوع به الاصابه شود.

یافکون.

[] () صاحب آنندراج این صورت را آورده و نوشته است: یعنی میگردانند و دروغ میگویند- انتهی. آیا صورتی از یؤفکون و یا یافه گوی است؟ (یادداشت لغتنامه).

یافوخ.

(ع اِ) محل التقای استخوان مؤخر سر. تشتک. جاندانه. و یافوخ نگویند مگر وقتی که صلب و سخت باشد. (ناظم الاطباء). نرمهء سر که در حالت شیرخوارگی متحرک باشد و آن را جاندانهء کودک نیز گویند. به هندی تالو نامند. (آنندراج). جایی از سر کودک که متحرک باشد. (از اقرب الموارد). یأفوخ. ج، یوافیخ. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)، یآفیخ. (ناظم الاطباء).
- یافوخ اللیل؛ میانهء شب و معظم شب. (ناظم الاطباء). رجوع به یافوخ شود.

یافوف.

(ع ص) یأفوف. بددل. (منتهی الارب). جبان و ترسو و بددل. (ناظم الاطباء). || طعام تلخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتاب رو. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). سبک و تندرو. خفیف سریع. (اقرب الموارد). || تیزخاطر. || بچه دراج. || درماندهء سست و ضعیف. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). || آن که در زبان وی لکنت باشد. (ناظم الاطباء). ج، یآفیف. (اقرب الموارد).

یافون.

(اِخ) معرب ژاپن. (از نخبة الدهر ص17). امروزه در کشورهای عربی ژاپن را یابان گویند. رجوع به یابان و ژاپن شود.

یافونی.

(ص نسبی) منسوب به یافا، شهری به ساحل بحر الشام. (یادداشت مؤلف). رجوع به یافا و انساب سمعانی و معجم البلدان ذیل یافا شود.

یافه.

[فَ / فِ] (ص) بیهوده. (لغت فرس)(1). هرزه و بیهوده. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا). بیهوده و یاوه و باطل و بی معنی و هرزه. (ناظم الاطباء) :
کی کردار بر اورنگ بزرگی بنشین
می گردان که جهان یافه و گردانستا.دقیقی.
سوی کاردانانش نامه نوشت
که ما را خداوند یافه نهشت.دقیقی.
نشست اندر ایران به پیغمبری
به کاری چنان یافه و سرسری.دقیقی.
با هنر او همه هنرها یافه
با سخن او همه سخنها ترفند.فرخی.
شمر یافه تر زندگانی تو آن
که نکنی نکوئی و داری توان.اسدی.
از آنکه تا بر همسایگان خجل نشود
همی زند زن من سنگ یافه بر چخماخ
مرا ز چکچک چخماق یافه بازرهان
فرست هیزم تا دیگ برنهد طباخ.
سوزنی (دیوان چ1 ص 420).
- یافه کاری؛ کار بیهوده کردن. بیهوده کاری :
مبر زین بیش بر امید من رنج
بباد یافه کاری بر مده رنج.(ویس و رامین).
- یافه کردن؛ تباه کردن. بر بیهوده از دست دادن. هدر دادن :
یا جان بچنگ عشق سپار و مجوی جنگ
یا یافه کن تو جان و دل و دین خود گذر.
موقری (از ترجمان البلاغهء رادویانی).
گروهیش کز حق گرفتند گوش
بمردند چون یافه کردند هوش.نظامی.
- یافه گذاشتن؛ هدر دادن. بیهوده کردن. باطل کردن :
نه رنج کسی یافه بگذاشتم
نه بر بی گنه رنج برداشتم.اسدی.
|| سخنان هرزه و بیهوده و سردرگم و پریشان و هذیان و فحش را گویند که یاوه باشد. (برهان). سخنان بیهوده و پوچ. (غیاث اللغات). سخنان هرزهء سردرگم. (انجمن آرا). سخن بی معنی و سردرگم و سخن هرزه و فحش و گفتار زشت. (ناظم الاطباء). یاوه. (اوبهی) :
که نزدیک او فیلسوفان بوند
بدان کوش تا یافه ای نشنوند.فردوسی.
من سخن یافه و محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون.فرخی.
کردی تدبیر تو ولیک همه بد
گفتی لیکن سرود یافه و بیکار.ناصرخسرو.
آری چو سخنهای جفای تو شنودم
در گوش نگیرم سخن یافه و ترفند.معزی.
جز مدح تو ترفند بود هرچه نویسم
کردم قلم از یافه و ترفند شکسته.سوزنی.
آن زن مادر غر از این یافه ها
گفت سراسر هذیان و هدر.سوزنی.
هزل است مگر سطور اوراقم؟
یافه ست مگر دلیل و برهانم؟
ملک الشعراء بهار.
- یافه پیوند؛ که یاوه و لغو و نافرجام بهم پیوندد و گوید. بیهوده سخن :
تا چند به دل جفای دلبند کشم؟
وز جان غم یار یافه پیوند کشم؟
رضی نیشابوری.
- یافه درای؛ بیهوده گو. (غیاث اللغات) (آنندراج). هرزه گوینده. (ناظم الاطباء). هرزه گو. باطل گوینده. هرزه لای. ژاژخای. یاوه سرای :
سخن شناسی کز وهم نعت کردن او
شود زبان سخنگوی گنگ و یافه درای.
فرخی.
آنکه او را بستاید چه بود؟ پاک سخن
وآنکه او را نستاید چه بود؟ یافه درای.
فرخی.
گر کسی گوید که در گیتی کسی بر سان اوست
گر همه پیغمبری باشد بود یافه درای.
منوچهری.
نترسم من از کبک یافه درای(2)
که اشتر نترسد ز بانگ درای.
(گرشاسب نامه).
این ابلهان که بی سببی دشمن منند
بس بوالفضول و یافه درای و زنخ زنند.
سنائی.
از غایت بی ننگی و از حرص گدایی
استادتر از وی همه این یافه درایان.سوزنی.
شاعرکی تازباز و یافه درایم
هر نفسی تاز را بزخم درآیم.سوزنی.
بجان رسیدم زین شاعران یافه درای. (از صحاح الفرس).
- یافه درایی؛ ژاژخایی. بیهوده سخنی :
من که جواب از هزار بازنگویم یکی
حرمت آن را بدان یافه درائی مکن.
سیدحسن غزنوی.
- یافه زن؛ بیهوده گوی :
سپهبد بدانست کان یافه زن
همان است کش گفته بد برهمن.اسدی.
- یافه سخن؛ بیهوده سخن. بیهوده گو. ژاژخای :
هم بگویندی گر جای سخن یابندی
مردم یافه سخن را نتوان بست دهان(3).
فرخی.
- یافه سرای؛ بیهوده گو :
نترسم من از کبک یافه سرای(4)
که اشتر نترسد ز بانگ درای.اسدی.
- یافه گفتن؛ سخن بیهوده گفتن. ژاژخایی کردن. سخن باطل گفتن :
مرا دید و برجست و یافه نگفت
دو گوشم بکند و همانجا بخفت.فردوسی.
من سخن یافه و محال نگویم
این سخن من اصول دارد و قانون.فرخی.
بگفت ای دایه تا کی یافه گویی
ز نادانی در آتش آب جویی.
(ویس و رامین).
نباید گواژه زدن بر فسوس
نه بر یافه گفتن شدن چاپلوس.اسدی.
کردی تدبیر تو ولیک همه بد
گفتی لیکن سرود و یافه و بیکار.
ناصرخسرو.
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی نداری صورت زیبای من
نافه گفتش یافه کم گو کآیت معنی مراست
اینک اینک حجت گویا دم بویای من.
خاقانی (از جهانگیری).
- یافه گو؛ بیهوده گو. هرزه گفتار :
گر ترا طعنی کند زیشان مگیر از بهر آنک
مردم بیمار باشد یافه گوی و هرزه لا.سنایی.
بسا شه کز فریب یافه گویان
خصومت را شود بی وقت جویان.نظامی.
همنشینی که نافه بوی بود
خوبتر زانکه یافه گوی بود.نظامی.
بیخودیش کرد چنین یافه گوی
ورنه نکردی ز من این جستجوی.نظامی.
جهانجوی چون دید کان یافه گوی
ز خون ناف خود را کند نافه بوی.نظامی.
- یافه گویی؛ بیهوده گویی. یاوه سرایی :یافه گویی دوم دیوانگی بود. (قابوس نامه).
|| گم شده و ناپدیدگشته. (برهان). گم شده. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). گم شده و مفقود. (غیاث اللغات). بربادداده و گم شده و ناپدیدشده و غایب و ناپدید. (ناظم الاطباء) :
گو یافه شو قلادهء زرین آسمان
نور کف خجستهء او زیور تو باد.
شمس طبسی (از جهانگیری).
|| پراکنده و پریشان. (ناظم الاطباء). بی نظم و بی نسق. (یادداشت مؤلف) :
خواسته تاراج گشته سودها کرده زیان
لشکرت همواره یافه چو رمهء رفته شبان.
رودکی.
|| بی کس. بی حافظ. (یادداشت مؤلف) :
نکو اندرین کار کردم نگاه
تو همچون منی یافه و بی گناه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| آنکه مضحکانه و بطور تمسخر سخن می گوید. || (اِ) مسخره و استهزاء. || لطیفه و بذله. (ناظم الاطباء).
(1) - یافه و خله و ژاژ و لک همه بیهوده بود و نیز گویند خله کردم و یافه کردم و گم کردم و هرزه کردم. (لغت فرس).
(2) - ن ل: یافه سرای.
(3) - ن ل: زبان.
(4) - ن ل: یافه درای.

یافی.

(ص نسبی) منسوب به یافا. رجوع به یافا شود.

یافی.

(اِخ) عمر بن محمد بکری یافی مکنی به ابوالوفا و ملقب به قطب الدین، شاعر و عالم به فقه حنفی و حدیث و ادب بود. در یافا زاده شد و در دمشق به سال 1233 ه . ق. (1818 م.) درگذشت. دیوان شعر و رسائلی دارد. (از اعلام زرکلی).

یافیع.

(اِخ) به معنی «خوشحال» پادشاه لاخیش یکی از اموریانی که معاهده کردند که بر ضد یوشع بن نون بجنگند و در نزد بیت حورون منهزم گشته در نزد مقیده مقتول شدند. (یوشع 10:1-27) (قاموس کتاب مقدس).

یافیع.

[] (اِخ) شهری است در قسمت زبولون. (یوشع 19:12). و گمان میبرند که همان یافا میباشد که در طرف جنوب غربی ناصره واقع است که طولش 12 قدم است و از دهلیز به محل مدوری منتهی میشود که دارای دو سوراخ میباشد که گنجایش عبور یک نفر را خواهد داشت و از آنجا به دو مغارهء دیگر درآید و از آن دو مغاره به مغارهء دیگری داخل شود و همچنین مغاره هایی دیگر و در یک گمان دارد که این مغاره ها مخزن غله بوده است. (قاموس کتاب مقدس).

یاقد.

[قِ] (اِخ) شهری است به حلب نزدیک عزاز و در آن شهر زنی بود که می پنداشت بر او وحی میشود و پدر وی به او ایمان داشت و در این باره میگفت: براستی دختر من نبیه ای است و محمد بن سنان خفاجی وی را مخاطب ساخته گوید:
بحیاة زینب یا ابن عبدالواحد
و بحق کل نبیة فی یاقد
ما صار عندک روشن بن محسن
فیما یقول الناس اعدل شاهد.
(تاج العروس).
و رجوع به معجم شود.

یاقوت.

(اِ)(1) نام جوهری است مشهور و آن سرخ و کبود و زرد می باشد. گرم و خشک است در چهارم و قایم النار یعنی آتش او را ضایع نمی کند و با خود داشتن آن دفع علت طاعون کند. (برهان)(2). بیرونی گوید حمزة بن الحسن اصفهانی آرد که اسم یاقوت به فارسی یاکند است. و یاقوت معرب آن است... (بیرونی الجماهر ص33). یاقوت از یونانی هیاکین تس (به معنی نوعی از زهر) است. یکی از سنگهای آذرین که جزء کانیهای سنگهای اسید است. ترکیب شیمیایی این سنگ آلومین(3) (به فرمول 3O2Al.) خالص است که ممکن است بمقدار کم با مواد دیگر آغشته شود (از قبیل کرم، آهن، زیرکن(4) و غیره). این سنگ در سیستم رومبوادریک(5)متبلور می شود.
سختی آن در درجه بندی هائوئی(6) برابر 9 است و بنابراین بعد از الماس سخت ترین کانیهاست و آن را با الماس تراش می دهند و معمولاً تراش آن بشکل تراش برلیان است. وزن مخصوص این سنگ بین 93/3 تا 08/4 است. یاقوت بیشتر در لایه های آتشفشانی قدیمی تبت و هند پیدا میشود و دارای اقسام مختلف است که مرغوبتر و قیمتی تر از همه یاقوت آتشی است.
یاکند. اصل آن یونانی است و برای بعضی معرب یاکند فارسی است. (ثعالبی). یاکند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). جوالیقی آرد: یاقوت اعجمی است جمع آن یواقیت است و عرب بدان تکلم کرده است. مالک بن نویرهء یربوعی گوید:
لن یذهب اللؤم تاج قد حبیت به
من الزبرجد و الیاقوت والذهب.
یقول للنعمان بن المنذر لما عرض علیه الردافة فابی، فطلبه فهرب منه. (المعرب ص356). و کلمه های: یاکند. پاکند. باکند. باکیده را ترجمهء لغت یونانی هیاکینتس میدانند. ابوالاشبال مصحح المعرب گوید:
کلمهء یاقوت در قرآن کریم آمده است، در آیهء 58 سورهء الرحمن «کانهن الیاقوت والمرجان». بعضی ادعا کرده اند که فارسی معرب است لکن اصل آن را نیاورده اند والاب أنستاس ماری کرملی در حاشیهء نخب الجواهر ص2 آورده که این کلمه معرب از «هیاکینتس» یونانی است و معنی آن «نوعی از گل است» لیکن این گفته فقط ادعائی بیش نیست و ظاهراً کلمهء یاقوت عربی است و مادهء اصلی آن مانند ریشهء بسیاری از لغات از میان رفته و مرده است. (المعرب حاشیهء ص35). بیرونی گوید: لقب آن نزد فارسیان «سبج اسمور؟» است یعنی دافع الطاعون و یاقوت را رنگهای مختلف باشد، چون رمانی و بهرمانی و ارجوانی و لحمی و جلناری و وردی، و رمانی اجود اقسام یاقوت است و سپس بهرمانی و بعد از آن ارجوانی. (از الجماهر بیرونی). حمدالله مستوفی گوید: بخاری عذب که در معدن لخت بماند و حرارت آفتاب آن را نضج دهد غلیظ شود و صفا و ثقلی در او پیدا گردد پس صلب شود و لونش سفید بود. پس سبز شفاف پر شعاع گردد و آن را به پر طاووس نیز تشبیه کنند و داغیش خواند. پس به مرور زمان ازرق شود پس زرد شمسی، پس نارنجی پس ارغوانی سرخ صافی گردد و گفته اند در هر هزار سال از رنگی برنگی شود. (نزهة القلوب). یاقوت شش نوع است احمر، اصفر، اسود، ابیض، اخضر که آن را طاوسی گویند و کبود. (جواهرنامه). و آن سرخ رمانی است. (بحر الجواهر). و نیز رجوع به کتاب ترجمهء صیدنهء ابوریحان ذیل احجار شود. و بهترین او سرخ شفاف گلناری است که بهرمانی و رمانی نامند و بعد از آن خمری پس دردی و لعل از اقسام سرخ اوست و بعد از صنف سرخ او زرد نارنجی است پس زعفرانی پس لیموئی و بعد زرد کبود آسمانگونی است پس کشلی پس لاجوردی پس نیلی پس زیتی و بعد از همه سفید آن. و غیر سرخ رمانی اقسام دیگر تاب آتش ندارند و سرخ او از آتش رنگین تر میگردد و چون با سفید او شائبهء سرخی باشد از آتش معتدل که او را بر روی سفالی گذارند تمام رنگ میگردد و یاقوت صلب تر از همه احجار است بغیر الماس و رایحهء کریهه و دود و عرق مضر اوست و مالیدن او به جذع سوخته و آب سنباده باعث جلای او شود. (تحفهء حکیم مؤمن). از سنگهای معدنی نفیس عظیم القدر نزد مردم. و الوان و اصناف می باشد از سرخ و زرد و کبود و سبز و پسته ای و سفید... و هر یک بنامی مخصوصند سرخ را به هندی مانک دیدم و زرد را به عربی بسراق و به هندی پکهراج و نیلی را به فارسی نیلم و به هندی نیلمن. مادهء تکون آن کبریت و زیبق صافی خالص شفاف براق است و فاعل انعقاد آن برودت و در مقدمهء کتاب نیز بتفصیل مذکور شد و شنیده شده که در پیکو در قطعهء زمینی که معدن یاقوت است و در آنجا بهم میرسد کسی سکنی نمیتواند کرد و خاک آن سیاه رنگ و صلب و کبریتی است یعنی بوی کبریت از آن می آید و در موسم باد و بارش و طوفان و رعد و برق صاعقه بسیار در آن می افتد و زمین آن تمام منشق میگردد و از شکافهای آن زمین نیز بوی کبریت بسیار می آید بحدی که متأذی میگرداند و اطراف آن موضع درختهای عظیم بسیار متراکم میباشد و هیمه بریده میفروشند و اکثر آن جماعت و فقرا و مساکین جستجو میکنند و آنچه میباشد از قطعه های یاقوت بزرگ و کوچک میبرند و در سر کار پادشاه آنجا که مشهور به راجه است میفروشند و به دیگری نمیتوانند فروخت زیرا که حکم راجهء آنجا آن است که اگر بدیگری بفروشند خانهء آن را ضبط کنند و سیاست کنند و نیز مسموع گشته که در زیر زمین یاقوت خوب میباشد بلکه ناصاف و خام، چنانچه وقتی راجهء آنجا حکم کرد که قطعه ای از آن زمین را حفر کنند شاید یاقوت بسیار و قطعه های بزرگ خوب آن برآید. چون حفر کردند قطعه های کوچک بدرنگ ناصاف نرم برآمد و با وجود آن جمعی هلاک شدند به سبب بوی کبریت و ابخرهء متعفنه لهذا امر کرد که دیگر حفر نکنند و آنچه از بالای زمین بیابند بیاورند و نیز در اماکن دیگر مانند جزیرهء برازیل از ارض جدید جنوبی و جزیرهء سیلان و غیرها که معدن یاقوت و غیره است بهم میرسد ولیکن یاقوت جنوبی آن بخوبی پیکوئی نیست هر چند برازیلی اکثر قطعه های آن صاف شفاف آبدار بزرگ مقدار میباشد ولیکن به صلابت پیکوئی نیست همه الوان آن سرخ و زرد و نیلی و غیرها و سیلانی بسیار نرم و کمرنگ میباشد و از اقسام آن گفته اند غیر از سرخ رمانی تاب آتش ندارد و بعضی گفته اند سرخ رمانی از آتش رنگین میشود و نیز گفته اند چون با سفید آن شائبهء سرخی باشد چون بر آتش معتدل در ظرف سفالی گذارند تمام آن رنگین گردد. بدانکه این اقوال اصلی ندارد و رائحهء کریه و دود و عرق و روغن مضر لون آن است و مالیدن آن بر جذع سوخته و آب سنباده باعث جلای آن است. (مخزن الادویه). رشیدی گوید: آتش بی دود کنایه از آن است و مجازاً بچهء خورشید و بچهء خور را به معنی روی و یاقوت و مانند آن آرند :
چه فضل میر ابوالفضل بر همه ملکان
چه فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز.
رودکی.
دیگر کوه سرندیب است... و اندر این کوه معدن یاقوت است از همه رنگ. (حدود العالم چ دانشگاه ص25). گوهرهای گوناگون خیزد [از هندوستان] و مروارید و یاقوت و الماس و مرجان و در. (حدود العالم ص64).
چو کاوس را دید بر تخت عاج
ز یاقوت رخشنده بر سرش تاج.فردوسی.
به چنگ آمدش چند گونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر.فردوسی.
به ساسانیان تا مدارید امید
مجویید یاقوت از سرخ بید.فردوسی.
یکی گنج آکنده دینار بود
گهر بود و یاقوت بسیار بود.فردوسی.
هر آن کو بد از موبدان نامدار
برو کرد یاقوت و گوهر نثار.فردوسی.
غلام پرستنده از هر دری
ز در و ز یاقوت و هر گوهری.فردوسی.
ای آنکه به یاقوت همی تاج نگاری
بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار.
فرخی.
تا به یاقوت تنک رنگ بماند گل سرخ
تا به بیجادهء گلرنگ بماند گل نار
سائلان را ز تو سیم و زائران را ز تو زر
دوستان را ز تو تخت و دشمنان را ز تو دار.
فرخی.
کوه غزنین ز پی خسرو زر زاد همی
زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم.فرخی.
چو می بگونهء یاقوت شد هوا بستد
پیاله های عقیقی ز دست لاله ستان.فرخی.
گلبن سرخ آستین صدره پر یاقوت کرد
گلبن زرد آستین کرته پر دینار کرد.فرخی.
همچو یاقوت کش نباشد رنگ
پس چه یاقوت باشد و چه حجر.عنصری.
به یک ساعت او هم دهانش بیاکند
به یاقوت و بیجاده و بهرمانی.منوچهری.
عوانا چو یک خوشه انگور زرین
و یا چون مرصع به یاقوت رطلی.
منوچهری.
بر ارغوان قلادهء یاقوت بگسلی
بر مشک بید نایژهء عود بشکنی.منوچهری.
یاقوت نباشد عجب از معدن یاقوت
گلبرگ نباشد عجب اندر مه آذار.
منوچهری.
بر یاسمین عصابهء در مرصع است
بر ارغوان طویلهء یاقوت معدنی.منوچهری.
پنجاه قبضه تیغ هندی و جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید و ده پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو. (تاریخ بیهقی).
ز یاقوت یکپارهء لعل فام
درخشان بدان خاک آباد نام.اسدی.
خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ
کز دست طبایع نشود نیز مغیر.ناصرخسرو.
از خاک مرا بر فلک آورد چو یاقوت
چون خاک بدم هستم امروز چو عنبر.
ناصرخسرو.
چو زاغ شب به جابلسا رسید از حد جابلقا
برآمد صبح رخشنده چو از یاقوت عنقائی.
ناصرخسرو.
از مایهء جسم و از یکی صانع
یاقوت چراست این و آن مینا.ناصرخسرو.
آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست
جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست.
ناصرخسرو.
چنانکه پیکر تن توده دارد از یاقوت
فراز تارک سر پرده دارد از زنگار.معزی.
تا ز یاقوت و زبرجد گیتیست و سیم و زر
باغ گوئی زرگر است و کوه گوئی سیمگر.
معزی.
نور رای او اگر بر کوه بلغار اوفتد
معدن یاقوت گردد درگه بلغار غار.معزی.
تیغ گفتا من درختی ام که در باغ ظفر
دارم از بیجاده برگ و دارم از یاقوت بار.
معزی.
یاقوت از گوهرها قسمت آفتاب است و شاه گوهرهای ناگدازنده است و هنر وی آن که شعاع دارد و آتش بر وی کار نکند و همه سنگها ببرد مگر الماس را و نیز خاصیتش آن که وبا و مضرت و تشنگی بازدارد. (نوروزنامه).
سنگ بفکن چو یافتی یاقوت.سنایی.
چون همی ز اختران پذیرد قوت
خم نگیرد ز گوهران یاقوت.سنائی.
هر که یاقوت بخویشتن دارد گرانبار نگردد. (کلیله و دمنه).
بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم
بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم.خاقانی.
کان یاقوت و پس آنگاه وبا ممکن نیست
شرح خاصیت آن کان به خراسان یابم.
خاقانی.
یاقوت بلور حقه پیش آر
خورشید هوا نقاب درده.خاقانی.
در گوهر می زر است و یاقوت
تریاک مزاج گوهران را.خاقانی.
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح زر و یاقوت به برد سودا.خاقانی.
خاک درگاهت دهد از علت خذلان نجات
کاتفاق است این که از یاقوت کم گردد وبا.
خاقانی.
شد وقت کز نسیم قدوم بهار ملک
در باغ تخت غنچهء یاقوت واشود.خاقانی.
ساغر از یاقوت و مروارید و زر
صد مفرح در زمان آمیخته.خاقانی.
چون قلم تختهء زیر تو حلی وار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم.خاقانی.
از بوس لبهای سران بر پای اسب اخستان
از نعل اسبش هر زمان یاقوت مسمار آمده.
خاقانی.
بگریم تا مرا بینی سلیمان نگین رفته
بخندی تا ز یاقوتت سلیمان را نگین خیزد.
خاقانی.
در این صحن یاقوت و خوان زرم
همه سنگ شد سنگ را چون خورم.نظامی.
یکی از زر و دیگر از لعل پر
سه دیگر ز یاقوت و چارم ز در.نظامی.
ز تابنده یاقوت رخشنده لعل
خرامندهء آتشین گشته نعل.نظامی.
چو مهر از چنان مهربانی ندید
شبه ماند و یاقوت شد ناپدید.نظامی.
ز تاج مرصع به یاقوت و لعل
ز تازی سمندان پولادنعل.نظامی.
به هر سو درآویخته سیب و نار
همه نار یاقوت و یاقوت نار.نظامی.
درج یاقوت درفشان کردی
دیو بودی و قصد جان کردی.عطار.
لبت دانم که یاقوت است و تن سیم
نمیدانم دلت سنگ است یا روی.سعدی.
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مرا سرشک چو یاقوت در کنار آید.سعدی.
عقل عاجز شود از خوشهء زرین عنب
فهم حیران شود از حقهء یاقوت انار.سعدی.
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در گنج خورشید بلنداختر کنم.
حافظ.
- سرخ یاقوت؛ یاقوت سرخ :
بسی سرخ یاقوت بد کش بها
ندانست کس پایه و منتها.فردوسی.
درو چارصد گوهر شاهوار
همان سرخ یاقوت هم زین شمار.فردوسی.
نه طاوس نر از وشی پر دارد
نه از سرخ یاقوت منقار دارد.ناصرخسرو.
- مفرح یاقوت؛ مفرحی که برای مداوای پاره ای امراض و برای ازالهء خفقان و غش به کار برده اند. ابوریحان در صیدنه از مفرح یاقوتی سرد و مفرح یاقوتی معتدل یاد کند :
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح زر و یاقوت به برد سودا.خاقانی.
ساغر از یاقوت و مروارید و زر
صد مفرح در زمان آمیخته.خاقانی.
رجوع به ترجمهء صیدنهء ابوریحان بیرونی شود.
- یاقوت آبجون؛ نوعی یاقوت. ابوریحان ذیل یاقوت اکهب آرد: گفته اند بهترین آن طاووسی سپس آسمانجونی آنگاه نیلی و پس از آن آبجون است و آن نزدیکتر به سفید باشد. (الجماهر ص75). و رجوع به یاقوت اکهب در همین ترکیبات شود.
- یاقوت آتشی؛ یاقوت سرخ. رجوع به یاقوت سرخ شود.
- یاقوت آسمانجونی؛ ابوریحان ذیل یاقوت اکهب آرد: گفته اند بهترین آن طاوسی آنگاه آسمانجونی و سپس نیلی و آبجون است... و کندی گوید: بسا هست که در آسمانجونی زردی باشد پس آن را در آتش فروبرند به اندازه ای که زردی آن زایل شود و اگر فاعل این کار خطا کند کهبت را هم زردی خواهد برد... و باز گوید [کندی] بزرگترین یاقوت آسمانجونی را که دیده ایم قریب 40 مثقال وزن آن بوده است. (الجماهر ص85). و رجوع به یاقوت کرکهن و یاقوت اکهب شود.
- یاقوت ابلج؛ نوعی از یاقوت. رجوع به یاقوت افلح و یاقوت کربز و یاقوت کرکند و یاقوت کرکهن و یاقوت بیجاذی و الجماهر ص52 شود.
- یاقوت ابیض؛ گفته اند پست ترین یاقوتها یاقوت ابیض است. و رجوع به الجماهر بیرونی ص74 و 79 و 80 شود.
- یاقوت اترجی؛ رجوع به یاقوت اصفر و یاقوت تبتی در همین ترکیبات و الجماهر ص74 شود.
- یاقوت احمر؛ یاقوت سرخ. کندی گفته است بزرگتر قطعهء یاقوت احمر را که دیده ام بوزن یک مثقال و ثلث است و از آن برتر اندک است و لکن از افواه و حکایات تا ده مثقال هم روایت شده. (الجماهر ص50). عامه گویند که یاقوت رنگ به رنگ گردد چنانکه در آغاز اکهب بود پس ابیض شود و بعد اصفر تا آنکه به احمر رسد. غضائری گفته است :
از بسی گشتن بحال از حال شد یاقوت پاک
بیشتر اصفر بباشد آنگهی احمر شود.
(از الجماهر ص80).
چرا این سنگ بی قیمت همه پاک
نشد بیجاده و یاقوت احمر.ناصرخسرو.
مدار چرخ اخضر گشت کلکش
کزو خیزد همی یاقوت احمر.معزی.
یاقوت هست زادهء خورشید نی بگوی
خورشید هست زادهء یاقوت احمری.
خاقانی.
تا بوکه دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم.
حافظ.
یا خود از گرد سماق و ناردان سر تا قدم
جمله در لعل تر و یاقوت احمر گیرمش.
بسحاق (دیوان ص 68).
- || کبریت. (از المنجد).
- || نزد صوفیه یاقوت احمر عبارت است از نفس کلی بواسطهء امتزاج نوریت او بظلمت تعلق جسم. کذا فی لطائف اللغات. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به یاقوت سرخ در همین ترکیبات شود.
- یاقوت اخضر؛ یاقوت طاوسی. (جواهرنامه). یاقوت زرد. رجوع به یاقوت زرد در همین ترکیبات و الجماهر بیرونی ص78 شود.
- یاقوت ارجوانی؛ بهترین یاقوت پس از احمر و رمانی و بهرمانی است و پس از آن لحمی است. (از الجماهر ص33).
- یاقوت ازرق؛ یکی از کانیهای فرعی سنگهای اسید است و ترکیب شیمیایی آن سیلیکات آلومین و گلوسین است. (گلوسین اکسید گلوسینیوم است). این سنگ را در حقیقت یکی از گونه های زمرد باید محسوب کرد و فرق آن با زمرد آن است که زمرد سبز یک نواخت میباشد ولی این سنگ سبز کم رنگ و یا خاکستری و یا کبود است. سختی آن بین 5/7 تا 8 است. سیستم تبلور آن مانند زمرد سیستم هگزاگونال است. این سنگ را مانند زمرد در لایه های قلع دار به دست می آورند. خصوصاً در جزیرهء الب بسیار به دست می آید. یاقوت کبود.
- یاقوت اسکندری؛ در داستانها مراد یاقوتها است که مردم اسکندر در وقت مراجعت از ظلمات برداشته بودند و کم برداشتن این یواقیت سبب پشیمانی آنها شده بود. (از آنندراج):
چو دیدند لشکر ره آورد خویش
نهادند سنگ ره آورد پیش
همه سنگها سرخ یاقوت بود
کزو دیده را روشنی قوت بود
یکی را ز کم گوهری دل بدرد
یکی را ز بی گوهری باد سرد
پشیمان شد آن کس که باقی گذاشت
پشیمانتر آن کس که او برنداشت.
نظامی (از آنندراج).
- || در بیت زیر ظاهراً مراد شخص اسکندر است :
که یاقوت یکتای اسکندری
چو همتای در شد بهم گوهری.نظامی.
- یاقوت اسود؛ نوعی از یاقوت اکهب. (از الجماهر ص79). رجوع به یاقوت اکهب در همین ترکیبات شود.
- یاقوت اصفر؛ یاقوت زرد :
به لاله بدل کرد گردون بنفشه
به پیروزه بخرید یاقوت اصفر.ناصرخسرو.
و رجوع به یاقوت زرد در همین ترکیبات و قاموس کتاب مقدس و الجماهر بیرونی ص43، 52، 74 تا 75 شود.
- یاقوت اصم؛ نوعی از اشباه یواقیت احمر را کرکند گویند یعنی یاقوت اصم. (از الجماهر بیرونی ص51).
- یاقوت افلح؛ از اشباه یاقوت احمر یکی یاقوت افلح احمر است. (از الجماهر ص51). و رجوع به همین کتاب شود.
- یاقوت اکهب؛ نوعی از یاقوت که دارای کهبت است یعنی رنگ تیرهء مایل به سیاهی. (از الجماهر بیرونی ص33). و رجوع به همین کتاب ص51، 76 و 77 شود.
- یاقوت اوقله؛ نوعی از یاقوت اکهب را اوقله نامند و آن کم رنگ ترین و پست ترین و نرمترین آن است. (از الجماهر ص78).
- یاقوت بنفسجی؛ نوعی از یاقوت. یاقوت بنفش. رجوع به یاقوت بنفش در همین ترکیبات و الجماهر ص33 شود.
- یاقوت بنفش؛ یکی از اقسام کوارتز که بعلت داشتن ترکیبات منگنز و مواد آلی بنفش رنگ است(7).
- یاقوت بهرمانی؛ یاقوت سرخ: از متقدمان حکایت شده که قیمت وزن یک مثقال از بهرمان که نظیر آن یافت نشود پنج هزار دینار است و قیمت نیم مثقال دو هزار دینار و آنچه بوزن دو مثقال برسد قیمت آن بی نهایت است و تو در تقویم آن مختاری. (از الجماهر ص49). بهترین یاقوت رمانی است و سپس بهرمانی و آنگاه... (از الجماهر ص33). دربارهء رمانی و بهرمانی گفته اند که دو صفت مزبور برای یک موصوف است جز اینکه نخستین به رسم مردم عراق و دیگری به رسم اهل جبل و خراسان باشد و گواه این امر ترتیبی است که کندی برای رنگهای یاقوت قائل شده است چه وی بهرمانی را بالاترین درجات آن قرار داده است... و کندی گوید سرخی یاقوت فزون میشود تا بحد نهایت میرسد که آن بهرمانی است... و نیز آورده اند که بهترین یاقوت بهرمانی است. آنگاه مورد. و دربارهء ارجوانی گفته اند که سرخی آن شدید است و اگر یاقوتی در سرخی فروتر از آن باشد بهرمانی است و بهرمان عصفر باشد چنانکه گویند جامه مبهرم، یعنی معصفر... و خلیل بن احمد گوید: بهرمان قسمی عصفر است. و اگر این گفته درست باشد بهرمان بهترین اقسام یاقوت است بحدی که یاقوت را بدان وصف کنند. و سری الرفا در کتاب المشموم گوید که عصفر لغت حمیریة است. و حمزه گفته است این کلمه معرب است و فارسی آن هسکفر باشد چه گیاه آن هسک است و قرطم هسک دانه باشد و آب آن که عندم است آفت باشد و گل آن را بهرامد نامند و بهرم و بهرمان و بهرامج معرب آن است و آن چیزی است که بدان جامه ها را رنگ کنند و من گمان میکنم که ستارهء مریخ را در فارسی بسبب رنگ سرخی که دارد بهرام نامیده اند و عصفر را به هندی کُنسب گویند. و در کتاب المشاهیر آمده که رنف، بهرامج بری است... و برگ بهرامج بری در شب بشاخه های آن می پیوندد و در روز پراکنده شود. (از الجماهر ص34 و 35).
- یاقوت بیجاذی؛ ابوریحان ذیل اشباه یواقیت یکی نیز یاقوت بیجاذه ذهبی اللون آورده است. (از الجماهر ص52).
- یاقوت پیکر؛ که پیکرش از یاقوت است :
قفس آهنین کنند و در او
مرغ یاقوت پیکر اندازند.خاقانی.
- یاقوت تبنی؛ ابوریحان ذیل یاقوت اصفر آرد: اخوان رازی گفته اند: برگزیدهء این نوع آن است که در زردی سیر باشد و از لحاظ شباهت نزدیک به گلنار سرخ باشد پس از آن مشمشی است و بعد از آن اترجی آنگاه تبنی. (از الجماهر ص74).
- یاقوت جربز؛ یاقوت گربز. رجوع به یاقوت گربز در همین ترکیبات شود.
- یاقوت جگرخوار؛ لب معشوق :
حلقه است جهان بر دل، یارب تو نگینی ده
این حلقهء دل را زان یاقوت جگرخوارش.
مجدالدین سجاوندی (از لباب الالباب ج1 ص283).
- یاقوت جگری؛ نوعی از یاقوت که رنگ سرخش مایل به سیاهی باشد مشابه برنگ جگر. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- یاقوت جلناری؛ بهترین یاقوت رمانی و پس از آن وردی است. (از الجماهر ص 33). قیمت یک مثقال از دو گونه لحمی و جلناری صد دینار است. (از الجماهر ص50).
- یاقوت جمری؛ چهارم (از انواع یاقوت) جمری است که بر رنگ آتش برافروخته است و گمان میکنم نوع خیری را که کندی در کتاب خود آورده تصحیف جمری باشد والله اعلم و رمانی به رنگ میانهء وردی و جمری زند. (از الجماهر ص34).
- یاقوت حبشی ملون؛ یاسپ(8). (از دزی ج1 ص847).
- یاقوت حمرا؛ یاقوت احمر. یاقوت سرخ.
- || مجازاً اشک خونین :
سم آن خر به اشک چشم و چهره
بگیرم در زر و یاقوت حمرا.خاقانی.
- || مجازاً شراب لعل فام :
مرغ صراحی کنده پر برداشته یک نیم سر
وز نیم منقار دگر یاقوت حمرا ریخته.
خاقانی.
و رجوع به یاقوت احمر و یاقوت سرخ در همین ترکیبات شود.
- یاقوت خاقا؛ یاقوت زعفرانی. رجوع به خاقا شود.
- یاقوت خام؛ کنایه از لب معشوق است. (برهان) (انجمن آرا) :
بادهء گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
- یاقوت خلوقی؛ یکی از انواع اشباه یاقوت زرد. رجوع به یاقوت کرکند و یاقوت اصفر در همین ترکیبات شود.
- یاقوت دست افشار؛ رجوع به زر دست افشار شود.
- یاقوت ذائب؛ رجوع به طلا شود.
- یاقوت رمانی؛ نوعی از یاقوت که رنگش مشابه به رنگ دانهء انار باشد. (غیاث اللغات) :
آن کس که بد خواهد ترا یاقوت رمانی مثل
در دست او اخگر شود پس وای بدخواه لعین.
فرخی.
زده یاقوت رمانی به صحراها بخرمنها
فشانده مشک خرخیزی به بستانها به زنبرها.
منوچهری.
به معلولی تن اندر ده که یاقوت از فروغ خور
سفرجل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی.
خاقانی.
- یاقوت روان؛ کنایه از اشک خونین. (برهان).
- || کنایه از شراب لعلی. (از حاشیهء برهان) :
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی.
رودکی.
می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم.
فرخی.
ساقی بده آن کوزهء یاقوت روان را
یاقوت چه باشد بده آن قوت روان را.
سعدی.
- یاقوت زرد؛ یکی از اقسام زبرجد است که به آن زبرجد هندی نیز گویند(9). و رجوع به زبرجد شود.
- || یکی از سنگهای آذرین است(10) که جزء کانیهای فرعی سنگهای آذرین اسید محسوب میشود و ترکیب شیمیایی آن سیلیکات زیرکونیوم(11) ( Zr4SiO) می باشد. سختی آن 5/7 است و وزن مخصوصش بین 4 تا 7/4 است و سیستم تبلور آن سیستم کوآدراتیک و رنگ آن بیشتر نارنجی متمایل به زرد می باشد و چنانچه نارنجی پررنگ باشد آن را یاقوت قرمز نیز گویند. (فرهنگ فارسی معین). بسراق که در هند بکهراج گویند. (غیاث) :
تو گفتی که بر گنبد لاجورد
بگسترد خورشید یاقوت زرد.فردوسی.
همه روی گیتی شب لاجورد
از آن شمع گشتی چو یاقوت زرد.فردوسی.
یکی کوه دید از برش لاجورد
یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد.فردوسی.
یکی جام دیگر بد از لاجورد
نشانده در او شصت یاقوت زرد.فردوسی.
بیاورد جامی ز یاقوت زرد
پر از شکر و پست با آب سرد.فردوسی.
چو بدرید گوهر یکایک بخورد
همان در خوشاب و یاقوت زرد.فردوسی.
لوح یاقوت زرد گشت بباغ
بر درختان صحیفهء مینا.فرخی.
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان از آنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا.مسعودسعد.
- || کنایه از آفتاب :
دگر روز چون گنبد لاجورد
برآورد و بنمود یاقوت زرد.فردوسی.
- یاقوت زیتی؛ از انواع اشباه یاقوت است. رجوع به یاقوت کرکند در همین ترکیبات شود.
- یاقوت سربسته؛ کنایه از دهن معشوق. (برهان) (آنندراج).
- || کنایه از لبهای خاموش(12). (برهان).
- یاقوت سرخ(13)؛ گونه ای یاقوت که دارای رنگ قرمز شفاف خوشرنگی است و نادرتر و پربهاتر از سایر اقسام یاقوتهاست و بالاخص در تشکیلات آتشفشانی قدیمی تبت و هندوستان پیدا میشود. یاقوت آتشی. یاقوت ناروان. یاقوت رمانی. یاقوت بهرمانی. کبریت. (منتهی الارب). بهرمان. (صحاح الفرس). بهرمان. بیرمان. بهرامن. بهرمن :
بزرگان جهان چون گردبندن
تو چون یاقوت سرخ اندر میانه.رودکی.
ز یاقوت سرخ از برش ده نگین
به فرمانبران داد و کرد آفرین.فردوسی.
ز یاقوت سرخ است چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود.فردوسی.
بنگر که این غریژن پوشیده
یاقوت سرخ و عنبر سارا شد.ناصرخسرو.
گلبن ز خون دیدهء من شربتی بخورد
آورد شاخ او همه یاقوت سرخ بار.معزی.
خون از دل چو سنگ برآور که مرد طور
یاقوت سرخ معرفت از کان طور یافت.
عطار.
خشتی از فیروزه دارد خشتی از یاقوت سرخ
همچو قصر خسرو خوش خلق نیکوکار گل.
کاتبی (از تذکرهء دولتشاه ص385).
- || کنایه از اشک خونین است :
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.فرخی.
- یاقوت سرندیب؛ جواهرشناسان برآنند که بهترین یاقوت آن است که از کوه سرندیب هند به دست آید و بهترین آن سرخ بهرمانی. سپس گلی، آنگاه رمانی است و اگر بهرمانی بوزن نیم مثقال باشد بهای آن پنجهزار دینار است و نگینی که به نام کوه موسوم بود و دو مثقال وزن داشت صد هزار دینار تقویم شد و منصور آن را به چهل هزار دینار خرید. مقتدر از ابن الجصاص پرسید برتری یاقوت را چگونه توان شناخت؟ گفت ای امیرالمؤمنین به نیکی و صفای آن در چشم و رزانت آن در دست و سردی آن در دهان و مقاومت در برابر آتش و کند شدن سوهان از آن. مقتدر سخن او را بپسندید. (از ثمار القلوب ص424). و رجوع به الجماهر بیرونی ص42 و 38 و رحلهء ابن بطوطه ج2 ص138 شود.
- یاقوت سمانجونی؛ نوعی از یاقوت : فوجه بخاتم فصه یاقوت سمانجونی و وجه معه بصلة. (الراضی ص31). رجوع به یاقوت آسمانجونی شود.
- یاقوت سیلانی؛ نوعی از یاقوت که از سیلان خیزد :
شد سرشک لاله گون سرمایهء رفتن مرا
دارم از یاقوت سیلانی به دامن ارمغان.
شفیع اثر (از آنندراج).
اشک خونین دلم دارد تماشای دگر
هست این یاقوت سیلانی ز دریای دگر.
زکی ندیم (از آنندراج).
- یاقوت طاوسی؛ یاقوت زرد. رجوع به یاقوت زرد در همین ترکیبات شود.
- یاقوت فستقی (پسته ای)؛ از انواع اشباه یاقوت است. رجوع به یاقوت کرکهن و کرکند در همین ترکیبات شود.
- یاقوت قدح؛ کنایه از شراب سرخ یا شرابی که در قدح یاقوت ریخته باشند و از این جهت سرخ بنماید :
یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی
در میان من و لعل تو حکایتها بود.
حافظ (از آنندراج).
- یاقوت کبود؛ یاقوت ازرق.
- || یاقوت لاجوردی. رجوع به یاقوت لاجوردی در همین ترکیبات و قاموس کتاب مقدس شود.
- یاقوت کحلی؛ از انواع یاقوت. رجوع به الجماهر ص43 و یاقوت اسود در همین ترکیبات شود.
- یاقوت کرکند؛ از انواع اشباه یاقوت است :و از اصناف کرکند و کرکهن زرد و فستقی و زیتی و خلوقی است. (از الجماهر بیرونی ص7).
- یاقوت کرکهن؛ از انواع اشباه یاقوت است :و از اصناف کرکهن اصفر و فستقی و زیتی و خلوقی است. (از الجماهر ص76). و رجوع به همین کتاب شود.
- یاقوت گربز؛ یاقوت جربز. یکی از انواع اشباه یاقوت است. رجوع به الجماهر بیرونی ص51 شود.
- یاقوت گرگانی؛ نوعی یاقوت که معدن آن در نواحی شهر گرگان واقع است. (آنندراج).
- یاقوت گلناری؛ یاقوت جلناری. رجوع به یاقوت جلناری در همین ترکیبات شود.
- یاقوت لاجوردی؛ یکی از گونه های یاقوت که دارای رنگ آبی است(14). یاقوت کبود.
- یاقوت لحمی؛ از انواع یاقوت است. ابوریحان گوید قیمت یک مثقال آن صد دینار است. (از الجماهر ص5).
- یاقوت مذاب؛ کنایه از شراب لعلی. (برهان) (آنندراج). شعرا آن را مشبه به شراب قرار دهند :
دولت میر قوی باد و تن میر قوی
بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب.فرخی.
خون خصم و آب رز در خنجر و در ساغرت
همچو در مینا و لؤلؤ لعل و یاقوت مذاب.
معزی.
- || کنایه از اشک خونی. (برهان) (آنندراج) :
جزع گوهربارم از سودای لعلت داشته
آستانت را به یاقوت مذاب آراسته.
زین الدین سجزی (از لباب الالباب ج1 ص256).
- || کنایه از خون. (برهان) (آنندراج).
- یاقوت مشمشی؛ نوعی از یاقوت. رجوع به الجماهر بیرونی ص74 شود.
- یاقوت مورد؛ گفته اند بهترین یاقوت بعد از انواع احمر، یاقوت مورد اصفر و پس اکهب است. (از الجماهر بیرونی ص74).
- یاقوت میدان دار؛ آن یاقوت که پهن باشد و سطحهء آن مستوی و هموار بود. (غیاث) (آنندراج).
- یاقوت ناروان؛ یاقوت رمانی را گویند آن نوعی است از یاقوت. (برهان) (آنندراج).
- یاقوت وردی؛ نوعی از یاقوت. قیمت یک مثقال آن قریب صد دینار است... و بزرگترین قطعه از این را که ما دیده ایم سی مثقال وزن داشت. (از الجماهر ص50).
|| به استعارت، لب معشوقه نیز مراد بود. (شرفنامه منیری). مجازاً به معنی لب آمده و شاعران از آن گاه به دو یاقوت و گاه به یاقوت شکربار تعبیر کرده اند :
همی تا کند شاعر اندر ستایش
لب دوست را نام یاقوت و شکر.فرخی.
ای کاش که قوت من بودی ز دو یاقوتش
تا بر سر او چشمم یاقوت نشانستی.معزی.
هست شکربار یاقوت تو ای عیار یار
نیست کس را نزد آن یاقوت شکربار بار.
معزی.
بهاری کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
نگاری کز دو یاقوتش همی شهد و شکر خیزد.
معزی.
آنکه چون بیند که جانم را به قوت آمد نیاز
قوت جان من ز دو یاقوت جان پرور دهد.
معزی.
آنکه در یاقوت مشک آگین او شکر سرشت
قوت عشاق اندر آن یاقوت مشک آگین نهاد.
معزی.
بر لؤلؤ خوشاب ز یاقوت زدی قفل
وز غالیه زنجیر نهادی بقمر بر.معزی.
بگریم تا مرا بینی سلیمان نگین رفته
بخندی تا ز یاقوتت سلیمان را نگین خیزد.
خاقانی.
بیدلان را حسرت یاقوت شکربار تو
عارض از خون جگرهای کباب آراسته.
زین الدین سجزی.
ای روی تو شمع بت پرستان
یاقوت تو قوت تنگدستان.عطار.
هاروت تو چاه ساز سحر است
یاقوت تو مایه بخش جان است.عطار.
|| نوعی از پلاو است که برنج آن سرخ باشد. (غیاث) (آنندراج). || نزد صوفیه عبارت است از نفس کلی بواسطهء امتزاج نوریت او بظلمت تعلق جسم. کذا فی لطائف اللغات. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- پردهء یاقوت؛ نوایی از موسیقی. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - در اصطلاح علمی Iris germanicaو نیز Gladiolus communis(نخب الذخائر ص2 حاشیهء 1). در لاتینی .Hyacinthusبرای اطلاع از انواع یاقوت، رجوع شود به الجماهر بیرونی ص 32 ببعد. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).
.
(فرانسوی)
(2) - Corindon .
(فرانسوی)
(3) - Alumine
(4) - Zircon. .
(فرانسوی)
(5) - Rhomboedrique
(6) - Hauy. .
(فرانسوی)
(7) - Amethyste
(8) - Jaspe. .
(فرانسوی)
(9) - Topaze jaune .
(فرانسوی)
(10) - Hyacinthe .
(فرانسوی)
(11) - Silicate de Zirconium (12) - در آنندراج لبهای معشوق به جای لبهای خاموش آمده است.
.
(فرانسوی)
(13) - Rubis Oriental .
(فرانسوی)
(14) - Saphir

یاقوت.

(اِخ) ابن عبدالله حبشی شاذلی تلمیذ موسی مشهور است. عثمانی بن قاضی صفد نقل کرده که وی گفته است: من داناترین خلق به لااله الاالله باشم. در جمادی الاخرهء سال 732 زندگی را بدرود گفته است. (از درر الکامنه ج4 ص408).

یاقوت.

(اِخ) ابن عبدالله، نویسنده و ادیب و نحوی بود و خطی نیکو داشت و بطریقهء ابن البواب کتابت میکرد. (از معجم الادباء ج7 ص267).

یاقوت.

(اِخ) ابن عبدالله ابوالدر رومی ملقب به مهذب الدین، شاعر مشهور مولی ابی منصور جیلی تاجر، درگذشته به سال 622 ه . ق. به کسب دانش اشتغال یافت و در ادب بیشتر کوشید و قریحه خود را در نظم آزمایش کرد و در آن فن مهارت یافت. یاقوت در مدرسهء نظامیه بغداد اقامت داشت. ابن الذهبی گوید وی در بغداد نشو و نما یافته قرآن عزیز را حفظ کرده و چیزی از ادب آموخته و خطی نیکو داشته و به سرودن شعر پرداخته است و بیشتر اشعار وی در غزل و عشق و یا دوستی است. چون اشعار وی دلپذیر بود مردم آنها را حفظ میکردند. سپس ابن الذهبی اشعاری از وی نقل می کند. (از وفیات الاعیان ص347).

یاقوت.

(اِخ) امین الدین ابوالدر یاقوت بن عبدالله الشرفی النوری الملکی الموصلی الکاتب. نحو را از ابن الدهان فراگرفت و در حسن خط بی عدیل بود در زمان او صحاح جوهری بخط او بصد دینار فروخته میشد. وی به موصل در 618 ه . ق. وفات کرده است. (از ابن خلکان ج2 ص347).

یاقوت.

(اِخ) جمال الدین، از امرای غور بود و به سال 637 ه . ق. به قتل رسید. (از حبیب السیر جزء 4 از ج2 ص417).

یاقوت.

(اِخ)(1) نام یکی از اقوام ترک است که در شمال شرقی سیبری در میان دو نهر خاتانغا و لنا و نیز در نقاط شرقی تر در وادیهای یانه با ایندیکیرقه سکونت دارند. (از قاموس الاعلام).
(1) - Yakuts.

یاقوت.

(اِخ) خورالیاقوت به سیلان است: آنگاه بشهر کُنکَار که دربار پادشاه بزرگ این بلاد (سیلان) است رسیدیم و این شهر در خندقی میان دو کوه بر خور (مصب دریا) بزرگی بنا شده که آن را خورالیاقوت نامند چه در آنجا یاقوت یافت شود. (از رحلهء ابن بطوطه ج2 ص237).

یاقوت بار.

(نف مرکب) که یاقوت از آن می بارد :
بیا ساقی آن آب یاقوت وار
درافکن بدان جام یاقوت بار(1).نظامی.
|| اشک خونین بارنده. اشکبار :
یاقوت بار کردی عشاق لاله رخ را
از نوک کلک نرگس بر لوح کهربائی.سنائی.
دلم نماند ز بس چون حبیب هر ساعت(2)
که در دو دیدهء یاقوت بار برگردد(3).سعدی.
(1) - صفت جام، و مراد آن است که شرابی که از جام می ریزد چون یاقوت است.
(2) - ن ل: دلم نماند پس این خون چیست هر ساعت. (کلیات، چ مصفا، ص 412).
(3) - صفت چشمی است که اشک خونین میبارد.

یاقوت پاش.

(نف مرکب) پاشندهء یاقوت :
بگرد جهان این خبر گشت فاش
که شد کان یاقوت یاقوت پاش.نظامی.

یاقوت پر.

[پَ] (ص مرکب) دارای پر یاقوتین.
- مرغ یاقوت پر؛ کنایه از آتش است.

یاقوت پوش.

(نف مرکب) آنکه یاقوت یا عقیق پوشیده باشد. (ناظم الاطباء). || (ن مف مرکب) پوشیده از یاقوت. || غرق در بوسه. (به مناسبت شباهت لب به یاقوت) :
چه نوشابه آن آفرین کرد گوش
زمین را ز لب کرد یاقوت پوش(1).نظامی.
(1) - یعنی با لب که چون یاقوت بود بر زمین بوسه زد.

یاقوت ترکان.

[تَ] (اِخ) نام دختر براق حاجب از امرای گورخان قراختای که در کرمان سلطنت میکرد و به سال 634 ه . ق. درگذشت. یاقوت ترکان منکوحهء اتابک قطب الدین محمودشاه یزدی بود. (از تاریخ گزیده ص529). ترکان خاتون زوجهء اتابک سعدبن ابوبکربن سعدبن زنگی دختر اتابک یزد قطب الدین محمود شاه و مادرش یاقوت ترکان دختر براق حاجب مؤسس سلسلهء قراختائیان کرمان بود. (شدالازار ص273).

یاقوت حموی.

[تِ حَ مَ] (اِخ)رومی الجنس حموی المولد بغدادی الدار ملقب به شهاب الدین، ولادت او به بلاد روم بود و در خردی از مولد خود به اسارت رفت و در بغداد مرد. تاجرپیشه ای موسوم به عسکربن ابی نصر حموی او را بخرید و وی را به مکتب فرستاد تا پس از فراگرفتن خواندن و نوشتن در ضبط کارهای بازرگانی خویش از وی سودمند شود چه خداوند او عسکر خطی نیکو داشت و بجز امور بازرگانی چیزی نمی دانست. وی در بغداد سکونت داشت و در آنجا زن گرفت و فرزندانی چند بیاورد. چون یاقوت بزرگ شد به نحو و لغت تا حدی آشنا شده بود و خداوندش او را به سفر کردن مشغول ساخت و وی به کیش و عمان و آن نواحی رفت و آمد میکرد و به شام بازمیگشت. سپس میان یاقوت و خداوند او ناسازگاری رخ داد که آزادی او را ایجاب کرد و یاقوت را از وی دور ساخت و این حادثه به سال 596 ه . ق. بوده است. آنگاه برای کسب معاش به استنساخ کتب پرداخت و از اینرو فواید بسیاری هم از مطالعهء کتب برداشت. سپس سفر کرد و ضمن کارهای بازرگانی کتاب هم خرید و فروش میکرد. یاقوت بسبب مطالعهء بعضی از کتب خوارج نسبت به علی بن ابیطالب کینهء تعصب آمیزی داشت و از خواندن این گونه کتب در ذهن او مطالب بسیاری نقش بسته بود. وی به سال 613 ه . ق. به دمشق رفت و در بعضی بازارهای آن شهر ببازرگانی پرداخت و در آنجا با کسانی که به دوستی علی تعصب داشتند مناظره کرد و میان او و یاران علی سخنانی رد و بدل شد در نتیجه در بارهء علی گفته های ناروائی بر زبان آورد و آن مردم را سخت بر ضد او برانگیخت، بدانسان که نزدیک بود وی را بکشند، ولی یاقوت از این ماجرا جان سالم بدر برد و از دمشق بگریخت و هراسان به سوی حلب رفت و از آنجا نیز بیرون شد و به موصل رسید. آنگاه به اربل رهسپار شد و سپس عازم خراسان گردید و آنجا اقامت گزید و در شهرهای آن ناحیه بازرگانی میکرد. و مدتی هم در مرو متوطن شد و به کتابخانه های آن شهر میرفت و استفاده میکرد. سپس به خوارزم متوجه شد و ورود وی بدان شهر به سال 616 ه . ق. مصادف با خروج و طغیان تاتار گردید و ناچار از خوارزم هراسان و گریزان آواره شد و در راه رنج و تنگدستی بسیار کشید تا سرانجام به موصل رسید و در آن شهر مدتی اقامت کرد. سپس به سنجار رفت و از آن شهر به حلب سفر کرد و در خارج آن شهر روزگاری بسر برد تا وفات یافت. وی هنگام اقامت در مرو معلومات بسیاری برای کتاب معجم البلدان که مایهء شهرت او شده است فراهم آورد و آن را در شهر حلب به مساعدت وزیر جمال الدین قفطی به پایان رسانید. یاقوت اندکی پیش از مرگ خود به مقامی رسیده بود که مردم او را میستودند و فضل و ادب او زبانزد همگان بود. از تألیفات اوست: 1- ارشاد الاریب الی معرفة الادیب که به معجم الادباء یا طبقات الادباء معروف است (در کشف الظنون و ابن خلکان آن را به نام ارشاد الالباء الی معرفة الادباء آورده اند). یاقوت در این کتاب اخبار نحویان و لغویان و قراء و علمای اخبار و انساب و نویسندگان و هرکه را در ادب تصنیفی کرده آورده است. پروفسور مارگلیوس استاد دانشگاه آکسفورد به تصحیح و مقابلهء آن به خرج اوقاف گیب همت گماشته و در مطبعهء هندیهء قاهره از سال 1909 تا پایان سال 1916 م. در هفت مجلد به چاپ رسیده است. 2- مراصد الاطلاع فی اسماء الامکنه والبقاع، این کتاب مختصر معجم البلدان است و در فهرست دارالکتب العربیه المحفوظة بالکتبخانه جزء 5 ص146 نوشته شده است، تألیف یاقوت حموی، و در کشف الظنون چ اروپا ج5 ص625 پس از ذکر کتاب معجم البلدان یاقوت گوید و مختصر آن را صفی الدین عبدالمؤمن فراهم آورده و به همت پروفسور گوینپول جلد چهارم آن در لیدن (64-1850م.) چاپ شده یک جلد آن به سال 1168 ه . ق. در 900 صفحه در باتاویا بطبع رسیده است. و کتاب موسوم بمراصد الاطلاع فی معرفة الامکنه والبقاع در ایران به سال 1315 در 429 صفحه (چ سنگی) چاپ شده است. 3- المشترک وضعاً والمفترق صقعاً (فی البلدان)، این کتاب را پروفسور وستنفلد گوته، بترتیب حروف از معجم البلدان در سال 1846 م. در 370 صفحه برگزیده است. 4- معجم البلدان فی معرفة المدن والقری والخراب والعمار والسهل و الوعر فی کل مکان. یاقوت در 20 ماه صفر 621 ه . ق. در مرز حلب تألیف آن را به پایان رسانیده و آن را به خزانهء امام الفضلا و سید الوزراء جمال الدین القفطی وزیر حلب هدیه کرده است. این کتاب به اهتمام پروفسور وستنفلد در 6 جلد بزرگ که ششم آن مشتمل بر فهرست اسماء رجال و زنان است که بالغ بر 12 هزار نام میشود، در لایپزیک در تاریخ 1866 - 1873 م. چاپ گردیده است و در مطبعة السعادة مصر در تاریخ 4- 1323 با ذیل به اهتمام السید امین الخانجی طبع شده است و ذیل را به نام «منجم العمران فی المستدرک علی معجم البلدان» موسوم کرده است و در آن کلیهء مطالبی را که دربارهء کشورهای اروپا و آمریکا مؤلف نیاورده ذکر کرده است چه این تقسیمات پس از عصر مؤلف پدید آمده و به منابع کتب جغرافیائی جدید استناد کرده است. رجوع به مقدمهء معجم الادباء و معجم المؤلفین جزء 13 ص178 و شذرات الذهب جزء 5 ص121، 122 و قاموس الاعلام ترکی و معجم المطبوعات ج2 ص1941 و اعلام زرکلی ج3 ص1142 و کشف الظنون و وفیات الاعیان ج2 ص346 و لسان المیزان ج6 ص239 و تاریخ مغول ص41 و 51 و 480 و ایران باستان پیرنیا ج1 ص106 شود.

یاقوت خان خواجه سرا.

[خوا / خا جَ / جِ سَ] (اِخ) قوللر آقاسی احمدشاه درانی بود. (از مجمل التواریخ گلستانه ص114).

یاقوت خزانه دار.

[تِ خِ نَ / نِ] (اِخ)افتخارالدین خادم حرم شریف نبوی و مردی دیندار و دارای روحی نیرومند بود. (از درر الکامنه ج4 ص409). و رجوع به مقدمهء معجم الادبا و معجم المؤلفین جزء 13 ص178 و شذرات الذهب جزء 5 ص121، 122 و قاموس الاعلام ترکی و معجم المطبوعات ج3 ص1142 و کشف الظنون و وفیات الاعیان ج2 ص346 و لسان المیزان ج6 ص239 و تاریخ مغول ص41 و 51 و 480 و ایران باستان پیرنیا ج1 ص106 شود.

یاقوت رنگ.

[رَ] (ص مرکب) به رنگ یاقوت. سرخ :
داغها چون شاخه های بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون ناردانه گشته اندر زیر نار.
فرخی.
مگر چو پردهء شرم از میانه بردارد
مرا از آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ.معزی.
سبیکه فروریخت در نای تنگ
برآمد زر سرخ یاقوت رنگ.نظامی.
براندازدش تخت یاقوت رنگ.نظامی.
که گلگونهء خمر یاقوت رنگ
بشستن نمیرفت از روی سنگ.سعدی.

یاقوت رومی.

[تِ] (اِخ) رجوع به یاقوت حموی شود.

یاقوت ریز.

(نف مرکب) افشاننده و گسترانندهء یاقوت. (ناظم الاطباء). که یاقوت ریزد. || (حامص مرکب) در بیت زیر ظاهراً کنایه از پرتوافکنی و نورپاشی است :
دگر روز کاین ساقی صبح خیز
ز می کرد بر خاک یاقوت ریز.نظامی.

یاقوت زای.

(نف مرکب) زایندهء یاقوت. آن که یاقوت زاید :
مرکبی دریاکش و طیاره و آتش فشان
دایه ای دُرپرور و دوشیزه ای یاقوت زای.
منوچهری.

یاقوت ساز.

(نف مرکب) آن که با یاقوت اشیاء زینتی سازد. || (ن مف مرکب) اشیاء ساخته شده از یاقوت :
شمعهای بساط بزم افروز
همه یاقوت ساز و عنبرسوز.نظامی.

یاقوت سان.

(ص مرکب) مانند یاقوت سرخ :
فلک چون جام یاقوتین روان کرد
ز جرعه خاک را یاقوت سان کرد.نظامی.

یاقوت سنج.

[سَ] (نف مرکب)اندازه گیرنده و سنجندهء یاقوت :
همان گوهری جام یاقوت سنج
کلیدی است بر قفل بسیار گنج.نظامی.

یاقوت فام.

(ص مرکب) به رنگ یاقوت سرخ. یاقوت رنگ :
بیامد از آنجایگه شادکام
رخ از خرمی گشته یاقوت فام.فردوسی.
به دیباچه بر اشک یاقوت فام
به حسرت ببارید و گفت ای غلام.سعدی.
طوطیان جان سعدی را به لطف
شکری ده زان لب یاقوت فام.سعدی.
بر مرگ دل خوش است در این واقعه مرا
کاب حیات در لب یاقوت فام اوست.
سعدی.

یاقوت فروغ.

[فُ] (ص مرکب) چیزی که فروغ یاقوت داشته باشد. (آنندراج). چیزی که آب و رنگ آن مانند یاقوت باشد. (ناظم الاطباء) :
در هوای لب یاقوت فروغ تو عقیق
اشک گرمی است که از چشم سهیل افتاده ست.
صائب (از آنندراج).

یاقوتک.

[تَ] (اِ مصغر) یاقوت کوچک. || کنایه از لب :
دو چشمک پر ز بند چشم بندان
دو یاقوتک همیشه خندخندان.
بلعباس امامی.

یاقوت کار.

(ص مرکب) که یاقوت به کار برد. || چیزی که در آن یاقوت به کار برده باشند :
همه زین زرین یاقوت کار
کفل پوشهای جواهرنگار.نظامی.

یاقوت کردار.

[کِ] (ص مرکب) با کردار و عملی مانند یاقوت. دارای عمل و خاصیت یاقوت :
دفع وبا را جام شه یاقوت کردار آمده.
خاقانی.

یاقوت گر.

[گَ] (ص مرکب) لعل گر. (آنندراج). سازندهء اشیایی که در آنها یاقوت به کار رود.

یاقوت گون.

(ص مرکب) به رنگ یاقوت. سرخ. یاقوت رنگ :
گاه برسان یکی یاقوت گون گوهر شود
گه به کردار یکی بیجاده گون مجمر شود.
فرخی.

یاقوت لب.

[لَ] (ص مرکب) با لبی به رنگ یاقوت سرخ. سرخ لب. (ناظم الاطباء) :
جام زرین تو پر کرده ز یاقوت روان
ساقی بزم تو یاقوت لب سیم بری.امیرمعزی.
مست تمام آمده ست بر در من نیمشب
آن بت خورشیدروی وان مه یاقوت لب.
خاقانی.
یاقوت لبان در بناگوش
هم غالیه بوی و هم قصب پوش.نظامی.
|| از اسمای محبوب است. (آنندراج).

یاقوت مستعصمی.

[تِ مُ تَ صَ] (اِخ)جمال الدین ابوالدر یاقوت مستعصمی بغدادی خطاط شهیر درگذشته به سال 698 ه . ق. وی به خط بدیع خود مخصوصاً بسبب نسخ قرآنی که آنها را به دست خود نوشته شهرت یافته است. یکی از نسخ مزبور در کتابخانهء مصری مضبوط است که در سال 690 ه . ق. از نوشتن آن فراغت یافته است. یاقوت را بعضی حکم و منتخبات نیز هست که از آنهاست: 1- اسرار الحکماء: از نوع مطالب پند و تصوف است که به ضمیمهء امثال العرب ضبی در اسلامبول به سال 1300 طبع شده است. 2- رسالهء آداب و حکم و اخبار و آثار فقه و اشعار منتخبه. در مجموعه ای به نام سه رساله در مطبعهء الجوانب اسلامبول به سال 1298 در 77 صفحه چاپ شده است. 3- نبذة من اقوال الفضلاء، یاقوت آنها را در سال 681 ه . ق. گرد آورده و آن در ضمن کتاب تنزیه الالباب فی حدائق الاَداب تألیف مطران و داود در موصل به سال 1863 م. طبع شده است. (از معجم المطبوعات ج2 ص1943).
مرحوم اقبال آشتیانی ذیل صنایع دورهء مغول آرد: یکی از شعب عمدهء صنایع مستظرفه که مخصوصاً مقارن استیلای مغول در ممالک شرق اهمیت فوق العاده داشت حسن خط بوده و مستنصر و مستعصم و وزرای ایشان در جلب خوشنویسان و به کار واداشتن ایشان در خزانة الکتب های دارالخلافه مبالغ بسیار خرج میکردند و مشهورترین خطاطان این دوره دو نفرند: یکی صفی الدین عبدالمؤمن ارموی است و دیگری شاگرد او که در فن خط بمراتب از استاد خود معروفتر شده یعنی جمال الدین یاقوت مستعصمی (متوفی سال 698) که هر دو سابقاً از خطاطان مخصوص مستعصم آخرین خلیفهء عباسی بوده و بعد از برافتادن دولت عباسیان بخدمت خاندان جوینی پیوسته اند و یاقوت که استاد خط نسخ محسوب میشود ابتدا از غلامانی بوده که او را مستعصم خریده و به شاگردی صفی الدین عبدالمؤمن واداشته و او بزودی در ادب و حسن خط مهارت بسیار یافته و در این فن اخیر بر استاد خود نیز پیشی گرفته است. عطاملک جوینی او را بسیار محترم میداشت و پسران خود و برادرزادهء خویش شرف الدین هارون را برای آموختن حسن خط پیش او به شاگردی واداشت. (تاریخ مغول ص561) :
خطت که بر خط یاقوت می نهم ترجیح
نوشته است بر آن لعل لب که «انت ملیح».
کمال خجندی.
و رجوع به تذکرة الخطاطین ج1 ص6 و تاریخ گزیده ص812 و حبیب السیر ج2 ص317 و تذکرهء دولتشاه ص380 و 515 حاشیه و ابن خلکان ص347 و از «سعدی تا جامی» ص102 و قاموس الاعلام ترکی شود.

یاقوت موج.

[مَ / مُ] (ص مرکب) دارای موجی چون یاقوت در رنگ و درخشندگی. || مجازاً سرخ گون. || به معنی پر در و گوهر :
طبع تو بحر محیط، دست تو ابر بهار
بحر تو یاقوت موج، ابر تو زرین مطر.معزی.

یاقوت نشان.

[نِ] (ن مف مرکب)یاقوت نشانیده. هر چیز که در آن یاقوت نشانده باشند (معنی صفت مفعولی را رساند). مرصع به یاقوت. || مجازاً به معنی اشکبار و خون بار آمده است :
ای کاش که قوت من بودی ز دو یاقوتش
تا بر سر او چشمم یاقوت نشانستی.معزی.

یاقوت نوش.

(نف مرکب) نوشندهء می لعل. آشامندهء شراب سرخ. (ناظم الاطباء). || یاقوت نوشیده. پر شراب سرخ :
دگر ره یکی جام یاقوت نوش(1)
بدان نوش لب داد و گفتا خموش.نظامی.
(1) - ممکن است نوش صفت جام یاقوت باشد، و در این صورت بیت شاهد نخواهد بود.

یاقوت وار.

[قوتْ] (ص مرکب) مانند یاقوت. سرخ :
یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله
کرده بر او حواله غواص در دریا.کسائی.
بیا ساقی آن آب یاقوت وار
درافکن بدان جام یاقوت بار.نظامی.
من روی بر زمین و دو چشم اندر آسمان
بیجاده رنگ رویم و یاقوت وار چشم.
زین الدین سجزی.

یاقوت وش.

[وَ] (ص مرکب) یاقوت مانند و شبیه به یاقوت.

یاقوتة.

[تَ] (ع اِ) یک دانه یاقوت. (ناظم الاطباء). یکی یاقوت. (منتهی الارب) :انه درة من درر الشرف لا من درر الصدف و یاقوتة من یواقیت الاحرار لامن یواقیت الاحجار. (ابوبکر خوارزمی از الجماهر بیرونی ص14).

یاقوتی.

(ص نسبی) منسوب به یاقوت. به رنگ یاقوت. ساخته شده از یاقوت.
- انگور یاقوتی؛ انگور که دانهء آن ریز و قرمز و گاه کمی مایل به سیاه است و چون نیک برسد رنگ آن سیاه تیره شود. در قزوین آن را سرخک گویند. (یادداشت مؤلف).
|| انگور سپید. (دهار). || نسبت به بیع یاقوتی است که نوعی از جواهر میباشد. (از انساب سمعانی ص597). فروشندهء یاقوت. || چیزی که برای دفع جنون و قوت دماغ از یاقوت و مروارید ترکیب دهند. (میزان الادویه ص382). و رجوع به مفرح یاقوت در ترکیبات یاقوت شود.

یاقوتی.

(اِخ) امیر یاقوتی پسر داود چغری بیک و برادرزادهء سلطان طغرل سلجوقی بود. رجوع به تاریخ سیستان صص374 - 376 و راحة الصدور ص77 و تاریخ گزیده ص450 شود.

یاقوتی.

(اِخ) دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد در شش هزارگزی شمال خاوری تربت جام قرار دارد و 168 تن سکنه دارد. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یاقوتین.

(ص نسبی) منسوب به یاقوت. به رنگ یاقوت. ساخته شده از یاقوت. یاقوتی :
چو چنبرهای یاقوتین بروز باد گلشنها
جهنده بلبل و صلصل چو بازیگر به چنبرها.
منوچهری.
گل سوار آید بر مرکب یاقوتین
لاله در پیشش چون غاشیه دار آید.
ناصرخسرو.
لاله ها از برای شربت را
حقه هائی شدند یاقوتین.مسعودسعد.
گل گرفته جام یاقوتین به دست زمردین
پیش شاهنشه به بوی دوستگانی آمده ست.
سنایی.
کشتی زرین به کف دریای یاقوتین در آن
وز حباب گنبدآسا بادبان انگیخته.خاقانی.
فلک چون جام یاقوتین روان کرد
ز جرعه خاک را یاقوت سان کرد.نظامی.

یاقوتی نخشبی.

[یِ نَ شَ] (اِخ)شاعری معاصر سوزنی است و سوزنی را با او مهاجات است. (یادداشت مؤلف).

یاقوتیة.

[تی یَ] (اِخ) همراهان و سپاهیان یاقوت حاکم شیراز را یاقوتیه مینامیدند : فلما استتم العرض وجد نصف الیاقوتیة قد انحازوا عنه. (تجارب الامم ص516).

یاقوق.

(اِخ) نام جدید حقوق، شهری میان اشیر و نفتالی. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به حقوق شود.

یاقول.

(اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان دره گز با 168 تن سکنه. آب آن از قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یاقه.

[قَ] (ترکی، اِ) در ترکی گریبان جامه را گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). یقه. یخه.

یاقی.

(تاتاری، اِ) سوختگی و داغ. (ناظم الاطباء).

یاق یازر.

[] (اِخ) حصاری نزدیک مرغه در نواحی مرو بوده است: بهاءالملک با جمعی انبوه از بزرگان و سپاهیان استعداد تمام بجای آوردند و چون بقلعهء «مرغه یا مرغز» رسید صلاح در مقام قلعه ندید با جمعی عازم حصار یاق یازر شد. (تاریخ جهانگشا ج1 ص120).

یاقیچی.

(ترکی تاتاری، ص) سوزنده. (ناظم الاطباء).

یاقین.

(ترکی، ص، اِ) نزد و نزدیک. (از ناظم الاطباء). یخین. یوخون.

یاک.

(اِ)(1) غژگاو. غژغاو. رجوع به غژغاو شود.
(1) - از اصل تبتی yack.

یاک.

(فرانسوی، اِ)(1) نوعی کشتی تفریحی و تشریفاتی. معرب آن یخت باشد.
(1) - Yacht.

یاکریم.

[کَ] (اِ) قسمی پرنده شبیه به کبوتر کوچک، دو چند گنجشکی. (یادداشت مؤلف). گونه ای قمری. رجوع به قمری شود. || (اِ صوت) اسم صوت پرندهء مذکور. حکایت صوت آن. (یادداشت مؤلف).
-امثال: کبوتر صناری یاکریم نمی خواند.

یاکرین.

[] (اِخ) بنویاکرین از قبایل بربر غربند از تیرهء لواتة و فراتة. (مسالک الممالک ابن حوقل چ لیدن ص106).

یاکند.

[کَ] (اِ) یاقوت. (آنندراج). سنگ قیمتی، این لفظ را تازیان تازیکانیده [یعنی معرب ساخته] یاقوت گفته اند. (ناظم الاطباء)(1) :
کجا تو باشی گردند بیخبر خوبان
جَمَست را چه خطر هرکجا بود یاکند.
شاکر بخارایی (از آنندراج).
پندی دهمت که باشد آن پند
بهتر ز هزار لعل یاکند(2).
حکیم طرطری (از جهانگیری).
حقهء یاکند پر از کسپرچ
گر بندیدی لب و دندانش بین.
رضی الدین لالای غزنوی.
و رجوع به یاقوت شود.
(1) - مؤلف در یادداشتی نوشته اند: اینکه لغت نامه ها می نویسند یاقوت یا نوعی یاقوت نادرست است.Jacinthe (Hyacinthus).
(2) - ظ: لعل و یاکند.

یاکوتسک.

(اِخ)(1) شهری در روسیهء آسیا، عاصمهء جمهوری یاقوتی «یاکوتی» بر ساحل رود لنا، دارای 23000 تن سکنه است. و رجوع به یاکوتی شود.
(1) - Yakoutsk (Iakoutsk).

یاکوتی.

[کُ] (اِخ)(1) جمهوری آزاد دارای استقلال داخلی از جمهوریهای شوروی سابق به مشرق سیبری به مساحت چهار میلیون گز مربع دارای سیصد هزار تن سکنه. کرسی آن یاکوتسک است. کشوری کم جمعیت است و آب و هوای آن نامساعد و سخت سرد میباشد. تجارت آن پوست حیوانات است و دارای رگه های معدنی زرخیز لنا است. (از لاروس).
(1) - Yakotie.

یاکین.

(اِخ) اسم ستون طرف راست که سلیمان در رواق هیکل برپا کرد. (قاموس کتاب مقدس).

یال.

(اِ) گردن باشد. (لغت فرس اسدی). به معنی گردن باشد مطلقاً، اعم از گردن انسان و حیوان دیگر و به عربی عنق گویند. (برهان). گردن. (آنندراج). عنق. (غیاث اللغات). گردن و عنق. (ناظم الاطباء). || بیخ گردن را گفته اند. (برهان). بن گردن. (سروری). بیخ گردن. (ناظم الاطباء). محل اتصال گردن به تن یا به کتف و شانه و دوش از دو سوی. جایگاه گرز. سر بازو. سر شانه :
ببوسید مادر دو یال و برش
همی آفرین خواند بر پیکرش.فردوسی.
نشانده سیاوش بخاک اندرون
بر و یال و مویش شده غرق خون.
فردوسی.
مهان جهان بردریدند پاک
همی ریختند از بر یال خاک.فردوسی.
به ایرانیان گفت گیو دلیر
که یال یلان دارد [کیخسرو] و چنگ شیر.
فردوسی.
به انگشت رخساره برکند زال
پراکند خاک از بر تاج و یال.فردوسی.
بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من.فردوسی.
مکن تکیه بر گرز و کوپال خود
بدزد از کمند گوان یال خود.فردوسی.
به زخم عمود و به کوپالشان
همی خرد شد پهلو و یالشان.فردوسی.
بدان خسروی یال و آن چنگ اوی
بدان رفتن و جاه و فرهنگ اوی.فردوسی.
بر این شاخ و این یال و بازو و کفت
هنرمند باشی نباشد شگفت.فردوسی.
تو چندین همی با من افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی.فردوسی.
یکی نیزه زد همچو آذرگشسب
ز کوهه ببردش سوی یال اسب.فردوسی.
همی گفت شاهی کنی یک زمان
نشینی بر تخت زر شادمان
به از بندگی توختن شست سال
پُراکنده گنج و برآورده یال.فردوسی.
آن کجا تیغش بر گرگ فروآرد پشت
آن کجا گرزش بر پیل فروکوبد یال.فرخی.
بر پیل به دو پاره کند گرز تو دندان
بر شیر به دو نیمه کند خنجر تو یال.فرخی.
چنین یال و بازو و آن زور و برز
نشاید که آساید از تیغ و گرز.اسدی.
بدین یال و گرز و بر و گردگاه
چه سنجد به چنگال او کینه خواه.اسدی.
چران گردش اندر نوند سمند
گره کرده بر یال خم کمند.(گرشاسب نامه).
چون زین زمانه کوفت یالت را
کمتر کنی این دویدن تُرّه.ناصرخسرو.
بر و بازوی و یال خود دیده ای
تن خویشتن را پسندیده ای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
روبهی کز بیم جان هرگز نگردد گرد شیر
گر عنایت یابد از تو بشکند بر شیر یال.
معزی.
به سخا و بزرگواری خویش
ببر از یال من چکاچک کاج.سوزنی.
او بوق من به هار مزعفر همی کند
من یال او به کاج معصفر همی کنم.سوزنی.
بیال و گردن او برشدند و باز پرند
بسی ادیم گران در میان کوی تمیم(1).سوزنی.
ناقه ای کو پای بر یالش نهد
بوسه گه هم پای و هم یالش کنم.خاقانی.
سلطان طغرل خوب چهره بغایت بود... تمام قد فراخ بر و سینه و افراشته یال. (راحة الصدور راوندی). سلطان ملکشاه صورتی خوب داشت و قدی تمام، یالی افراشته و بازویی قوی. (راحة الصدور).
جوان اگر چه قوی یال و پیلتن باشد
به جنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند.
سعدی (گلستان).
- با فر و یال؛ با شکوه و قوی :
بدین برز و بالا و این فر و یال
به هر دانش از هر کسی بی همال.فردوسی.
نهانش همی داشت تا هفت سال
یکی شاه فش گشت با فر و یال.فردوسی.
- برز و یال؛ گردن و قامت و اندام :
به زور تن و چهره و برز و یال
شد این اُسرت از سروران بیهمال.اسدی.
- بر و یال؛ گردن و دوش و سینه :
وزآن پس بیازید [رستم] چون شیر جنگ
گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ.فردوسی.
نشانده سیاوش به خاک اندرون
بر و یال و مویش شده غرق خون.
فردوسی.
سلاح من ار با منستی کنون
بر و یال تو کردمی غرق خون.فردوسی.
کنون صد پسر جوی هم سال اوی
به بالا و چهر و بر و یال اوی.فردوسی.
دو چشم گوزن و بر و یال شیر
نشد دیده از دیدنش هیچ سیر.فردوسی.
من از دور دیدم بر و یال اوی
چنان برز و بالا و کوپال اوی.فردوسی.
بود بی گمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و یال و پیوند من.فردوسی.
چو خاقان بدیدش به بر در گرفت
بماند از بر و یال پیران شگفت.فردوسی.
ستبرست بازوت چون ران شیر
بر و یال چون اژدهای دلیر.فردوسی.
- پشت و یال؛ یال و پشت گردن و قسمت فوقانی بدن :
زشت بار است ای برادر بار آز
دور بفکن بار آز از پشت و یال.
ناصرخسرو.
- تن و یال؛ گردن و تن. پیکر :
خورش آن بود سال تا سالشان
که آکنده گردد تن و یالشان.فردوسی.
- خر بی یال و دم؛ احمق. نادان. جاهل. (یادداشت مؤلف).
- دوش و یال؛ یال و کتف :
ز دیبا نه برداشتی دوش و یال
مگر چهر گلنار دیدی به فال.فردوسی.
- سر و یال؛ سر و گردن :
غمین گشت رستم بیازید چنگ
گرفت آن سر و یال جنگی پلنگ.فردوسی.
- سُفْت و یال؛ یال و سُفْت. یال و کتف :
برو برنشسته یکی پهلوان
ابا فر و با سفت و یال گوان.فردوسی.
- شاخ و یال؛ یال و شاخ. گردن و سینه و پاها :
بدین برز و بالا و این شاخ و یال
به گیتی کسی نیست وی را همال.فردوسی.
ز لشکر هر آن کس که آن زخم دید
بر آن شاخ و یال آفرین گسترید.فردوسی.
بر آن برز و بالا و آن شاخ و یال
که گفتی برو برگذشتست سال.فردوسی.
برآمد بر این کار برچند سال
چو پیلی شد آن کرم با شاخ و یال.
فردوسی.
- شیر بی یال و دم؛ اسمی بی مسمی. وجودی دور از عوامل وجود.
- فرق و یال؛ سر و گردن :
سیل طمع برد ترا آبروی
پای طمع کوفت ترا فرق و یال.ناصرخسرو.
- کتف و یال؛ یال و کتف :
به بالای من پور سام است زال
ابا بازوی شیر و با کتف و یال.فردوسی.
بر و کتف و یالش بمانند من
تو گویی که داننده برزد رسن.فردوسی.
- یال آکندن؛ بالیدن. رشد کردن :
به رشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا بیاکند یال.فردوسی.
- یال افراختن؛ گردن افراختن. گردن فرازی کردن. سرافرازی کردن. سر و سینه و گردن را راست کردن. کشیدن گردن :
چو زانسو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفراخت یال.
فردوسی.
- || قد علم کردن.
- || بالیدن :
چو از پادشاهیش بیست و سه سال
گذر کرد شیروی بفراخت یال.فردوسی.
- یال برآکندن؛ بالیدن. رشد کردن. رستن اندام. قوی شدن گردن و بر و سینه :
همی داشتندش چنین چار سال
چو شد سیر شیر و برآکند یال.فردوسی.
خورش آن بود سال تا سال شان
که آکنده گردد بر و یالشان.فردوسی.
- یال برآوردن؛ یال افراختن. بالیدن :
بپروردمش تا برآورد یال
شد اندر جهان سرور بی همال.فردوسی.
- || گردن کشیدن. سر برآوردن :
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال.فردوسی.
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال.فردوسی.
زمانی در اندیشه بد زال زر
برآورد یال و بگسترد بر.فردوسی.
سپر خواست از ریدک ترک زال
برانگیخت اسب و برآورد یال.فردوسی.
- یال برافراختن؛ یال افراختن. بالیدن :
چنین تا برآمد بر این پنجسال
برافراخت آن کودک خرد یال.فردوسی.
بدانگه که کودک برافراخت یال
بر شاه کابل فرستاد زال.فردوسی.
- || سرکشیدن. سرافرازی کردن :
یکی از ریاضی برافراخت یال
یکی هندسی برگشاد از خیال.نظامی.
- || متوجه شدن. توجه کردن :
کسی سوی رستم فرستاد زال
که لختی به چاره برافراز یال.فردوسی.
- یال برتافتن؛ گردن پیچیدن. نافرمانی کردن :
هر که یال از طوق طوع شاه برتابد بقصد
تیغ قهرت... چون طوقِ گرد یال باد.سوزنی.
- یال برکشیدن؛ بالیدن. بزرگ شدن. قد کشیدن : چند نکت دیگر بود که آن به روزگار کودکی چون یال برکشید و پدر وی را ولیعهد کرد واقع شده بود. (تاریخ بیهقی). بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی).
- || سرافرازی کردن :
ملک معمور و گنج مالامال
برکشد تنت را به گردون یال.اوحدی.
- یال بستن؛ کردن کاری بطور گستاخی و غرور و خودبینی. (ناظم الاطباء). کنایه از برخود چیدن و تعریف نمودن. (آنندراج) :
همه اسبان بر او از شیهه خندند
چو بیند پیش خر هم یال بندند.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
آنکه می بندد به ما افتادگان یال از غرور
نی ز یک جا بشکند پشتش که صدجا بشکند.
سالک یزدی (از آنندراج).
حدیث سمش چون نیامد به دست
به وصف دمش خامه ام یال بست.
حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج).
مرا چه جان که کشد بهر من کسی شمشیر
مرا چه حال که بر من کسی ببندد یال.
اسیر (از آنندراج).
- یال پیچیدن؛ پشت کردن. رفتن. رو گرداندن. (یادداشت مؤلف) :
زنی با جوالی میان پر ز کاه
همی بود پویان میان سپاه
سواری بیامد خرید آن جوال
ندادش بها و بپیچید یال.فردوسی.
نهانی از آن پهلوان بلند
ز فتراک بگشاد [گیو] پیچان کمند
بپیچید گیو سرافراز یال
کمند اندرافکند و کردش دوال.فردوسی.
- یال تابیدن؛ سرباز زدن. نافرمانی کردن :
وگر زین که گفتم بتابید یال
گزینید گردن کشی را همال.فردوسی.
- یال فراختن؛ یال برافراختن :
به آسمان و به بستان از آن سخن مه و سرو
همی فروزد چهر و همی فرازد یال.سوزنی.
و رجوع به یال برافراختن در همین ترکیبات شود.
- یال فروبردن؛ فروبردن گردن به سینه و حالت استماع به خود گرفتن :
سپهبد چو بشنید گفتار زال
برافراخت گوش و فروبرد یال.فردوسی.
- یال کشیدن؛ تأبی کردن. تن زدن. گردن کشی کردن. (یادداشت مؤلف) :
چو پیروز گردد کشد یال و شاخ
پدر پیر گشته نشسته به کاخ.دقیقی.
از او رسیده بتو نقد صد هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید باید یال.عنصری.
- یال و دم کردن؛ بریدن یال و دم اسبان و این در مراسم عزاداری اعیان و بزرگان معمول بود. (از فرهنگ عامیانهء جمالزاده).
- || از بیخ و بن برکندن.
- یال و بر؛ پیکر و اندام. گردن و تن :
چنان بازگشتند هرکس که زیست
که بر یال و برشان بباید گریست.فردوسی.
- یال و پشت؛ گردن و نیمهء بالای تن :
اگر خود بمانی به گیتی دراز
ز رنج تن آید به رفتن نیاز
بدانگه که خم گیردت یال و پشت
بجز باد چیزی نداری به مشت.فردوسی.
- یال و دم بوسی؛ تعبیری است ظرافت آمیز از معانقه و احوال پرسی. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- یال و دم بوسیدن؛ به مزاح، یکدیگر را بوسیدن. (یادداشت مؤلف).
- یال و دم ساییده؛ صورت تحریف شدهء پاردم ساییده است. پاردم به معنی رانکی و آن نواری است که پشت دو ران الاغ و قاطر قرار دهند و از دو سوی به پالان بندند و هرگاه الاغ یا قاطری چموش و سرکش باشد بر اثر لگد انداختن رانکی خود را می ساید بنابراین الاغ پاردم ساییده یعنی الاغ چموش و سرکش و از این روی پاردم ساییده به معنی قالتاق و ناقلا و ناجنس برای آدمیان استعمال می شود. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
- یال و دم جنباندن؛ اظهار وجود کردن. خودی نمودن.
- یال و سُفْت؛ گردن و سینه. شانه و گردن :
نمانی به ترکان بدین یال و سفت
به ایران ندانم ترا نیز جفت.فردوسی.
به نستیهن گرد کلباد گفت
که این کوه خاراست با یال و سفت.
فردوسی.
- یال و شاخ؛ گردن و پا. قد و قامت. و پیکر و اندام :
چو سهراب را دید و آن یال و شاخ
برش چون بر سام جنگی فراخ.فردوسی.
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید.فردوسی.
کجا گنجد اندر جهان فراخ
بدان فر و برز و بدان یال و شاخ.فردوسی.
- یال و کفت؛ یال و دوش. یال و سفت :
از آن برز و بالا و آن یال و کفت
فروماند بینادل اندر شگفت.فردوسی.
سواری چو بهرام با یال و کفت
بلند اشتری زیر و زخمی شگفت.فردوسی.
- یال و کوپال؛ کنایه از کر و فر و تن و توش. (آنندراج). نظیر سر و سنبات در تداول عوام. (یادداشت مؤلف) :
عجب یال و کوپال بر می کشی
غباری به گردون چه سر می کشی.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
چهرهء آل ترا ماه ندارد به خدا
یال و کوپال ترا شاه ندارد به خدا.
میرنجات (از آنندراج).
|| قد و اندام و شکل و طرز و حالت. (ناظم الاطباء). قد و قواره و هیکل :
به بازی به کویند همسال من
به خاک اندرآمد چنین یال من.فردوسی.
چو بگذشت چرخ از برش چند سال
یکی کودکی گشت با فر و یال.فردوسی.
|| بازو که از دوش باشد تا مرفق. (برهان). بازو یعنی از دوش تا آرنج و دست و هردو دست. (ناظم الاطباء). بازوی مردم. (شرفنامهء منیری). || روی و رخساره. (برهان) (ناظم الاطباء). || موی گردن اسب. (برهان) (غیاث). موی گردن اسب و استر و خر و آن «مویال» بوده مو را حذف کرده یال گویند. (انجمن آرا). موی گردن اسب و استر و خر و جز آن. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). بش. فش. پش. عرف. (یادداشت مؤلف). موی پس گردن جانوران. سَیب. (منتهی الارب) :
همه یال اسبان پر از مشک و می
پراکنده دینار در زیر پی.فردوسی.
بمالید دستش ابر چشم و روی
بر و یال می سود و بشخود موی.فردوسی.
همی رفت با او تهمتن بهم
بدان تا نباشد سپهبد دژم...
همه یال اسب از کران تا کران
براندوده مشک و می و زعفران.فردوسی.
|| یل و پهلوان. (ناظم الاطباء). || زور و قوت و قدرت. (ناظم الاطباء). شعوری بنقل از مجمع الفرس یال را به معنی زور کردن آورده است. (لسان العجم ج1 ورق 445). || گنبد آسمان. || تاج مرغان. || طراز و ریشه. (ناظم الاطباء). || مستی حیوانات را نیز یال گویند، چه هر حیوانی که مست شود گویند «به یال آمده است». (برهان) (آنندراج). مستی حیوانات و گشنی آنها. (ناظم الاطباء). || (ص) تناور و جسیم و کلان و زوردار و توانا. (ناظم الاطباء). || مست. (جهانگیری از معیار جمالی) (آنندراج) (سروری) (ناظم الاطباء). || زیانکار. || آنکه در هر چیزی تدبیر میکند. (ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: بیال و گردن او برشدند و بازبرید
بسی ادیم گر اندر میان کوی تمیم.

یال.

(اِ) مخفف عیال. (برهان قاطع چ معین). فرزند و عیال. (برهان). خدمتکار و نوکر. (ناظم الاطباء). عیال. (سروری). اهل و عیال. و رجوع به یالمند شود.

یال.

(اِخ) یِیْل. (دانشگاه...) دانشگاهی که بانی آن اِلیهویال است و آن را به سال 1701 م. در نیوهاون (کنکتی کوت)(1) تأسیس کرد.
(1) - Connecticut.

یالا.

[یالْ لا] (صوت) در تداول عامه مخفف «یاالله» است و آن به گاه شتاب کردن خواستن یا به شتاب کردن داشتن گفته شود: یالا، زودباش! عجله کن! و رجوع به یاالله ذیل «یا» شود.

یالاپان.

(اِخ) شهرکی است [ به ماوراءالنهر ] . از وی تا لب رود پرک فرسنگی است و اندر وی سرای درم زدن است. (حدود العالم ص116).

یالاق.

(ترکی، اِ)(1) سگ چادر ترکمانان، و یالاق از آن روی نامند که پاک کردن و شستن ظروف طعام آنان با وی است که با لیسیدن بجای آرد. (یادداشت مؤلف).
(1) - از یالاماق ترکی به معنی لیسیدن.

یالانجی.

(اِخ) دهی است از دهستان مانهء شهرستان بجنورد واقع در پانزده هزارگزی شمال خاوری مانه. دارای 108 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یالانچی.

(ترکی، ص) دروغزن. دروغگو. کاذب. لافی. دروغ باف.
- یالانچی پهلوان؛ (پهلوان دروغگو) آنکه دعویهای بی معنی کند. آنکه مدعی امری است و از عهده برنمی آید. مدعی کاذب.

یالان قور.

[قَ] (اِ) قسمی درخت جنگلی. (یادداشت مؤلف). رجوع به موتال شود.

یال بند.

[بَ] (ص مرکب) این ترکیب در لغت محلی شوشتر نسخهء خطی، ذیل ترکیبات خودنما، خودسر، خودرای، خودرو آمده است، چنین: مردم یال بند و بی پروا و بی مشیر و بی استاد بارآمده. اما محتمل است این ترکیب صفتی و به عبارت بهتر مترادفی باشد کولی و لولی و غربال بند را. (یادداشت لغت نامه).

یال پوش.

(نف مرکب) پوشندهء یال. || (اِ مرکب) پوشش یال. جامه که روی یال اسب اندازند. جامه که بدان یال اسب پوشند.

یالتا.

(اِخ)(1) بندری به ساحل جنوبی شبه جزیرهء کریمه (قرم) دارای 34100 تن جمعیت و بدانجا حمامهای معدنی است. در اواخر جنگ جهانی دوم (فوریهء 1945 م.) در این شهر کنفرانسی از سران دول بزرگ جهان (روزولت، استالین و چرچیل) منعقد گردید.
(1) - Yalta.

یال حسین.

[حُ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان جرگلان بخش مانهء شهرستان بجنورد واقع در 32000 گزی شمال باختری مانه. دارای 105 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یالرود.

(اِخ) دهی است از بخش نور شهرستان آمل با 700 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یالرود.

(اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش نور شهرستان آمل است که از 4 آبادی تشکیل شده و مرکز آن دهی به همین نام است. این دهستان در حدود 1500 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). و رجوع به فقرهء قبل شود.

یالرود.

(اِخ) نام رودخانه ای در مازندران که مشروب میکند بلوک نور را. (ناظم الاطباء).

یالغ.

[لِ] (ترکی، اِ) قدحی بود از سروی گاو که بدان شراب خورند. (اوبهی). مأخوذ از ترکی است و آن جامی است که از شاخ کرگدن ساخته باشند. پیالهء شرابخوری چوبین. یالغی. (از ناظم الاطباء). طاس چوبین که بدان سیکی خوردندی. سروی گاو که در وی شراب آشامیدندی. ظرف شراب. اما ظاهراً کلمه مصحف بالغ است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بالغ شود.

یالغوز.

(ترکی، ص) یالقوز. رجوع به یالقوز شود.

یالغوزآغاج.

(اِخ) دهی است از دهستان اسفندآباد بخش قروهء شهرستان سنندج واقع در 24000 گزی شمال باختری قروه. دارای 518 تن سکنه میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یالغوزآغاج.

(اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان واقع در 22000 گزی جنوب قصبهء رزن. دارای 60 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یالغوزک.

[زَ] (ص مصغر) یالقوزک. رجوع به یالقوزک شود.

یالقوز.

(ترکی، ص) شخص تنها و مجرد و بی زن و بچه.
- یکه و یالقوز؛ تنها و منزوی.
|| آنکه تنهایی دوست دارد. آنکه از مردم گریزد. مردم گریز. (یادداشت مؤلف). || بی قید. بی بند و بار.

یالقوزآغاج.

(اِخ) دهی است از بخش شاهپور شهرستان خوی واقع در 17000 گزی شمال خاوری شاهپور با 500 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یالقوزآغاج.

(اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان مرند واقع در 12000 گزی شمال باختری مرند با 1482 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یالقوزآغاج.

(اِخ) دهی از بخش ترکمان شهرستان میانه با 1157 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یالقوزک.

[زَ] (ص مصغر) (مرکب از یالقوز ترکی + کاف علامت تصغیر فارسی) یالقوز. آنکه از معاشرت مردمان گریزد. انزواجو. تنهایی پسند. ناآمیزگار. مردم بدور. آدمی بدور(1). (یادداشت مؤلف).
(1) - در روستاهای آذربایجان صفت است برای گرگ آدم خوار، که گاهی همراه موصوف و گاهی به تنهایی آید: یالقوزک قورت (= گرگ آدم خوار)، یالقوزک.

یالمان.

(اِخ) ولایتی قدیم در شمال دیاله. رجوع به تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص23 شود.

یال مراد.

[مُ] (ص مرکب) اسبی که یال دراز داشته باشد. (بهار عجم) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
جلودارش ز بخت خویش شاد است
روا کامش از این یال مراد(1) است.
شفیع اثر (در تعریف اسب. از بهارعجم).
(1) - در این بیت یالِ مراد (به اضافه) باید خواند.

یالمند.

[مَ] (ص مرکب)(1) عیالمند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). عیالمند و خداوند اهل و عیال و فرزند. (ناظم الاطباء) :
ضعیفم یالمندم تنگدستم
چه خوانم داستان رامی و ویس.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
بودم حکیم سوزنی از چند سال باز
تا یالمند گشتم، گشتم تحکمی.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
(1) - از یال (مخفف عیال) + مند (پسوند اتصاف). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).

یالو.

(اِ) ابلهی و والهی. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص415).

یالو.

(اِ) ساحل و لب دریا و کنار رودخانه. یالی. یالود. (ناظم الاطباء). (شاید مرکب از یال + او = آب باشد). یالی.

یالو.

(اِخ)(1) رودی است در آسیای شرقی که چین را از کره جدا می سازد و وارد دریای ژاپن می شود. طول آن هفتصد و نود هزار گز است. (از لاروس).
(1) - Ya - Lou, Yalu.

یالو.

(اِخ) مرکز بلوک یالرود از بلوک نور در مازندران. (جغرافیای طبیعی کیهان ص299). و رجوع به یالرود شود.

یالوانه.

[نَ / نِ] (اِ) پرستوک و مرغ آبی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف بالوایه است. رجوع به بالوایه و پالوانه شود.

یالود.

(اِ) بندر را گویند و آن جایی است بر کنار دریا برای فرود آمدن کالاها و متاع و اجناس ممالک بیگانه آباد کنند. (فرهنگ ترکتازان هند از آنندراج).

یالوغ.

(ترکی، اِ) پیاله ای که از شاخ کرگدن سازند. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج2 ورق 444 الف). دگرگون شدهء بالغ است. رجوع به یالغ و نیز رجوع به بالغ شود.

یالونیک.

(ص، اِ) بهادر و پهلوان و قوی هیکل و بلندقد و پهلوان نامی. (از ناظم الاطباء). پهلوان شجاع و مرد دلاور. (از شعوری ج2 ورق 444 الف). || سلوک عاشقان. (ناظم الاطباء). شیوهء خوبان. (شعوری ج2 ورق 444 الف). اما این معانی مخصوص این دو فرهنگ است و جای دیگر دیده نشد. (یادداشت لغت نامه).

یاله.

[لَ / لِ] (اِ) شاخ گاو. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (الفاظ الادویه). سروی گاو. (اوبهی). || بز و گاو کوهی. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص468).

یالی.

(اِ) محل خاص. (از سفرنامهء شاه ایران از آنندراج). مأخوذ از ترکی، منزل در کنار دریا. (ناظم الاطباء). ساحل. (واژه نامهء طبری ص256). رجوع به یالو و یالود شود.

یالیغ.

(مغولی، اِ) به زبان مغولی کمان است و تمریالیغ، آهنین کمان یا سخت کمان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به حبیب السیر ج1 ص173 شود.

یالی قورت.

(اِخ) دهی است از بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 3000 گزی جنوب باختری قره آغاج و 238 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یالیل.

(اِخ) نام بتی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). نام بتی بوده است عرب را و در نامهای عربی عبد یالیل هست. (یادداشت مؤلف). و صاحب تاج العروس آرد: نام بتی است که کلمهء عبد بدان اضافه شود چون عبد یغوث و عبد مناة و عبدود و غیره. (تاج العروس ذیل یل). و ابن عبد یالیل بن عبد کُلال هو الذی عرض النبی (ص) علیه نفسه فلم یجبه الی ما اراد. (تاج العروس ذیل کلل). و ابن کلبی پنداشته است که هر نامی از عرب مختوم به (ال) و (ایل) باشد مانند جبریل و شهمیل و عبد یالیل مضاف به ایل یا ال است و این دو از اسماء خدای عزوجل باشد لکن خطای این نظر را ما در «ال ل» و «ای ل» ثابت کردیم. (از تاج العروس ذیل یل). و رجوع به بت شود.

یام.

(مغولی، اِ) به مغولی اسپ چاپار را گویند. (از فرهنگ وصاف). اسبی را گویند که در هر منزلی بگذارند تا قاصدی که به سرعت رود بر آن سوار شود تا منزل دیگر. (برهان). اسبی که در راههای دور در هر منزلی گذارند تا رونده سوار شود و خبر به منزل برساند و به ترکی آن منزل را چاپارخانه خوانند. (آنندراج) (انجمن آرا). اسب پست. (ناظم الاطباء) : آنچ ناقص باشد و از یامها کم گشته باز از رعیت عوض گیرند. (جهانگشای جوینی). و ترتیب یام و اولاغ و علوفات ضجرت نکنند. (جهانگشای جوینی). استخراج لشکر و یام و اخراجات و علوفات خارج از مال. (جهانگشای جوینی). آنچ از این وجه حاصل شود در وجه اخراجات حشر و یام و خرج ایلچیان صرف کند. (جهانگشای جوینی). و سال به سال عرض یامها نکنند. (جهانگشای جوینی). این زمان پسرش یکه فنچان بجای او نشسته است و دیوان یامها بسیار میداند. (جامع التواریخ رشیدی ص531).
من که چون عیسی نیارم بی خری رفتن به راه
هر زمانم دیگری گیرد چو اسب یام الاغ.
ابن یمین.
ز پشمینه شلوار میخواست یام
رساندن به کمخا پیام و سلام.نظام قاری.
رشید... اسبان و دیگر چارپایان برید که آن را به زبان اهل قم اسبان یام گویند به عوض مال ایشان بستد. (تاریخ قم ص30). از سامره تا عقبهء حلوان و از عقبهء حلوان تا به آذربایجان اسبان یام در هر فرسنگی بازداشته بودند. (تاریخ بهارستان). || چاپارخانه. (فرهنگ وصاف). جائی که برید و پیک اسب را عوض میکرد. (از ناظم الاطباء). ایستگاه پیکها. سرویس پستی، از ایلخانان تا دورهء آق قویونلو. مرحلهء کاروانی. (یادداشت مؤلف). در تاریخ مغول آمده است: چون عرصهء ممالک مغول وسعت یافت و لشکریان و ایلچیان و تجار دائماً در رفت و آمد بودند چنگیزخان در سر راهها منازل کاروانی به نام یام درست کرد تا در آنها لوازم مسافرین و لشکرها را از علوفه و علیق اسبان و مأکول و مشروب و چارپا حاضر داشته باشند و مخارج آنها را تومانها (هر دو تومانی یک یام) بدهند و اسبان چاپار دولتی به اسم الاغ در آنجا برای رساندن ایلچیان مهیا باشد و هر سال این یامها را تفتیش میکردند و نقائص آنها رفع میکردند. (تاریخ مغول تألیف عباس اقبال ص91) : در طول و عرض بلاد وضع یامها کردند. (جهانگشای جوینی). ایلچیان زیادت از چهارده سر اولاغ نگیرند و از یام به یام روند. (جهانگشای جوینی). کورکوز در ضبط کارها اساس محکم نهاد و یامها را در مواضع به چهارپای و به مصالح دیگر معمور گردانید. (جهانگشای جوینی). نوروز درحال از یام اولاغ خواست و بر صوب طوس با باد شمالی همعنان شد. (تاریخ مبارک غازانی ص85). در این چند سال هرگز دانگی زر و یک تغار و خرواری کاه و گوسفندی و یک من شراب و مرغی بزوائد و نماری و یام و ساوری و ترغو و علفه و علوفه و غیره بر هیچ ولایت حوالت نرفته. (تاریخ مبارک غازانی ص255). اگر در هر یامی پنج هزار اسپ ببستندی اولاغ ایشان را کفایت نبودی. (تاریخ مبارک غازانی ص271). فرمود که تا نشان به خط مبارک و التون تمغاء خاصه نباشد آن اولاغ به کسی ندهند و هر یامی را به امیری بزرگ سپرد. (تاریخ مبارک غازانی ص274). فرمود که اگر کار بغایت بتعجیل باشد مکتوب بنویسند و مهر کرده بر دست اولاغچیان آن یامها روانه گردانند. (تاریخ مبارک غازانی ص275). ایلچیان که به بنجیک یام می دوانند شبانروزی در قطع مسافرت می باشند. (تاریخ مبارک غازانی ص276). اویراتای قزان بنشابور رفت و نوروز را در مرحلهء یام با لشکر دانشمند بهادر برابر افتاد جنگ کردند... نوروز بشکست. (تاریخ غازانی ص112). به جهت ایلچیان که ببنجیک یام روند پایزهء دراز فرموده بر سر آن شکل ماه کرده و هم بر این قاعده میدهند و میستانند و چون امراء سرحد را فرستادن ایلچیان بنجیک یام ضروری میباشد بزرگان ایشان را پنج عدد پائزهء چنان از مس زده اند. (تاریخ غازانی ص296). وجه یامهای ضروری و آش شهزادگان و خواتین و دیگر وجه های ضروری را هم ولایات در وجه نهاده ایم و با ایشان داده و تمامت متصرفند. (تاریخ غازانی ص302). مزاحمات چون قوپچور مواشی و بستن یامهای بزرگ و... رفع فرموده ایم. (تاریخ غازانی ص304). از آن ایلچیان به یرالتو و یامهای بنجیک میروند که نه دیه بینند و نه شهر و نزول ایشان همان قدر باشد که آشی به تعجیل خورند. (تاریخ غازانی ص360). || رسول یک سواره را گویند. (شرفنامهء منیری).

یام.

() در عبارت زیر از تاریخ قم (ص 111) آمده است و معنی آن روشن نیست و شاید «یا» باشد: ریع و زرع همدان از آفتی خالی نیست گاهی در کشت گاهی در زرع گاهی در درخت گاهی در میوه و به زبان عجم ذکر کرده بودند که کشت همدان یام به کشت یام به ورز است یام به درو چه از آفت خالی نیست.

یام.

(اِخ) نام پسر نوح که در طوفان غرق شد و او را کنعان نیز گفته اند. صاحب مجمل التواریخ والقصص گوید : پس طوفان برآمدن گرفت از بالا و زیر، پسر نوح کنعان و دیگر روایتی نام او یام... (ص185). خواندمیر آرد: به صحت پیوسته که نوح علیه السلام را پسری بود مشرک یام نام و وی را کنعان نیز گویند و آن با مادر خود که مسماة بواعله بود در دخول کشتی با نوح اتفاق نکرد و آنجناب هرچند ولد خود را از آب تحذیر فرمود بسمع قبول نشنود و گفت: «ساوی الی جبل یعصمنی من الماء» لاجرم آن پسر با مادر در نظر نوح (ع) غریق بحر فنا گشتند. (حبیب السیر ج1 ص13).

یام.

(اِخ) دهی است از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور واقع در 24000 گزی باختر جکنهء بالا. دارای 813 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یام.

(اِخ) دهی است از دهستان قاروچ بخش حومهء شهرستان قوچان واقع در 30000 گزی شمال باختری قوچان. دارای 1068 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یام.

(اِخ) دهی است از بخش ورامین شهرستان تهران واقع در 15000 گزی شمال خاوری ورامین با 153 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یام.

(اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان مرند و 925 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یام.

(اِخ) ایستگاه میان سگبان و کندلج خط تبریز به جلفا در پنجاه و چهار کیلومتری تبریز.

یام.

(اِخ) ابن احبی، قبیله ای است به یمن از همدان. نسبت بدان یامیّ است و گاه در اول آن همزهء مکسوره افزایند و گویند اِیامیّ. (از تاج العروس).

یام.

(اِخ) ابن عنس بن مالک بن ادد، از قحطان، جدی جاهلی است. عماربن یاسر از نسل اوست. (از اعلام زرکلی).

یام.

(اِخ) ابن اصفی بن رفع مالک از بنی حاشد از همدان، از قحطانیه. جدی جاهلی است. (از اعلام زرکلی). بطنی از همدان. (عیون الاخبار ج2 ص179 حاشیهء 2).

یاما.

(ع اِ) کلمه ای است که عامه آن را در صعید بصورت ممال بر شیئی کثیر استعمال میکنند. (از تاج العروس).

یاماسب.

(اِخ) صورتی است از جاماسب. رجوع به جاماسب شود.

یاماغ سنگربک.

[سَ گَ بَ] (اِخ)طایفه ای از طوایف ترکمن ایران. (جغرافیای سیاسی کیهان ص103).

یامان.

(از ترکی، اِ) لفظ ترکی است و در آن زبان معانی مختلف و متضاد دارد و معمولاً برای غلو و اغراق (خوب و یا بد) استعمال می شود. اما در زبان عوام به عنوان متضاد مامان به کار رود، گویند همهء مردم مامان دارند ما یامان داریم. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده). || مرضی است در اسب و قاطر و الاغ که از آن قسمتی از بدن ورم کند و حیوان را بکشد. (یادداشت مؤلف).
- باد یامان؛ به اعتقاد عوام نوعی باد یعنی ورم اندام که اگر بیاید (یا کسی بیاورد) مایهء مرگ او می شود. این باد را یامون (با تبدیل الف به واو) نیز نامند. معمولاً مادران در موقع نفرین به کودکان گویند: الهی باد یامون بیاری یا... ببردت. (از فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).

یام بردار.

[بَ] (اِ مرکب) مالیاتی که برای یامها در دورهء امراء آق قویونلو می گرفتند. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به یام شود.

یامجی.

(ص نسبی، اِ) منسوب به یام. مستحفظ و نگهبان اسبان. (ناظم الاطباء). مأمور و متصدی یام : می گفتندی که پسر یا برادر فلان نویان است و بفلان مهم نازک بزرگ می رود و یامجیان و حکام و رؤسا دانسته که جمله دروغ محض بوده است. (تاریخ مبارک غازانی ص272). چند مکتوب بنشان معهود و التون تمغای خویش بداد بعضی بدو اولاغ و بعضی به سه و چهار تا به ایلچیان می دهند و یامجیان معین باشد. (تاریخ مبارک غازانی ص275). همواره به جهت لاغری اسپان یام بازخواست یامجیان بایستی کرد. (تاریخ مبارک غازانی ص272).

یامجیک.

(ص، اِ) یام. (فرهنگ فرنگ از آنندراج). نامه بر و پیک و قاصد. (ناظم الاطباء). || مالک و صاحب. (فرهنگ فرنگ از آنندراج). || شجیع و پهلوان. (فرهنگ فرنگ از آنندراج).

یامچی.

(اِخ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان زنجان واقع در 30000 گزی شمال باختری زنجان. دارای 489 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یامچی.

(اِخ) نام یکی از دهستانهای تابعهء بخش مرکزی شهرستان مرند است که از 32 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن بالغ بر 21738 تن است. مرکز این دهستان دهی به همین نام است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یامچی.

(اِخ) دهی است از دهستان هزارپی بخش مرکزی شهرستان آمل واقع در 31000 گزی شمالی آمل دارای 60 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یامچی.

(اِخ) دهی است از دهستان یامچی بخش مرکزی شهرستان مرند و مرکز آن دهستان واقع در 14000 گزی شمال باختری مرند. دارای 395 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یامچی.

(اِخ) یامچی علیا دهی است از بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع در 30 هزارگزی باختری اردبیل با 713 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یامچی.

(اِخ) یامچی سفلی دهی است از بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع در 22000 گزی جنوب اردبیل با 618 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یامخانه.

[نَ / نِ] (اِ مرکب) یام. پستخانه. چاپارخانه: ایجاد پست، اصل این عنوان در دولت قاجار از روی تخمهء قدیم یامخانه و چاپار همی بود. (المآثر و الاَثار ص95).

یامغورچی بیگ.

[بَ] (اِخ) یا میر یمغورچی، شاعر است و سیاهی تخلص داشته. از اوست:
به مسجدی که روم در فراق دلبر خویش
بهانه سجده کنم بر زمین زنم سر خویش.
(از مجالس النفایس، مجلس پنجم ص111).

یامفت.

[مُ] (ص مرکب) (مرکب از یا حرف ندا + مفت) در تداول عوام، مفت. رایگان و بادآورده: پول یامفت به کسی نمیدهیم.
- یامفت یامفت گفتن؛ تعبیری طعن آمیز عمل خواهندهء بی رنج و رایگان را.
- || سبحه گردانیدن به ریا و قصد فریفتن و انتفاع از کسان. (یادداشت مؤلف).

یامفتی.

[مُ] (ص مرکب) یامفت. رایگان.
- پول یا مواجب یامفتی؛ پول یا مواجب در ازاء هیچ کاری: صد تومان پول یامفتی از من گرفتند. (یادداشت مؤلف).

یاملق.

[لِ] (اِخ) (اولکش) دهی است از دهستان شاهرود بخش شاهرود شهرستان خلخال واقع در 32000 گزی جنوب خاوری هشجین. با 519 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یامن.

[مِ] (ع ص) مبارک. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مبارک و خجسته. (ناظم الاطباء). || طرف دست راست. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه بر دست راست بود. (دهار). خلاف یاسر. (یادداشت مؤلف).

یامن.

[مِ] (چینی، اِ) کلمهء چینی به معنی دولت و حکومت، خاصه دولت و حکومت چین در برابر دول خارجه. (یادداشت مؤلف).

یامور.

(ع اِ) شتر نر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ج3 ص631).

یاموری.

(ص نسبی) نسبت به یامور است که گویا از قرای انبار بوده است. (از انساب سمعانی).

یاموم.

(ع اِ) جوجه کبوتر و بقول بعضی جوجهء شترمرغ. (از تاج العروس).

یامه.

[مَ] (مغولی، اِ) یام. (آنندراج). اسب پست. (از ناظم الاطباء). اسب چاپارخانه.

یامی.

[می ی] (ص نسبی) نسبت به یام قبیله ای به یمن و ایامی به کسر همزه نیز آرند. (از تاج العروس). و رجوع به انساب سمعانی و عیون الاخبار ج2 ص179 و 29 شود.

یامیدس.

[دِ] (اِخ)(1) پسر آپولو که یامُس نام داشت و یونانیان وی را یامیدس می خوانده اند. (تمدن قدیم فوستل دوکولانژ، ترجمهء نصرالله فلسفی ص514).
(1) - Yamides.

یامین.

(اِخ) نام زوجهء یعقوب علیه السلام که مادر یوسف بوده. (آنندراج).

یان.

(اِ) به معنی هذیان باشد و آن سخنان نامربوطی است که بیماران خراب گویند. (برهان). در فرهنگ به معنی هذیان نوشته، از این قرار لفظ هذیان را که عربی است پارسیان معجم کردند چنانکه عیالمند را یالمند گفته اند. (انجمن آرا) (آنندراج). هذیان. (رشیدی) (جهانگیری). چرند و پرند. پرت و پلا. شر و ور. ترت و پرت. هاداران پاداران :
با سخن تو همه سخنها یان است(1)
با هنر تو همه هنرها بیکار.فرخی.
|| صوفیه آنچه در عالم غیب مشاهده می شود یان می گویند و یانات جمع آن است و عربان کشف خوانند. (برهان). شطح(2). || غش و بیهوشی. (ناظم الاطباء). || مرکب و راحله. (جهانگیری). || (ترکی، اِ) به ترکی طرف و جانب را میگویند. (برهان قاطع). || در اصطلاح یراق اسب درشکه و ظاهراً ترکی است.
(1) - ن ل: یاوه ست، و در این صورت شاهد نیست.
(2) - هرن نویسد: یان (وحی آسمانی، صورت) [ اصطلاح عرفانی ]، پارسی باستان yana(هدیه، تحفه، بخشش)، اوستائی yana، پهلوی yan. هوبشمان گوید: معانی مذکور با هم متناسب نیستند. (حاشیهء برهان قاطع چ معین).

یان.

(پسوند) (مرکب از «ی» وصل + «ان» جمع) چون کلمهء مفردی به «آ» ختم شود مثل دانا و شما، غالباً در جمع «یان» علامت جمع است: دانایان، شمایان، توانایان. (یادداشت مؤلف). || گاهی چون کلمه ای به های بیان حرکت ختم شود، بهنگام نسبت، «ان» در آخر کلمه آرند و ها را بدل به یاء کنند، چون مادیان در نسبت به ماده و کاویان در نسبت به کاوه. (یادداشت مؤلف).

یان بلاغ.

[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان خلخال واقع در 12 هزارگزی شمال آغ کند. دارای یک صد تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یان بلاغی.

[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 31 هزارگزی شمال باختری قره آغاج. دارای 35 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یان بلاغی.

[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیک بخش سراسکند شهرستان تبریز واقع در 41 هزارگزی باختری مرکز بخش. دارای 200 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4.).

یان بلاغی.

[بُ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 3000 گزی شمال خاوری قره آغاج. دارای 177 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یان بلاک.

[] (اِخ) از طوایف ترکمن ساکن ایران که 200 خانوارند. (جغرافیای سیاسی کیهان ص104).

یانجیک.

(ص، اِ) یامجیک. (آنندراج از فرهنگ فرنگ). رجوع به یامجیک شود.

یان چشمه.

[چَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان شقان بخش اسفراین شهرستان بجنورد واقع در 124 هزارگزی شمال باختری اسفراین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یان چشمه.

[چَ مِ] (اِخ) دهی است از دهستان چادگان بخش داران شهرستان فریدن که 3665 تن سکنه دارد. آب آن از رودخانه و قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).

یاندرانلو.

[دِ] (اِخ) دهی است از بخش مینودشت شهرستان گرگان واقع در 9000 گزی شمال مینودشت. دارای 175 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یانس.

[نُ] (اِخ) خادم و داماد معتضد باللّه بود. رجوع به عیون الانباء ج1 ص231 شود.

یانس.

[نُ] (اِخ) نام برادر قیصر روم که با شاپور ذوالاکتاف جنگ کرد و شکست خورد :
رده برکشیدند و برخاست غو
بیامد دمان یانس پیشرو.
(شاهنامهء بروخیم ج7 ص2055).

یانس آباد.

[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین واقع در 24000 گزی شمال باختری آبیک. دارای 412 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یانسر.

[نِ سَ] (اِخ) یکی از جبال درهء لار. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص157). || یکی از چهار بخش چهاردانگه. (سفرنامهء رابینو ص57). || یکی از شعب فرعی رود لار که در سمت راست آن واقع است. (سفرنامهء رابینو ص41). و رجوع به صفحات 79 و 57 و 56 همان کتاب شود.

یانسربرگیر.

[نِ سَ بَ] (اِخ) یکی از مواضع بالارستاق هزارجریب. (سفرنامهء مازندران و استرآباد رابینو ص123). و رجوع به همان کتاب ص 235 شود.

یانسون.

[نِ] (معرب، اِ) شکل عامیانهء انیسون، گیاهی معطر که دانهء آن در مشروبات و شیرینها به کار می رود: و ینبغی ان ینشروا علی وجهه الابازیر الطیبة مثل الکمون الابیض و الکمون الاسود و السمسم و الیانسون و نحو ذلک. (معالم القربة فی احکام الحسبة ص91).

یانع.

[نِ] (ع ص) ثمر رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد): ثمر یانع؛ میوهء رسیده. (از ناظم الاطباء). میوهء رسیده و پخته. (غیاث اللغات). مقابل نارس. مقابل کال و نارسیده و خام :
و عقیب هذا الرش سیل دافع
و وراء هذا النبت روض یانع.
؟ (از سندبادنامه ص9).
التمر یانع و الناطور غیرمانع. (گلستان سعدی).
عیش ترا مانع و محظور نیست
تمر بود یانع و ناطور نیست.ایرج میرزا.
ج، یَنع. (آنندراج) (اقرب الموارد). || سرخ از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، یَنع. (از اقرب الموارد) (آنندراج) :
و کأنما اثر الدموع بخدها
طل تساقط فوق ورد یانع.
سعیدبن حمیدالکاتب.
|| (اِ) طاس چوبین که در آن شراب خورند و این لفظ ترکی است لیکن مننسکی به سند فرهنگ شعوری می نویسد که یانع و یانعی طاسی است که از شاخ کرگدن سازند. (اما سخت پیداست که یانع در این مورد دگرگون شدهء کلمهء بالغ است). رجوع به بالغ شود. (یادداشت لغت نامه).

یان کائوچین.

[] (اِخ) جانشین «کیئوچیئوخیو» دومین پادشاه قسمتی از باختریان یا کوشان و کشان که به گفتهء مورخان چینی در آن سرزمین به شهریاری رسیده است. و پس از یان کائوچین «کیانی سوکیا» سلطنت آن ناحیه را عهده دار بوده است و چون این سه پادشاه درهء کشمیر را جزو قلمرو خود داشتند اسامی ایشان در تاریخ کشمیر چنین ثبت شده است: «هوشکا» و «جوشکا» و «کانیشکا» و مخصوصاً دربارهء کانیشکا شرح مبسوطی آورده اند که از آنجمله این که وی با مارک انتوان قیصر روم روابطی گشوده و در عصر خود از مقتدرترین پادشاهان هندوستان به شمار میرفته است. (از شرح حال رودکی ج1 ص156).

یانکی.

(اِ)(1) نامی است که مردم انگلستان به استهزا به مردم اتازونی داده اند و سپس از طرف جنوبی های آمریکا به شمالیها داده شده و اکنون در همه جا این نام از روی استهزا و خشم به امریکائیان اطلاق میشود. (از لاروس).
(1) - Yankee.

یانگ تسه کیانگ.

[تِ سِ] (اِخ)(1) یکی از رودهای بزرگ جهان و طویلترین رود چین که از تبت سرچشمه میگیرد و از چین مرکزی می گذرد و مسیر آن پنج هزار و پانصد کیلومتر است. (از لاروس).
(1) - Yang-Tse-Kiang.

یانگ تی.

(اِخ)(1) امپراطور چین که اوایل قرن هفتم میلادی سلطنت میکرد و در سال 615 م. که مشغول بازدید ولایات جنوبی قلمرو خود بود خاقان ترکان جنوبی موسوم به توکی یاشه پی که از این سفر آگاه شد خواست با صدهزار از سپاهیان خود او را غافلگیر کند ولی شاهزادهء چینی که همسر توکی بود امپراطور چین را از نیت وی آگاه کرد و او در یکی از حصارهای دیوار چین خویشتن را سنگری ساخت و و در آن حصار بماند تا همسر خاقان ترک دوباره تدبیری کرد و به دروغ انتشار داد که در خاک ترکان شورشی روی داده است و ترکی برای رفع آن شورش به سرزمین خود بازگشت و یانگ تی رها شد. (از شرح حال رودکی ج1 ص188).
(1) - Yangti.

یانگی.

(اِخ) شهر طراز را در قدیم یانگی نیز می خوانده اند. (از تعلیقات محمد قزوینی بر لباب الالباب چ سعید نفیسی ج1 ص587). و رجوع به طراز شود.

یانوح.

(اِخ) (به معنی راحت) شهری است در نفتالی که شهریار آشور آن را مفتوح ساخت (دوم پادشاهان 15:29) و فاندیفلد و پورتر گمان دارند که یانوح همان حنین است و کاندر گمان میکند که یانوع حالیه است که در نزدیکی حدود غربی نفتالی میباشد. (قاموس کتاب مقدس).

یانوحه.

[] (اِخ) (به معنی راحت) شهری است بر حدود شمالی افرائیم (صحیفهء یوشع 16:6 و 7) و دور نیست همان متون 8 میل به جنوب شرقی نابلس واقع و در آنجا خرابه های بسیار و فراخ و خانه ها و دیوارهای تمام و کامل که همگی در زیر خاک اند موجود است. (قاموس کتاب مقدس).

یانور.

(اِ) ماه قیصری، اول آن مطابق است با اول کانون دوم و سیزدهم ژانویهء فرانسوی و بیست ونهم دی ماه جلالی. (یادداشت مؤلف).

یانوق.

(اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 29500 گزی شمال باختری قره آغاج. دارای 336 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یانون.

(اِخ) (به معنی خوابیده) شهری است حدود یهودا. (صحیفهء یوشع 15:53) کاندر برآن است که در نزد بیت نعیم نزدیکی جرون واقع است. (قاموس کتاب مقدس).

یانه.

[نَ / نِ] (اِ) هاون و آن ظرفی است که چیزها در آن کوبند. (از برهان). هاون. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) :
همچو یاور شده سر گرزت
تا چو یانه کند سر دشمن.
فتاحی نیشابوری.
-امثال: اگر مردی سر یانه را بشکن. (امثال و حکم دهخدا ج1 ص228).
|| بزرک و آن تخمی است که روغن از آن گیرند و به عربی کتان خوانند. (از برهان) (آنندراج). کتان. (انجمن آرا). تخم کتان که از آن روغن کشند. (الفاظ الادویه).

یانه.

[نَ / نِ] (پسوند) برای نسبت در کلمات آید(1): عامیانه، شادیانه، سغدیانه :
با چنگ سغدیانه و با بالغ و کباب
آمد بخوان چاکر خود خواجه با صواب.
عماره.
موشکان طبل شادیانه زدند.عبید زاکانی.
(1) - مرکب از «ی» نسبت یا حاصل مصدر و «انه» پسوند نسبت نیز می توان پنداشت. رجوع به «انه» شود.

یانه.

[یانْ نَ] (اِخ) یکی از قلاع مشهور جزیرهء صقلیه (سیسیل) که ابوالصواب کاتت یانی بدان منسوب است. (از معجم البلدان یاقوت).

یانه.

[یانْ نَ] (اِخ) شطی است در اسپانیا و پرتغال که دو شهر مارده و بطلیوس را مشروب میکند و در اقیانوس اطلس میریزد. طول آن 640 کیلومتر است. (از حلل السندسیه).

یانه دره.

[نَ دَ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان اورامان لهون بخش پاوهء شهرستان سنندج واقع در 32000 گزی شمال باختری پاوه. دارای 50 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یانه سر.

[نِ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهریاری بخش چهاردانگهء شهرستان ساری واقع در 45000 گزی جنوب خاوری بهشهر. دارای 610 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یانی.

(اِخ)(1) نامی است که رومیان به حضرت یحیی علیه السلام اطلاق می نمودند. اصلاً عبرانی و به شکل «یوحنا» بوده است. چند نفر دیگر از معصومان نصارا به این اسم موسوم اند. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Jean.

یانی.

(اِخ) نام چندتن از امپراطوران روم شرقی بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی).

یانیک.

(اِخ) از طوایف ترکمن ساکن ایران، دارای 250 خانوار. (جغرافیای کیهان ص104).

یانینا.

(اِ) صقر.(1) ابوعمارة. (یادداشت مؤلف)(2). و رجوع به ابوعمارة شود.
(1) - Socre.
(2) - Ianina (Janind).

یانینا.

(اِخ) شهری در یونان در کنار دریاچه ای به همین نام که 36300 تن سکنه دارد. (از لاروس).

یاوا.

(ص، اِ) یاوه. این کلمه به همین صورت در شعر ذیل از ناصرخسرو آمده است :
او را مجوی و علم طلب زیرا
بس کس که او فریفتهء یاوا شد.ناصرخسرو.
و مرحوم دهخدا آن را «بآوا» تصحیح کرده اند.

یاواتا.

(اِخ)(1) یاهاتا. شهری در ژاپن دارای 332200 تن سکنه که یکی از مراکز صنعتی است. (از لاروس).
Yahata. یا
(1) - Yawata

یاوار.

(ص، اِ) در این شعر ناصرخسرو ظاهراً لغتی در یاور است :
خردمند با اهل دنیا به رغبت
نه صحبت نه کار و نه یاوار دارد.
ناصرخسرو.
و رجوع به آوار شود.

یاوان.

(اِخ) پسر چهارمین یافث و پدر یونانیان. (سفر پیدایش 10:4 و اول تواریخ ایام 1:5 و 7). لفظ یاوان در اشعیا (66:19) وارد و ترشیش و فول و لود و توبال و جزایر بعیده نیز با وی مذکورند و در حزقیال (27:13) نیز وارد و توبال و ماشک با آن مذکور است و میگوید که ایشان بودند که تجارت انسان یعنی برده فروشی را بر پا کردند و در زکریا (9:14) نیز مذکور است و قصد از مملکت سوریه و یونان میباشد اما در دانیال (8:21 و 10:20 و 11:2) یاوان به یونان ترجمه شده است و قصد از مملکت مکادونیه است. خلاصه از تمام آیات مسطوره معلوم میشود که یاوان لفظی میباشد که مقصود از یونان و یونانیان است. (ملاحظه در هلاس). || موضعی که امکان دارد در یمن بوده و اهل صور به آنجا تجارت داشته اند. (سفر خروج 27:19). (قاموس کتاب مقدس). صاحب صبح الاعشی ذیل انساب عجم آرد: «اشبان» به عقیده اسرائیلیان از نسل یاوان اند و او یونان بن یافث است. (ص 370). و در صفحهء 371 ذیل نسب یونان آرد: آنان از نسل یونان اند و وی یاوان بن یافث بن نوح است.

یا و دال.

[وُ] (ترکیب عطفی) به واو عاطفه اسم دو حرف است (ی.د) حرف «یا» بشکلی که در مفردات می نویسند در تقویم علامت برج دلو است و هم علامت مشتری و دال علامت برج اسد است و هم علامت عطارد. (غیاث اللغات) (آنندراج).

یاور.

[وَ] (ص، اِ)(1) یاری دهنده و مددکار. (برهان). مددکار. (آنندراج). یاری ده. (شرفنامهء منیری). معین و یاری دهنده و اعانت کننده و معاون و مددکار و دوست و موافق. (ناظم الاطباء). ناصر. نصیر. ولی. یار. ظهیر :
وزان پس چنین گفت کای یاوران
پلنگان جنگی و نام آوران.فردوسی.
به ایران مرا کار از این بهتر است
همم کردگار جهان یاور است.فردوسی.
که بیچارگان را همی یاوری
به نیکی بهر داوران داوری.فردوسی.
همه بوم با من بدین یاورند
اگر کهترند و اگر مهترند.فردوسی.
بزرگان کشور همه یاورند
چه یاور همه بنده و چاکرند.فردوسی.
پذیره شدندش سواران سند
همان جنگ را یاور آمد ز هند.فردوسی.
ز گیتی به پیش سکندر شدند
بدان کار بایسته یاور شدند.فردوسی.
یکی بیم آزرم و شرم خدای
که تا باشدت یاور و رهنمای.فردوسی.
همه شهر با من بدین یاورند
جز آنها که بددین و بدگوهرند.فردوسی.
که با تو در این کار یاور بُوَمْ
به هر ره که خواهی تو رهبر بُوَمْ.فردوسی.
شاهی است مرا یاور با عدل عمر همدل
بندیش از او گر هش داری و بصر داری.
فرخی.
نه کسش یاور و نه ایزد یار.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی ص388).
بزرگانْشْ گفتند کز بیش و کم
اگر بخت یاور بود نیست کم.اسدی.
دنیا خطر ندارد یک ذره
سوی خدای داور بی یاور.
ناصرخسرو.
نیک یاوری است مال بر پرهیزکاری. (کیمیای سعادت). [ بخت نصر ] مردم را بکشت و در مسجد افکند و جمله کودکان را اسیر کرد و برده و ملک الروم با وی یاور بود بدین کار. (مجمل التواریخ).
یاور من فتح و نصرت باشد اندر کارزار
تا بود در فتح و نصرت تیغ او یاور مرا.
معزی.
جهان چاکر زمان بنده ظفر حاجب طرب ساقی
خرد مونس فلک یاور ملک تدبیرگر بادت.
معزی.
کردم هزار یارب و در تو اثر نکرد
یارب مگر سعادت یاور نمی شود.خاقانی.
ملک و عقل و شرع زیر خاتم و کلک تو باد
کاین سه را ز اقبال این دو تخت یاور ساختند.
خاقانی.
شیران شده یاوران رزمت
اقبال تو نجد یاوران را.خاقانی.
خاطر خاقانی است مدحگر خاص تو
یاور خاقان چین شِفْقَتِ عام تو باد.خاقانی.
ورش چرخ یاور بود بخت پشت
برهنه نشاید به ساطور کشت.سعدی.
کسی گفت عزت به مال اندر است
که دنیا و دین را درم یاور است.سعدی.
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران.
سعدی (بوستان).
یاوران آمدند و انبازان
هریک از گوشه ای برون تازان.
سعدی (هزلیات).
خدایش نگهبان و یاور بود.
سعدی (بوستان).
رای پیرت گرچه باشد یاور اندر کارها
لیک چون بخت جوانت در جهان یاری نخاست.
ابن یمین.
سلامتترین موضعها قصبهء قم باشد که از آن انصار و یاوران کسی که بهترین مردم است... بیرون آید. (تاریخ قم ص90).
- بی یاور؛ آن که مساعد و مددکار ندارد :
دنیا خطر ندارد یک ذره
سوی خدای داور بی یاور.ناصرخسرو.
معاذ الله چنین نتواند الا
خدای پاک بی انباز و یاور.ناصرخسرو.
جهان را بنا کرد از بهر دانش
خدای جهاندار و بی یار و یاور.ناصرخسرو.
- خردیاور؛ آن که خردش او را یاری کند :
خردمندخویا خردیاورا.نظامی.
|| معاونت و اعانت. (ناظم الاطباء). || دستهء هاون. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). یانه(2) :
قدر از سر گرز او ساخت یاور
قضا از سر خصم او کرد هاون.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
گرچه یارانم بسر بر می زنند
یاورند ایشان و من چون هاونم.
نزاری قهستانی (از جهانگیری).
|| نام روز دهم از هر ماه. (برهان) (آنندراج). دهم روز از ماه. (شرفنامه)(3). || داروغهء توپخانه. (سفرنامهء شاه ایران، از آنندراج). || درجهء نظامی که سابق در ارتش معمول بود و بجای آن کلمهء سرگرد برگزیده شد. درجه ای فروتر از درجهء سرهنگ دوم و برتر از سلطان (سروان).
(1) - این لفظ در اصل یارور بود به تقدیم رای مهمله بر واو که مزیدعلیه یار است، بعد قلب مکانی کردند میان را و واو یاور شد. (از بهار عجم). صاحب غیاث گوید شاید که در اصل یاری ور باشد که به جهت تخفیف «راء» و «یاء» را حذف کردند. (از آنندراج).
(2) - اوستا yavarena (دستهء هاون). (از حاشیهء برهان چ معین).
(3) - گویا یاور در این معنی مصحف «دی بآذر» است که نام روز هشتم هر ماه شمسی است. مؤلف برهان همین کلمه را بصورت «یادر» آورده به معنی روز دوازدهم از تیرماه! (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).

یاورآباد.

[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیرگان بخش اردل شهرستان شهرکرد با 222 تن سکنه. آب آن از چشمهء مروارید است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).

یاورجی.

[وَ] (اِ مرکب) منصبی به دوران مغول : بر سبیل یزک کیدبوقا که منصب یاورجی داشت روان گشت. (جهانگشای جوینی).

یاورکندی.

[وَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر واقع در 17000 گزی جنوب باختری اهر دارای 310 تن سکنه است. آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یاوری.

[وَ] (حامص) معاونت و اعانت و رفاقت و همراهی. (ناظم الاطباء). عون. مدد. امداد. کمک. یاری. دستگیری. پایمردی :
از آن یاوریها پشیمان شدند
پراندیشه دل سوی درمان شدند.فردوسی.
نامها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ).
یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدهء رضای تو بِهْ یاوری ندارم.خاقانی.
در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی
در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه.
خاقانی.
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری.نظامی.
هم زو برسی به یاوریها
هم باز رهی ز داوریها.نظامی.
- یاوری بخش؛ اعانت کننده :
بزرگا بزرگی دها بی کسم
تویی یاوری بخش و یاری رسم.
نظامی (از آنندراج).
- یاوری جستن؛ کمک خواستن :
شبانه عجب ماند از آن داوری
در آن کار جست از خرد یاوری.نظامی.
- یاوری خواستن؛ کمک خواستن :
به پیش نیا شد به خواهشگری
وزو خواست دستوری و یاوری.فردوسی.
نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ).
گر خصم او به جهد طلسمی بساخته ست
آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری.
خاقانی.
- یاوری کردن؛ کمک کردن. مدد رسانیدن :چون خبر کشتن یزید به مروان بن محمد رسید از حدود آذربایجان بیامد که حکم و عثمان پسران ولید را یاوری کند. (مجمل التواریخ). اگر همهء عالم او را دهی از آن کار فروننشیند و کس یکدیگر را یاوری نکنند. (مجمل التواریخ ص102).
فلک میکند شاه را یاوری
مرا کی بود بر فلک داوری.نظامی.
بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری. (گلستان سعدی).
ترا یاوری کرد فرخ سروش.سعدی.
چندان که جهد بود دویدیم در طلب
کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری.
سعدی.
بسا زورمندا که افتاد سخت
بس افتاده را یاوری کرد بخت.
سعدی (بوستان).
در این نوبت ترا فلک یاوری کرد. (گلستان).
ولی چون نکرد اخترم یاوری
گرفتند گردم چو انگشتری.
سعدی (بوستان).

یاوری.

[وَ] (اِخ) دهی است از دهستان خالصهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 21000 گزی شمال باختری کرمانشاهان. 103 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یاوز.

[وُ] (ترکی، ص) در لغت ترکی به معانی شدید، مدهش، فوق العاده، حاذق و ماهر است و سلطان سلیم خان اول پادشاه عثمانی بدین لقب معروف بوده که به سال 1512 م. / 918 ه . ق. به سلطنت رسیده است. رجوع به سلیم خان و فهرست طبقات سلاطین اسلام و تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج3 ص8 شود.

یاوشمشی.

[وُ مِ] (ترکی / مغولی، اِ)برابری. نزدیکی. دعوی همسری :
یاوشمشی کند چو کنی تربیت ورا
در شعر با نظامی و قطران و انوری.
پوربهای جامی (از تذکرهء دولتشاه ص184).

یاوگی.

[وَ / وِ] (حامص)(1) هرزه گویی و بی ماحصلی. (برهان). بیهودگی و بی حاصلی و هرزه گویی. (ناظم الاطباء). هرزه گویی. (غیاث اللغات). || گم شدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). گمی. گمشدگی. || نقصان و زیان و ویرانی. (ناظم الاطباء). || (ص نسبی) گم شدنی و ناپدیدگشتنی. (برهان). یافگی. || کسی که بدون سر و سردار و نظم و ترتیب معین جنگ می کرده است. سپاهی یله و سرخود. جمع یاوگی یاوگیان است و یاوگیان چنانکه از شواهد زیر برمی آید گروهی سپاهی بوده اند که بدون فرمانده و بی مقصد در جنگها شرکت می کرده اند و در بلاد می گشته اند. چنانکه از استعمال نویسندگان قرن پنجم و ششم برمی آید به معنی کسانی بوده است که بدون سر و سردار و به شکل غیرمنظم به جنگ می پرداخته اند و این لغت از یاوه ساخته شده است که معنی یله و رها شده و بیهوده دارد و لشکر بی سردار را لشکر یاوه می گویند. (عباس اقبال از حواشی سیرالملوک چ هیوبرت دارک ص335) : در مصافی میان کافران گرفتار آمدم و چندین جای بر روی و ران و دست جراحت رسید و به دست رومیان اسیر گشتم و چهار سال در بند و زندان ایشان تا قیصر روم بیمار شد و همه اسیران را آزاد کردند. چون خلاص یافتم دیگر باره میان یاوگیان آمدم و ایشان را خدمت کردم. (سیر الملوک ص96).
سر وشاق(2) آمده و خانقهی بوده و باز
یاوگی گشته و تن با سفر آمیخته اند.خاقانی.
چون شحنهء نیاز ز دست تو یاوگی است
ترس از تگین مدار و پناه از طغان مخواه.
خاقانی.
آه کز چرخ آه یاوگیان
ناوکی بر نشانه می نرسد.خاقانی.
بل نایبان یاوگیان ولایتند
زیرا که شه طغان جهان سخن نیند.خاقانی.
داده نقیب صبا عرض سپاه بهار
کز دو گروهی بدید یاوگیان خزان.خاقانی.
ساکن شو از این جمازه راندن
با یاوگیان فرس دواندن.نظامی.
وان یاوگیان رایگان گرد
پیرامن او گرفته ناورد.نظامی.
چون میاجق قوت مقاومت نداشت یاوگی آغازید و به راه دینور و ششتر برون رفت و خوارزمشاه بر اثر. (راحة الصدور راوندی). بر پی سلطان به دارالملک همدان آمدند و با سلطان چنان نمودند که ما از اتابک گریخته ایم و به رسم یاوگی روی به خدمت نهاده ایم. (راحة الصدور). آی آبه و روس (سیف الدین روس) به رسم یاوگی بیرون شده بودند و بر حوالی بسطام و دامغان و اطراف مازندران می گشتند. (راحة الصدور). تا یاوگیان جهان بدان طرف رانند و اقطاع از او ستانند. (راحة الصدور).
حَشَر غم که فراق تو برانگیخت مرا
صبر من چون حَشَر یاوگیان برهم زد(3).
؟ (از تاریخ وصاف).
(1) - از یاوه (یاوک) + ی (حاصل مصدر، اسم معنی).
(2) - ن ل: سی وشاق.
(3) - گویندهء این بیت با آوردن حَشَر که خود به معنی سپاه بی ترتیب و نظم است و اضافهء آن به یاوگیان بهتر معنی کلمهء اخیر را روشن ساخته است. (عباس اقبال، چند فایدهء ادبی، مجلهء ایران امروز 2:10).

یاوگیان.

[وَ / وِ] (اِ) گمراهان. (غیاث اللغات) (آنندراج). جِ یاوگی. رجوع به یاوگی شود.

یا ولی الله.

[وَ لی یُلْ لاه] (اِ مرکب) در تداول عوام، فرنی. (یادداشت مؤلف).

یا ولی اللهی.

[وَ لی یُلْ لا هی] (ص نسبی) در تداول عامیانه، فرنی فروش. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).

یاوند.

[وَ] (اِ) پادشاه، یاوندان؛ پادشاهان. (فرهنگ اسدی) (از جهانگیری) (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) :
چو یاوندان به مجلس می گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند.
رودکی (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| (نف) یابنده و آنچه چیزی یافته باشد. (از برهان) (ناظم الاطباء).

یاوه.

[وَ / وِ] (ص) سخنان سردرگم و هرزه و هذیان و فحش و دشنام. (برهان). [ سخن ]هرزه و بیهوده. (آنندراج) (غیاث اللغات). بیهوده و هذیان. (اوبهی). هذیان و هرزه. (سروری). ایمه. (برهان ذیل ایمه). بی معنی. مهمل. غاب. یافه :
که نزدیک او فیلسوفان بوند
بدان کوش تا یاوه ای نشنوند.فردوسی.
کنون آمد ای شاه گرگین ز راه
زبان پر ز یاوه روان پرگناه.فردوسی.
زبان پر ز یاوه روان پرگناه
رخش زرد و لرزان تن از بیم شاه.فردوسی.
ز گفتار یاوه نداری تو شرم
به دامت نیایم به گفتار گرم.فردوسی.
همه یاوه همه خام و همه سست
معانی از چکاته(1) تا پساوند.لبیبی.
ارسلان با برادر خطاب کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفتی. (تاریخ بیهقی).
صحبت نادان مگزین که تبه دارد
اندکی فایده را یاوهء بسیارش.ناصرخسرو.
چنین یاوه تهمت چه بر ما نهند
که از ما همه راستان آگهند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
کنون حکم یزدان بر اینگونه بود
ندارد سخن گفتن یاوه سود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- یاوه درای؛ هرزه لای. هرزه و بیهوده گوی. (آنندراج) :
ای حکیمان رصدبین خط احکام شما
همه یاوه ست و شما یاوه درایید همه.
خاقانی.
همار؛ مرد بسیارگوی یاوه درای. یهمور؛ بسیارسخن یاوه درای. (منتهی الارب).
- یاوه درایی؛ بیهوده گویی. رجوع به درای و درایی و دراییدن شود.
- یاوه دهان؛ بیهوده سخن. آن که سخنان یاوه گوید :
بنده که خلقی بُوَدَش در نهان
بِهْ بود از خواجهء یاوه دهان.امیرخسرو.
- یاوه سخن؛ بیهوده گو. هرزه لا. هرزه درای :
هم بگویندی گر جای سخن یابندی
مردم یاوه سخن را نتوان بست دهان.فرخی.
- یاوه سرا؛ هرزه درای. یافه درای. ژاژخای. لک درای. (یادداشت مؤلف).
- یاوه سرایی؛ هرزه درایی. ژاژخایی. هرزه لایی. یاوه درایی. لک درایی. (یادداشت مؤلف).
- یاوه کار؛ بیهوده کار :
سرانجام یوسف بشد خسته دل
نه مانند آن یاوه کاران خجل.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- یاوه کردن سخن؛ بیهوده و بر باطل سخن گفتن :
چو در خورد گوینده باید جواب
سخن یاوه کردن نیاید صواب.نظامی.
- یاوه گذاشتن؛ بیهوده و باطل گذاشتن :
که مهر ترا یاوه نگذاشتم
ز جان مر ترا دوستتر داشتم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- یاوه گرد؛ هرزه گرد. بیهوده گرد :
ای بیخبران که پند گویید
بهر دل یاوه گرد ما را.
امیرخسرو (از آنندراج).
- یاوه گفتن؛ سخن بیهوده گفتن. هرزه و بیهوده گفتن. مهمل و بی معنی گفتن. جفنگ گفتن :
گر او را بد آید تو سر پیش اوی
به شمشیر بسپار و یاوه مگوی.فردوسی.
چنین داد پاسخ که یاوه مگوی
که کار بزرگ آمده ستت به روی.فردوسی.
گفت دل من بدو رورو و یاوه مگوی
مرد به دوزخ رود بر طمع مهتری.
عمادی شهریاری.
- یاوه گوی؛ بیهوده گو. که سخنان بی معنی و بی پایه گوید :
سخن را به اندازهء مایه گوی
نه نیکو بود شه چنین یاوه گوی.فردوسی.
که بیدادگر باشد و یاوه گوی
جز از نام شاهی نباشد در اوی.فردوسی.
کارهای شیرمردان کردی و از رشک تو
حاسدانت یاوه گو هستند و جمله ژاژخوار.
فرخی.
زعفران خوار تازه روی بود
زعفران سای یاوه گوی بود.نظامی.
لیلی ز گزاف یاوه گویان
در خانهء غم نشست مویان.نظامی.
که خود را نگه داشتم آبروی
ز دست چنان گربز یاوه گوی.سعدی.
جوابش بگفتند کای یاوه گوی
چه غم جامه را باشد از شست و شوی.
نظام قاری.
- یاوه گویی؛ بیهوده گویی. ژاژخایی.
-امثال: یاوه گویی دوم دیوانگی است.
|| ناپدید گشته و گم شده. یافه. (برهان). گم و ناپدید. (غیاث اللغات). گم شده. (سروری). ضال. (یادداشت مؤلف) :
چو با دیو دارد سلیمان نشست
کند یاوه انگشتری را ز دست.نظامی.
اسب خود را یاوه داند وز ستیز
می دواند اسب خود را راه تیز.مولوی.
اسب خود را یاوه داند آن جواد
و اسب خود او را کشان کرده چو باد.
مولوی.
- یاوه شدن؛ ضایع شدن. گم شدن :
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان
اندرو آید شود یاوه و نهان.مولوی.
- یاوه کردن؛ گم کردن. از دست دادن :
بدان شیر کز مام هم خورده ایم
به صحبت که با یکدگر کرده ایم
که یاوه مکن مهر یوسف ز دل
ز چشم و دلش هیچ بیرون مهل.
شمسی (یوسف و زلیخا).
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست.
حافظ.
چو مرد یاوه کند راه رشد نیست شگفت
به قعر چاه درافتد ز اوج عزت و جاه.
حاج سید نصرالله تقوی.
- یاوه گردیدن؛ گم شدن :
چو ره یاوه گردد نماینده اوست
چو در بسته باشد گشاینده اوست.نظامی.
غم مخور یاوه نگردد او ز تو
بلکه عالم یاوه گردد اندرو.مولوی.
- یاوه گشتن؛ از راه بیرون شدن. راه گم کردن :
به عزم خدمتت برداشتم پای
گر از ره یاوه گشتم راه بنمای.نظامی.
- || گم شدن. مفقود گشتن :
اندر آن حمام پر می کرد طشت
گوهری از دختر شه یاوه گشت.مولوی.
گفت با شه که من به دولت شاه
یافتم هرچه یاوه گشت ز راه.امیرخسرو.
- یاوه گشته؛ گم گشته. گم شده. گم :
عاجز و یاوه گشته زان در غار
بر پر آن پرنده گشت سوار.نظامی.
یوسف یاوه گشته را جستند
چون زلیخا ز دامنش رستند.نظامی.
|| ضایع و تباه.
- یاوه کردن؛ تباه کردن. ضایع کردن :
چو دیو است کت برده دارد ز راه
دلت را چنین یاوه کرد و تباه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان و روان مرا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تا نشناسی گهر یار خویش
یاوه مکن گوهر اسرار خویش.نظامی.
خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو
چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر.
مولوی (از جهانگیری).
- یاوه گشتن؛ تباه شدن. از میان رفتن :
نیز جوع و حاجتم از حد گذشت
صبر و عقلم از تجوع یاوه گشت.مولوی.
|| بی سرپرست. یله. بی کس. بی پرستار. بی فرمانده. و سرگردان و بلاتکلیف : ایران بن رستم پیش او بازشد و گفت من هم بدان صلح اندرم اما ربیع ما را یاوه بگذاشت و برفت. (تاریخ سیستان). خجستانی بر امر عمرو [ لیث ] تا هری بیامد که هری از عمرو نتواند ستد راه سیستان برگرفت به فراه بسیارمردم عامه و یاوه بکشت و غارتها کرد. (تاریخ سیستان).
دریغا که بی مادر و بی پدر
چنین مانده ام یاوه و خیره سر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- یاوه گذاشتن؛ بی سرپرست و بی پرستار گذاشتن :
گریزان ز من یوسف تنگدل
مرا یاوه بگذاشته تنگدل.
شمسی (یوسف و زلیخا).
(1) - ن ل: باژگونه، با حکایت.

یاوه.

[وَ] (اِخ) نام پهلوانی ایرانی است بر طبق برخی از نسخ شاهنامه(1) :
پس گیو بد یاوهء سمکنان
برفتند خیلش یگان و دوگان.فردوسی.
(1) - در نسخهء چ بروخیم (ج5 ص1281) آوه و نسخه بدل آن باوه است.

یاوی.

(ص نسبی) منسوب به یاء آخرین حرف هجاء. (یادداشت مؤلف). یائی. یایی. رجوع به یائی شود.

یاویاو.

[یاوْ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش حومهء شهرستان مهاباد واقع در 65000 گزی جنوب مهاباد. دارای 45 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یاویدن.

[دَ] (مص) یافتن. یابیدن. در فرهنگها از جمله در جهانگیری و برهان و انجمن آرا «یاود» را به معنی «یابد» آورده اند و جهانگیری این بیت را به شاهد از نزاری قهستانی نقل کرده است :
به یک غمزه رگ جانش بکاود
شود گم در وی و خود را نیاود.
شاهد زیر نیز از مجمل التواریخ است: زیر بالین این تخت بکند و آنچه یاود برگیرد. رجوع به یابیدن. و یافتن شود.

یاه.

(ع ص) خوب. (از دزی ج2 ص848).

یاه.

(اِخ) لفظی است مختصر که ازبرای یهوه(1)استعمال میشود و این لفظ به معنی قائم بالذات است. (قاموس کتاب مقدس). || کلمه ای که به تکرار در طلسمات می آورده اند، در کاردی نویسند و آن را به زبان لیسند: یا الله یا الله، یا قدوس (3بار)، یایا (5 بار)... یاه یاه (6بار). و رجوع به ذیل تذکرهء داود ضریر انطاکی ص155 شود.
(1) - Jehovah (YHWH).

یاهذا.

[ها] (ع حرف ندا + ضمیر) ای مرد. ای آقا! ای!

یاهص.

[] (اِخ) شهری از شهرهای موآبیان که در نزدیکی دشت در قسمت راوبین واقع و مختص کاهنان بود و در اینجا بود که اسرائیلیان بر سیحون غلبه یافتند. (از قاموس کتاب مقدس).

یاهو.

(ع حرف ندا + ضمیر)(1) ای او. خدا. کلمه ای است که درویشان بجای یا الله بدان خدای را خوانند: یاهو یا من هو یا من لیس الا هو. (یادداشت مؤلف) :
بجز یاهو و یامن هو چو سید من نمی گویم
چه گویم چونکه در عالم کسی دیگر نمیدانم.
سیدنعمت الله (از تذکرهء دولتشاه).
|| به معنی یا علی است و صوفی مشربان آن را در مقام خداحافظی بکار می برند. (فرهنگ لغات عامیانهء جمال زاده).
(1) - ظ. مرکب است از یا + هو (ضمیر منفصل غایب) و شاید مأخوذ از یهوهء عبری باشد.

یاهو.

(اِ) نوعی از کبوتر که آواز یاهو از دهان آن برمی آید. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نوعی کبوتر که بانگ او شبیه به کلمهء یاهو است. (یادداشت مؤلف).
- یاهو زدن؛ یاهو گفتن. آوا به یاهو برآوردن :
کبوتر چو یاهو زد از روی ذوق
شد از روی او بوستان گرم شوق.ملاطغرا.
-امثال: کبوتر صنّاری (صددیناری) یاهو نمی خواند. نظیر ارزان خری انبان خری. (از امثال و حکم دهخدا).

یاهوا.

[یاهْ] (اِخ) یهوه(1). (از دزی ج2 ص848). رجوع به یهوه شود.
(1) - Jehovah (YHWH).

یاهوحاز.

[] (اِخ) ابن یوشیا از ملوک بنی اسرائیل. صاحب مجمل التواریخ والقصص ذیل عنوان (اندر سالهای بنی اسرائلیان و ذکر ملوک و علماء ایشان...) آرد: یاهوحاز [ بن یوشیا ] دو سال ملک بود(1). (مجمل التواریخ والقصص).
(1) - حمزه سه ماه. طبری مدت ننوشته و گوید فرعون الاجدع ملک مصر با وی حرب کرد و او را اسیر کرد و بمصر فرستاد و یویاقیم پسرش را بنشاند.

یاهیا.

[هی یا] (اِخ) صاحب مجمل التواریخ ذیل طوفان نوح آرد: و اندر کتاب سیر چنین خواندم که از سخونت آب عذاب، قیر کشتی همی گداخت، پس خدای تعالی نامی از نامهای بزرگ بیاموختش و آن نام یاهیا(1)است. نیز همین نام را ابراهیم علیه السلام همی خواند تا آتش بر او سرد گشت. پس نوح این نام میگفت، و قیر میفسرد و از آن است که اکنون در لفظ باشد و گویند یاهیا(2) و ابراهیم فرزندان را این دعا بیاموخت و عادت گرفتند یکدیگر را آواز دادن: یاهیا، و اندر توریت این نام روشن است، اهیا شراهیا. (مجمل التواریخ والقصص ص186).
(1) - بتشدید «ی» ضبط شده است.
(2) - این جمله در طبری و ترجمهء بلعمی نیست و مقدمات آن هم نیست.

یاه یاه.

(ع اِ فعل) کلمهء فعل، یعنی پیش بیا. (ناظم الاطباء). پیش بیا و آن کلمه ای است که شبانان بدان صاحب خود را خوانند. (از منتهی الارب). به تکرار و کسر ها و نیز با تسکین آن و گاهی با تنوین آن... و گاهی های اول مفتوح شود و گویند یاهیاه، برای واحد و جمع و مذکر و مؤنث، و گاهی تثنیه و جمع بسته میشود و گویند یا هیاهان، یا هیاهون و یا هیاه (به فتح آخر) و یا هیاهتان و یا هیاهات. (از منتهی الارب). صاحب اقرب الموارد آرد: یا هیاه، کلمه ای است که با آن انسان و چهارپا را می خوانند؛ یعنی پیش بیا. در آن مفرد و مثنی و جمع و مذکر و مؤنث یکسان است. برای آنکه از اصوات است و بعضی مثنی و جمع مؤنث کنند چنانکه برای مثنی یا هیاهان و برای جمع یا هیاهون و برای مؤنث یا هیاهة به فتح آخر و برای مثنی مؤنث یا هیاهتان و جمع مؤنث یا هیاهات گویند یعنی پیش بیایید. و رجوع به لسان العرب و المعرب جوالیقی شود. ابوحاتم گفته است گمان می کنم اصل آن در سریانی «یاهیا شراهیا» باشد. (از المعرب جوالیقی ص398).

یای.

(اِ) نام حرف آخر الفبا: «ی» است. یاء. رجوع به «ی» شود.
- یای معکوس؛ یای کلان که طویل باشد به جانب دست راست کاتب. (غیاث اللغات).

یای.

(ترکی، اِ) کمان تیراندازی. (غیاث اللغات). || موسم تابستانی. (غیاث اللغات). تابستان. فصل دوم از فصول سال پس از بهار و پیش از پائیز.

یای.

(اِ) دانش یای یا علم یای، دانش به کار بردن حجرالمطر است برای آوردن باران و برف که مغلان دانستندی. قام. (یادداشت مؤلف) : قنقلی درمیان ایشان بود که علم یای یعنی استعمال حجرالمطر، نیک دانستی فرمود که آغاز یای نهاد و تمامت لشکر را یاسا فرمود تا بارانیها در ظهاره های جامه های زمستانی کنند و تا سه شبان روز از پشت اسب جدا نشوند و قنقلی به کار یای مشغول شد... (جهانگشای جوینی).
- یای گرفتن؛ عمل حجرالمطر کردن. (یادداشت مؤلف) : یایچی ترک یای گرفت و لشکر از زیر پای اینها بیرون آمدند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 153). و رجوع به حجرالمطر شود.

یایچی.

(ص نسبی) منسوب به یای. آنکه عمل یام (قام) داند. آنکه عمل حجرالمطر داند: یایچی ترک یای گرفت و لشکر از زیر پای اینها بیرون آمدند. (جهانگشای جوینی).

یایچی.

(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش دهخوارقان شهرستان تبریز واقع در 28000 گزی جنوب خاوری بخش. دارای 368 تن سکنه و آب آن از رودخانهء هرکلان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یایچی.

(اِخ) دهی است از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع در 30000 گزی جنوب خاوری اردبیل. راه آن شوسه و آب آن از چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یایچی.

(اِخ) دهی است از دهستان به به جیک بخش سیه چشمهء شهرستان ماکو واقع در 21000 گزی شمال خاوری سیه چشمه. دارای 22 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یای شهر.

[شَ] (اِخ) دهی است از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه دارای 250 تن سکنه است. آب آن از صوفی چای است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یایلاغ.

(ترکی، اِ) ییلاق. جایی که تابستان در آن اقامت کنند. منطقهء خوش آب و هوا که بهنگام تابستان بدانجا روند : چون هواگرم شد سلطان از اوچه عزم یایلاغ کوه جود و بلاله و رکاله کرد. (جهانگشای جوینی). در آن مدت که از یایلاغ مواکب میمون در جنبش آمد فرمان شد تا تمامت سفاین را با ملاحان موقوف کردند. (جهانگشای جوینی). غازان را به فرزندی به شما می سپارم و باوق بخشی ختایی نیز با شما باشد و با سالجوق بهم بیایلاغ دماوند روید. (تاریخ مبارک غازانی ص10). پادشاه اسلام از اسدآباد بر عزم یایلاغ الاتاغ حرکت فرمود. (تاریخ مبارک غازانی ص111). غرهء ذی الحجه زفاف قتلغ شاه نویان بود با ایل قتلغ دختر گیخاتو و در آن یایلاغ جمعی مقربان... کنگاجی کرده بودند. (تاریخ مبارک غازانی ص134). لاجرم تمامت گله های مغول که در یایلاغ و قشلاق می بستند می گرفتند و برمی نشستند. (تاریخ مبارک غازانی ص271). پادشاه اسلام... فرمان داد تا در هر ولایتی از قشلاق و یایلاق به هنگام ارتفاع در انبار ریزند. (تاریخ مبارک غازانی ص301). مصحلت در آن است که از ممالک و ولایاتی که بر راه گذر لشکر و یایلاغ و قشلاق ایشان افتاده... تمامت به اقطاع به لشکر دهیم. (تاریخ مبارک غازانی ص302).

یایلاق.

(ترکی، اِ) ییلاق. یایلاغ. جای تابستانی: تا یایلاق و قشلاق شما بسیار گردد. (رشیدی). چون از آن گریوه می گذرند همه صحرای مرغزار و یایلاق است. (جامع التواریخ رشیدی). از اینجا به سرعت تمام روانه گشته به پای دماوند راند و آنجا منتظر جواب بایدو بنشست و موسم یایلاق در آن حدود گذرانید. (تاریخ مبارک غازانی). به وقت عزیمت به یایلاق و قشلاق ساوریها زیادت از آش می نهادند. (تاریخ مبارک غازانی ص328).
- یایلاق کردن؛ به یایلاق رفتن و تابستان در آنجا گذراندن: لشکرهای عراق و آذربایجان را اجازت انصراف فرمود و یایلاق در شترکوه کرد. (تاریخ مبارک غازانی). شهزاده انبارجی و لشکرهای عراق و آذربایجان را اجازت انصراف فرمود یایلاق در شترکوه کرد. (تاریخ مبارک غازانی ص36). و به راه سلطان میدان به فیروزکوه بیرون آمد و به دماوند یایلاق کردند. (تاریخ غازانی ص41).
- قشلاق و یایلاق کردن؛ به قشلاق و یایلاق رفتن و زمستان را در قشلاق و تابستان را در یایلاق گذراندن : و همچنین لشکری که با پسر او ساربان برکنار آمویه و بادغیس و شبورغان قشلاق و یایلاق میکردند. (تاریخ غازانی ص26).

یایلاقمیشی.

(ترکی، اِ) ظاهراً به معنی ییلاق کردن است.
- یایلاقمیشی کردن؛ اقامت کردن در محل تابستانی : در شهور سنهء اثنین و خمسین و ستمائة در آن حدود یایلاقمیشی کردند. (جامع التواریخ رشیدی). و رجوع به یایلامیشی شود.

یایلامیشی.

(ترکی، اِ) یایلاقمیشی : یاسا فرموده بود که هیچ آفریده از لشکریان و غیرهم چهارپای در زرع و باغ مردم نکنند و قطعاً غله نخورانند و در ولایات خرابی نکنند و رعایا را زور نرسانند و با جماعت قزاونه که در حدود جام گذاشته بودند از رادکان به شترکوه حرکت فرمودند تا آنجا یایلامیشی کند. (تاریخ مبارک غازانی ص22). چون بهار سنهء تسع و ثمانین (809 ه . ق.) درآمد در حدود رادکان و خبوشان و شترکوه یایلامیشی کردند. (تاریخ مبارک غازانی ص23). بهار به جانب دماوند حرکت فرمود و به راه چهاردیه بیرون آمده یک ماهی در دامغان توقف نمود و از آنجا به راه سلطان میدان به فیروزکوه بیرون آمد و در دماوند یایلامیشی(1) کردند. (تاریخ مبارک غازانی ص41). از آنجا متوجه دماوند گشت و آن تابستان آنجا یایلامیشی کردند. (تاریخ مبارک غازانی ص68).
(1) - ن ل: یایلاق.

یاین.

[] (اِ) قسمی ماهی(1). (یادداشت مؤلف).
.
(فرانسوی)
(1) - Silure

یایی.

(ص نسبی) یائی. بیمار و ناخوش و ناچاق. (برهان)(1).
(1) - رشیدی نویسد: «یائی. در فرهنگ جهانگیری به معنی بیمار است. منوچهری گوید :
گر چه بهوا برشد چون مرغ همیدون
ورچه بزمین درشد چون مردم یائی».
ولی بجای یائی در دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی (چ1) ص83 و چ کازیمیرسکی ص112 «مردم مائی آمده». کازیمیرسکی مصرع اخیر را چنین ترجمه کرده:
qu il disparut sous terre, comme un homme d entre nous.(کازیمیرسکی ص235). و در شرح آن نوشته (ص382): من صفت «مائی» را که پس از مردم آمده به معنی «آبی» (aquatique) نمی دانم». بعضی مائی را مراد «ماهی دشت» (موضعی به کرمانشاه) پنداشته اند، اما صحیح همان «مردم مائی» به معنی مردم آبی است، زیرا منوچهری در مدح مسعودبن محمود غزنوی گوید (دیوان، چ1 ص83):
امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا
کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی
سالار سپاهان چو ملک شد به سپاهان
برشد به هوا همچو یکی مرغ هوایی
گرچه به هوا برشد چون مرغ همیدون
ور چه به زمین درشد چون مردم مایی
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یکباره گوایی.
مراد از کیا «باکالیجار» خال منوچهربن قابوس است و منظور از «سالار سپاهان» علاءالدوله ابوجعفر محمد بن دشمنزیار معروف به ابن کاکویه است. در بیت سوم، مصراع اول «به هوا برشد چون مرغ» مربوط به مصراع دوم بیت دوم است و مصراع دوم بیت سوم ناظر به مصراع اول بیت اول. علاءالدوله پسر خود فرامرز را به گروگان به درگاه مسعود فرستاد (از سوی دیگر باکالیجار هم که نخست یک پسرش در غزنین به گروگان بود پس از شکست مسعود فرزند دیگر خود را به عذرخواهی نزد او فرستاد). رجوع به دیوان منوچهری چ دبیرسیاقی (چ1) تعلیقات صص203 - 205 شود. پس «یایی» (در بعض نسخ برهان) و «یائی» مصحف «مایی» (مائی) است. (از حاشیهء برهان قاطع چ معین، ذیل «یایی»).

یأجوج.

[یَءْ] (ع ص) کسی که آتش برافروزد. (آنندراج). و رجوع به یأجوج و مأجوج شود.

یأجوج.

[یَءْ] (اِخ) یأجوج یا گگ به عقیدهء برخی از مورخان ارمنی سرزمینی در ارمنستان بوده است: ارکش اول (پادشاه ارمنستان) از پدرش پیروی کرد و با اهالی پنت جنگید... در این وقت اختلالی بزرگ در گردنه های کوه قفقاز در صفحهء بلغارها پدید آمد و مردمانی زیاد به مملکت (ارمنستان) مهاجرت کرده در جنوب گگ (یأجوج) در صفحات حاصلخیز برای مدتی برفرار شدند... (تاریخ ایران باستان ج3 ص2578).

یأجوج و مأجوج.

[یَءْ جُ مَءْ] (اِخ)نوعی از خلقند، کسائی مهموز نمی داند هردو را الف زاید می گوید مشتق از یجج و مجج و در قراءت رؤبة آجوج به مد همزه و مأجوج به سکون همزه آمده و ابومعاذ مأجوج را یمجوج گفته... (آنندراج). دو قبیله اند از خلق خدای تعالی و در حدیث آمده است که خلق ده جزءاند نه جزء آنها یأجوج و مأجوج باشند. این دو کلمه اعجمی است خواندن و ضبط آنها به همزه و بی همزه هردو آمده است. آنان که بی همزه آرند الف را در هر دو زایده می شمارند و گویند اصل آنها «یجج و مجج» است. این دو کلمه غیرمنصرف باشند. رؤبه گوید :
لوان یأجوج و مأجوج معا
و عاد عادواستجاشواتبعا...
(از تاج العروس).
گویند یأجوج و مأجوج از نسل ماغوغ بن یافث بن نوح اند و بقول بعضی از نسل کومربن یافث. (صبح الاعشی ذیل نسب عجم ص371). برخی گفته اند یأجوج و مأجوج مشتق از اجیج است به معنی زبانه کشیدن آتش. و گفته اند دو کلمهء اعجمی باشند و دو امت بزرگند از ترک. (از اقرب الموارد). یأجوج و مأجوج دو گروهند که ذوالقرنین بر ایشان سد بست. (دهار). نسناس. (منتهی الارب). گفته اند که یأجوج و مأجوج پسران یافث بن نوح اند و آنان دو قبیله از مردمند. تلفظ آنها هم با همزه و هم بی همزه آمده است و دو لفظ مزبور عجمی هستند ولی اشتقاق نظیر چنین کلماتی در سخن تازی از «اجت النار» و از «ماء اجاج» است و ماء اجاج آبی است بسیار شور و سوزان به سبب شوری آن و بنابراین بر وزن «یفعول» و «مفعول» باشند و هم رواست که آنها را بر وزن «فاعول» فرض کنیم و این در صورتی است که دو نام مذکور را عربی بپنداریم وگرنه لغت عجمی از عربی اشتقاق نمی یابد. از شعبی روایت کرده اند که وی گفته است ذوالقرنین به ناحیهء یأجوج و مأجوج رهسپار شد و در آنجا مردمانی را دید که دارای مویهای سرخ و سپید و چشمان ازرق بودند و گروهی بسیار از این قوم نزد وی گرد آمدند و گفتند ای پادشاه پیروزمند در پشت این کوه اقوامی باشند که جز خدای کسی شمارهء آنان نداند. آنها شهرهای ما را ویران می سازند و میوه ها و کشتهای ما را می خورند. ذاالقرنین گفت این اقوام بر چه صفتی باشند؟ گفتند مردمی کوتاه قد اصلع و دارای چهره های پهن اند. پرسید آنها چند صنفند؟ گفتند اقوامی بیشمارند که جز خدای کس شمارهء آنان نداند. گفت نامهای آنان چیست؟ گفتند: آنان که به ما نزدیکند، شش قبیله اند بدین نامها: یأجوج، مأجوج، تاویل، تاریس، منسک، و کماری... ولی قبائلی که از ما دورند را نمی شناسیم و راهی به سوی آنان نداریم. آیا ممکن است بر ما خراجی بنهی و ما آن را بگزاریم و بدان سدی بر آنان ببندی و ما را از گزند آنها حفظ کنی! ذوالقرنین گفت خوراک آنان چیست؟ گفتند در هر سال دریا دو ماهی به سوی آنان می اندازد که میان سر هر ماهی تا دم آن ده روز یا بیشتر راه است. ذوالقرنین گفت آنچه خدای مرا تمکین داده است در آن بهتر است. شما مرا به قوتی یاری دهید هریک از شما آنچه میتوانید بپردازید تا آن را در راه بستن سد صرف کنم. آنها پذیرفتند. آنگاه ذوالقرنین فرمان داد مقداری آهن آوردند سپس دستور داد آهنها را بگدازند و از آن خشتهای بزرگ بزنند. سپس فرمان داد مس بیاورند و آنها را هم ذوب کنند و از آن ملاطی برای آن خشتها آماده سازند. سرانجام دره را برآوردند و آن را دو قلهء کوه برابر ساختند و شبیه به در بسته ای شد. (از معجم البلدان یاقوت ذیل سد یأجوج و مأجوج). در قرآن کریم آمده است: قالوا یا ذا القرنین اِنّ یأجوج و مأجوجَ مُفسدونَ فی الارض فهل نجعلُ لک خرجاً ان تعجلَ بیننا و بینهم سداً. (قرآن 18/93). گفتند ای ذوالقرنین به تحقیق یأجوج و مأجوج فسادکنندگانند در زمین پس آیا قرار دهیم برای تو خرجی را بر آنکه گردانی میان ما و میان آنها سدی را. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج3 ص444). ابوالفتوح در تفسیر آیهء مزبور نویسد آنگه روی به میانه نهاد (اسکندر) که یأجوج و مأجوج و انس در او بودند. در بعضی برسید بجماعتی مردمان مصلح. او را گفتند ای ذوالقرنین پس در این کوه، خدای را خلقی هستند که به آدمیان نمانند. مانند بهائم گیاه می خورند و چون سباع وحوش را می درند و هرچه در زمین بجنبد از جانور میخورند و هیچ خلق نیست خدای را که آن زیادت می پذیرد که ایشان. اگر مدتی برآید و ایشان همچنین بیفزایند، جهان بستانند و زمین را فروگیرند و اهل زمین را از زمین برانند و هر وقت ما منتظر می باشیم که به بالای این کوه برآیند... ما خراجی بر خود بنهیم که بتو می گزاریم تا در میان ما و ایشان سدی کنی... گفت: آنچه خدای مرا تمکین داده است در آن بهتر است شما یاری دهید به قوتی تا من از میان شما سدی کنم به روی و سنگ و آهن بسیار و روی و مس چندان که توانید جمع کنید. آن را جمع کردند چندانکه او گفت. آنگه گفت من بروم و یک بار ایشان را بنگرم. به بالای کوه برآمد و در نگرید گروهی را دید بر یک شکل نر و ماده بقد نیم مرد و بهری بود. امیرالمؤمنین علیه السلام گفت بالای ایشان یک به دست بیش نیست و بهری از ایشان درازند و ایشان دندان و چنگال دارند چنانکه سباع. چون چیزی خورند آواز دندانهای ایشان بمانند اشتر باشد که نشخوار کند یا ستور که علف خورند و بمانند چهارپای موی دارند بر اندام و پوشش ایشان موی است از سرما و گرما به آن موی خویشتن را پوشیده دارند و گوشهای بزرگ دارند، یکی پر موی چون پشم گوسفند و یکی اندک موی. چون بخسبند لحاف کنند و دیگری دواج بسازند و هیچ از ایشان نباشد که بمیرند الا آنکه هزار فرزند بزایند. چون هزار تمام بزاید بداند که وقت مرگ است او را. و به وقت ربیع چنانکه ما را باران آید ایشان را از دریا ماهی آید. چندانکه جز خدای حد و اندازهء آن نداند. ایشان بگیرند آن ماهیان را و ذخیره کنند تا سال دیگر و یکدیگر را با آواز کبوتر خوانند و آواز بلندشان چون بانگ گرگ باشد و جفت چنان گیرند چون بهائم. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج3 ص450) : حتی اذا فُتحت یأجوج و مأجوج و هم من کل حدب ینسلون. (قرآن 21/96)؛ تا چون گشوده شود یأجوج و مأجوج و آنها از هر بلندی می شتابند. (تفسیر ابوالفتوح ج3 ص559). و ابوالفتوح در تفسیر آیه نویسد: و فتح یأجوج و مأجوج در وقت رجعت باشد برای آنکه عقیب یأجوج و مأجوج صاحب الزمان علیه السلام که مهدی است بیرون آید و رجعت برای او باشد... تا آنگه که سد یأجوج و مأجوج بگشایند و قصهء ایشان رفته است. حذیفة بن الیمان گفت رسول علیه السلام گفت اول آیتی و علامتی از علامات آخر زمان خروج دجال بود آنگه خروج دابة الارض آنگه خروج یأجوج و مأجوج آنگه عیسی علیه السلام از آسمان فرود آید و این عند خروج مهدی باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج3 ص572). در شاهنامهء فردوسی در وصف یأجوج و مأجوج آمده است:
همه رویهاشان چو روی هیون
زبانها سیه دیده هاشان چو خون
سیه روی و دندانها چون گراز
که یارد شدن نزد ایشان فراز
همه تن پر از موی و رخ همچو نیل
برو سینه و گوشهاشان چو پیل
بخسبند و یک گوش بستر کنند
دگر بر تن خویش چادر کنند
ز هر ماده ای بچه زاید هزار
کم و بیش ایشان گذشت از شمار
بگرد آمدن چون ستوران شوند
تک آرند و بر سان گوران شوند
بهاران کز ابر اندر آید خروش
همان سبز دریا برآید بجوش
چو تنین از آن موج بردارد ابر
هوا برخروشد بسان هژبر
فروافکند ابر تنین چو کوه
بیایند از ایشان گروها گروه
خورش آن بود سال تا سالشان
که آگنده گردد تن و یالشان
گیاشان بود زین سپس خوردنی
بپویند هرسو به آوردنی
چو سرما شود سخت لاغر شوند
به آواز گویی کبوتر شوند
بهاران چو آید به کردار گرگ
بغرند به آوازهای بزرگ.(شاهنامه).
یادار سلمی بین دارات العوج
جرت علیها کل ریح سیهوج
هو جاء جاءت من جبال یأجوج
من عن یمین الخط او سما هیج.
(تاج العروس) :
ز یأجوج و مأجوج خسته دلیم
چنان شد که دلها ز تن بگسلیم.فردوسی.
پارسیان به حسب مملکتها به هفت کشور قسمت کرده اند: نخستین کشور هندوان... ششم کشور ترک و یأجوج و مأجوج... (التفهیم بیرونی). اقلیم پنجم از زمین ترکان مشرقی ابتدا کند و جای یأجوج اندر سد بسته و بر گروههای ترکان و قبیله های معروف از آن ایشان بگذرد. (التفهیم بیرونی). دلالت هر برجی بر شهرها و ناحیتها... اسد: ترک تا به یأجوج و مأجوج و سپری شدن آبادانی آنجا. (التفهیم بیرونی).
راست گفتی سپاه یأجوجند
که نه اندازه شان پدید و نه مر.فرخی.
فلک مر قلعه و مر باغ او را
بپیروزی برافکنده ست بنیان
یکی را سد یأجوج است دیوار
یکی را روضهء خلد است بالان.
عنصری (از لغتنامهء اسدی).
گر سکندر بر گذار لشکر یأجوج بر
کرد سد آهنین آن بود دستان آوری.
عنصری.
ز یأجوج و مأجوجمان باک نیست
که ما بر سر سد اسکندریم.ناصرخسرو.
یک فوج قوی لاجرم بدان مرز
از لشکر یأجوج مرزبان است.ناصرخسرو.
سوراخ شده ست سد یأجوج
یکچند حذر کن ای برادر.ناصرخسرو.
پس این کشتی ما برسید به کوه یأجوج و مأجوج یعنی در این حالت اندیشه های فاسد و حب دنیا در خیال من می گشت و در آن وقت پیش من بودند پریان. یعنی قوت خیال و فکر. و در حکم من بود چشمهء مس روان یعنی حکمت. پس بفرمودم پریان را، یعنی قوا را تا بدمیدند در آن مس که آتش شد. پس از آن سدی ببستم میان من و یأجوج و مأجوج، یعنی اندیشه های فاسد. (قصة الغربة الغربیة تألیف شیخ شهاب الدین سهروردی چ کربن ص286).
مهدی چو بیاید بشود آفت یأجوج
عیسی چو بیاید برود فتنهء دجال.معزی.
پیش یأجوج نفس خود سد باش
پیش افعیش چون زمرد باش.سنایی.
از اقصی بلاد روم و... تا سد یأجوج و مأجوج و حدود دیار سومنات یک تسو مسلمان است... (کتاب النقض ص492).
به شب شهر غوغای یأجوج گیرد
به روزش سکندر دهائی نیابی.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص416).
یأجوج ستم گم شد کز پیش چو اسکندر
هم زآهن تیغ او دیوار کشد عدلش.خاقانی.
چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون
سد خون پیش دو یأجوج بصر بربندیم.
خاقانی.
بفرساید ز سوز دولت تو جان اسکندر
چه باشد جان یأجوجی که از آتش نفرساید.
خاقانی.
همه شهر یأجوج گیرد دگر شب
که سد زنان را بقائی نیابی.خاقانی.
اسکندر آمد و در یأجوج درگرفت
عیسی رسید و نوبت دجال درگذشت.
خاقانی.
خصمش به مستی آمد از ابلیس همچنانک
یأجوج بود نطفهء آدم به احتلام.خاقانی.
لشکر عادند و کلک من چو صرصر از صریر
نسل یأجوجند و نطق من چو صور اندر صدا.
خاقانی.
شش جهت یأجوج بگرفت ای سکندر الغیاث
هفت کشور دیو بسته ای سلیمان الامان.
خاقانی.
یأجوج ظلم بینم جز رای روشن او
از بهر سد انصاف اسکندری ندارم.خاقانی.
سوی میمنه رومی و بربری
چو یأجوج در سد اسکندری.نظامی.
اگر کوه پولاد شد پیکرت
و گر خیل یأجوج شد لشکرت.نظامی.
گروهی در آن دشت یأجوج نام
چو ما آدمیزاده و دیوفام.نظامی.
دفع یأجوج ستم را در بسیط مملکت
عدل تو حصن حصین چون کوه خارا ساخته.
مبارک شاه غزنوی.
کردی ز مرگ سدی یأجوج فتنه را
آری بلند پایه تر از صد سکندری.
محمدبن علی کاشانی (از لباب الالباب ج1 ص187).
که بار دگر دل نهد بر هلاک
ندارد ز پیکار یأجوج باک.سعدی.
سکندر به دیوار روئین و سنگ
بکرد از جهان راه یأجوج تنگ
ترا سد یأجوج کفر از زر است
نه رویین چو دیوار اسکندر است.سعدی.
وجودم به تنگ آمد از جور تنگی
چو یأجوج بگذشتم از سد سنگی.
سعدی (خواتیم).
مملکت وقتی شود ایمن که از پولاد تیغ
پیش یأجوج بلا سدی کشی اسکندری.
سلمان ساوجی.
یأجوج حادثات جهان را چه اعتبار
با من که در شکوه چو سد سکندرم.
؟ (از تذکرهء دولتشاه).
یک طرف یأجوج ظلم و یک طرف ملک امان
تیغ شه را در میان سد سکندر کرده اند.
قنبری نیشابوری.
چاره در دفع خواطر صحبت پیر است و بس
رخنه بر یأجوج بستن خاصهء اسکندر است.
جامی.
علیشاه به اغوای معاندین فی قلوبهم مرض متوجه این دشت پر خطر گشته با جماعت مذکور که یأجوج و مأجوج مفسدون فی الارض اند معرکه آرا گردد علی الغفله با سپاه نصرت پناه به سر وقت آنها رسید. (مجمل التواریخ گلستانه ص22). و رجوع به ذوالقرنین در همین لغت نامه شود.

یأس.

(1) [یَءْسْ] (ع اِمص) نومیدی. خلاف رجا. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ناامیدی. بی امیدی. نمیدی. قنوط. حرمان :
یاسمین خندان و خوش زان است کز من غافل است
یأس من گر دیده بودی یاسمین بگریستی.
خاقانی.
طالبان او لباس یاس در پوشیدند و طمع از او بریدند. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- آیهء یأس بودن؛ مظهر ناامیدی بودن. جز سخنان ناامیدکننده نگفتن.
- آیهء یأس خواندن؛ یکباره ناامید کردن.
- یأس آمیز؛ توأم با یأس. توأم با ناامیدی.
-امثال: الیأس احدی الراحتین؛ نومیدی دویم آسودگی است. (امثال و حکم ج1 ص281) :
بهر حق یکبارگی بگذار دین
نفس را کالیأس احدی الراحتین.
مولوی (امثال و حکم).
(1) - در شعر فارسی به صورت یاس (بر وزن داس) نیز به کار رفته است. مسعودسعد در قصیده ای به مطلع:
در تو ای گنبد امید و هراس
گردش آس هست و گونهء آس.
گوید:
رتبت جاه و کثرت جودش
در جهان نه امل گذاشت نه یاس.
(دیوان ص295).

یأس.

[یَءْسْ] (ع مص)(1) نومید گردیدن و بریدن امید را. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نومید شدن. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان علامه جرجانی). امید داشتن و بریدن امید را. (از شرح قاموس): لاییأس من روح الله. || دانستن و ظاهر شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). عِلم. (شرح قاموس) (اقرب الموارد)(2): أ فلم ییئس الذین آمنوا. (قرآن 13/31)؛ یعنی آیا ندانستند ایشان که ایمان آوردند. (از ناظم الاطباء). || نازاینده گردیدن: یئست المرأة؛ نازاینده گردید آن زن. (از ناظم الاطباء).
(1) - از باب سمع و فتح و از باب حسب و ضرب شذوذاً. (ناظم الاطباء).
(2) - به این معنی از باب سمع است فقط. (از ناظم الاطباء).

یأس.

[یَ ءَ] (ع اِ) بیماری سل. (منتهی الارب) (آنندراج).

یئس.

[یَ ءِ] (ع ص) نومید. ناامید. (ناظم الاطباء).

یأفوخ.

[یَءْ] (ع اِ) یافوخ. محل التقای استخوان مقدم سر به استخوان مؤخر سر و تشتک و جاندانه و یافوخ نگویند مگر وقتی که صلب و سخت باشد. (ناظم الاطباء). جایی از سر کودک که می جنبد. (از اقرب الموارد). نرمهء سر که در حالت شیرخوارگی متحرک باشد به هندی تالو نامند. (غیاث). بلندی پیش سر. افراز پیش سر. تارک سر. (از یادداشتهای مؤلف). ج، یوافیخ. (اقرب الموارد). ج، یوافیخ، یآفیخ. (ناظم الاطباء). و رجوع به یافوخ شود.

یأفوف.

[یَءْ] (ع ص، اِ) یافوف. جبان. و ترسو و بددل. (ناظم الاطباء). بددل. (منتهی الارب). || طعام تلخ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شتاب رو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سبک. تیزرو. (از اقرب الموارد). || تیزخاطر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || درماندهء سست و ضعیف. (منتهی الارب). || بچهء دراج. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || آنکه در زبان وی لکنت باشد. (ناظم الاطباء). ج، یآفیف. (از اقرب الموارد). و رجوع به یافوف شود.

یأمور.

[یَ ءْ] (ع اِ) جانوری صحرایی. نوعی از بز کوهی. (ناظم الاطباء). دابه ای است صحرایی یا نوعی از بز کوهی. (منتهی الارب). و رجوع به یامور شود.

یأیاء .

[یَءْ] (ع اِ) آواز یؤیؤ. (از اقرب الموارد) (آنندراج). یَأیأة. (منتهی الارب). رجوع به یأیأة شود.

یأیأ.

[یَءْ یَءْ] (ع صوت) اسم صوتی است که با آن مردم را به گرد آمدن دعوت کنند. (از اقرب الموارد). کلمه ای است که در اجتماع و گرد آمدن مردمان گویند. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که جهت گرد آمدن گویند. (منتهی الارب) (آنندراج).

یأیأة.

[یَءْ یَءَ] (ع مص) آشکار کردن مهربانی خود را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || فراخواندن. (از اقرب الموارد): یَأیأ بهم؛ خواند ایشان را. (منتهی الارب). || یأیأ گفتن قوم را تا فراهم آیند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || به اشتر لفظ «ای» گفتن تا ایستد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

یب.

[یَ] (اِ) تیر به زبان سمرقندی. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی). تیر پیکان دار. (برهان) (آنندراج). تیر. (جهانگیری) (اوبهی) :
ای رخ تو آفتاب و غمزهء تو یب
کرد فراقت مرا چو زرین ابیب.
منجیک (از فرهنگ اسدی).
و رجوع به ابیب در همین لغت نامه شود.

یب.

(اِخ) این کلمه رمز کتاب التهذیب شیخ طوسی است در نزد فقها. (از یادداشت مؤلف).

یباب.

[یَ] (ع ص) ویران: زمین یباب؛ خراب. ارض یباب؛ زمین خراب. (از اقرب الموارد). گویند یباب خراب و از اتباع نیست چنانکه در صحاح و اساس آمده است و هم گویند «دارهُم خراب یباب؛ لاحارس و لاباب». و حوض یباب؛ حوض بی آب و تهی. از سخن جوهری چنین مستفاد میشود که یباب مستقلاً استعمال میشود و برای کلمهء ماقبل خود صفت می باشد و از اتباع نیست و صاحب تهذیب گوید: یباب در نزد عرب محلی است که هیچکس در آن نباشد. ابن ابی ربیعه گوید:
ما علی الرسم بالبُلَیَّیْنِ لو بیَّ
نَ رجْعَ السلامِ اَولو اَجابا
فاِلی قصر ذی العشیرة فالصا
لِفِ اَمسی من الانیس یبابا.
معنی آن خالی است یعنی هیچکس در آن نیست. و شمر گوید یباب به معنی خالی است یعنی چیزی در آن نیست گویند خراب یباب اتباع است. برای خراب کمیت گوید:
بیباب من التنائف مرت
لم تمخط به انوف السخال.
و در فقه اللغه هم همین رای آمده است. (از تاج العروس). ویران. (از منتهی الارب) (زمخشری). بیابان و دشت و ویرانه. (ناظم الاطباء). خراب. (غیاث اللغات). بی در و دربان. خالی که هیچ در آن نباشد. ناآباد. (یادداشت مؤلف) :
گمان برند که آن جایگاه راحت و امن
شده ز دوری تو سر بسر یباب و خراب.
ابوالمعالی رازی.
بهار چشم چو بگشاد خویشتن را دید
به دست دشمن و خانه شده خراب و یباب.
فرخی.
ای سپرده عنان دل به خطا
تنت آباد و دل خراب و یباب.ناصرخسرو.
هرچه جز این(1) شهر بیابان شمر
بی بر و بی آب و خراب و یباب.
ناصرخسرو.
چنین چند کس دیده ام کز شراب
فرورفته ناگه خراب و یباب.
نزاری قهستانی.
صدر ایرانیان نظام الدین
عامر عالم خراب و یباب.سوزنی.
بنای جاه تو آباد باد تا به ابد
سرای دولت اعدای تو خراب و یباب.
سوزنی.
ای آدم الغیاث که از بعد این خلف
دارالخلافهء تو خراب و یباب شد.
خاقانی.
ز آینهء سینه دید زلزلهء آه من
سقف فلک را به صبح کرد خراب و یباب.
خاقانی.
چون الف سوزنی نیزهء بنیاد کفر
چون بر سوزن به قهر کرده خراب و یباب.
خاقانی.
کزین نشیمن احسان و عدل نگریزم
وگر چه تنگهء عمرم شود خراب و یباب.
خاقانی.
همیشه عمر کوته چون حباب است
حسود دلخراب جان یبابش.
رضی الدین نیشابوری.
- یبابگر؛ ویران و خراب کننده. (آنندراج).
(1) - ن ل: از.

یبات.

[یَ] (اِ) این کلمه در برخی از فرهنگها از جمله در رشیدی و برهان و آنندراج و جهانگیری و شعوری و جز آنها به معنی خراب آمده است. مرحوم دهخدا مؤلف لغت نامه در یادداشتی نوشته اند: «این کلمه در برهان قاطع به معنی خراب آمده است و یقیناً غلط و مصحف یباب است.» دکتر معین در حاشیهء برهان قاطع دو بیت زیر مولوی را بنقل از جهانگیری و رشیدی به شاهد نقل کرده است :
کدام صبح که عشقت پیاله ای آرد
ز خواب برجهد این خفته بخت گوید هات
طرب که از تو نباشد یبات می گذرد
بیار می که به جان آمدم ز عشق یبات.
و سپس افزوده است که از این بیت معنی منقص و بیهوده استنباط می شود و ظاهراً معنی خراب را از مصحف یباب (عربی) به همین معنی گرفته اند(1).
(1) - نسخه ای از جهانگیری که مرحوم دکتر معین داشته اند ظاهراً مغلوط بوده است، چه این کلمه در شعر مولوی «بیات» است. (دیوان کبیر، چ فروزانفر، ج1 ص1474) (یادداشت لغتنامه).

یبارک.

[] (اِخ) دهی است از بخش شهریار شهرستان طهران، واقع در 7000 گزی باختر شهریار. دارای 838 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یباریج.

[یَ] (ع اِ) جِ یبروج. رجوع به یبروج و یبروح شود.

یباریح.

[یَ] (ع اِ) جِ یبروح. یباریح السبعة؛ مردم گیاه هفت گانه. (یادداشت مؤلف). رجوع به یبروح شود.

یباس.

[یَ] (ع اِ) عورت. (منتهی الارب) (آنندراج). فندورة. اِسْت. نشیمنگاه. کون. (از اقرب الموارد). || رسوایی. (منتهی الارب). || بدی سخت. || (ص) زن سبک زشت خوی. (منتهی الارب) (آنندراج). || خشک، چنانکه گویند: أرطب ام یباس. (از اقرب الموارد).

یبان.

(1) [یَ] (اِ) بیابان. (آنندراج). بیابان و دشت و ویرانه. (ناظم الاطباء). || آدم صحرایی و بیابانی. (آنندراج). || جوالیقی ذیل خباء از موی و پشم مینویسد ابوهلال گفته در فارسی یبان(2) است که معرب شده است و سپس گفته اند خباء. رجوع به المعرب ص134 س12 شود.
(1) - ظ. مصحف یباب است.
(2) - ظ. مصحف یباب است.

یبانی.

[یَ] (ص نسبی) بیابانی. (آنندراج). رجوع به یبان و یباب شود.

یبرو.

[] (اِ) اسم سریانی بَغْل است که به فارسی استر گویند. (فهرست مخزن الادویه).

یبروج.

[یَ] (اِ) مصحف یبروح است. (یادداشت لغت نامه). مردم گیاه باشد و بیخ لفاح است و بعضی گویند لفاح میوهء یبروج است. (برهان) (آنندراج). مهرگیاه. مردم گیاه. منذغوره. منذاغورس. (یادداشت مؤلف). رجوع به یبروح شود.

یبروح.

[یَ] (اِ) لغت سریانی و به معنی ذوصورتین شامل بیخ لفاح جبلی و بری است چنانکه لفاح شامل ثمر اقسام اوست و از مطلق او مراد قسم جبلی است و چون بیخ هر نوع لفاح که بزرگ باشد بشکافند شبیه به دو صورت انسان مشاهده گردد و او را از این جهت نامیده اند. در بیخ لفاح جبلی ادنی مشابهتی به صورت انسان مشاهده گردد به خلاف بری او که بسیار مشابه است. (از مخزن الادویه). در برخی از کتب گیاهی و دارویی یبروح به صورت مصحف یبروج به کار رفته است. بیروح و آن لفاح و تفاح الجن است به فارسی شابیزک و شابیرج گویند و نیز به عجمیهء اندلس ابلیطه و یقص و ازج نیز گفته شود و نامش به یونانی حماتامیلن است. (اسماء عقار ص179)(1). لغت عربی یبروح مأخوذ از سریانی یبروحاست و در یادداشتهای لغت نامه مترادفات زیر برای این کلمه آمده است: مردم گیا. بیخ لفاح بری. سابیرک. سابیزک. سابیزج. ثمراللفاح. ساسالیوس. مهرگیاه. اصل اللفاح. ذوصورتین. ذوالصورتین. هزارگشای. استرنگ. لکهمنی.(2) یبروح الصنم. سراج القطرب. تفاح المجانین. سگ شکن. مندغوره. مندراغوره. تفاح الجن. عبدالسلام. شابیزج. شابیزک. لفظ سریانی به معنی ذی صورتین است و به یونانی منداغورس و بطیطس نیز نامند و استرج و استرنج معرب استرنگ فارسی است و آن اسم جنس اشیاء زوجیه در خلقت و شامل بیخ لفاح و ثمر اقسام آن است و از مطلق مراد جبلی آن است و چون هر نوع لفاحی که بزرگ باشد بشکافند در آن شبیه به دو صورت انسان مشاهده می گردد لهذا آن مسمی به اسم یبروح نموده اند و بیخ لفاح جبلی اندکی مشابهت به صورت انسان دارد به خلاف بری آن که مشابهت تام دارد و بعضی آن را مختص به سراج القطرب دانسته اند. (محیط اعظم) (از حاشیهء برهان قاطع چ معین، ذیل یبروج) :
بسی نماند که یبروح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درختک وقواق.
خاقانی.
لاف از آن روح توان زد که به چارم فلک است
نی ز یبروح(3) که در تبت و یغما بینند.
خاقانی.
و رجوع به لفاح و مردم گیا و سابیزک و سابیزج و تفاح الجن شود.
- یبروح السوفار؛ یبروح الصنم. (فهرست مخزن الادویه).
،(سریانی) yabruha، (عبری)
(1) - duda'im ،(فرانسوی) Mandragore
.(لاتینی) Mandragora officinarum
(از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - در هندی پکهمنی گویند. (غیاث).
(3) - ن ل: نه از این روح، که در این صورت شاهد کلمهء مورد بحث نخواهد بود.

یبروحا.

[] (اِ) بادنجان. (فهرست مخزن الادویه).

یبروح الصنم.

[یَ حُصْ صَ نَ] (ع اِ مرکب) به معنی مردم گیاه و آن بیخ گیاهی است شبیه به مرد و زن به هم پیوسته دستها بر همدیگر حمایل کرده و پاها در هم محکم ساخته. نر را پای راست بر پای چپ ماده افتاده باشد ماده را بر عکس آن. هرکه او را کنده از زمین جدا کند بمیرد. (آنندراج از شرح خاقانی و غیاث). آن را مهره گیاه (مهرگیاه) و سگ شکن نیز نامند جهت آنکه میان عوام مشهور است که هرکه آن را قلع نماید هلاک می گردد و لهذا بعد از خالی کردن اطراف بیخ آن ریسمانی بدان و گردن سگی می بندند و سگ را رم می دهند تا بحرکت آن بیخ کنده شود و گفته اند که اصلی ندارد و نبات آن شبیه به علیق است که به ترکی کن نامند و بقدر ذرعی است و برگ آن شبیه به برگ انجیر و باریکتر از آن است و ثمر آن سرخ و بقدر زیتون و در بو شبیه به میعهء سائله و گل آن سفید است. گویند در شب می درخشد و بیخ آن شبیه به صورت دو انسان باشد روبروی هم. و مستور به لیفهای اشقر شبیه به موی. به خلاف سایر اقسام بیخ لفاح که لیفهای مذکور را ندارد. و مادام که سر این صورت را جدا نکنند قوت آن تا شصت سال باقی می ماند و گفته اند که یبروح به معنی صنم طبیعی است یعنی نباتی که صورت او شبیه به انسان باشد. (از مخزن الادویه). در اصطلاح اطبا قرار یافته برای بیخ لفاح بری و آن را «شاه بیزج» معرب «شاه بیزک» فارسی و نیز به فارسی مردم گیاه و بیخ سگ شکن و به یونانی بطیطس و به هندی لکهمنا لکهمنی(1) و پترجتی نامند و بالجمله یبروح الصنم بیخ لفاح بری است به شکل دو انسان که روبروی یکدیگر گذاشته باشند و آن را مهرگیاه و سگ شکن نیز نامند... نبات آن شبیه به علیق است که به ترکی کن نامند و بقدر یک ذراع و برگ آن شبیه به برگ انجیر و باریکتر از آن و ثمر آن سرخ و بقدر زیتون و در بو شبیه به میعهء سائله و گل آن سفید و گویند در شب می درخشد و بیخ آن شبیه به صورت دو انسان روبروی باهم و لیفهای اشقر شبیه به موی پوشیده به خلاف سایر اقسام بیخ لفاح که لیفهای مذکور را ندارد. (محیط اعظم) (از حاشیهء برهان قاطع چ معین ج4 ص2425) :
نقش جوزا چون دو مغز اندر یکی جوز از قیاس
یا دو یبروح الصنم در یک مکان انگیخته.
خاقانی.
جسم بیروح یبروح الصنم مهرفزائی از او فراگیرد. (درهء نادره چ سیدجعفر شهیدی ص91).
(1) - در هندی پکهمنی گویند. (غیاث).

یبروح الوقاد.

[یَ حُلْ وَقْ قا] (ع اِ مرکب)(1) یبروح صنمی. سراج القطرب. (دزی ج2 ص848). شجرة الصنم. سیدة یباریح السبعه. شجرة سلیمان بن داود. مردم گیاه. مهرگیاه. (یادداشت مؤلف). ابن البیطار ذیل سراج القطرب آرد: تمیمی در کتاب مرشد گوید و آن یبروح الوقاد است و آن را «شجرة الصنم» نامند و این درخت سرور یبروحهای هفتگانه است و هرمس پنداشته است که آن همان درخت سلیمان بن داود است که از آن در زیر نگین انگشتری وی وجود داشته و به وسیلهء آن شگفتیهایی می ساخت و ارواح سرکش را رام میکرد و هم او گمان کرده که اسکندر ذوالقرنین در مسیر خود به مغرب و مشرق به سبب این درخت آن همه تدابیر می اندیشید. هرمس گوید و این درخت فرخنده و مبارک است، برای هر دردی که به فرزند آدم میرسد از قبیل جن زدگی و دیوانگی و وسواس سودمند است و هم برای کلیهء دردهای بزرگ که در باطن جسم انسان عارض میشود مانند فلج و لقوه و صرع و درد جذام و تباهی عقل و بلا و سختی و کثرت نسیان نافع است. و اصل این درخت در زیر زمین جای دارد و به صورت بتی ایستاده دارای دو دست و دو پا و جمیع اعضای انسان است ولی روئیدنگاه شاخ و برگ ظاهر آن بر فراز زمین است و جایگاه برآمدن آن از وسط سر آن صنم است و برگ آن مانند برگ علیق است و هم به اشیائی که در نزدیک آن باشد مانند درخت و غیره در می آویزد و روی آنها پهن میشود و بر آنها بالا میرود. میوهء آن سرخ و خوشبو است، و بوی آن مانند بوی عسل لبنی(2) است و جایگاه روییدن آن در کوهها و تاکستانهاست. (از مفردات ابن بیطار).
.
(فرانسوی)
(1) - Mandragore (2) - درختی است که لبنی چون عسل دارد. رجوع به لبن شود.

یبروح صنمی.

[یَ حِ صَ نَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) یبروح الوقاد. سراج القطرب. (از دزی ج2 ص848). رجوع به یبروح و یبروح الصنم شود.

یبرون.

[] (ع اِ) کهربا(1). || ملح. نمک. (از دزی ج2 ص848).
.
(فرانسوی)
(1) - Ambre jaune, Succin

یبرین.

[یَ] (اِخ) ریگستانی است نزدیک یمامه که اطراف آن معلوم نیست. و آن را ابرین نیز نامند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

یبس.

[یُ] (ع مص) خشک گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). خشک شدن پس از تری. (از اقرب الموارد). خشک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی) (دهار) (غیاث اللغات) (ترجمان علامهء جرجانی).

یبس.

[یُ] (ع اِمص) خشکی. (زمخشری). ناروانی (در شکم). مقابل لین.
-یبس بودن مزاج؛ خشک بودن و عمل نکردن معده. (یادداشت مؤلف).
-یبوست.؛ و رجوع به یبوست شود.

یبس.

[یَ] (ع ص) خشک سپسِ تری. (از منتهی الارب) (آنندراج). خشک. یابس. || مرد اندک نیکی. قلیل الخیر. (از اقرب الموارد).

یبس.

[یَ] (ع مص) خشک شدن پس از تری. (از اقرب الموارد).

یبس.

[یَ بَ] (ع ص) خشک اصلی که گاهی تر نگردیده باشد و گویند جای تر که خشک شود. و منه قوله تعالی: فاضرب لهم طریقاً فی البحر یبساً(1). (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || امرأة یبس؛ زن بی خیر که هیچ نیاید از وی. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که از وی خیری نیاید. (از اقرب الموارد). || شاة یبس؛ گوسفند بی شیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
(1) - قرآن 20/77.

یبس.

[یُبْ بَ] (ع ص، اِ) جِ یابس. (ذیل اقرب الموارد). رجوع به یابس شود.

یبس.

[یَ بِ] (ع ص) خشک پس از تری. (از اقرب الموارد). خشک. (منتهی الارب).

یبست.

[یَ بَ] (اِ) گیاهی باشد صحرایی شبیه به اسفناج و آن را در آشها کنند و به عربی غملول خوانند. (برهان) (آنندراج). برغست :
چنان است کارم تباه و تبست
که نبود مرا نانخورش جز یبست.
فرید احول (از جهانگیری).

یبغو.

[یَ] (اِخ) نام عام امرای طخارستان، مشرق بلخ. (یادداشت مؤلف). || حاکم خلخ. || پادشاه ترک. (از اخبار الدولة السلجوقیة). پادشاه ترکستان. صورت های دیگر این کلمه پیغو و بیغو و جبغو است. و رجوع به پیغو شود.

یبغو.

[یَ] (اِخ) برادر طغرل مؤسس سلسلهء سلجوقیان و داود است و این سه پسران میکال بن سلجوقند. بعد از مرگ سلجوق پسرش میکائیل با ترکمانان... به جهاد پرداخت ولی در این مجاهدات به قتل رسید و از او سه پسر ماند یبغو یا جبغو و جغری (داود) و طغرل (محمد). (از تاریخ ایران تألیف عباس اقبال ص308). و رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض شود.

یبنئیل.

[یَ نَ] (اِخ) (به معنی خداوند بنا می کند) شهری در یهودا که یبنه نیز خوانده شده است. در زمان جنگ مکابیان مشهور بود و یوسیفس آن را یمنیا نامید. (از قاموس کتاب مقدس).

یبنوت.

[یَ] (ع اِ) درخت کوکنار. (آنندراج از تاج و مؤید الفضلاء).

یبنی.

[یُ نا] (اِخ) موضعی است در شام و آن را اُبنی نیز گویند. (منتهی الارب).

یبوره.

[] (اِخ) یابرة. رجوع به یابرة شود.

یبوس.

[] (اِخ) (به معنی خرمن یا جای کوبیدن غله) اسم کنعانی اورشلیم است. (قاموس کتاب مقدس). || در مواردی دیگر در کتاب مقدس احتمالاً اسم مردی از خانوادهء کنعان بن حام باشد. (از قاموس کتاب مقدس). و رجوع به یبوسیان شود.

یبوست.

[یُ سَ] (ع اِمص) یبوسة. خشکی و عدم تری. (ناظم الاطباء). خشکی. (غیاث اللغات) (السامی) :
گرچه در خشکی هزاران رنگهاست
ماهیان را با یبوست جنگهاست.مولوی.
|| ضمور و لاغری. (ناظم الاطباء). || ناروانی (در شکم). بستگی در شکم. مقابل لینت.
- یبوست معده؛ اجابت نکردن آن. قبض آن.

یبوسة.

[یُ سَ] (ع اِمص) خشکی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). ضد رطوبت. (از اقرب الموارد). || در اصطلاح فلسفهء قدیم کیفیتی است که صعوبت تشکل و تفرق و اتصال را در جسم موجب می شود. (از تعریفات جرجانی) (از اقرب الموارد). یکی از کیفیات اربعهء اول است و از عناصر اربعه خاک بارد و یابس است. گروهی گفته اند: اصول یوابس چهار است: بارد یابس (سرد خشک) که زمین باشد، بارد رطب (سردتر) که آب باشد، حار رطب (گرم تر) که هوا باشد و حار یابس (گرم خشک) که آتش باشد. و بالجمله یبوست قبول شکل و ترک آن است با دشواری. (از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). و رجوع به حکمت اشراق ص200 و مجموعهء دوم مصنفات شیخ اشراق صص188 - 189 و کشاف اصطلاحات الفنون شود.

یبوسیان.

[] (اِخ) اسم طایفه ای از کنعانیان است که در کوهستان حوالی اورشلیم سکونت میداشتند و اسرائیلیان به هلاک نمودن ایشان مأمور بودند و با جمعی از پادشاهان بر ضد جبون همدست گردیدند لکن در حضور یوشع شکست خورده شهریار ایشان ادونی صادق مقتول گشت. از آن پس باقی یبوسیان با یابین پادشاه حاصور بر ضد یوشع متحد گشتند و لکن هزیمت و پراکنده گشتند. اما یبوسیان اورشلیم همگی از اورشلیم اخراج نشدند بلکه با بنی یهودا و بنی یامین سکونت ورزیدند و با وجودی که داود قلعهء ایشان را گرفته بود ایشان را اخراج ننمود و بعضی از یبوسیان را خراج گزار نمود و بعضی از یبوسیان تا بعد از مراجعت از اسیری بابل در اورشلیم باقی ماندند. (از قاموس کتاب مقدس).

یبه.

[یَ بِ] (اِ) زیان. نقصان. ضرر. خسارت. (ناظم الاطباء).

یبیس.

[یَ] (ع ص) گیاه خشک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || هر گیاه خشک از تره و جز آن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). هر نوع گیاه خشک. (از اقرب الموارد). || تره ای که بهترین آن خشک شده باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || تره ای که چون خشک گردد پراکنده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- یبیس الماء؛ خوی. (منتهی الارب) (آنندراج). عرق. گویند جاءت و علیها یبیس الماء؛ یعنی عرق که خشک شده باشد. (از اقرب الموارد).

یپرم.

[یِ رِ] (اِخ) یفرم خان ارمنی، در حدود سالهای 1865 تا 1869 م. در روستای بارسون از توابع گنجه در خانوادهء کارگر تنگدستی زاده شد. تحصیلات منظمی نکرد. در 16سالگی با توطئه گران مسلح آشنا شد. به سال 1887 م. هنگامی که به اتفاق یک دستهء 25 نفری می خواست به خاک عثمانی بگریزد در مرز گرفتار مرزداران روسی شد و به سیبری تبعید گردید. پس از آن که سه سال در سیبری بود با سه تن از دوستانش از آنجا فرار کرد. چندی به ژاپن رفت و سپس بطور مخفی به ارمنستان مراجعت کرد و به عضویت حزب داشناکسیون(1) درآمد و به عنوان معلم ورزش در قراجه داغ اقامت گزید و سپس به تبریز رفت (1317 ه . ق. / 1901 م.) و از آنجا به گیلان عزیمت نمود و در جزء سپاهیان محمد ولیخان سپهدار اعظم برای گرفتن تهران به همراه وی از رشت به تهران رهسپار شد و پس از فتح تهران و خلع محمدعلی شاه به ریاست پلیس منصوب شد و در اردوئی که به سرکردگی جعفرقلی خان سردار بهادر (سردار اسعد) مرکب از دویست نفر بختیاری برای رفع یاغیان به آذربایجان فرستاده می شد یپرم نیز سرکردگی پنجاه مجاهد را بر عهده داشت. یپرم در جنگ با یاغیان رشادت بسیار از خود نشان داد. یپرم به سال 1330 ه . ق. (1291 ه . ش.). در جنگی که با سالارالدوله و هواخواهان او در نواحی غرب درگرفت کشته شد و جنازه اش را با تشریفات به تهران آوردند و در مدرسهء ارامنه (داویدیان واقع در خیابان قوام السلطنه) مدفون گردید. (از شرح حال رجال ایران، تألیف بامداد ج4 ص475).
مؤلف لغت نامه در یادداشتهای خود دربارهء این مرد نوشته اند: «مردی آزادی خواه، شجاع، بی غرض، بلندنظر، با قیافهء باز و روشن و دلکش و مردانه بود. این مرد بالتمام یک مرد مسلکی بود که جز پیشرفت آزادی بهیچ چیز از مال و جاه بستگی نداشت. در شجاعت مثل اعلی بود. متین و باجزم بود. صفای دل او از قیافهء باز و روشن و چشمان راستگوی او خوانده میشد». و نیز رجوع به تاریخ مشروطیت ایران تألیف احمد کسروی شود.
(1) - داشناکسیون حزبی تندرو و انقلابی بود که بوسیلهء گروهی از جوانان بی باک و ازجان گذشتهء ارمنی بطور سری تشکیل شده بود. هدف این حزب ظاهراً به دست آوردن استقلال ارمنستان بود.

یپغو.

[یَ] (اِخ) یبغو. جپغو. پیغو. رجوع به پیغو و یبغو شود.

یپنلو.

[یَ پَ] (ترکی، اِ) مقامی که از هر شهر و ده اسباب و غله و غیره برای فروختن بدانجا آرند، به هندی آن را مندی و گنج گویند. (لطائف از آنندراج). موضعی که امتعه و اقمشه از هر شهری بدانجا آرند. (یادداشت مؤلف) :
شد یپنلو مرو را دارالرباح
وان دگر را از غمی دارالجناح
بحر جان افزای و بحر پرحرج
در میان هر دو بحر این لب مرج
چون یپنلو در میان شهرها
از نواحی آمد آنجا بهرها.مولوی(1).
زان یپنلو هرکه بازرگان تر است
بر سر و بر قلبها دیده ور است.مولوی.
|| متاع و کالا. (جهانگیری). متاع. (رشیدی) (آنندراج). || قافله. (رشیدی) (جهانگیری) (آنندراج). کاروان قافله. || سوداگری و تجارت. (ناظم الاطباء).
(1) - در جهانگیری این ابیات برای معنی «متاع و کالا» شاهد آمده است.

یت.

[ای یَ] (ع پسوند) در عربی جزء مؤخر مصدر صناعی اسمی(1) است یعنی مصدری که با آن یاء نسبت و تاء تأنیث (- یت) آمده باشد، مانند مالکیت، مرغوبیت، انسانیت، معروفیت، حریّت، ماهیت. (از کلمات فارسی نیز مصدر صناعی درست می کنند مانند دوئیت، خوبیت. اما ادبا به کار بردن این کلمات را درست نمی دانند).
(1) - اسم در مفهوم صَرف عربی نه در مفهوم دستور زبان فارسی.

یت.

[یِ] (اِ)(1) نوعی از نواعم در دریاهای گرم. (یادداشت مؤلف).
(1) - Yet.

یت.

[یَ] (ضمیر) ضمیر متصل به معنی «ات» که پس از اسمهایی که به الف و یا و واو تمام شده باشند درمی آورند، مانند عصایت و گیسویت. (ناظم الاطباء). اما این قول اساس علمی ندارد. و ضمیر منحصراً همان «ت» است.

یتا.

[یُ] (اِ) نام حرف نهم است از حروف یونانی و صورت آن این است t و آن نمایندهء ستاره های قدر نهم باشد. (یادداشت مؤلف). یوطا. (ابن الندیم). و رجوع به یوطا شود.

یتائم.

[یَ ءِ] (اِخ) چند ریگ توده است جدا از یکدیگر و گفته اند کوهی است. (از قاموس از اقرب الموارد).

یتاغ.

[یَ / یُ] (ترکی، اِ) یتاق. رجوع به یتاق شود.

یتاق.

[یَ / یُ] (ترکی، اِ) پاس و پاس داشتن و محافظت کردن. (برهان) (سروری). پاسبانی یعنی چوکی. (غیاث اللغات). پاسبانی و پاس داشتن یعنی چوکی. (آنندراج). پاس و حفظ. (ناظم الاطباء) :اینک خان چون این جواب شنید مستعد کار شد و تیرهای یتاق به اقطار ممالک و مسالک و منازل احیای ترک و قبایل حشم خوش [ ظ: خویش ] بفرستاد. (ترجمهء تاریخ یمینی). معلوم کرده بودند که چند مرد به یتاق رفتندی و جایگاهی گروهی پایدار بودی. (سیر الملوک).
حریم حشمت و جاهش ز حفظ مستغنی است
که حاجتی نبود بام چرخ را به یتاق.
رفیع الدین لنبانی.
خردم یزک فرستد به وثاق خیلتاشی
ادبم طلایه دارد به یتاق پاسبانی.نظامی.
سرعت برق این براق تراست
برنشین که امشب این یتاق تراست.نظامی.
چون که تیر یتاقت آوردم
به جنیبت براقت آوردم.نظامی.
مریخ ملازم یتاقت
موکب رو کمترین غلامت.نظامی.
چو مهدی گرچه شد مغرب وثاقش
گذشت از سرحد مشرق یتاقش.نظامی.
تو مست شراب ناز و ما را
بیداری کشت در یتاقت.
سعدی (از آنندراج).
- یتاقدار؛ پاسبان و چوکیدار. (آنندراج). پاسبان و نگاهبان و محافظ و نگاهدارنده. (ناظم الاطباء) :
پاس شب را ز خیلخانهء خاص
تویی امشب یتاقدار خلاص.نظامی.
- یتاقداری؛ حفظ و پاسبانی :
او خفته چو شاه در عماری
ویشان همه در یتاقداری.نظامی.
- یتاقداری کردن؛ حفظ و پاسبانی کردن :
چند سالم یتاقداری کرد
راست بازی و راستکاری کرد.نظامی.
- یتاق داشتن؛ پاسبانی کردن. کشیک کشیدن :
دو سمن سینه بلکه سیمین ساق
بر در باغ داشتند یتاق.نظامی.
- یتاق کردن؛ پاس داشتن و محافظت کردن. (ناظم الاطباء).

یتاقی.

[یَ / یُ] (ص نسبی) پاسبان و نگهدارنده و محافظت کننده. (برهان). پاسبان و نگهدارنده. (آنندراج). پاسبان و چوکیدار. (رشیدی). پاسبان و نگاهبان و محافظ و نگاهدارنده. یتاقدار. (از ناظم الاطباء) :
برون شد یزک دار دشمن شناس
یتاقی کمر بست بر جای پاس.نظامی.
به خواب ناز شه با ترک نوشاد
ز هندوی یتاقی کی کند یاد.
خسروانی (از رشیدی).

یتامی.

[یَ ما] (ع ص، اِ) جِ یتیم. (اقرب الموارد) (دهار) (آنندراج) (ترجمان علامهء جرجانی). ایتام. یَتَمَة. مَیتَمَة. یتائم. (از اقرب الموارد). یتیمان : ولدان یتامی یکسر دست بی پدری بر سر. (ترجمهء تاریخ یمینی). و رجوع به یتیم شود.

یترون.

[یَ] (اِخ) یثرون(1). (به معنی فضل او) کاهن یا امیر مدیان و پدرزن موسی. (سفر خروج 2:18) (قاموس کتاب مقدس).
(1) - بفرانسوی: .Jehro

یتزب.

[یَ تَ زَ] (اِخ) نام موضعی در یمامه. (ناظم الاطباء).

یتفق.

[یَتْ تَ فِ] (ع فعل) افتد. قد یتفق؛ گاه اتفاق افتد. گاه افتد. (در فارسی چون قید زمان به کار رود). گاه گاه. (یادداشت مؤلف).

یتم.

[یُ] (ع اِمص) یکتایی و انفراد. (از ناظم الاطباء). انفراد. (از اقرب الموارد). یکتایی. (منتهی الارب) (آنندراج). || بی پدری مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از برهان). بی پدری در انسان و بی مادری در بهائم. (از اقرب الموارد). بی مادری در ستور. (ناظم الاطباء) (آنندراج). بی مادر شدن چهارپای. بی پدر شدن مردم. (دهار).

یتم.

[یَ] (ع مص)(1) یکتا و فرد گردیدن و یتیم شدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). یُتم. بی پدر شدن مردم و بی مادر شدن چهارپای. (دهار) (از تاج المصادر بیهقی). یتیم شدن. (منتهی الارب). و رجوع به یُتم شود.
(1) - از باب ضرب.

یتم.

[یَ] (ع اِ) اندوه. (منتهی الارب) (آنندراج). هم و اندوه. (ناظم الاطباء). هم. (از اقرب الموارد). غم. || (اِمص) انفراد و یکتائی. (ناظم الاطباء). || بی مادری ستور. (ناظم الاطباء).

یتم.

[یَ تَ] (ع مص) کوتاه شدن و سست گردیدن. || مانده گشتن و آهستگی و درنگ کردن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). ضعف و فتور. (از اقرب الموارد).

یتم.

[یَ تَ] (ع اِمص) آهستگی. || بی مادری ستور. (ناظم الاطباء).

یتمان.

[یَ] (ع ص) یتیم. (منتهی الارب) (آنندراج). کودک بی پدر مادام که به سن بلوغ نرسیده باشد. ج، یتامی. (ناظم الاطباء). بی پدر.

یتمش.

[یَ مِ] (ترکی، ص) در ترکی به معنی رسیده (یت به معنی رسید و مش به کسر میم به جای هاء علامت مفعول). (آنندراج). در ترکی آذربایجانی یِتمِش و یِتِشمَش گویند.

یتمة.

[یَ تَ مَ] (ع ص، اِ) جِ یتیم. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به یتیم شود.

یتن.

[یَ] (ع مص) نخست بیرون برآمدن پای کودک از شکم مادر وقت زادن. (منتهی الارب) (از آنندراج). نخست برآمدن پای کودک از شکم مادر پیش از سر آن. یقال: خرج یتناً. (ناظم الاطباء). || (ص) بچه که برعکس معمول تولد شود یعنی اول پای او بیرون آید. (غیاث اللغات). کودک که نگونسار زاید. (دهار) (مهذب الاسماء).

یتوع.

[یَ تو / یَتْ تو] (ع اِ) هر گیاه و یا تره ای که هنگام بریدن از آن شیری سپید پالاید. ج، یتوعات. (ناظم الاطباء). هر گیاه و تره که وقت بریدن از آن شیر برآید و شیر آن مدر است و محرق و مقطع و موی را بریزاند و اگر برگ یا تخم آن را در آب ایستاده اندازند ماهی مست شده بر آب آید و جمیع یتوعات در غایت گرمی و خشکی است و اکثر آن در مرتبهء چهارم لهذا استعمال آن فقط در خارج اندام جائز داشته اند و خوردن آن بی مصلح جایز نیست و چون بر غیر وجه مستعمل شود بکشد. (از آنندراج). و مشهور از آن هفت است: شبرم، لاغیه، عرطنیثا، ماهودانه، مازریون، فلجلشت(1) و عشر. ج، یتوعات. (از اقرب الموارد). هر درخت که شیردار باشد مثل زقوم و انجیر و عشر. (از غیاث اللغات). یتوع را اجناس بسیار است و او را چنین گفتند که هفت گونه است همه گرم و خشک، مسهل و قی آور و محرق و او مازریون است و عُشر و دیودار و لاغیه و شبرم و شیر انجیر و تریاق نبطی و دگر ماهودانه. (الابنیه عن حقایق الادویه). چون طبیبان یتوع مطلق گویند مراد لاغیه است و او سالمترین یتوعات بود، با اینکه او نیز خالی از خطر نباشد چه شیر و تخم و برگ جملهء یتوعات زهر و کشنده است. (از بحر الجواهر). یتوعات هفت نوع است: مازریون، عشر، سرزیوان، صفریج، یوماملون (و آن شبرم است) جلندا، سرمادریج و شیرهاعات. (نزهة القلوب). یتوعات هفت است: عشر، شبرم، لاغیه، عرطنیثا، ماهودانه، مازریون، بنطافیلون. (یادداشت مؤلف).
(1) - در قاموس فنجکشت است و در برخی فیشها پنجنگشت.

یتوعیة.

[یَ تو / یَتْ تو عی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) دارای خواص یتوع بودن: و فیه [ فی خاماسوقی ] یتوعیة ما. (ابن بیطار).

یتیم.

[یَ] (ع ص) مرد بی پدر. (منتهی الارب). کودک بی پدر. (ناظم الاطباء). از آدمیان آنکه پدر از دست داده باشد و به حد مردان نرسیده باشد. (از اقرب الموارد). از آدمی آنکه پدر ندارد. (آنندراج). طفل بی پدر و گاهی به معنی بی مادر باشد و طفلی که مادر و پدر ندارد یتیم الطرفین گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج). بی پدر. (دهار). کَلّ. (منتهی الارب ذیل کل) :
همه خواسته سر بسر همچنان
بباید شمردن به رسم کیان
فروشید گوهر به زر و به سیم
زن بیوه و کودکان یتیم.فردوسی.
دگر کودکانی که بینی یتیم
پدر مرده و نیستشان زر و سیم
بر ایشان ببخش آن همه خواسته
برافروز جان و روان کاسته.فردوسی.
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
به گربه ده و به عکه(1) سپرز و خیم همه
وگر یتیم بدزدد بزنْش و تاوان کن.
کسایی.
به یتیمی و دوروئیت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دوروی و نه دُرْ است آنکه یتیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی).
یکسال برگذشت که زی تو نیافت بار
خویش تو آن یتیم نه همسایه ت آن فقیر.
ناصرخسرو.
گرگ و پلنگ گرسنه میش و بره برند
وینها ضیاع و ملک یتیمان همی برند.
ناصرخسرو.
ور ودیعت نهند مال یتیم
نزد ایشان غنیمت انگارند.ناصرخسرو.
گفت هرکرا خلافت خدای تعالی در روی زمین سیر نکند از ضیاع یتیمان و درویشان هم سیر نشود. (کلیله و دمنه).
بی او یتیم و مرده دلند اقربای او
کو آدم قبایل و عیسی دوده بود.خاقانی.
جانم ار در نیم(2) تیمار فراقش نیستی
آخر از جان یتیمانش غمی بزدودمی.
خاقانی.
بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم
بدان زمان که براندازد این عروس نقاب.
خاقانی.
یتیمان را نوازش در نسیمش
از آنجا نام شد در یتیمش.نظامی.
به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان برزدن چنگ.نظامی.
تو نترسی که باغ سازی و تیم
خرج آن جمله از خراج و یتیم.اوحدی.
از برای امتحان خوار و یتیم
لیک اندر سر منم یار و ندیم.مولوی.
چو بینی یتیمی سرافکنده پیش
مزن بوسه بر روی فرزند خویش.
سعدی (بوستان).
یتیم ار بگرید که نازش خرد
وگر خشم گیرد که بارش برد.
سعدی (بوستان).
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم.
سعدی (بوستان).
دل شکسته که مرهم نهد دگر بارش
یتیم خسته که از پای برکند خارش.سعدی.
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتبخانهء هفت ملت بشست.سعدی (بوستان).
بخوشید سرچشمه های قدیم
نماند آب جز آب چشم یتیم.سعدی.
- یتیم الطرفین؛ طفلی که مادر و پدر ندارد و کسانی که آن را یتیم و یسیر گویند خطاست. (از غیاث اللغات) (آنندراج).
- یتیم پرست؛ که تیمار یتیمان دارد و به ایشان محبت و احسان کند.
- یتیم پرور؛ که یتیم پرورد و بدو احسان و محبت کند :
معطی آن چو دریا دارندهء غریبان
رادان آن صدف وش از دل یتیم پرور.
شرف الدین شفروه.
- یتیم شده؛ پدر از دست داده.
- || تعبیری در مقام نفرین.
- یتیم ماندن؛ بی پدر (واقعی یا معنوی) ماندن :
کاین چه بدبختی است ما را ای کریم
از دل و دین مانده ما بی تو یتیم.مولوی.
- یتیم مانده؛ پدر از دست داده.
- || تعبیری در مقام نفرین.
- یتیم نوازی؛ نوازش یتیمان. محبت و احسان به یتیمان و کودکان بی پدر :
یتیم وار در این تیم ضایع است دلت
برو یتیم نوازی بورز چون عنقا.خاقانی.
- یتیم وار؛ مانند یتیمان :
یتیم وار در این تیم ضایع است دلت
برو یتیم نوازی بورز چون عنقا.خاقانی.
- یتیم یسیر؛ از اتباع. (یادداشت مؤلف). رجوع به یتیم الطرفین در همین ترکیبات شود.
|| صاحب آنندراج گوید: شعرا به معنی مادرمرده نیز اطلاق کنند :
بخت مادرکش یتیمم در غریبی کرده است
کرده گردون دیگری آیین دوران یاوری.
نظیری نیشابوری.
|| صاحب آنندراج گوید فارسیان به آنکه از پدر جدا افتد اگرچه پدرش زنده باشد اطلاق کرده اند :
یتیم وار در این تیم ضایع است دلت
برو یتیم نوازی بورز چون عنقا.خاقانی.
چه عنقا سیمرغ است و او نوازش زال زر کرده بود. در اینجا زال را یتیم گفته با آنکه پدرش زنده بود. (آنندراج). || فرزند ستور بی مادر مادام که به بلوغ نرسد. (منتهی الارب). ستور بچهء بی مادر مادام که به سن بلوغ نرسیده باشد. (ناظم الاطباء). از بهائم آن که مادر از دست داده باشد. (از اقرب الموارد). در بهائم بی مادر را گویند چه شیر و طعام از وی دارد. (از تعریفات جرجانی). || نارسیده(3). (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). || گوهر بی نظیر و بی مانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). از گوهر آنچه بی نظیر بود. (آنندراج). درّی که نظیر و مانند نداشته باشد. (از ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). جوهر بی نظیر. (غیاث اللغات).
- دُرّ یتیم؛ مروارید قیمتی اعلا. درّ گرانبها. (ناظم الاطباء). دردانه. مروارید یگانه و نفیس. مروارید شاهوار. گوهر بی نظیر و بی مانند. گوهر یکتا. (یادداشت مؤلف) :
بفزوده است بر من خطر و قیمت سیم
تا بناگوش ترا دیده ام ای دُرّ یتیم.فرخی.
در صدف دیر ماند دُرّ یتیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی).
علم علی نه قال مقال است عن فلان
بل علم او چو دُرّ یتیم است بی نظیر.
ناصرخسرو.
ای دُرّ یتیم چون یتیمان
افتاده بر آستان مادر.خاقانی.
چون ز کشور خدای هفت اقلیم
هفت لعبت ستد چو دُرّ یتیم.نظامی.
آن دُرّ یتیم که در دریای ترکستان به تحصیل آن غواصی میکرد حاصل کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی).
سالک راه خدا پادشه ملک سخن
ای ز الفاظ تو آفاق پر از در یتیم.
سعدی (مجالس).
او گوهر است گو صدفش در میان مباش
دُرّ یتیم را همه کس مشتری بُوَد.سعدی.
|| عیار و طرار و در اصل جمعی بودند که شاه عباس داشت و اینها سخت زننده و بی باک و عیار و طرار و زیاده رو بودند که روزی چهل فرسخ راه میرفتند. (از آنندراج). دزد و عیار. (غیاث اللغات) :
صیت یتیمیش جهانگیر شد
عاقبت از خوردن خون سیر شد.
یحیی کاشی (در صفت قصاب از آنندراج).
نکند هیچ یتیمی به عسس ساخته...(4)
می کند آنچه در گوش تو در سایهء زلف.
صائب (از آنندراج).
دوشینه سحر یتیم تبریزی من
آمد به سر راه به خونریزی من
عریان ز لباس عاریت ساخت مرا
این بود نتیجهء سحرخیزی من.
ادهم کاشی (از آنندراج).
|| غلام و خدمتکار. (آنندراج). غلام. (غیاث اللغات). || یکتا و فرد و بی همتا از هر چیزی. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). یکتا و مفرد از هر چیزی: چنانکه گویند بیت یتیم و بلد یتیم. (از اقرب الموارد). ج، اَیتام، یَتامی، یَتَمَة، مَیتَمِة.
(1) - اصل: غلبه. (متن تصحیح مرحوم دهخدا است).
(2) - ن ل: تیم.
(3) - ظ. مراد از نارسیده، طفل بی پدری است که بسن مردان و بحد بلوغ نارسیده باشد.
(4) - ظ. مصراع سقط دارد.

یتیم.

[یُ تَیْ یِ / یُ تَ] (اِخ) کوهی است. (منتهی الارب).

یتیمانه.

[یَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)همانند یتیم. مانند یتیمان. یتیم وار :
چو فرزندی پدر مادر ندیده
یتیمانه به لقمه پروریده.نظامی.

یتیم پلو.

[یَ پُ لُ] (اِ مرکب) پلوئی با برنج بد و کم روغن و بی خورش. (یادداشت مؤلف).

یتیم چاروادار.

[یَ چارْ] (اِ مرکب)شاگرد مکاری. شاگرد و نوکر چاروادار. شاگرد و وردست چاروادار. (یادداشت مؤلف).

یتیمچه.

[یَ چَ / چِ] (اِ مصغر) یتیم خردسال. || (اِ مرکب) غذایی که از بادنجان یا کدو پزند. کدو یا بادنجان را خرد کرده در روغن و پیاز اندکی سرخ کنند و چاشنی در آن ریزند و در آب بپزند. بورانی بادنجان. قسمی خورش بادنجان یا کدو. (از یادداشتهای مؤلف).

یتیم خانه.

[یَ نَ / نِ] (اِ مرکب) جای پرورش یتیمان. دارالایتام. پرورشگاه. || جای باش دزدان و عیاران. ناظم الاطباء). مأوای دزدان و عیاران. (آنندراج) :
بتان شدند ز عیارپیشگی رامم
یتیم خانهء من چون صدف پر از گهر است(1).
سعید اشرف (از آنندراج).
طاقی به دلربایی در دلبری یگانه
هست از صدف گهر را گرچه یتیم خانه(2).
محسن تأثیر (از آنندراج).
(1) - یتیمخانه در این بیت موهم معنی طبع و خاطر نیز هست.
(2) - به معنی جای دُر و خانهء مروارید نیز ایهام دارد.

یتیم دار.

[یَ] (نف مرکب) دارندهء یتیم. زنی شوی مرده و دارای کودکان خردسال. مؤتم.

یتیم دریا.

[یَ مِ دَرْ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه از مروارید بزرگی است که ثانی و مانند نداشته باشد. (برهان) (آنندراج).

یتیم شادکنک.

[یَ کُ نَ] (اِ مرکب) چیزی شاد و مسرورکنندهء طفل بی پدر. کنایه از چیز حقیر و کم ارزش.

یتیمة.

[یَ مَ] (ع ص، اِ) مؤنث یتیم. گویند یتیمة صغیرة. (ناظم الاطباء)؛ دختر بی پدر. (فرهنگ فارسی معین). || هرچه ظریف و بی نظیر بود. (فرهنگ وصاف از آنندراج). هرچیز یکتا و فرد و بی همتا و بی مانند. || مروارید قیمتی. (ناظم الاطباء) :
زهی یتیمهء حسان ثابت و اعشی
خهی یتیمهء سحبان وائل و عتاب.خاقانی.
- دُرّهء یتیمه (درة یتیمة)؛ گوهری که نظیر و مانند نداشته باشد. (ناظم الاطباء). مروارید شاهوار. (یادداشت مؤلف). درهء یتیمه مرواریدی بوده است که در مغاص ساحل جزیرهء خارک یافته اند: بیرونی گوید وزن آن سه مثقال بود. (الجماهر ص129). و قد قیل ان الدرة الیتیمة اخرجت من هناک [ ای مغاص سواحل جزیره خارک ] . (الجماهر بیرونی از یادداشت مؤلف). ذکر الصولی ان المعتصم لما فرغ من بناء قصر عباسة عقد مجلساً رائقاً... و تتوج بالتاج الذی فیه الدرة الیتیمة. (الجماهر بیرونی).
|| یکتا. فرزند یکتا. یگانه.
- یتیمهء دهر، یتیمة الدهر؛ یگانهء روزگار.

یتیمی.

[یَ] (حامص) یتیم بودن. بی پدر بودن. بی پدری :
به یتیمی و دوروئیت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دوروی و نه در است آنکه یتیم.
ابوحنیفهء اسکافی (از تاریخ بیهقی).
با یتیمی چو مصطفی میساز
چه کنی جبرئیل اتابک تست.خاقانی.
هست اتابک مصطفی تأیید و اسکندرخصال
کاین دو را هم در یتیمی ملک پرور ساختند.
خاقانی (خواتیم).
دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این
جور بیگانه نبیند چو پدر باز آید.سعدی.
یتیمی درد بر درمان یتیمی
یتیمی خواری دوران یتیمی.
(از شبیه خوانی، زبان حال رقیه دختر امام حسین پس از شهادت پدر).
|| یتیمی کندوی عسل؛ ملکه (یعسوب، راز) نداشتن آن. (یادداشت مؤلف).

یتیمی.

[یَ] (اِخ) مولانا یتیمی از شاعران عهد صفوی است. صادقی کتابدار در مجمع الخواص (ص251) دربارهء وی گوید: اشعار زیادی دارد و این مقطعش خیلی مشهور است:
ای یتیمی در جهان هر باغ دارد میوه ای
میوهء باغ یتیمی خنجر و پیکان بود.

یثااهوویریو.

[یَ اَ هو وَ ریُ] (اِخ)(1) یکی از ادعیهء زردتشتیان. تقسیم اوستا به بیست و یک نسک برای برابر ساختن تقسیمات اوستا با عدد این دعا بوده است. (از ایران در زمان ساسانیان ص163).
(1) - Yatha ahu vairyo.

یثرب.

[یَ رِ] (اِخ) نام مدینهء حضرت رسول است. به نام نخستین اقامت کنندهء در آن یثرب بن قانیة از نژاد سام بن نوح نامیده اند. اما در تعیین مکان آن اختلاف است. بعضی گویند یثرب نام یک ناحیه و مدینه جزو آن می باشد و برخی برآنند که یثرب نام ناحیه ای از مدینه است و بنا بقول دیگر یثرب عبارت از خود مدینه است. گویند حضرت رسول از این نام اکراه داشت از این رو این بلد را «طیبه» و «طابة» نامند. (از معجم البلدان ج4 ص1010). طیبه. طابه. مدینه. مدینة السلام. مدینة الرسول. مدینهء منوره. اثرب. یندد. (یادداشت مؤلف) : و اذقالت طائفة منهم یا اهل یثرب لا مقام لکم فارجعوا. (قرآن 33/13).
اگر فساد کند هرکه او نبید خورد
بسا فساد که در یثرب است و در مکه.
منوچهری.
تا طرب و مطرب است مشرق و تا مغرب است
تا یمن و یثرب است آمل و استارباد.
منوچهری.
بولهب از زمین یثرب بود
لیک قد قامت الصلا نشنود.سنایی.
چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی
پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده اند.
خاقانی.
به لبیک حجاج بیت الحرام
به مدفون یثرب علیه السلام.سعدی.
وزیر مشرق و مغرب امین مکه و یثرب
که هیچ ملک ندارد چو او حفیظ و امین را.
سعدی.
و رجوع به مدینه در همین لغت نامه و معجم البلدان شود.

یثربی.

[یَ رِ بی ی] (ص نسبی) منسوب به یثرب. اهل یثرب. از مردم یثرب. از مردم مدینه.

یثربی.

[یَ رِ بی ی] (اِخ) رجوع به ابومیثه شود.

یثریط.

[یُ] (ع فعل) شتری که پیاپی ریخ زند. (آنندراج). فعل مضارع از اثراط البعیر یثریط، مانند اهراق الماء یهریق؛ یعنی پیاپی ریخ می زند آن شتر. (ناظم الاطباء).

یثموم.

[یَ] (ع اِ) یز. (منتهی الارب). نام گیاهی که به فارسی یز و به تازی ثُمام نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به یز و ثمام شود.

یج.

[یَ] (اِ) جزء درونی رخسار. (ناظم الاطباء). اما این کلمه دگرگون شدهء کلمهء «بج» است. رجوع به بج شود.

یج.

[یَ] (اِخ) دهی است از توابع سه هزار مازندران. (سفرنامهء رابینو، بخش انگلیسی ص107 و ترجمهء فارسی ص145).

یجوز.

[یَ] (ع فعل) جایز است. رواست.
- لایجوز؛ جایز نیست. روا نیست. ناروا. رجوع به لایجوز شود.

یجوز و لایجوز.

[یَ زُ یَ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) رواست و روا نیست. روا و ناروا. || کنایه از مسائل شرعی است :
یجوز و لایجوزستش همه فقه از جهان لیکن
سرا یکسر ز مال وقف گشته ستش چو جوزائی.
ناصرخسرو.
که همی دانم یجوز و لایجوز
خود ندانی این که حوری یا عجوز.مولوی.

یجیرآباد.

[] (اِخ) خماباد است از رستاق قاسان. (تاریخ قم ص117).

یحابر.

[یَ بِ] (ع اِ) یحابیر. جِ یحبور. (منتهی الارب). رجوع به یحبور شود.

یحابر.

[یَ بِ] (اِخ) نام پدر قبیله ای از تازیان است. (ناظم الاطباء). مراد نام پدر بطنی از بنی کهلان است. (از صبح الاعشی ج1 ص328).

یحابیر.

[یَ] (ع اِ) یَحابِر. جِ یحبور. (از منتهی الارب). و رجوع به یحبور شود.

یحامد.

[یَ مِ] (اِخ) جِ یَحمَد. (از منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). و رجوع به یحمد شود.

یحامیر.

[یَ] (ع اِ) جِ یحمور. (ناظم الاطباء). جِ یحمور به معنی گورخر: و یؤکل من الوحشیة البقر و الکباش الجبلیة والحمر والغزلان و الیحامیر. (شرایع، کتاب الاطعمة و الاشربة). رجوع به یحمور شود.

یحامیم.

[یَ] (اِخ) کوههای پراکنده که از سمت خاور بر قاهره مشرف می باشند. (از معجم البلدان).

یحبور.

[یَ] (ع اِ) مرغی است. (منتهی الارب). || بچهء شوات و شوات نر. ج، یَحابِر، یَحابیر. (منتهی الارب) (آنندراج). || (ص) رجل یحبور؛ مرد شادمان. (منتهی الارب).

یحتمل.

[یَ تَ مِ] (ع فعل، ق) گمان میرود و احتمال می دهد و شاید. (از ناظم الاطباء). شاید. مگر. ممکن است. بوکه. یمکن. ظاهراً. همانا. تواند بود. تواند بودن. (یادداشت مؤلف) :
دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی
که یحتمل که اجابت بود دعایی را.
سعدی.

یحج.

[یَ حُج ج] (اِخ) شهرت موسی بن ابی حاج فقیه، مکنی به ابوعمران. (یادداشت مؤلف). رجوع به موسی بن ابی حاج شود.

یحصب.

[یَ صِ] (اِخ) قلعه ای است به اندلس، و از آن قلعه است سعیدبن مقرون. (منتهی الارب). نام دارالخلافه ای است و قصر ریدان که بی نظیرش پنداشته اند در این مکان است و آن در هشت فرسنگی ذمار واقع شده است. این یحصب را علو یحصب خوانند و سفل یحصب هم دارالخلافهء دیگری است. (از معجم البلدان).

یحصب.

[یَ صِ / صَ / صُ] (اِخ) حیی است به یمن. (منتهی الارب).

یحصبی.

[یَ صِ / صَ / صُ بی ی] (ص نسبی) منسوب به یحصب که حیی است به یمن. (یادداشت مؤلف) (از انساب سمعانی).

یحصبی.

[یَ صَ] (اِخ) علاءبن عتبه از مردم شام و محدث بود. او از خالدبن معدان روایت کند و اوزاعی و معاویة بن صالح و جز آن دو از او روایت دارند. (از اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف).

یحطوط.

[یَ] (اِخ) نام وادیی است. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).

یحکم.

[یَ کَ] (اِ) خانهء تابستانی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). اما کلمه مصحف بجکم است. (یادداشت لغت نامه). رجوع به بجکم شود.

یحکم.

[یَ کَ] (اِخ) نام ترکستان است. (آنندراج). شاید به این معنی هم مصحف بجکم باشد.

یحمد.

[یَ مَ / مِ] (اِخ) پدر قبیله ای است از عرب. ج، یَحامِد. (منتهی الارب).

یحمد.

[یَ مَ] (اِخ) ابن ولید حمصی، مکنی به ابویحیی. محدث و تابعی است. (یادداشت مؤلف).

یحمدی.

[یَ مَ دی ی] (ص نسبی)منسوب است به یحمد که شاید بطنی از ازد باشد. (از انساب سمعانی).

یحمدی.

[یَ مَ دی ی] (اِخ) سعیدبن حیان ازدی یحمدی بصری. او به قضاوت بلخ رسید و از ابن عباس و جابربن زید و سعیدبن جبیر روایت دارد و عوف اعرابی و دیگران از او روایت کرده اند. (از لباب الانساب).

یحمور.

[یَ] (ع اِ) گورخر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (غیاث). اسم حمار الوحش است. (تحفه حکیم مؤمن). ج، یحامیر. || نام ستوری. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نوعی از ابل است. (از تحفهء حکیم مؤمن). || خر کره. (ملخص اللغات). کره خر. (منتهی الارب). شاید خرکره محرف خرگور (گورخر) باشد. (یادداشت مؤلف). || نام مرغی. ج، یحامیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (ص) سرخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

یحموم.

[یَ] (ع ص، اِ) سیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سیاه سیر. (از معجم البلدان). هر چیز که سیاه باشد. (دهار). || شب سخت سیاه. (مهذب الاسماء). || سیاهی. (مهذب الاسماء). || دود. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). دخان. (ناظم الاطباء). دود سیاه. (دهار) (غیاث) (آنندراج) (ترجمان القرآن جرجانی ص108). دخ. نحاس. (از یادداشت مؤلف): و ظل من یحموم. (قرآن 56/43). || کوه سیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || نام مرغی است. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).

یحموم.

[یَ] (اِخ) آبی است غربی مغیثة. (منتهی الارب). آبی است در غرب مغیثة. در شش میلی سغدیه در یک صخره و در راه مکه واقع شده است. (از معجم البلدان). || نام چند اسب، از جمله اسب حسین بن علی و اسب هشام بن عبدالملک و نعمان بن منذر. (از منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) :
رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو
ورد با او ارجل و یحموم با او اژکهن.
منوچهری.
آفرین زان مرکب شبدیزنعل رخش روی
اعوجی مادرش وان مادرش را یحموم شوی.
منوچهری.
آباد بر آن بارهء میمون و همایون
خوشگام چو یحموم و ره انجام چو دلدل.
عبدالواسع جبلی.
چرخ نعمان دوم خواندت و گفت
نعل یحمون توام تاج سر است.خاقانی.

یحموم.

[یَ] (اِخ) کوهی است در مصر. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). نام قسمتی از جایی است در مصر در شرق قاهره و تمام آن جبال را به صیغهء جمع، یحامیم خوانند. (از قاموس). || کوه دراز سیاهی است در دیار ضباب. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).

یحنس.

[یُ حَنْ نَ] (اِخ) آزادشدهء عمر رضی اللهعنه و او اعجمی بود. (منتهی الارب).

یحنس.

[یُ حَنْ نَ] (اِخ) ابن عبدالله مولی الزبیربن عوام، مکنی به ابوموسی، تابعی و محدث است و از ام الدرداء روایت کند و ابوصخر حمیدبن زیاد از او روایت دارد. (یادداشت مؤلف).

یحنه.

[یُ حَنْ نَ] (اِخ) ابن رؤبة، نام پادشاه ایله؛ و رسول صلوات اللهعلیه با او بر اهل جرباء و اَذرُج مصالحه فرمود. (از تاج العروس) (یادداشت مؤلف) (از منتهی الارب).

یحیر.

[یَ] (اِخ) شهری است در یمن، بطنی از کنده و بطنی دیگر از حمیر در این شهر یافت شود. (از معجم البلدان).

یحیط.

[یَ] (ع اِ) سال قحط. (ناظم الاطباء).

یحیوی.

[یَحْ یَ وی ی] (ص نسبی)منسوب است به یحیویه که نام کسی است. (از لباب الانساب). || منسوب است به یحیی.

یحیوی.

[یَحْ یَ وی ی] (اِخ) احمدبن حسن بن محمد بن یحیی بن یحیویه عدل یحیوی نیشابوری مکنی به ابوالحسین، از راویان بود و از سری بن خزیمة و جز او روایت کرد و به سال 344 ه . ق. درگذشت. (از لباب الانساب).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن آدم بن سلیمان اموی، مکنی به ابوذکریه، از ثقات اهل حدیث و از مردم کوفه بود و به سال 203 ه . ق. در فم الصلح درگذشت. از اوست: 1- الخراج. 2- الفرائض. 3- الزوال. (از اعلام زرکلی). و نیز او راست: کتاب مجرد احکام القرآن و کتاب القراآت. وی از موالی آل عقبة بن ابی معیط و اصحاب حدیث بود و از صالح بن عاصم الناقط روایت قراآت کسایی کرد. (از ابن الندیم). و رجوع به فهرست المصاحف و عیون الاخبار و معجم المطبوعات مصر ج2 ص1943 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابراهیم بن ابی زید لواتی مرسی، مکنی به ابوالحسن و معروف به ابن البیاز، شیخ اندلس در قراآت بود. به سال 406 ه . ق. به دنیا آمد و به سال 496 ه . ق. در مرسیة درگذشت. او راست. النبذ النامیة فی القراآت الثمانیة. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابراهیم بن علی جحاف حبوری حسنی، معروف به جحاف، از مردم حبور یمن و شاعر و نویسنده بود و به سال 117 ه . ق. در ریمة و صاب درگذشت. سمت دبیری علی بن متوکل اسماعیل و پسرش یوسف را داشت و رسائلی برای او نوشت، ولی چون خلافت به مهدی رسید او را زندانی ساخت و بعد آزاد شد. اشعار او را در دیوانی به نام «درر الاصداف من شعر السید یحیی بن ابراهیم جحاف» گرد آورده اند. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابراهیم بن عمک، ادیب و شاعر و فقیه و نحوی بود و شعر نیکو می گفت. آثار او بهترین کتب تحقیقی و پژوهشی مردم یمن بود. از آن جمله است: 1- الکامل. 2- الوافی. 3- الکافی. وی به سال 670 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد بن احمدبن ابی المجد ابراهیم خالدی شبذی ابیوردی علامه، از مردم شبذ از دیه های ابیورد بود. (یادداشت مؤلف).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابراهیم بن مزین، مکنی به ابوزکریا، عالم حدیث و رجال و از مردم قرطبة بود. او راست: 1- تفسیر الموطأ. 2- المستقصیة. 3- فضائل القرآن. 4- رغائب العلم و فضله. 5- تسمیة الرجال المذکورین بالموطأ. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابراهیم بن یحیی جحافی حبوری، ملقب به عمادالدین و معروف به جحافی، فقیه زیدی یمانی، ادیب و شاعر بود و در عهد متوکل فرمانروایی شهر حبور را داشت. از آثار اوست: 1- ارشاد المؤمنین الی معرفة نهج البلاغة المبین. 2- شرح علی الحاجبیة. وی در حدود سال 103 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابراهیم. عبدالسلام زنجانی ملقب به امام معظم. وی شرحی بر «فی التصریف» ابراهیم بن عبدالوهاب زنجانی نگاشته. (یادداشت مؤلف).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابی الخیربن سالم عمرانی یمنی شافعی، مکنی به ابوزکریا، از دانشمندان بود. از اوست: 1- زوائد فی فروع الشافعیه. 2- کتابی در مناقب امام شافعی. 3- شرحی بر رسائل امام غزالی. 4- مقاصد اللمع. 5- انتصار فی الرد علی القدریة الاشرار. 6- کتاب احیاء. وفات او به سال 558 ه . ق. بود. (از یادداشت مؤلف). کتاب احیاء العلوم امام محمد غزالی را تلخیص کرد و بر کتاب وسیط او شرح نوشت. (از غزالی نامه ص223، 234).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابی السعادات سعداللهبن حسین بن محمد، مکنی به ابوالفتوح و معروف به تکریتی، از مردم تکریت و فقیه شافعی بود. در بغداد حدیث شنید و در شهر خود روایت کرد. تولد او به سال 531 و مرگش به سال 618 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابی الصفا (ابن) احمد، معروف به ابن محاسن، از مردم دمشق و خود ادیب بود. او راست: 1- المنازل المحاسنیة فی رحلة الطرابلسیة. 2- مجموع. وی به سال 1053 ه . ق. در دمشق درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابی الفرج سعیدبن ابوالقاسم هبة الله... شیبانی کاتب و نویسنده واسطی الاصل، از دانشمندان علم حساب و فقه و کلام و اصول بود. در بغداد به دنیا آمد و بزرگ شد و از خردسالی به خدمت در دیوان دولتی پرداخت تا در سال 564 ه . ق. درگذشت. تولد یحیی به سال 522 ه . ق. بود. (از تاریخ ابن خلکان صص 399 - 401).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابی بکربن محمد بن یحیی عامری حرضی، مورخ و عالم به مفردات طب و محدث و شیخ یمن در عصر خود بود. به سال 816 ه . ق. در حرض (یمن) به دنیا آمد و به سال 893 در همانجا درگذشت. او راست: 1- غربال الزمان، در تاریخ. 2- بهجة المحافل فی السیرة و المعجزات و الشمائل. 3- التحفة الجامعة لمفردات طب النافعة. 4- الریاض المستطابة فی معرفة من روی فی الصحیحین من الصحابة. 5- العدد فیما لایستغنی عنه احد. (اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابی بکر محمد برمکی صدیق جابر ملقب به حکیم. او راست: 1- سراج الظلمة والرحمة لهذه الامة. 2- الخواص الکبیر. (یادداشت مؤلف).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابی بکر ورجلانی، از مردم ورجلان (میان افریقیه و سرزمین جرید) مورخ بود و به سال 471 ه . ق. درگذشت. او راست: سیرة الائمة و اخبارهم. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابی حفصة. شاعری مقل به روزگار عبدالملک بن مروان و اشعار او نزدیک بیست ورقه و او یکی از خاندان بنومروان بن ابی حفصه است. (ابن الندیم). و رجوع به عیون الاخبار ج4 ص16 و عقدالفرید ج7 ص145 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابی حکیم حلاجی از پزشکان مخصوص معتضد خلیفه بود. رجوع به حلاجی شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابی علی منصوربن جراح مصری، مکنی به ابوالحسن و ملقب به تاج الدین و معروف به ابن الجراح، از ادبا و فضلا و شعرا و نویسندگان دیوان انشاء در مصر بود. به سال 531 ه . ق. در قاهره به دنیا آمد و در مرز دمیاط به سال 616 ه . ق. درگذشت. از او رسائل مدونی بر جای مانده است. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ابن خلکان ج2 ص403 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابی کثیر صالح طائی یمامی، مکنی به ابونصر، دانشمند روزگار خود در یمامه و از ثقات اهل حدیث بود. ده سال در مدینه مسکن گزید و از بزرگان و تابعان روایت شنید. مرگ او به سال 129 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی). وی از مردم بصره بود و به یمامه رفت. سخنانی پندآمیز بدو منسوب است. از جمله: «دانش به آسایش تن به دست نمی آید». مردی به او گفت: من تو را دوست دارم. گفت: «من آن را از دل تشخیص داده ام». یحیی به انس و ابن ابی اوفی و جز آن دو از صحابه استناد می جست. وی به سال 129 و به روایتی 132 ه . ق. درگذشت. (از صفة الصفوة ج4 ص57).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ابی منصور فارسی، مکنی به ابوعلی، زبدهء آل منجم بود که از آنان دانشمندانی در ادب و نجوم و کلام برخاسته اند. در دربار مأمون عباسی به فضل بن سهل پیوست و فضل در نجوم به رأی او عمل میکرد. پس از کشته شدن فضل به تشویق مأمون از دین مجوس دست کشید و اسلام آورد و به دستور مأمون در ساختن رصد و اصلاح ابزار آن در شماسیهء بغداد و کوه قاسیون دمشق خدمت کرد. و به سال 230 ه . ق. درگذشت و کتاب «الزیج الممتحن» و «مقالة فی عمل ارتفاع سدس ساعة لعرض مدینة الاسلام» و «کتاب» که محتوی رصدگیری آن است و رسالات دیگری در ارصاد از اوست. (از اعلام زرکلی). یحیی آنگاه که به طرسوس می شد وفات کرد و در حلب به مقابر قریش مدفون گشت و قبر او تا زمان ابن الندیم (377) معروف بوده است. و خاندان یحیی بنومنجم یا آل المنجم خوانده میشود. (یادداشت مؤلف). و رجوع به گاهنامه و فهرست ابن الندیم صص357 - 359 و تاریخ الحکماء فقطی و التفهیم ص161 و 163 و معجم الادباء ج7 ص287 و نیز مادهء بنومنجم شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن احمد اندلسی، مکنی به ابوبکر و معروف به ابن خیاط، ادیب و شاعر و عالم در حساب و هندسه و محیط به علم نجوم بود و در علم پزشکی و حسن معالجه و خوشخویی و درستی مذهب نیز شهرت داشت و به سال 447 ه . ق. در طلیطلة درگذشت. (از معجم الادباء ج7 ص268). و رجوع به الحلل السندسیة ج2 ص38 و 41 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن احمدبن ابراهیم بن هذیل تجبیبی غرناطی، مکنی به ابوزکریاء و معروف به ابن هذیل، از مردم غرناطه و مردی دانشمند و شاعری نوآور بود و گوشه نشینی اختیار کرد و در پایان عمر به طبابت یکی از عمال دربار پرداخت. کتاب «الایجاز والاعتبار» را در طب نوشت و به تدریس در یکی از مدارس پرداخت تا به سال 753 ه . ق. درگذشت. دیوان او به نام «السلمانیات و العرفیات» باقی است. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن احمدبن ابی السعود کازرونی، از بزرگان علمای شافعی بود. رجوع به ابوالسعود شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن احمدبن عبدالسلام بن رحمون، مکنی به ابوزکریا معروف به عُلَمیّ فقیه مالکی، از مردم قسطنطنیه بود. به مصر مسافرت کرد و در مکه به سال 888 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1- شرح الرسالة، در فقه. 2-3- تعلیقاتی بر مختصر خلیل و بخاری. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن احمدبن علی، عمادالدین بن مظفر، معروف به ابن مظفر، از دانشمندان زیدی بود و به سال 875 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1- لبیان الشافی و الدر الصافی المنتزع من البرهان الکافی. 2- الجامع المفید الداعی الی طاعة الحمید المجید. 3- الکواکب علی التذکرة. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن احمدبن علی یاسین حمیری، ملقب به محیی الدین و مکنی به ابوزکریا و معروف به ابن المعلم، از شعرا و فقهای حنبلی بود و شعر نیکو می گفت و به سال 691 ه . ق. در دمشق درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن احمدبن عمر بن یوسف، شرف التنوخی حموی الاصل کرکی قاهری شافعی معروف به ابن العطار، ادیب و شاعر و اصلاً از حمات بود ولی به سال 789 ه . ق. در کرک به دنیا آمد و در قاهره بزرگ شد و زندگی کرد و به سال 853 ه . ق.درگذشت. سخاوی در مرگ وی مرثیه ای سروده است. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن احمدبن محمد بن حسن بن قس رندی نفزی حمیری اندلسی فاسی، مکنی به ابوزکریا و معروف به سراج، عالم حدیث در فاس و مغرب بود. کتاب «فهرسة» از آثار اوست. ریاست حدیث و روایت آن بدو ختم شد. وی به سال 805 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن احمدبن یحیی بن حسن بن سعید حلی هذلی، مکنی به ابوزکریا و معروف به ابن سعید، از فقهای شیعه و در علم زبان و ادب استاد بود. به سال 601 ه . ق. در کوفه به دنیا آمد و در حله مسکن گزید و به سال 689 ه . ق. در همانجا درگذشت. از آثار اوست:
1- جامع الشرایع، در فقه شیعه. 2- آداب السفر. 3- نزهة الناظر فی الجمع بین الاشباه و النظائر. 4- المدخل فی اصول الفقه. (از اعلام زرکلی).
سامی گوید: ابن احمد حلی یکی از مشاهیر فقهای امامیه است و در تاریخ 679 ه . ق. درگذشته است. از آثار اوست: جامع الشرایع و مدخل در اصول فقه. (از قاموس الاعلام ترکی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن احمد دردیری (دکتر) فاضل مصری، از بنیانگذاران جمعیت «شبان المسلمین» و از اعضای مجلس ادارهء آن بود و سی سال برای پیشبرد مقاصد سودمند آن کوشید. وی به مقام ریاست اتحادیهء تعاونی عمومی مصر رسید. از آثار اوست: 1- التعاون. 2- مکانة العم فی القرآن. وی به سال 1375 ه . ق. بطور ناگهانی درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن احمد کاشی یا کاشانی ملقب به عمادالدین، دانشمند علم حساب و ادب و حدیث و مقیم یزد بود و پس از 745 ه . ق. در اصفهان درگذشت. از آثار اوست: 1- لباب الحساب. 2- شرح مفتاح العلوم سکاکی. 3- حاشیه ای بر شرح رسالهء آداب البحث. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ادریس بن علی بن حمود، مکنی به ابوزکریا و ملقب به القائم، از خلفای دولت حمودیه در اندلس بود. پس از مرگ پدر به سال 431 ه . ق. بدو بیعت کردند ولی مردی سست رای بود. پسر عمش حسن بن یحیی بر او شورید و از خلافت برانداخت. وی به سال 434 ه . ق. در مالقة درگذشت یا به دست حسن بن یحیی کشته شد. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ادریس بن عمر بن ادریس حسنی علوی، از پادشاهان بزرگ ادریسیان در مغرب الاقصی بود و پس از قتل یحیی بن قاسم به سلطنت رسید و با کاردانی و دادگری در دلهای مردم راه یافت و فاس را مرکز حکومت خود ساخت. او از عبیدالله مهدی رئیس دولت عبیدیهء افریقا شکست خورد و پس از چند سال حبس به سال 332 ه . ق. در مهدیه در حال تبعید درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن اسحاق بن محمد بن علی بن غانیة، آخرین پادشاه از بنی غانیة در میورقة و اطراف آن در جزایر بالیار بود و پس از جنگها و فتوحات چندی به سال 633 ه . ق. در تلمسان درگذشت و با مرگ او دورهء دولت بنی غانیة سرآمد. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن اسحاق، عامل قم به سال 291 ه . ق. صاحب تاریخ قم آرد: «و منارهء آن [مسجدی به خارج شهر قم] در وقت عامل بودن یحیی بن اسحاق و امیر شدن دکا بنا نهاده اند روز یکشنبه سیزده روز از رمضان گذشته سنهء احدی و تسعین و مائه». (ص38). و در صفحهء 105 ذیل مساحت های قم آرد: «مساحت هفتم مساحت یحیی بن اسحاق است و سبب در این مساحت آن بود که میان اسدبن جمهور عامل قم و میانهء اهل قم خلافی واقع شد پس از اهل قم پنجاه مرد بعضی از عرب و بعضی از عجم به حضرت حامدبن عباس بن حسن رفتند و او به کرج بود و نیز گویند که به همدان بود و این صورت در جمادی الاخر سنهء احدی و تسعین و مائتین بود چون آن پنجاه مرد از قم به حضرت عامل رسیدند از اسد شکایت کردند و تظلم نمودند و التماس کردند که عاملی عادل را بفرستد تا ضیعه های ایشان را بر وجه تعدیل مساحت نماید. پس حضرت حامد اسد را از ایشان معزول کرد و یحیی بن اسحاق را به عوض او بر ایشان عامل گردانید پس اهل قم در صحبت یحیی در رجب هم از این سال با قم معاودت نمودند و یحیی هم در این ماه به مساحت ابتدا کرد در محرم سنهء اثنتی و تسعین در خلافت مکتفی و امارت عباس بن عمرو غنوی تمام کرد و فارغ شد و مال آن به اندک چیزی کمتر از مساحت بشر رفع کرد و من نمی دانم به چه سبب که ذکر مال مساحت یحیی نکردند و مال مساحت بشربن فرح ذکر کردند و مساحت بشر بیش از مساحت یحیی بود به مدتی اما این قدر معلوم است که ارتفاع مساحت یحیی از ارتفاع مساحت بشر کمتر بود. (از ترجمهء تاریخ قم).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن اسحاق راوندی، مکنی به ابوالحسن. رجوع به ابوالحسن (یحیی...) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن اسماعیل بن عباس بن علی، از پادشاهان دولت رسولیه در یمن بود. پس از خلع برادرزاده اش (اسماعیل بن احمدبن اسماعیل) به حکومت رسید و به سال 842 ه . ق. در زبید درگذشت و در تعز به خاک سپرده شد. پادشاهی خردمند و باتدبیر و نیک سیرت بود. مدارسی را در تعز و عدن بنا کرد و موقوفاتی بدانها اختصاص داد. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن اسماعیل بن عبدالرحمان عامربن ذوالنون هواری اندلسی معروف به مأمون ابن ذی النون، از پادشاهان قبایل اندلس بود. پس از مرگ پدر به سال 435 ه . ق. به حکومت طلیطلة رسید و پس از جنگ و فتوحات فراوان به سال 460 ه . ق. در طلیطلة درگذشت. (از اعلام زرکلی). دومین از بنی ذی النون و او در سال 457 ه . ق. بلنسیة را ضبط کرد. (یادداشت مؤلف).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن اسماعیل بن مأمون ملقب به القادر، سومین و آخرین از بنی ذی النون در طلیطلة (از سال 467 تا 478 ه . ق). (یادداشت مؤلف) (از طبقات سلاطین اسلام صص31 - 32).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن اشمط، رئیس صنف شمطیه از فرقهء امامیه از مذهب شیعه. (مفاتیح). یحیی بن [ ابی ] سمیط زعیم سمیطیه یا سمطیه یا شمیطیه است که معتقد به امامت محمد پسر دیگر امام جعفر صادق به جای موسی کاظم و معتقد به امامت پسران محمد بودند. (از ترجمهء الملل والنحل ص181). یحیی بن ابی السمیط پیشوای فرقهء سمطیه یا سمیطیه یا شمیطیه. (از خاندان نوبختی ص52 و 257).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن اصرم، رئیس بدعیة، فرقه ای از خوارج. (از مفاتیح). پیشوای فرقهء بدعیه، یکی از پانزده فرقهء خوارج. (بیان الادیان). و رجوع به بدعیة شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن المبارک بن مغیرهء عدوی، مکنی به ابومحمد و معروف به یزیدی. رجوع به یزیدی شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن برکات بن محمد بن ابراهیم بن برکات بن ابی نمی، شریف حسنی، از امرای مکه و متولد آنجا بود و مدتی در شام مسکن گزید و به مقام وزارت و لقب «پاشا» و امیرالحاجی شام رسید. پس از آن نیز مناصبی مهم یافت و سرانجام در حدود سال 1138 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن بطریق، مکنی به ابوزکریا، مترجم کتب ارسطو و بقراط و اسکندروس به عربی در زمان مأمون بود و از ترجمه های او سرالاسرار منسوب به ارسطو است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ابن بطریق شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن بکر، فقیه حنفی است و کتاب الشروط از اوست. (ابن الندیم).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن تقی الدین بن اسماعیل بن عبادة بن هبة الله شافعی حلبی دمشقی معروف به فرضی، عالم حساب و فرایض و هندسه بود. به سال 953 ه . ق. در شهر «سرمین» به دنیا آمد و پس از سال 1026 ه . ق. در دمشق درگذشت. او راست: 1- الکافی المجموع، شرح کفایة القنوع. 2- شرح المنهاج نووی. 3- شرح منظومهء جعیری. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن تلمیذ، از پزشکان بلندپایه و حاذق و دانشمند مسیحی در دولت عباسی و مورد اعتماد و احترام بود و به جاه و ثروت و برتری رسید و تا پایان خلافت المستنصر باللّه حدود سال 512 ه . ق. زنده بود. از یحیی اشعار لطیفی برجای مانده است. (از تاریخ الحکماء قفطی ص364).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن تمیم بن معزبن بادیس صنهاجی حمیری متولد به سال 457 و متوفی به سال 509 ه . ق. وی از پادشاهان دولت صنهاجی در افریقای شمالی بود و پس از مرگ پدر به سال 501 ه . ق. به سلطنت رسید. مردی شجاع و خردمند و دوستدار پیروزی و مطلع در ادب بود و شعر نیز می سرود. مولد و محل وفات او در مهدیه بود. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ابن خلکان ج2 ص344 و کامل ابن اثیر ج10 ص216 و حبیب السیر چ خیام ج1 ص401 و 402 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن ثابت بن حازم رفاعی حسینی، نقیب اشراف طالبیان در بصره و واسط و بطائح و اطراف آن، و جد امام احمد رفاعی و خود مردی پرهیزگار و پاکدامن و صاحبنظر و خردمند بود. او نخستین کسی از رفاعیان بود که در عراق مسکن گزید. القائم باللّه خلیفه او را به نقیب الاشرافی برگزید و او اختلاف شیعه و سنی را در عراق از میان برد و به سال 460 ه . ق. در بصره درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن جریر، مکنی و معروف به ابونصر تکریتی، پزشک و منجم و عالم هیأت بود. رجوع به ابونصر (تکریتی...) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن جعفر (ابوعبدالله) بن محمد بن معمر، مکنی به ابوالفضل و معروف به زعیم الدین، مردی دانشمند و از رجال نامی دولت عباسیان بود و در عهد خلافت المقتفی و المستنجد و المستضیئی مقام خزانه داری داشت و به نیابت وزارت رسید. بیش از بیست سال در مقامات عالی خدمت کرد و به سال 570 ه . ق. در بغداد درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حاتم بن زیادبن اسماء عسکری، مکنی به ابوالقاسم، از اهل سنت بود و به سال 299 ه . ق. درگذشت. او از ثقات بود و عبدالله بن جعفر و یزید زهری و جز آن دو از وی روایت دارند. (از ذکر اخبار اصبهان ج2 ص359).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حاج مصطفی برسوی. او راست: انوار القلوب، نظم ترکی در خلفا و اهل بیت. وی به سال 898 ه . ق. از آن فراغت یافته است. (یادداشت مؤلف).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حبش بن امیرک، مکنی به ابوالفتوح و ملقب و معروف به شهاب الدین سهروردی، فیلسوف از دیه سهرورد زنجان، متولد به سال 549 و مقتول به سال 587 ه . ق. دارای تألیفات و آثار فراوان و ارزنده ای است. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ابوالفتوح (شهاب الدین یحیی...) و معجم الادباء ج7 ص269 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حسان شامی مصری تنیسی، مکنی به ابوزکریا، از مردم دمشق و عالم حدیث بود به مصر رفت و به سال 208 ه . ق. در آنجا درگذشت. از امام شافعی روایت کرد و پیش از او وفات یافت و از ثقات بود و کتابهایی در حدیث نوشت. تولد یحیی به سال 144 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی). و رجوع به شدالازار ص555 و تاریخ الخلفاء ص7 و سیرة عمر بن عبدالعزیز ص85 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حسن بن جعفر حجة بن عبیدالله الاعرج بن حسین الاصغربن امام سجاد زین العابدین، مکنی به ابوالحسین عبیدلی عقیقی از مردم مدینه و مورخ و عالم به انساب بود. در مدینه به سال 214 ه . ق. به دنیا آمد و به سال 277 ه . ق. در مکه درگذشت. وی نخستین کسی است که در انساب طالبیین کتاب نوشت. از آثار اوست: 1- اخبار المدینة. 2- انساب آل ابی طالب. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حسن بن حسین بن محمد بن بطریق اسدی حلی، مکنی به ابوالحسین و معروف به ابن البطریق، از محققان و دانشمندان و فقهای شیعه و از مردم حلهء عراق بود. تولد و مرگ او به سالهای 524 و 600 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی). و رجوع به مادهء ابن بطریق (ابوالحسن...) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حسن بن علی بن شیرزاد خاقانی، معروف به ابن شیرزاد، نویسنده و دبیر و ادیب و شاعر و کاتب سلطان طغرل سلجوقی بود و دیوان شعر دارد و به سال 616 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حسین بن احمد حیمی شبامی، شاعر یمانی از حیم از اطراف کوکبان یمن بود و به سال 1088 ه . ق. در شهر عیان درگذشت. او دیوان شعری دارد. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حسین بن امام قاسم بن محمد معروف به ابن القاسم، مورخ و محقق و از مردم یمن بود و بیش از چهل کتاب تألیف کرد، از آن جمله است: 1- انباء الزمن فی تاریخ الیمن. 2- بهجة الزمن فی حوادث الیمن. 3- العبر فی اخبار من مضی و غبر. 4- طبقات الزیدیه. او در حدود سال 1035 به دنیا آمد و پس از سال 1099 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حسین بن امام مؤید باللّه محمد بن قاسم بن محمد شهاری فقیه زیدی، پزشک و از والیان بود و به منصب والیگری صنعا رسید. بزرگان صحابه را آشکارا سرزنش و از «مجموع زیدبن علی» چند باب حذف کرد و نسخه های ناقص را در میان مردم نشر داد. شوکانی این عمل او را خیانتی بزرگ وصف کرده است. او در عهد مهدی (احمدبن حسن) والی ریم و عفار و ذمار شد. یحیی به سال 1044 به دنیا آمد و به سال 1090 ه . ق. در شهر شهارة درگذشت. منظومه ای در عقیدهء المتوکل اسماعیل دارد و رساله ای در توثیق ابی خالد واسطی، راوی مجموع زید نوشت. و نیز کتاب «عقیلة الدمن المختصر من انباء الزمن فی تاریخ الیمن» از اوست. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حسین بن قاسم بن ابراهیم حسنی علوی رسی امام زیدی، مردی فقیه و دانشمند و معروف و ملقب به الهادی الی الحق بود. از اوست: 1- الجامع، که «الاحکام فی حلال و الحرام والسنن والاحکام» نیز نامیده شده است. 2-المسالک فی ذکر الناجی من الفرق و الهالک. علاوه بر آن دو، رسالاتی عدیده دارد. وی به سال 220 ه . ق. به دنیا آمد و به سال 298 درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به هادی (الی الحق) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حسین بن هارون علوی طالبی، مکنی به ابوطالب و معروف به الناطق بالحق، از پیشوایان زیدیه بود و پس از برادرش المؤید باللّه به سال 421 ه . ق. بدو بیعت کردند و به تصحیح مذهب هادی یحیی بن حسین پرداخت و به سال 424 ه . ق. در آمل درگذشت. از آثار اوست: 1- الافادة فی تاریخ الائمة السادة. 2- جوامع الادله. 3- التحریر. 4- جوامع النصوص. 5- زیادات شرح الاصول. تولد وی به سال 340 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حسین علوی نیشابوری، مکنی به ابومحمد، از بنی زیاده و مقدم بر ابن شهرآشوب می زیست و ابن شهرآشوب او را مردی زاهد و متکلم و دانشمند معرفی کرده از جملهء کتابها و آثار او کتابهای زیر را نام برده است: 1- المسح علی الرجلین. 2- نسب آل ابی طالب. (از روضات الجنات ص771).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حکم بکری جیانی معروف به غزال، شاعر اندلسی. رجوع به غزال شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حکیم بن صفوان بن امیة جحمی. والی و از ثقات رجال حدیث و از مردم مکه بود. در قیام عبدالله زبیر از طرف یزیدبن معاویه حکومت مکه را داشت و با ابن زبیر سازش می کرد. چون به یزید گزارش دادند او را عزل کرد. مرگ وی پس از سال 62 ه . ق. روی داد. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حکیم مقومی (یا مقوم) بصری، مکنی به ابوسعید صاحب «المسند» از مردم بصره و از حافظان حدیث و از ثقات بود و به سال 256 ه . ق. در بصره درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به فهرست المصاحف شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حمزة بن علی بن ابراهیم حسین علوی طالبی، ملقب به المؤید باللّه، از بزرگان امامان زیدیه و دانشمندان آنان در یمن بود. به سال 669 ه . ق. در صنعا به دنیا آمد و به سال 745 ه . ق. در قلعهء هران بدرود حیات گفت. گویند شمارهء تألیفاتش از شمار سالهای عمرش افزون بود. از آثار اوست: 1- الشامل، در اصول دین. 2- نهایة الوصول الی علم الاصول. 3- التمهید لادلة مسائل التوحید. 4- شرح الکافیة. 5- الانتصار. 6- الحاوی. 7- الدعوة العامة. 8- خلاصة السیرة. (از اعلام زرکلی). و رجوع به معجم المطبوعات ج2 ص1944 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حمزة خضرمی بتلهی، مکنی به ابوعبدالرحمان، از خضارمهء شام و قاضی دمشق و محدث و از تابعان بود. او از زیدبن واقد و یحیی ذماری و از او هشام بن عمار و ابن عائذ روایت کنند. یحیی ثقه بود و به سال 183 ه . ق. درگذشت. (یادداشت مؤلف). یکی از رواة قراءت، ابن عامر است به واسطهء یحیی بن حارث ذماری. (ابن الندیم). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج1 ص279 و کلام شبلی ص23 و نیز مادهء ابوعبدالرحمن شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حمیدة بن ظافربن عبدالله غسانی حلبی معروف به ابن ابی طی، ادیب نامی و مورخ بزرگ شیعه بود. از اوست: 1- اخبار الشعراء الشیعة. 2- مختار تاریخ المغرب. 3- حوادث الزمان. 4- طبقات العلماء. 5- مناقب الائمة اثناعشر. 6- تاریخ الشیعة. وی به سال 630 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). مؤلف نیز در یادداشتی این تألیفات را به وی نسبت داده است: 1- کنز الموحدین فی سیرة صلاح الدین. 2- سلک النظام فی تاریخ الشام، در 4 جلد. 3- عقود الجواهر فی سیرة الملک الظاهر. 4- معادن الذهب فی الطی، تاریخ بزرگی است و خود ذیلی بر آن نوشته است. (یادداشت مؤلف).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن حیدر کرابی معروف به یحیی کرابی و امیر خواجه، هفتمین از امرای سربداران از سال 753 تا 759 ه . ق. (یادداشت مؤلف) (از طبقات سلاطین اسلام ص224). فرمانروای سربداران (از 753 تا 759 ه . ق.) خواجه یحیی بن حیدر کرابی از مردم کراب از بلوک بیهق سبزوار و مردی بود دیندار و با اصل و نسب و علم دوست و با بذل و بخشش، ولی غضب و بیباکی بر مزاج او غلبه داشت و او حیدر قصاب قاتل خواجه شمس الدین علی را به سپهسالاری قشون سربداری منصوب کرد و حیدر قصاب طوس را از تصرف جانشینان ارغونشاه جانی قربانی بیرون آورد و بر وسعت خاک سربداران افزود. در سال 754 ه . ق. طغاتیمورخان خواجه یحیی را به خدمت خود خواند و از او خواست که نسبت به پادشاه جرجانی قبول ایلی کند. خواجه یحیی با سیصد سپاه پیش طغاتیمور رفت و با او به مذاکره پرداخت و چون همراه طغاتیمورخان چندان کسی نبود، تیری بدو زدند و یحیی سر او را از تن جدا ساخت و همراهان او را متفرق کردند و بدین ترتیب روزگار سلطنت طغاتیمور در خراسان و جرجان به دست سربداران پایان گرفت. یحیی پس از چهار سال و هشت ماه حکومت در اثر زخمی ناگهانی که برادرش علاءالدوله بدو وارد ساخت به سال 759 ه . ق. درگذشت و برادرش خواجه ظهیرالدین به جای او نشست. (از تاریخ مغول صص473 - 474).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن شرف بن مری بن حسن حزامی حورانی نووی شافعی، در فقه و حدیث علامه بود. رجوع به نووی (یحیی بن شرف...) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن شمس الدین بن امام المهدی احمدبن یحیی حسنی علوی (شرف الدین)، امام متوکل علی الله از ائمهء زیدیهء یمن و از فقیهان و گویندگان آنان بود. پس از وفات پدر به سال 943 ه . ق. در جبال صنعا به او بیعت کردند. با ترکان وقایعی دارد و قبیله های بیشماری از او پیروی کردند. میان او و پسرش محمد بن یحیی اختلاف بروز کرد، ولی بعد توافق کردند که پدر به امر امامت و پسر به کشورداری بپردازد. او در کوکبان مستقر گشت و سپس به طفیر حجة منتقل شد و در آنجا بینایی خود را از دست داد و به سال 965 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1- الاثمار. 2- الازهار. 3- الرسالة الصادعة. 4- الجوابات والرسائل. تولد یحیی به سال 877 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن صاعدبن یحیی، مکنی به ابوالفرج و ملقب به معتمد الملک و معروف به ابن تلمیذ، پزشک و شاعر و ادیب عصر عباسی. رجوع به ابن تلمیذ و معجم الادبا ج7 ص272 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن صالح بن یحیی شجری صنعانی، معروف به سحولی، از قضات و فقها و وزرای زیدیه بود و به سال 1134 ه . ق. در صنعا به دنیا آمد و به سال 1209 ه . ق. در همان شهر درگذشت. او راست: 1- مجموع رسائل و فتاوی. 2- رسائل فی الطلاق. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن صنور صیاد ضبی، مثل است در سختی و صلابت. (منتهی الارب).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن صولات بن ورساک بن ضری بن رفیک بن مادغش بن بربر که «جانا» یا «شانا» معروف به زَناتَه دومین قبیله بربرهای عرب از نسل وی باشند. نسب او را به اختلاف آورده اند. رجوع به ج2 ص362 صبح الاعشی شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن طیب یمنی نحوی، مردی ادیب و شاعر بود. تصنیف مختصری در فقه دارد. هرگز اشعار طولانی نمی گفت و مدیحه ها و هجویه های او بیشتر از دو بیت نبود. (از معجم الادباء ج7 ص283).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عباس معروف به صبح ازل، از مردم مازندران و مؤسس فرقهء ازلیان است. رجوع به صبح ازل شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالجلیل بن سهل یکی، شاعری هجوگوی بود و در معانی نیز تصرف می کرد. وی از مردم «یکة» از قلعه های مرسیه و به «هجاء المغرب» معروف بود. نام او را به سبب انتساب به جدش «یحیی بن سهل» نیز نوشته اند. یحیی در حدود 660 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالجلیل بن عبدالرحمان بن مجید فهری، مکنی به ابوبکر، شاعر مغرب در روزگار خود بود. تولد یحیی به سال 535 ه . ق. و از مردم بلش از مالقه و از طبقهء عالی بود. در مراکش رحل اقامت افکند و به ستایشگری فرمانروایان پرداخت و به سال 588 ه . ق. در همانجا درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالجلیل بن یونس معروف به جلیل از فضلا و گویندگان موصل بود. سراج الملوک و منهاج السلوک از اوست، اما پیش از پایان بردن کتاب به سال 1198 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالحمید بن عبدالرحمان حمانی کوفی، مکنی به ابوزکریا، نخستین کسی است که در کوفه مسند تألیف کرد. او از حافظان حدیث بود و 10000 حدیث حفظ کرد و به سال 228 ه . ق. در سرمن رأی درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن احمد مدنی معروف به جامی، ادیب و گویندهء کثیرالشعر و از مردم مدینه بود. تولد یحیی به سال 1148 و وفاتش در حدود سال 1215 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن بقی اندلسی قرطبی، مکنی به ابوبکر و معروف به ابن بقی، از شاعران نامدار قرطبة و در موشحات نغز و بلند معروف بود. او بیشتر سرزمین اندلس را در طلب روزی گشت و به سال 540 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به معجم الادباء ج7 ص283 و ابن بقی در ترجمهء مقدمهء ابن خلدون شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن عبدالمنعم، مکنی به ابوزکریا، در اصل صقلی ولی پدرش ایرانی و خودش متولد دمشق بود و در آنجا درگذشت. او راست: 1- الروضة الانیقه. 2- تعلیقه بر «الخلاف بین الشافعی و ابی حنیفة». (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن محمد عقیلی زرمانی عجیسی از نحویان و فقهای مذهب مالکی بود. در میان قبیلهء بربر در مغرب به سال 777 ه . ق. به دنیا آمد. در بجایة بزرگ شد و در قاهره به تدریس پرداخت و به سال 862 ه . ق. در همان شهر درگذشت. او راست: 1- تذکره ای مشتمل بر فوائدی. 2- شرح الفیهء ابن مالک. یحیی حافظهء قوی و فصاحتی بی اندازه داشت و سخت شیرین زبان بود. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالرحمان جعفری طیاری بغدادی معروف به ابن النور و ابن الحکیم از استادان موسیقی و خط و حدیث و ادب و شعر بود. در موسیقی نظریه ها و ابتکاراتی دارد که موسیقیدانان مصر و شام بدان استناد می جویند. شعر نیز نیکو می سرود. مرگ یحیی به سال 760 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالعظیم بن یحیی بن محمد، مکنی به ابوالحسین و معروف به جزار و ملقب به جمال الدین، شاعر خوش طبع مصری بود. به خدمت پادشاهان پیوست و به مدح آنان پرداخت. او را با سراج وراق شوخیهای شاعرانه است. از آثار اوست: 1- العقود الدریة فی الامراء المصریة. 2- دیوان شعر. 3- فوائد الموائد. 4- تقاطیف الجزار. تولد او به سال 601 و وفاتش به سال 679 ه . ق. بوده است. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبداللطیف قزوینی، ملقب به علاءالدین، از مؤلفان و مورخان دوره صفوی بود. او راست: 1- لُبّالتواریخ. 2- شرح کبیر. 3- شرح صغیر، که به سال 775 ه . ق. از تألیف آن فراغت یافته است. (یادداشت مؤلف).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالله بن حریش، مکنی به ابوعبدالله، شیخ و محدث و ثقة بود و به سال 295 یا 296 ه . ق. درگذشت. از احمدبن مقدام و زیادبن ایوب و جز آن دو روایت دارد. (از ذکر اخبار اصبهان ج2 ص362).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب، از بزرگان طالبیان در روزگار موسی الهادی و هارون الرشید بود. امام جعفر صادق او را در مدینه تربیت کرد و او در فقه و حدیث تبحر یافت. بسیاری از مردم مکه و مدینه و یمن و مصر و مغرب دعوی او را پذیرفتند و بیعتش کردند. به یمن و مصر و مغرب و عراق و ری و خراسان و ماوراءالنهر و طبرستان و دیلم رفت و دعوت خویش را در طبرستان و دیلم آشکار کرد. هارون فضل بن یحیی برمکی را با پنجاه هزار تن سپاه مأمور قلع و قمع او کرد. کار او به سستی گرایید و از ترس نیرنگ پادشاه دیلم از رشید امان خواست و هارون الرشید به خط خویش او را امان داد. و مقدم او را در بغداد گرامی داشت و هدایا و عطایایی به وی بخشید تا اینکه شنید باز در نهان مردم را به سوی خود دعوت می کند. سرانجام هارون او را نزد فضل بن یحیی زندانی کرد. ولی فضل پس از چندی از سر دلسوزی او را آزاد کرد(1) و این یکی از دلایلی بود که هارون بر ضد برمکیان اقامه می کرد. به دستور هارون دوباره یحیی را گرفتند و در سرداب زندانی ساختند و مسرور سیاف را مأمور و موکل او نمود. تا سرانجام در حدود سال 180 ه . ق. در زندان درگذشت و گویند او از تشنگی و گرسنگی به هلاکت رسید. (از اعلام زرکلی). تاریخ بیهقی در تاریخ خود در مقدمهء حکایت یحیی برمکی و هارون الرشید دربارهء این یحیی علوی سخن رانده است. رجوع به تاریخ بیهقی چ فیاض ص415 و 416 و تجارب السلف ص138 و 139 شود.
(1) - در ابن خلکان ص116 ج1 به جای فضل، جعفر آمده است و ظاهراً جعفر اصح باشد. (یادداشت لغتنامه).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالله بن سعیدبن عبدالمنعم الحاجی داودی منانی، مکنی به ابوزکریا، عارف و فقیه مغربی بود. خود و پدر و جدش در کوه «درن» در سرزمین سوس مغرب زاویه ای داشتند و آنان را پیروان بیشماری بود. به مراکش رفت و با ابن محلی به جنگ پرداخت و او را شکست داد و کاخ خلافت را متصرف شد و بعد به سوس برگشت و در حدود سال 1035 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالله بن عبدالملک معروف به واسطی، فقیه شافعی عراق در روزگار خود بود. به سال 662 ه . ق. در واسط به دنیا آمد و به سال 738 در همان شهر درگذشت. او راست: 1- الناسخ والمنسوخ. 2- مطالع الانوار النبویة فی صفات خیرالبریة. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالله بن محمد بن ولید عنبری ذارع، مکنی به ابوزکریا، فقیه و محدث بود و به سال 310 ه . ق. درگذشت. از عبدالله بن عمر روایت دارد و سلیمان بن احمد و عبدالله بن محمد بن جعفر از او روایت کرده اند. (از ذکر اخبار اصبهان ج2 ص361 و 362).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالمعطی بن عبدالنور زواوی. رجوع به ابن معطی (زین الدین ابوالحسین یحیی...) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالواحدبن ابی حفص هنتانی حفصی، مکنی به ابوزکریا، نخستین پادشاه از ملوک دولت حفصیة در تونس است که به استقلال و قدرت تمام به سلطنت پرداخت. شاعر و نویسنده و دانش دوست و ادب پرور بود. چندین مدرسه و مسجد بنا نهاد و کتابخانه ای تأسیس کرد که 36000 جلد کتاب داشت. یحیی به سال 598 به دنیا آمد و به سال 647 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ابوزکریا (یحیی...) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عبدالوهاب بن ابی عبدالله محمد بن اسحاق بن... چهار بخت بن فیروزان اصفهانی، از خاندان بنومنده و از دانشمندان و مورخان و حافظان حدیث و مؤلفان قرن پنجم و ششم هجری بود. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مادهء بنومنده و نیز نامهء دانشوران ج2 ص404 و تاریخ ابن خلکان ج2 ص366 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عدی بن حمیدبن زکریا، مکنی به ابوزکریا، مترجم کتب ارسطو و دانشمندان دیگر به عربی و معاصر ابن ندیم بود. رجوع به ابن عدی (ابوزکریا یحیی...) و نیز شهرزوری ص60 و فهرست ابن ندیم و فهرست تتمهء صوان الحکمه و تاریخ الحکماء قفطی و معجم المطبوعات ج2 ص1944 و فهرست تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عروة بن زبیربن عوام اسلامی، مکنی به ابوعروة، از سرشناسان مدینه و دانشمند و عالم علم انساب بود. روایات کمی نیز از او نقل شده. وی برادرزادهء عبدالله بن زبیر و مادرش عمهء عبدالملک بن مروان بود و اشعاری به او نسبت می دهند که در آن به ابراهیم بن هشام تاخته است. گویند ابراهیم بن هشام والی مدینه به حدی او را زد که فوت کرد (حدود سال 114 ه . ق). (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن علی بن حسن بزار حلوانی عراقی، مکنی به ابوسعد، فقیه شافعی بود. چندی به تدریس در نظامیهء بغداد اشتغال داشت. تألیفاتی دارد که از آن جمله است: «التلویح» در فقه شافعی. وی به سال 450 متولد شد به سال 520 ه . ق. در سمرقند درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به غزالی نامه ص284 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن علی بن حمود علوی حسنی، از پادشاهان حمودیه است که پس از بنی امیه در اندلس به حکومت رسیدند. پس از مرگ پدرش به سال 408 ه . ق. عمویش قاسم بن حمود به سلطنت رسید و او به مخالفت با عمو برخاست و پس از جنگ و کشتار و فتح و شکست، حکومت مالقه و شریش و مریة و سبتة بدو تعلق یافت. در جنگ با ابن عباد بر سر فتح اشبیلیة بر زمین خورد و سرش را از تن جدا کردند و به ابن عباد فرستادند و تا سقوط آل عباد سر او نگه داشته شده بود. پس از سقوط دولت مذکور یکی از نواده هایش سر او را گرفت و دفن کرد. تولد وی به سال 385 و مرگ او در 427 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی). سومین از امرای بنی حمود در مالقه (از 412 تا 413 ه . ق. و از 416 تا 427 ه . ق). (یادداشت مؤلف).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن علی بن زکریا شقراطسی، فقیه مالکی و شاعر بود و به شقراطس که قلعه ای در جنوب تونس بود منسوب است. او راست: 1- ارجوزه ای در مناسک حج. 2- سجل. وی در حدود سال 415 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن علی بن عبدالله اشعری. صاحب تاریخ قم ذیل قنطره ها به قم آرد: «... قنطرهء بکجه بر در مسجد جامع و آن را یحیی بن علی بن عبدالله اشعری بنا نهاده است برابر سرایی که او را بوده و گویند که آن قنطره بکجه بنا نهاده است». (ص27). و در صفحه 36 ذیل عنوان «آنچه به داخل قم است» آرد: «و از درب جابر تا برابر قنطره بکجه بسیاری بوده اند و اربابان و خداوندان آن را یاد نکرده اند پس از آن سرای یحیی بن علی، جد ابی سهل بن ابی طاهر بود مقابل این پل یعنی پل بکجه و سراها و بستانها و کوشکهای دیگر تا کوشک و بستان حمادبن نضر».

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن علی بن عبدالله بن علی بن مفرج اموی نابلسی مصری، مکنی به ابوالحسین و معروف به رشید عطار، محدث و از حافظان حدیث مالکی بود. اصلش از نابلس و تولد و وفاتش در قاهره بود (سال 584 - 662 ه . ق.). او راست: 1- المعجم؛ در شرح بزرگان نابلسی. 2- تخاریج. 3- مجموعه هایی. وی خطی زیبا داشت و به خط خود نوشته های فراوان از او باقی است. (از اعلام زرکلی). تحفة المستزید فی احادیث الثمانیة الاسانید نیز از اوست. (یادداشت مؤلف).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن علی بن فضل بن هبة اللهبن برکة، مکنی به ابوالقاسم و ملقب به جمال الدین و معروف به ابن فضلان (او را واثق نیز نامیده اند) از فقهای شافعی و مردی ادیب و شاعر و محدث و اهل مناظره و جدل و مدرس نظامیهء بغداد و بریده دست بود زیرا از شتر بر زمین افتاد و دستش شکست و آن را بریدند. تولد و مرگش به سالهای 517 و 595 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن علی بن محمد بن ابراهیم حضرمی، مکنی به ابوالقاسم و معروف به ابن الطحان، اصلش از حضرموت و خود از مردم مصر و مورخ و فاضل و مترجم و عالم حدیث بود. او راست: 1- تاریخ علمای اهل مصر. 2- ذیل بر تاریخ مصر تألیف ابن یونس. 3- المختلف و المؤتلف در انساب عرب. مرگ یحیی به سال 416 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن علی بن محمد شیبانی تبریزی، مکنی به ابوزکریا و معروف به خطیب تبریزی، از ائمهء لغت و ادب و در اصل از تبریز بود. در بغداد بزرگ شد و به شام و مصر رفت و سپس به بغداد برگشت و در کتابخانهء نظامیه به کار و تحقیق پرداخت تا به سال 502 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1- الوافی فی العروض والقوافی. 2- شرح القصائد العشر. 3- الملخص فی اعراب القرآن. 4- شرح شعر متنبی. 5- شرح اللمع ابن جنی. 6- مقاتل الفرسان. 7- شرح دیوان حماسهء ابی تمام. 8- شرح سقط الزند معمری. 9- شرح اختیارات مفضل ضبی. 10- تهذیب اصلاح المنطق ابن سکیت. 11- تهذیب الالفاظ ابن سکیت. 12- شرح المقصورة الدریدیة. تولد وی به سال 421 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ابن خلکان ج2 ص376 و روضات الجنات ص78 و معجم الادباء ج7 ص286 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن علی بن نصوح، معروف به نوعی رومی، محقق ترک که تألیفاتی به عربی دارد. در قصبهء طغره به سال 940 به دنیا آمد و در استانبول به تحصیل پرداخت و به سال 1007 ه . ق. در همان شهر درگذشت. از آثار اوست: 1- محصل المسائل الکلامیه. 2- شرح تعلیم المتعلم. 3- تفسیر سورهء الملک. 4- حاشیه ای بر هیاکل النور. 5- در حدود سی رساله در فنون و رشته های گوناگون. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن علی بن یحیی بن ابی منصور، مکنی به ابواحمد و معروف به ابن منجم، ادیب و دانشمند و متکلم معتزلی و ندیم الموفق برادر خلیفه بود و آثاری دارد که از آن جمله است: 1- النغم. 2- الباهر. (از اعلام زرکلی). و رجوع به بنومنجم شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن علی بن یوسف مستوفی. رجوع به ابن غانیة (یحیی ین علی...) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عمار شیبانی، مکنی به ابوزکریا، از صوفیان قرن چهارم و پنجم هجری که پیش از شهرت یافتن خواجه عبدالله انصاری زیردست شیخ ابوعبدالله بن خفیف شیرازی در شیراز تربیت یافته بود. وی از آنجا به هرات آمد و به تعلیم پرداخت. اهمیت یحیی در این است که مجلس داشتن و تطبیق سنت عرفا را با دین اسلام در هرات او متداول کرد. (از تاریخ ادبیات در ایران ج2 ص219).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عمر، معروف به منقاری رومی، قاضی ترک بود و تألیفاتی به عربی داشت. به قضای مصر (سال 1064 ه . ق.) و مکه و قسطنطنیه رسید و مدتی دراز منصب فتوا در روم ایلی داشت. از آثار اوست: 1- حاشیه ای بر تفسیر بیضاوی. 2- الفتاوی. 3- رساله ای در لااله الاالله. یحیی در قسطنطنیه به تحصیل و تدریس پرداخت. و در اسکدار به سال 1088 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عمر. مؤسس از ملوک ملثمین یعنی مرابطین است و به یکی از قبائل انتساب داشته و یکی از مریدان عبدالله بن یاسین صاحب خروج و دعوت بوده به امر وی در تحت فرماندهی خویش لشکری ترتیب داد و از تاریخ 440 تا 447 ه . ق. به امارت و قیادت پرداخت و در همین تاریخ درگذشت و برادرش ابوبکر جانشین او گردید و به قصد نشر و تشریح دین اسلام به اعماق صحرای کبیر و سودان رفت و دیگر اثری از وی پیدا نشد و عموزاده اش یوسف تاشفین به تأسیس و تشکیل حکومت نائل شد ولی با این وصف یحیی بن عمر مؤسس و اولین پادشاه این سلاله بشمار می رفت. (از قاموس الاعلام ترکی). یحیی بن عمر بن تکلاکین لمتونی، مکنی به ابوزکریا، بنیانگذار دولت مرابطین در مغرب اقصی و از رؤسای لمتونة در صحرا بود. وی با یحیی بن ابراهیم کدالی حج گزارد و در بازگشت به قیروان یحیی بن ابراهیم از ابوعمران فاسی فقیهی خواست و سرانجام عبدالله بن یاسین بن مکو جزولی فقیه با آنان همراه شد چون یحیی درگذشت عبدالله بن یاسین از آنان کرانه گرفت و در جزیره به انزوا پرداخت. یحیی بن عمر و برادرش ابوبکر و چند نفر با او بودند. مردم آگاه شدند و بدانان روی آوردند تا حدود هزار مرد پیرو یافتند. شیخ عبدالله به پیروانش گفت بر ما لازم است که بر حق و دعوت مردم قیام کنیم. اطرافیان اطاعت کردند و از قبایل لمتونة و کدالة و مسوفة با هر کس که با آنان به مخالفت پرداخت جنگ کردند. گروه بیشماری پیرو آنان گشتند و شیخ به ایشان اجازه داد تا صدقه هایی از اموال مردم بگیرند و آنان را «مرابطین» خواند. فرماندهی آن قوم در جنگ با یحیی بن عمر بود. یحیی بن عمر پس از جنگها و پیروزیها در جنگ با سپاه «جدالة» در سرزمین درعة با جمع کثیری کشته شد (447 ه . ق) و پس از وی برادرش ابوبکر به حکومت لمتونة و توابع آن رسید. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عمر بن محمد هاشمی شافعی، مکنی به ابوزکریا و معروف به ابن فهد، ادیب بود و طبعی وقاد و ذوقی لطیف داشت. در مکه به سال 848 ه . ق. متولد شد و به سال 885 درگذشت. از دیوانهای شعرا برگزیده هایی دلاویز ترتیب داد و از نکته ها و غرایب کتابی به نام «فوائد» تألیف نمود. کتاب «الدلائل الی معرفة الاوائل» نیز نگارش اوست. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عمر بن یحیی بن حسین بن زیدبن علی بن حسین السبط، مکنی و معروف به ابوالحسین الطالبی به سال 235 ه . ق. در دورهء متوکل عباسی خروج کرد و با گروهی به نواحی خراسان روی آورد. عبدالله بن طاهر او را گرفت و به بغداد فرستاد. متوکل دستور داد او را زدند و زندانی ساختند، ولی بعد آزادش کرد. پس از مدتی اقامت در بغداد با جمعی از اعراب به کوفه روی آورد و شب هنگام وارد شهر شد و زندان را گشود و همهء زندانیان را آزاد ساخت و مردم را به سوی «رضی» از آل محمد دعوت کرد. مردم با او بیعت کردند و نمایندهء خلیفه را از کوفه راند و بدان شهر مسلط شد. به فلوجه لشکر کشید. گروهی از لشکریان دولتی بر او حمله کردند و جنگ درگرفت و یحیی غالب شد و کارش بالا گرفت. مردم بغداد از عموم طبقات که به تشیع و اهل بیت گرایشی داشتند او را دوست می داشتند. لشکری دیگر به امر محمد بن عبدالله بن طاهر بدو روی آورد و در شاهی در نزدیکی کوفه دو لشکر به جنگ پرداخت. یحیی شکست خورد و کشته شد (سال 250 ه . ق) و سرش را به المستعین خلیفه فرستادند. او سخت شجاع و نیکخو بود و گروهی از شعرا از جمله ابن الرومی در قتل او مرثیه سرودند. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عیسی بن ابراهیم مصری، مکنی به ابوالحسن و ملقب به جمال الدین و معروف به ابن مطروح، از علما و ادبا و شعرای قرن هفتم و از مردم صعید مصر بود و در خدمت ملک صالح ایوبی ملقب به نجم الدین به مناصب نیابت و امارت رسید. و رجوع به مادهء ابن مطروح و نیز ابن خلکان ج2 صص405 - 407 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عیسی بن جزلة بغدادی. رجوع به ابن جزلة (ابوعلی یحیی...) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن عیسی کرکی زندیق ملحد از کرک (از خاور اردن) بود. در مصر تحصیل فقه کرد و به شهر خود برگشت و نوشته هایی منتشر کرد که او را به زندقه منسوب کردند. امیر حمدان حاکم عجلون دستور داد او را 500 تازیانه زدند. سپس به دمشق رفت و رساله ای از ترهات خود را به شهاب عیثاوی عرضه کرد تا تقریظی بر آن بنویسد. در مسجد جامع اموی نشست و برای مردم حدیث گفت. او گمان می کرد که به آسمان عروج کرده و خدا را دیده است! او را گرفتند و به بیمارستان روانه ساختند. قاضی القضاة او را شبانه پیش خود آورد و رساله ای از انشاء او که در لعن تقی الدین حصنی و دشنام پیشوایان دین و انکار خدا و دیگر دعاوی باطل بود بدو نشان داد و وی آنها را از آن خود دانست دوباره به زندانش بردند ولی دعوی او در میان مردم و برخی از سران لشکر شایع شد ناچار از ترس فتنه مجلسی با حضور مفتی و رئیس الاطباء و گروهی از دانشمندان تشکیل دادند و او را با زنجیری حاضر ساختند. وی به دعاوی خود اعتراف کرد و آن جماعت به کشتن وی رأی دادند و والی آن را تأیید نمود و او را گردن زدند. (سال 1018 ه . ق). (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن غالب، مکنی به ابوعلی و معروف به خیاط، از مشاهیر منجمان بود. رجوع به خیاط (یحیی بن غالب...) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن فضل بن خجسته موصلی، او از ایوب بن سوید و ابن جوصا از وی روایت کرده است و حافظ گوید علاوه بر پسر او عبدالجباربن یحیی نیز از پدر روایت دارد. (از تاج العروس).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن قاسم بن ادریس، ملقب به عدام، از ادریسیان مراکش بود. در حدود سال 265 ه . ق. پس از علی بن عمر بن ادریس در فاس به حکومت رسید و قوم صفویهء بربر را که بر عدوهء اندلس استیلا یافته بودند شکست داد و از آنجا بیرون راند. مرگ وی به سال 292 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی). هشتمین از ادارسه، پس از علی بن عمر بن ادریس (بین 234 و 292 ه . ق). (یادداشت مؤلف).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن قاسم بن عمروبن علی بن خالد علوی یمانی صنعانی، ملقب به عمادالدین و معروف به فاضل یمنی و فاضل علوی، مفسر و ادیب و شاعر از شافعیان یمن و از مردم صنعا بود. (از یادداشت مؤلف) (از اعلام زرکلی). و رجوع به فاضل یمنی شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن قاسم بن مفرج بن ورع ثعلبی (یا تغلبی) تکریتی، مکنی به ابوزکریا، دانشمند و ادیب و فقیه شافعی بود. وی به سال 531 ه . ق. در تکریت به دنیا آمد و در سال 607 ه . ق. به بغداد رفت و استاد نظامیه گردید و به سال 616 ه . ق. در همان شهر درگذشت. ابن نجار گفته است: او در مذهب و ادب و خلاف تألیفاتی دارد. و سبط ابن جوزی گفته است: من از طرف او اجازه دارم و ابیاتی از اشعار او را آورده است. (از اعلام زرکلی). و رجوع به معجم الادباء ج7 ص288 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن کامل بن طلیحة خدری، مکنی به ابوعلی، از اباضیه و او در اول از اصحاب بشر مریسی و از مرجئه بود سپس به اباضیه گرایید. از اوست: 1- کتاب جلیلة. 2- المخلوق. 3- التوحید و الرد علی الغلاة. (از فهرست ابن الندیم ص272).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن مبارک بن مغیرة عدوی، مکنی به ابومحمد و معروف به یزیدی، از ادبا و علمای نامی قرن دوم هجری عرب بود. رجوع به معجم الادباء ج7 ص289 و غزالی نامه ص77 و مادهء یزیدی (یحیی بن مبارک...) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محسن بن محفوظ بن محمد بن یحیی، از نسل هادی از امامان زیدیه در یمن بود. به سال 614 ه . ق. در صعدة قیام کرد و المعتضد باللّه لقب یافت. به سبب نیرومندی از اشراف بنی حمزه کارش رونقی نگرفت تا در سال 636 ه . ق. درگذشت. او از دانشمندان بود و کتاب «المقنع فی اصول الفقه» بدو منسوب است. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد ارزنی، مکنی به ابومحمد، در زبان عربی و حسن خط و سرعت نگارش استاد بود. هنگام عصر به سوی بازار کتابفروشی بغداد روی می آورد و چیزی می نوشت و آن را به نیم دینار می فروخت و از پول آن شراب و گوشت و میوه می خرید و نمی خوابید مگر اینکه آنچه از آن همراه داشت خرج کند. تألیف مختصری در نحو دارد و به سال 415 ه . ق. درگذشت. (از معجم الادباء ج7 ص292).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن ابی شکر، مکنی به ابوالفتح و معروف به ابن ابی شکر و حکیم مغربی، از مردم قرطبهء اندلس و دانشمند نجوم و معاصر خواجه نصیر طوسی بود. در مراغه در تأسیس رصدخانه با او همکاری داشت و آثاری دارد. از آن جمله است: 1- ملخص المجسطی. 2- عمدة الحاسب و غنیة الطالب. 3- تسطیح الاسطرلاب. 4- کتاب النجوم. 5- شکل القطاع. 6- کتاب المخروطات. 7- طوالع الموالید. 8- تحریر اقلیدس فی اشکال الهندسة. او در حدود سال 670 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی). در تاریخ گزیده نام او یحیی بن محمد بن ابی السکر (با سین) آمده است. و نیز رجوع به حکیم مغربی در تاریخ گزیده ص182 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن حسن بن حمید حارثی مذحجی زیدی معروف به مقرائی (908 - 990 ه . ق). فقیه و دانشمند بود. او تألیفاتی دارد، از آنجمله است: 1- الشموس والاقمار. 2- مصباح الرائض فی علم الفرائض. 3- تنقیح المصباح. 4- نزهة الابصار، دربارهء اهل بیت و شیعیان آنان. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن صاعد، مکنی به ابومحمد و معروف به ابن صاعد، از ادبای قرن سوم و چهارم هجری بود. او راست: تخریج احادیث ابن مسعود. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ابن صاعد شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن عبدان بن عبدالواحد. رجوع به ابن اللبودی (صاحب نجم الدین ابوزکریا یحیی...) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن عطاربن صالح بن محمد بن عبدالله بن شعبان عنبری، مکنی به ابوزکریا، از مردم نیشابور. مردی ادیب و لغوی و فاضل و مفسر بود. نزدیک ده سال از مردم دوری گزید و به گردآوری حدیث پرداخت. او از ابوحسن حرسی و احمدبن سلمة و جز آن دو روایت شنید و ابوبکربن عبدوس مفسر و ابوعلی حسین بن علی حافظ و جز آنان از او روایت دارند. یحیی به سال 344 ه . ق. درگذشت. (از معجم الادباء ج7 ص291).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن قاسم بن محمد بن طباطبا علوی حسنی، مکنی به ابوالمعمر و معروف به ابن طباطبا از علمای انساب و متکلمان و شعرا و فضلای شیعه و از مردم بغداد بود و کتابی سودمند در صنعت شعر تألیف کرد. ابن الجوزی و ابن تغری بردی گفته اند: او آخرین کس از بازماندگان اولاد طباطبا در عراق بود. ولی این گفته محل تأمل است، زیرا هم اکنون در عراق و ایران گروه بیشماری طباطبائیان هستند. مرگ وی به سال 478 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن قیس بصری قواریری، مکنی به ابوبشر، از محدثان بود و در ری و اصفهان به روایت حدیث پرداخت. او از ابی عاصم و محدثان دیگر بصره روایت دارد. (از ذکر اخبار اصبهان ج2 ص356).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن محمد بن عبدالرحمان الخطاب رعینی الاصل مکی، فقیه مالکی زمان خود در مکه بود (902 - 995 ه . ق) وی در علم نجوم تبحر داشت. از آثار اوست: 1- وسیلة الطلاب فی علم الفلک بطریق الحساب. 2- الاجوبة فی الوقف. 3- ارشاد السالک المحتاج الی بیان المعتمر والحاج. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن محمد بن عبدالله شاوی ملیانی جزایری، مکنی به ابوزکریا، از فقهای مالکی بود در ملیانة به سال 1030 به دنیا آمد و در سفر حج به سال 1096 ه . ق. درگذشت. وی در الجزایر تحصیل کرد و مدتی در مصر اقامت داشت و در الازهر به تدریس پرداخت. او راست: 1- توکید العقد فیما اخذالله علینا من العهد. 2- رساله ای در اصول نحو. 3- شرح التسهیل ابن مالک. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن محمد بن محمد بن حسن بن خلدون. رجوع به ابن خلدون (ابویحیی...) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن هبیرة بن سعد، مکنی به ابوالمظفر و ملقب به عون الدین و متوفی به سال 555 ه . ق. او راست: 1- الاجماع و اختلاف. 2- العبادات، در مذهب حنبلی. 3- الافصاح عن شرح معانی الصحاح. 4- المقصور والممدود. 5- اختلاف العلماء. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ابن هبیرة (عون الدین) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن یحیی حمیدالدین حسنی علوی طالبی، امام المتوکل علی اللهبن منصور باللّه، از ملوک یمن، از امامان زیدیه بود. به سال 1286 ه . ق. در صنعا به دنیا آمد و به سال 1322 ه . ق. پس از مرگ پدر به امامت رسید. صنعا را که در آن روزگار در دست ترکها بود پس از جنگهای زیاد به تصرف درآورد و ترکها را از یمن بیرون کرد و خود به استقلال حاکم یمن شد و همهء امور حکومت را از جزء تا کل به دست گرفت و به قدرت و استبداد حکومت راند. مرگ وی به سال 1367 ه . ق. بود و 14 پسر از او باقی ماند که لقب «سیوف الاسلام» داشتند. یحیی به شعر و ادب اشتغال داشت و اشعار فراوانی سروده است. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن یحیی، مکنی به ابوزکریا و معروف به حیکان، امام اهل حدیث و امام زادهء آنان در نیشابور بود. به عراق سفر کرد و از احمدبن حنبل و جز وی حدیث شنید. در جنگ با سپاه احمدبن عبدالله خجستانی گرفتار شد و به زندان افتاد و خجستانی در زندان او را کشت (سال 267 ه . ق). (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد (ناصر)بن یعقوب (المنصور)بن یوسف بن عبدالمؤمن کومی، مکنی به ابوزکریا و معروف به المعتصم المؤمنی از حاکمان دولت مؤمنیه در مغرب اقصی بود. موحدان مراکش پس از خفه کردن عموی عادل او (عبدالله بن یعقوب) و شکستن بیعت عموی دیگرش مأمون (ادریس بن یعقوب) با او بیعت کردند. او با عمویش مأمون به جنگ پرداخت و در سال 629 ه . ق. به کمک جمعی از عربها و بربرها مأمون را شکست داد و کشت. و بعد با پسر او رشید جنگها کرد. یحیی به سال 608 ه . ق. به دنیا آمد و به سال 633 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن یوسف انصاری، مکنی به ابوبکر و معروف به ابن الصیرفی، مورخ و از گویندگان نیکو سخن و از مردم غرناطة بود. کتاب «تاریخ الدولة اللمتونیة» را او نوشت و موشحاتی دارد و شعرش به لطافت و باریک اندیشی خاصی ممتاز است. به سال 467 ه . ق. به دنیا آمد و به سال 557 ه . ق. در اریولة از اعمال مرسیة درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد بن یوسف سعیدی ملقب به تقی الدین و معروف به ابن الکرمانی، محقق و دانشمند و پزشک و محدث و شاعر و نویسنده و در فنون مختلف استاد بود. در نسبت او به «سعیدبن زید» از صحابه، از عشرهء مبشره است و اصل او از کرمان است، ولی در بغداد به سال 762 به دنیا آمد و به سال 833 ه . ق. در قاهره درگذشت. او کتابی در پزشکی دارد شاید «المختصر من خواص ابی العلاءبن زهر» باشد و نیز از اوست: 1- مختصر صحیح مسلم. 2- مختصر تاریخ مکه، تألیف ازرقی. 3- مجمع البحرین و جوهر الحبرین، در 8 جلد. 4- المختصر فی اخبار مصر. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن محمد شفیع اصفهانی، از فقهای شیعه و از مردم اصفهان بود. وی را تألیفاتی است و از آن جمله است: 1- تفضیل الائمة علی الملائکة. 2- الحواشی علی خاتمة مستدرک الوسائل. یحیی به سال 1325 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن مطهربن اسماعیل، از نسل قاسم بن محمد حسنی، از مردم صنعاء و مورخ و ادیب و شاعر بود. از آثار اوست: 1- العطاء و المنن. 2- الروض الباسم فی معرفة اولاد الامام القاسم. 3- عنبرالهندی فی سیرة المهدی. 4- بلغة المرام. 5- شرح سنن النسائی. 6- دیوان اشعار. تولد او به سال 1190 و مرگ او به سال 1268 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن مظفر شاه بن امیر مبارزالدین بن مظفر معروف به شاه یحیی و ملقب به نصرة الدین شاه ممدوح خواجه حافظ که از طرف امیر تیمور به سال 789 ه . ق. به حکومت شیراز رسید. (یادداشت مؤلف). امیر تیمور حکومت شیراز را به شاه نصرة الدین یحیی واگذاشت. شاه یحیی به آرزوی دیرینهء خود رسید و به شیراز آمد و به جای شاه شجاع و سلطان زین العابدین بر کرسی امارت مظفری نشست، اما شاه منصور برادر کوچکش بر او شورید و چون وی در خود در مقابل برادر تاب مقاومت نمی دید شیراز را رها کرد و به یزد آمد و شاه منصور به سال 792 ه . ق. در مراجعت به یزد با سلطان احمد حاکم کرمان به جنگ پرداخت تا کرمان را از دست او خارج سازد ولی شکست خورد و گریخت. (از تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال ص583) :
گر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم
کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود.
حافظ.
دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
یحیی بن مظفر ملک عالم عادل.حافظ.
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
یارب به یادش آور درویش پروریدن.
حافظ.
نصرت الدین شاه یحیی آنکه خصم ملک را
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی.
حافظ.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن معاذ رازی واعظ، مکنی به ابوزکریا، یکی از رجال طریقت است. ابوالقاسم قشیری ذکر او را در رساله بیاورده و از جملهء مشایخ شمرده و دربارهء او گوید: یکتای زمان خود بود. او را لسانی است در رجاء و کلامی در معرفت. وی به بغداد آمد و مشایخ صوفیه و ناسکان با او فراهم شدند و برای وی منصه ای برپا کردند و او را بر آن نشانده و در پیش روی او نشستند و به سخن گفتن پرداختند پس جنید تکلم کرد. یحیی وی را گفت خاموش باش ای خروف هنگامی که مردم سخن می گویند ترا سخن گفتن نشاید. یحیی به سال 258 ه .ق. در نیشابور درگذشت. (از وفیات الاعیان ج2 صص365 - 366). یکی از مشایخ بزرگ متصوفه و به نوشتهء هجویری نخستین کسی بود که از این طایفه بر منبر رفت. وی معاصر بایزید بسطامی و احمد خضرویه بوده و تصانیف بسیاری دارد. در راه عزیمت به خراسان از ری در بلخ مردمان وی را بازداشتند و برای آنان سخن گفت و وی را صد هزار درم بدادند چون خواست به ری برگردد دزدان آن همه سیم بستدند و وی مجرد به نشابور آمد و همانجا درگذشت. (یادداشت مؤلف). حسن بن علویهء دامغانی این سخن را از او نقل می کند: «گناهی که مرا در پیشگاه خدا به عجز و خواری دارد در نظر من پسندیده تر است از طاعتی که مرا به فخر و غرور آرد». و نیز از سخنان اوست: «خدایا! اگر مرا ببخشی بهترین بخشنده هستی و اگر عذاب دهی ستمگر نیستی. دانشمند از میوهء وجود خود سیر می شود». یحیی از اسحاق بن ابراهیم رازی و مکی بن ابراهیم بلخی و علی بن محمد طنافسی حدیث شنید. (از صفة الصفوة ج4 صص71 - 80) :
گفته امت مدحتی خوبتر از لعبتی
سخت نکو حکمتی چون حکم بومعاذ.
منوچهری.
تا که از حکمت مثل باشد ز لقمان حکیم
تا که در تقوی خبر باشد ز یحیای معاذ.
معزی.
چون باز به طاعت آیی از پاکدلی
یحیی بن معاذی و معاذ جبلی.خاقانی.
و رجوع به الوزراء و الکتاب ص195 و 225 و 259 و حبیب السیر چ تهران ج1 ص296 و تاریخ سیستان ص18 و تاریخ ابن خلکان ج2 ص365 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن معطی. رجوع به ابن معطی (زین الدین...) شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن معمربن سهیل قرشی بصری، مکنی به ابوزکریا از محدثان بود و با ابراهیم خطابی به اصفهان آمد و از اصمعی و ازهر و جز آن دو روایت کرد. (از ذکر اخبار اصبهان ج2 ص358).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن معین بن عون بن زیادبن بسطام بن عبدالرحمان مری بغدادی، حافظ حدیث مشهور، مکنی به ابوزکریا، عالم و حافظ حدیث و متفنن بود و بیش از صدوسی صندوق کتاب از او برجای ماند. یحیی صاحب جرح و تعدیل است و بزرگان ائمه چون ابوعبدالله محمد بن اسماعیل بخاری و ابوالحسین مسلم بن حجاج قشیری و ابوداود سجستانی و حفاظ دیگر از وی حدیث روایت کنند. یحیی را با امام احمدبن حنبل صحبت و الفت و شرکت در اشتغال به علوم حدیث مشهور است و او و ابوخیثمه از وی روایت کنند و این دو از اقران امام احمد هستند. او را وارث و حافظ و صاحب علم همهء علمای بزرگ بصره و کوفه و حجاز و شام خوانده اند. احمدبن حنبل گفت: حدیثی که یحیی بن معین صحه نگذارد حدیث نیست و می گفت اینجا مردی است که خدا او را برای آشکار ساختن دروغ دروغگویان آفریده است. در آخرین حج که از مدینه خارج شد شب به خواب دید که هاتفی وی را می گوید: «ای ابوزکریا آیا از همسایگی من رو برمی گردانی؟» چون بامداد شد رفقای خود را گفت بروید که من به مدینه بازمی گردم. آنان برفتند و یحیی به مدینه بازگشت و سه روز بماند پس از 77 و به قولی 75 سال زندگی به سال 233 ه . ق. درگذشت. والی مدینه بر او نماز گذاشت و در بقیع به خاکش سپردند و اشعار و خطابه های بسیار در رثاء و مقام وی ایراد کردند. (از وفیات الاعیان ج2 صص355 - 356). وی از ائمهء حدیث و مورخان رجال آن بود. ذهبی او را سید الحفاظ خوانده و عسقلانی او را امام جرح و تعدیل گفته و ابن حنبل گفته: داناترین ما در علم رجال است. و او خود گفته است: هزار هزار حدیث به دست خود نوشتم. او راست: 1- التاریخ والملل. 2- معرفة الرجال. اصل وی از سرخس بود ولی خود در دیه نقیا در نزدیکی انبار به سال 158 ه . ق. به دنیا آمد. ثروتی هنگفت از پدر به ارث برد و همه را در گردآوری حدیث خرج کرد. در مدینه زندگی کرد و در مدینه به سال 233 ه . ق. در سفر حج درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به الموشح ص359 و البیان و التبیین ج1 ص121 و 283 و تاریخ گزیده ص800 و فهرست تاریخ الخلفا و تاریخ ابن خلکان ج2 ص355 و قاموس الاعلام ترکی شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن مندة بن ولیدبن مندة... عبدی. رجوع به یحیی (ابن عبدالوهاب...) و بنومنده شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن نجاس فلاس اموی قرطبی، مکنی به ابوالحسین، متوفی به سال 422 ه . ق. او راست: سبیل الخیرات فی المواعظ والرفائق. (یادداشت مؤلف).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن نزاربن سعید منبجی حافظ، ابوسعید عبدالکریم بن سمعانی در کتاب «الذیل علی تاریخ الخطیب المختص ببغداد» مینویسد: «او شعری دلپذیر و بی تکلف دارد و ابیاتی از اشعار خود را برای من نوشت و از خود او نیز اشعاری شنیدم. از سال تولدش پرسیدم. گفت: به سال 486 ه . ق. در منبج به دنیا آمده ام. ابوسعید سمعانی ابیاتی از او ذکر می کند و گوید جز اینها یحیی نظمی ملیح و سرشار از معانی لطیف دارد. و علاوه بر قصاید، قطعات دلنشین از او بجای است. وی به سال 554 ه . ق. در بغداد درگذشت. (از ابن خلکان ج2 ص401). و رجوع به معجم الادباء ج7 ص293 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن نصر حولانی مصری. کتاب شافعی را در رد بر علی بن علیه از شافعی روایت کند. (فهرست ابن الندیم).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن نصوح بن اسرائیل، معروف به نوعی، متوفا به سال 1007 ه . ق. او راست: 1- محصل الکلام فی اصول الدین. 2- گوهر راز (نظم و نثر ترکی). 3- حاشیه بر هیاکل جلال الدین دوانی. 4- حاشیه بر حاشیهء بردعی بر شرح حسام الدین کاتی بر ایساغوجی ابهری. 5- شرح ممزوج بر عوامل شیخ عبدالقاهر جرجانی. (یادداشت مؤلف).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن نضربن عبدالله دقاق اصفهانی، مکنی به ابوزکریا، از راویان بود و از حسین بن حفص و ابوداود روایت کرد. ابن ابی داود از او روایت دارد. (از ذکر اخبار اصبهان ج2 ص357).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن نعیم ثقفی، شاعر معاصر ابی العتاهیة بود و پس از وی نیز مدتی زندگی کرد. او هجویه هایی بر ضد قاضی یحیی بن اکثم ساخت. مرگ یحیی در حدود سال 240 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن نورالدین ابی الخیربن موسی عمریطی شافعی انصاری ازهری، ملقب به شرف الدین، عالم نحو بود و منظومه ها دارد، از آن جمله است: 1- الدرة البهیة فی نظم الاجرومیة. 2- نظم التحریر. 3- ارجوزة فی النحو. یحیی پس از سال 989 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن نوفل یمانی، شاعری از حمیر بود. گویند او در آغاز خود را به ثقیف منسوب می داشت، ولی چون حجاج، خالدبن عبدالله قسری را والی عراق کرد او به رغم حجاج ادعا کرد که از قبیلهء حمیر است. او سخت هجوگوی بود و هرگز کسی را مدح نگفت. (از الشعر و الشعراء صص285 - 289).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن واقدبن محمد طائی بغدادی، مکنی به ابوصالح، از محدثان بود و از هیثم و ابن ابی زائدة و ابن علیة و جز وی روایت دارد. او در عهد خلافت مهدی به دنیا آمد و در نحو و زبان و ادب عرب سرآمد اقران گردید. (از ذکر اخبار اصبهان ج2 ص356). و رجوع به معجم الادباء ج7 ص294 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن وثاب اسدی کوفی، امام اهل کوفه در قرآن و از تابعان ثقه و کم حدیث و از بزرگان قراء بود و به سال 103 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج2 ص356 و عقد الفرید ج2 ص95 و 96 و تاریخ الخلفاء ص164 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن هبة اللهبن احمدبن علی خانی، مکنی به ابومنصور. از این رو، وی را خانی می گفتند که وی قیم خان بن عبدالله بن جروده در بغداد بوده. محدثی است که ابن سمعانی رحمه الله از او روایت کرده است. وی به سال 38 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن (هبیرة بن) محمد بن هبیرة ذهلی شیبانی. رجوع به یحیی بن محمد بن هبیرة... و ابن هبیرة عون الدین ابوالمظفر یحیی... شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن هذیل بن حکم بن عبدالملک بن اسماعیل تمیمی قرطبی معروف به کفیف، ادیب و شاعر بود. در اواسط قرن چهارم به سوی مشرق آمد و رمادی شاعر و جز وی از محضر او کسب فیض کردند. او بیش از 90 سال زندگی کرد و به سال 389 ه . ق. درگذشت. (از معجم الادباء ج7 ص294).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن هرثمه، از حکام قم به سال 243 ه . ق. بوده است. صاحب تاریخ قم ذیل مساحتها به قم آرد: بعضی دیگر که این مساحت در روزگار حاکم شدن یحیی بن هرثمه بود به شهر قم و آل سعد بعداز این مساحت به صحبت او میل کردند و او را در شهر بردند و به میدان الیسع فرود آوردند پیشتر از آن به کمیدان فرود آورده بودند و این روایت متفاوت است و از خلافی خالی نیست زیرا که یحیی در سنهء ثلث و اربعین و مائتین (243 ه . ق.) والی قم شد در روزگار خلافت متوکل، چه اگر این مساحت در این وقت بودی محمد بن مجمع یاد کردی و مساحت ابی الجارود یاد نکردی و من که مصنف این کتابم کتابی از آن محمد بن مجمع خوانده ام. (ص103) و در صفحهء 185 آرد: ابوالحسن بن محمد بن احمدبن یحیی بن ابی البغل چون به بلاد جبل آمد تا دستور بندد و قوانین نهد نامه ای نوشت به علی بن عیسی در روزگار وزارت حامدبن عباس که عبیداللهبن سلیمان او را در سنهء اربع و ثمانین و مأتین (284 ه . ق.) به جبل فرستاده است و او را فرموده است که ابتدا به اصفهان کند و دستوری که یحیی بن هرثمه در سنهء (260 ه . ق.) بسته است باطل گرداند و دستوری دیگر ظاهر و روشن به حسب اقتضای زمان و حال و وقت مجدد و نو گرداند.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن یحیی بن بکیربن عبدالرحمان تمیمی حنظلی نیشابوری، مکنی به ابوزکریا، در حدیث و پرهیزگاری مشهور و ثقه و از بزرگان علم و دین و تقوی و یقین بود. راویان حدیث های او را به پنج طبقه تقسیم کرده اند. و ابن راهویه گفته است: «او مرد در حالی که امام جهان بود». یحیی به سال 142 متولد و در 226 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). ابوبکر مروزی از قول ابوعبدالله احمدبن حنبل گوید: خراسان نظیر ابن مبارک و بعد از او مثل یحیی بن یحیی را ندیده است. ابوعلی حسن بن علی بن بندار زنجانی گوید: روزی قلم یحیی در مجلس مالک شکست و مأمون قلم یا قلمدان زرین به او تعارف کرد، ولی یحیی از قبول آن تن زد. مأمون نام او را پرسید. یحیی نام خود را گفت. مأمون گفت: مرا می شناسی؟ یحیی گفت: آری، تو مأمون پسر امیرالمؤمنین خلیفه هستی. مأمون نام او را و امتناعش را از گرفتن قلم زرین در پشت کتاب نوشت و وقتی که به خلافت رسید بوسیلهء نماینده اش حکم قضاوت نیشابور را برای یحیی فرستاد. یحیی نپذیرفت و گفت در سن جوانی قلم زرین از تو نپذیرفتم، اکنون در دوران پیری قضاوت را بپذیرم! یحیی از مالک و لیث بن سعد و جز آن دو روایت کرد و به سال 226 ه . ق. درگذشت. (از صفة الصفوة ج4 ص95). و رجوع به تاریخ الخلفاء ص226 و 237 و تاریخ گزیده ص800 و تاریخ بیهقی ص126 و 141 و 142 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن یحیی بن سعید معروف به ابن ماری. رجوع به یحیی (ابن سعید ماری...) و معجم الادباء ج7 ص295 شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن یحیی بن کثیربن وسلاس و یا وسلاسن، ابن شمال بن منغایا اللیثی، مکنی به ابومحمد، اصل وی از مردم بربر است ولی خود به اندلس درآمد و در قرطبه ساکن گشت و در آنجا از زیادبن عبدالرحمان بن زیاد لخمی معروف به سبطون قرطبی راوی موطأ مالک بن انس و از یحیی بن مضر قیسی اندلسی حدیث شنید. آنگاه رخت به مشرق بست و در مکه و مدینه و بصره و کوفه خبر شنید و احکام فقه آموخت. مالک او را عاقلترین مردم اندلس می نامید. او در بازگشت به اندلس به ریاست آنجا رسید و مذهب مالک را در آنجا رواج داد. یحیی به سبب احترام و نفوذ در دربار سلطان در انتصاب قضات اندلس مورد مشورت قرار می گرفت و جز اصحاب خود کسی را معرفی نمیکرد و همین امر سبب رسوخ مذهب مالک در اندلس شد. در دم مرگ مالک در حضور او بود و بر جنازهء وی حاضر شد. یحیی به شرکت در فعالیت آشوبگران متهم شد و به طلیطله رفت. پس امان خواست امیر بدو امان داد تا دوباره به قرطبه بازگشت. یحیی را مستجاب الدعوه گفته اند او به سال 234 و به روایتی 233 ه . ق. درگذشت و آرامگاهش در مقبرهء بنی عامر است در بیرون قرطبه و بدان استسقا کنند. گروه بیشماری از اهل حدیث محضر او را درک کردند و روایات او را بهترین و معروفترین حدیث و خود او را برترین محدث اندلس می دانستند. او باوجود مقام علمی و فقهی در نزد حکام و سلاطین مقامی ارجمند داشت. یحیی به سال 234 ه . ق. درگذشت. (از تاریخ ابن خلکان ج2 ص356).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن یحیی قرطبی معروف به ابن سمینه، وی به سوی مشرق روی آورد و به بغداد و قاهره سفر کرد. او در نحو و زبان و ادب عرب و اخبار و شعر و عروض و حدیث و فقه و جدل و ریاضی و نجوم و پزشکی دست داشت و به گوشه نشینی می گرایید و به سال 315 ه . ق. درگذشت. (از معجم الادباء ج7 ص295).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن یعمر العدوانی الوشقی النحوی البصری، مکنی به ابوسلیمان. وی تابعی بود و عبدالله بن عباس و جز او را ملاقات کرد. از او قتادة بن دعامه سدوسی و اسحاق بن سویدی عدوی روایت کنند. وی یکی از قراء بصره است و عبدالله بن ابی اسحاق قرائت از وی فرا گرفته است. یحیی به خراسان منتقل گشت و قضاوت مرو به عهده گرفت. وی عالم به قرآن کریم و نحو و لغات عرب بود و نحو از ابوالاسود دؤلی فراگرفت. گویند چون ابوالاسود باب فاعل و مفعول به را وضع کرد مردی از بنی لیث ابوابی بر آن افزود که شاید همین یحیی بن یعمر باشد. حجاج را خبر رسید که یحیی گوید: «حسن و حسین از ذریهء رسول الله (ص) اند» حجاج خشمگین گشت و احضارش نمود و دلیل خواست و او به آیهء شریفه «و وهبنا له اسحاق و یعقوب کلاهدینا و نوحاً هدینا من قبل و من ذریته داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسی و هارون و کذلک نجزی المحسنین» استناد جست و گفت در میان عیسی و ابراهیم فاصله بیشتر از میان حضرت رسول (ص) و حسنین است و حجاج آن را پذیرفت. ابن خلکان او را دارای استنباطهای عجیب و غریب می داند. به امر حجاج قتیبه او را قاضی خود ساخت. ولی به سبب صراحت در خرده گیری بر لحن حجاج در سال 84 ه . ق. به امر او تبعید گردید و حجاج سه روز مهلت داده بود تا از عراق خارج شود وگرنه کشته شود و او ناچار از عراق خارج شد. (از وفیات الاعیان ج2 صص368 - 369). یحیی وشقی عدوانی، مکنی به ابوسلیمان، نخستین کسی بود که قرآن را نقطه گذاری کرد. در اهواز به دنیا آمد و در بصره اقامت گزید. از علمای تابعان و عارف به حدیث و فقه و زبان و ادب عرب و از نویسندگان رسائل دیوانی بود. برخی از صحابه را درک کرد و لغت را از پدر فراگرفت و نحو را از ابی الاسود دؤلی آموخت. یحیی فصیح بود و به عربی خالص بدون تکلف سخن می گفت. شیعه بود و به خدمت یزیدبن مهلب در خراسان رسید و کاتب رسائل او شد. حجاج را استواری سبک نگارش او خوش آمد از یزید بخواستش. یحیی نزد او آمد ولی به سبب صراحت لهجه ای که داشت با هم سازگاری نیافتند و باز به خراسان برگشت. هنگامی که قتیبة بن مسلم والی ری شد او را مأمور قضای مرو کرد و باز معزول ساخت. مرگ یحیی به سال 129 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ابن خلکان ج2 ص368 و معجم الادباء ج7 ص296 و فهرست ابن الندیم و البیان و التبیین ج1 ص291 و 290 و الوزراء والکتاب ص25 و قاموس الاعلام ترکی شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن یوسف بن عبدالرحمان تاذفی حنبلی، مکنی به ابوالمکارم و ملقب به نظام الدین و معروف به سبط ابن الشحنه قاضی، اشعار کمی از او باقی است. در حلب به سال 871 به دنیا آمد و در آن شهر و دمشق تحصیل فقه کرد و در حلب به نیابت پدرش به قضای حنبلی ها رسید و پس از مرگ پدر به سال 900 آن مقام را احراز کرد. در سال 922 ه . ق. که ترکان عثمانی حلب را گرفتند به دمشق و از آنجا به مصر رفت و در آنجا نیابت قضای حنبلی ها را برعهده گرفت و به سال 959 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن یوسف بن یحیی انصاری، مکنی به ابوزکریا و ملقب به جمال الدین و معروف به صرصری، کور و شاعر بود. رجوع به صرصری شود.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابوزکریا. یکی از امرای دولت موحدین است و از طرف اینان سمت والیگری در افریقا را داشت و چون آن دولت رو به ضعف نهاد وی در اندیشهء خودسری افتاد و استقلال خویش را اعلام کرد و به اصلاح مال کافهء رعایا و تبعه کوشید و خود به تفتیش امور مردم و جریان محاکمات می پرداخت به شکایات و عرایض مردم رسیدگی می کرد و با لباس مبدل شبها به گردش و کنجکاوی احوال مردم می رفت و میان محتاجان و نیازمندان ارزاق توزیع می نمود و به سرپرستی علما و دانشمندان و حمایت ارباب علم و هنر می پرداخت و به مجلس ایشان برای مذاکره حضور می یافت. برای تمام امور و استراحت و تفریح خود نیز ساعاتی معین کرد. نوادر زیاد در حق وی نقل کرده اند. به قبیلهء مصمودیان از بربر منسوب است. مدت مدیدی فرمانروایی نمود و در سال 647 ه . ق. درگذشت. (قاموس الاعلام ترکی).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) دمشقی(1)، دستور کنیسهء یونانی. مولد او به شام، وفات او پس از 754 ه . ق. و یاد کرد و ذُکران وی به ششم مارس است. (یادداشت مؤلف).
(1) - Jean Chrysostome.

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) سیدمحمد یحیی رضوی اباً حسینی، اماً ابوالعلایی، از مردم عظیم آباد است و در علوم رسمی و شعر و تاریخ مطلع. ابیات زیر از اشعاری است که خود برای صبح گلشن فرستاده است:
الله الله چه نازنین شده ای
دشمن جان بلای دین شده ای
در زمان و مکان نمی گنجی
در دل من چه سان مکین شده ای.
*
مسجد ارزانی به شیخ شهر ای یحیی مرا
هست محراب عبادت طاق ابروی کسی.
(از صبح گلشن صص612 - 613).
وی در سال 1293 ه . ق. زنده بوده است. (از فرهنگ سخنوران).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) شیطوی. از شعرای عصر سلطان سلیمان و متوفی در حدود سال 1000 ه . ق. او راست: 1- اصول به ترکی و منظوم. 2- خمسه به ترکی. (یادداشت مؤلف).

یحیی.

[یَحْ یا] (اِخ) (قاضی...) قاضی ملک سیستان بود و در ایام سلطنت ابوتراب میرزا دیوانه شد و با وجود جنون بدیههء او روان بود. در حبس غزلی گفت و نزد ابوتراب میرزا فرستاد. این سه بیت از آن غزل است:
بی لعل آبدار تو دلهای ما کباب
مستان خراب باده و بی باده ما خراب
تا پای در کشاکش زنجیر شد مرا
عمر عزیز من همه بگذشت در عذاب
یحیی اگر ترا غم و سودا زیاده شد
زنهار عرضه دار به سلطان ابوتراب.
(از مجالس النفائس ص144).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) از مزارع سبزوار است. (از مطلع الشمس ج2 ص17).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) از قرای بلوک نیشابور است. (از مطلع الشمس ج3 ص61).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) صاحب تاریخ قم ذیل نامهای دیه های قاسان دیهی به نام مزرعهء یحیی آباد و دیه دیگری به نام یحیی آباد و یقال جرزآباد آورده است. (ص138).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) از دیه های وره. (تاریخ قم ص138).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) از دیه های طسوج و ناحیهء رودآبان در قم. (تاریخ قم ص113).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) از دیه های قم، صاحب تاریخ قم نام آن را ذیل رستاق قاسان آورده است. (تاریخ قم ص117).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) از دیه های طسوج جهرود. (تاریخ قم ص119).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) از دیه های طسوج جزره و جرکان (جهرود). (تاریخ قم ص119).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) از دیه های طسوج سراجه، در قم. (تاریخ قم ص114). و رجوع به تاریخ قم ص136 شود.

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) از وضیعه و طسق دوم، رودابان در قم. (تاریخ قم ص115).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین واقع در 30000 گزی شمال ضیاءآباد و 12000 گزی راه شوسه. سکنهء آن 1137 تن و آب آن از قنات است. راه مالرو دارد و از طریق رشید اصفهان میتوان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) دهی است از دهستان میان جام بخش تربت جام شهرستان مشهد واقع در 1000 گزی جنوب تربت جام - طیبات. سکنهء آن 151 تن و آب آن از قنات است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) دهی است از دهستان شامکان بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع در 22000 گزی شمال خاوری ششتمد و 8000 گزی خاور شوسهء عمومی ششتمد. سکنهء آن 386 تن و آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) دهی است از دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان واقع در 39000 گزی شمال باختری سیردان و 18000 گزی راه عمومی. سکنهء آن 163 تن و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) دهی است از دهستان طبس بخش صفی آباد شهرستان سبزوار واقع در 37000 گزی جنوب صفی آباد و هزارگزی خاور جادهء شوسهء صفی آباد به طبس. سکنهء آن 178 تن و آب آن از قنات است. راه مالرو دارد. در تابستان از نزدیکی نصرآباد میتوان اتومبیل برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یحیی آباد.

[یَحْ یا] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور واقع در 20 هزارگزی خاور نیشابور. سکنهء آن 335 تن و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یحیی ابراهیم.

[یَحْ یا اِ] (اِخ) یا یحیی ابراهیم پاشا، از رجال حکومت مصر بود. به سال 1287 ه . ق. در بهبشین از دیه های بنی یوسف به دنیا آمد و دانشکدهء حقوق قاهره را به پایان رسانید و در آنجا به تدریس پرداخت. و به ریاست دیوان استیناف و سپس به وزارت معارف و آنگاه به وزارت دارایی رسید. یحیی حزب اتحاد را بنیان نهاد و به نمایندگی مجلس سنا رسید و به سال 1355 ه . ق. درگذشت. وی به کارهای ادبی نیز می پرداخت و کتاب «القطع المنتخبة» از تألیفات اوست. (از اعلام زرکلی). و رجوع به معجم المطبوعات ج2 ص1943 شود.

یحیی افندی.

[یَحْ یا اَ فَ] (اِخ) ابن زکریابن بیرام، شیخ الاسلام و مفتی در ارومیه در روزگار خود و ترک نژادی معرب بود. در استانبول به سال 999 ه . ق. به دنیا آمد و در آنجا بزرگ شد و به حکومت مصر و بروسة و ادرنه و استانبول رسید و به سال 1053 ه . ق. در روم ایلی درگذشت. به عربی شعر میسرود. (از اعلام زرکلی). او راست: 1- تلخیص همایون نامه. 2- دیوانی به ترکی. 3- شرح منظوم بر فرائض فیضی. 4- گردآوری فتاوی شیخ الاسلام عبدالجلیل بن مصطفی. (یادداشت مؤلف).

یحیی المستعفی.

[یَحْ یَلْ مُ تَ] (اِخ)یحیی بن محمد (ناصر)بن یعقوب از پادشاهان موحدین. رجوع به یحیی (ابن محمد...) و قاموس الاعلام ترکی شود.

یحیی المنادی.

[یَحْ یَلْ مُ] (اِخ)قاضی القضاة، متوفی به سال 871 ه . ق. او راست: 1- حاشیه بر مختصر الروض الانق فی شرح غریب السیر. 2- حاشیه بر شرح احمدبن عبدالرحیم عراقی بر بهجة الوردیة ابن الوردی. (یادداشت مؤلف).

یحیی بحرانی.

[یَحْ یا بَ نی ی] (اِخ)ابن محمد ازرق بحرانی، ثائری خونریز از مردم بحرین بود و به سال 255 ه . ق. بر المهتدی خلیفه خروج کرد و به صاحب الزنج پیوست. در جنگ بصریان شرکت جست و به بصره وارد شد و به قتل عام پرداخت. صاحب الزنج والیگری بصره و فرماندهی سپاهش را بدو داد و او در این دو سمت باقی بود تا در سال 258 ه . ق. در جنگ با سپاه الموفق عباسی تیر خورد و زخمهایی برداشت و به اسارت افتاد. الموفق او را به سامرا برد و دست و پایش را برید و به قتل رساند. (از اعلام زرکلی).

یحیی بک.

[یَحْ یا بَ] (اِخ) یکی از شعرای بزرگ و برگزیدهء عثمانی است. در قرن دهم هجری می زیست و از نژاد آرناؤد و منسوب به طایفهء دوشرمه بود. به اجاق ینی چری درآمد و سمت تولیت و زعامت یافت. وی مردی مبادی آداب و خوش اخلاق و صاحب سیف و قلم بود. در تاریخ 990 ه . ق. در میهن خود درگذشت. خمسه ای مرکب از پنج منظومهء زیر دارد: گنجینهء راز. شاه و گدا. گلشن انوار. یوسف و زلیخا. وصول نامه. علاوه بر این دیوان قصائد و غزلیات نیز به یادگار گذارد. اشعارش متین و آبدار است. (از قاموس الاعلام ترکی). از شعرای زمان سلطان سلیمان و در سال 990 ه . ق. زنده بوده است. او راست: 1- دیوان اشعار به ترکی. 2- خمسه. (یادداشت مؤلف).

یحیی حکیم.

[یَحْ یا حَ] (اِخ) از منجمان بود و از آثار اوست: 1- تقویم السنة الشمسیة، که آغاز آن از دو ساعت و هشت دقیقه پس از غروب شب شنبه 24 رجب سال 1273 ه . ق. است. 2- معرفة سنة الشمسیة، و آن جدولهای تطبیق سالهای شمسی و قمری است. (از معجم المطبوعات مصر).

یحیی حمیدالدین.

[یَحْ یا حَ دُدْ دی](اِخ) رجوع به یحیی (بن محمد بن یحیی...) شود.

یحیی خان.

[یَحْ یا] (اِخ) یحیی خان لکهنوی بن منشی ثابت علیخان. اصلش از قصبهء صفی پور لکهنو بود و خود در لکهنو به دنیا آمد. مردی صوفی مشرب و نیکونهاد بود و در اواسط قرن سیزدهم درگذشت. از اشعار اوست:
بر باد داد شعلهء حسنش غبار ما
پروانه وار نیست نشان مزار ما.
(از صبح گلشن ص614).

یحیی خان.

[یَحْ یا] (اِخ) حکاری نام رئیس عشایر حکاری. در سال 1026 ه . ق. شاه عباس لشکری به سرداری قرچقای خان تا ارزنة الروم فرستاد. عثمانیان سعی بسیار کردند که طوایف کرد را بر ایرانیان برانگیزند ولی رؤسای آن طوایف مثل ضیاءالدین خان فرزند شرفخان بدلیسی و غیره بدون اجازهء سرداران عثمانی به ولایت خود بازگشتند. محمد پاشا بیگلربیگی می خواست از آنها جلوگیری کند جنگ درگرفت. یحیی خان پسر زکریاخان رئیس عشایر حکاری جمعی از ترکان عثمانی را کشت و خود نیز مجروح شد و محمدپاشا را هم زخمدار کرد. (تاریخ کرد تألیف رشید یاسمی ص206).

یحیی دولت آبادی.

[یَحْ یا دَ / دُ لَ](اِخ) شاعر و نویسنده و ادیب قرن اخیر. رجوع به دولت آبادی شود.

یحیی دیلمی.

[یَحْ یا دَ لَ] (اِخ) او را کتابی بوده است در رد بر فلاسفه و گویند تهافت الفلاسفهء امام غزالی انتحال یا اقتباس از این کتاب است. (یادداشت مؤلف). یحیی دیلمی از قدیمترین حکما و دانشمندان و فلاسفه بود و مذهب نصاری داشت. حضرت علی (ع) دستور داد او را از فارس براندازند و دیرش را ویران سازند، ولی او در طی نامه ای از آن حضرت امان خواست و حضرت به خط محمد بن حنفیه امان نامه ای برای او فرستاد. وی تألیفات بیشماری دارد و بیشتر مطالب امام محمد غزالی در تهافت الفلاسفه از نوشته های او گرفته شده است. یحیی در کار پژوهش و دانش اندوزی و مطالعه سخت کوش و دقیق و در کار بحث و نقل محتاط بود. (از تتمهء صوان الحکمه ص23). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص354 تا 357 و الجماهر ص79 و 182 و غزالی نامه ص351 و 352 و فهرست تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی و قاموس الاعلام ترکی شود.

یحیی سیبک.

[یَحْ یا بَ] (اِخ) از شعرا و فضلای ملک خراسان است و در بسیاری از علوم و فنون ماهر بوده، کتاب «شبستان خیال» و «حسن دل» به نثر و «تعبیر خواب» به نظم از آثار اوست. وی فتاحی، تفاحی، ضماری، اسراری تخلص می کرد. از اشعار اوست:
ای که دور لاله ساغر خالی از می می کنی
رفت عمر این داغ حسرت را دوا کی می کنی؟
*
ارهء برگ کنب این بنگیان زان تیز شد
تا برد بیخ نهال عقل و ایمان شما.
وی درویش و گوشه گیر بود و به سال 852 ه . ق. درگذشت. (از مجالس النفائس ص13). و رجوع به تاریخ ادبی ادوارد براون ج3 ص494 شود.

یحیی صوفی.

[یَحْ یا] (اِخ) ابن جعفربن علی کذاب، از سادات حسینیهء قم است. صاحب تاریخ قم آرد: پسران جعفربن علی الکذاب از بریهه میراث گرفتند. چون بریهه به قم وفات یافت ایشان به قم آمدند و ترکهء او برداشتند... و یحیی صوفی به قم اقامت کرد و به میدان زکریای بن آدم به نزدیک مشهد حمزة بن امام موسی بن جعفر علیهما السلام وطن گرفت و ساکن ببود و شهربانویه دختر امین الدین ابوالقاسم بن مرزبان بن مقاتل را به نکاح شرعی در حبالهء خود آورد و از او ابوجعفر و فخر العراق و ستیه در وجود آمدند. معروف به صوفیه است ولی انساب ایشان معلوم نیست زیرا که در قدیم انساب اجداد ایشان ننوشته اند. (از ترجمه تاریخ قم ص416).

یحیی قزوینی.

[یَحْ یا قَزْ] (اِخ)رجوع به یحیی (ابن عبداللطیف...) شود.

یحیی کرابی.

[یَحْ یا کَرْ را] (اِخ) امیر خواجه یحیی بن حیدر. رجوع به یحیی (ابن حیدر کرابی...) شود.

یحیی لاری.

[یَحْ یا] (اِخ) از گویندگان لار بود. بیت زیر از اوست:
بهر تو می کشندم و آهی نمی کنی
ای سنگدل چه آه نگاهی نمی کنی.
(از صبح گلشن ص613).
و رجوع به تحفهء سامی ج6 ص4793 شود.

یحیی لاهوری.

[یَحْ یا] (اِخ)یحیی خان لاهوری ابن میرزا بابر، اصلش از قوم افشار بود. پدرش به لاهور سکنی گزید و او به سال 1179 ه . ق. در همانجا به دنیا آمد. پس از کسب علم و کمال نخست در خدمت و ملازمت محمد اعظم شاه و بعد در خدمت محمد فرخ سیر پادشاه شهید بود. و سپس به سردفتری دارالانشاء محمدشاه پادشاه سرافرازی یافت تا در سال 1202 ه . ق. در همان شغل درگذشت. از اشعار اوست:
ز فیض رعشهء پیری به وجد آمد ایاغ من
به رنگ گل ز باد صبح روشن شد چراغ من.
(از صبح گلشن ص614).
و رجوع به تحفهء سامی ج6 ص4793 شود.

یحیی لاهیجانی.

[یَحْ یا] (اِخ) از فضلا و شعرا و علمای زمان خود بود و مدتی در کاشان و چندی در دهلی با منصب منادمت و کتابداری سلاطین توقف داشت و در شغل قضا لوا افراشت و سرانجام از هند به کاشان برگشت و به سال 953 ه . ق. در آن شهر درگذشت. وی برادرزادهء قاضی عبدالله بود. از اشعار اوست:
گفتی که بگو مشکل خود تا بگشایم
گفتن نتوانم به کسی مشکلم این است.
*
عاشق آن است که غمگین زید و شاد بمیرد
تا دم مرگ بود بنده و آزاد بمیرد.
(از مجمع الفصحاء ج2 ص57 و ریاض العارفین ص238).
از اشعار اوست:
به هجر زنده از آنم که یار می آید
و گرنه زندگی من چه کار می آید.
*
پشت خم، موی سفید، اشک دمادم یحیی
تو بدین هیأت اگر عشق نبازی چه شود؟
(از مجمع الخواص ص184).
برون ز کوی تو با خون دیده خواهم رفت
هزار طعنه ز مردم شنیده خواهم رفت
به پای بوس تو چون آمدم ندانستم
که پشت دست به دندان گزیده خواهم رفت.
(از صبح گلشن ص614) (از فرهنگ سخنوران).
رجوع به فرهنگ سخنوران شود.

یحیی نحوی.

[یَحْ یا نَحْ وی] (اِخ)(1)اسکندرانی. تلمیذ ساواری و اسقف یکی از کنائس مصر بود به مذهب نصارای یعقوبیه. سپس از قول به تثلیث بازگشت. اسقفها گرد آمدند و با او مناظره کردند و او در مناظره غالب گشت. اسقفها باز از او خواهش رجوع از عقیدهء نوین کردند و او ابا کرد، از این رو او را از سمت اسقفی عزل و ساقط کردند و او تا زمان فتح مصر به دست عمروبن عاص زنده بود و پس از فتح نزد عمرو رفت و عمرو او را تجلیل و احترام کرد. و او در تفسیر مقالهء چهارم از کتاب سماع طبیعی ارسطالیس در بحث از زمان گوید: «مانند امسال که سال سیصدوچهل وسه از تاریخ دقاطیانوس قبطی است...» و این گفتهء او دلیل است که میان ما [ یعنی ابن ندیم و ظاهراً در سال 377 ه . ق. ] و یحیی نحوی سیصد و اند سال است و محتمل است که این کتاب را در اول عمر خود یعنی زمان عمروبن عاص تفسیر کرده باشد. علاوه بر این، کتب زیر از آثار اوست:
1- تفسیر و شرح عده ای از کتب ارسطو. 2- الرد علی برقلس. 3- فی ان کل جسم متناه فقوته متناهیه. 4- الرد علی ارسطالیس. 5- تفسیر مابال ارسطالیس العاشر. 6- مقالهء رد بر نسطوروس. 7- تفسیر بعضی کتب طبی جالینوس و جز وی. (از الفهرست ابن الندیم).
(1) - Johannes Philoponus.

یحیی نیشابوری.

[یَحْ یا نَ / نِ] (اِخ)محیی الدین یحیی بن محمد بن یحیی... از شعرا و فضلای فصاحت بیان بود و وفاتش به سال 850 ه . ق. بوده. شعر زیر از اوست:
تویی سرخیل مهرویان نامی
ملک یا حور یا رضوان کدامی؟
چو در بستان خرامی سرو نازی
مهی هرگه که بر بالای بامی.
(از صبح گلشن صص613 - 614) (از فرهنگ سخنوران).
از اشعار اوست:
ظالم که کباب از دل درویش خورد
چون درنگری ز پهلوی خویش خورد
دنیا عسل است و هرکه او بیش خورد
خون افزاید تب آورد نیش خورد.
(از مجمع الفصحاء ج2 ص57).
و رجوع به معجم الادباء ج7 ص291 و ریاض العارفین ص160 و مطلع الشمس ج2 ص179 و نیز فرهنگ سخنوران شود.

یخ.

[یَ] (اِ)(1) آب فسرده شده که بر اثر سرما جامد شده باشد و جمس و هتشه و هسر و هسیر نیز گویند. (ناظم الاطباء). هَسَر. (لغت فرس اسدی). ثلج. جمد. جمود. جلید. خسر. آب منجمد از سردی. (یادداشت مؤلف). عینک از تشبیهات اوست. (آنندراج) (غیاث). فارسی جمد است. (از نشوء اللغة ص25). آب که بر اثر قرار گرفتن در هوای سرد در درجات زیر صفر فسرده باشد :
همی باش پیش گشسب سوار
چو بیدار گردد فقاع و یخ آر(2).فردوسی.
چنان شد که گفتی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است.فردوسی.
گدازیده همچون طراز نخم
تو گویی که در پیش آتش یخم.فردوسی.
چو سندان آهنگران گشته یخ
چو آهنگران ابر مازندران.منوچهری.
چون برف نشسته و چو یخ بربسته. (گلستان).
کاشه؛ یخ تنک. (لغت فرس اسدی). پخش؛ بانگ یخ. (لغت فرس اسدی). زرنگ؛ یخی که در زمستان از ناودان آویخته بود. (لغت فرس اسدی). ارزیز؛ یخ ریزه. خشف. خشیف؛ یخ نرم. (منتهی الارب).
- آب بر یخ زدن؛ محو کردن. (ناظم الاطباء).
- آب یخ (به اضافه)(3)؛ آبی که در آن یخ افکنده اند سرد شدن را. ماءالثلج. (یادداشت مؤلف).
- با یخ و ترشی، یا با یخاب و ترشی؛ با شدت و سختی و با عذاب و شکنجهء هرچه تمامتر: پولها را از او با یخ و ترشی پس می گیرند. (یادداشت مؤلف).
- برات بر یخ؛ برات به سوی یخ. قول بی اعتبار. (ناظم الاطباء).
- برات بر یخ نوشتن؛ وعده و قول بی اعتبار دادن به امری بی اعتبار و فانی و خلل پذیر :
برات اجری آب ار نوشته شد بر یخ
در آن سه مه که نمی یافت آب مجری را(4).
سلمان ساوجی.
- برات به سوی یخ، برات بر یخ؛ قول بی اعتبار. (ناظم الاطباء).
- بر یخ زدن؛ فراموش کردن و محو کردن. (ناظم الاطباء).
- || فراموش کنانیدن. (ناظم الاطباء). به فراموش شدن داشتن.
- || کنایه از ناپایدار کردن و معدوم گردانیدن و هیچ انگاشتن. (فرهنگ سروری).
- بر یخ نگاشتن نام کسی را؛ او را به کلی فراموش کردن و نابوده انگاشتن. بر یخ نوشتن :
سیر آمدم از بهانهء خام تو من
بر یخ اکنون نگاشتم نام تو من.فرخی.
- بر یخ نوشتن؛ بر یخ نگاشتن. یقین به نماندن و بشدن آن کردن. نابوده بر شمردن. به هیچ شمردن. به حساب نیاوردن. از وصول آن مأیوس شدن. (یادداشت مؤلف) :
بر یخ بنویس چون کند وعده
گفتار محال و قول خامش را.ناصرخسرو.
بهشتی شربتی از جان سرشته
ولی نام طمع بر یخ نوشته.نظامی.
جهان شربت هریک از یخ سرشت
بجز شربت ما که بر یخ نوشت.نظامی.
وجه شربتها که دادی نسیه ام
گر فراموشت شود بر یخ نویس.
کمال اصفهانی.
به برفاب رحمت مکن بر خسیس
چو کردی مکافات بر یخ نویس.سعدی.
- || بیهوده کوشش کردن. (ناظم الاطباء).
- || بیهوده و ضایع کردن. (فرهنگ رشیدی).
- بنای چیزی بر یخ کردن یا داشتن؛ بر چیزی ناپایدار و فانی و خلل پذیر قرار دادن یا قرار داشتن. کنایه از بی اعتبار و سست بنیان بودن آن چیز :
های خاقانی بنای عمر بر یخ کرده اند
زو فقع بگشای چون محکم نخواهی یافتن.
خاقانی.
ولی خانه بر یخ بنا دارد و من
ز چرخ سدابی گشایم فقاعی.خاقانی.
- چون خر یا گاو یا گوساله بر یخ ماندن؛سخت متحیر و عاجز و ناتوان ماندن : چون به سخن گفتن و هنر رسند چون خر بر یخ بمانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص415).
- دشنهء یخ؛ وجودی غیرمؤثر و ناپایدار :
عناد خصم تو با رونقت چه کار کند
همان که با ورق آفتاب دشنهء یخ.
بدیع نسوی.
- روز بر یخ کشیدن؛ بر یخ نگاشتن زمان. عمر به انتها رسیدن. نابود شدن. کنایه از مردن :
چو کاوس و جمشید باشم به راه
چو زایشان ز من گم شود پایگاه
بترسم که چون روز بر یخ کشند
چو ایشان مرا سوی دوزخ کشند.فردوسی.
- سنگ روی یخ شدن؛ سخت خجل شدن از برنیامدن حاجت پس از سؤال و خواهش و امثال آن. (یادداشت مؤلف).
- قلیهء یخ؛ یخ خردکرده در ظرفی بزرگ برای نهادن پاره ای میوه ها که سردی آن مطلوب است مانند خیار و انگور و هنداونه. (یادداشت مؤلف).
- گل یخ؛ ذوالاکمام(5). (یادداشت مؤلف).
- مثل یخ؛ با بدنی سرد و افسرده.
- || گفتاری بی محک. (امثال و حکم دهخدا).
- همچو یخ افسردن (یا فسردن)؛ سخت سرد نفس شدن :
فسردی همچو یخ از زهد کردن
بسوز آخر چو آتش گاهگاهی.عطار.
- همچو یخ افسرده بودن؛ سخت سردنفس بودن. دم سرد داشتن. مقابل دم گرم و گیرا داشتن. از شور و آتش عشق بی بهره بودن :
هشت جنت نیز آنجا مرده است
هفت دوزخ همچو یخ افسرده است.عطار.
گر بِاستی همچو یخ افسرده ای
گاه مرداری و گاهی مرده ای.عطار.
ای همچو یخ افسرده یک لحظه برم بنشین
تا در تو زند آتش ترسا بچه یک باری.
عطار.
- یخ در آب بودن؛ زود نابود و فنا شدن :
این یخ در آب چند بتواند بود
وین برف در آفتاب تا کی باشد.سعدی.
- یخ قالبی؛ یخ مصنوعی که در قالبها و به اندازهء خاص گیرند. (یادداشت مؤلف).
- یخ گشتن؛ منجمد شدن. یخ بستن :
یکی تند ابر اندرآمد چو گرد
ز سردی همان لب بهم برفسرد
سراپرده و خیمه ها گشت یخ
کشید از بر کوه بر برف نخ.فردوسی.
- یخ مصنوعی؛ یخ قالبی. یخ که به وسیلهء ماشین گیرند. (یادداشت مؤلف). یخ که از ریختن آب در یخچالهای برقی یا مخازن کارخانهء یخ سازی به دست آید.
- امثال: یخ کنی!؛ سخت بی نمک و بی مزه گفتی. (یادداشت مؤلف).
یخ بسیار آب شود یا خیلی آب شود تا فلان کار شود، این مثل در محلی گویند که کار به مشقت و تعب بسیار صورت گیرد. (آنندراج) :
فلک آسان به کام زاهد بارد کجا گردد
یخی بسیار گردد آب تا این آسیا گردد.
سیدحسن خالص (از آنندراج).
|| خالها که در الماس و جز آن افتد به رنگی شبیه تگرگ و برف و یخ برفی. لک سپید که در بعضی جواهر ثمینه چون الماس و زمرد باشد و آن در احجار نفیسه عیب است. حرمله و اقسام آن: نمش، حرملی، رتم بلقة است. (یادداشت مؤلف).
.
(فرانسوی)
(1) - Glace (2) - ن ل: دو مصراع، مقدم و مؤخر است.
.
(فرانسوی)
(3) - Eau glacee (4) - به معنی یخ بستن نیز ایهام دارد.
.
(فرانسوی)
(5) - Chimonanthe

یخا.

[یُ] (ترکی، اِ) یُخه. یوخه. نوعی نان نازک لوله کرده به چند لا. قسمی نان تنک شکرین. (یادداشت مؤلف).

یخاب.

[یَ] (اِ مرکب) یخاو. (ناظم الاطباء). یخ آب. آب که از ذوب یخ حاصل شود. آب یخ. (یادداشت مؤلف). || آب که در آن یخ نهاده اند سرد شدن را. آبی که در آن یخ ریخته باشند. (یادداشت مؤلف). || آبی که به زمستان به زمین دهند و گویند آن حشرات موذیه را براندازد. آب که باغ و مزرعه را دهند گاهی که زمین یخ بسته است کشتن حشرات موذیه و تحت الارضی را. (یادداشت مؤلف).

یخاب.

[یَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش طبس شهرستان فردوس است. این دهستان در حاشیهء کویر لوت واقع و هوای آن گرم و سوزان است. از 26 آبادی تشکیل شده و مجموع نفوس آن در حدود 1500 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یخاب.

[یَ] (اِخ) ده مرکز دهستان یخاب بخش طبس شهرستان فردوس واقع در 17000 گزی شمال خاوری طبس و 15000 گزی باختر مالرو عمومی بردسکن. کوهستانی و گرمسیر و دارای 108 تن سکنه است. آب آن از قنات و راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یخابه.

[یَ بَ / بِ] (اِ مرکب) یخاب. آب یخ :
کوزه ای کو از یخابه پر بود
چون عرق بر ظاهرش پیدا شود.مولوی.
و رجوع به یخاب شود.

یخاچ.

[یَ] (اِ) لفظ رومی است به معنی تصویر حضرت عیسی علیه السلام که بر دیوارهای معابد نصاری می باشد. آن را می شویند و آب آن را تبرکاً می گیرند. (غیاث)(1).
(1) - شاید دگرگون شدهء کلمهء خاچ (خاج) باشد. (یادداشت لغتنامه).

یخاری باش.

[یُ] یوخاری باش. (اِخ) (به معنی سوی بالا یا بالاسری یا صدر مجلس) نام شعبه ای از دو شعبهء قاجار. مقابل آشاقی باش (به معنی سوی پایین یا پایین سری یا پایین مجلس). (یادداشت مؤلف). قسمتی از قاجاریه را که در ساحل راست گرگان سکونت داشتند یوخاری باش (یعنی سکنهء آن سر رودخانه) و مقیمین ساحل چپ را اشاقه باش (یعنی سکنهء این سر رودخانه) می خواندند و هریک از این دو قبیله به تیره های دیگری منقسم بودند. (تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال ص755).

یخاضیر.

[یَ] (ع اِ) جِ یخضور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به یخضور شود.

یخامری.

[یُ مِ ] (اِخ) هشام بن منصوربن شبیب... سکسکی یخامری، از کثیربن هشام کلابی و جز او روایت کرد و هیثم بن خلف دوری و محمد بن مخلد از او روایت دارند. وی به سال 263 ه . ق. درگذشت. (از لباب الانساب).

یخانیدن.

[یَ دَ] (مص جعلی) مصدر منحوت از یخ، به معنی سخت سرد کردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یخ شود.

یخاو.

[یَ] (اِ مرکب) یخاب. آب سردشده بواسطهء یخ. (ناظم الاطباء). یخ آب که در موسم گرما به یخ سرد نمایند. (آنندراج). و رجوع به یخاب شود.

یخاور.

[یَ وَ] (ص مرکب) منجمد و فسرده. (ناظم الاطباء). منجمد و بسته. (آنندراج).

یخ بازی.

[یَ] (حامص مرکب) بازی که با سریدن روی یخ کنند. سرسره بازی. یخ ماله. || پاتیناژ.(1) سریدن روی یخ، خواه روی یخی که از آب فسرده بر روی زمین بر اثر سرمای شدید باشد، یا یخی که مصنوعاً در محلهای معین به همین منظور تهیه دیده باشند.
(1) - Patinage.

یخ بستن.

[یَ بَ تَ] (مص مرکب) فسرده شدن و منجمد گشتن آب. (ناظم الاطباء). بسته شدن آب و موج و مانند آن. (آنندراج). یخ زدن. افسردن. فسردن. منجمد شدن. انجماد. (یادداشت مؤلف) : چون به کنار جیحون رسید یخ بسته بود بفرمود تا کاه بر روی یخ بند پاشیدند و بگذشتند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص187).
یخ بست همه چربی و شیرینی بقال
لیکن عسل و روغن از آنها همه یخ بست.
بسحاق اطعمه.
بر صفحهء جبهه موج چین یخ بندد
بر روی چراغ آستین یخ بند
از غایت تأثیر هوا زاهد را
وقت است که سجده بر زمین یخ بندد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
فسردگی نبود شوق پای برجا را
که بیم بستن یخ نیست آب دریا را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به یخ کردن شود.

یخ بسته.

[یَ بَ تَ / تِ] (ن مف مرکب)افسرده. فسرده. یخ کرده. (یادداشت مؤلف). منجمدشده و مانند یخ فسرده شده. (ناظم الاطباء) :
رهی دراز در او جای جای یخ بسته
در این دو خاک به کردار راه کاهکشان.
مسعودسعد.
در صبوحش که خون رز ریزد
ز آبِ یخ بسته آتش انگیزد.نظامی.
و رجوع به یخ بستن شود.

یخ بند.

[یَ بَ] (اِ مرکب) ژاله. جلید و تگرگ. (ناظم الاطباء). || (نف مرکب) یخ بسته. منجمد و فسرده :
حوضه ای دارد آسمان یخ بند
چند از این یخ فقع گشایی چند.نظامی.
|| (حامص مرکب) یخ بندان. فسردگی از بسیاری سرما. (ناظم الاطباء). به معنی مصدری یعنی یخ بستن. (آنندراج) : روزی که یخ بند عظیم بوده است اسب براند و خود را از اسب جدا کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص363).
تا نشد سرما نیفتادم به وقت پوستین
چلهء یخ بند قاری کرد آگاهم دگر.
نظام قاری.
هراسان کرده یخ بندش ملک را
ز سرما سوخته روی فلک را.ملاطغرا.
و رجوع به یخ بندان شود.

یخ بندان.

[یَ بَ] (حامص مرکب، اِ مرکب) یخ بند. فسردگی از بسیاری سرما. (ناظم الاطباء). موسم بسیار سرد که آبها یخ بندد. هوای سخت سرد که در آن آب بفسرد و یخ بندد: در آن یخ بندان او با آب حوض غسل کرد. یخ بندان فروردین گلها و شکوفه ها را می سوزاند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یخ بند شود.

یخ تراش.

[یَ تَ] (اِ مرکب) ابزاری که بدان یخ را می شکنند و می تراشند. (ناظم الاطباء). آلتی آهنین چون اره برای تراشیدن یخ پالوده و جز آن. داس گونه ای که بدان یخ تراشند پالوده و غیره را. ارهء درشت به شکل داسی هلالی تراشیدن یخ را. (یادداشت مؤلف). افزاری باشد به صورت داس که بدان یخ تراشند. (آنندراج) :
یخ تراشی که به دست مه خود می بینم
به ز ماه نو عید رمضان است مرا.سیفی.
|| (نف مرکب) تراشندهء یخ.

یخ تربهشت.

[یَ تَ بِ هِ] (اِ مرکب) یخ در بهشت. نام حلوایی است معروف که در ایران می سازند. (آنندراج). و رجوع به یخ دربهشت شود.

یخجه.

[یَ جَ / جِ] (اِ مصغر) یخچه. (یادداشت مؤلف). رجوع به یخچه شود.

یخچال.

[یَ] (اِ مرکب) هرجایی که در آن یخ را نگاهداری می کنند. یخدان. (ناظم الاطباء). چالهء عمیق و مسقف که یخ به زمستان در آن ریزند و نگهدارند تابستان را. (یادداشت مؤلف). گودی که یخ را در آن گذارند. (آنندراج) :
معدهء شعله خوار صد دوزخ
مطبخ یخ فروش صد یخچال.
ظهوری (از آنندراج).
|| در تخاطب عامه کلمه ای است که گویند برای نمودن بی ملاحتی گفتار گوینده که بسی سرد و بی مزه سخن گوید. (یادداشت مؤلف).
- مِثلِ یخچال؛ گفتاری بی مزه و سرد از دهانی سرد. (یادداشت مؤلف).
|| دستگاهی الکتریکی که مصنوعاً در آن یخ بوجود آورند. (یادداشت مؤلف).

یخچال بان.

[یَ] (ص مرکب)یخچال وان. آنکه مراقبت و نگهبانی یخچال را بعهده دارد. (یادداشت مؤلف). یخچالدار. کسی که به بستن آب در زمینهای یخچال برای یخ شدن و ریختن قطعات یخ بسته در گودالهای یخچال و نگهداری آن اشتغال دارد.

یخچال بانی.

[یَ] (حامص مرکب)یخچال وانی. عمل و شغل یخچال بان. (یادداشت مؤلف). رجوع به یخچال بان شود.

یخچالی.

[یَ] (ص نسبی) رئیس یا صاحب یا مستأجر یخچال. (یادداشت مؤلف). || یخچال فروش. آنکه ساختن و فروختن یخچال فلزی برقی یا نفتی بعهده دارد.

یخچاوان.

[یَ] (اِ مرکب) چالمه. (یادداشت مؤلف). یخدان. یخچال. و رجوع به چالمه و یخچال شود.

یخچه.

[یَ چَ / چِ] (اِ مصغر) یخ کوچک. || ژاله و تگرگ را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (برهان). تگرگ باشد. (فرهنگ جهانگیری) (لغت فرس اسدی) (فرهنگ اوبهی). ژاله. (غیاث). بَرَد. غراب. رضاب. عضرس. سقیط. (منتهی الارب). سنگک. حب قر. حب المزن. (یادداشت مؤلف) :
یخچه می بارید از ابر سیاه
چون ستاره بر زمین از آسمان.رودکی.
|| مجازاً دندان معشوق :
یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه را ز فلک.رودکی.
در عنبر تو لاله در بسد تو لؤلؤ
در غنچهء تو نسرین در یخچهء تو آذر.
بدرشاشی.
و رجوع به تگرگ و ژاله شود.

یخ خوار.

[یَ خوا / خا] (نف مرکب) نوعی خرما در جیرفت. (یادداشت مؤلف).

یخ خوردن.

[یَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) سردمهری کردن و افسرده دلی. (غیاث) (آنندراج).

یخدان.

[یَ] (اِ مرکب) صندوق چوبی یا فلزی یا پلاستیکی نگه داشتن قطعات یخ را. (یادداشت مؤلف). یخدان؛ مخشف (از فارسی است از یخ به معنی جمد، و دان ظرف آن است). (از ترجمهء نشوء اللغة ص25).
-امثال: یخ را باش، یخدان را باش، گل را باش، گلدان را باش. دیزی بیار، جیزه بدار، کاشکی نه نه ام زنده می شد، این دورانم دیده می شد. (از امثال و حکم دهخدا).
|| هرجایی که در آن یخ را نگاه می دارند. (ناظم الاطباء). مجمدة. (دهار). یخچال. مخشف. مجمده. (یادداشت مؤلف). یخچال گودی که در زمین کنند نگاهداری یخ را از زمستان تا تابستان :
نه به مرد یک اندرم یخدان
نه سخن چون فقاع یخدانی.سوزنی.
کس از محلت مرد یک از رز و یخدان
نه میوه آرد و نه یخ نماند پندارم.سوزنی.
فقاعی گفت مهمی دارم که یخدان را می باید از خاشاک و خاک پاک سازم... شما هردو یخدان فقاعی را پاک سازید. ما هردو به کار یخدان مشغول شدیم. خواجه فرمودند گرسنه می باید کار کرد... به خوف و اندوه تمام به طرف یخدان رفتم... از نان فروش نان گرفتم و به راه چهارسو به طرف یخدان به تعجیل روان شدم. (انیس الطالبین صص220 - 221). چون آن گل کوه [ سوری وحشی ] به آخر رسد آن غنچه ها را... بر سر کوه درمیان برف نهند و چون به شهر آرند به یخدان برند و آن شاخه ها با غنچه بهم دربسته در کوزهء پر آب بنهند تا بشکفد و یک روز آن گل تازه بود و بعد از آن پژمرده شود. دیگر باره سبویی از یخدان بیرون آرند و بر همین وجه کنند. مدتی تازه باشد تا به وقت پاییز آن گل جهت اکابر نگاه توان داشت. (از فلاحت نامه).
مرو بی پوستین هرگز به مسجد
که یخدان است از گفتار واعظ.
ملاطغرا (از آنندراج).
|| دو تا صندوق است به هم بسته که در سفر همراه بردارند و آن دو نوع است یکی یخدان شربتخانه که اطعمه در آن باشد. دوم یخدان صندوقخانه که آلت فراشه در آن نگهدارند. (آنندراج). صندوق اطعمه و حبوبات. (غیاث) :
پر از الوان نعمت بود یخدان
مگو یخدان که انبان سلیمان.
سعید اشرف (از آنندراج).
|| رخت دان. یک نوع صندوقی که در آن جامه ها حفظ می کنند. (ناظم الاطباء). صندوق چوبی که رویهء چرمین دارد. صندوق چوبین به چرم پوشیده. (یادداشت مؤلف). || قدح سفالین. سفالین کاسه. کاسهء سفالین آبخوری. ظرف سفالین چون کاسه خوردن آب را، با دیواره ای کوتاهتر از کاسه. (یادداشت مؤلف).

یخدان ساز.

[یَ] (نف مرکب)صندوق ساز. که ساختن صندوقهای چوبی با رویهء چرمین پیشه دارد. (یادداشت مؤلف).

یخدان سازی.

[یَ] (حامص مرکب)عمل و شغل یخدان ساز. (یادداشت مؤلف). || (اِ مرکب) دکان و جایگاه ساختن یخدان. رجوع به یخدان شود.

یخدان کش.

[یَ کَ / کِ] (نف مرکب)کسی که صندوق یخدان را بر استر بار کرده برد و آن کهترین نوکران است و نیز چون نوکری کهنه می شود و از کار وا می ماند گویند یخدان کش شده است و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (آنندراج) :
سفره برداشتن از شیخ چه آسان باشد
بهتر آن است که یخدان کش رندان باشد.
میرنجات (از آنندراج).
و رجوع به یخدان شود.

یخدانی.

[یَ] (ص نسبی) یخچالی. منسوب به یخدان به معنی یخچال.
- مثل فقاع یخدانی؛ سخنی سخت خنک و بی مزه. (یادداشت مؤلف).

یخ دربهشت.

[یَ دَ بِ هِ] (اِ مرکب) نوعی از حلوا باشد و بعضی گویند حلوای برنج است. (برهان). قسمی از حلوا. (ناظم الاطباء). نوعی از حلوا. (غیاث). نام حلوا است. (شرفنامهء منیری). غذایی که از نشاسته و شیر و قند پزند. ترحلوایی است که از نشاسته و قند پزند و به قسمتهای مساوی به صورت لوزی بریده در ظرفی نهند و بر سر سفره گذارند. (یادداشت مؤلف). نوعی از حلوا و بعضی گویند حلوای برنج(1) است. در هندوستان نوعی از حلواست که آن را در بهشت گویند و این ظاهراً غیر یخ دربهشت است. یخ تر بهشت. (آنندراج). قار حلواسی. (لغات دیوان بسحاق) : قبری در میان آن بقعه بود مانند سنگ مرمر چون نیک نگاه کردم از یخ دربهشت تراشیده بودند. (رسالهء خوابنامهء بسحاق ص151). رجوع به یخ تربهشت شود.
(1) - در آنندراج «ترنج» آمده و ظاهراً غلط چاپی است.

یخدون.

[یَ] (اِ مرکب) صندوق. (آنندراج). صورت عامیانهء یخدان. رجوع به یخدان شود.

یخ زدگی.

[یَ زَ دَ / دِ] (حامص مرکب)حالت یخ زده. انجماد. یخ زده شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به یخ زده و یخ زدن شود.

یخ زدن.

[یَ زَ دَ] (مص مرکب) انجماد. منجمد شدن. افسردن. فسردن. تبدیل شدن آب یا مایعی در اثر شدت سرما به یخ: حوض یخ زده است. (یادداشت مؤلف). || سخت سرد شدن. بسیار سرد شدن و فسردن از سرما و چاییدن: دستهایم یخ زده است. (یادداشت مؤلف).

یخ زده.

[یَ زَ دَ / دِ] (ن مف مرکب) منجمد. (یادداشت مؤلف). به حالت انجماد درآمده از شدت سرما. افسرده و به صورت یخ درآمده (آب میوه و جز آن): این پرتقالها یخ زده است. اغلب مرکبات شمال امسال یخ زده است. و رجوع به یخ زدن شود.

یخ ساز.

[یَ] (نف مرکب) آن که یخ تهیه کند.

یخ سازی.

[یَ] (حامص مرکب) صفت و صنعت یخ ساز. تهیهء یخ از آب منجمد در زمستان برای مصرف تابستان. || (اِ مرکب) کارخانه یا جایی که در آنجا یخ سازند.

یخشانیدن.

[یَ دَ] (مص) یخشودن فرمودن. (ناظم الاطباء). رجوع به یخشودن شود.

یخ شدن.

[یَ شُ دَ] (مص مرکب) انجماد. منجمد شدن. یخ زده گشتن. به حالت یخ درآمدن. فسردن. مبدل شدن آب به یخ بر اثر سرما : من به هیچ حال صواب نمی دانم در چنین وقت که آب براندازند یخ شود لشکر کشیده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص575).

یخ شکن.

[یَ شِ کَ] (نف مرکب، اِ مرکب)آنکه یا آنچه یخ را بشکند. شکنندهء یخ. || نوعی چکش یا تیشهء با نوک تیز برای شکستن یخ. آلت یخ شکن چون کلند و چکش نوک تیز. (یادداشت مؤلف). || کشتی برای شکستن یخهای قطبی. ناو قطبی که یخهای قطبی را شکند و آن برای سفر به نواحی قطبی ساخته شده است. (یادداشت مؤلف). || نوعی زنجیر با دانه های خاص که بر چرخ اتومبیل قرار دهند. || نوعی لاستیک چرخ اتومبیل که در رویهء آن میخچه ها یا دگمه مانندهایی تعبیه کرده اند برای جلوگیری از لغزیدن چرخها در روی یخ و برف.

یخشودن.

[یَ دَ] (مص) تیمار کردن اسب. (ناظم الاطباء).

یخشی.

[یَ] (ترکی، ص) خوب و نیک و مبارک و بهتر. (آنندراج) (غیاث). در لهجهء امروزی آذربایجان با الف بعد از یاء به صورت «یاخشی» و اغلب با تبدیل شین به «چ» به صورت «یاخچی» تلفظ کنند.

یخشی آباد.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان غار بخش ری شهرستان تهران واقع در 7000 گزی شمال باختر شهر ری و 3000 گزی جنوب تهران. سکنه آن 163 تن و آب آن از قنات است. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یخصص.

[یَ صِ] (اِ) قسمی از کرفس کلان. (ناظم الاطباء). کرفس مشرقی عظیم. (یادداشت مؤلف).

یخضود.

[یَ] (ع اِ) هرآنچه از چوب تر ببرند و یا از درختی بشکنند. (ناظم الاطباء). آنچه از چوب تر پیراسته باشند یا از درخت شکسته شده باشد. (منتهی الارب).

یخضور.

[یَ] (ع اِ) جای سبزه ناک. ج، یخاضیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

یخ فروش.

[یَ فُ] (نف مرکب) کسی که یخ می فروشد. (ناظم الاطباء). جماد. (منتهی الارب). جَمِدیّ. یخی. (یادداشت مؤلف).

یخ فروش نیشابور.

[یَ فُ شِ نَ / نِ](اِخ) نام احمقی از اهالی نیشابور. (ناظم الاطباء). گویند در نیشابور گدایی سفیه بود که هرچه گدایی تحصیل کردی به یخ دادی و در جوالی گذاشته بر دوش گرفته گرد کوچه و بازار گشتی و هیچکس با او سودا نکردی تا آنکه آب شده از جوال بیرون رفتی و با وجود این حال روز دیگر به همان شغل بودی. و بعضی گفته اند که یخ فروش نیشابور شخصی بود که هر روز یخ به دوش گرفته به بازار آوردی هرکس به تکلف پاره ای از آن بردی و از هیچیک نفعی بدو نرسیدی و مؤید قول اول است آنچه ایوب ابوالبکر که یکی از ظرفای خراسان است گفته:
بر دوش یکی جوال یخ می گردید
تا بفروشد کس از وی آن را نخرید
یخ آب شد از کون جوالش بچکید
با کون تر و دست تهی برگردید.
و مؤید قول دوم است قطعهء حکیم سنایی :
مثل تست در سرای غرور
مثل یخ فروش نیشابور
در تموز آب یخ نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش.
و بعضی گفته اند که از یخ فروش نیشابور خصوص شخصی مراد نیست، بلکه این صفت مراد است هرکه باشد چه در نیشابور بواسطهء خوبی آب و هوا کسی محتاج یخ نیست تا آنکه از یخ فروشی طرفی توان بست و ابیات حدیقه تأیید این قول به روی احسن تواند کرد. (آنندراج) :
مَثَلت هست در سرای غرور
همچو آن یخ فروش نیشابور.سنایی.
حال من بنده در ممالک هست
حال آن یخ فروش نیشابور.انوری.

یخ فروشی.

[یَ فُ] (حامص مرکب) عمل و شغل یخ فروش. (یادداشت مؤلف). || (اِ مرکب) دکه یا دکان یا جایی که در آن یخ فروشند.

یخ قلیه.

[یَ قَلْ یَ / یِ] (اِ مرکب) قلیهء یخ. یخ به قطعات خرد شده. (یادداشت مؤلف).

یخ کردن.

[یَ کَ دَ] (مص مرکب) نیک سرد شدن. (ناظم الاطباء). یخ بستن. بسته شدن آب و موج و مانند آن. (از آنندراج) :
شود افسرده صاف دل ز سکون
آب یخ می کند چو استاده ست.
شفیع اثر (از آنندراج).
|| سرد شدن. گرمی از دست دادن: نهار یخ کرد. غذا یخ کرد. (یادداشت مؤلف). || در تداول عامه، چاییدن. از دست دادن حرارت طبیعی. نفوذ کردن سرما در اندامی: پاها و دستهایم یخ کرد. || بی رونق شدن.
- بازار کسی یخ کردن؛ سرد شدن بازار او. از رونق افتادن بازار وی. (یادداشت مؤلف).

یخ کش.

[یَ کَ / کِ] (نف مرکب، اِ مرکب)آنکه یخ حمل کند. آنکه با ارابه یا مال یخ برد. آنکه ارابهء یخ کشی کشد. (یادداشت مؤلف). || مال یا ارابه ای که یخ برد. ارابهء یخکشی. ارابه ای که با آن یخ حمل کنند. (یادداشت مؤلف). وسیلهء نقلیه که با آن یخ به جاها برند. || قلاب که بدان یخ از روی آب به سوی خود کشند. (یادداشت مؤلف).

یخ کش.

[یَ کَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش بهشهر شهرستان ساری. این دهستان در جنوب خاوری بهشهر طرفین رودخانهء نکا واقع شده و هوای آن معتدل و مرطوب و قسمتهای کنار رودخانه مالاریایی است. راه دهستان صعب العبور و مالرو و مرکز دهستان آبادی اولارا است. این دهستان از 20 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 4500 تن است و دیه های مهم آن عبارتند از: غریب محله. اوارد. محمدآباد. پچت. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یخ کشی.

[یَ کَ / کِ] (حامص مرکب)عمل یخ کش. (یادداشت مؤلف). حمل یخ با ارابه یا وسایط نقلیهء دیگر از یخچال و کارخانهء یخ سازی به جاهای دیگر. و رجوع به یخکش شود.

یخ کوب.

[یَ] (نف مرکب) درهم شکنندهء یخ. (ناظم الاطباء) || یخ شکن. || مجازاً، کار بی حاصل کننده :
ز بی پروایی یاران گر افتد بر دری کارم
تمام روز باید در زدن یخ کوب را مانم.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).

یخ گرفتن.

[یَ گِ رِ تَ] (مص مرکب) کار عمله یا مالک یخچال با بستن آب به زمستان در زمینهای مجاور آب تا شب هنگام در سرما یخ بندد و به روز آن قطعات را در یخچال ریزند. بستن کارگران آب را در زمینهای مجاور گود یخچال تا بفسرد و بعد شکستن و برداشتن آن. || یخ بستن. منجمد شدن. فسردن. افسردن : خواست تا سنگی بردارد زمین یخ گرفته بود. (گلستان).

یخ گیر.

[یَ] (اِ مرکب) انبری برای برداشتن یخ. انبرگونه ای که بدان یخ خرد در گیلاسها و لیوانها ریزند. انبر برای برگرفتن یخ و افکندن آن در ظرف آبخوری و شربتها و غیره. || قلابی برای ریختن قطعات یخ طبیعی از زمینهای مجاور یخچال به داخل گودها. آکج. آکنج. نشگن. (یادداشت مؤلف).

یخ گیری.

[یَ] (حامص مرکب) برگرفتن یخ از ظروف و لیوانها. (یادداشت مؤلف). || پاک کردن و زدودن یخ از جدار و دیوارهء یخچالهای برقی.

یخ گین.

[یَ] (ص مرکب) یخ آگین. یخناک. یخ گرفته. یخ بسته. با یخ بسیار. آب حوض و رودخانه و استخر و جز آن که یخ بسته است :
جهان را همه ساز چونین بود
همه آبدانهای یخ گین بود.نظامی.

یخ لخشک.

[یَ لَ شَ] (اِ مرکب) یخی که بر روی آن می لغزند و لغزش می خورند. (ناظم الاطباء). || لغزش که اطفال در یخ بستن کنند و این بازی اطفال است. (آنندراج). یخ بازی. سرسره بازی. بازی لیز خوردن روی یخ :
باز از وصف ملحدی بیشک
می رود خامه ام به یخ لخشک.
اشرف (از آنندراج).

یخمال.

[یَ] (ن مف مرکب) مالیده با یخ.
- خاکشی یخمال؛ خاکشی که یخ بر آن مالند و سرد کنند و برای رفع اسهال به بیمار دهند. (یادداشت مؤلف).
- یخمال کردن خاکشی؛ یخ بر خاکشی و امثال آن مالیدن و سرد کردن. (یادداشت مؤلف).

یخ ماله.

[یَ لَ / لِ] (اِ مرکب) یخ بازی. یخ لخشک :
سرو روان من که به یخ ماله می رود
صد جان به افت و خیز به دنباله می رود.
سیفی (از آنندراج).

یخ مسن.

[یُ مَ سَ] (از ترکی، فعل)یوخمسن. یخ مسه. والوچانیدن است از کلمهء «یوخدور» ترکی به معنی نیست. (یادداشت مؤلف).

یخ مسه.

[یُ مَ سَ] (از ترکی، فعل)یوخمسن. یخ مسن. رجوع به یخ مسن شود.

یخمور.

[یَ] (ع ص) جوف مضطرب. (منتهی الارب) (آنندراج). میان کاواک و بی ثبات و مضطرب. (ناظم الاطباء). || (اِ) مهره ای است سپید که از دریا برآید و در میان آن شکاف باشد مانند خستهء خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). یک قسم مهرهء سپید که از دریا برآرند و در میان آن شکافی باشد مانند شکاف هستهء خرما. (ناظم الاطباء).

یخ مهری.

[یَ مِ] (حامص مرکب)سردمهری. بی مهری. نامهربانی :
شب آمد برف می ریزد چو سیماب
ز یخ مهری چو آتش روی برتاب.نظامی.

یخندگی.

[یَ خَ دَ / دِ] (حامص)(اصطلاح عامیانه) در تداول عامه، حالت یخنده. یخیدن و چاییدن. سخت سرد شدن کسی را. یخ کردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یخیدن و یخ کردن شود.

یخنده.

[یَ خَ دَ / دِ] (نف) (اصطلاح عامیانه) در تداول عامه، چاینده و یخ کننده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یخیدن و یخ کردن شود.

یخنعلی بقال.

[یَ نَ بَقْ قا] (اِ مرکب)(اصطلاح عامیانه) یغنعلی بقال. یقنع. در تداول عامه، آدم بی سر و پا و بی اهمیت. و رجوع به یغنعلی بقال شود.

یخنی.

[یَ] (ص، اِ) به معنی پخته باشد که در مقابل خام است. (برهان). پخته. ضد خام. (ناظم الاطباء). پخته. (انجمن آرا) (از آنندراج). پخته و مطبوخ. (غیاث) :
خیز ای واماندهء(1) دیده ضرر
باری این حلوای یخنی را بخور(2).مولوی.
- یخنی کردن گوشت؛ پختن آن. غذا درست کردن از آن :
بگو به مطبخی ما که گوشت یخنی کن
ز بهر قلیه و بورک در آب آن انداز.
بسحاق اطعمه (دیوان ص66).
|| گوشت پخته شدهء گرم یا سرد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). گوشت پخته شده. (غیاث). گوشت مهراپخته و معروف است. (لغات دیوان بسحاق اطعمه): لحم مسلوق؛ گوشت یخنی. (یادداشت مؤلف). هلاب؛ گوشت یخنی. (بحر الجواهر). || طعامی معروف. (آنندراج). آبگوشت. طخیفه. آبگوشتی که در آن سیر و سبزی باشد: یخنی ساده. یخنی کلم. یخنی بادنجان. (یادداشت مؤلف). خبینه. (بحر الجواهر) :
هرکه یخنی و کماج است مراد دل او
از بر کاک و زلیبی سفرش باید کرد.
بسحاق اطعمه (دیوان ص53).
من گرسنه و سیر نگردیده ز توشه
هم با سر انبانهء یخنی بفره بست.
بسحاق اطعمه (دیوان ص43).
(نشستگاهش) از قوصرهء خرما (رانش) از یخنی (کندهء زانو). (رسالهء خوابنامهء بسحاق ص152). بحمدالله که در این پای تخت دو نوخاسته هستند که در وقت مردی بوسه به لب تیغ آبدار می دهند یکی یخنی و یکی بریان... یخنی و بریان گفتند الشباب شعبة من الجنون ما جوانان درشت خوییم و ناگاه کنده ای فروگوییم. (بسحاق اطعمه ص133).
اینهمه نرمی تا بکی ای نان
با دل سخت یخنی بریان.بسحاق اطعمه.
کماج گرم به دست آر و یخنیی بسحاق
که هرکجا که روی مثل این دو نیست رفیق.
بسحاق اطعمه.
ور کماج گرم و یخنی داری اندر توشه دان
گر پیاز کنده در انبان نباشد گو مباش.
بسحاق اطعمه.
از آن جوش یخنی برآورد کف
سر تیغ یاغی گرفتی بکف.بسحاق اطعمه.
شد از موج برفاب لرزنده خنب
کماج آمد از زخم یخنی بجنب.
بسحاق اطعمه.
در غارت خوان یخنی بردار و غنیمت دان
ترکانه اگر داری صوفی سر تاراجی.
بسحاق اطعمه.
دست بر دنبهء بریان زن و یخنی بگذار
سخن پخته همین است نصیحت بشنو.
بسحاق اطعمه.
هر طعامی در زمانی لذت دیگر دهد
صبح بغرا، چاشت یخنی، قلیه شب، کیپا سحر.
بسحاق اطعمه.
|| ذخیره یعنی هر چیز از مال و زر و اسباب و غله و حبوب و حیوانات و جز آن که وی را نگاهدارند تا هنگام حاجت به کار آید. (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). ذخیره. کریص. (منتهی الارب). چیزی ذخیره نهاده از هر جنس که به روز ضرورت به کار آید. (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث). ذخر. ذخیره. پس انداز. پس افت. اندوخته. پس اوکند. (یادداشت مؤلف) :
مخور غم ز صیدی که ناکرده ای
که یخنی بود هرچه ناخورده ای.نظامی.
ادخار؛ یخنی ساختن. ذاخر؛ یخنی نهنده. (منتهی الارب). ذخیره؛ یخنی. پنهان کرده. (دهار). ذاخر، مدخر؛ یخنی نهنده. (یادداشت مؤلف).
- یخنی نهاده؛ ذخیره نهاده. (ناظم الاطباء). ذخر. مدخر. و رجوع به یخنی نهادن شود.
-امثال: هرچه نخوری یخنی بود. قرة العیون. (از امثال و حکم دهخدا).
(1) - ن ل: پس ماندهء.
(2) - ن ل: بی توقف زود حلوا را بخور، و در این صورت شاهد ما نیست.

یخنی پز.

[یَ پَ] (نف مرکب) یخنی پزنده. که طعام یخنی پزد. که پختن یخنی پیشه دارد. (یادداشت مؤلف). رجوع به یخنی شود.

یخنی پلاو.

[یَ پُ] (اِ مرکب) قسمی از پلاو که با آب گوشت ترتیب دهند. (ناظم الاطباء).

یخنی پیچ.

[یَ] (نف مرکب) یخنی فروش. (آنندراج) :
داغهای سینه ام از خلق کی ماند نهان
تا ز یخنی پیچ او خود را نسازم سینه پوش.
سیفی (از آنندراج).
رجوع به یخنی فروش شود.

یخنی جوش.

[یَ] (نف مرکب) جوشیده چون یخنی :
گلهء گوسفند سم تا گوش
گشته در آفتاب یخنی جوش.نظامی.
و رجوع به یخنی شود.

یخنی فروش.

[یَ فُ] (نف مرکب) آنکه گوشت یخنی می فروشد. (ناظم الاطباء).

یخنی کش.

[یَ کَ / کِ] (نف مرکب) نوکر یا خدمتکار. (ناظم الاطباء). کنایه است از خادم و پرستار. (آنندراج) :
سفره برداشتن از شیخ نه آسان باشد
بهتر آن است که یخنی کش رندان باشد.
میرنجات (از آنندراج).

یخنی نهادن.

[یَ نِ / نَ دَ] (مص مرکب)ذخر. ادخار. ترافد. (منتهی الارب). ذخیره نهادن. (ناظم الاطباء). اقتناء. ذخیره کردن. پس انداز کردن، چنانکه قورمه را در شکنبهء گوسفند. (یادداشت مؤلف). ذخر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی): تقنی؛ یخنی نهادن نفقهء فاضل برآمده را. (منتهی الارب). و رجوع به یخنی شود.

یخور.

[یَخْ وَ] (ص مرکب) یخ کرده و فسرده و دارای یخ. (ناظم الاطباء). به معنی یخاور. منجمد و بسته. (آنندراج). و رجوع به یخاور شود.

یخون.

[یَ] (اِخ) بهرام بود یعنی ستارهء مریخ. (از لغت فرس اسدی) :
شمشیر او به خون شدن یخون بود (؟)(1)
در حکم گفت باشد مایل به خون یخون.
عسجدی.
در فرهنگهای دسترس من همه جا این کلمه را بخون ضبط کرده اند و شاهدی هم نیست. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بخون شود.
(1) - شاید: شمشیر او به خون عدو چون یخون بود. (یادداشت مؤلف).

یخه.

[یَ خَ / خِ] (ترکی، اِ) در تداول، تلفظی است از یقه. جیب. قبهء ثوب. (یادداشت مؤلف). یقه و گریبان. (ناظم الاطباء). گریبان کرته. (آنندراج). و رجوع به یقه شود.
- از یخهء (یقهء) خود پایین انداختن؛ در تداول زنان، فرزند دیگری را به فرزندی خود پذیرفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب «بچه ای را از یخهء خود گذرانیدن» شود.
- || در تداول مردم آذربایجان، به ناحق تصاحب نمودن. لباس یا چیزی عاریتی را گرفتن و از آن خود شمردن و مورد استفاده قرار دادن.
- بچه ای را از یخهء (یقهء) خود گذرانیدن؛ وی را به فرزندی قبول کردن. (یادداشت مؤلف).
- خرج یخه (به اضافه)؛ پاره ای از جامه که یخهء لباس کنند. (یادداشت مؤلف).
- دست از یخهء کسی برنداشتن؛ او را راحت و آسوده نگذاشتن. رها نکردن او را. مزاحم کسی بودن و از او توقعی نابجا و بیمورد داشتن.
- دست و (به) یخه بودن با کاری؛ دچار و مبتلای امری مشکل یا بد بودن. (یادداشت مؤلف).
- دست و یخه (یقه) شدن یا دست به یخه -(یقه) شدن با کسی؛ گلاویز و دست و گریبان شدن با وی. به نزاع و زدوخورد آغازیدن با او. (یادداشت مؤلف).
- یخه پاره کردن از...؛ یخه درانی کردن. یقه پاره کردن. (یادداشت مؤلف).
- یخه چرکین؛ یقه چرکین. فقیر. از طبقهء کارگران. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یقه چرکین شود.
- یخه درانی کردن؛ یقه درانی کردن. اسف و اندوه بسیار نمودن از مصیبتی یا حادثهء سویی. (یادداشت مؤلف).
- || تظاهر کردن در محبت و علاقه به کسی یا چیزی. سنگ محبت کسی یا چیزی را بر سینه زدن.
- یخه دریدن؛ یقه دریدن. یخه درانی کردن. (یادداشت مؤلف).
- یخه زدن؛ پیراهنی با یقهء آهاری پوشیدن. یقه زدن.
- یخهء کسی را چسبیدن؛ یقهء کسی را گرفتن. ادعایی به ناحق از کسی داشتن و اتهام ناروا بدو زدن.

یخه.

[یُ خَ] (ترکی، اِ) یخا. نان یخا. (یادداشت مؤلف). رجوع به یخا شود.

یخه چاک.

[یَ خَ / خِ] (ص مرکب) آدمی با جامه ای که گریبان وی پاره و چاک شده باشد. (یادداشت مؤلف).

یخی.

[یَ] (حامص) چگونگی یخ. یخ بودن. نهایت سردی: دهن به این یخی دیده (یا آفریده) نشده است. (یادداشت مؤلف). || (ص نسبی) هرچیز منسوب به یخ: بازیهای یخی، قالبهای یخی، توده های یخی. (یادداشت مؤلف). || یخ فروش. آنکه یخ فروشد. که فروختن یخ پیشه دارد. (یادداشت مؤلف).

یخ یخ.

[یَ یَ] (اِ صوت) کلمه ای است که ساربانان هنگام خوابانیدن شتر گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).

یخیدن.

[یَ دَ] (مص جعلی) مصدر منحوت از یخ. در تداول عامه به مزاح، بسیار سرد شدن. سخت سرما یافتن. یخ زدن. یخ کردن: توی سرما یخیدم. دستم یخید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یخ کردن شود.

یخیده.

[یَ دَ / دِ] (ن مف) یخ کرده. سردشده. یخ زده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یخیدن شود.

یخین.

[یَ] (ص نسبی) یخی. منسوب به یخ. مانند یخ. از جنس یخ. از یخ. (یادداشت مؤلف) :
مانند یکی جام یخین است شباهنگ
بزدوده به قطره یْ سحری چرخ کیانیش
گر نیست یخین چون که چو خورشید برآید
هرچند که جویند نیابند نشانیش.
ناصرخسرو.
و رجوع به یخ و یخی شود.

ید.

[یَ] (ع اِ) دست یعنی از منکب تا انگشتان و یا کف دست و مؤنث آید و اصل آن یَدْیٌ می باشد و یَدان تثنیهء آن. ج، اَیدی، یدی [ یُ / یَ / یِ دی ی ] . جج، اَیادی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست. (ترجمان القرآن جرجانی ص108) (غیاث) (دهار). دست تا کتف یا کف دست تا سربند. (از آنندراج) :
آن یکی رِجْل گفته آن یک ید
بیهده گفته ها ببرده ز حد.سنایی.
جامهء سودا بود جزای چنین تن
خامهء سودا بود جزای چنان ید.امیرمعزی.
ید ظلم جایی که گردد دراز
نبینی لب مردم از خنده باز.
سعدی (بوستان).
گلیمی از خانهء یاری بدزدید و حاکم قطع یدش فرمود. (گلستان). هرکه از مال وقف بدزدد قطع یدش لازم نیاید. (گلستان).
- امثال:در امثال گفته اند: یداک اوکتا و فوک نفخ. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص202).
گفت کانت یدی فوق یدک و العلم یعلوا و لایعلی. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص684).
- ابتعت الغنم بالیدین؛ یعنی به دو قیمت مختلف فروختم آن گوسپندان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- اعطاه عن ظهر ید؛ یعنی به تفضل و تبرع داد او را نه بیع و مکافات و قرض. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).
- بعته یداً بید؛ ای حاضراً بحاضر. (از ناظم الاطباء).
- بین یدی؛ پیش روی. (منتهی الارب) (آنندراج). در پیشگاه.
- بین یدی الساعة؛ یعنی پیش از قیامت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- بین یدک (و یا بین یدیه)؛ یعنی پیش روی تو و پیش روی او. (ناظم الاطباء).
- سُقِطَ فی یده و یا اُسْقِطَ (مجهولاً) فی یدیه؛یعنی شرمنده شد و پشیمان گشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پشیمان شدن. (یادداشت مؤلف).
- عن ید؛ نقد. لانسیة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). دستادست. مقابل پسادست.
- یداً بید؛ دست به دست.
- یدالثوب؛ آنچه زاید باشد از جامه بعد از التحاف و تعطف. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- یدالدهر؛ درازی روزگار: لاافعله یدالدهر؛ ای ابداً. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). دیرینه. (منتهی الارب).
- یدالقمیص؛ آستین. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی).
- یداً واحده؛ یکدست. همدست. دست یکی. متحد و متفق : عاقبت همه یداً واحده شدند و به نصر هجوم بردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص387). در دفع خصمان و قمع و قهر معاندان و منازعان یداً واحده باشند. (تاریخ غازانی ص54).
- ید بیضا (یا ید بیضاء)؛ از جملهء معجزات حضرت موسی (ع) بود که چون دست را در زیر بغل برده بیرون می آورد نوری ظاهر می گشت که همهء عالم را روشن می کرد. (ناظم الاطباء) (از غیاث) (آنندراج). از جملهء معجزات حضرت موسی (ع) بود. گویند هرگاه دست از بغل برمی آورد نوری از دست او تا به آسمان تتق می کشید و عالم روشن می شد و چون به بغل می برد برطرف می شد. و بعضی گویند در کف دست او نوری بود که چون آینه می درخشید و به جانب هرکه می داشت بیهوش می شد و چون دست را به بغل می برد به هوش می آمد و بعضی گویند که کف دست موسی (ع) سوخته بود و نشان سفیدی از سوختگی آتش در دست او بود. الله اعلم. (برهان). مأخوذ است از دو آیهء شریفه: «و نزع یده فاذا هی بیضاء للناظرین». (قرآن 7 / 108 و 26 / 33). «و اضمم یدک الی جناحک تخرج بیضاء». (قرآن 20 / 22 و 27 / 12 و 28 / 32). (یادداشت مؤلف) : ترا با من شریک کرد، و این عصا و ید بیضا که تقریر کرده بود. (قصص الانبیاء ص99).
کجا خورشید رخشان را بپوشد زیر دامن در
بدان ماند که اهریمن همی پوشد ید بیضا.
معزی.
به تیغ و کلک دل دشمنان تو بشکستی
نه چوب جانورت بود و نه ید بیضا.معزی.
او چو ثعبان باشد اندر رزم با سهم و نهیب
تو چو موسی و کف تو چون ید بیضا بود.
معزی.
اگر معجز ید بیضا و ثعبان بود موسی را
دل او چون ید بیضا و تیغ او چو ثعبان شد.
معزی.
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مآثر ید بیضات دست موسی را.انوری.
نه چرخ هست بیدق شطرنج ملک او
او شاه نصرت از ید بیضای موسوی.
خاقانی.
به شعر خاطر عطار همدم عیسیست
از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا.
عطار.
نه زنگ عاریتی بود بر دل فرعون
که صیقل ید بیضا سیاهیش بزدود.سعدی.
بلاغت و ید بیضای موسی عمران
به کید و سحر چه ماند که ساحران سازند.
سعدی.
این همه شعبدهء عقل که می کرد اینجا
سامری پیش عصا و ید بیضا می کرد.حافظ.
- || مجازاً کرامات و خرق عادات است. (غیاث). مهارت و توانایی داشتن در کاری. از پیش بردن کارهای دشوار با نیروی شبیه به اعجاز و کرامت. قدرت و توانایی :
نه معن زائده ای کز ید عطاده خود
ز معن زائده ای در عطا دهی از ید
به مردمی ید بیضاست مر ترا دایم
که گنج احمر و اصفر همی کند از ید.
سوزنی.
خود کمترین نثار بهایی است عید را
بیضا و عسکر از ید بیضای عسکرش.
خاقانی.
تردامنان چو سر به گریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا درآورم.خاقانی.
فتح آن چنان کند ید بیضای عسکرش
کآسیب آن به عسکر و بیضا برافکند.
خاقانی.
ید بیضای آفتاب نگر
زرفشان ز آستین معلم صبح.خاقانی.
در حب و بغض و حل عقد و افسون و نیرنج ید بیضا و دم عیسی دارد. (سندبادنامه ص242).
سحر سخنم در همه آفاق برفته ست
لیکن چه کند با ید بیضا که تو داری.
سعدی.
- ید بیضا کردن؛ کاری بس صعب را با قوتی شبیه به اعجاز از پیش بردن. (یادداشت مؤلف).
- ید بیضا نمودن؛ معجزه نمودن چون موسی علیه السلام. (غیاث) :
گلزار شود همچو جهودان عباپوش
کهسار چو موسی بنماید ید بیضا.معزی.
بنماید هر زمان ید بیضا
با سبلت دشمنان تو موسی.
جمال الدین عبدالرزاق.
وز علاجش ید بیضا بنمایید مگر
کآتش حسن بدان سبز شجر بازدهید.
خاقانی.
زرد قصب خاک به رسم جهود
کآب چو موسی ید بیضا نمود.نظامی.
در آن قضیه او و برادرش قطب الدین فرصت یافتند و ید بیضا نموده شش مکتوب از زبان نوروز به امراء مصر و شام نوشتند. (تاریخ غازانی ص109). در تدارک وقایع و حوادث سحرهء فرعون جهان را ید بیضا و دم مسیحی نموده. (سندبادنامه ص146). در تألف اهوا و استمالت دلها و مراعات طبقات لشکر ید بیضا نمود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
- || این کلمه سپس به معنی حجت مبرهنه آمده است. (یادداشت مؤلف).
- ید بیضوی؛ ید بیضا. معجزهء حضرت موسی :
قرابه چو ساعد نمایان کند
ید بیضوی روی پنهان کند.
ملاطغرا (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب ید بیضا شود.
- ید ساکب ماء الیسری(1)؛ جای سعد بلع نزد منجمین. (یادداشت مؤلف).
- ید سفلی؛ سؤال کننده یا منع کننده. (از المنجد).
- || دست پایین؛ کنایه از دست عطاگیرنده است. مقابل ید علیا و دست زبرین. (یادداشت مؤلف) : ابنای جنس ما را به مرتبت ایشان که رساند و ید علیا به ید سفلی چه ماند. (گلستان).
- ید سگان؛ کف الکلب. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). دربارهء این ترکیب گمان می کنم کلمه مرکب از «ید» هزوارش به معنی دست و سگان به معنی کلاب باشد. (یادداشت مؤلف).
- ید علیا؛ بخشندهء پاک و عفیف. (منتهی الارب).
- || دست بالا و کنایه است از دست بخشنده. مقابل ید سفلی. (یادداشت مؤلف) : ابنای جنس ما را به مرتبت ایشان که رساند و ید علیا به ید سفلی چه ماند. (گلستان).
|| یقال: تربت یداه و هو دعاء. (منتهی الارب). در دعا و نفرین گویند: تربت یداه؛ یعنی به خیر نرسد. (ناظم الاطباء). || یقال: خرج نازعاً یداً؛ یعنی خشمگین برآمد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || دسته. چنانکه دستهء آس و جارو و پاروب و کارد و جز آن. (یادداشت مؤلف).
- یدالرحی؛ دستهء آسیا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- یدالفاس؛ دستهء تبر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (دهار).
- یدالمفتاح؛ دستهء کلید. (مهذب الاسماء).
- یدالمنحاز؛ دستهء هاون و آن سیرکوب. (منتهی الارب).
|| بال پرندگان. (یادداشت مؤلف).
- یدالطائر؛ بال مرغ. (از منتهی الارب) (از آنندراج).
|| گوشهء زبرین کمان. مقابل رحل. (یادداشت مؤلف).
- یدالقوس؛ گوشهء برگشتهء کمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
|| قدرت و قوت. (غیاث). قدرت. (دهار). طاقت و قوت و توانایی. قوله تعالی: والسماء بنیناها بایدی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قوت. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). قدرت. توان. توانایی: واذکر فی الکتاب داود ذوالاید. (یادداشت مؤلف) :
داده کرمان را بر او مهر ولد
بر پدر من اینت قدرت اینت ید.مولوی.
گر نبودی نوح را از حق یدی
پس جهانی را چه سان برهم زدی.مولوی.
- بی یدی؛ بی دستی. فاقد دست بودن. دست نداشتن. کنایه از قدرت و توانایی نداشتن. (یادداشت مؤلف) :
دل به تو دادم و دلت نستدم
مردم دیدی تو بدین بی یدی.فرخی.
- ید تصرف؛ قبضهء تصرف. (ناظم الاطباء).
- ید طولا؛ قدرت و توانایی و دانایی بسیار. (از ناظم الاطباء). دست درازتر و کنایه است از مهارت و کمال به صنایع و هنرها که به دست تعلق دارد. (غیاث) (آنندراج).
- ید طولی؛ قوت و قدرت و دانایی.
|| چیرگی و غلبه. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- یدالریح؛ غلبهء باد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
|| ملک که قبضه و تصرف باشد. هذا فی یدی؛ یعنی این در ملک من است. (از منتهی الارب). تصرف. یقال الامر بید فلان؛ آن کار در تصرف فلان است. و هذا فی یدی؛ این در قبضه و تصرف من است. (ناظم الاطباء).
- ید داشتن؛ تسلط داشتن. آگاهی داشتن: فلانی در فلان دانش یدی دارد. (از یادداشت مؤلف).
- خلع ید کردن؛ چیزی را از دست کسی درآوردن. به تصرف و سلطهء کسی بر چیزی پایان بخشیدن. و رجوع به خلع ید کردن شود.
|| ملک. حکومت. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). || سلطان. (یادداشت مؤلف). سلطان و ملک. (از ناظم الاطباء). || کفالت و ضمانت در رهن. ج، ایدی، یدی [ یُ / یَ / یِ دی ی ] . (ناظم الاطباء). || دسترس. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بزرگی. (از منتهی الارب) (آنندراج). جاه و بزرگی. (ناظم الاطباء). || وقار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || نعمت. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار) (ملخص اللغات). نعمت و دولت. (غیاث). نعمت:
له علی ایاد لست اکفرها
و انما الکفر الا تشکر النعم.
؟ (از یادداشت مؤلف).
|| احسان و نیکویی در حق کسی. ج، یدی [مثلثة الاول]، ایدی. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نیکی. (غیاث). || فریادرسی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). غیاث. (ناظم الاطباء). || جماعت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (المنجد). گروه. (ناظم الاطباء). || یقال هم علیه ید؛ ای مجتمعون. (منتهی الارب). یقال القوم ید علی غیرهم؛ ای مجتمعون و متفقون. (ناظم الاطباء). القوم علیهم ید واحدة؛ ای مجتمعون علی عداوته و ظلمه. (المنجد). || راه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (برهان). || اکل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردن. (ناظم الاطباء). || پشیمانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ندم. (ناظم الاطباء). || بازداشت مستحق را از حق. || بازداشت ستم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || اسلام. (از منتهی الارب) (آنندراج). || خواری. (غیاث). قال الله: «حتی یعطوا الجزیة عن ید»؛ ای عن ذلة و استسلام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ذل. ذلت. استسلام. گردن نهادن کسی را. (یادداشت مؤلف).
(1) - ساکب الماء، نام دیگر صورت فلکی دلو.

ید.

[یَدد] (ع اِ) لغتی است در یَد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دست.

ید.

[یُ] (فینیقی، اِ) اِیُد. دهمین حرف از حروف تهجی مردم فینیقیه و آواز آن چون «ای» یونانی باشد. ایگریک = Y. (یادداشت مؤلف).

ید.

[یُ] (فرانسوی، اِ)(1) یکی از بسایط به رنگ خاکستری که به کبودی زند با برقی فلزی به وزن مخصوص 940/4 و در 4/1135 درجه حرارت ذوب شود و چون آن را گرم کنند بخاری کبود از وی ساطع شود. ید را از خاکستر بزغسمه ها و غوکجامه ها گیرند. (یادداشت مؤلف). عنصری است با علامت اختصاری I به جرم اتمی 90 و 126 و عدد اتمی 53. جسمی است متبلور، جامد، به رنگ بنفش تیره با سنگینی ویژه 95/4 که در 114 ذوب و در 184 درجهء صدبخشی می جوشد. خیلی فرار است. بخارهای آن رنگ بنفش دارند. در آب بسختی و در الکل بهتر حل می شود (تنتورید) و در محلول یدور پتاسیم بخوبی محلول است. ترکیبات آن در خاکستر گیاهان دریایی وجود دارد. یدات سدیم به فورمول 3 Naloدر شورهء شیلی یافت می شود. یکی از عناصر ضروری برای خوب کار کردن غدهء تیروئید در پستانداران است. در پزشکی و تجزیه های شیمیایی و عکاسی مورد استعمال دارد. (فرهنگ اصطلاحات علمی). از ترکیبات مهم شیمیایی آن: یدور پتاسیم، یدور فسفر، یدور نقره، یدور متلین و یدور سدیم است. رجوع به فهرست کتابهای روش تهیهء مواد آلی، کارآموزی داروسازی، گیاه شناسی ثابتی و درمان شناسی شود.
(1) - Iode.

ید.

[یَ] (اِخ) بلاد یمن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به یمن شود.

یداء .

[یُ] (ع اِ) درد دست. (منتهی الارب). دست درد. (یادداشت مؤلف).

یداع.

[] (اِ) (اصطلاح موسیقی) نام پرده ای است در موسیقی. (یادداشت مؤلف).

یدالجوزا.

[یَ دُلْ جَ] (اِخ) (اصطلاح نجومی)(1) ابط الجوزا. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ابط الجوزا شود.
(1) - Castor.

یدالعذراء .

[یَ دُلْ عَ] (اِخ) (اصطلاح نجومی) جای سماک نزد منجمین. (یادداشت مؤلف). رجوع به سماک شود.

یدالله.

[یَ دُلْ لاه] (ع اِ مرکب) دست خدا. (یادداشت مؤلف) :
خوانده اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط یدالله صد دبستان دیده اند.
خاقانی.
|| کمک و احسان و نعمت و لطف و قدرت خدا: یدالله مع الجماعة. یدالله فوق ایدیکم. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح پزشکی) دوایی است از خون بز کرده که سنگ مثانه را بریزاند. (بحر الجواهر). نام علاجی برای بیماری حصاة. (یادداشت مؤلف). خون بز چهارساله که در اول پاییز گرفته باشند. (تحفهء حکیم مؤمن).

یدالله.

[یَ دُلْ لاه] (اِخ) لقبی است که شیعه به علی بن ابیطالب علیهما السلام دهند. لقب امیرالمؤمنین علی علیه السلام. (یادداشت مؤلف). رجوع به علی شود.

یدان.

[یَ] (ع اِ) تثنیهء ید. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). به معنی دست. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه عبارت از اسماء متقابلهء الهی است که به اسماء جلالی و جمالی تفسیر شده است مانند فاعله و قابله مثل قهار و لطیف. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || برخی گفته اند یدان عبارت است از حضرت وجوب و امکان. (از کشاف اصطلاحات الفنون).

یدخکث.

[یَ دُ کَ] (اِخ) دهی است از فرغانه. (الانساب سمعانی).

یدخکثی.

[یَ دُ کَ ثی ی / ی] (ص نسبی)منسوب است به یدخکث که دیهی است از فرغانه. (از لباب الانساب).

یدخکثی.

[یَ دُ کَ] (اِخ) عبدالجلیل بن عبدالودودبن نصر یدخکثی، مکنی به ابومحمد، از راویان بود و از ابوحفص عمر بن محمد بن احمد نسفی حافظ روایت دارد. تولد او در روز عرفهء سال 435 ه . ق. بوده است. (از لباب الانساب).

یدره.

[یَ رَ / رِ] (اِ) لبلاب و عشقه را گویند که عشق پیچان باشد و آن نباتی است که به درخت می نشیند. (از برهان) (از آنندراج). یذره(1) قسوس است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به عشقه و لبلاب شود.
(1) - در تحفهء حکیم مؤمن به جای دال با ذال آمده است: یذره.

یدعان.

[یَ دَ] (اِخ) وادیی است و در آن مسجدی است نبی صلوة الله علیه را به لشکرگاه هوازن روز حنین. (یادداشت مؤلف). جایی در وادی نخله و در آنجا حضرت نبوی مسجدی دارد. (از معجم البلدان).

یدعه.

[یَ دَ عَ] (اِخ) یدعة. نام بیابانی است بین مکه و مدینه. (از معجم البلدان). دشتی است میان حرمین شریفین. (یادداشت مؤلف).

یدقه.

[یَ دَ قَ / قِ] (اِ) درختی است مانند زردآلو و آن را به عربی خاماء اقطی گویند و میوهء آن را بل خوانند و در مسهلات بکاربرند. (برهان) (آنندراج). || دارویی که اَقطی نیز گویند. (ناظم الاطباء). یذقه(1). و رجوع به اقطی شود.
(1) - درخت بل است. (از تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه) (حاشیهء برهان). و رجوع به یذقه و بل شود.

یدک.

[یَ دَ] (اِ)(1) جنیبت. اسب جنیبت. رکابی. کتل. اسب نوبتی. مجنوب. مجنب. جنیبه. کوتل. غوش. بالا. ظاهراً از «ید» هزوارش و آک به معنی اسب. یدکی (با کشیدن صرف شود). (یادداشت مؤلف). اسب کتل. به فارسی جنیبت گویند و آن اسبی است که پیش از آنکه در کار است نگهدارند تا آن را به جای گم شده یا تباه شده و از دست رفته و یا از دست و پا افتاده بگذارند. (آنندراج). کتل و اسب زین کرده ای که پیشاپیش پادشاهان و امرا و بزرگان می برند و نزیج نیز گویند. (ناظم الاطباء) :
تا برد لخت جگر از سر میدان غمت
تاخته از پی هم... سراسیمه یدک(2).
حکیم زلالی (از آنندراج).
و رجوع به نزیج و جنیبت شود. || ابزار یا اسبابی که ذخیره نگهدارند تا به جای تباه شدهء آن نهند. (یادداشت مؤلف). || در کرمان اصطلاح قالی بافی است.
.
(فرانسوی)
(1) - Cheval de main (2) - چنین است در متن هر دو چاپ موجود در لغت نامه، ولی ظاهراً یک کلمه نظیر «باز» از آن افتاده است.

یدک.

[یَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان مزرج بخش حومهء شهرستان قوچان واقع در 35 هزارگزی شمال خاوری قوچان دارای 942 تن سکنه است. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یدکچی.

[یَ دَ] (ص مرکب) (از یدک + چی، که پسوند نسبت و اتصاف است). (یادداشت مؤلف). آنکه اسب کتل در جلو پادشاه و جز آن می کشد. یدک کش. || آنکه اسب را تیمار می کند. (ناظم الاطباء).

یدک کش.

[یَ دَ کْ کَ / کِ] (نف مرکب)بهمراه برنده اسب یا وسیلهء نقلیهء دیگر را. آن که یدک کشد. قودکش. جنیبت کش. ماشین یدک کش. کشتی یدک کش؛ کشتی کوچک که در رودخانه ها و یا قسمتهایی از دریا که آبی تنک و خاکی گیرنده دارد کشتی های بزرگ را هدایت کند تا به گل ننشینند و از راه نگردند. (یادداشت مؤلف). || کسی که علاوه بر وظیفهء خود مسئولیت و وظیفهء دیگری را نیز به عهده دارد.

یدک کشی.

[یَ دَکْ کَ / کِ] (حامص مرکب) عمل و شغل یدک کش. یدک کشیدن. (یادداشت مؤلف). به همراه یا به دنبال بردن اسب سوار اسبی دیگر یا دوچرخه سوار دوچرخهء دیگر یا اتومبیل سوار اتومبیل دیگر را. و رجوع به یدک کشیدن شود.

یدک کشیدن.

[یَ دَکْ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) یدک کشی. افسار اسب جنیبت را در دست گرفتن و با خود حرکت دادن.
-امثال: اگر دو بز داشته باشد یکی را یدک می کشد ؛متظاهر و خودنما و خودفروش است که ثروت خود را به مردم می نماید.
|| علاوه بر وظیفهء خود، مسئولیت دیگری را بعهده گرفتن: فلان کار را دارد و فلان کار را هم یدک می کشد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یدک و یدک کش شود.

یدکی.

[یَ دَ] (ص نسبی) اسب جنیبت. کتل. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یدک شود. || علی البدل. دومی از هر چیز که احتیاط را دارند تا اگر یکی تلف و تباه شود دیگری را به کار ببرند: قطعه های یدکی ماشین، قطعه های یدکی اتومبیل، تیغ یدکی. (یادداشت مؤلف).

یدمن.

[یَ مَ] (هزوارش، اِ) دست و ید. (ناظم الاطباء). به لغت زند و پازند به معنی دست است که به عربی ید خوانند. (برهان) (از آنندراج). و رجوع به ید و دست شود.

یدور.

[یُ] (فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح شیمیایی) ترکیب دوتایی ید یا نمکهای مشتق از اسید یدئیدریک. (فرهنگ اصطلاحات علمی).
(1) - Iodure.

یدوع.

[یَ] (اِخ) به لاتین ژادوس و زدوا گویند و او پسر یوناتان است از قبیلهء لاوی. (یادداشت مؤلف).

یدوفرم.

[یُ دُ فُ] (فرانسوی، اِ)(1)(اصطلاح شیمیایی) (فرمول آن 3ICH) جسمی است متبلور به رنگ زرد لیمویی با بوی نامطبوع و نافذ شبیه زعفران. یدوفرم در 1975 درجهء صدبخشی ذوب می شود. به عنوان گندزدا مورد استعمال دارد. (فرهنگ اصطلاحات علمی).
(1) - Iodoforme.

یدوی.

[یَ دَ وی ی] (ع ص نسبی) یدی. منسوب به ید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ید شود.

یدة.

[یَ دَ] (ع اِ) لغتی است در ید. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دست. (از ناظم الاطباء). ید. (تاج العروس).

یده.

[یَ دَ / دِ] (اِ) سنگی که برف و باران به طریق افسونگری بر وی نمودار شده. (ناظم الاطباء). || برف و باران آوردن را گویند به طریق عمل سحر و ساحری و این عمل در ماوراءالنهر شهرت دارد. (برهان) (ناظم الاطباء). برف و باران آوردن را گویند. (از آنندراج) : هرگاه باران می خواست [ یافث ] به وسیلهء آن سنگ سحاب عنایت الهی در فیضان می آمد و اعراب آن سنگ را حجرالمطر و عجمیان سنگ یده و ترکان جده تاش گویند. و حالا نیز سنگ یده در مغولان و ازبکان بسیار پیدا میشود و به سبب آن باران می بارد. (حبیب السیر چ خیام ج3 ص2). و رجوع به جدامیشی شود.

یده جی.

[یَ دَ / دِ] (ص مرکب) یده چی. (ناظم الاطباء). رجوع به یده چی و یده شود.

یده چی.

[یَ دَ / دِ] (ص مرکب) یده جی. آنکه افسونگری می کند برای نمایش یده. (ناظم الاطباء). رجوع به یده شود.

یده چی گری.

[یَ دَ / دِ گَ] (حامص مرکب) عمل نمایش برف و باران به طور ساحری. (ناظم الاطباء). رجوع به یده و یده چی شود.

یدی.

[یَدْیْ] (ع مص) نیکویی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). احسان کردن. (ناظم الاطباء). || سبقت کردن. (منتهی الارب). || زدن دست کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). یدی فلاناً من یده؛ رفت دست وی و خشک شد و این نفرین باشد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف).

یدی.

[یَدْیْ] (ع اِ) دست. ید. (ناظم الاطباء). و رجوع به ید شود.

یدی.

[یَ دی ی] (ع ص نسبی) یدوی. منسوب به ید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ید شود. || مرد استادکار. (منتهی الارب). مرد چربدست. (مهذب الاسماء). مرد زیرک و حاذق و استادکار. (از ناظم الاطباء). || جامهء فراخ. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (از ناظم الاطباء).

یدی.

[یَ](1) (ص نسبی) منسوب به ید. دستی. منسوب به دست و متصرفی. (ناظم الاطباء). دستی.
- صنایع یدی؛ صنایع دستی. آنچه از آلات و ادوات مصنوعات به دست ساخته شود.
- عمل یدی؛ جراحی. دستکاری. (یادداشت مؤلف).
(1) - در فارسی با یای نسبتِ مخفف می آورند.

یدی.

[یَ دا] (ع اِ) لغتی است در ید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ید. (تاج العروس) (ناظم الاطباء). و رجوع به ید شود.

یدی.

[یُ / یَ / یِ دی ی] (ع اِ) جِ ید، و ایادی جمع الجمع آن است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به ید شود.

یدیاء .

[یَ] (ع ص) زن جلدکار. (ناظم الاطباء). یدیة.

یدیان.

[یَ دَ] (ع اِ) تثنیهء یدی، یعنی دو دست. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به ید شود.

یدی بلاغ.

[یِدْ دی بُ] (اِخ) دهی است از دهستان ایجرود بخش مرکزی شهر زنجان واقع در 42 هزارگزی جنوب باختری زنجان. دارای 188 تن سکنه است. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یدی بلاغ.

[یِدْ دی بُ] (اِخ) دهی است از دهستان کله بوز بخش مرکزی شهرستان میانه واقع در 26 هزارگزی جنوب باختری میانه. دارای 297 تن سکنه و آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یدیع.

[یَ] (اِخ) بدیع که آبی است به نزدیک وادی قری که به آن نخلستان است. (از منتهی الارب، در مادهء بدیع). رجوع به بدیع شود.

یدی قله.

[یِدْ دی قُلْ لَ] (اِخ) نام محلی به اسلامبول. (یادداشت مؤلف).

یدین.

[یَ دَ] (ع اِ) تثنیهء ید. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف). دو دست :
ای رسانیده به دولت فرق خود تا فرقدین
گسترانیده به جود و فضل در عالم یدین.
(منسوب به عباس «یا ابوالعباس» مروزی).
به دندان گزید از تغابن یدین
بماندش در او دیده چون فرقدین.
سعدی (بوستان).
- اول ذات یدین؛ پیش از هر چیز. پیش از هر کار. پیش از همه. (یادداشت مؤلف): لقیته اول ذات یدین؛ یعنی پیش از هر چیزی ملاقات کردم آن را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

یدیة.

[یَ دی یَ] (ع ص) زنی اوستادکار. (از منتهی الارب). زن چربدست. (مهذب الاسماء). زن زیرک و ماهر و استادکار. (از ناظم الاطباء). یدیاء.

یدیة.

[یُ دَیْ یَ] (ع اِ مصغر) تصغیر ید. مصغر ید. (یادداشت مؤلف). دست کوچک و خرد. (از ناظم الاطباء). و رجوع به ذوالیدیة شود.

یذبل.

[یَ بُ] (اِخ) کوهی است و آن را ازبل نیز گویند. (از منتهی الارب). نام کوهی است در بلاد نجد و از اعمال یمامه است. (از یادداشت مؤلف).

یذره.

[یَ رَ / رِ] (اِ) یدره. رجوع به یدره شود.

یذقه.

[یَ ذَ قَ / قِ] (اِ) یدقه. (برهان) (از آنندراج). یذفه(1). درخت بل است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به یدقه شود.
(1) - در تحفهء حکیم مؤمن به جای قاف، با فاء آمده است.

یذکر.

[یَ کُ] (اِخ) بطنی است از ربیعه. (منتهی الارب).

یر.

[یَرر] (ع اِ، از اتباع) از اتباع شر است: هذا الشر والیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

یرآلماسی.

[یِ] (ترکی، اِ مرکب) (از «یر» به معنی زمین + «آلما» به معنی سیب + «سی» پسوند نسبت) نوعی سیب زمینی خاص ترشی بی آنکه بپزند. سیب زمینی ترشی. (یادداشت مؤلف).

یرا.

[یَ] (اِ) چین و شکنجی را گویند که در اندام آدمی و چیزهای دیگر بهم رسد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- یرا گرفتن؛ درهم کشیده شدن و پژمرده شدن و کوتاه شدن و متقلص شدن و پرچین کردن و پرچین کرده شدن. (ناظم الاطباء). به مرض یرا مبتلا شدن. (یادداشت مؤلف). تکریش. تکعبش. (از منتهی الارب): اقوار؛ یرا گرفتن اندام. تشنن؛ یرا گرفتن و خشک شدن اندام بر استخوان از پیری. اقفعلال؛ یرا گرفتن دست. (از منتهی الارب).
- یرا گرفته؛ متقلص و درهم کشیده شده. (ناظم الاطباء): مُکْنَع؛ مرد درکشیده و یرا گرفته دست. (از منتهی الارب) (از یادداشت مؤلف). رجل مقفع الیدین؛ مرد ترنجیده و یرا گرفته دست(1). (از منتهی الارب).
(1) - آیا همان «یرا» یا «یارا»ی متداول در ترکی به معنی زخم و جراحت نیست؟ (یادداشت لغتنامه).

یرا.

[یَ] (حرف ربط) کلمهء تعلیل به معنی زیرا. (ناظم الاطباء).

یراء .

[یَرْ را] (ع ص) مؤنث اَیَّر که به معنی سنگ سخت باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به ایر شود.

یرابیع.

[یَ] (ع اِ) جِ یربوع. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (ناظم الاطباء). و رجوع به یربوع و مدخل ربع شود.

یراح.

[یَ] (معرب، اِ) یرح، که براح مصحف آن است به لغت اهل تدمر به معنی خورشید است. (از نشوء اللغة ص28). || به لغت آشوری ماه (قمر) است. (از نشوء اللغة ص28). و رجوع به یرح شود.

یراسه.

[یَ سَ / سِ] (اِ) خفاش و شب پره و یرسقی و یرسه. (ناظم الاطباء). و رجوع به خفاش و شب پره شود.

یراش.

[یُ] (ترکی، اِ) نهضت. (غیاث) (آنندراج). صورتی از یورش :
تا کدامین سوی باشد آن یراش
الله الله رو تو هم زان سوی باش.مولوی.
رجوع به یورش شود. || توجه. (غیاث) (آنندراج). و رجوع به یورش شود.

یراع.

[یَ] (ع اِ) غرو که از وی تیر و قلم کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). قصب است. (تحفهء حکیم مؤمن). نی که بدمند. (دهار). قصب. (از اقرب الموارد). در عربی به معنی قصب است که نی میان پر و محکم باشد. (برهان). قصب است و به پارسی نی گویند. (اختیارات بدیعی). قصب. نی. غرو. (یادداشت مؤلف). نی که از وی قلم و تیر سازند. (ناظم الاطباء). || سرنا. سرنای. قسمی از نی که شبانان زنند. (السامی فی الاسامی). صفاره. (مفاتیح). || جِ یراعة. (دهار) (مهذب الاسماء). || چیزی مانند پشه که روی را می گزد. مگس ریزه شبیه پشه که روی را پوشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
آفتاب فلک آرای چو برجای بود
جای دارد که جهان را ز یراع آید عار.
انوری.
و رجوع به یراعة شود. || (ص) مرد بددل. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). بددل و ترسو و جبان. (ناظم الاطباء). جبان. (اقرب الموارد).

یراعة.

[یَ عَ] (ع اِ) واحد یراع یعنی یک مگس شب تاب. (ناظم الاطباء). آنچه به شب چون آتش نماید. ج، یراع. (مهذب الاسماء). کرم شب تاب. (منتهی الارب) (از آنندراج). کمچه که مگسی است شب تاب. (منتهی الارب). یکی کمچه. یکی مگس شب تاب. یکی کرم شب تاب. معرب پراه. کمیچه. پراه. مگس شبتاب. گی ستاره. یراعه. شب چراغک. چراغله. آتشبزه. ولدالزنا. (یادداشت مؤلف). مگس ریزه شبیه پشه که روی را پوشد. (منتهی الارب) (آنندراج). جانوری که به شب چون چراغ نماید. (دهار). مگس که در شب پرواز می کند و مانند آتش می درخشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به یراع شود. || یک نی. یک غرو. (یادداشت مؤلف). قصبه. غرو. (السامی فی الاسامی). یک نی. (ناظم الاطباء). نای سپید. (دهار). قلم ناتراشیده. ج، یراع. (مهذب الاسماء). نی قلم. (غیاث). بوری [ بوریا ] در فارسی از ریشهء عربی محض است و آن «برع» یا «یرع» یا «ورع» است و «یراعة» به معنی نی از آن است زیرا بوریا (حصیر) را از نی می بافند. (از نشوء اللغة ص128). || سرنای. موسیقار. (زمخشری). یراع. || شتر مرغ ماده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بیشهء نشیب نیستان ناک. (منتهی الارب) (از آنندراج). نیستان. (ناظم الاطباء). || (ص) گول. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد احمق. (ناظم الاطباء). || بددل. (منتهی الارب) (آنندراج). بددل و جبان و ترسو. (ناظم الاطباء). مرد بددل. (غیاث). و رجوع به یراع شود.

یراغ.

[یَ] (ترکی، اِ) اسبی را گویند که از بسیاری سواری قابلیت آن را پیدا کرده باشد که بر او سوار شده و از جایی به جایی ایلغار کنند یعنی بزودی بروند. (برهان) (لغت فرس اسدی). اسب آزمودهء ایلغاری. (از اقبالنامهء نظامی ص24) (از ناظم الاطباء). ظاهراً همان است که امروز یرغه نامند و مانند یرمق و یرناق و یتاق ترکی خواهد بود. (از آنندراج) (یادداشت مؤلف). || اتفاق و مصلحت. (از برهان). اتفاق و اجتماع و مصلحت. (ناظم الاطباء). || سجاف و زینت هایی که بر کنار جامه دوزند. (یادداشت مؤلف). یراق.

یراغه.

(1) [یَ غَ / غِ] (اِ) قلمی که بدان تحریر می کنند و چیز می نویسند. (ناظم الاطباء). و رجوع به یراعة شود.
(1) - شاید مصحف یراعه.

یراق.

[یَ] (ترکی، اِ) سلاح. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). اسلحهء سپاه مثل شمشیر و سپر و تیر و کمان و غیره. (غیاث) (آنندراج) :
در مجلس عام در صف قورچیان یراق... ایستاده می شد. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص26). جای او [ دواتدار ] که می ایستد آن است که در صف قورچیان یراق، در پهلوی قورچی صدق ایستاده می شد. (تذکرة الملوک ص27)... و طوامیر و تصدیقات و نسخه جات ملازمت یوزباشیان و یساولان قور و قورچیان یراق و قورچیان جدیدی نزد وزراء مذکوره ضبط، و ارقام ملازمت و اضافه تیول و مواجب آن جماعت را قلمی و عنوان می نوشته اند. (تذکرة الملوک ص37).
یراق غلافش از آن رو طلاست
که الماس را خانهء زر سزاست.
؟ (از آنندراج).
- حاضریراق؛ سلاح پوشیده و مسلح و آماده و آراسته. (ناظم الاطباء).
- یراق چین کردن؛ تمام خلع سلاح کردن. خلع اسلحه کردن از یک تن سپاهی یا گروه سپاهیان. تمام سلاح کسی را ستدن. همهء اسلحهء کسی یا کسانی را گرفتن. (یادداشت مؤلف).
- یراق شدن؛ مجهز شدن. مسلح شدن. آماده شدن. بسیج شدن : آوازهء وصول لشکر شهزاده غازان متواتر است اگر اجازت یابیم اسبان را برنشینیم تا یراق شوند. بر کوب دستوری یافتند و با پانصد سوار اسبان بنجاق آسوده برنشستند و از اول شب بگریختند و به شهزاده پیوستند. (تاریخ غازانی ص89).
|| برگ اسب از زین و رکاب و دهنه و غیره. ساخت مرکب. ستام. اوستام. سوغانی کردن اسب. یهر. ساز اسب. (یادداشت مؤلف): رخت؛ یراق اسب. (لغت محلی شوشتر) (از ناظم الاطباء). حس؛ مدت یراق شدن اسب چهل شب. (منتهی الارب) :
مرصع یراقش به شمشیر و در
میان خالی اما کفل کیسه پر.
|| گاهی به معنی مطلق سامان و اسباب و مصالح هر چیز آید. (غیاث) (آنندراج). سامان و مصالح هر چیز. (از لغت فرس اسدی). ساز و سامان و پوشاک و آلت و ابزار و زیور. (ناظم الاطباء) : از آنچه تحویل اصناف نمایند که یراق سرانجام کنند و از آنچه به مواجب هرکس دهند که از جمله ده نیم و چهار حصه رسد صاحبجمع است. (تذکرة الملوک ص56). || زینت های بافتهء زرین یا سیمین که بر کنار جامه دوزند. رشته هایی به پهنای یک الی سه انگشت از تارهای زر یا سیم یا دیگر فلز بافته که بر کنار جامه دوختندی زینت را. (یادداشت مؤلف). طراز. یراغ. و رجوع به یراغ شود.

یراق باف.

[یَ] (نف مرکب) که بافتن ریشه های زرین یا سیمین اطراف جامه پیشه دارد. (یادداشت مؤلف). || (ن مف مرکب) یراق بافته. بافته شده به گونهء یراق یا با یراق. مطرز.

یراق بافی.

[یَ] (حامص مرکب) عمل بافتن یراق. || حرفه و شغل یراق باف. (یادداشت مؤلف). || (اِ مرکب) دکان یراق باف.

یراق بند.

[یَ بَ] (نف مرکب) که یراق بندد.
-امثال: جهود یراق بند نمی خواهد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یراق شود.

یراق بندی.

[یَ بَ] (حامص مرکب) عمل بستن یراق.

یراق دوزی.

[یَ] (حامص مرکب)دوختن رشته های زرین یا سیمین بر کنار جامه. (یادداشت مؤلف). طرازدوزی. و رجوع به یراق شود.

یراق کردن.

[یَ کَ دَ] (مص مرکب)تجهیز کردن. مسلح کردن. به سلاح مجهز ساختن. (یادداشت مؤلف) : در سال هفدهم از هجرت نوبت دیگر قیصر صد هزار مرد شجاعت اثر یراق کرده به جانب شام فرستاد. (روضة الصفا ج2). بعداز آنکه بلخ را به بنده عنایت فرمایند و موکب عالی به صوب کابل نهضت نماید یراق کرده شرف ملاقات خدام بارگاه عالم پناه حاصل خواهد کرد. (حبیب السیر جزو سوم از ج3 ص320). و رجوع به یراق شود.

یراق کرده.

[یَ کَ دَ / دِ] (ن مف مرکب)حاضر و آماده. رجوع به یراق کردن شود.

یرالتو.

[] (ترکی، اِ) یارالتو : بزرگان ایشان را پنج عدد پایزه چنان از مس زده اند و به متوسطان سه عدد تا به ایلچیان یرالتو می دهند و پیش از این پیش هر شهزاده و خاتون و امیر را انواع پایزه ها بود. (تاریخ غازانی ص296). از آن ایلچیان به یرالتو و یامهای بنجیک می روند که نه دیه بینند و نه شهر و نزول ایشان همان قدر باشد که آشی به تعجیل خورند. (تاریخ غازانی ص360). و رجوع به یارالتو شود.

یرالیغ.

[یَ] (معرب، اِ) جِ یرلیغ و آن کلمهء مغولی است به معنی حکم و فرمان و اجازت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یرلیغ و یرلغ شود.

یرامع.

[یَ مِ] (ع اِ) جِ یرمع به معنی سنگریزه های سپید تابان نرم که از شکستن شکسته و ریزه گردد. (آنندراج). || هلیون اسفیراج. (و اسفیداج غلط است). (یادداشت مؤلف). و رجوع به یرامیع شود.

یرامیع.

[یَ] (ع اِ) نام دوایی است که آن را هلیون و مارچوبه و مارگیاه گویند. (برهان) (آنندراج). مارچوبه و هلیون. (ناظم الاطباء). هلیوم. (تحفهء حکیم مؤمن). یرامع. رجوع به مارچوبه و هلیون شود.

یران.

[یَرْ را] (ع ص، از اتباع) از اتباع حران است. (ناظم الاطباء). حران به معنی تشنه از حر و نیز به معنی سخت حرون و سرکش است: «حرن الفرس» و حران و یران از آن است. (از معجم البلدان). و رجوع به حران شود.

یربا.

[یَ] (اِ)(1) ایریغارون. (یادداشت مؤلف). رجوع به ایریغارون شود.
(1) - Hierbacana.

یربطوره.

[یَ بَ رَ] (معرب، اِ) (اصطلاح پزشکی)(1) بوقیداتن. اندراسیون. بخورالاکراد. سیاه بو. عرفضان. (یادداشت مؤلف). رجوع به اندراسیون شود.
(1) - Peucedanum.

یربعام.

[یِ رُ بُ] (اِخ)(1) اولین پادشاه بنی اسرائیل (910 - 931 ق . م.). (یادداشت مؤلف). اولین پادشاه اسباط عشره بود. (از قاموس کتاب مقدس). || یربعام دوم، پادشاه بنی اسرائیل (789 - 749 ق . م.). (یادداشت مؤلف).
(1) - Yeroboam.

یربوز.

[یَ] (ترکی، اِ)(1) جربوز. بقلهء یمانیه. ضدح. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب بقلة الیمانیه در ذیل مادهء بقلة شود.
.
(فرانسوی)
(1) - Blette

یربوزه.

[یَ زَ / زِ] (ترکی، اِ) رجله (بقلة الحمقاء). (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ج1 ص350). و رجوع به یربوز شود.

یربوع.

[یَ] (ع اِ)(1) موش دوپای. موش صحرایی. موش دشتی. کلاکموش است. (یادداشت مؤلف). کلاکموش. موش دشتی. (ناظم الاطباء). ج، یرابیع. (منتهی الارب) (از آنندراج). موش دشتی. (اختیارات بدیعی) (دهار) (مهذب الاسماء) (از تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به موش دشتی و کلاکموش شود. || گوشت پشت، یا آن به ضم است [ یعنی یُربوع ] . (منتهی الارب) (آنندراج). گوشت پشت مردم. ج، یرابیع. (مهذب الاسماء).
.
(فرانسوی)
(1) - Gerboise

یربوع.

[یَ] (اِخ) ابن حنظلة بن مالک، پدر قبیله ای از تمیم و از آن قبیله است متمم بن نویرهء صحابی. (منتهی الارب).

یربوع.

[یَ] (اِخ) ابن قیظ، پدر بطنی است از مرة و از آن بطن است حارث بن ظالم مری. (از منتهی الارب).

یربوعی.

[یَ عی ی] (ص نسبی) منسوب است به یربوع که بطنی است از تمیم. (از انساب سمعانی).

یربوعی.

[یَ عی ی] (اِخ) احمد یربوعی از رجال شجاع زنگی بود اما خیانت کرد و سبب شکست آنان شد. (ابن اثیر ج7 ص142).

یربوعی.

[یَ عی ی] (اِخ) حصین یربوعی پدر زیاد نابعی است. (منتهی الارب).

یربوعی.

[یَ عی ی] (اِخ) مالک بن عوف بن سعد... ابن یربوع یربوعی نصری، از مشرکان غزوهء حنین بود و درک فیض صحبت حضرت کرد. (از لباب الانساب).

یربوعی.

[یَ عی ی] (اِخ) مسروق بن اوس یربوعی تمیمی، از محدثان بود و از عمر و ابوموس روایت دارد. و حمیدبن هلال از او روایت کرده است. (از لباب الانساب).

یربه.

[یِ بَ] (اسپانیایی، اِ)(1) به عجمیهء اندلس به معنی گیاه است و آن شکستهء کلمهء لاتین هربا(2)ست. در زبان محلی اسپانیا این کلمه جزء اول بعضی اسامی گیاهان است مثل یربه شانه و غیره، و به معنی گیاه است. (یادداشت مؤلف).
- یربهء اسبلینی(3)؛ طوقریوس. کمادریوس. نعنعی. بنثریقه. (یادداشت مؤلف).
- یربهء دفوقه؛ ظیان(4). (یادداشت مؤلف). رجوع به ظیان شود.
- یربه شانه؛ عشبهء صحیحه. عشبة النار. (یادداشت مؤلف). رجوع به عشبة النار شود.
- یربه فشقه؛ حریق املس. حلبوب. خصی هرمس. عصی هرمس. لینوزوزطیس(5). (یادداشت مؤلف).
(1) - Ierba.
(2) - Herba.
(3) - Yerba asblini. .
(فرانسوی)
(4) - Yerba de foka
(5) - Linozozthis.

یرپاخلی.

[یَ] (اِخ) دهی از دهستان الند بخش حومهء شهرستان خوی واقع در 54 هزارگزی شمال باختری خوی. با 125 تن سکنه و آب آن از درهء یرپاخلی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یرت.

[یُ] (ترکی، اِ)(1) آرامگاه و منزل و مقام و جای توقف و مسکن. (ناظم الاطباء). یورت. یرد. یورد. منزل. مسکن. مأوی. اتاق. هریک از اتاقهای یک خانه: این خانه ده یرت دارد. (یادداشت مؤلف). منزل را گویند. (آنندراج) (غیاث) :
خامش که من در یرت دل
اردوی سلطان می زنم.مولوی.
|| مخیم چادرنشینان ترک. اقامتگاه ایل چادرنشین: یرت ایل کرد چگنی در اطراف قزوین است. (یادداشت مؤلف).
.
(فرانسوی)
(1) - Iourte = Piece

یرت چی.

[یُ] (ترکی، ص مرکب) (مرکب از «یرت» به معنی جا و مکان + «چی» پسوند نسبت و اتصاف) گویا منصبی بود به روزگار قاجاریه، و آن کسی بود که جای اردو و جای چادر شاه و اعیان هر طبقه را معلوم میکرد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یرت شود.

یرتش.

[یَ تِ] (ترکی، اِ) به زبان ترکی شهری را گویند. (آنندراج). هم شهری. (ناظم الاطباء).

یرتقچی.

[یَ تَ] (ترکی، ص مرکب)مهربان و رحیم و شفیق. (ناظم الاطباء).

یرتقن.

[یَ تَ قَ] (ص، اِ) آفریدگار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اشتنگاس). رجوع به آفریدگار شود.

یرتما.

[یُ] (ترکی، اِ) نوعی از رفتار اسب. یرتمه. رجوع به یرتمه شود.

یرتمه.

[یُ مَ / مِ] (ترکی، اِ) یرتما. نوعی از رفتار اسب. (یادداشت مؤلف). و آن میان قدم و تاخت است با حرکت یک نواخت و بی جهش دستهای کشیدهء اسب.

یرجان.

[] (اِخ) دهی است از دهستان زهرا بخش بوئین شهرستان قزوین واقع در 24 هزارگزی بوئین. با 370 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانهء حاج عرب و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یرح.

[یَ رَ] (معرب، اِ) ضبط صحیح «یوح» به معنی خورشید، «یرح» است به لغت اهل تدمر که زبان آنها به زبان عربی بسیار شبیه بود. (از نشوء اللغه ص28). || این کلمه در زبان آشوری به معنی ماه (قمر) است. (از نشوء اللغه ص28). || یرحا. در زبان ارمی (زبان قدیم سوریه و کلدانیان) ماه (شهر) یا تاریخ است. (از نشوء اللغه ص28). و رجوع به یراح شود.

یرحا.

[یَ] (معرب، اِ) یرح. رجوع به یرح شود.

یرحمک الله.

[یَ حَ مُ کَلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء دعایی) دعایی است که عطسه کننده را گویند به معنی «خداوند ترا رحمت کند و ببخشاید». (از یادداشت مؤلف). رحمت کند و بیامرزد ترا خدا. (ناظم الاطباء).

یرحوثا.

[یَ] (معرب، اِ) در لغت ارمی به معنی مدت ماه است. (از نشوء اللغه ص28). و رجوع به یرح شود.

یرخفج.

[یَ خَ] (اِ) به معنی برخفج است و آن سنگینی و گرانی باشد که در خواب بر مردم افتد و آن را به عربی کابوس گویند. (برهان) (آنندراج). به معنی کابوس و ظاهراً تصحیف برخفج است. (یادداشت مؤلف). برخفج و کابوس. (ناظم الاطباء). و رجوع به برخفج شود.

یرخم.

[یَ خُ] (ع اِ) کرکس نر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). یرخوم. و رجوع به یرخوم شود.

یرخوم.

[یَ] (ع اِ) یرخم. ترخم. کرکس نر. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).

یرد.

[یُ] (ترکی، اِ) یرت. یورد. یورت. جا. منزل. (یادداشت مؤلف). رجوع به یرت شود.

یرد.

[یَ] (اِخ) نام پدر ادریس نبی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). رجوع به تاریخ سیستان ذیل ص42 و تاریخ گزیده ص25 و 30 و 130 شود.

یردشیر.

[یَ] (اِخ) مصحف بردسیر شهری به کرمان. (منتهی الارب). رجوع به بردسیر شود.

یرر.

[یَ رَ] (ع اِ) سختی. (منتهی الارب) (آنندراج). سختی و صلابت سنگ. (ناظم الاطباء).

یرر.

[یَ رَ] (ع مص) سخت گردیدن. یر الحجر یرراً؛ سخت گردید سنگ. و در آب و گل و مانند آن گفته نشود و مخصوص است به چیزهای صلب. (منتهی الارب). سخت گردیدن سنگ. (ناظم الاطباء).

یرسقی.

[یَ سَ] (اِ) یرسه. شب پره خفاش. (ناظم الاطباء). رجوع به خفاش و شب پره و یرشفی شود.

یرسن.

[یِ سَ] (اِخ)(1) الکساندر. پزشک فرانسوی، متولد به سال 1863 م. در مرژ(2)سویس. وی کاشف میکرب طاعون می باشد. یرسن به سال 1943 م. درگذشت. (از لاروس) (یادداشت مؤلف).
(1) - Alexandre Yersin.
(2) - Morges.

یرسه.

[یَ سَ / سِ] (اِ) یرسقی. شب پره خفاش. (ناظم الاطباء). رجوع به شب پره و خفاش و یرشفی و یرسقی شود.

یرش.

[یِ رِ] (ترکی، اِ) از ترکی «یورش». کره. بار. دفعه. مرتبه. نوبت. (یادداشت مؤلف). || حرکت. حمله. هجوم. (حاصل مصدر از «یریماق» ترکی به معنی رفتن).

یرش.

[یُ رِ] (ترکی، اِ) یورش. حمله. هجوم. تاخت.
- یرش بردن؛ حمله بردن. حمله کردن. (یادداشت مؤلف).
|| کره. کرت. نوبت. بار. دفعه. مرتبه. (یادداشت مؤلف).

یرشفی.

[یَ شَ] (اِ) شب پرک. (آنندراج) (لغت فرس اسدی). شب پره. رجوع به شب پره و یرسقی شود.

یرشلمان.

[یَ شَ] (اِخ) دهی است از دهستان عمارلو بخش رودبار شهرستان رشت واقع در جنوب خاوری رودبار با 100 تن سکنه و آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یرع.

[یَ رَ] (ع اِ) کرمکی است شبیه پشه که روی را بپوشد. (منتهی الارب) (آنندراج). چیزی مانند پشه که روی را می گزد. (ناظم الاطباء).

یرع.

[یَ] (ع اِ) بچهء گاو. (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوساله. گاو بچه. (یادداشت مؤلف).

یرع.

[یَ رَ] (ع مص) بددل شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

یرعوب.

[یَ] (ع اِ) پادشاه بوزینگان. (از عجائب المخلوقات قزوینی). مانند یعسوب که پادشاه نحل است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به المسالک و الممالک اصطخری ص26 شود.

یرغ.

[یَ رَ] (ترکی، اِ) به معنی یراغ است که اسب سواری کرده شده و آزموده باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یرق. یراغ. سوغانی. اسب آزمودهء ایلغاری. (یادداشت مؤلف) :
شتابنده را اسب صحراخرام
یرغ داده به زانکه باشد جمام.نظامی.
و رجوع به یراق شود. || اتفاق و اجتماع و مصلحت. (ناظم الاطباء).

یرغا.

[یُ] (ترکی، ص) راهوار و تیزرو. (غیاث) (آنندراج). یرغه :
سکسکانید از دمم یرغا شوید
تا یواش و مرکب سلطان بوید.مولوی.
و رجوع به یرغه شود. || (اِ) نوعی حرکت اسب و آن نرم تر و زیباتر از یرتمه است. یرتمه. || به معنی یلغار نیز نوشته اند. (غیاث) (آنندراج).

یرغمال.

[یَ غَ] (ترکی، اِ) عبارت از آن است که کسی پیش خود برای ادای زر و غیر آن پسر و یا قریب کسی را بگذارد و تا او زر را ادا نکند او را نبرد. به عربی رهن و رهین و مرهون و به فارسی گرو و به هندی اول گویند. (آنندراج). گروی از انسان (خویشاوندان نزدیک) برای انجام کار یا ادای دینی پیش کسی گذاشتن. (از یادداشت مؤلف). کفالت و ضمانت و گروی. (ناظم الاطباء). نوا.

یرغمد.

[یَ غَ] (اِخ) مرکز بلوک براکوه واقع در سبزوار. بلوک مزبور جمعاً 7241 تن جمعیت دارد. (جغرافیای سیاسی کیهان ص195). و رجوع به براکوه شود.

یرغو.

[یَ] (ترکی / مغولی، اِ) شاخی میان تهی که آن را مانند نفیر نوازند. (یادداشت مؤلف) : رنگی عجم صوفی قلندری بوده که قریب سیصد قلندر با او می بوده اند و بارها با حاکم شهر یاغی شده و بر بالای بام لنگر رفته یرغو کشیده اند و دیگر به تسلی و تدارک او را به صلاح آورده اند. (مزارات کرمان صص59 - 60). || در تداول مردم خوارزم، نزاع. خصومت. (یادداشت مؤلف). خصومت و ستیزگی و مناقشه و نزاع. (ناظم الاطباء). || حکومت. قضا. داوری. قضاوت. ترافع. یارغو. محاکمه. (یادداشت مؤلف). به مغولی به معنی عدلیه و استنطاق و مرافعهء مدعی و مدعی علیه و قانون است. (از حاشیهء قزوینی بر دیوان حافظ ص205). لغت مغولی است به معنی مرافعه و دادخواهی. (از حاشیهء شادروان فروزانفر بر فیه مافیه ص284) :
بر من که شدم ایل غمت جور مکن بیش
ورنه من و یرغوی الغ خان ممالک.
وصاف الحضرة.
- یرغو بردن؛ داوری بردن :
گر بیوفایی کردمی یرغو به قاآن بردمی
کان کافر اعدا می کشد وین سنگدل احباب را.
سعدی.
به حکم چشم ترک او نهادم سر چو دانستم
که سر بیرون نشاید برد از یرغوی این ترکان.
اوحدی.
- یرغو پرسیدن؛ بازپرسی کردن. به خصومت و داوری رسیدگی نمودن :خواندمیر ذیل حالات پسران یافث بن نوح آرد: روس (پسر یافث) بغایت بی آزرم بود و رسم یرغو پرسیدن اختراع کرد. (حبیب السیر جزو اول ج3 ص3). چون ملک فخرالدین بپرسیدن یرغوی ایشان پرداخت همه انکار کردند. (رجال حبیب السیر ص54).
- به یرغو رفتن؛ به داوری رفتن :
به یرغو می توان رفتن ز دست او ولی ترسم
وفای او بنگذارد که در یرغو سخن گویم.
اوحدی.
- به یرغو کشیدن کسی را؛ به محاکمه کشیدن او :
به یرغو کشیدی گنه کار را
سرش ساختی افسر دار را.
؟ (تاریخ غازانی ص5).
|| محکمه. دادگاه. (یادداشت مؤلف). لفظ مغولی است به معنی مرافعه و دادخواهی. (حاشیهء فیه مافیه) : تتاران نیز حشر را مقرند و می گویند یرغویی خواهد بودن. فرمود که دروغ می گویند می خواهند که خود را با مسلمانان مشارک کنند که یعنی ما نیز می دانیم و مقریم. (فیه مافیه ص65 س14). || سرهنگ و چاووش و شحنه. (ناظم الاطباء). سرهنگ. شحنه. (مدارالافاضل). یاغور. قاضی. داور. یارغو. یاغورچی. (یادداشت مؤلف) :
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم.حافظ.
|| حکم و فرمان. || نظام و ترتیب. || (ص) ممنوع و بازداشت شده. (ناظم الاطباء).

یرغوچی.

[یَ] (ترکی، ص مرکب) قاضی. داور. (یادداشت مؤلف) (ذیل جامع التواریخ ص17) : در صورتی که خان مغول بر یکی از عمال ظنین میشد او را به مرافعه و دعوی می خواند و این دعوی را یرغو، و محاکمه کنندگان یعنی قضاة را یرغوچی می گفتند. (تاریخ مغول ص93). در باب پرستش یرغو ارتق بوکا و امرا و ارکان دولت او لوازم اهتمام به جای آورد و یرغوچیان در مقام استفسار آمده ارتق بوکا گفت مصدر جمیع جرایم و خیانات منم و نوینان مرا در این امر گناهی نیست. (حبیب السیر ج3 جزو1 ص22). آخرالامر داروغهء مشهد جلال الدین محمود با نوکران امیر باباحسن به حوالی آن حصار شتافت راجع به آخر حیات میرزا بابر. (حبیب السیر ج3 جزء 3 ص622). یرغوچیان به تفحص و تفتیش تمام صورت آن قضایا بازپرسیدند. امیر تومان پسر بوقای یرغوچی و بعد از آن اشیل خاتون را دختر توقتمور. (تاریخ غازانی ص13). و رجوع به یرغو شود.

یرغه.

[یُ غَ / غِ] (ترکی، ص) یرغا. اسب تیز و راهوار. (ناظم الاطباء) (لغت فرس اسدی). یرقه. راهوار و تیزرو. (آنندراج). مفلح. علج. (منتهی الارب).
- اسب یرغه یا خر یرغه؛ اسب و خر رهوار و نرم رو. (یادداشت مؤلف).
|| (اِ) نوعی از رفتار اسب و آن نرم و رهوار رفتن اسب است. (یادداشت مؤلف). نوعی حرکت اسب و الاغ است که آرام و نرم باشد. (لغت محلی شوشتر).

یرفاقه.

[یَ قَ] (اِ) ذافنی الاسکندرانی. غار اسکندرانی. نوعی از مازریون که برگ آن پهن و شبیه به برگ درخت غار است از این رو شبیه الغار نیز گویند و در مغرب مازره یا مازریون و در شام بقله نامند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ذافنی و ذافنی الاسکندرانی شود.

یرفئی.

[یَ فَ] (ع ص، اِ) بیرون رفته دل از بیم و ترس. || چرانندهء گوسپندان. || شترمرغ نر رمنده. || آهوی جهجهان گریزان. (منتهی الارب).

یرق.

[یَ رَ] (ترکی، اِ) جرم و گناه. (ناظم الاطباء).

یرقان.

[یَ رَ] (ع اِ) در اصطلاح پزشکان بیماریی است که به واسطهء آن رنگ بدن به زردی یا به سیاهی تبدیل یابد بر اثر جریان خلط زرد یا خلط سیاه به سوی پوست بدن و آنچه مجاور پوست باشد، و فاقد عفونت است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). زردی چشم و بدن، و به سکون راء نیز آید. (از غیاث). تغییری است فاحش در رنگ بدن به سیاهی و زردی. (بحر الجواهر). علتی است که هرگاه مردم را آن راه که در میان جگر و زهره است بسته شود و آن صفرا که می باید به زهره اندر شود با خون اندر همهء تن بدود و پوست مردم و سفیدی چشم ها زرد شود و مردم لاغر شوند و اگر تدبیر و علاج آن نکنند هروقت که از آن صفرا فزونتر به دل رسد بمیرد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). زریر. (دهار). صفر. بیماری زریر. زردی. مرض زردی. صفار. ارقان، و آن بیماریی باشد که رنگ چشم و تن زرد شود. بیماری زرده: فلانی یرقان گرفته است. (یادداشت مؤلف). نام علتی که بدن را زرد کند خاصه چشمان را. (آنندراج) :
یک نیمه رخش زرد و دگر نیمه رخش سرخ
این را هیجان دم و آن را یرقان است.
منوچهری.
از ناصیهء کاهربا گرچه طبیعی است
سعی تو فروشوید رنگ یرقان را.انوری.
چشم نرگس به دشمنت نگریست
گشت مأخوذ علت یرقان.مسعودسعد.
ور به بد بنگرد بر او گردد
چشم او چشم نرگس از یرقان.مسعودسعد.
در یرقان چو نرگسی در خفقان چو لاله ای
نرگس چاک جامه ای لالهء خاک بستری.
خاقانی.
گر چو نرگس یرقان دارم باز
گل خندان شوم ان شاءالله.خاقانی.
تا که ترنج را خزان شکل جذام داده بر
در یرقان شده ست رز همچو ترنج زا صفری.
خاقانی.
آخشیجان ز کفش چشم خوش نرگس را
یرقان برده و کحل بصر آمیخته اند.خاقانی.
زرد می شد به لون، برگ خزان
تا ز حیرت فتاد در یرقان.بسحاق اطعمه.
و رجوع به ارقان شود.
- یرقان زدن؛ مرض یرقان گرفتن. از یرقان زرد گشتن :
زرد است چشم نرگس یرقان زده ست گویی
زین هولهای منکر زین رطلهای هایل.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
- یرقان سیاه؛ قسمی از یرقان است که رنگ روی زرد شود و سپس به سیاهی گراید. (یادداشت مؤلف).
- یرقان طحالی؛ قسمی یرقان که از بیماری طحال افتد. (یادداشت مؤلف).
|| زردی که در کشت افتد و به فارسی سیک نامند. (ناظم الاطباء). زردی که در کشت افتد. سیک. زنگ. زنگار. (یادداشت مؤلف) : تأمل حالی فقد وقع الیرقان علی غلّتی فافسدها... اندیشه کن در حال من به حقیقت که زنگار در غلهء من افتاد و آن را تباه گردانید. (ترجمهء تاریخ قم ص163). || نوعی سنگ. سنگ عور : در جملهء تحف کمری بود از سنگ عور که سنگ یرقان نیز خوانند مرصع کرده و آن استعمال و تصنیف کورکوز بود و آن را اعتبار و قیمتی نباشد چون قاآن بدید استطراف را برمیان بست. اتفاق را در کمرگاه قاآن امتلایی بوده است به صحت بدل شده است آن را به فال نیک گرفت و فرمود که مثل این دیگر بسازد. (تاریخ جهانگشا چ لیدن ج2 ص233).

یرقانی.

[یَ رَ] (ص نسبی)(1) منسوب به یرقان. به رنگ یرقان. زردی آورده. که به مرض یرغان مبتلاست. مبتلا به یرقان. (یادداشت مؤلف). کنایه از زردشده و خزان شده باشد. (از آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). و رجوع به یرقان شود.
.
(فرانسوی)
(1) -Icterique

یرقسز.

[یَ رَ سِ] (ترکی، ص) بیگناه و بیجرم. (ناظم الاطباء). و رجوع به یرق شود.

یرقلغ.

[یَ رَ لُ] (ترکی، اِ) زاغ و کلاغ. (ناظم الاطباء).

یرقلی.

[یَ رَ] (ترکی، ص) گنهکار. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به یرق شود.

یرقود.

[یَ] (ع ص) مرد بسیارخواب. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد پرخواب. (ناظم الاطباء).

یرقوع.

[یَ] (ع ص) گرسنگی سخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). بَرقوع. بُرقوع. سخت: جوع یرقوع؛ گرسنگی سخت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به برقوع شود. || سخت گرسنه. (دهار).

یرقه.

[یُ قَ] (ترکی، اِ) یرغه. یرقا. یرغا. نوعی از رفتار اسب و دیگر ستور.
-امثال: خر خالی یرقه می رود. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یرغه شود.

یرک.

[یُ] (اِخ) شاخه ای از خاندان سلطنتی پلانتاژنه، و دوک دِیُرک لقبی است در انگلستان غالباً به برادر پادشاه دهند. (یادداشت مؤلف).

یرک.

[یَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان الموت بخش معلم کلایهء شهرستان قزوین واقع در 18 هزارگزی خاور معلم کلایه. این ده 542 تن سکنه دارد و آب آن از چشمه سار است. راه آن مالرو و صعب العبور است. در زمستان اکثر سکنه برای تأمین معاش به تنکابن می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یرک.

[یُ] (اِخ) شهری است به انگلستان در مغرب که حاکم نشین بشمار می رود. دارای 84 هزار تن سکنه و کلیسایی بزرگ و زیبا و آراسته.

یرکلی.

[یُ رَ] (ترکی، ص) (از یرک (= اُرک) به معنی دل + لی پسوند نسبت و اتصاف) بادل و جرأت. دلیر. (یادداشت مؤلف). دلاور. (آنندراج).

یرگ.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگاه بخش کوهک شهرستان جهرم واقع در انتهای راه فرعی جهرم به یرگ. 149 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و راه آن ماشین رو فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).

یرگس.

[یَ گَ] (ق) هرگز. پرگس. پرگست. یرگست. حاش للّه. دوربادا. حاشا. (از یادداشت مؤلف) :
گرچه نامردم است آن ناکس
نشود سیر از او دلم یرگس.رودکی.
گفت دروغ می گوید او را یرگس بر این شیوه قدرت نیست. (تاریخ بخارای نرشخی). و رجوع به پرکس و پرگست و یرگست شود.

یرگست.

[یَ گَ] (ق) یرگس. حنان الله. حاش للّه. حاشا. دورا. دوربادا. معاذالله. (صحیح آن پرگست است). (یادداشت مؤلف) : پس این زنان گفتند حاش للّه ماهو بشر [ قرآن کریم ]؛ یرگست باد از این که مردم است مگر فرشته است گرامی. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
رودکی استاد شاعران زمان بود
صد یک از ایشان تویی کسایی یرگست(1).کسایی.
بدخواه تو خواهد که چو تو باشد یرگست(2)
هرگز نشود سنگ سیه لؤلؤ شهوار.فرخی.
یرگست باد بر همه کردارهای بد
آنک به نسبت نبیی مصطفی بود.غواص.
|| (ص) دور. (یادداشت مؤلف) :
ابوسعد آنکه از گیتی بدو یرگست شد بدها
مظفر آنکه شمشیرش ببرد از دشمنان پروا.
دقیقی.
(1) - ن ل: پرگست.
(2) - ن ل: پرگست.

یرلغ.

[یَ لِ] (مغولی، اِ) مخفف یرلیغ و به معنی آن. (یادداشت مؤلف). یرلیغ. (ناظم الاطباء). فرمان و حکم :
در یرلغ غم تو ز بس ناله های سخت
خون شد دل چریک و رعایا و لشکری.
پوربهای جامی.
یرلغ بده ای سایهء خوبان جهان
تا پیش قدت جنگ کند سرو روان.
(یادداشت مؤلف).
و رجوع به یرلیغ شود.

یرلیغ.

[یَ] (مغولی، اِ) فرمان پادشاهی. (غیاث). اجازه و حکم و فرمان شاه یا امیر. (یادداشت مؤلف). فرمان پادشاهان که آن را مثال و منشور نیز گویند و یرلغ مخفف آن است. (آنندراج). یرلغ. برات و سند و فرمان پادشاهی بخصوص فرمان خان تاتارستان. (ناظم الاطباء) : او را قتلغ سلطان به لقب پدر یرلیغ فرمود. (تاریخ جهانگشای جوینی).
اگر صد خون به یک غمزه بریزی کس نمی پرسد
مگر یرلیغ ترخانی ز سلطان ایلخان داری.
نزاری قهستانی.
هولاکوخان او را پایزه و یرلیغ داد. (جامع التواریخ رشیدی). چون حکم یرلیغ همایون... به قیام به اهتمام و اتمام این امر مهم نفاذ یافت... (جامع التواریخ رشیدی). مدت ماهی در آن مرحله اقامت نمودند و به پادشاهان و سلاطین ایران زمین یرلیغها اصدار فرمودند. (جامع التواریخ رشیدی). به هر جانب ایلچیان را جهت تحصیل مال با یرلیغها و... روانه فرمود. (تاریخ غازانی ص59). التماس کردند تا یرلیغ در باب ممالک مقرر بدهد. (تاریخ غازانی ص68). شنیدم که یرلیغ از ارغون خان به شهزاده غازان رسیده است مشتمل بر آنکه نوروز و متعلقان با بوقا در کنگاج بوده اند باید که ایشان را گرفته تمامت به یاسا رسانید. (تاریخ غازانی ص16). او را یرلیغ ترخانی داد و راه خزانه داری بر وی توسامیشی فرمود. (تاریخ غازانی ص20). فرمان شد تا یرلیغها و آل تمغا که داشتند بازسپردند و اجازت یافتند. (تاریخ غازانی ص30). نمود که حکم یرلیغ کیخاتوخان است که شهزاده مراجعت کند و دیار خراسان و مازندران از یاغی نگاهدارد. (تاریخ غازانی ص38). باقی امرا نوروز را سیورغامیشی فرموده با یرلیغ و استمالت عاطفت و اقالت عشرت اجازت انصراف داد. (تاریخ غازانی ص51). و حکم یرلیغ نفاذ یافت که از کنار آمویه تا سرحد ممالک عراق که در قبضهء تصرف و پنجهء تملک ماست... به نوروز ارزانی داشتیم. (تاریخ غازانی ص55). دست مولانا عضدالدین بگرفت گفت رقص بکن، شخصی به او گفت که تو رقص به اصول نمی کنی زحمت مکش. مولانا گفت من رقص به یرلیغ می کنم نه به اصول. (منتخب لطایف عبید زاکانی چ برلین ص170).
ای صاحبی که هست ز یرلیغ حکم تو
ترک و مغول و تازی و رومی و بربری.
پوربهای جامی.
یرلیغ بلیغ به نام... نوشت. (مجمل التواریخ زندیه ص47). || طغرای شاه بر بالای حکمی. ظهیر. (یادداشت مؤلف) : فاتفق اهل العراق علی تولیة ابی غرة نقابة الاشراف و کتبوا بذلک الی السلطان ابی سعید فامضاه و نفذ له الیرلیغ و هو الظهیر بذلک و بعثت له الخلعة... (ابن بطوطه). و قام الیه و عانقه و اجلسه الی جانبه و قال له «سن آطا» و معناه بالترکیة انت ابی و کتب له الیرلیغ و هو الظهیر ان لایطالبه بهدیة بعدها هو و لا اولاده. (ابن بطوطه). || رحم و شفقت. || ناامیدی و بیچارگی. (ناظم الاطباء).

یرلیغ.

[] (اِخ) نام دهی بر چهارفرسنگی بیش بالیغ از بلاد ایغور. جوینی آرد: مسقط رأس او [ کرکوز ] دیهی است مختصر بر چهارفرسنگی بیش بالیغ نام آن یرلیغ از بلاد ایغور در طرف غربی ممر مجتازان بر آنجا، در شهور سنهء احدی و خمسین و ستمائه (951 ه . ق.) وقت مراجعت از اردوی پادشاه جهان منکوقاآن بر سبیل قیلوله آنجا ساعتی استرواحی رفت فرد بیتی که مرحوم نظام الدین علی السدید البیهقی بر حسب حال کرکوز وقت عبور بر آن دیه انشا کرده بود و کاتب را روایت بعدما که از صحیفهء ضمیر محو بود بر خاطر گذشت :
غداة نزلنا فی کنیسة یرلیغ
تحقق لی ان الرجال من القری.
از متوطنان آن دیه از حال نسب او پرسیده شد گفتند پدر او از آحاد الناس بود. (تاریخ جهانگشا ج2 ص225).

یرلیغی.

[یَ] (ص نسبی) منسوب به یرلیغ. مربوط به یرلیغ. منشوری. مربوط به فرمان پادشاه : حجتهای کهنه که تاریخ آن بیش از سی سال باشد به موجب حکم یرلیغی و شرطی که علیحده در این باب فرموده ایم ممنوع ندارد. (تاریخ غازانی ص219). و رجوع به یرلیغ شود.

یرلیغیدن.

[یَ دَ] (مص جعلی) به معنی بیچارگی باشد ولی در هیچیک از کتب معتبره دیده نشده. (آنندراج) (از فرهنگ وصاف). و رجوع به یرلیغ شود.

یرم.

[یَ] (اِ) قسمی از ساز مانند بربط که دارای شکم بزرگی است و تارهای آن برنجین و آن را با کمان می نوازند. (ناظم الاطباء). بربط. (یادداشت مؤلف). || کسی که این ساز را می نوازد. (ناظم الاطباء).

یرم.

[یِ] (اِ) نوعی کشتی قدیم معمول در مدیترانهء شرقی. (یادداشت مؤلف).

یرمر.

(1) [یَ مَ] (اِ) انتظار و نگرانی. (ناظم الاطباء). به معنی انتظار است. (از شعوری ج2 ورق 443). انتظار و چشم به راه داشتن. (آنندراج) (برهان).
(1) - این کلمه به صورتهای برمر، برمو، بدمو، برموز، پرمر، پرمو، پرمور، پرموز، پرموزه، بدین معنی آمده و شاهدی هم که شعوری به نقل از مجمع راجع به پرمر از مسعودسعد آورده، مقنع نیست. (از حاشیهء برهان چ معین).

یرمسق.

[یَ رَ سَ] (ترکی، ص) رفیق و مصاحب بیقدر و حقیر و سالوس. (ناظم الاطباء).

یرمع.

[یَ مَ] (ع اِ) بازیچه ای است مر کودکان را که به فارسی بادفر گویند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || یک نوع سنگ سپیدی است که در شکستن ریزه ریزه گردد و چون کسی اندوهگین و شکسته دل باشد می گویند: ترکته یفت الیرمع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سنگ سفید. (برهان). سنگ سفید. ج، یرامع. (مهذب الاسماء). سنگ سپیدی است که در آفتاب می درخشد. و یلمع همچنین. (فقه اللغة ثعالبی). و ثعالبی ذیل بیاض اقسام مختلف آرد: الیرمع؛ الحجر الابیض. (ص41).

یرمغان.

[یَ مَ] (اِ) ارمغان و سوغات. (ناظم الاطباء). ارمغان. ره آورد. راه آور. راه آورد. سوغاتی. هدیه که از سفر آرند. (یادداشت مؤلف). بر وزن و معنی ارمغان است. (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). و رجوع به ارمغان شود. || درم را نیز گویند. (از آنندراج).

یرمق.

[یَ مَ] (ترکی، اِ) پول و درم و دینار. (ناظم الاطباء) به معنی درم و دینار باشد. (آنندراج) (برهان). در حدیث خالدبن صفوان به معنی درهم آمده است: یطعم الدرمق و یکسو الیرمق. در این روایت یرمق را فارسی دانسته و آن را به معنی قبا تفسیر کرده اند ولی کلمه ای که در این معنی معروف است یلمق به لام است و آن معرب یلمه باشد لکن یرمق کلمه ای است ترکی به معنی درهم و با نون هم روایت شده است. ولی این روایت یعنی یرمق با یا به صواب اقرب است چه نرمق به معنی نرم است معرب نرمه. (از تاج العروس) :
هم خواسته به خنجر هم یافته به جود
از خصم خود تو یرمق و از من تو یرمغان.
رشیدی (از حاشیهء برهان).
چشم و روی حاسدانش باد همچون سیم و زر
تا که سیم و زر به ترکی یرمق و التون بود.
معزی.

یرملق.

[یَ رِ لِ] (ترکی، اِ) یرملق سلیمی. یارملق. از ترکی یارم به معنی نصف گرفته شده و معنی ترکیبی آن دارندهء نصف (یا دارندهء نصف بهای قرش) است و آن سکهء نقره ای مصری بود که در دوران ترکها رایج بود. (از نقود العربیة ص188).

یرملون.

[یَ مَ] (ع اِ) حروف یرملون شش است که «یرملون» مرکب از آن است، یعنی راء و لام و میم و نون و واو و یاء. (یادداشت مؤلف). لفظی است قراردادی و با این لفظ برای یادداشت قاعدهء قرائت شش حرف را جمع کرده اند هرگاه که بعد از نون ساکن و نون تنوین یکی از حروف یرملون واقع شود آن نون را از جنس آن حرف گردانیده با هم ادغام کنند باغنه مگر در لام و را غنه نکنند چنانچه من یوم و من ربهم و من ماء و من لبن و من وال و من نور و خیراً یره و خیراً من مشرکة. (غیاث) (آنندراج).

یرموق.

[یَ] (ع ص) مرد سست بینایی. (از منتهی الارب). مرد ضعیف البصر و سست بینایی. (ناظم الاطباء).

یرموک.

[یَ] (اِخ) وادیی است میان نهر اردن و بحر لوط واقع در شام که به سبب جنگی که در عهد خلافت ابوبکر خلیفهء اول در آنجا روی داد سخت مشهور است. خالدبن ولید فرماندهء قوای اسلام با مرگ خلیفهء اول و آغاز خلافت خلیفهء ثانی از فرماندهی عزل و ابوعبیدة بن جراح به جای وی منصوب گردید ولی خالد این فرمان را پنهان داشت و به جنگ ادامه داد و لشکر روم را بکلی درهم شکست و بعد به حضور ابوعبیده رفت و به منصب جدید او تهنیت گفت. جنگ یرموک پایان فتوح الشام است. (از قاموس الاعلام ترکی ج6). وادیی است به ناحیهء شام یا موضعی است. و منه یوم الیرموک. (منتهی الارب). ناحیه ای است در شام و غزوهء یرموک معروف است. (از لباب الانساب).
- یوم الیرموک؛ از جنگهای عصر اسلام است در ناحیه ای به همین نام که در شام واقع است و آن در سال سیزدهم هجرت میان مسلمین و روم روی داد و پس از آن ابواب شام بر روی عساکر اسلامی مفتوح گشت. (یادداشت مؤلف).

یرمول.

[یَ] (ع اِ) برگ خرمای ریگ آلوده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).

یرمه.

[] (اِ) (اصطلاح پزشکی) عشبة النار است. (الفاظ الادویه ص69) (تحفهء حکیم مؤمن). یاسمین بری. در تحفه و الفاظ الادویه به صورت بالا آمده ولی مؤلف در چند یادداشت آن را با باء به صورت «یربه» و مأخوذ از اسپانیایی نوشته و همهء ترکیبات آن را نیز به همین ضبط آورده است. بنظر می رسد که «یرمه» مصحف همان «یربه» باشد. (یادداشت لغت نامه). و رجوع به یربه و عشبة و یاسمین بری شود.

یرمی.

[یَ رَ] (ع اِ) ارمی. ایرمی. عَلم و نشان که در بیابان برای راه برپا کنند یا خاص است به نشانهء عاد. (منتهی الارب در ذیل ارم). || احدی. کسی. (یادداشت مؤلف).

یرمیا.

[یَ] (اِخ) یرمیاه. ارمیا. یکی از انبیای بنی اسرائیل است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ارمیا شود.

یرمیع.

[] (ع اِ) در اصطلاح پزشکی هلیون است. (اختیارات بدیعی). رجوع به هلیون و یرامع و یرامیع شود.

یرنا.

[یَ رَ نا / یُ رَنْ نا] (ع اِ) یرناء. حنا. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) (اختیارات بدیعی). حنا یا رنگی است مانند حنا. (منتهی الارب). به معنای حناست و آن چیزی باشد که بر دست و پا بندند و در خضاب یعنی رنگ ریش هم به کار برند. (برهان). اسم عربی حناست. (تحفهء حکیم مؤمن). حنا که برگ گیاه است و در خضاب دست و پای و ریش و موی سر به کار برند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به حنا شود.

یرناء .

[یُ رَنْ نا] (ع اِ) یرنأ. یرنا. حنا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). حنا یا رنگی است مانند حنا. (آنندراج). فنا. عُلام. رقون. رقان. (السامی فی الاسامی). و رجوع به یرنا و یرنأ شود.

یرنأ.

[یَ / یُ رَنْ نَءْ] (ع اِ) یرنا. یرناء. حنا یا رنگی است مانند حنا. (منتهی الارب). حنا. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). گفته اند اگر به فتح یاء بیاید باید همزه اضافه شود لاغیر، ولی اگر به ضم یاء بیاید آوردن و نیاوردن همزه هردو جایز است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب).

یرنأة.

[یَ نَ ءَ] (ع مص) رنگ کردن چیزی را به حنا. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

یرنب.

[یَ نَ] (ع اِ) کلاکموش کوتاه دم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

یرنداخ.

[یَ رَ] (ترکی، اِ) یرنداق. دوال. تسمه. (یادداشت مؤلف). سختیان. (لغت فرس اسدی نسخهء خطی نخجوانی) :
گفتم میان کشانی گفتا که هیچ نایم
زد دست بر کمربند بگسست او یرنداخ(1).
عسجدی.
و رجوع به یرنداق شود.
(1) - در دیوان عسجدی چ طاهری شهاب (ص26) پرنداخ آمده به معنی پوست دباغی شده، و در این صورت شاهد ما نیست.

یرنداق.

[یَ رَ] (ترکی، اِ) تسمه و دوالی که نرم و سپید و جسیم و ستبر باشد. (از برهان) (ناظم الاطباء). ارنداق. برنداق. قِدّ. قِدّه. تسمه. دوال. یشمه. حمیر. حمیره. اُشْکُزّ. (یادداشت مؤلف). دوال کفشگر. (آنندراج). یشمه. (صحاح الفرس): حمیر. حمیره؛ یرنداق که بدان زین بندند. (منتهی الارب). دوال سفید و نرم و پاک کرده که بدان آلت زین را بندند و ظاهراً به هردو معنی ترکی است. (فرهنگ رشیدی). || روده ها. (ناظم الاطباء). به معنی رودگانی باشد که جمع روده است. (برهان) (آنندراج) :
بی یرنداق گرد گردن تو
نه بگردی و نه فروگذری.سوزنی.

یرندج.

[یَ رَ دَ] (معرب، اِ) پوست سیاه. (ناظم الاطباء). سختیان و پوست سیاه. (دهار). پوست رنگ شده. (از المزهر سیوطی). در فارسی رنده است و آن پوستی است سیاه. (از المعرب جوالیقی ص16 و 355). رجوع به مادهء قبل و سختیان شود. || کسی که موزه و کفش را سیاه می کند و این زمان وی را واکسی می گویند. (ناظم الاطباء). || سیاهی که بدان موزه را سیاه کنند. (منتهی الارب). در تداول امروزه واکس.

یرنوء .

[یَ رَنْ نو] (ع مص) رنگ کردن با یرنأ. (ناظم الاطباء). ولی در متون دیگر دیده نشد.

یرنوف.

[یُ] (ع اِ) سیسنبر. شاپاپک. عَبس. سوسنبر. شابانک. برنوف. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه و برنوف شود.

یرنه.

[یَ نَ] (ع اِ) یرنا. یرناء. یرنأ. حنا. (تذکرهء ضریر انطاکی). و رجوع به حنا و یرناء و یرنأ شود.

یروع.

[یَ] (ع اِ) ترس و هول و خوف. (ناظم الاطباء). ترس و بیم، لغت ردی است. (منتهی الارب) (آنندراج). هراس. (یادداشت مؤلف).

یرون.

[یَ] (ع اِ) مغز کلهء پیل. (ناظم الاطباء). دماغ پیل و گویند آن سم است. (از منتهی الارب) (آنندراج). دماغ فیل و آن سم است و بعضی گویند بر هر سمی اطلاق شود. (از تاج العروس). || خوی ستور. (منتهی الارب). خوی و عرق ستور بارکش. (ناظم الاطباء). || آب گشن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یرة.

[یَرْ رَ] (ع اِ) آتش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

یره.

[یَ رَ] (اِ) در تداول عامهء مشهد، رفیق. برادر. و غالباً به طور تمسخر گویند. و اصل آن یار و یاره و یارک است. (یادداشت پروین گنابادی).

یره.

[یَ رَ] (ترکی، اِ) در ترکی به معنی زمین است. (آنندراج) (از غیاث). در لهجهء امروز آذربایجان یِر گویند.

یریان.

[یَ] (اِخ) نام شهر سمرقند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) (فرهنگ جهانگیری)(1). رجوع به سمرقند شود.
(1) - جهانگیری بدین معنی آورده، بدین صورت در کتب معتبر نیافتم. اما «یارکت» Yarkath نام محله و ناحیتی است به سمرقند. (حاشیهء برهان چ معین).

یریت زا.

[یِ] (اِخ)(1) یریتسا. نام شهری به ارمنستان قدیم. (یادداشت مؤلف).
(1) - Yeritza.

یریحا.

[یِ] (اِخ)(1) نام محلی نزدیک بیت المقدس. (یادداشت مؤلف). در معجم البلدان اریحا آمده و وجه تسمیهء آن نسبت به اریحابن مالک بن ارفخشدبن سام بن نوح ذکر شده. و رجوع به یریحو و اریحا شود.
(1) - Yericho.

یریحو.

[یِ] (اِخ)(1) ایریحو. یریحا. نام محلی نزدیک بیت المقدس: یکی مرد فرود آمد از اورشلیم تا یریحو. (ترجمهء دیاتسارون ص224).
(1) - Yericho.

یریم.

[] (اِخ) نام قضایی است در سنجاق صنعاء از یمن و محدود است از شمال به قضای ذمار و از جنوب شرقی به قضای رداع و از غرب به قضای اب و از شمال غربی به قضای عدن. آب آن به خلیج عدن می ریزد. اراضی اش مرتفع و برآمده و هوایش معتدل و خاکش پرآب و سبز و خرم و حاصل خیز میباشد. محصولاتش عبارت است از گندم و جو و دیگر حبوبات. حیوانات اهلی و وحشی مخصوصاً اسبهای خوش نژاد و نجیب دارد. خرابه های شهر «ظفار» که در گذشته پایتخت یمن بود در اندرون این قضا و در مسافت دوساعته از جنوب قصبهء یریم واقع شده. این قضا از 190 پارچه ده مرکب می باشد. (از قاموس الاعلام ترکی).

یریم.

[یَ] (اِخ) قلعه ای به یمن در کوههای تیس. (از معجم البلدان). قصبهء مرکزی در سنجاق صنعاء یمن و در فاصلهء 25 ساعت راه صنعاء واقع است. سکنهء آن 6000 تن و یک قلعه و چهار باب مسجد و 120 باب دکان و 3 باب کاروانسرا دارد و در طرف جنوبی چشمه ای موسوم به عین الیریم دارد که وادی آن گردشگاه عمومی است. (از قاموس الاعلام ترکی).

یری هایری.

[یِ ها یِ] (ترکی، ق مرکب) به معنی بجنب ها بجنب. (مأخوذ از مصدر یریماق ترکی = یریمک) به معنی برو ها برو. برو پیش برو و آن عبارتی است که به کوکبهء شاه و امیر یا عروسی و سور گویند: یری هایری رفتن؛ با شکوه و جلال رفتن. یری هایری عروس را آوردند؛ یعنی با شکوه و جلال و موکبی بزرگ. (یادداشت مؤلف).

یز.

[یَ] (اِ) گیاهی خاردار که به تازی ثمام گویند و آن را بر اطراف خیمه و دیگر جایها گذارند تا مردمان و جانوران آمد شد نتوانند نمود. (ناظم الاطباء). گیاهی باشد پرخار که بر اطراف خیمه و جایگاهی نهند که مردم و جانور نتواند آمد. (فرهنگ جهانگیری) (برهان) (آنندراج). یزبن. جلیله و عصارهء آن را عبیبه گویند. (یادداشت مؤلف). ثمام. ثمامة. ثمه. یثموم. عرف. (منتهی الارب). و رجوع به یزبن شود.

یز.

[یِ زُ] (اِخ)(1) هکاای دُ(2). جزیرهء بزرگی است در شمال ژاپن دارای دو میلیون و هفتصد هزار سکنه. شهرهای عمدهء آن هاکُ داتِه و اُتارو است. (یادداشت مؤلف). رجوع به یزو شود.
(1) - Yeso.
(2) - Hokkaido.

یزان.

[یَ] (اِخ) اصل یزن که نام رودباری است. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). رجوع به یزن شود.

یزانی.

[یَ نی ی] (ص نسبی) نیزه ای منسوب به ذویزن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رمح یزانی و یزنی، منسوب است به ذویزن و او از پادشاهان حمیر بود. (مهذب الاسماء). یزنی. ازنی. ازانی. منسوب است به ذویزن. (یادداشت مؤلف).

یزأنی.

[یَ ءَ نی ی] (ص نسبی) نیزهء منسوب به یزن که نام جایی است در یمن. (از متن اللغة) (از ناظم الاطباء). یزانی.

یزبر.

[یَ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان بشاریات بخش آبیک شهرستان قزوین واقع در 39 هزارگزی باختری آبیک دارای 284 تن سکنه آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یزبن.

[یَ بُ] (اِ مرکب) ثمام. عرف. درخت یز. (یادداشت مؤلف): ضغبوس؛ شاخ یزبن. جلیلة؛ یک یزبن. امصوخة؛ برگ و شاخ یزبن. (منتهی الارب). و رجوع به یز شود.

یزبون.

[] (اِ) نوعی لباس است : جبله گفت پانصد دینار زر سرخ بیارید و پنج تا دیبا و پنج تا خز و پنج تا یزبون. (ترجمهء اعثم کوفی ص71).

یزبهانتن.

[یَ بَ نِ تَ] (هزوارش، مص)(1)به لغت زند و پازند: زمزمه کردن مغان در وقت غذا خوردن. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج).
(1) - هزوارش yazbhonet(a)n, yazb(a)honian پهلوی yashtan (پرستش کردن، قربانی کردن). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).

یزت.

[یَ زَ] (فارسی باستان، اِ) صورت قدیم ایزد در دورهء ساسانی و مذهب زرتشت که به رب النوعهای آفتاب و ماه و آتش و آب و باد اطلاق می شده است. (از ایران باستان ج2 ص1528 و 993 و ج3 ص2529). رجوع به ایزد و یزدان شود.

یزته.

[یَ زَ تَ] (اِخ)(1) صورت ایزد در اوستا از ریشهء یز(2). (از مزدیسنا و ادب پارسی ص159). رجوع به ایزد و یزدان شود.
(1) - Yazata.
(2) - yaz.

یزد.

[یَ] (اِخ) ایزد و خدا. (ناظم الاطباء). با ایزد و یزدان همریشه است و معنی آن پاک و مقدس و درخور تحسین و آفرینندهء خوبیهاست و نام شهر یزد از آن است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ایزد شود.

یزد.

[یَ] (اِخ) نام پسر ولیدبن عبدالملک: چون قتیبة بن مسلم بر فیروزبن کسری بن یزدجرد ظفر یافت در آن وقت که خراسان را فتح کرد و مسخر گردانید دختر فیروز را شاهفرند نام بگرفت و با آن دختر صندوقکی بود و قتیبه او را با صندوق پیش حجاج بن یوسف فرستاد و حجاج او را به پیش ولید عبدالملک مروان فرستاد و ولید از او پسری ناقص یزدنام آورد. (تاریخ قم ص91).

یزد.

[یَ] (اِخ) نام شهری واقع در میان اصفهان و شیراز و کرمان. (ناظم الاطباء). شهری است معروف از بناهای یزدگرد پادشاه عجم. (انجمن آرا) (آنندراج). شهری است به مشرق اصفهان، صنعت قالیبافی و بافندگی و شیرینی آن معروف است. قلعه ای دارد که ارتفاع دیوار آن 14 ذرع و قطر پایه های آن دو ذرع و نیم است و خندقی بوده که بعضی قسمتهای آن باقی مانده. یزد مرکز زرتشتیان است، زیرا در حدود 2000 تن زردشتی در آن ساکن است و رسوم و آداب باستانی را حفظ کرده اند و در بین اهالی یزد نیز اخلاق قدیمی ایرانیان بیش از دیگر جاها محفوظ مانده است. لقب این شهر دارالعباد است و زندان سکندر نیز گفته اند. (از یادداشت مؤلف). شهر یزد مرکز شهرستان یزد یکی از شهرهای تاریخی کشور در 310 هزارگزی جنوب خاوری اصفهان در مرکز کشور واقع و مشخصات و مختصات آن به شرح زیراست:
تاریخچهء شهر: آنچه مسلم است قرنهای قبل از اسلام در اینجا شهری بوده و مشهور است که یزد اولیه در قسمت مهریزد (35 هزارگزی جنوب شهر فعلی) بوده و آثاری که از آنجا به دست آمده نشان می دهد که این شهر از شهرهای عصر قدیم و متعلق به زمانی بوده که مردم در گور مردگان خود وسایل جنگ می نهاده اند. اسم یزد قبلاً ایساتیس و پس از آن فرافیژ بوده و قریه ای به نام هرفته فعلاً باقی است که شاید همان فرافیژ باشد. بطورکلی شهر یزد خیلی قدیمی و جزء شهرهایی است که در زمان تسلط اسلام جزیه می داده و در نتیجه آیین زردشتی را حفظ کرده و بعداً بتدریج دین اسلام در آن نفوذ کرده است. یزد نزد زرتشتیان مقدس بوده و هم اکنون معبدی در آنجا وجود دارد که به نام هفت آتشکده معروف است. راجع به بنای شهر یزد بین مورخین اختلاف عقیده موجود است. عده ای برآنند که یزد به دست اسکندر مقدونی ساخته شده و به نام زندان اسکندر معروف بوده که خواجه حافظ شیرازی اشاره بدان کرده می گوید:
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.
و دلیل زندان بودن آن را این می دانند که اسکندر در آنجا برای حبس یکی از شاهزادگان ایران زندانی ساخت و پس از رفتن اسکندر آن زندان به تدریج مبدل به شهر یزد کنونی گردید. عده ای را عقیده بر این است که یزد به دست یزدگرد اول ساسانی ساخته شده و نامش نیز از او گرفته شده است. در تاریخ پهلوی بنای شهر یزد را از اردشیر بابکان که شهر بابک یکی از توابع یزد نیز از ساختمان اوست می دانند.
مختصات جغرافیایی: طول 54 درجه و 25 دقیقهء شرقی از نصف النهار گرینویچ، عرض 31 درجه و 54 دقیقه و 30 ثانیه، ارتفاع از سطح دریا 1222 گز. مسافت این شهر تا تهران 672 هزار گز و جادهء آن در فصول سال قابل عبور است. راههای منشعبه:
1- یزد به اردکان60 هزار گز
2- یزد به نائین165 هزار گز
3- یزد به اصفهان300 هزار گز
4- کاشان از راه اردستان355 هزار گز
5- یزد به اردستان250 هزار گز
6- یزد به کرمان340 هزار گز
7- یزد به آباده130 هزار گز
8- یزد به ابرقو100 هزار گز
9- یزد به خور120 هزار گز
10- یزد به طبس270 هزار گز(از راه کویر)
ضمناً به واسطهء کویر و مسطح بودن اراضی به کلیهء مراکز بخش ها و دیه ها در فصل خشکی اتومبیل میتوان برد. شهر یزد در جلگهء مسطح واقع است و از شمال و خاور به کویر مربوط می شود. هوای این شهر به واسطهء مجاروت با کویر گرم است و بادهای گرمسیری نیز توأم با گرد و غبار در فصول معین هوا را تیره و تار می نماید و میزان باران سالیانه در حدود 80 الی 120 میلیمتر است. آب مصرفی و آشامیدنی شهر از آب انبارها و چاههای بسیار عمیق است. محصول عمدهء شهرستان غلات، حبوب، پسته، بادام، گردو، خشکبار، صیفی، روناس و پنبه است. صادرات آن قالی، پارچه های یزدی، خشکبار، رنگ، حنا و انغوزه به شهرستانها و کشورهای بیگانه و قالی به آمریکا و پارچه های یزد به کشور عراق و افغانستان است. شغل عمدهء اهالی کسب و زراعت و صنایع دستی محلی قالیبافی و پارچه های ابریشمی و گیوه چینی و عبا و شال بافی است. وضع بناهای شهر، قدیمی و کهنه است ولی در خیابان شاهپور ساختمانهای نوساز و تمیز ساخته شده و علاوه بر آن کوچه های قدیمی شهر سنگفرش و نظیف می باشد.
آثار تاریخی عمدهء آن عبارتند از: آثار زرتشتیان، مسجد شاه، مسجد چخماق، مسجد جمعه، بازار چهارسوق، مدرسهء شاه ابوالقاسم، بقعهء دوازده امام. خیابانهای مهم شهر عبارتند از: خیابان پهلوی، خیابان کرمان، خیابان شاه، خیابان کارخانهء اقبال.
فلکه های مهم شهر: فلکهء پهلوی، فلکهء باغ ملی و فلکهء مارکار (دارای ساعتی است به نام ساعت مارکار). از میدانهای شهر: میدان یا چهار راه امیر چخماق و میدان شاه میباشد. کارخانه های مهم شهر عبارت است از: 1- کارخانهء درخشان 2- کارخانهء اقبال 3- کارخانهء هراتی (که هرسه پارچه های پشمی و نخی می بافند). 4- کارخانهء سعادت نساجان. 5- کارخانهء ریسندگی آقا (تا این تاریخ از این دو کارخانه بهره داری نمی شود). 6- ریسندگی جنوب. ضمناً کارخانهء کبریت سازی و صابون پزی و نوشابه سازی و کارگاههای دستی پارچه بافی و جوراب بافی و شالبافی و عبابافی و غیره در این شهر دایر و محصول آنها جزء صادرات داخل و خارج از کشور می باشد. جمعیت شهر در حدود شصت هزار تن است که از آن در حدود 418 تن زردشتی و 1904 تن کلیمی و 59 تن مسیحی و 2141 تن دارای مذاهب مختلفه می باشند(1). اهالی این شهر به علم و دانش راغبند و مخصوصاً زرتشتیان در ترویج فرهنگ و احداث مدارس سهم بسزایی دارند و تعداد دبیرستانها اعم از پسرانه و دخترانه 5 باب و دبستانهای دخترانه و پسرانه 25 باب است و یک دانشسرای پسرانه و دو کودکستان ملی و دولتی دارد و ضمناً آموزشگاههای شبانه نیز در محلات شهر دایر است. بیمارستانها و زایشگاههای آن هشت تاست. روزنامه های این شهر عبارتند از: صدای یزد، ناصر، طوفان یزد، شهپر یزد، اتحاد ایران که به تناوب منتشر میشوند.
ییلاقات: منطقه ییلاقی شهر یزد در قسمت کوهستانی بوده که اهم آنها عبارتند از: طرزجان، ده بالا، منشاد، گاوافشار. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8) :
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما.
حافظ.
از فارس متاع برد تاجر
وز یزد قماش دیگر آورد.نظام قاری.
هر متاعی ز معدنی خیزد
قصب از یزد زوده ز اسپاهان.نظام قاری.
یزد.
[یَ] (اِخ) شهرستان یزد یکی از شهرستانهای هفتگانهء استان دهم کشور در خاور استان دهم واقع و محدود است از شمال به دشت کویر، از جنوب به شهرستان سیرجان کرمان و بخش بوانات آباده، از خاور به دشت لوت و شهرستان رفسنجان کرمان، از باختر به شهر نائین و بخش بوانات آباده و بخش کوهپایه. شهرستان یزد بواسطهء موقعیت جغرافیایی و وسعت خاک و دوری از مرکز استان اصفهان فرمانداری و سایر ادارات آن تابع مرکز میباشد. شهرستان مذکور از 11 بخش زیر تشکیل شده است:
1- بخش حومه شامل 1 دهستان 28 آبادی، سکنه 27552 نفر 2- بخش اشکذر شامل 1 دهستان 23 آبادی سکنه 22452 نفر 3- بخش خضرآباد شامل 2 دهستان 35 آبادی، سکنه 4368 نفر 4- بخش مهریز شامل 2 دهستان 35 آبادی، سکنه 41851 نفر 5- بخش ابرقو شامل 1 دهستان 30 آبادی، سکنه 17351 نفر 6- بخش اردکان شامل 3 دهستان 44 آبادی، سکنه 44651 نفر 7- بخش تفت شامل 1 دهستان 23 آبادی، سکنه 21271 نفر 8- بخش نیر شامل 1 دهستان 30 آبادی، سکنه 23850 نفر 9- بخش شهربابک شامل 4 دهستان 76 آبادی، سکنه 39721 نفر 10- بخش خرائق شامل 1 دهستان 18 آبادی، سکنه 3162 نفر 11- بخش بافق شامل 2 دهستان 50 آبادی، سکنه 14273 نفر بنابراین شهرستان یزد از 11 بخش و 19 دهستان و 375 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن به اضافهء شهر یزد 320568 تن است که شرح هریک از بخشها و دهستانها و آبادیها در جای خود داده شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10). شهرستان یزد امروزه در تقسیمات کشوری به استان ارتقا یافته و مرکز آن نیز خود شهر یزد است.
(1) - اسامی و آمار مربوط به تاریخ تألیف لغت نامه است.

یزدآباد.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان اشترجان بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع در 7 هزارگزی خاوری فلاورجان با 1146 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو و فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).

یزداد.

[یَ] (اِخ) پسر خسرو انوشیروان و پدر مهان دخت که مادر فیروز پادشاه ساسانی بوده است. (از مجمل التواریخ والقصص ص83).

یزدادی.

[یَ] (اِ) نوعی از قلیه و یا قیمه که پس از پخته شدن بر بالای آن تخم مرغ گذارند. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (آنندراج) (از برهان) :
خورد مخالفان تو خون دل و جگر
قوت موافقان تو یزدادی و عسل.طیان.
خاک مالیده به لب می گذرد مست و ملنگ
خورده یزدادی چغز و زده فرخواک جعل.
مشفقی بخاری.
|| کوفته ای که در میان آن تخم مرغ گذارند. (از آنندراج) (ناظم الاطباء).

یزدادی.

[یَ] (ص نسبی) منسوب است به یزداد که انتساب اجدادی است. (از لباب الانساب).

یزدادی.

[یَ] (اِخ) احمدبن حسن بن عبدالله بن یزداد سرخسی یزدادی، مکنی به ابوالعباس و معروف به شیخ الاسلام. از راویان بود و از ابوعبدالله حسین بن احمد روایت دارد و ابوتراب اسماعیل بن طاهر نخشبی از وی. یزدادی به سال 409 ه . ق. درگذشته است. (از لباب الانساب).

یزدادی.

[یَ] (اِخ) علی بن محمد بن احمد... ابن یزداد رازی یزدادی، او پسر ابوعبدالله خازن است و در بخارا سکنی گزید و بعد به سمرقند رفت و در آنجا درگذشت. یزدادی از ابوعبیدالقاسم و ابوعبدالله حسین محاملی و جز آن دو روایت کرد. (از لباب الانساب).

یزدادی.

[یَ] (اِخ) محمد بن احمدبن موسی بن یزداد رازی یزدادی فقیه حنفی، مکنی به ابوعبدالله از عم خویش علی بن موسی قمی و محمد بن ایوب رازی و جز آن دو حدیث شنید و قاضی سمرقند گردید و مردم آن شهر از او حدیث شنیدند. او به سال 361 ه . ق. درگذشت. (از لباب الانساب).

یزدادی.

[یَ] (اِخ) محمد بن زکریا... صعلوکی یزدادی، مکنی به ابوبکر، از مردم نسف بود و از پدرش و نیز از ابوعبدالله مروزی و صالح بن محمد جزره و ابوخاتم بن حبان و جز آنان حدیث شنید. مرگ او به سال 344 ه . ق. بود. (از لباب الانساب).

یزدادی.

[یَ] (اِخ) محمد بن عبدالله بن یزداد... رازی یزدادی، مکنی به ابوبکر و معروف به ابن الخباز، در بخارا سکنی گزید و در همانجا به سال 353 ه . ق. درگذشت. از ابراهیم بن یوسف هسنجانی و احمدبن حسن صوفی و محمد بن جریر طبری و جز آنان حدیث شنید. (از لباب الانساب).

یزدان.

[یَ] (اِخ)(1) یکی از نامهای خداوند تبارک و تعالی جل شأنه. (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث) (از فرهنگ جهانگیری). ایزد :
چو بیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان گرگر.دقیقی.
نگفتم سه روز این سخن را به کس
مگر پیش یزدان فریادرس.فردوسی.
بنالم ز تو پیش یزدان پاک
خروشان و بر سر پراکنده خاک.فردوسی.
چو پروردگارش چنان آفرید
تو بر بند یزدان نیابی کلید.فردوسی.
از آن گه که یزدان جهان آفرید
چو تو پهلوان در جهان کس ندید.فردوسی.
جهانیان را بسیار امیدهاست بدو
وفا کناد به فضل آن امیدها یزدان.فرخی.
زمین ز عدل تو بغداد دیگر است امروز
تو چون خلیفهء بغداد نایب یزدان.فرخی.
ملک زاده مسعود محمود غازی
که بختش جوان باد و یزدانش یاور.فرخی.
خسرو مشرق که یزدانش به هرجا ناصر است
هرکه او یزدان پرستد ناصرش یزدان بود.
عنصری.
به هرکس آن دهد یزدان که شاید.
(ویس و رامین).
به یزدان ز دین و دل افروختن
رسد مرد، نز خویشتن سوختن.اسدی.
ز یزدان شمر نیک و بدها درست
که گردون یکی ناتوان همچو تست.اسدی.
من آن دارم طمع کاین دل طمع را
ندارد در دو عالم جز به یزدان.ناصرخسرو.
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.
ناصرخسرو.
نه هرچه آن ندانی آن نه علم است
که داند حکمت یزدان سراسر.ناصرخسرو.
دشوار این زمانهء بدفعل را
آسان به زهد و طاعت یزدان کنم.
ناصرخسرو.
آنچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد
کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی.انوری.
خلق باری کیست کآمرزد گناه بندگان
بنده را توقیع آمرزش ز یزدان آمده.
خاقانی.
نپذیرد ز کس حوالهء رزق
که ضماندار رزق یزدان است.خاقانی.
فضل یزدان در ضمان عمر اوست
عمر او هم در ضمان ملک باد.خاقانی.
پیشت آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیده ام.خاقانی.
به یزدان که تا در جهان بوده ام
به می دامن لب نیالوده ام.نظامی.
گفت یزدان ما علی الاعمی حرج
کی نهد بر ما حرج رب الفرج.مولوی.
بجز یزدان در ارزاق را کس
نه بستن می تواند نی گشادن.علی شطرنجی.
|| به عقیدهء فارسیان پیش از اسلام نام فرشته ای که فاعل خیر باشد و هرگز از وی شر نیاید و آفرینندهء خیر را یزدان و آفرینندهء شر را اهریمن گویند. (از انجمن آرا) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). خالق خیر به زعم مجوس. (مفاتیح). یکی از دو خدای ثنویان. مقابل اهریمن. (یادداشت مؤلف) :
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت اهریمن و یزدان کند.
عنصری.
(1) - اوستا Yazatanam، پهلوی Yaztan، Yazd(a)n Yazdan,. یزدان در اصل جمع یزد (= ایزد Yazatاز اوستایی Yazata) است در پهلوی. در فارسی به معنی مفرد بکار رفته است. (از حاشیهء برهان چ معین).

یزدان آباد.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان رودآب بخش فهرج شهرستان بم واقع در کنار راه فرعی بم به کروک. سکنهء آن 176 تن و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).

یزدان آباد.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش زرند شهرستان کرمان واقع در سر راه مالرو زرند به بافق. سکنهء آن 547 تن و آب آن از قنات است. راه آن اتومبیل رو و فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).

یزدان آباد.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان جعفرآباد فاروج بخش حومهء شهرستان قوچان واقع در 37 هزارگزی جنوب خاوری قوچان و دو هزارگزی جنوب شوسهء قدیمی قوچان به مشهد. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یزدان آباد بالا.

[یَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر کهنه بخش حومه شهرستان قوچان واقع در 15 هزارگزی شمال باختر قوچان. جمعیت آن 340 تن و آب آن از چشمه و قنات است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یزدان آباد پائین.

[یَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر کهنه بخش حومهء شهرستان قوچان واقع در 22 هزارگزی شمال باختری قوچان. سکنهء آن 1063 تن و آب آن از قنات است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یزدان آفرید.

[یَ فَ] (ن مف مرکب، اِ مرکب) یزدان آفریده. آفریدهء یزدان. مخلوق خدا. خلق خدا. (یادداشت مؤلف). || به عقیدهء کریستنسن سرود دینی بوده است. دادآفرید. دادارآفرید. (یادداشت مؤلف).

یزدان بخت.

[یَ بُ] (اِخ) نام رئیس مانویه در زمان مأمون خلیفه که به ری بود و مأمون او را امان داد و اسلام عرضه کرد و او گفت خلیفه هیچکس را به ترک مذهب خود مجبور نکرده است. مأمون گفت چنین است. (از فهرست ابن الندیم ص473). مأمون او را به مناظره با متکلمان بغداد بخواند و متکلمان بر او چیره شدند، ولی مأمون از اینکه او را به جبر به قبول اسلام وادارد چشم پوشید و به ناحیهء حرم خویش منزل داد و نگاهبانان گماشت تا او را از شر غوغا حفظ کنند. یزدان بخت فصیح و زبان آور بود. (یادداشت مؤلف).

یزدان بخش.

[یَ بَ] (اِخ) نام وزیر هرمز پور نوشیروان. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج). نام وزیر هرمز که بنابر نوشتهء بلعمی در مأموریت برای دلجویی بهرام چوبینه به دست پسر عم خود کشته شد و بزرگان به خونخواهی او هرمز را کور کردند و خسرو را به سلطنت رسانیدند: [ ملک هرمز را وزیری ] بود مهتر از همهء وزیران نامش یزدان بخش. او را گفت ای ملک این [ هدیهء بهرام چوبینه ] بسیار است ولیکن این یک نواله است از سوی بهرام، نگر تا سور چگونه بوده است که یک نواله از آن چندین بوده است. چون یزدان بخش این بگفت هرمز را کینه در دل افتاد و خشم گرفت بر بهرام با مردانشاه غلی و دوک دانی پنبه بفرستاد و نامه فرستاد... و خبر به هرمز آمد دانست که خطا کرده است اندر کار بهرام. پس چون یزدان بخش را بخواند و گفت این همه تو کردی، ترا سوی بهرام باید شدن و عذر خواستن و گفتن که این من کردم و خطا کردم که بهرام کریم است ترا عفو کند وزیر اجابت کرد و برفت. پسرعمی بود او را با خود ببرد. این پسرعم خواست که به جای بهرام کار کند. یزدان بخش را بکشت و سرش برگرفت و پیش بهرام برد و گفت: سر دشمن ترا آوردم آن که ترا بد گفت. بهرام... بفرمود تا او را گردن بزدند چون خبر کشته شدن یزدان بخش به مداین رسید همهء مهتران گرد آمدند و... برفتند و اندر سرای هرمز افتادند و او را از تخت بزیر آوردند و هردو چشمش بکندند و تاج به دست وی سوی پرویز فرستادند به آذربایگان و او را بازخواندند و به پادشاهی ملک ایران بنشاندند. (از تاریخ بلعمی چ پروین گنابادی صص1079 - 1081).

یزدان بلاغ.

[یَ بُ] (اِخ) دهی است از دهستان درزآب بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد. سکنهء آن 132 تن و آب آن از قنات است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یزدان پرست.

[یَ پَ رَ] (نف مرکب)خداپرست. (ناظم الاطباء). پرستندهء یزدان. (آنندراج). موحد. خداپرست. عابد. که به عبادت خدا بپردازد. که پرستش خدا پیشه دارد. (از یادداشت مؤلف) :
کسی کو بود پاک و یزدان پرست
نیازد به کردار بد هیچ دست.فردوسی.
به چیز کسان کس میازید دست
هر آن کس که او هست یزدان پرست.
فردوسی.
چنین گفت کاین نامه سوی مهست
سرافراز پرویز یزدان پرست.فردوسی.
به خوان و نبید و شکار و نشست
همی بود با شاه یزدان پرست.فردوسی.
زن فرخ و پاک و یزدان پرست
دگر باره بر گاو مالید دست.فردوسی.
ز چیز کسان دور دارید دست
بی آزار باشید و یزدان پرست.فردوسی.
چنان بود یزدان پرست و درست
که هرگز به خستن دل کس نجست.اسدی.
دگر ره سپهبد یل چیره دست
بپرسید کای پیر یزدان پرست.اسدی.
ردی دانش آرای و یزدان پرست
زمین حلم و دریادل و راددست.اسدی.
خردمند بد پیر و یزدان پرست
جوان گرد و خوشخوی و بخشنده دست.
اسدی.
چو گنجینهء غارش آمد به دست
هراسنده شد مرد یزدان پرست.نظامی.

یزدان پرستنده.

[یَ پَ رَ تَ دَ / دِ] (نف مرکب) یزدان پرست. خداپرست. پرستش کنندهء خدا. (یادداشت مؤلف) :
منم گفت یزدان پرستنده شاه
مرا ایزد پاک داد این کلاه.فردوسی.
و رجوع به یزدان پرست شود.

یزدان پرستی.

[یَ پَ رَ] (حامص مرکب)صفت و عمل یزدان پرست. خداپرستی. پرستش یزدان. (یادداشت مؤلف) :
همیشه به یزدان پرستی گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای.فردوسی.
گفت من از کار جهان سیر آمده ام و به یزدان پرستی مشغول خواهم شدن. (فارسنامهء ابن بلخی ص47).
ز یزدان پرستی خبر دادشان
ز دین توتیای نظر دادشان.نظامی.
و رجوع به یزدان پرست شود.

یزدان داد.

[یَ] (اِخ) نام دختر خسرو اول انوشیروان به نوشتهء ابن بلخی. (از یادداشت مؤلف) : مادرش فیروز جشنده خمرابخت بنت یزدان داد بنت انوشروان. (فارسنامهء ابن بلخی ص25).

یزدان داد.

[یَ] (اِخ) ابن شاپور سیستانی، یکی از دستیاران ابومنصور المعمری در گرد کردن شاهنامهء منثور ابومنصوری. (یادداشت مؤلف).

یزدان دان.

[یَ] (نف مرکب)یزدان شناس. یزدان پرست. موحد. خداشناس :
زهی مظفر پیروزبخت روزافزون
زهی موحد پاکیزه دین یزدان دان.فرخی.
و رجوع به یزدان شناس شود.

یزدان سپاس.

[یَ سِ] (صوت مرکب)سپاس یزدان را. شکر خدا. (یادداشت مؤلف) :
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان
که ما از تو شادیم و روشن روان.فردوسی.
چنین گفت از آن پس که یزدان سپاس
که هستم چنین پاک و یزدان شناس.
فردوسی.
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان
که دیدم ترا شاد و روشن روان.فردوسی.
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس
که از ما یکی نیست اندر هراس.فردوسی.

یزدان سرای.

[یَ سَ] (اِ مرکب) خانهء یزدان. خانهء خدای. || (اِخ) در شاهنامه این کلمه به معنی رباطی و پرستشگاهی آمده است. (از فرهنگ لغات ولف) :
چنین تا به پیش رباطی رسید
سر تیغ دیوار او ناپدید
کجا خواندندیش یزدان سرای
پرستشگهی بود و فرخنده جای.فردوسی.

یزدان شناس.

[یَ شِ] (نف مرکب)خداشناس. موحد. که خدا را بشناسد. (یادداشت مؤلف) :
چنین گفت از آن پس که یزدان سپاس
که هستم چنین پاک و یزدان شناس.
فردوسی.
همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس.فردوسی.
ز یزدان شناسید یکسر سپاس
مباشید جز شاد و یزدان شناس.فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس
نگوید چنین مرد یزدان شناس.فردوسی.
ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس
کزان گمرهی گشت یزدان شناس.نظامی.
به الهام یزدان ز روی قیاس
در احوال خود گشته یزدان شناس.نظامی.
به آگاهی مرد یزدان شناس
به ترسایی عقل صاحب قیاس.نظامی.
و رجوع به یزدان و یزدان پرست شود.

یزدانفاذار.

[یَ] (اِخ) صاحب ناحیت ابرشتجان به قم: روایت کنند اهل قم که یزدانفاذار صاحب ناحیت ابرشتجان چون عرب اشعریان به قم نزول کرد ایشان را در قریهء ممجان فرود آورد. (تاریخ قم ص32). روات عجم روایت کرده اند که باروی قم یزدانفاذار رئیس ناحیت ابرشتجان بنا کرده است و سبب آن بود که آن روزگار که لشکر دیلم به نهاوند و قم و غیر آن می آمدند و در بعضی از غزاها روی به جانب قم باز کردند و با کثرتی تمام به ابرشتجان نزول کردند و بر اهل ابرشتجان تعدی و جور بی اندازه کردند تا آن غایت که اهل ابرشتجان از ایشان بترسیدند و شب و روز به خدمت ایشان قیام نمودند و چند گاو و گوسفند از بهر ایشان بکشتند و بسیاری شراب دادند اتفاقاً که نظر دیلم بر زنی از زنان آن دیه آمد و آن زن صاحب جمال بود چنانچه رئیس دیلم از حسن او تعجب کرد و میل خاطر بدو کرد و متعرض او شد یزدان فاذار از این معنی عار و عیب و ننگ داشت و در میانهء قوم خود برفت و ایشان را از این حرکت اعلام داد و سرزنش و عیب کرد ایشان را به فعل دیلمی. پس قوم یزدان فاذار پیش او جمع آمدند و گفتند که ما مطیع و منقادیم به هرچه تو مصلحت بینی. یزدانفاذار قوم دیلم را آن قدر مهلت داد تا مست شدند بعد از آن او با قوم و تیغ در منازل ایشان افتاد همه را بکشتند مگر رئیس ایشان را که با طایفه ای از دیلم بگریخت و به جانب شهر خود شد. پس یزدانفاذار قوم و حشر خود را گفت که این حرکت که کردیم با دیلم حرکتی است که از بیم و خوف آن خواب نمی توان کرد و از ایشان غافل نمی توان نشست. من در این باب فکری کرده ام و رایی اندیشیده ام که ما از بطش ایشان به سبب آن اعتراض توانیم کرد و از دشمن ایمن توان بودن. قوم یزدانفاذار گفتند که راه ما پیرو راه تست. بفرمای تا چه مصلحت دیده ای و چه فکر اندیشیده ای؟ گفت مصلحت آن می بینم که دیواری عالی گرد این دیه ها که ما تمامی در آن فرود آمده ایم بکشیم و منظرهای نزدیک به یکدیگر در اندرون دیوارها بنا نهیم و دیدبانان را بر آن بنشانیم تا چون دیلم به جانب ما حرکت کنند ما از ایشان برخبر باشیم و ایشان ظفر نیابند و بر ما متفرق نشوند. قوم یزدانفاذار سخن او را محافظت کردند و به جان و مال مساعدت نمودند و آنقدر مال که دیوار و مناظر بدان بنا توانست کرد بذل کردند و معد گردانیدند. پس یزدانفاذار دیواری که از جانب ابرشتجان بود به بنای آن قیام نمود و از جانب جمگران اسفید نیز چنین بنا نهاد و پسر او صفین میان ابرشتجان و جمگران ایضاً دیوار کشید چنانچه از دیلم ایمن شدند و حصار گرفتند. چنین گویند که دیلم چندین بار شب مراقبه کردند و بیدار داشتند و فرصت نیافتند. و بعضی دیگر گویند که یزدانفاذار قوم خود را جمع کرد و هزار مرد از ایشان که مؤدی خراج بودند برشمرد و تعیین کرد که هریک مرد از ایشان هزار درهم را مجموع در بیت المال بنهند و هر مردی از ایشان مردی جنگی شجاع دلیر با آن مال ضم کند تا چون دشمن روی بدیشان آرد دفع آن بکنند و اگر سلطان وقت بر ایشان حمله آرد بدان هزار هزار درهم و لشکر او بازگردانند. قوم یزدانفاذار به هرچه فرمود چنان کردند. چون سالی بر ایشان بگذشت و یزدانفاذار از آن جهت که خائف بود ایمن گشت بنا کردن این دیوار مصلحت دید. پس از این دیوار آن یک نیمه که فراپیش ابرشتجان بود یزدانفاذار بنا کرد و اسفید آن یک نیمه فرا پیش جمگران بود بنا نهاد چنانچه میان ایشان موضعی نماند بلکه بنای دیوار به یکدیگر برسانیدند و این دیوار به سرفت و جبل و کشویه و اسفرآباد متصل شد. (از ترجمهء تاریخ قم صص33 - 35). یزدان فاذار در سنهء اربع و عشر و مائتین و سنهء اثنتین و ثمانین (؟) فارسیه روز انیران ماه مهر وفات یافت. (تاریخ قم ص244).

یزدان فر.

[یَ فَ / فَ رر] (ص مرکب) که فر یزدانی دارد. که فرهء ایزدی دارد. که به فرهء ایزدی به پادشاهی رسد. (یادداشت مؤلف).

یزدان فره.

[یَ فَرْ رَ / فَرْ رِ] (ص مرکب) یزدان فر. (یادداشت مؤلف).
- یزدان فرهء ایرانشهر؛ فرهء ایزدی کشور ایران. (یادداشت مؤلف) : اگر یزدان فرهء ایرانشهر به یاری ما رسد ببوختیم و به نیکی و خوبی رسیم. (کارنامهء اردشیر بابکان ص12). و رجوع به یزدان شود.

یزدان وار.

[یَ دانْ] (ص مرکب، ق مرکب) مانند خدا. همچون یزدان در فضل و فیض :
اگر ذات تو یزدان وار فیض و فضل می راند
ضمیرم نیز نحل آسا شفای جان می افزاید.
خاقانی.

یزدانی.

[یَ] (ص نسبی) ربانی و الهی و خدایی. (ناظم الاطباء) :
آنچه یزدان ندهد بخت و فلک هم ندهد
کار آن مرتبه دارد که بود یزدانی.انوری.
|| عباد و زهاد و تارک دنیا و مرتاضان یزدان پرست را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). || (اِ) فنی است از فنون کشتی گرفتن :
چه شود گر به مخالف رسی از یزدانی
پاش برداری و بر گرد سرت گردانی.
گل کشتی (از فرهنگ فارسی معین).

یزدانی.

[یَ] (اِخ) از قدمای شعرای زبان فارسی بوده و رادویانی در ترجمان البلاغه اشعار زیر را از او آورده است. (یادداشت مؤلف) :
از جود به سائل دهد اقلیم ز دشمن(1)
همواره به نوک قلم اقلیم ستانی.
*
آن شاه با کفایت و آن میر بی کفو
ارزاق را از ایزد کافی کفش کفیل
شاهی که پیش سائل و زائر فرستد او
پرسش به شست منزل [ و ] مالش به شست میل.
*
ای آنکه ریاست را بنیادی و اصلی
چونانکه سیاست را کانی و مکانی.
*
شهی وقف کرده بر آمال مال
چن او نی به مردی کسی ز آلِ زال.
*
دو چیز بود برزم تو ماتم و سور
هم ماتم دشمنان و هم سور نسور.
*
دو زلفگانش چلیپا شد و لبان عیسی
رخش زبور ملاحت شد و میان زنار.
(1) - کذا، ظ: از جود به سائل دهی اقلیم و ز دشمن.

یزدانی.

[یَ] (اِخ) میرزا عبدالوهاب کوچکترین فرزند وصال شیرازی از شعرا و فضلای قرن چهاردهم ه . ق. بود و در معانی و بیان و بدیع و ریاضیات و موسیقی و اسطرلاب و هیأت قدیم و خط و ربط و نقاشی و کارهای دستی و نظم و نثر عربی استادی ماهر بود. قسمتی از کتیبهء رواق مطهر حضرت امام رضا (ع) به خط و قلم اوست. و نیز به امر ناصرالدین شاه، خسرو و شیرین نظامی را با نقش و نگار شگفت انگیزی نوشت. بیش از هزار و پانصد بیت از اشعارش بجا نمانده است از آن جمله است:
ترک چشم تو به کین با دل هر مسکین است
یا همین با دل مسکین من اندر کین است
روزگار من و زلف و خط و خال تو سیاه
این سیاهی همه از بخت من مسکین است
من ز دشنام تو حاشا که برنجم لیکن
سخن تلخ دریغ از دهن شیرین است
گر دو صد بار زنی تیغ جفا بر سر من
همچنان در دل من مهر تو صد چندین است
نقش زلف تو مگر خامهء یزدانی بست
کز سر کلک همه خامهء او مشکین است.
مصراع زیر ماده تاریخ وفات یزدانی است: خواست یزدانی وصال حی وهاب ودود = 1328 ه . ق. (از ریحانة الادب ج4 ص332). آنچه از اشعار او در دست است 7 قصیده و 14 غزل می باشد و ضمناً کتیبه های دو حرم شاه چراغ و سیدمحمد در شیراز به خط اوست و چند نسخه از کلیات سعدی و دیوان حافظ نوشته و از موسیقی نیز بهرهء کافی داشته و رباب خوب می نواخته است.

یزدانیار.

[یَ دانْ] (اِخ) ابوبکر حسین بن علی یزدانیار ارموی (متوفی در سال 333 ه . ق.) از مشاهیر صوفیه بوده است ولی طریقهء مخصوص بخود در تصوف داشته است و بعضی از مشایخ مانند شبلی و غیره منکر او بوده اند و او نیز بعضی از مشایخ عراق و سخنان آنان را انکار می کرده است. جامی در نفحات الانس پاره ای از سخنان او را نقل کرده است.

یزدبن نارمجوسی.

[یَ دِ نِ مَ] (اِخ)صاحب تاریخ قم آرد: دارالخراج به شهر قم قدیماً و حدیثاً این سرایی است که الیوم معروف است به دارالخراج مشهور به سرای یزدبن نارمجوسی پس از آن الیسع... از ورثهء یزد بخرید و آن را دیوان خراج ساخت. (ص38). و در ص39 آرد: و این دارالضرب حجره ای بود از حجره های سرای یزد آن حجره را از آن سرای جدا کردند و در او به این کوچه درب گشودند. و در ص40 آرد: اول محبس و زندانی که به قم بوده است در آن گشاده کردند با کوچه ای که نزدیک است به در درب اللجامین.

یزدپرست.

[یَ پَ رَ] (نف مرکب)خداپرست. (ناظم الاطباء). یزدان پرست. و رجوع به یزدان پرست و خداپرست شود.

یزدجرد.

[یَ جِ] (اِخ) نام چند نفر از پادشاهان ساسانی. (ناظم الاطباء). معرب یزدگرد است. (از برهان) (یادداشت مؤلف). از آن جمله است یزدجرد پسر شهریار آخرین پادشاه سلسلهء ساسانی :
سرآمد کنون قصهء یزدجرد
به ماه سفندارمذ روز ارد.فردوسی.
تا به خرمن خار یابی بر کلاه یزدجرد
تا به دامن خاک بینی بر سر نوشیروان.
نظامی.
نوشیروان کجا شد و دارا و یزدجرد
گردان شاهنامه و خانان و قیصران.سعدی.
و رجوع به یزدگرد شود.

یزدجرد.

[یَ جِ] (اِخ) ابن مهبذان الکسروی، کاتب در ایام معتضد خلیفه و از کتب اوست: 1- کتاب فضائل بغداد و صفتها. 2- کتاب الدلائل علی التوحید من کلام الفلاسفة. (ابن ندیم ص185).

یزدجرد.

[یَ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان کاغهء بخش دورود شهرستان بروجرد در 48 هزارگزی خاور دورود. سکنهء آن 140 تن و آب آن از قنات است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یزدجردی.

[یَ جِ] (ص نسبی) منسوب به یزدجرد که نام چند تن از سلاطین ساسانی است. (از یادداشت مؤلف).
- تاریخ یزدجردی؛ تاریخی که از جلوس یزدجرد سوم بر تخت پادشاهی آغاز شود. رجوع به یزدگردی شود.

یزدجردیة.

[یَ جِ دی یَ] (ص نسبی)یزدگردی. تاریخ منسوب به یزدجرد : در سنهء اثنتین و ثلاثین یزدجردیة. (تاریخ قم ص 243). سنهء اثنتین و مائه هجریه موافقه با سنهء تسعین یزدجردیه... (تاریخ قم ص244). چون سنهء تسع و تسعون هجریه موافقه با سنهء سبع و ثمانین یزدجردیه و سنهء سبع و ستین فارسیه درآمد یزدانفاذار از بهر مسکن ایشان دیه ممجّان نامزد و تعیین کرد. (تاریخ قم ص244). رجوع به یزدگردی و یزدجردی شود.

یزدخاست.

[یَ] (اِخ) یزدخواست. رجوع به یزدخواست و فهرست جغرافیای غرب ایران شود.

یزدخواست.

[یَ خوا / خا] (اِخ) نام قلعه ای است در اراضی ولایت فارس که به اصفهان اقرب است و آن را ایزدخواست گویند. سبب تسمیه اش را نوشته اند که لشکری بدانجا مقام کرده بودند چندان برف ببارید که بیشتر آنها در زیر برف بمردند. فردا که سؤال و گفتگو شد که چرا چنین وهنی اتفاق افتاد بزرگ ایشان گفت: «ایزدخواست» و در آنجا توقف کردند و اموات را دفن کرده قریه ای بنا نمودند به این نام معروف و موسوم شد. (انجمن آرا) (آنندراج) : در آن موضع دیهی بنا کردند و یزدخواست نام نهادند یعنی خدا هلاک ایشان خواست. (ترجمهء محاسن اصفهان ص82). و رجوع به نزهة القلوب چ دبیرسیاقی ص149 و مادهء ایزدخواست شود.

یزدرود.

[یَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین واقع در 42 هزارگزی شمال ضیاءآباد. دارای 346 تن سکنه و آب آن از رودخانهء نکی است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یزدغار.

[یَ] (اِخ) دهی است از بخش ارکواز شهرستان ایلام واقع در 25 هزارگزی جنوبی قلعه دره دارای 189 تن سکنه است. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یزدک.

[] (اِخ) ابن شهریار الناخداه الرامهرمزی. او راست: کتاب عجائب الهند، و آن در سال 1886 م. در لیدن به مطبعهء بریل به طبع رسیده است. (یادداشت مؤلف) (از معجم المطبوعات مصر).

یزدگرد.

[یَ گِ] (اِخ)(1) نام چندتن از سلاطین ساسانی است. (از یادداشت مؤلف). نام چندتن از پادشاهان ایران بوده هریک لقبی داشته اند. (انجمن آرا) (آنندراج).
(1) - معرب آن یزدجرد و اصل آن یزدکرت Yazdkart (Yazdgard)، سریانیIzdgerd، اوستاییYazatokereta*، از یزد (= ایزد) + گرد (= کرد، کرده، آفریده). (از حاشیهء برهان قاطع چ معین).

یزدگرد.

[یَ گِ] (اِخ) یزدگرد اول، پسر شاهپور سوم در 399 م. به تخت نشست. در روایات ایرانی این شاه را گناهکار (بزه کار)، اثیم، خوانده اند ولیکن مورخین خارجه میگویند که شاهی بود با صفات خوب و جوانمرد و چون می خواست از نفوذ بزرگان بکاهد و به تعصب مذهبی مغها میدان نمی داد او را گناهکار گفتند. در زمان او امپراطور روم شرقی در تحت حمایت یزدگرد درآمد. توضیح آنکه آرکادیوس(1) امپراطور بیزانس چون نزدیکی مرگ را احساس کرد و ولیعهدش تئودوس در گهواره بود برای اینکه پسرش بی مانع بر تخت نشیند و امپراطوری شرقی از جنگهای ایران محفوظ بماند در وصیت نامهء خود او را به یزدگرد سپرد و خواهش کرد که امپراطوری را حمایت کند. یزدگرد همین که بر مفاد وصیت نامه اطلاع یافت خواجهء دانایی آنتیوخوس نام که نیز خیلی مجرب بود به قسطنطنیه فرستاد تا تئودوس را تربیت نماید و به سنای بیزانس اعلام کرد که دشمن امپراطور صغیر دشمن شاه است. تئودوس دوم با سرپرستی یزدگرد بزرگ شده بر تخت نشست و چنانکه نوشته اند تا یزدگرد زنده بود از فتوت و جوانمردی خود نسبت به بیزانس نکاست و این دولت از طرف ایران نگرانی نداشت. حتی بعد از اینکه امپراطور سفارتی به دربار حامی خود فرستاد خواهش کرد نسبت به مسیحیان مقیم ایران توجهی بشود. یزدگرد سفیر مزبور را که از روحانیان بلند مرتبه بود گرم پذیرفت و رفتار خود را نسبت به مسیحیان تعدیل نمود و راجع به آزادی عیسویان ایران در بنا کردن کلیساها و پرستش مسیح فرمانی داد (309 م.) مقارن این زمان دولت بیزانس سخت تضعیف شده بود و این زمان یزدگرد بسهولت میتوانست بقیهء بین النهرین و نیز شامات و آسیای صغیر را تصرف نماید ولیکن صلح طلبی یزدگرد و دوستی که آکاردیوس نسبت به او اظهار میکرد مانع از جنگ ایران با بیزانس گردید. شهر یزد را از بناهای یزدگرد می دانند. جهت فوت او معلوم نیست. موافق روایت ایرانی در نزدیکی دریاچهء سو (چشمهء سبز نیشابور) از لگد اسب آبی مرد ولیکن بعضی گمان می کنند که به سوء قصد فوت کرده است. (420 م.). (دورهء تاریخ ایران تألیف پیرنیا چ دبیرسیاقی صص197 - 198).
(1) - Arkadius.

یزدگرد.

[یَ گِ] (اِخ) یزدگرد دوم، پسر بهرام گور شانزدهمین پادشاه ساسانی، بعد از پدر به تخت نشست و حملات هیاطله، به ایالات شمال شرقی در ایران مجالی به او نداد که به رومیها بپردازد. در این اوان مذهب عیسوی در ارمنستان انتشار می یافت و یزدگرد میخواست آن را در مذهب زرتشتی نگاهدارد تا از ایران جدا نشود. اما خطی که میسروپ ارمنی اختراع کرده بود (397 م.) مبانی ملی ارامنه را محکم نموده آنها را به پافشاری تشویق می کرد. وزیر ایران مهرنرسی اعلامیه ای منتشر و اصول مذهب عیسوی را رد کرد. رؤسای روحانیان ارامنه ردی بر این رد نوشتند و بعد ارامنه شوریدند. در این موقع یزدگرد از جنگهایی که در مشرق هیاطله می نمود خلاصی یافته به ارمنستان شتافت و جنگ خونینی در آوارائیر درگرفت. سردار قشون ارامنه واردان مامی کنی کشته شد و رئیس روحانیین ارامنه با ده نفر از کشیشهای بزرگ اسیر شدند. پس از آن آرامش برقرار و آتشکده ها روشن گردید و برگشت مردم به مذهب زرتشتی از اینجا حاصل شد که مذهب عیسوی در میان مردم هنوز ریشه ندوانیده بود. از وقایع سلطنت یزدگرد عهدنامه ای است که با روم شرقی بست و به موجب آن تئودوس متعهد شد که رومیها استحکاماتی در نزدیکی حدود ایران بنا نکنند و نیز قبول کرد سالیانه مبلغی بپردازد تا دولت ایران یک ساخلو قوی در دربند (قفقاز کنار دریای خزر) نگاهدارد و نگذارد مردمان شمالی به طرف ایران و روم شرقی تجاوز کنند. یزدگرد در جنگهای خود با هیاطله بهره مندی بهرام گور را نداشت ولیکن باوجود این موفق شد که از تاخت و تاز آنها در حدود ایران جلوگیری کند. این جنگها از 443 تا 451 م. دوام داشت. (تاریخ ایران تألیف پیرنیا صص 201 - 202).

یزدگرد.

[یَ گِ] (اِخ) یزدگرد سوم، سی و پنجمین پادشاه ساسانی، در سال 632 م. به تخت نشست. نسب او درست معلوم نیست. طبری گوید که پسر شهریار (نوهء خسرو پرویز) و از مادر زنگی بود و چون کسی را از خانوادهء سلطنت نیافتند ناچار او را بر تخت نشاندند. وقتی یزدگرد به شاهی رسید مشکلات فراوانی در ملک وجود داشت. در سال 14 ه . ق. که عمر از کارهای شام فراغت یافت. آمادهء جنگ با ایران گردید. سعدبن ابی وقاص با سی هزار سپاه مأمور جنگ با ایرانیان شد. یزدگرد هم سپاهی گویا در حدود یک صد و بیست هزار نفر در تحت فرماندهی رستم فرخ هرمز (یا فرخ زاد) بیاراست. عمر در همان سال هیأتی مرکب از دوازده نفر به دربار یزدگرد فرستاد. آنان در ورود به تیسفون ظاهرشان باعث سخریه بود ولی یزدگرد آنها را با احترام پذیرفت، زیرا مقارن این احوال، مسلمین دمشق را فتح کرده بودند. یزدگرد پرسید: مقصودتان چیست؟ گفتند باید اسلام بپذیرید یا جزیه دهید. شاه در جواب با نظر حقارت به آنها نگریسته و اشاره به لباس آنها کرده گفت: شما مردمانی هستید که سوسمار میخورید و بچه های خودتان (دختران تان) را می کشید. مسلمین جواب دادند که ما فقیر و گرسنه بودیم ولی خدا خواسته است غنی و سیر باشیم. حالا که شمشیر را اختیار کرده اید بین ما و شما حکم اوست. بدین ترتیب زمینهء جنگ ایران و اسلام فراهم گردید و در قادسیه (کربلای امروزی) دو سپاه به جنگ پرداختند و پس از چهار روز جنگ سخت رستم فرخ زاد کشته شد و سپاه اسلام بر سپاه یزدگرد پیروز آمد. (سال 14 ه . ق.). پس از کشته شدن رستم فرخ زاد و شکست سپاه یزدگرد سپاه عرب به امر عمر دو ماه استراحت کرد و سپس در سال 16 ه . ق. به قصد مداین حرکت کردند. یزدگرد به سعد فرماندهء قوای اسلام پیشنهاد کرد که ممالک آن سوی دجله را به مسلمین واگذارد و طرفین صلح نمایند ولی او به استهزا رد کرد و سرانجام با فتح تیسفون غنایم و ذخایر سرشاری به دست سپاه مسلمین افتاد. سعد پس از چندی در جلولا با یزدگرد به جنگ پرداخت و شکست دیگری به سپاه او وارد آورد تا سرانجام جنگ نهاوند که اعراب آن را فتح الفتوح نامیده اند رخ داد و سپاه یزدگرد با همهء فزونی شماره و آمادگی جنگی آخرین شکست را از سپاه عرب خورد و پس از این جنگ اصفهان و فارس و آذربایجان و ری و بلاد دیگر به تصرف اعراب درآمد و یزدگرد پس از شکست در جنگ نهاوند از ری به اصفهان و از آنجا به کرمان و بعد به بلخ و مرو رفت و پس از آن سفیری به چین فرستاد و از فغفور کمک خواست ولی دولت چین به سبب دوری از ایران از دادن کمک خودداری کرد. بعد یزدگرد با خاقان ترکها مذاکره کرد و او در ابتدا راضی شد به یزدگرد کمک کند ولی بعد به سبب نارضامندی از رفتار او امتناع ورزید. پس از آنکه یزدگرد از سوء نیت ماهوی مرزبان مرو نسبت به خود آگاه شد در نزدیکی مرو به آسیایی پناه برد که شب در آنجا بگذراند. آسیابان یزدگرد را به طمع لباس فاخر و جواهرش کشت. به روایتی او را در پارس دفن نمودند. (31 ه . ق.) و با مرگ او سلسلهء ساسانی پس از 416 سال سلطنت در ایران منقرض گردید. (از تاریخ ایران تألیف پیرنیا صص229 - 239) :
وز آن پس غم و شادی یزدگرد
سرآمد همی ز اختر تیزگرد.فردوسی.
که چونان شدیم از غم یزدگرد(1)
که خون در دل نامداران فسرد.فردوسی.
ز شادی پراندیشه شد یزدگرد
ز هر کشوری موبدان کردگرد.فردوسی.
(1) - ن ل: از بد یزدگرد.

یزدگردآباد.

[یَ گِ] (اِخ) صاحب تاریخ قم ذیل اسامی دیه های قاسان دیهی به نام یزدگردآباد و دیه دیگری به نام مزرعه یزدگردآباد ضبط کرده است. (از تاریخ قم ص138). از دیه های طسوج قاسان در قم. (تاریخ قم ص114).

یزدگردی.

[یَ گِ] (ص نسبی) منسوب به یزدگرد که نام چندتن از پادشاهان ساسانی بود. (یادداشت مؤلف). || یزدجردی: ماههای یزدگردی. (یادداشت مؤلف).
- تاریخ یزدگردی؛ ایرانیان پیش از اسلام، جلوس هر پادشاه را مبدأ تاریخ قرار می دادند و چون دیگری به جای او می نشست باز مبدأ تغییر میکرد و چون یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی است جلوس او را (632 م. / 11 ه . ق.) مبدأ تاریخ گرفته اند که یازده سال در آغاز با سال هجری فرق داشته است ولی چون سال یزدگردی شمسی و سال ه . ق. بوده است هر سال یازده روز و هر سی و سه سال یک سال این دو مبدأ از هم بیشتر فاصله می گیرند. چنانکه در تاریخ زیرین از کتاب ظفرنامه می بینیم :
ز هجرت شده هفتصد و سی و پنج
بر از رنج این نامه ام بود گنج
ز شه یزدگردی دو بر هفتصد
فزون گشته شد رهنمایم خرد
کتاب ظفرنامه کردم تمام
ز ما بر پیمبر درود و سلام.
(از التفهیم ص237 و ظفرنامهء حمدالله مستوفی به نقل احوال و اشعار رودکی ج3 ص1127).
و رجوع به تاریخ یزدگردی در همین لغت نامه شود.

یزدل.

[یَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش آران شهرستان کاشان واقع در 10 هزارگزی شمال باختری آران. سکنهء آن 1200 تن و آب آن از قنات است. راه فرعی به کاشان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یزدلان.

[یَ دِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان کاشان واقع در 63 هزارگزی جنوب خاوری کاشان. سکنهء آن 115 تن و آب آن از قنات است. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یزدی.

[یَ] (ص نسبی) منسوب به شهر یزد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث اللغات). || نام پارچه ای که در شهر یزد میبافند. (ناظم الاطباء) : در وی بساط و شادروانها بافتندی و یزدیها و بالشها و مصلیها و بردیهای فندقی از جهت خلیفه بافتندی. (تاریخ بخارای نرشخی ص24).
چو شد رایت گرد یزدی پدید
یل زوده از اصفهان هم رسید.
نظام قاری (دیوان ص183).
فوطهء یزدی به قاری بخش ای تاجر ز لطف
ور قماش مصر و هندستان نباشد گو مباش.
نظام قاری (دیوان ص86).
معجر ز گرد یزدی مفکن ز پیشوازت
میترسم از نشستن بر دامن تو گردی.
نظام قاری (دیوان ص108).
یکی میشد آهسته ایلچی براه
بدو کرد مدفون یزدی نگاه.
نظام قاری (دیوان ص178).
ز دیبای ششتر ز یزدی قماش
که آوازه شان در عراق است فاش.
نظام قاری (دیوان ص182).

یزدی.

[یَ] (اِخ) احمدبن مهران بن خالد یزدی، مکنی به ابوجعفر از راویان بود و از عبیداللهبن موسی و ابونعیم نخعی و جز آن دو از کوفیان خبر شنید و منکدری و احمدبن محمد مختار و جز آنان از او روایت دارند. (از لباب الانساب).

یزدی.

[یَ] (اِخ) پهلوان ابراهیم معروف به یزدی بزرگ فرزند غلامرضا یزدی (متولد یزد 1245 ه . ق. متوفی در اول فروردین 1320 ه . ق.) در سن 12 سالگی شروع به ورزش کرد. در سال 1266 ه . ق. شب عید نوروز به تهران وارد شد. پس از چند کشتی که با پهلوان پایتخت گرفت بازوبند پهلوانی را به دست آورد. آخرین کشتی او با پهلوان اکبر خراسانی بود. در مدت 29 سالی که بازوبند پهلوانی به دست کرد به دست هیچکس در کشتی مغلوب نشد. او را در قم به خاک سپردند. (فرهنگ فارسی معین).

یزدی.

[یَ] (اِخ) حسن بن حسین بن اسماعیل بن مرتضی حسینی یزدی. او راست: اکسیر الاخبار للاخیار الابرار چ بمبئی 1310 ه . ق. (از معجم المطبوعات مصر).

یزدی.

[یَ] (اِخ) سید احمدبن سید محمد حسین اردکانی یزدی، حکیم فاضل و فقیه و محدث قرن سیزدهم هجری و معاصر فتحعلی شاه و شیخ احمد احسایی بود. از تألیفات اوست: 1- انساب السادات یا شجرة الاولیاء (از امام زمان (عج) تا حضرت آدم). 2- ترجمهء عوالم در چند جلد (که جلد چهارم آن را در 1238 ه . ق. به پایان رسانیده است). 3- سرور المؤمنین فی احوال امیرالمؤمنین (ع). 4- فضائل الشیعة. 5- فضل الصلوة علی النبی و آله. (از ریحانة الادب ج4 ص333).

یزدی.

[یَ] (اِخ) سید علی آقا طباطبائی در سال 1350 ه . ق. فوت کرد. از تألیفات او «وسائل مظفری» است که به طبع رسیده است. وی در مقبرهء شیخ ابوالفتوح در حضرت عبدالعظیم مدفون می باشد.

یزدی.

[یَ] (اِخ) سید محمدباقربن سید مرتضی حسنی حسینی طباطبائی یزدی، از علمای امامیهء قرن سیزدهم ه . ق. بود. از تألیفات اوست: 1- حل العقول لعقد الفحول فی علم الاصول. 2- وسیلة الوسائل فی شرح الرسائل. سید در سال 1298 ه . ق. درگذشت. (از ریحانة الادب ج4 ص334).

یزدی.

[یَ] (اِخ) سید محمد کاظم بن عبدالعظیم طباطبایی از فحول علمای امامیهء قرن چهاردهم ه . ق. و در فضل و فضیلت، علوم دینیهء فروعیه و اصولیه از مراجع نامی و مفاخر بزرگ شیعه در حوزهء علمیهء نجف اشرف بود. در محضر میرزای شیرازی و آقا نجفی تلمذ کرد. از آثار اوست: 1- بستان نیاز. 2- حاشیهء مکاسب شیخ مرتضی انصاری. 3- تعادل و تراجیح. 4- حجیة الظن فی عدد الرکعات و کیفیة صلوة الاحتیاط. 5- السؤال و الجواب. 6- صحیفهء کاظمیه. 7- العروة الوثقی. 8- منجزات المریض. و از آثار خیریهء او مدرسهء بزرگی است در نجف اشرف که بهترین مدارس آنجاست و به سال 1325 ساخته شده. مرگ وی به سال 1337 ه . ق. اتفاق افتاد. (از ریحانة الادب ج4 ص335).

یزدی.

[یَ] (اِخ) شیخ حسن یزدی، مردی عالم و دانشمند بود. به عراق مهاجرت کرد و از محضر علما استفاده نمود و چون مردی انقلابی بود در قیام مشروطیت شرکت کرد. چندین دوره نیز در مجلس شورای ملی عضویت یافت و در سال 1351 ه . ق. (1311 ه .ش.) وفات یافت.

یزدی.

[یَ] (اِخ) ملا عبدالخالق بن عبدالرحیم یزدی، مقیم مشهد، و از شاگردان شیخ احمد احسایی بود و در فقه و اصول و کلام مقامی عالی داشت. مدرس حرم مطهر بود و از آثار اوست: 1- بیت الاحزان فی مصائب سادات الزمان الخمسة الطاهرة من ولد عدنان. 2- مصائب المعصومین الاربعة عشر. یزدی به سال 1268 ه . ق. در مشهد درگذشت. (از ریحانة الادب ج4 ص333).

یزدی.

[یَ] (اِخ) ملا عبدالله بن شهاب الدین حسین یزدی شاه آبادی ملقب به نجم الدین، از فحول فقها و علمای شیعه و جامع علوم معقول و منقول و از اساتید شیخ بهایی بود. از تألیفات اوست: 1- التجارة الرابحة فی تفسیر سورة الفاتحة. 2- حاشیهء استبصار. 3- حاشیهء تهذیب المنطق، که بارها چاپ شده و کتاب درسی است (به عربی). 4- حاشیهء تهذیب المنطق، که چاپ نشده و نسخه اش در کتابخانهء آستان قدس موجود است (به عربی). 5- حاشیهء تهذیب المنطق (به فارسی). 6- حاشیهء شرح شمسیهء قطبی. 7- حاشیهء مختصر (تفتازانی). 8- حاشیهء مطول. 9- الدرة السنیة فی شرح الرسالة الالفیة. 10- شرح قواعد در فقه. وفات وی به سال 981 ه . ق. در عراق عرب بود. (از ریحانة الادب ج4 ص334).

یزدی بندی.

[یَ بَ] (اِ مرکب) در اصطلاح بنایان قسمی زینت در طاق. (یادداشت مؤلف).

یزدیون.

[یَ دی یو] (اِخ) جِ یزدی. یزدیها. جماعتی از محدثانند. (یادداشت مؤلف).

یزش.

[یَ زِ] (اِمص) عبادت. پرستش. (یادداشت مؤلف). صورت جدید یزشن مانند پاداش و پاداشن، کنش و کنشن، که نون آخر حذف میشود. و رجوع یه یزشن شود.

یزش خوان.

[یَ زِ خوا / خا] (نف مرکب)یزیش خوان. ورفان و شفیع و شفاعت کننده و پیشوای بزرگ مغان. (ناظم الاطباء). موبدی که دعا و نماز او خواند در آتشگاه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یزش و یزشن شود.

یزشگاه.

[یَ زِ] (اِ مرکب) نمازگاه و عبادتگاه و نمازخانه. (از ناظم الاطباء).

یزشن.

[یَ زِ] (اِمص) دعا. عبادت. ورد. (یادداشت مؤلف) : ما ششگانهء دیگر یزشن ها و نیرنگها که در دین از بهر این کار گفته است بجای آوریم. (مقدمهء ارداویرافنامه، ترجمهء قدیم).
- یزشن کردن؛ دعا کردن. ورد خواندن : و ویراف را بر آن تخت نشاندند و روی بند بر وی فروگذاشتند و آن چهل هزار مرد بر یزشن کردن ایستادند. (از ترجمهء ارداویرافنامه، به نقل یادنامهء پورداود ص211). و رجوع به یشتن شود.

یزشنی.

[یَ زِ] (ص نسبی) الهی و ربانی. (ناظم الاطباء). || (اِ) پرستش. عبادت. (یادداشت مؤلف). || (اِخ) نام نسک هفدهم از کتاب زند. (ناظم الاطباء).

یزغند.

[یَ غَ] (اِ) سگ شکاری. (ناظم الاطباء). || نام درختی. (ناظم الاطباء). مصحف بزغند است. (یادداشت مؤلف). || فریاد سیاه گوش. (ناظم الاطباء). مصحف زغند است. (یادداشت مؤلف).

یزقل.

[یَ قَ / یِ قِ] (اِخ) نامی از نامهای مردان یهود: ملایزقل. (یادداشت مؤلف). حزقیل. رجوع به ملایزقل شود.

یزک.

[یَ زَ] (اِ) جمع قلیل و مردم کمی را گویند که در مقدمه و پیش پیش لشکر به راه روند تا از سپاه خصم باخبر باشند و به ترکی قراول خوانند. (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (از برهان) (از آنندراج). پیشقراول و مقدمة الجیش. (ناظم الاطباء). مقدمه: قدامی الجیش؛ یزک لشکر. (منتهی الارب) : مهلب مردی بیدار و کاردان بود و شب و روز یزک و طلایه نگاهداشتی. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). بلقیس گفت صواب این است که اول پیش او روم و احوال معلوم کنم یزک را ساختند و رو به شام نهاد. (قصص الانبیاء ص166).
اندر این روزگار پر گوهر
اگر امروز مانده ای یزکم.مسعودسعد.
ای سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت یزک
نی یقین بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک.
انوری.
فرقد به یزک جنیبه رانده
کشتی به جناح شط رسانده.نظامی.
گرگ از جهت یتاق داری
رفته به یزک به جان سپاری.نظامی.
فرود آمدند از دو جانب سپاه
یزکها نشاندند بر پاسگاه.نظامی.
خردم یزک فرستد به وثاق خیلتاشی
ادبم طلایه دارد به یتاق پاسبانی.نظامی.
آن بحر که در یگانگی اوست یکی
یک قطره از آن بحر نسنجد فلکی
گر هجده هزار عالم افتد در وی
حقا که از او برون نیاید یزکی.عطار.
جریده با سواران بی بنه از آنجا برفت یزک بر ایبک حلبی افتاد او را بگرفتند و به خدمت آوردند. (تاریخ جهانگشای جوینی). عزیمت کرد تا جانب تستررود در زمستان آنجا مقام سازد بر سبیل یزک ایلچی پهلوان را در مقدمه با دو هزار مرد روان کرد. (ایضاً). با هرکسی مغولی و یزکی تعیین کرد. (ایضاً). گویی یزک لشکر او بود که تمامت را از پیش برداشت چون گورخان... (ایضاً). چون به نزدیک مرد رسیدند از راه گذر بر سبیل یزک چهار صد سوار را بفرستادند. (ایضاً).
سعی نسیم غالیه چهره گشای باغ شد
چون یزک سپاه گل بر صف روزگار زد.
فریدالدین جاجرمی (از لباب الالباب ج1 ص233).
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست.
سعدی.
حذر کار مردان کارآگه است
یزک سد رویین لشکرگه است.سعدی.
سعدیا لشکر سلطان غمش ملک وجود
هم بگیرد که دمادم یزکی می آید.سعدی.
یزک لشکر وجود تویی
قائد کاروان جود تویی.اوحدی.
علم نصرتت ز عالم نور
یزک لشکرت صبا و دبور.اوحدی.
طلیعهء یزک رای تست صبح که او
بر آسمان علم آفتاب پیکر زد.
سلمان ساوجی.
از شهر حماة بگذشت و محاذی شهر سلمیه نزول فرمود و آنجا یزک یاغی ظاهر شد پادشاه اسلام لشکریان خود را غافل گونه دید. (تاریخ غازانی ص126).
سر زلفت به چین رسید از هند
هیچکس را چنین یزک نبود.؟
- یزک بر یزک؛ پیشتاز به دنبال پیشتاز. قراول به دنبال قراول :
یزک بر یزک سو بسو در شتاب
نه در دل سکونت نه در دیده آب.نظامی.
|| سالار پاسبانان. (از ناظم الاطباء) (از برهان). || به معنی مطلق فوج نیز آمده. (غیاث) (آنندراج). || جاسوس. (ناظم الاطباء) (برهان).

یزک دار.

[یَ زَ] (نف مرکب) سردار پیشقراولان و رئیس پاسبانان. (ناظم الاطباء). سالار و رئیس فوج. (آنندراج). سردار فوج. طلیعه. (غیاث) :
یزکداری ز لشکرگاه خورشید
عنان افکند بر برجیس و ناهید.نظامی.
کمین سازان محنت برنشستند
یزکداران طاقت را شکستند.نظامی.
برون شد یزکدار دشمن شناس
یتاقی کمر بست بر جای پاس.نظامی.
و رجوع به یزک شود.

یزکداری.

[یَ زَ] (حامص مرکب) شغل و صفت یزکدار. (یادداشت مؤلف). پیشقراولی سپاه کردن :
یزکداری از دیده نگذاشتند
یتاقی که رسمی است می داشتند.نظامی.
در یزکداری ولایت جود
دولت تست پاسدار وجود.نظامی.
و رجوع به یزک و یزکدار شود.

یزکی.

[یَ زَ] (حامص) صفت و شغل یزک. طلایه داری. پیشقراولی سپاه و لشکر. (یادداشت مؤلف).
- یزکی کردن (یا نمودن)؛ طلایه داری لشکر کردن :
خواجه دانم که پیش فوج سخاش
موج دریا همی کند یزکی.انوری.
منم آنکه شاه گردون به زمان شوکت من
شب و روز می نماید یزکی و پاسبانی.
شاه نعمة الله ولی.

یزله.

[یَ لَ / لِ] (اِ) زیان و نقصان و ضرر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ اشتنگاس).

یزلی.

[یَ زَ لی ی] (ع ص نسبی) جاوید. (ناظم الاطباء). منسوب به لم یزل که یاء آن به همزه بدل شود و آن را ازلی گویند. (منتهی الارب ذیل مادهء ازل). و رجوع به ازل شود.

یزم.

[] (اِ) بربط بود. (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال ص353). رجوع به بربط شود.

یزن.

[] (اِخ) دهی است از دهستان افشاریهء بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 76 هزارگزی شمال خاوری آوج. آب آن از قنات و سکنهء آن 256 تن است. راه ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یزن.

[یَ زَ] (اِخ) رودباری است و نام ذویزن پادشاه حمیر از آن است زیرا از آن رودبار حمایت و نگهداری کرد. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نام وادیی. (ناظم الاطباء). نام وادیی است در یمن. (از معجم البلدان). وادیی است به یمن که «ذو» بدان اضافه شود و به سبب وزن فعل غیرمنصرف است. ابن جنی گوید اصل آن یزأن است به دلیل اینکه گویند: رمح یزأنی. عبد بنی الحسحاس گوید:
فان تضحکی منی فیارب لیلة
ترکتک فیها کالقباء مفرجا
رفعت برجلیها و طامنت رأسها
و سبسبت فیها الیزأنی المحدرجا.
و یزأنی و ازأنی و آزنی هم گفته اند. صاغانی در تکلمة آن را منصرف دانسته و گفته است مادهء «زأن» نامعروف است و ذو به اسماء جنس اضافه نشود و سیبویه گوید از خلیل پرسیدم هرگاه کسی را «ذومال» بنامند آیا تغییر می پذیرد؟ خیلی گفت: نه. نمی بینی «ذویزن» را استعمال کرده اند و تغییری نیافته است؟ و ذویزن، بطنی از حمیر است که گروهی بدان منسوبند مانند: ابوالخیر مرثدبن عبدالله تابعی مصری که از عمرو و پسر او عبدالله و عقبة بن عامر و ابی ایوب انصاری رضی الله عنهم روایت کرده و عبدالرحمان شماسة و یزیدبن حبیب از او روایت کرده اند. او به سال 90 ه . ق. درگذشته است ابوالبقا [ ابوالتقی ] هشام بن عبدالملک یزنی حمصی از اسماعیل بن عیاش و بقیه حدیث کرده و ابوداود و نسائی و ابن ماجه و فریابی و پسر او عمرویه از وی روایت کرده اند. محدثی ثقه است و به سال 251 ه . ق. درگذشته و حسن بن تقی نوادهء اوست. و ذویزن یکی از پادشاهان حمیر است از این رو بدین نام خوانده شده است که این وادی را حمایت کرده چنانکه گفته اند ذورعین و ذوجدن نام دو قصر در یمن، و نام ذویزن عامربن غوث بن سعدبن عوف بن عدی بن مالک بن زیدبن سددبن زرعة بن سبای اصغر است. و شراحیل پسر اوست و ذویزن را به سبب شجاعتی که داشت سیف می نامیدند و زرعة بن عامربن سیف بن نعمان بن عفیر الاوسط بن زرعة بن عفیر الاکبربن الحرث بن نعمان بن قیس بن عبدبن سیف بن ذی یزن از نسل اوست. رسول (ص) به وی نامه نوشت. (از تاج العروس).

یزن.

[یَ زَ] (اِخ) بطنی است از حِمیَر. (از منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد).
- ذویزن؛ نام یکی از پادشاهان حمیر. (ناظم الاطباء). رجوع به مادهء ذویزن شود.

یزن آباد.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان ارشق بخش مرکزی شهرستان مشکین شهر (خیاو) واقع در 51 هزارگزی شمال خاوری خیاو. با 633 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یزن آباد.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان کلخوران بخش مرکزی شهرستان اردبیل واقع در 11 هزارگزی شمال اردبیل با 607 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یزناک.

[یَ] (ص مرکب) که پر از گیاه یز است. که یز فراوان در آن روید: وادی مُغرز؛ رودبار یزناک. (منتهی الارب). رجوع به یز شود.

یزن دای.

[یِ زَ] (اِ مرکب) یزن دایی. قسمی انگور سفید در قزوین. (یادداشت مؤلف).

یزنه.

[یَ نَ / نِ] (ترکی، اِ) شوهر خواهر. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (آنندراج) (از انجمن آرا). آیزنه. ظأم. ظأب. شوی خواهر. (یادداشت مؤلف). در تداول امروز آذربایجان به کسر یاء تلفظ شود.

یزنی.

[یَ زَ نی ی] (ص نسبی) منسوب به یزن. (ناظم الاطباء). یک قسم نیزه که ذویزن پادشاه یمن اختراع آن را نموده بود. (ناظم الاطباء). منسوب به ذویزن. ازنی. ازانی. (یادداشت مؤلف). نیزهء منسوب به ذویزن که وادیی است از آن قبیله ای از حمیر. رمح یزنی. (منتهی الارب) (فقه اللغهء ثعالبی ص133). نیزهء منسوب به ذی یزن و او یکی از ملوک یمن است و ازنی نیز گویند. (دهار).

یزنی.

[یَ زَ نی ی] (اِخ) مرثدبن عبدالله یزنی مصری، مکنی به ابوالخیر از عمروبن عاص و پسرش عبدالله بن عاص و جز آن دو روایت کرد و عبدالرحمان بن شماسه و یزیدبن ابی حبیب و جز آن دو از او روایت دارند. مرگ وی به سال 90 ه . ق. بود. (از لباب الانساب).

یزو.

[یِ زُ] (اِخ)(1) یکی از جزایر چهارگانه ای است که کشور ژاپن را بوجود می آورند و بوسیلهء تنگهء چوغار از جزیرهء نیسپون که در جهت جنوبی ژاپن واقع و بزرگتر از سه تای دیگر است جدا شده و در گوشهء جنوبی آن یک قطعه شبه جزیرهء دراز و معوج موسوم به «اوسیما» قرار دارد. از سمت شمال غربی به جزیرهء دراز موسوم به ساخالین متعلق به دولت روسیه و از سوی شمال شرقی هم به طرف مجمع الجزایر مسمی به کوریله از کشور ژاپن امتداد پیدا کرده و طولش به 560 و عرضش به 450 هزار گز بالغ میباشد و به انضمام جزایر کوچک قوریلهء نامبرده مساحت سطحش به 6095 کیلومتر و نفوسش به 422300 تن بالغ میگردد و از این رو در هر هزار گز 7 نفر زندگی می کنند و این مقدار نسبت به سایر نقاط ژاپن بسیار کم است. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Yeso.

یزه.

[ای زَ / زِ] (پسوند) یژه. صورتی از ایزه، علامت تصغیر: نایزه. نایژه. (یادداشت مؤلف). خمبلیزه، به معنی خمبره که خم بسیار کوچک است. (لغت محلی شوشتر نسخهء خطی کتابخانهء مؤلف). || پسوند است و اتصاف را رساند: پاکیزه. دوشیزه. رجوع به دو معنی بعدی شود. || علامت تصغیر است، مانند پاکیزه که مصغر پاک است. (از سبک شناسی ج1 صص412 - 413). || یزه که علامت تصغیر است، در آخر کلمهء پاکیزه که مخفف پاک است مکرر در معنی تأنیث دیده می شود و کلمهء پاکیزه را در مورد زنان پاک و مؤمن آورند. (از سبک شناسی ج1 صص413 - 414) : بپذیرید آن را به عهد و میثاق من که به هیچ جای ودیعت نکنی آن را مگر پاکان و پاکیزگان. (تاریخ سیستان ص40 از سبک شناسی).

یزه ته.

[یَ زَ تَ] (اِخ) ریشهء ایزد. (یادداشت مؤلف). یزته. رجوع به ایزد شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) نام یکی از اجداد سلسلهء شروانشاهان است که محمود پسر او در سنهء 332 شروانشاه بوده و مؤلف مروج الذهب مسعودی معاصر با وی بوده و از او نام برده است. (یادداشت مؤلف).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ابان رقاشی، مکنی به ابوعمرو. تابعی است. (یادداشت مؤلف). یزید از زهاد بود. هشام از ثابت بنانی روایت کند که «هیچکسی را در طول قیام (نماز) و شب زنده داری از یزیدبن ابان شکیباتر ندیدم». یزید چهل ودو سال روزه گرفت و هفتاد سال به خاطر خدا گرسنگی کشید تا جسمش افسرده شد و رنگش دگرگون گشت و چندان از ترس خدا گریه کرد که پلکهایش آشفته شد و اشک دیده مسیر خود را در رخسار او سوزاند. یزید در روایات خود به قول انس بن مالک استناد می جوید و از حسن و جز وی روایت دارد. شدت زهد و تعبد او را از حفظ حدیث بازمی داشت، از این رو ناقلان حدیث کمتر از او روایت دارند. (از صفة الصفوة ج3 ص211). و رجوع به مادهء رقاشی و فهرست البیان والتبیین و ج3 عقدالفرید شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد شیبانی، ادیب بود و در قیروان بزرگ شد و به خدمت المعزلدین الله فاطمی پرداخت. از اوست: تلقیح العقول. یزید در حدود 350 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ذکر اخبار اصبهان ج2 ص345 و فهرست المصاحف شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ابی انیسه. رئیس یزیدیه، فرقه ای از خوارج. (از مفاتیح). رجوع به یزیدبن انیسة و یزیدی و یزیدیه شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ابی حبیب. رجوع به یزیدبن سوید ازدی مصری شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ابی حکیم، مکنی به ابوخالد، تابعی است. (یادداشت مؤلف). راوی کتاب جامع الکبیر سفیان ثوری است. (ابن الندیم).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ابی خالد لخمی. رجوع به یزیدبن عبدالله بن خالد لخمی شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ابی زیاد کوفی، مکنی به ابوعبدالله، تابعی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به عقدالفرید ج8 ص82 و عیون الاخبار ج1 ص43 و 137 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ابی سفیان قرشی اموی، مکنی به ابوخالد، از صحابه بود چون بهترین فرد سفیانیان بود به یزیدالخیر معروف گردید. از مادر از معاویه جدا بود و مادرش ام الحکم زینب بنت نوفل از بنی کنانه بود. روز فتح مکه اسلام آورد و در غزوهء حنین شرکت کرد. در عهد خلافت ابوبکر با عمروبن عاص و خالدبن ولید و دیگران در جنگ با رومیان و شکست دادن بدانها شرکت داشت. در عهد خلیفهء ثانی نیز چندبار به فرماندهی سپاه اسلام منصوب شد و به سال 19 ه . ق. به مرض طاعون درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج6). او برادر معاویهء خلیفه بود و به سال 18 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به تاریخ الخلفا ص66 و 100 و 131 و مجمل التواریخ والقصص ص297 و البیان و التبیین ج1 ص63 و 64 و فیه مافیه ص317 و تاریخ اسلام ص123 و 129 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ابی مالک دمشقی، مکنی به ابومالک، محدث است و تمام بن نجیح از او روایت کند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به سیرة عمر بن عبدالعزیز شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ابی مسلم. رجوع به یزید (ابن دینار...) شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن اسدبن کرزبن عامر از بنی کاهن از یشکربن رهم بجلی قسری، از فرماندهان نظامی شجاع و نامی بود. به خدمت حضرت رسول (ص) مشرف شد و از آن بزرگوار این حدیث را روایت کرد: «یا یزیدبن اسد! احب للناس ما تحب لنفسک». وی در مدینه بود و همراه جمعی به شام رفت و از ثقات معاویه شد. در جنگ صفین با معاویه بود و به شرکت در قتل عثمان متهم گردید. معاویه او را با سمت فرماندهی اهل دمشق به مصر فرستاد. وی پیش از معاویه در حدود سال 55 ه . ق. درگذشت. او جد خالدبن عبدالله قسری امیر است. (از اعلام زرکلی). و رجوع به عقدالفرید ج1 ص259 و البیان و التبیین فهرست ج2 و 3 و حبیب السیر ج1 ص183 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن اسیدبن زافربن اسماء سلمی، از والیان و رجال دولت عباسی بود و مادرش دین نصاری داشت. در زمان خلافت مهدی و منصور عباسی به والیگری ارمینیه رسید و در سال 158 ه . ق. با رومیان جنگید و بخشهایی از ناحیهء قالیقلا را به تصرف درآورد. او به یزید سلیم شهرت داشت و با یزیدبن حاتم در کرم و سخا به یزیدین معروف و ضرب المثل شدند. مرگ یزید پس از سال 162 ه . ق. اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی). و رجوع به عقدالفرید شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن الاسود جرشی، مکنی به ابوالاسود، از زاهدان و پاکان بود. سلیم بن عامر خبائری گوید: در شام خشکسالی پدید آمد. معاویه با مردم شام برای استسقا از شهر بیرون رفتند. معاویه بر منبر رفت و پرسید یزیدبن اسود کجاست؟ مردم او را صدا کردند. پیش آمد. معاویه او را بر منبر پیش پای خویش نشاند و گفت خدایا ترا به بهترین و برترین مان سوگند می دهم ترا بر یزیدبن اسود سوگند می دهم. پس گفت ای یزید! دستت را به سوی خدا بلند کن. یزید دست بلند کرد و مردم نیز دست بسوی خدا بلند کردند. ناگهان از سوی غرب، ابری پدید آمد و بارانی باریدن گرفت بنحوی که مردم را از رفتن به منازلشان بازداشت. (از صفة الصفوة ج4 ص174).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن الصعق. رجوع به یزید (ابن عمروبن خویلد...) شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن انس مالکی اسدی، از قبیلهء اسدبن خزیمه و از سپهسالاران شجاع و نامی مختار ثقفی بود و همراه او برای خونخواهی حضرت امام حسین (ع) قیام کرد. مختار او را برای آوردن سر بریدهء سه هزار تن از کوفه به موصل مأمور کرد که از آن جمله ابن زیاد بود و او عازم محل مأموریت خود شد. ابن زیاد از موضوع آگاهی یافت و دو لشکر هریک سه هزار تن به جنگ او فرستاد. سپاه ابن زیاد شکست خورد و دو فرماندهء لشکرش کشته شدند. یزید با اینکه از بیماری خطرناکی سخت رنج می برد و ناتوان شده بود باز در هر دو جنگ شرکت کرد و پس از پیروزی در جنگ درگذشت (سال 66 ه . ق.). (از اعلام زرکلی). و رجوع به حبیب السیر ج1 ص246 و عیون الاخبار ج3 ص274 و تاریخ گزیده ص265 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن انیسة یا یزید اهوازی، از خوارج بود و گروهی از خوارج بدو منسوبند و به نام یزیدیه معروف. (از لباب الانساب). پیشوای فرقهء یزیدیه. (از بیان الادیان) (از ملل و نحل شهرستانی ص148) : بدان که اول داعی، این جماعت را یزید اهوازی بود. (کتاب النقض ص328). و رجوع به یزیدی و یزیدیة شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن بکربن داب، شاعری عالم به اخبار و اشعار عرب بود و دو پسر او عیسی بن یزید و یحیی بن یزید عالم بر اخبار عرب بوده اند. (از ابن الندیم). و رجوع به البیان والتبیین ج1 و 3 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ثروان قیسی، از قبیلهء قیس بن ثعلبة، مکنی به ابوثروان و معروف به هبنقه و ملقب به ذوالودعات جاهلی بود و در غفلت مثل است. گویند: «احمق تر از هبنقه!» وی گردن بندی به درازی ریشش از شبه و سفال و استخوان بر گردن می آویخت. سبب این کار را پرسیدند گفت: می خواهم بدان خودم را بشناسم! برادرش گردن بند را دزدید و بر گردن آویخت چون برادر را دید، گفت: اگر تو منی پس من کیستم؟! (از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن جبریل (ابی کبشة)بن یسار سکسکی، از فرماندهان بزرگ و دلیر امویان و فرماندهء عسس و سپهسالار عبدالملک بن مروان بود و ولید پس از مرگ حجاج او را به امارت عراقین منصوب کرد. وقتی سلیمان به خلافت رسید فرمانروایی سند را بدو داد. یزید 18 روز پس از انتصاب جدید به سال 96 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن جدعاء عجلی، شاعری از اهل بادیه بود و در زمان فتنهء عبدالله بن زبیر زنده بود. وی به سال 75 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن حاتم بن قبیصة بن مهلب بن ابی صفرة ازدی، مکنی به ابوخالد، از فرماندهان شجاع و نام آور عهد عباسی بود. در سال 144 ه . ق. والی مصر و در سال 154 ه . ق. والی افریقیه شد و با خوارج جنگید و بر آنها پیروز شد و به سال 170 ه . ق. در قیروان درگذشت. او مانند جدش مهلب به جود و بخشش شهرت داشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ابن خلکان ج2 ص434 و کامل ابن اثیر ج5 ص284 و البیان و التبیین ج2 ص195 و قاموس الاعلام ترکی شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن حارث بن رویم شیبانی، از فرماندهان نظامی دلیر و بزرگ بود. عصر حضرت رسول (ص) را درک کرد و به دست حضرت علی (ع) اسلام آورد. در جنگ یمامه شرکت کرد. یزید به سال 68 ه . ق. در جنگ خوارج در ری کشته شد. (از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن حصین بن نمیربن نائل بن لبید سکونی، از بنی سکون از کنده، امیری از بزرگان عهد مروان و اهل حمص بود. یزیدبن معاویه او را والی حمص کرد و او در آنجا به سال 103 ه . ق. کشته شد. یزید از تابعان بود و از معاذبن جبل روایت کرد و دیگران از او روایت دارند. (از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن حکم بن ابی عاص بن بشربن دهمان ثقفی، از اهالی طائف و از گویندگان عالیقدر عهد اموی ساکن بصره بود. حجاج او را به والیگری فارس برگزید ولی پیش از رفتن معزول کرد. مرگ یزید در حدود سال 105 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی). و رجوع به البیان و التبیین ج3 ص215 و عیون الاخبار شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن حنباء. رجوع به یزیدبن عمروبن ربیعه... شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن خالدبن عبدالله بن یزید قسری بجلی، با پدرش در عراق بود. پدرش را کشت و به غوطهء دمشق رفت و برای گرفتن خلافت از مروان بن محمد بن مروان قیام کرد. مردم غوطه عهدشکنی نمودند و او را به امارت خود برگزیدند و به دمشق حمله کردند و آنجا را به محاصره درآوردند. گروهی از حمص به طرفداری از مروان به آنان حمله بردند و مردم دمشق نیز از داخل به پیکار با آنان برخاستند. یزید و طرفدارانش شکست خوردند. یزید را دستگیر کردند و کشتند و در دروازهء فرادیس دمشق به دار آویختند و سر او را نزد مروان به حمص فرستادند (سال 127 ه . ق.). (از اعلام زرکلی). و رجوع به عقدالفرید ج5 ص229 و عیون الاخبار ج1 ص216 و البیان و التبیین ج1 ص349 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن خالد (یا خلید) بن مالک بن فروة بن قیس، از بنی عوف بن همام از ذهل بن شیبان، شاعر و معروف به اعشی عوف بود و عبدالملک بن مروان به شعر زیرین او مثل می زد:
«ان کنت تبغی العلم او اهله
او شاهداً یخبر عن غائب
فأعتبر الارض باسمائها
و اختبر الصحاب بالصاحب».
(از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن خذاق عبدی از قبیلهء بنی عبدقیس، شاعر دورهء جاهلی و معاصر عمروبن هند بود. ابوعمروبن علاء گفته است که او نخستین شاعری است که در نکوهش دنیا شعر سروده است. (از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن دینار ثقفی معروف به ابن ابی مسلم و ابن مسلم، مکنی به ابوالعلاء، از فرمانروایان نامدار عهد بنی امیه است. حجاج او را منشی خود ساخت و او لیاقت ذاتی خود را نشان داد و به مقامات عالی دولتی رسید و در منصب فرمانروایی افریقیه به دست گروهی از مردم آنجا کشته شد (102 ه . ق.). (از اعلام زرکلی). و رجوع به الوزراء و الکتاب ص26 و 30 و 32 و 34 و 35 و سیرة عمر بن عبدالعزیز ص74 و تاریخ الخلفاء ص171 و کامل ابن اثیر ج5 ص48 و مجمل التواریخ والقصص ص305 و فهرست البیان و التبیین و فهرست عقدالفرید ج1 و 2 و 4 و 5 و عیون الاخبار ج3 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ربیعة. رجوع به یزیدبن زیادبن ربیعة شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن رومان اسدی، یکی از قراء که نافع قرائت را از او اخذ کرد. (نفائس الفنون). یزیدبن رومان قاری، مکنی به ابوروح، تابعی است. (یادداشت مؤلف). او اهل مدینه و از ثقات بود و در مدینه به سال 130 ه . ق. درگذشت. شرح حال وی در کتب ستة آمده است. (از اعلام زرکلی). یزیدبن رمان قاری ء مولی زبیربن عوام مدنی قرائت را از عبدالله بن عیاش بن ابی ربیعه فراگرفت از ابن عباس و عروة بن زبیر روایت شنید. نافع بن ابی نعیم از او روایت دارد و یحیی بن معین وی را توثیق کرده است. وفات یزید به سال 130 ه . ق. بود. (از ابن خلکان ج2 ص414). و رجوع به عیون الانباء ج2 ص115 و 86 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن زریع بصری عیشی، مکنی به ابومعاویه، در عصر خود محدث بصره بود. احمدبن حنبل و ابن سعد او را ستوده و از ثقات شمرده اند. پدر یزید والی اُبُلَّه بود. تولد او به سال 101 و وفاتش به سال 182 ه . ق. اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی). و رجوع به تاریخ الخلفاء ص7 و 190 و صفة الصفوة ج3 ص276 و الموشح ص133 و 135 و المصاحف ص98 و 151 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن زمعة بن ابی جیش الاسود اسدی قرشی، از صحابه و یکی از کسانی بود که ریاست قبیلهء قریش در دوران جاهلی بدانان ختم شد. قبیلهء قریش به کاری بی مشورت او نمی پرداختند. یزید از نخستین کسانی است که اسلام آورد و از مهاجران حبشه بود و در جنگ حنین یا طائف شهید شد. (از اعلام زرکلی). و رجوع به امتاع الاسماع ج1 ص417 و عقدالفرید ج3 ص260 و 264 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن زیادبن ربیعه حمیری، مکنی به ابوعثمان و ملقب به مفرغ و معروف به ابن مفرغ، شاعر غزلسرا و هجوگوی چیره دستی بود و نیز مدایح بلند و اشعار نغزی از او برجای مانده است. نام او در بیشتر مآخذ «یزیدبن ربیعة» و گاهی «یزیدبن مفرغ» آمده است. (از اعلام زرکلی). شاعر معروف عرب که در آغاز عهد اموی در ایران می زیست و در خوزستان به دختری تعلق خاطر یافت. عبادبن زیاد برادر عبیداللهبن زیاد را هجو گفت و در نتیجه مورد خشم عبیدالله قرار گرفت و مدتی در بصره محبوس بود. روزی عبیدالله فرمان داد او را با خوک و گربه ای به یک ریسمان بستند و در شهر بصره گردانیدند و چند کودک پارسی زبان دنبال او راه افتادند و می گفتند «این چیست، این چیست؟» یزید در پاسخ آنان می گفت: «آب است و نبیذ است، عصارات زبیب است. سمیه روسپیذ است». (سمیه مادر زیادبن ابیه بود). و رجوع به مادهء ابن مفرغ (یزیدبن زیاد...) و تاریخ الخلفاء ص10 و ابن خلکان ج2 ص444 و معجم الادباء ج7 ص297 و کامل ابن اثیر ج3 ص260 و تاریخ سیستان ص95 و 96 و 213 و احوال و اشعار رودکی ص245 و 246 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن سلمة بن سمرة. رجوع به یزید (ابن طثریه...) شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن سوید ازدی مصری، مکنی به ابورجاء و مشهور به یزیدبن ابی حبیب، در صدر اسلام مفتی اهل مصر بود. وی نخستین کسی است که علوم دینی و فقه را در مصر عنوان کرد. در حفظ حدیث آیتی بود. تولد او به سال 53 و مرگش به سال 128 ه . ق. روی داد. (از اعلام زرکلی). او در زمان خلافت مروان حمار درگذشت. (از تاریخ الخلفاء ص110 و 170). و رجوع به عقدالفرید ج2 ص123 و 205 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن شجرهء رهاوی، از فرمانروایان بزرگ و نامدار و شجاع دوران اموی و از یاران معاویه بود. معاویه او را به سرکردگی سه هزار سپاه به مکه فرستاد و او آنجا را گشود. یزید در یکی از جنگها به سال 58 ه . ق. کشته شد. (از اعلام زرکلی ج7). و رجوع به کامل ابن اثیر ج3 ص191 و عقدالفرید ج1 ص228 و 229 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن صقلاب. رجوع به یزیدبن محمد بن صقلاب... شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ضبة. رجوع به یزیدبن مقسم ثقفی... شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن طثریة بن سلمه، مکنی به ابوالمکشوح، از مشاهیر شعرای عرب و اشعارش در حماسه و اغانی مذکور است. ابوالفرج اصفهانی دیوان وی را گرد آورد و مرتب نمود. وی به قبیلهء قشیر منسوب بود و عزت و احترام کامل داشت و به شجاعت و سخاوت معروف و از حسن و جمال بهره ور بود و در سال 126 ه . ق. در همراهی مندلث بن ادریس الحنفی درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی). یزیدبن طثریة بن سلمه، مکنی به ابوالمکشوح از گویندگان نامی اشعار حماسی و غنایی عرب در دوران بنی امیه بود. دیوان اشعارش بوسیلهء ابوالفرج اصفهانی تدوین گردیده است. (یادداشت مؤلف). منوچهری در اشاره به شعر او گوید:
بلبل نگوید این زمان لحن و سرود تازیان
قمری نگرداند زبان بر شعر ابن طثریه.
و رجوع به اعلام زرکلی و الجماهر ص118 و معجم الادباء ج7 ص299 و البیان و التبیین ج1 ص185 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن طلحهء عبسی، مکنی به ابوخالد و معروف به یزید فصیح، نویسنده ای چیره دست، شاعری توانا و خطیبی زبان آور بود و در ادب و لغت عرب احاطه و تسلط کامل داشت و در حدود سال 320 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن عامربن حدیده، مکنی به ابوالمنذر انصاری. (یادداشت مؤلف). رجوع به مادهء ابوالمنذر (انصاری...) شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن عبدالمدان بن دیان بن قطن، از بنی حارث بن کعب از مذحج بود و از شجاعان نامدار و شاعران عالیمقدار و اشراف یمن به شمار می رفت و در نجران سکنی داشت. ابوالفرج اصفهانی نام او را در شمار چهار تن یزید نام که در جنگ کلاب دوم کشته شده اند ذکر کرده ولی مورخان عصر نبوی و پیش از همهء آنان ابن اسحاق نام او را در عداد کسانی که به سال دهم هجری با خالدبن ولید به خدمت حضرت رسول (ص) آمده اند ثبت کرده اند. او در شرف مثل بود. (از اعلام زرکلی). و رجوع به عقد الفرید ج6 ص81 و امتاع الاسماع ج1 ص501 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن عبدالملک بن مروان، نهمین از خلفای بنی امیه. (یادداشت مؤلف). در دمشق به سال 71 ه . ق. به دنیا آمد و پس از مرگ عمر بن عبدالعزیز (101 ه . ق.) در عهد برادرش سلیمان بن عبدالملک به حکومت رسید و در دورهء حکومت او جنگهای سختی درگرفت که از آن جمله جنگ جراح حکمی با ترک بود. و نیز یزیدبن مهلب در بصره بر ضد او قیام کرد و او برادرش مسلمة را برای سرکوبی یزیدبن مهلب فرستاد و برادرش در سال 105 ه . ق. ابن مهلب را شکست داد و کشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به حبیب السیر ج1 ص258 و 259 و 260 و تاریخ الخلفا ص8 و 151 و 154 و 163 و الوزراء و الکتاب ص31 و 34 و 37 و سیرة عمر بن عبدالعزیز و خاندان نوبختی ص37 و تجارب السلف ص80 و 81 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن عبدالله بن ابی خالد لخمی معروف به ابن ابی خالد و، مکنی به ابوعمرو نویسندهء توانا و شاعر نغزگوی اندلسی از اهل اشبیلیه بود و همانجا درگذشت (612 ه . ق.). (از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن عبدالله بن حربن همام کلابی، معروف و مکنی به ابوزیاد، از قبیلهء بنی کلاب و ادیب و شاعر و دانشمند بود. او راست: 1- النوادر. 2- الفروق. 3- الابل. 4- خلق الانسان. یزید در حدود سال 200 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن عبدالله بن دینار، مکنی به ابوخالد، در اصل از غلامان ترک بود که در روزگار عباسیان از فرمانداران و فرماندهان بزرگ آنان به شمار میرفت. در عهد منتصر عباسی به سال 242 والی مصر شد و از بغداد بدانجا روانه گشت و کارهای آنجا را سامان داد. در عهد او مقیاس نیل بنا نهاده شد و آن عمودی مدرج است که برای اندازه گیری و کاهش و افزایش آب نیل تعبیه شده است. او علویان را سخت در جزیرهء روضه در تنگنا گذاشت و ده سال و هفت ماه فرماندار مصر بود تا در عهد معتزبن متوکل (سال 253) معزول گردید. مرگ یزید پس از سال 255 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن عبدالله بن شخیر، مکنی به ابوالعلاء برادر مطرف، از راویان و پاکان و نیکان بود و چندان قرآن می خواند که غش بر وی عارض می شد. یزید ده سال از حسن بصری و مطرف برادرش ده سال از او بزرگتر بود از پدر و جز پدر روایت دارد و به سال 111 ه . ق. در بصره درگذشت. (از صفوة الصفوة ج3 ص154 و 155).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن عبدربه حمصی جرجسی، مکنی به ابوالفضل، تابعی محدث است و از بقیة بن ولید روایت کند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به سیرة عمر بن عبدالعزیز ص95 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن عبید سلمی سعدی، معروف و مکنی به ابووجزة، شاعر و محدث و مقری و از تابعان بود. اصل وی از بنی سلیم بود و در مدینه سکنی گزید و به سال 130 ه . ق. در همانجا درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ابووجزة شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن عمر بن هبیرة، مکنی به ابوخالد و معروف به ابن هبیرة. رجوع به ابن هبیرة شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن عمروبن خوید (الصعق) کلابی، معروف به ابن الصعق، از چابکسواران دوران جاهلی و از گویندگان نامی بود. دربارهء او اخبار و روایات فراوان نقل است. (از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن عمروبن ربیعة، معروف به ابن حنباء، از بنی زید مناة حنظلی تمیمی و از گویندگان مشهور عهد بنی امیه بود و دو برادر به نام صخر و مغیره داشت که هردو شاعر بودند و گاهی شعر آن سه باهم مخلوط و اشتباه می شود. یزید در حدود سال 90 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به فهرست عقدالفرید ج1 و 2 و 3 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن قعقاع، مکنی به ابوجعفر. از مشاهیر قراء و بزرگان تابعان بود. از عبدالله بن عباس و ابوهریره قرائت را آموخت و از عمیدبن عمر بن خطاب احادیث شریف روایت کرد. او به سال 132 ه . ق. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج6). از تابعان و یکی از قراء عشره بود. در قرائت امام اهل مدینه و نیز از مفتیان بزرگ و مجتهدان بود و در مدینه درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به تاریخ الخلفا ص170 و ابن خلکان ج2 ص413 و تاریخ گزیده ص759 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن قنافة بن عبدشمس عدوی، از بنی عدی بن اخزم، از ثعل بن عمروبن غوث، شاعر جاهلی و معاصر حاتم طایی بود. یزید اشعاری در هجو حاتم سروده که از آن جمله است:
«لعمری و ما عمری علیّ بهین
لبئس الفتی المدعو باللیل حاتم».
(از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن قیس بن تمام بن حاجب الارحبی، از بنی صعب بن دومان از همدان، معروف به ارحبی از امرا و خطبا و فصحا و شجاعان معروف بود. محضر حضرت رسول (ص) را درک کرد و در کوفه ساکن شد. به حضرت علی (ع) پیوست و در جنگها با او بود و از طرف آن حضرت والی اصفهان و ری و همدان شد. در جریان حکمیت صفین جزء نمایندگان حضرت علی بود. و مردم را به جنگ صفین بر ضد معاویه تشویق می کرد و خود در همان جنگ کشته شد (سال 37 ه . ق.). (از اعلام زرکلی). و رجوع به تاریخ الخلفا ص51 و ذکر اخبار اصبهان ج2 ص343 و عقدالفرید ج3 ص347 و مجمل التواریخ والقصص 277 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن مالک جعفی، مکنی به ابوسبرة، صحابی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به ابوسبرة شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن محمد بن صقلاب، مکنی به ابوبکر و معروف به ابن صقلاب، شاعر و کاتب اندلسی و در غزل استاد و در ادب نامور بود. همتی بی مانند داشت. مرگ یزید به سال 619 ه . ق. روی داد. (از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن محمد بن مهلب بن مغیره، مکنی به ابوخالد و معروف به مهلبی، از شاعران رجزسرا و راویان معروف بود. به خدمت متوکل عباسی پیوست و به مدح وی پرداخت و نیز در مرگ او مرثیهء غرایی سرود. وی اهل بصره بود ولی در بغداد شهرت یافت و به سال 259 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). کتاب المهلب و اخباره و اخبار ولده از اوست. (ابن الندیم). و رجوع به الموشح ص141 و 179 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن مخرم بن حزن (جرم؟) بن زیاد حارثی مذحجی، از معاریف و شعرای دوران جاهلی و از مردم یمن بود. در جنگ کلاب دوم شرکت داشت. در بغداد محله ای است به نام مخرم که یکی از فرزندان یزید در آنجا اقامت داشت و از این رو بدان نام معروف شده است و جماعت بیشماری بدان محله منسوبند. (از اعلام زرکلی).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن مرثد همدانی، مکنی به ابوعثمان، از راویان بود و از معاذ و ابودرداء روایت دارد. ولیدبن عبدالملک می خواست او را والی کند. چون آگاهی یافت خود را به دیوانگی زد و لباس پشت و رو پوشید و بی کفش و جامه در بازارها به گردش پرداخت. ولید با شنیدن این خبر از انتصاب او چشم پوشید. (از صفة الصفوة ج4 صص177 - 178).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن مردانبه اصفهانی الاصل ساکن کوفه، از راویان بود و محمد بن احمدبن حسن مع الواسطه از او، و او از عبدالرحمان بن ابی نعم، و او از ابوسعد خدری حدیث شریف «الحسن و الحسین سیدا شباب اهل الجنة» را از حضرت رسول (ص) روایت کرده است. (از ذکر اخبار اصبهان ص343). و رجوع به المصاحف ص179 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن مزیدبن زائده شیبانی، مکنی به ابوخالد و ابوزبیر و معاصر هارون الرشید، در سخا و کرم مشهور بود. شاعران در مدح وی اشعار فراوانی گفته و صله های بیکرانی گرفته اند. وی برادرزادهء معن بن زائد معروف بود و در مکارم او نوادر بسیاری مشهور است. یزید به سال 185 ه . ق. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج6). او والی ارمینیه و آذربایجان شد. هارون الرشید او را به جنگ ولیدبن طریف شیبانی که علم طغیان بر ضد هارون برافراشته بود فرستاد. یزید ولید را کشت و به ارمینیه بازگشت. مرگ یزید به سال 185 ه . ق. در بردعه که از شهرهای آذربایجان بود اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ج1 ص274 و 289 و سیرة عمر بن عبدالعزیز ص84 و الوزراء والکتاب ص132 و ابن خلکان ج2 ص437 و فهرست تاریخ سیستان والبیان والتبیین فهرست ج1 و 2 و 3 و تاریخ اسلام ص187 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن مسلم. رجوع به یزیدبن دینار شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن معاویة بن ابی سفیان، نام خلیفهء دوم از خلفای اموی. (از ناظم الاطباء). دوم است از پادشاهان بنی امیه و مدت سلطنت او سه سال و شش ماه است. (منتهی الارب). یزیدبن معاویة بن ابی سفیان (25 - 64ه . ق.) معاویه او را در سال 56 هجری به ولایتعهدی برگزید و خلاصهء داستان اینکه در این سال معاویه خواست تا مغیرة بن شعبه را از حکومت کوفه عزل و سعیدبن عاص را به جای او نصب کند. مغیره، آگاه شد و به شام نزد یزید رفت و گفت بزرگان اصحاب پیغمبر و اعیان قریش همه مردند و فرزندان آنان جای ایشان را گرفته اند. تو از همهء آنان برتری، چرا معاویه برای تو از مردم بیعت نمی گیرد؟ یزید گفت پنداری که این کار درست شود؟ گفت آری. یزید به معاویه خبر برد. معاویه مغیره را طلبید و گفت این کار از چه کسی برمی آید گفت بیعت کوفه را من و بیعت بصره را زیاد تعهد می کنیم و چون این دو شهر بیعت کردند کسی مخالفت نخواهد کرد. معاویه گفت بر سر کار خود رو! مغیره پس از بازگشت به کوفه گروهی از هواخواهان آل امیه را طلبید و به آنان مالی فراوان داد و ایشان را به سرکردگی پسر خود نزد معاویه فرستاد تا از او بخواهند یزید را به ولیعهدی برگزیند. چون به شام رسیدند معاویه گفت در این کار شتاب مکنید و پسر مغیره را گفت پدرت دین این مردم را به چند خرید؟ گفت به سی هزار درهم! گفت آسان خریده است. سرانجام بیعت یزید پایان یافت. چون معاویه درگذشت مردم همگی از یزید اطاعت کردند. الا چهارتن که بیعت او انکار نمودند: یکی امام حسین بن علی (ع) و سه تن دیگر: عبدالله بن زبیر و عبدالرحمان بن ابی بکر و عبدالله بن عمر (رض). این چهارتن در مدینه بودند. یزید به ولیدبن عتبه نامه کرد که این چهارتن را بگیر تا با من بیعت کنند و اگر انکار نمایند همانجا بکش. حسین بن علی علیه السلام از بیعت یزید سرباز زد و به مکه و از آنجا به کوفه رفت و در کربلا شهید شد. و این فاجعهء بزرگ در نخستین سال خلافت یزید روی داد. سال شصت و سوم از هجرت مردم مدینه بر یزید شورش کردند و بنی امیه را از شهر راندند یزید مسلم بن عقبه را مأمور سرکوبی این شهر کرد و او مدینه را ویران و مردم شهر را قتل عام نمود. و این کشتار زشت در تاریخ اسلام به نام وقعهء حره معروف است. رجوع به حره شود. در سال 64 مسلم بن عقبه را برای محاصرهء عبدالله بن زبیر به مکه فرستاد و او منجنیق ها برآورد و کعبه را به آتش و سنگ بست. یزید در چهاردهم ربیع الاول سال 64 به سن 38 سالگی درگذشت. مادر او میسون دختر بجدل بن انیف کلبی است. وقتی که حضرت حسین و برادران و یارانش را به امر یزید شهید کردند و ابن زیاد سر آنان را برای یزید فرستاد، یزید نخست بسیار شاد شد، ولی بعد سخت پشیمان شد به سبب خشم و نفرتی که مردم نسبت به او پیدا کرده بودند. یزید شعر می گفت و از اشعار اوست:
آب هذا السهم فاکتنعا
و امرالنوم فامتنعا
راعیاً للنجم اَرقبهُ
فاذا ما کوکب طلعا
حام حتی اننی لاری
انه بالغور قد وقعا
ولها بالماطرون اذا
اکل النمل الذی جمعا.
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا.
خاقانی.
چشم و چراغ جهان آنکه بود چون یزید
دشمن بی آب او در دو جهان خاکسار.
خاقانی.
و رجوع به تاریخ اسلام ص154 و 157 و تجارب السلف ص65 تا 67 و تاریخ بلعمی شود.
-امثال: مثل یزید (امثال و حکم دهخدا)؛ ستمگر.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن معاویة بن مروان بن عبدالملک، معروف به یزید مروانی، از امرای نامی عهد بنی امیه بود. در هنگام قیام بنی عباس در شام اقامت داشت. عبدالله بن علی بن عبدالله بن عباس او را اسیر کرد و با عبدالجباربن یزیدبن عبدالملک به حضور ابی عباس (سفاح) به عراق فرستاد. سفاح آن دو را به سال 132 ه . ق. در حیره به دار آویخت و کشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به تاریخ الخلفا ص139 و 130 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن معاویهء نخعی، از اشراف و چابک سواران نامی عرب در صدر اسلام بود. در جنگ بلنجر شرکت کرد و با سپاه ترک و خزر جنگ شدیدی نمود. سنگی از باروی بلنجر بر سر او خورد و او را از پای درآورد (سال 32 ه . ق.). (از اعلام زرکلی ج9).

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن مفرغ. رجوع به یزیدبن زیاد و نیز ابن مفرغ شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن مقسم ثقفی، به نام مادرش ضبه به «ابن ضبه» معروف بود. یزید شاعری نامدار از اهل طائف حجاز بود. پدرش را در کودکی از دست داد و مادر به تربیت او همت گماشت. از این رو به نام مادر منتسب شد. ابوالفرج اصفهانی در اغانی هزار قصیده از او ذکر کرده که گویندگان عرب بیشتر آنها را به خود نسبت داده اند و یا در اشعارشان با شعر یزید تداخل دیده می شود. او در اشعار خود به آوردن واژه های دور از ذهن و قافیه های دشوار تعمد داشت. یزید در حدود سال 130 ه . ق. در طائف درگذشت. و رجوع به البیان والتبیین ج3 ص46 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن منصوربن عبدالله، مکنی به ابوخالد، از اولاد ذوالجناح حمیری از امرای عباسیان و دایی مهدی عباسی بود. در عهد منصور عباسی نخست والی بصره (سال 152 ه . ق.) و بعد والی یمن شد (154). و در سال 159 معزول گردید. در سال 161 مهدی او را والی سواد کوفه کرد. یزید به سال 165 ه . ق. در بصره درگذشت. بشاربن برد در هجو او شعری بلند دارد. از اعقاب او گروهی ماندند که به نام یزیدیه معروفند. و نیز یحیی بن مبارک عدوی یزید به سبب تعلیم و تربیت فرزندان یزید بدو منسوب است. (از اعلام زرکلی). و رجوع به حبیب السیر ج1 ص228 و الوزراء والکتاب ص106 و الموشح ص262 و تاریخ سیستان ص141 و 142 و البیان والتبیین ج2 ص190 و یزیدیه شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن مهلب بن ابی صفره ازدی، مکنی به ابوخالد، برادر زن حجاج و پسر مهلب والی حجاج در خراسان بود. پس از مرگ پدر به جای او به والیگری خراسان رسید، ولی بعد حجاج او را زندانی ساخت. یزید از زندان گریخت و در فلسطین به حضور سلیمان بن عبدالملک رفت و به التماس وی از سوی برادرش ولیدبن عبدالملک عفو گردید. با مرگ حجاج به سال 96 به فرمانروایی عراق و به سال 98 به فرمانروایی خراسان منصوب شد و گرگان و طبرستان و دهستان و سرزمینهای دیگری را به تصرف درآورد و با 25 هزارهزار درهم پول نقد از خراسان به سوی شام به حضور سلیمان بن عبدالملک رهسپار شد و در طی نامه ای حرکت خود را بر او نوشت، ولی در راه بود که سلیمان درگذشت و عمر بن عبدالعزیز به جای او به خلافت نشست و نامهء یزید به دست او افتاد. عمر او را به سبب پولی که به ستم از مردم گرفته بود کیفر داد و به زندان افکند، ولی چون در سال 101 خبر درگذشت عمر بن عبدالعزیز و نشستن یزیدبن عبدالملک را به جای او شنید با سابقهء خصومتی که با وی داشت از زندان فرار کرد و به بصره رفت و عدی بن ارطاة والی عراق را عزل و حبس کرد و با اعلام عزل یزیدبن عبدالملک مردم را به بیعت دعوت نمود. یزیدبن عبدالملک برادرش مسلمه را به سپاهی گران برای سرکوبی وی فرستاد. جنگ سختی میان آنان درگرفت و سرانجام مسلمه پیروز شد و یزید به سال 102 ه . ق. به دست مسلمه افتاد و مسلمه او را کشت و سر او را برای برادر به شام فرستاد. خانوادهء او به کرمان رفتند و به جنگ ادامه دادند ولی سرانجام منکوب شدند. خاندان مهلب (آل مهلب) در عهد وزارت برمکیان دوباره به قدرت و شوکت رسیدند. رجوع به اعلام زرکلی و تاریخ الخلفا ص164 و 228 و 233 و 234 و ابن خلکان ج2 ص415 و تاریخ اسلام ص162 و 163 و 165 و 172 و فهرست الوزراء و الکتاب و فهرست ج1 حبیب السیر و مجمل التواریخ والقصص ص306 و 308 و 321 و الموشح ص105 و فهرست تاریخ گزیده شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن میسرة، مکنی به ابی یوسف، محدث است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مادهء ابویوسف (یزید...) و تاریخ بیهق ص201 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن نعمان حمیری، معروف و ملقب به ذوالکلاع الاکبر، از پادشاهان دوران جاهلی یمن بود. بتی که در قرآن کریم به نام «نسر» آمده از آن بنی ذوالکلاع بود که تصویر کرکس داشت و آن را عبادت می کردند. (از اعلام زرکلی). و رجوع به مادهء ذوالکلاع الاصغر شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن ولیدبن عبدالملک، ملقب به ناقص، دوازدهمین از خلفای بنی امیه. (یادداشت مؤلف). او کنیهء ابوخالد داشت و از خلفای دولت مروانی اموی در شام بود. یزید به سبب بدرفتاری پسرعمش ولیدبن یزید که خلیفه بود بر او شورید و بر دمشق مستولی شد و با ولید به جنگ پرداخت و او را کشت و امر خلافت و حکومت بر او مسلم گشت. (رجب سال 126 ه . ق.). یعقوبی گوید: خلافت او پنج ماه دوام یافت و با فتنه و آشوب همگانی همراه بود. اهل مصر و حمص والی او را کشتند و مردم فلسطین و مدینه والی او را طرد کردند. یزید اهل زهد و تقوی بود. نشوان حمیری گفته است در میان بنی امیه نظیر او و عمر بن عبدالعزیز نبود. شهرت او به یزید ناقص از آن سبب است که سلف او ولیدبن یزید بر صله و وظیفهء لشکریان افزوده بود، ولی وقتی که یزید والی شد آن افزایش را از بین برد. لقب او «شاکر لانعم الله» بود. یزید به سال 126 ه . ق. به مرض طاعون درگذشت و یا مسموم شد. گویند مروان جعدی وقتی والی شد قبر او را نبش کرد و جسد او را به دار آویخت! (از اعلام زرکلی). و رجوع به مادهء ناقص و حبیب السیر ج1 ص264 و تاریخ الخلفا ص8 و 169 و تاریخ اسلام ص168 و 170 و الوزراء والکتاب ص44 و 45 و فهرست احوال و اشعار رودکی والبیان والتبیین و کتاب النقض ص126 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن هارون بن زاذان بن ثابت سلمی وسطی، مکنی به ابوخالد، در حدیث از حافظان ثقه و در علوم دین استاد و محیط، و در هوشیاری و شخصیت انسانی ممتاز بود. اصل او از بخارا ولی زادگاه و آرامگاهش واسط بود. هفتاد هزار تن در محضر او گرد می آمدند و او بیست و چهار هزار حدیث مستند حفظ کرده بود. مأمون گفته است اگر مکان یزیدبن هارون نبود من اظهار می کردم که قرآن مخلوق است. (از اعلام زرکلی). یزید در شهر واسط درگذشت و کتاب الفرائض از اوست. (ابن الندیم). و رجوع به مادهء ابوخالد یزیدبن هارون و تاریخ الخلفاء ص221 و تاریخ بیهق ص139 و 166 و صفة الصفوة ج3 ص8 و سیرة عمر بن عبدالعزیز ص7 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن هبیرة بن مثنی فرازی، مکنی به ابوخالد، از رجال نامی مروان حمار آخرین خلیفهء اموی بود. (از قاموس الاعلام ترکی ج6). قصر ابن هبیره را او بنا کرد. (از نخبة الدهر دمشقی). و رجوع به مادهء ابن هبیرة و اعلام زرکلی و حبیب السیر ج1 و نخبة الدهر دمشقی ج1 و 3 و 4 عیون الاخبار و عقدالفرید ج1 و 2 البیان والتبیین و تاریخ سیستان ص133 و مجمل التواریخ والقصص و تاریخ الخلفاء ص221 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) ابن یزیدالاودی. در عهد عمر بن عبدالعزیز والی اصفهان شد. او برادر ادریس الاودی است، که عبدالله بن جعفربن فارس در کتاب خود به واسطه از او روایت کرده است. (از ذکر اخبار اصبهان ص344). و رجوع به حبیب السیر ج1 ص279 و عیون الاخبار ج2 ص300 شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) نهری است در دمشق. این نهر را از نهر بروایجی که در دامنهء کوهی واقع شده در طرف ثورا جدا ساخته اند و منسوب است به یزیدبن معاویه. (از معجم البلدان). نهری است به دمشق. (از منتهی الارب). نهری است به دمشق منسوب به یزیدبن معاویة بن ابی سفیان سرچشمهء آن و سرچشمهء نهر بردی یکی است، ولی نهر یزید از بن کوهی که میان آن و زمین دویست ذراع یا در همین حدود فاصله است جاری است و سرزمینهایی را که میاه بردی و میاه ثور بدانها نمی رسد سیراب می کند. (از تاج العروس).

یزید.

[یَ] (اِخ) بجلی. رجوع به یزیدبن اسدبن کرز... شود.

یزید.

[یَ] (اِخ) بریدی شامی، یکی از قراء بود و او را قرائتی است. (ابن الندیم).

یزید.

[یَ] (اِخ) مهلبی. رجوع به یزید (ابن محمد بن مهلب...) شود.

یزیدالاحول.

[یَ دُلْ اَحْ وَ] (اِخ) مکنی به ابوخالد. کاتب ابوعبدالله وزیر المهدی خلیفهء عباسی متوفی به سال 168 ه . ق. است. (از الوزراء والکتاب ص102 و 141 و 143). و رجوع به یزیدبن منصور شود.

یزیدالناقص.

[یَ دُنْ نا قِ] (اِخ) رجوع به یزید (ابن ولید) شود.

یزیدان.

[یَ] (اِخ) نهری است به بصره. (منتهی الارب). نهری است در بصره منسوب به یزیدبن عمرو اسدی. (از معجم البلدان). نهری است به بصره منسوب به یزیدبن عمرو اسدی و او در زمان خود از رجال بصره بود. یاقوت گوید یکی از اصطلاحات اهل بصره این است که هرگاه زمینی را به مردی نسبت دهند در آخر آن الف و نونی بیفزایند. (از تاج العروس).

یزید اهوازی.

[یَ دِ اَهْ] (اِخ) مؤسس فرقهء یزیدیه. رجوع به یزید (ابن انیسة) شود.

یزیدکان.

[یَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان رهال بخش حومهء شهرستان خوی واقع در 23 هزارگزی جنوب باختری خوی با 600 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یزیدی.

[یَ] (ص نسبی) منسوب به یزید. (ناظم الاطباء). رجوع به یزیدبن معاویة شود.

یزیدی.

[یَ] (اِخ) یزیدیه. منسوب به یزیدبن انیسة و از پیروان او. فرقه ای از خوارج. رجوع به یزیدیه شود.

یزیدی.

[یَ] (اِخ) ابراهیم بن یحیی بن مبارک، مکنی به ابواسحاق و معروف به یزیدی، از ادبای اوایل قرن سوم و از تلامذهء اصمعی بود. از آثار اوست: 1- ناء الکعبة و اخبارها. 2- ما اتفق لفظه و اختلف معناه. 3- مصادر القرآن. ابراهیم به سال 225 ه . ق. درگذشت. (از ریحانة الادب ج4 ص336). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

یزیدی.

[یَ] (اِخ) علی بن احمدبن سعید یزیدی، حافظ معروف به ابن حزم اندلسی، صاحب تصنیفات بسیار و معروف بود و به مذهب ظاهریه تمایل داشت. (از لباب الانساب). و رجوع به ابن حزم شود.

یزیدی.

[یَ] (اِخ) محمد بن ابی محمد، مکنی به ابوعبدالله پسر یحیی بن مبارک، در لغت و قرائت و شعر سخت مهارت داشت و به همراهی معتصم خلیفه به مصر رفت و در همانجا درگذشت. قطعهء زیر از اوست:
الهوی امر عجیب شأنه
تارة یأس و احیاناً رجا
لیس فیمن مات منه عجب
انما یعجب ممن قد نجا.
(از قاموس الاعلام ترکی ج6).

یزیدی.

[یَ] (اِخ) محمد بن عباس بن یحیی بن مبارک از ائمهء نحو و ادب و نوادر اخبار عرب بود و تربیت اولاد مقتدر خلیفهء عباسی (295 - 320 ه . ق.) را به عهده داشت. از آثار اوست: 1- اخبار یزیدبن معاویه یا اخبار یزیدیین. 2- مختصری در نحو. 3- مناقب بنی العباس. وی به سال 310 یا 313 ه . ق. درگذشت. (از ریحانة الادب ج4 ص336). و رجوع به مادهء ابوعبدالله یزیدی... و قاموس الاعلام ترکی و لباب الانساب شود.

یزیدی.

[یَ] (اِخ) یحیی بن مبارک بن مغیرة عدوی، مکنی به ابومحمد، یکی از بزرگان و علما و ادبا بود و در علم قرائت و علم نحو ید طولی داشت و در قرائت تلمیذ ابوعمرة بن العلا و خلف وی بود و بعد از استاد خود در بصره امام القراء گشت و بعداً به بغداد منتقل گردید و به سمت مربی گری اولاد یزیدبن منصور الحمیری که دائی مهدی خلیفهء عباسی بود، نایل شد و از این رو ملقب به یزیدی گشت. بعد به هارون الرشید انتساب پیدا کرد و مربی مأمون شد. به تقلید «نوادر» معروف اصمعی در علم لغت کتاب النوادر را نوشت، در نحو هم «کتاب المقصور والمدود» را تألیف کرد و «کتاب النقط والشکل» هم از تألیفات اوست. (از قاموس الاعلام ترکی). یحیی بن مبارک بن مغیرهء عدوی، قاری و نحوی و لغوی و شاعر معروف به یزیدی و مکنی به ابومحمد، از ادبا و علمای نامی قرن دوم هجرت بود. وی نحو را از کسایی و لغت و عروض را از خلیل بن احمد آموخت. از آثار اوست: 1- دیوان شعر مرتب. 2- المقصور و الممدود. 3- النقط و الشکل. 4- النوادر. 5- الوقف والابتداء. یحیی همراه مأمون به خراسان رفت و در سال 202 ه . ق. در مرو درگذشت. (از ریحانة الادب ج4 صص336 - 337). نیز از آثار دیگر اوست: 1- مناقب بنی العباس. 2- مختصر النحو. (از اعلام زرکلی). و رجوع به تاریخ ابن خلکان ج2 ص372 و لباب الانساب و اعلام زرکلی ذیل یحیی بن مبارک شود.

یزیدیان.

[یَ] (اِخ) سلسلهء شروان شاهیانند به اعتبار اینکه یزید نام یکی از نیاکان آنهاست. (یادداشت مؤلف). گویا مؤسس آن سلسله محمد بن یزید بود... به همین مناسبت خاقانی شروانشاهان را یزیدیان و آل یزید می خواند، چنانکه در مدح جلال الدین اخستان می گوید :
از گهر یزیدیان زاد علی شجاعتی
کز سر ذوالفقار او زاده قضای راستین.
ای ظلم تو مخرب ملک یزیدیان
لاف از علی مزن که یزید دوم تویی.
خاقانی.
علی ولی که به ملک یزیدیان قلمش
همان کند که به دین ذوالفقار نصرت یاب.
خاقانی.
ای چراغ یزیدیان که دلت
چون علی خیبر ستم بشکافت.خاقانی.

یزیدیون.

[یَ دی یو] (اِخ) پیروان مذهب یزیدی که نام فرقه ای است. رجوع به یزیدی و یزیدیه و الموشح ص380 شود.

یزیدیه.

[یَ دی یَ] (اِخ) نام دیگر شهر شماخی است که مرکز شروان می باشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج5) (از تاج العروس). و رجوع به شماخی شود.

یزیدیه.

[یَ دی یَ] (اِخ) یا یزیدیان، پیروان شیخ شرف الدین ابوالفضائل عدی بن مسافربن اسماعیل... ابن مروان از مشایخ قرن ششم هجری هستند. او به سال 555 یا 557 یا 558 ه . ق. در حدود نودسالگی درگذشت. گویند نسبت یزیدیان به یزیدبن معاویه است و گروهی گویند به یزیدبن انیسه منسوب اند که از خوارج نهروان بود. گروهی دیگر کیش یزیدیه را صورت دگرگون شدهء دین زرتشتی و لفظ یزید را از ریشهء «یز» به معنی پرستش می دانند که «ایزد» و «یزدان» نیز از آن است. رئوس اصول عقاید یزیدیان را که از ادیان مختلف مانند زرتشتی و مسیحی و یهودی گرفته شده با توجه به دو کتاب اساسی آنان به نام «جلوه» و «مصحف رش»، (= قرآن نیاه) و نامه ای که در سال 1211 ه . ق. بزرگان این فرقه به دربار عثمانی نوشته اند و کتابی که یکی از امرای یزیدیهء سنجار تألیف کرده چنین می توان خلاصه کرد: 1- یزیدیان به هفت فرشته یا آفریدگار معتقدند و گویند خداوند نخست دری سفید و بعد پرنده ای آفرید و آنگاه پیش از خلقت زمین و آسمان آن هفت فرشته را در هفت روز هفته (از یکشنبه تا شنبه) خلق کرد بدین ترتیب: 1- عزرائیل، که همان طاوس ملک و رئیس همهء فرشته هاست 2- دردائیل 3- اسرافیل 4- میکائیل 5- جبرائیل 6- شمنائیل 7- نورائیل. 2- برای طاوس مقامی والا قائلند (برخلاف بیشتر ادیان) و آن را واسطهء آفریدگار در آفرینش جهان می دانند و خصوصیاتی بر آن قائلند که با خصوصیات شیطان مطابقت دارد و بیشتر بدین جهت به شیطان پرست ها معروف شده اند. 3- شیخ عدی بن مسافر را شخصیتی بزرگ میدانند و کرامات و معجزات بیشماری بدو نسبت می دهند و قبر او را زیارتگاه خود قرار داده اند و گویند هر یزیدی باید مقداری از خاک قبر و لباس او را همراه داشته باشد. عیدی به نام شیخ عدی یا عید کبیر دارند که به مقبرهء شیخ می روند و سه روز روزه میگیرند و نیز در عید قربان (همان دهم ذیحجه) و در عید بزرگ عمومی اواخر شهریور بر مزار او حاضر می شوند تا گناهانشان پاک گردد. و گویند شیخ عدی نماز و روزهء آنها را به عهده گرفته و سرانجام هم آنها را به بهشت خواهد برد. 4- به یزید ستاش و احترام می کنند که سعی شده با یزیدبن معاویه تطبیق شود. و عیدی به نام عید یزید دارند که معتقدند در روز تولد یزید باید باده گساری کرد و سه روز را روزه گرفت. 5- هر یزیدی باید هنگام طلوع آفتاب رو به مشرق بایستد و آفتاب را ستایش کند. 6- با «اعوذ باللّه من الشیطان الرجیم» سخت مخالفند. 7- طلاق زن نازا جایز ولی طلاق زن بچه دار نارواست و اگر شوهر به مسافرتی بیش از یکسال برود زنش بر او حرام است. 8- برخی از خوردنی ها را حرام می دانند مانند ماهی، کدو، کاهو و کلم. 9- به حسین بن منصور حلاج و شیخ عبدالقادر گیلانی و حسن بصری نیز اعتقاد دارند. 10- پیشوایان مذهبی آنان هفت طبقه است که هیچکس حق خروج از طبقهء خود و ورود به طبقهء دیگر ندارد و با طبقهء عوام ک یزیدیان هشت طبقه می شوند بدین ترتیب: 1- امیر شیخان 2- باباشیخ 3- شیخ 4- پیر 5- فقیر 6- سخنور (توان) 7- کوچکها 8- مرید (طبقه عوام). عدهء یزیدیها را در سال 1370 ه . ق. در حدود هفتاد هزار تن نوشته اند ولی تعداد آنان بیشتر بوده است. قسمت اعظم یزیدیها در موصل و در ناحیهء شیخان سکونت دارند و شیخ بزرگ آنها در شهر سنجار است. دولت عثمانی فرقهء یزیدیه را مبتدع می شمرد و به رسمیت نمی شناخت ولی پس از تشکیل دولت عراق طبق قانون اساسی آن کشور از آزادی نسبی برخوردار شدند. رجوع به مجموعهء نشریهء پژوهشی و علمی دانشسرایعالی شمارهء 1 ادبیات و علوم انسانی (مقالهء خانم کامران مقدم) و همچنین کرد و پیوستگی تاریخی او تألیف رشید یاسمی و تاریخ یزیدیه و اصل عقیدتهم تألیف عزاوی و یزیدیها و شیطان پرستان تألیف و ترجمهء جعفر غضبان شود. || از فرق شیعه ای که می گفتند فرزندان امام حسین همگی در موقع اقامهء نماز مقام امام دارند و تا یکی از ایشان باقی است چه فاجر باشد چه صالح نماز پشت سر غیر ایشان جایز نیست. (خاندان نوبختی ص267) (از تلبیس ابلیس ص24).

یزین.

[یَ] (ص نسبی) منسوب به گیاه یز. (ناظم الاطباء): هجوم؛ باد سخت که خانه ها ویران کند و یزین(1) را برکند. (منتهی الارب). و رجوع به یز و یزبن شود.
(1) - شاید مصحف «یَزبُن» باشد، یعنی درخت یز.

یس.

[یَس س] (ع مص) رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). سیر کردن و رفتن. (ناظم الاطباء).

یس.

[یاسین] (اِخ) نام سورهء 36 از قرآن مجید، پیش از سورهء صافات و پس از سورهء ملائکه، دارای 83 آیه و آن مکیه است. (یادداشت مؤلف). نام سوره ای از قرآن مجید و در حقیقت این اسم مبارک آن حضرت (ص) است و اشاره است به یاسید. (آنندراج) (غیاث). این سوره سه هزار حرف است و هفتصدوبیست ونه کلمه و هشتادوسه آیه؛ جمله به مکه فرود آمد و از مکیات شمرند و در این سوره نه ناسخ است نه منسوخ. مفسران گفته اند «یس» به معنی آن است که: یا انسان، یعنی محمد! (ص). (از تفسیر کشف الاسرار میبدی ج8 صص198 - 199). و رجوع به یاسین شود.

یس.

[یاسین] (اِخ) ابن زین الدین حمصی شافعی مشهور به علیهمی. رجوع به علیهمی... شود.

یساخر.

[یَسْ سا خَ] (اِخ)(1) نام یکی از دوازده فرزند یعقوب. (یادداشت مؤلف).
(1) - Issachar.

یسار.

[یَ] (ص) روی و سیمای نامبارک و نامیمون. (ناظم الاطباء). شخصی را گویند که او میمنت ندارد و دیدن روی او نامبارک است. (برهان). شوم و نامبارک. (آنندراج) :
نشسته مدعیانند از یمین و یسار
خدای را که بپرهیز از یساری چند.
ظهوری (از آنندراج).
غیرتی گیر از زنان عرب
مالداری مجو که هست یسار.
محمدقلی مجذوب (از آنندراج).

یسار.

[یَ] (ع اِ) دست چپ. ج، یُسر، یُسُر. (از ناظم الاطباء) (غیاث). دست چپ، و اسار لغتی است در آن. (منتهی الارب). دست چپ. (دهار) (مهذب الاسماء). دست چپ از دو دست تن آدمی. (یادداشت مؤلف) :
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار(1) او.فرخی.
بس یسار و یمین که زی تو رسد
از یمین تو با یسار شود.مسعودسعد.
یک ساعته سخای یمین و یسار تو
دریا و کوه را ببرد غنیت و یسار.سوزنی.
چو تیغ شاهی شایستهء یمین تو شد
نگین سلطنت اندر خور یسار تو باد.
سوزنی.
شاهین صیت تست پرنده به شرق و غرب
از کفهء یمینت و از کفهء یسار.سوزنی.
دارد یمین تو به سخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با غنیت و یسار.
سوزنی.
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست جای یسار.خاقانی.
هست ترا ملک و دین تخت و نگین و قلم
هست ترا یمن و یسر جفت یمین و یسار.
خاقانی.
- یسار از یمین شناخته یا یمین از یسار -دانستن؛ دست چپ و راست را از یکدیگر بازشناختن. به مرحلهء شناختن و تمیز دادن اشیاء رسیدن :
بی بذل زر نبود یمین و یسار تو
تا تو یمین خویش بدانستی از یسار.
سوزنی.
به خاکپای تو گفتم یمین غیر مکفر
از آن زمان که بدانستم از یسار یمین را.
سعدی.
و رجوع به دست شود.
|| طرف چپ. (آنندراج). چپ. اسار. سوی چپ. خلاف یمین. (یادداشت مؤلف). چپ که در برابر راست است. (برهان) :
تو آن شهی که ترا هر کجا شوی شب و روز
همی رود ظفر و فتح بر یمین و یسار.
فرخی.
چو بازگشت به پیروزی از در قنوج
مظفر و ظفر و فتح بر یمین و یسار.فرخی.
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.
فرخی.
کی بود کان خسرو پیروزبخت آید ز راه
بخت و نصرت بر یسار و فتح و دولت بر یمین.
فرخی.
هر جایگه که روی نهد بخت بر یسار
هر جایگه که حرب کند فتح بر یمین.
فرخی.
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار باده ات اندر یمین.
منوچهری.
پس و پیشش یسارت با یمین چون شیب با بالا
به اوج گنبد گردون نشان دارد ز شش ارکان.
ناصرخسرو.
تا مژه برهم زنی چون مژه باهم کنی
رایت دین بر یمین آیت حق بر یسار.
خاقانی.
این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد
وان کعبه را خلیل حجر در یسار کرد.
خاقانی.
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست حرز یسار.خاقانی.
هر طرب را مقابل است کرب
هر یمین را مقابل است یسار.خاقانی.
قرب بیست سال به مدد این فتنه مادهء این محنت در تزاید بود تا خاندانهای قدیم برفت و در هیچ یمین و یسار بنماند. (ترجمهء تاریخ یمینی). لشکر بهار بر یمین و یسار پر در پرزده. (ترجمهء محاسن اصفهان ص101). وادی ایمن عالم علوی را خواهد و هر کجا یمین و یمن افتد همین باشد و یسار و ایسر عالم سفلی را خواهد. (از مصنفات شیخ اشراق ج2 ص280).
آن چنانکه جان بپرد سوی طین
نامه پَرَّد از یسار و از یمین.مولوی.
به زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند.حافظ.
|| (اِمص) توانگری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (غیاث) (دهار) (از متن اللغة). فراخ دستی. (دهار). ثروت. (غیاث). فراخ عیشی. یسارة. (از منتهی الارب) :
بس کسا کز دولت تو گشت با ملک و سپاه
بس کسا کز خدمت تو گشت با یمن و یسار.فرخی.
من بنده را که خدمت من بیست ساله است
از فر خدمت تو پدید آمده یسار.فرخی.
تا این جهان به جای است او را وقار باشد
او با سرور باشد او با یسار باشد.منوچهری.
یارب هزارسال ملک را بقا دهی
در عز و در سلامت و در یمن و در یسار.
منوچهری.
نه بی اکرام تو جان را توان است
نه بی انعام تو کان را یسار است.
مسعودسعد.
از دادهء تو اکنون چندانکه بنده راست
کس را یسار و مال و ضیاع و عقار نیست.
مسعودسعد.
با جود یمین تو سنگ نارد
چندانکه زمانه یسار دارد.مسعودسعد.
که پیش همت بونصر پارسی گه بذل
به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب.
مسعودسعد.
دارد یمین تو به سخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با غنیت و یسار.
سوزنی.
یک ساعته سخای یمین و یسار تو
دریا و کوه را ببرد غنیت و یسار.سوزنی.
این نجم الدین محمد در اعمال و اشغال سلطانیان خوض کرد و ثروتی و یساری او را مساعدت نمود. (تاریخ بیهق ص126).
ماه نو کن قدح چو هست توان
در شفق گیر می چو هست یسار.خاقانی.
در جملگی دیار خراسان از اشراف سادات به مکنت و یسار... درگذشته. (ترجمهء تاریخ یمینی ص250). به یسار و کثرت مال از همه گذشته. (ترجمهء تاریخ یمینی ص401).به قدر بسندش یساری بود
کند کاری ار مرد کاری بود.نظامی.
در کف این ملک یساری نبود
در ره این خاک غباری نبود.نظامی.
از سواد شب برون آرد نهار
وز کف معسر برویاند یسار.مولوی.
ثروت و یسار و فراخ دستی و حال و کار... (ترجمهء محاسن اصفهان ص75).
-امثال: زانکه سنگ آن را بود کز سیم و زر دارد یسار.
سیفی نیشابوری (از امثال و حکم).
- با یسار شدن؛ توانگر شدن. غنی و ثروتمند گردیدن :
بس یسار و یمین که زی تو رسد
از یمین تو با یسار شود.مسعودسعد.
|| کثرت و فراوانی و بسیاری. (ناظم الاطباء). || آسانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
(1) - به معنی دوم نیز توان گرفت.

یسار.

[یِ] (ع اِ) یَسار. دست چپ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به یَسار شود.

یسار.

[یَ سْ سا] (ع اِ) یَسار. دست چپ. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به یَسار شود. || کمی و اندکی. گویند: انظرنی حتی یسار؛ یعنی اندکی منتظر من باش. (ناظم الاطباء).

یسار.

[یِ] (ع مص) میاسرة. نرمی کردن با کسی. (ناظم الاطباء).

یسار.

[یَ] (اِخ) نام غلامی رسول (ص) را که راعی و شبان شتران آن حضرت بود. صحابی است و به دست عرینین کشته شد. قصهء او در سیر آمده است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به امتاع الاسماع ج1 ص272 و 335 و حبیب السیر ج1 ص151 شود.

یسار.

[یَ] (اِخ) ابن مسلم یا ابن عثمان، برادر ابومسلم صاحب الدعوه و جد علی بن حمزة بن عمارة بن حمزة بن یسار اصفهانی است. (از یادداشت مؤلف).

یساراً.

[یَ رَنْ] (ع ق) به طرف چپ و به سوی چپ. (از ناظم الاطباء).

یسارات.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان شوشتر واقع در 10 هزارگزی جنوب باختری شوشتر. آب آن از شعبهء رود کارون و 100 تن سکنه دارد. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یسارغی.

[یَ رَ غی ی] (ص نسبی) منسوب است به یسارغ و یسارغ بن یهودابن یعقوب نبی (ع) بود. (از لباب الانساب).

یسارغی.

[یَ رَ] (اِخ) محمد بن حنیف بن جعفربن زبر یسارغی، از اهل بخارا بود و از بجیربن نصر و ابوعبدالله بن ابی حفص و جز آن دو روایت کرد و ابونصر باهلی از او روایت دارد. (از لباب الانساب).

یسارة.

[یَ رَ] (ع اِمص) فراوانی و بسیاری. (ناظم الاطباء). || آسانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || توانگری. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). فراخی عیش. یسار. (از یادداشت مؤلف).

یسارة.

[یَ رَ] (ع مص) یسر. (ناظم الاطباء). رجوع به یسر شود. || اندک شدن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی).

یساری.

[یَ ری ی] (ص نسبی) منسوب است به یسار و آن نام قومی از عرب بوده در سرزمین سماوه که آنان را آل یسار می نامیدند. (از لباب الانساب).

یساری.

[یَ] (اِخ) ابومصعب «مطرف بن» عبدالله بن سلیمان بن یسار یساری، از راویان بود و از مالک بن انس خبر شنید و محمد بن یحیی ذهلی از او روایت کرد. (از لباب الانساب).

یساری.

[یَ] (اِخ) سلیمان بن محمد یساری حجازی، وی از عبدالله بن عمران بن ابی فروة حدیث شنید و زبیربن بکار از او روایت دارد. (از لباب الانساب).

یساری.

[یَ] (اِخ) سلیمان بن محمد بن عبدالله بن یسار اسلمی یساری مدنی جاری، در جار سکنی گزید و از عبدالله بن زیدبن اسلم و مالک بن انس و ابی ذئب و جز آنان روایت دارد. او راستگو بود. (از لباب الانساب).

یساق.

[یَ] (ترکی، اِ) جنگ. (غیاث) (از آنندراج) :
خفتان و زره ز تیغ و تیرش
دل کسب نکرد در یساقت.
نورالدین ظهوری (از آنندراج).
|| سیاست. || فسق. (سنگلاخ). || دیوان و دربار. (آنندراج) (غیاث) :
برند دست به دست اهل عشرتم همه روز
چو قحبه ای که به زورش برند شب به یساق.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
|| ترتیب و ساختگی. || یاساق. یاسا. (آنندراج) (یادداشت مؤلف) : و کان تنکیر الف کتاباً فی احکامه یسمی عندهم الیساق. (ابن بطوطة).

یساقچی.

[یَ] (ترکی، ص مرکب) یساقی. (یادداشت مؤلف). رجوع به یساقی شود.
- یساقچی باشی؛ رئیس یساقیان.

یساقی.

[یَ] (ص نسبی) (اصطلاح دیوانی) کارمندان دربار. مأموران دیوانی و کسانی که تهیّهء وسایل حرکت قشون و حفاظت راه را بر عهده داشتند. (سازمان اداری حکومت صفوی ص 59) : در ذکر خلاصه مداخل و مخارج ولایات ایران، مداخل... بابت مرد یساقی: پانصد نفر سرکار دیوانی... بابت مرد یساقی: پانصد نفر (ب). (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص89). عراق، سرکار اوارجهء عراق... عن مرد یساقی پانصد نفر. (تذکرة الملوک ص89). ارقام و احکام سیورغالات و... یساقیان و چریک به مهر او می رسید. (تذکرة الملوک ص41). خرج - سایر عن مرد یساقی کلهر: پانصد نفر. (تذکرة الملوک ص91). تیول و مواجب همه ساله - سایر: عن مرد یساقی ایل کلهر: پانصد نفر. (تذکرة الملوک ص92). و رجوع به یساق شود. || سپاهی. (میرزا مهدی خان، سنگلاخ ص ب 331).

یساقی.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان سدن رستاق بخش کردکوی شهرستان گرگان واقع در 15 هزارگزی کردکوی و کنار راه شوسهء گرگان به بندرشاه با 950 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یساقی.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان جعفرآباد فاروج بخش حومهء شهرستان قوچان واقع در 7 هزارگزی راه شوسهء مشهد به زاهدان با 373 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یسال.

[یَ] (اِ) تاجی که از گل و ریاحین سازند و در روزهای جشن و عید بر سر نهند. (برهان) (ناظم الاطباء). تاجی باشد که در روز عشرت بر سر نهند. (فرهنگ اوبهی). اما کلمه دگرگون شدهء بساک است به معنی تاج از گل و ریحان. مصحف بساک است. (یادداشت مؤلف).

یسال.

[یَ] (اِ) جناح لشکر. (ناظم الاطباء). پرهء فوج. (آنندراج) :
لشکری منهزم از راکب او چون نشود
که ز شوخی همه جا فوجی از او بسته یسال.
سنجر کاشی (از آنندراج).
ز برلاس و ارلاس و بیشش شمار
نمودند چندین یسال از یسار.
هاتفی (از تیمورنامه).
|| جمعیت و اجتماع. (ناظم الاطباء).

یسان.

[یَ] (اِ) دو رده سوارانند که بر دو بازوی راه بسته می شوند و پادشاه هنگام درآمدن به شهر از میان آن دو رده می گذرد. (آنندراج).

یسانه.

[] (اِخ) شهری است نزدیک قرطبه. ابن اصیبعه آرد: آنگاه منصور ابوالولیدبن رشد را مورد کینه توزی قرار داد و امر کرد در یسانه که شهری نزدیک قرطبه است اقامت گزیند و از آنجا بیرون نرود و شهر مزبور از آن یهودیان بوده است. (از عیون الانباء ج2 ص76).

یسانیه.

[یَسْ سا نی یَ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافچه) بخش مرکزی شهرستان اهواز. واقع در 10 هزارگزی شمال خاوری اهواز. سکنهء آن 250 تن و آب آن از رودخانهء کارون با موتور. راه آن اتومبیل رو و ساکنان آن از طایفهء لویمی هستند. این آبادی از دو قسمت به نام بزرگ و کوچک تشکیل شده که به فاصلهء سه هزار گز دور از هم قرار گرفته اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یساور.

[یَ وُ] (ترکی، اِ) یساول. (ناظم الاطباء). همان یاساور را گویند. (آنندراج) : نوروز مستشعر و منهزم شد با لشکر خود بر یساور زد و گروهی را هلاک کرد. (تاریخ غازانی ص51). و رجوع به یساول شود.

یساوری.

[یَ وُ] (ص نسبی) منسوب به یساور. یساولی :
کردند نرگه بر لب جیحون چشم من
خیل خیال تو چو تومان یساوری.
پوربهای جامی.
و رجوع به یساور و یساول شود.

یساول.

[یَ وُ] (ترکی، اِ) یساور. سواری که ملازم امرا و رجال بزرگ باشد. (ناظم الاطباء). مأمور تشریفات درباری به طور عام :
بندهء آن نگاه خشم آلود
که یساول به مجلسش غضب است.
فوقی (از آنندراج).
یساولان حقیقت را به عرض رسانیدند او را به حضور طلبید. (تاریخ زندیهء گلستانه). در بیان تفصیل شغل لشکرنویس دیوان اعلی که وزیر سرکار آقایان و قوشچیان و یساولان و قاپوچیان دیوان حرم و غیرهم... و ارقام و احکام طلب و تنخواه امرا و مقربان درگاه و آقایان و قوشچیان و یساولان و... که غیر غلام باشند... به مهر او می رسد. (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی صص40 - 41). در بیان تفصیل شغل ایشیک آقاسی باشی... مشارالیه ریش سفید کل یساولان... و مواجب و تیول... بر طبق... رقم صادر می گردد. (تذکرة الملوک ص8). از تنخواه و مقربان و یساولان بیست دینار... و رسوم پیشکش به شرح اسم لشکرنویس است. (تذکرة الملوک ص62). تیول و مواجب همه ساله، یساولان: یکهزار و پانصد و هشتادوهفت تومان... (تذکرة الملوک ص93).
- یساولان قور؛ مأموران تسلیحات. سواران و نظامیان مسؤول اسلحه و قورخانه : شغل مشارالیه آن است که... سایر کیفیات سرکار مزبور را از قورچیان و یوزباشیان و یساولان قور و غیرهم را نیز وزراء قورچی خط گذاشته و طوامیر و تصدیقات و نسخه جات ملازمت یوزباشیان و یساولان قور و... نزد وزرای مذکوره ضبط و... می نوشته اند. (تذکرة الملوک ص84). شغل مشارالیه آن است که... سایر کیفیات طلب و همه ساله تیول و مواجب یوزباشیان و یساولان قور و غیره... می نوشته اند. (تذکرة الملوک ص38).
- یساول صحبت؛ رئیس تشریفات. (ناظم الاطباء) : تیول و مواجب همه ساله:... یساولان صحبت و ایشیک آقاسیان حرم و دیوان هادیان چهارهزاروهفتصدوبیست و یک تومان. (تذکرة الملوک ص92)... مشارالیه ریش سفید کل یساولان صحبت و ایشیک آقاسیان... (تذکرة الملوک ص8). همگی یساولان صحبت و ایشیک آقاسیان را «مقرب الحضرت» می نویسند. (تذکرة الملوک ص28).
|| پیک و قاصد دولتی. (ناظم الاطباء). || ملازمی که چماق طلا و یا نقره بر دوش گرفته پیشاپیش امرا رود. (ناظم الاطباء). مقرعه داران. مأموران «دورشو دورشو» یا «بردابردگوی». نقیب و چوبدار. (از غیاث) (از آنندراج). چوبداری را گویند که برای نظم صفوف و طرد و منع بیگانه در دربار ارباب دولت باشد. (سنگلاخ). || میرتوزک (یزک؟) پاسبانان. (ناظم الاطباء). میریزک. (از آنندراج). || حاشیه نشینان و ملازمان و نوکرها.

یساول.

[یَ وُ] (اِخ) امیر خراسان از طرف ابوسعید که مردی ستمگر بود و در سال 716 ه . ق. از یاران یسور شکست خورد و در راه فرار به عراق به سال 717 ه . ق. به قتل رسید. (از تاریخ مغول ص330). و رجوع به حبیب السیر شود.

یساول.

[یَ وُ] (اِخ) دهی است از دهستان قشلاقات بخش قیدار شهرستان زنجان واقع در 59 هزارگزی جنوب قیدار با 163 تن سکنه. آب آن از قزل اوزن و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یساول.

[یَ وُ] (اِخ) دهی است از دهستان شراء پائین بخش وفس شهرستان اراک واقع در 3 هزارگزی راه عمومی با 423 تن سکنه. آب آن از چاه و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یساول.

[یَ وُ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیک سراسکند شهرستان تبریز واقع در 25 هزارگزی باختر سراسکند با 229 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یساول.

[یَ وُ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه واقع در 4 هزارگزی جنوب باختری قره آغاج با 204 تن سکنه. آب آن از چشمه سارها و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یساول باشی.

[یَ وُ] (ترکی، اِ مرکب)مرکب از یساول + باشی (= مهتر و رئیس). مهتر یساولان. رجوع به یساول شود.

یساول باشی.

[یَ وُ] (اِخ) دهی است از دهستان جعفرآباد بخش فاروج شهرستان قوچان واقع در 36 هزارگزی جنوب خاوری قوچان. سکنهء آن 153 تن و آب آن از قنات است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یساول خانه.

[یَ وُ نَ / نِ] (اِ مرکب) جای یساول. محل یساولان. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یساول شود.

یسب.

[یَ] (اِ) نام سنگی که یشم نیز گویند. (ناظم الاطباء). یشب. یشم. رجوع به یشم شود.

یستاسف.

[یُ تا سِ] (اِخ) معرب گشتاسب. (یادداشت مؤلف). رجوع به گشتاسب و کتاب التاج جاحظ ص118 شود.

یستشیر.

[یَ تَ] (اِخ) نام دعایی و در کتب ادعیه مضبوط است و آغاز می شود به: الحمد للّه الذی لااله الا هو... (یادداشت مؤلف).

یستعور.

[یَ تَ] (ع ص) باطل و هیچ کاره از هر چیزی. || (اِ) گلیمی که بر سرین شتر اندازند. || نام درختی که مسواک آن بغایت نیکو می باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یستعور.

[یَ تَ] (اِخ) نام موضعی است. (منتهی الارب). جایی است قبل از حرّة در مدینه و گویند عضاه الیستعور کوهی است که هرکه بدانجا رود برنگردد. (از معجم البلدان).

یستور.

[] (اِخ) یسور. از امرای چنگیزخان که همراه غداق نوین مأمور فتح وخش و طالقان شدند. (از تاریخ جهانگشای جوینی ج1 ص33 و 91).

یستوی.

[یَ تَ] (از ع، اِمص) کلمهء فعل است که به طور اسم استعمال گردد به معنی تساوی و برابری و همسری. (ناظم الاطباء). || (ع فعل) برابر است. مساوی است :
یستوی الاعمی لدیکم والبصیر
فی المقام والنزول والمسیر.مولوی.

یسر.

[یَ] (ع اِ) ثروت و دولت و توانگری، مذکر آید. (ناظم الاطباء).

یسر.

[یَ] (ع مص) به سوی چپ آمدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). از جانب چپ کسی آمدن. (ناظم الاطباء). || به آسانی زادن زن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || دست راست را به سوی خود درکشیدن. (ناظم الاطباء). || فرو رویه تافتن به اینکه دست راست را به سوی خود درکشی. (منتهی الارب) (آنندراج). || سوی روی خود نیزه زدن. || بخش بخش کردن شتر قمار را به جهت قسمت. || قمار باختن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

یسر.

[یَ / یَ سَ] (ع اِمص) انقیاد و فرمانبرداری خواه در انسان باشد و یا در اسب. (ناظم الاطباء). انقیاد و فرمانبرداری. (از منتهی الارب) (آنندراج). || نرمی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

یسر.

[یَ / یَ سَ] (ع مص) آسان گردیدن. || نرم گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فرمانبردار گردیدن. (از منتهی الارب) (از آنندراج).

یسر.

[یُ / یُ سُ] (ع اِمص) توانگری. (دهار). توانگری و فراخ دستی. خلاف عسر. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). فراخی. (آنندراج). فراخ دستی. میسرة. مقابل عسر، تنگدستی. (یادداشت مؤلف) :
همواره یمن باد ترا بر یمین
پیوسته یسر باد ترا بر یسار.فرخی.
هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریار
یمن باشد بر یمین و یسر باشد بر یسار.
فرخی.
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او.فرخی.
گر یمن کسی طلب کند یمنی
ور یسر کسی طلب کند یسری.منوچهری.
راه سفر گزینی هر سال یمن و یسر
با تو دلیل راه و رفیق سفر شود.مسعودسعد.
به شب و روز یمن و یسر جهان
بر یمین تو و یسار تو باد.مسعودسعد.
هست ترا ملک و دین تخت و نگین و قلم
هست ترا یمن و یسر جفت یمین و یسار.
خاقانی.
درد عسر افتاد و صافش یسر آن
صاف چون خرما و دردی بسر آن.مولوی.
|| آسانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (دهار) (آنندراج) (مهذب الاسماء). مقابل عسر، سختی. (یادداشت مؤلف). || (ص) آسان و میسر. (یادداشت مؤلف) : و این طریقی محمود و سیرتی پسندیده است اگر یسر شود. (کشف المحجوب هجویری ص234). || (اِ) مقام. (دهار). || دست چپ. (از مهذب الاسماء). || سوی دست چپ. (دهار) :
نور او در یمن و یسر و تحت و فوق
بر سر و بر گردنم مانند طوق.مولوی.
|| جِ یَسار و یِسار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به یسار شود.

یسر.

[یُ] (ع مص) سهل و آسان گردیدن. (ناظم الاطباء). آسان شدن. (ترجمان القرآن جرجانی ص108) (دهار) (المصادر زوزنی) (غیاث). || اندک گردیدن. (ناظم الاطباء). اندک شدن. (ترجمان القرآن جرجانی ص108) (دهار) (المصادر زوزنی). || توانگر گردیدن. بی نیاز گشتن. یسار. (منتهی الارب). || واجب شدن. (دهار). || قمار بازیدن. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (دهار).

یسر.

[یَ سَ] (ع ص، اِ) آسان. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || حاضرشده. (ناظم الاطباء). آماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || گروه گرد آمده بر قمار. || قمارباز. || امین تیر قمار. || نام تیر سوم از تیرهای قمار. ج، یسار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || رجل اعسر یسر؛ مردی که به هردو دست برابر کار کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). || (اِمص) سهولت و آسانی. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).

یسر.

[یَ سِ] (ع ص) سهل و آسان. (ناظم الاطباء). آسان. (غیاث).

یسر.

[یُ] (اِ) مرجان سیاه. حجرالعقاب. حجرالنسر. حجرالماسکة. حجرالبهت. اکتمکت. دانه های سیاهی که از آن سبحه کنند. (یادداشت مؤلف). || چوب درخت بان(1)را گویند که چون محکم و تیره رنگ و معطر است از آن در ساختن تسبیح و منبت کاری استفاده می کنند. از گل و دانهء درخت بان مادهء معطری به دست می آورند که در عطرسازی مورد استفاده دارد. درخت بان بیشتر در هند شرقی می روید. || (اصطلاح گیاه شناسی) درخت محلب (آلبالوی تلخ)(2) را گویند که از چوب آن سابقاً جهت ساختن مسواک برای شستشوی دندانها استفاده میکردند. و رجوع به محلب شود. || گل. قسمی گل(3): تخم گل یسر؛ حب هان. (یادداشت مؤلف).
(1) - Moringa pteryosperma.
(2) - Prunus mahaleb.
(3) - Canna.

یسراً.

[یَ سَ رَنْ] (ع ق) به آسانی و به سهولت. (از ناظم الاطباء).

یسرات.

[یَ سَ] (ع اِ) دستها و پاهای سبک. (منتهی الارب) (آنندراج). دستها و پایهای جلد و چالاک. (ناظم الاطباء).

یسرت.

[یُ رَ] (ع اِمص) یسر. یسره. (یادداشت مؤلف). رجوع به یسر و یسرة شود.

یسر کشیدن.

[یَ سَ کَ / کِ دَ] (مص مرکب) یرش بردن و حمله آوردن و باشتاب و تغیر به سوی کسی روی آوردن است. (فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به ترکیب یسل کشیدن در ذیل مادهء یسل شود.

یسرلو.

[یِ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان حاجیلو بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان واقع در 20 هزارگزی جنوب قصبهء کبودرآهنگ، کنار راه اتومبیل رو شراء. دارای 375 تن سکنه و آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یسروع.

[یُ] (ع اِ) اسروع. (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). کِرمی که در میان تره بود. ج، یساریع. (مهذب الاسماء). کرمی است در ریگ که تن سپید و سر سرخ دارد و انگشت خضاب کردهء سرانگشت را عرب بدان تشبیه کند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اسروع شود.

یسرة.

[یَ رَ] (ع اِ) سوی دست چپ. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (دهار). سوی چپ، خلاف یَمْنَة. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یسر و یسار شود.

یسرة.

[یُ رَ] (ع اِمص) آسانی و بهره مندی. (ناظم الاطباء).

یسرة.

[یَ سَ رَ] (ع اِ) خطهای از هم گشادهء کف دست. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از فقه اللغة فراء ص39). || داغ دو ران. ج، ایسار. (منتهی الارب) (آنندراج). || خطهای داغ در رانها. ج، ایسار. (ناظم الاطباء).

یسرةً.

[یَ رَ تَنْ] (ع ق) طرف دست چپ. گویند: قعد یسرةً؛ یعنی طرف دست چپ نشست. (ناظم الاطباء).

یسری.

[یُ را] (ع اِ) دست چپ. خلاف یمنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأنیث ایسر. چپ. دست چپ. (یادداشت مؤلف). || بهشت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جنت. (یادداشت مؤلف). || (اِمص) آسانی و فراخی. گویند: یسره الله للیسری؛ یعنی خداوند توفیق دهاد آن را بر فراخی و آسانی. (ناظم الاطباء).

یسع.

[یَ سَ] (اِخ) نام پیغمبری است و او یسع بن اخطوب است که شاگرد الیاس (ع) بود و پس از او به پیغمبری رسید و به نام ابن العجوز شناخته می شود و آن اسم اعجمی است که «ال» بر سر آن آمده ولی بر امثال آن مانند یعمر و یزید نمی آید مگر به ضرورت شعر. و با دو لام به صورت للیسع خوانده شده است. (منتهی الارب). یسع و لوط دو پیغمبرند و هردو عجمی و معربند. (از المعرب جوالیقی ص299) :
پند لقمان و سرگذشت یسع
دین و دل در ورع بری ز طمع.سنایی.

یسع.

[یَ سَ] (اِخ) ابن عیسی بن حزم... غافقی جیانی اندلسی، مکنی به ابویحیی، از مورخان بزرگ و دانشمندان نامی علم قرائت بود. او به مصر رفت و نخست در اسکندریه و سپس در قاهره اقامت گزید و برای صلاح الدین ایوبی کتابی گرد آورد و نام آن را «المغرب فی محاسن مغرب» نهاد. یسع نخستین کسی است که در منبرهای عبیدیان به ایراد خطابه در دعوت مردم به سوی بنی عباس پرداخت. خطبای دیگر می ترسیدند و جرأت ایراد خطابه نداشتند. صلاح الدین ایوبی او را گرامی می داشت و گفتار و شفاعت او را می پذیرفت. یسع به سال 575 ه . ق. در مصر درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یسع.

[یَ سَ] (اِخ) صاحب سجلماسة از خاندان مدرار که عبیدالله مهدی امام و پیشوای علویان افریقا یا مؤسس سلسلهء عبیدیان را به امر خلیفهء عباسی زندانی کرد. رجوع به مقدمهء ابن خلدون ص11 و کامل ابن اثیر ج8 ص18 شود.

یسف.

[یَ سَ] (ع اِ) مگس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به مگس شود.

یسق.

[یَ سَ] (ترکی، اِ) قاعده و قانون و ترتیب. (ناظم الاطباء). این کلمه به این صورت در هیچیک از فرهنگهای دیگر که در دسترس بود نیامده. احتمالاً «نسق» است یا ظاهراً صورتی از «یساق» می باشد. رجوع به «یساق» شود.

یسک.

[] (اِ) راب. حلزون(1). (یادداشت مؤلف). صورت صحیح این کلمه لیسک است. (یادداشت لغتنامه). رجوع به لیسک و حلزون شود.
(1) - Limacon.

یسل.

[یَ سَ] (ترکی، اِ) جناح لشکر. (ناظم الاطباء). یسال. فوج. (آنندراج). پرهء فوج. (غیاث). صف چهارتا چهارتا. صف. (یادداشت مؤلف).
- یسل بستن؛ صف بستن. (یادداشت مؤلف) :چرخچیان لشکر ظفرقرین... در کنار اردو یسل بسته پیش نیامدند. (عالم آرا).
لشکری منهزم از راکب او چون نشود
که ز شوخی همه جا فوجی از او بسته یسل.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- یسل کشی؛ حمله. هجوم بر سر کسی. (یادداشت مؤلف).
- یسل کشیدن به سر کسی؛ در تداول عامه، به قصد زدن یا دشنام گفتن به شتاب به سوی کسی رفتن. با خشم و غضب برای گفتن الفاظی درشت و خشن یا مطالبهء امری صعب به سوی او رفتن. (یادداشت مؤلف). یَسَر کشیدن.

یسل.

[یَ سَ] (اِخ) گروهی از قریش ظواهر مکه. (یادداشت مؤلف).

یسلون.

[یِ سُ] (اِخ) خاتون بزرگتر جغتای مغول پسر چنگیزخان که پس از مرگ وی به کمک حبش عمیدالملک و ارکان دولت به تمشیت امور ملک پرداخت. (از تاریخ جهانگشا ج1 صص228 - 229).

یسم.

[یَ] (اِ) یشب. (الفاظ الادویه ص317). یشم. رجوع به یشم شود.

یسمذة.

[یَ مَ ذَ] (ع ص) مرغ تیزپرواز. (منتهی الارب).

یسن.

[یَ سَ] (ع مص) برگردیدن آب چاه از رنگ و بوی. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). || درآمدن مرد در چاه و از بوی گند چاه مدهوش شدن و غش کردن. (ناظم الاطباء). به چاه درآمدن. (از تاج العروس).

یسن.

[یاسین] (اِخ) مخفف یاسین. رجوع به یاسین و یس شود.

یسن.

[یَ نَ] (اِخ) یسنا. نام یکی از کتابهای اوستا. (یادداشت مؤلف). یسنا. (یشتها ج1 ص626). رجوع به یسنا شود.

یسنا.

[یَ] (اِخ) نام جزء مهم اوستاست و این کلمه به معنی ستایش و حمد و جشن می آید و آن شامل هفتاد و دو فصل است. (یادداشت مؤلف). در اوستایی یسنه
(1) [ همریشهء «یشت» ] به معنی پرستش و ستایش و نماز و جشن است. یسنا بخشی است از اجزای پنجگانهء اوستا و مخصوصاً هنگام مراسم مذهبی سروده می شود و آن شامل 72 فصل است و هر فصل آن را یک هائیتی(2)(امروز«ها» و «هات») گویند و به مناسبت 72 های یسناست که کشتی (= کستی) یعنی بندی که زرتشتیان سه بار به دور کمر می پیچینداز 72 نخ پشم سفید بافته می شود. پارسیان یسنا را به دو قسمت بزرگ تقسیم می کنند: نخست از یسنای 1 تا یسنای 27. دوم از یسنای 28 تا پایان. از این 72 فصل 17 فصل (هائیتی) گاتها را که قدیمترین قسمت اوستا بشمار می رود، تشکیل می دهند. (از حاشیهء برهان چ معین).
(1) - Yasna.
(2) - Haiti.

یسور.

[یَ] (ع ص) قمارباز. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یسور.

[یَ] (اِخ) شاهزاده ای که یساول، امیر خراسان را که از جانب ابوسعید فرمان می راند در اواخر سال 716 ه . ق. شکست داد و خود بر خراسان استیلا یافت و بر مازندران حمله کرد و خرابیهای بسیار به بار آورد و سرانجام در جنگ با سپاه امیر حسین گورکان که از طرف ابوسعید مأمور قلع و قمع او شده بود شکست یافت و کشته شد. (از تاریخ مغول ص330 و 331). و رجوع به تاریخ گزیده ص598 و 599 شود.

یسوع.

[یَ] (اِخ) عیسی (ع). (یادداشت مؤلف). رجوع به عیسی شود.

یسوعی.

[یَ] (ص نسبی) عیسوی. مسیحی. ترسا. نصرانی. ج، یسوعیون، یسوعیین: آباء یسوعیین. (یادداشت مؤلف). این فرقه به نام ژزوئیت ها(1) نیز خوانده می شوند. فرقهء کوچکی از مسیحیان که پیرو مسلک ایگناس دولوایولای(2) قدیس می باشند و معتقد به سه اصل تقوی، فقر و اطاعت از پاپ اند. و رجوع به عیسوی و مسیحی و نصرانی شود.
(1) - Jesuites.
(2) - Saint Ignace de Loyola.

یسوکای بهادر.

[یَ بَ دُ] (اِخ) نام پدر چنگیزخان مغول که رئیس و خان قبیلهء قیات از قبایل مغول بوده است. (از تاریخ مغول ص15). و رجوع به تاریخ جهانگشا ج1 ص31 و 220 شود.

یسول.

[یَ] (ع اِ) یک نوع سبزه که به روی تنه های درخت و به روی سنگها سبز می گردد و از نباتات ذات الالقاح الخفیه می باشد. (ناظم الاطباء).

یسوم.

[یَ] (اِخ) کوهی است متصل به کوه فرقد و در آن هردو، جز درخت نبع و شوحط دیگر نروید و بوزینه ها در وی بسیار باشد. بر فراز آنها رفتن بسی دشوار باشد و مسکن میمونهاست و آب آن منحصراً از آب باران جمع شده در گودالهاست. (از معجم البلدان).

یسومان.

[یَ] (اِخ) دو کوه نزدیک بهم اند و آنها را حیض و یسوم و یا فرقد و یسوم خوانند. راجز گوید: یا ناق سیری قد بدا یسومان. (از تاج العروس).

یسون.

[یَ] (ترکی، اِ) رسم و عادت و استعمال و طریقه. (ناظم الاطباء). دستور را گویند. (آنندراج).

یسونجین بیگی.

[یَ بَ] (اِخ)محترم ترین زن چنگیزخان مغول، که پس از مرگ چنگیز فرزندان او زمام کارهای بزرگ را در دست گرفتند. (از تاریخ مغول ص84 و 85). بزرگترین زنان چنگیز و مادر چهار پسر معروف او: توشی و جغتای و اوکای و تولی. (یادداشت مؤلف) (از جهانگشای جوینی ج1 ص29). و رجوع به تاریخ مغول ص109 شود.

یسوی.

[] (اِخ) یکی از بلاد ماوراءالنهر و از آنجاست خواجه احمد یسوی یکی از پیشروان سلسلهء خواجگان (سلسلهء نقشبندیه). (یادداشت مؤلف).

یسیر.

[یَ] (ص، از اتباع) اسیر. یتیم. این کلمه در جملهء اتباعی یتیم یسیر متداول است و شاید اصل کلمهء اسیر نیز همین کلمه باشد و در ترجمهء تفسیر طبری کلمهء یسیر مکرر به معنی اسیر آمده است. (یادداشت مؤلف). این کلمه هم اکنون در آذربایجان به صورت اتباع هم با کلمهء اسیر آید (به صورت اسیر یسیر) و هم با کلمهء یتیم (به صورت یتیم یسیر البته به کسر یاء اول) : و گفت هیچکس را با این یسیران و این خواسته ها کاری نیست. (ترجمهء تفسیر طبری). و رجوع به یسر و یسیری شود.
- یسیر گرفتن؛ اسیر گرفتن : و نگذاشت که یک نفر آدمی یسیر گیرند چنانکه لشکریان یک چهارپای از آن شهر بیرون نیاوردند. (تاریخ غازانی ص44).

یسیر.

[یَ] (ع ص) آسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دهار) (غیاث) (مهذب الاسماء). سهل. هین. آسان خوار. مقابل دشخوار. مقابل دشوار. (یادداشت مؤلف).
- یسیر کردن؛ آسان کردن. سهل گردانیدن :
بر تو یسیر کرد خداوند کار تو
ایزد کناد کار همه بندگان یسیر.منوچهری.
گروهی بی حساب اندرشوند و گروهی را حساب یسیر کنند و گروهی را به شفاعت تو ببخشند. (کشف المحجوب هجویری ص296).
|| اندک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دهار) (غیاث). کم. قلیل. بکی. نزر. نزیر. نذر. منزور. مقابل کثیر. (یادداشت مؤلف) : طبع بهیمی را که داعیهء بی خویشتنی و مهیج خلیع العذاری است از خود دور می گرداند و آن در مدتی یسیر تیسیر می پذیرد. (سندبادنامه ص54). || قمارباز. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

یسیر.

[یُ سَ] (اِخ) ابن عمرو، مخضرم است یعنی جاهلیت و اسلام را دریافته. (یادداشت مؤلف).

یسیرکث.

[یَ کَ] (اِخ) دهی بوده در سمرقند. (از لباب الانساب).

یسیرکثی.

[یَ کَ ثی ی / ی] (ص نسبی)منسوب است به یسیرکث و آن دیهی است در یک فرسنگی سمرقند. (از لباب الانساب).

یسیرکثی.

[یَ کَ] (اِخ) عصام بن فتح یسیرکثی، از نویسندگان و راویان بود و از احمدبن نصربن عبدالملک عنکی و عبدالله بن عبدالرحمان دارمی حدیث شنید و ابوعبیدة محمد بن ابی لیث و ابوسلمه احمدبن حامدبن احمدسنی از او روایت دارند. (از لباب الانساب).

یسیرة.

[یَ رَ] (ع ص) تأنیث یسیر. اندک. قلیل. کم. (یادداشت مؤلف). || تأنیث یسیر. آسان. سهل. خوار. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یسیر شود.

یسیری.

[یَ] (حامص) اسیری. اسارت :گفت چرا اندر ماه حرام این کاروان را بزدی و این جماعت را بکشتی و قومی به یسیری بردی. (ترجمهء تفسیر طبری). و رجوع به یسیر شود.

یش.

[یَش ش] (ع مص) شادمان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). شادمان گردیدن. (ناظم الاطباء)

یشار.

[یَ] (اِ) سیم کوفت بود. (لغت فرس اسدی). نقره کوب. این کلمه را بشار و نثار و سِوار به معنی دستبند و فشار خوانده اند و معانیی برای آن تراشیده اند. (یادداشت مؤلف) :
هنوز پیشرو هندوان به طبع نکرد
رکاب او را نیکو به دست خویش یشار.
فرخی.
رجوع به بشار شود.

یشب.

[یَ] (معرب، اِ) سنگی است و آن معرب یشم است به ابدال میم به باء مانند لازم و لازب. (از تاج العروس). مأخوذ از یشپ فارسی و به معنی آن. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). یشم. یشف. معرب یشم و آن سنگی است. یصب. یصم. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یشم و الجماهر ص198 و صیدنهء ابوریحان بیرونی شود.

یشپ.

[یَ] (اِ) یشم. (ناظم الاطباء) (از برهان). یشب. رجوع به یشم شود.

یشت.

[یَ] (اِخ) نام یکی از نسکهای اوستا و کلمهء اوستایی آن یشتی از ریشهء کلمهء یسنا می باشد. رجوع به یشتها شود.

یشتاسب.

[] (اِخ) گشتاسب. (یادداشت مؤلف). وشتاسب. رجوع به گشتاسب و مقدمهء ابن خلدون ص6 و تجارب الامم ص53 و 54 شود.

یشترم.

[یَ تَ رَ] (اِ) بثره و آبله و تاول کوچک. (ناظم الاطباء). بشترم. و این ضبط صحیح است. (یادداشت لغتنامه).

یشتن.

[یَ تَ] (مص) به لغت زند و پازند، آهسته دعا خواندن بر طعام و زمزمه کردن مغان در وقت طعام خوردن و درخواست نمودن و استدعا کردن و نیاز کردن و ستایش نمودن. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یشتن مصدر پهلوی (هم ریشهء یزشن) به معنی خواندن کتاب مقدس و اوراد. (یادنامهء پورداود ذیل ص211) : آن چهل هزار مرد بر یزشن کردن ایستادند و درونی(1) بیشتند و قدری په [ پیه ] برآن درون نهادند چون تمام بیشتند یک قدح شراب به ویراف دادند. (از ترجمهء ارداویراف نامه به نقل یادنامهء پورداود ص211). و رجوع به یزشن شود.
(1) - درون، نانی که پس از انجام دادن تشریفات دینی خورند. (یادنامهء پورداود، ذیل ص159).

یشتها.

[یَ] (اِخ) یشت به معنی نیایش و فدیه و مانند آن است و آن مجموعهء سرودهایی برای هرمزد و ایزدان هفتگانه یعنی امشاسپندان و فرشتگان دیگر است و ظاهراً اصلاً این مجموعه موزون بوده است و آن جزوی از اوستای کنونی است. (یادداشت مؤلف). یشت، کلمهء اوستایی آن یشتی از ریشهء کلمهء یسنا برای ستایش به طور عموم آمده و یشتها به ویژه برای ستایش آفریدگار و نیایش امشاسپندان و ایزدان. در فرهنگهای پارسی یشتن را به معنی عبادت کردن گرفته اند. مؤلف برهان می نویسد: «یشتن به لغت زند و پازند (!) به معنی زمزمه کردن و چیزی خواندن باشد بر طعام، و آن عبادتی است مغان را در وقت طعام خوردن». پیداست که در این تعبیر معنی یشتن را از عمومیت ساقط و به باژ و زمزمه تخصیص داده است. زراتشت بهرام پژدو در ارداویرافنامه گوید:
چو از کار یزشچاری گذشتند
از اول کار، جایی می بیشتند.
و نیز:
ز بیم کارزار و قحط و کشتن
نبد پروای دین و باژ و یشتن.
و یشت در برهان «نام نسکی باشد از کتاب زند» زراتشت بهرام در زراتشت نامه گوید:
ز بهر روان هرکه فرمود یشت
پشیمان شد از گفت خود بازگشت.
یشتها امروز اگرچه ترکیب شعری ندارد، ولی هنوز هم کلامش موزون و با طرزی شاعرانه، با عبارات بلند و تخیلات عالی سروده شده است. اصلاً همهء یشتها منظوم بوده. منتها دارای اوزان هجایی، و مانند گاتها به قطعات و بیتها منقسم و شمارهء هجاهای آن 8 و گاهی 10 و 12 بوده است. بعدها به واسطهء تصرفاتی که در آنها شده و به علت تفسیر که به تدریج جزو متن گردیده ترکیب شعری آن بهم خورده است. با وجود این، اوزان آن به خوبی معلوم است و میتوان دوباره به شکل اصلی درآورد. برخی از یشتها بسیار قدیمی به نظر می رسند. اکنون 21 یشت موجود است که بعضی از آنها کوتاه و بعضی دیگر بسیار بلندند. اسامی یشتها به قرار ذیل است:
1- هرمزدیشت. 2- هفت امشاسپندیشت. 3- اردیبهشت یشت. 4- خردادیشت. 5- آبان یشت. 6- خورشیدیشت. 7- ماه یشت. 8- تیریشت. 9- گوش یشت. 10- مهریشت. 11- سروش یشت. 12- رشن یشت. 13- فروردین یشت. 14- بهرام یشت. 15- رام یشت. 16- دین یشت. 17- اردیشت. 18- اشتادیشت. 19- زامیادیشت. 20- هوم یشت. 21- ونندیشت.
از این میان خصوصاً یشتهای 5 و 8 و 10 و 13 و 14 و 17 و 19 بسیار قدیمند. (از یشتها ج1 ص14) (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی صص130 - 131). در برهان و آنندراج و ناظم الاطباء آن را نسکی از نسکهای زند آورده اند که درست نیست.

یشته کردن.

[یَ تَ / تِ کَ دَ] (مص مرکب) دعا خواندن و نماز کردن و درود خواندن بر طعام. (ناظم الاطباء). زمزمه کردن. (آنندراج).

یشجب.

[یَ جُ] (اِخ) پسر یعرب بن قحطان. (منتهی الارب). پسر یعرب بن قحطان و پدر سبا. (از مجمل التواریخ والقصص ص15 و 146). و رجوع به حبیب السیر چ خیام ص263 شود.

یشعیاه.

[یَ] (اِخ) اشعیاء. نام یکی از پیغمبران بنی اسرائیل. (یادداشت مؤلف). رجوع به اشعیاء شود.

یشف.

[یَ] (اِ) یشب. یشم. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). حجرالیشف است. (تحفهء حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی). و رجوع به یشم شود.

یشقوط.

[] (اِخ) قومی از قبچاق. (نخبة الدهر دمشقی ص264).

یشک.

[یَ] (اِ)(1) دندان بزرگ بود از آنِ ددان. (لغت فرس اسدی). چهار دندان بزرگ پیشین بهایم و سباع. (یادداشت مؤلف). ناب و دندان بزرگ جانوران سبع و وحشی. (ناظم الاطباء). دندان بزرگ شیر و فیل و گرگ و اسب و سگ که به عربی ناب و به هندی کچلی وکیلا گویند. (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا). دندان نیش را گویند و آن را به تازی ناب خوانند. (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ اوبهی) (برهان) :
یشک نهنگ دارد دل را همی خشاید
ترسم که ناگوارد کایدون نه خرد خاید.
رودکی.
یکی زشترو بود و بالا دراز
سر و گردن و یشک همچون گراز.فردوسی.
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز.فرخی.
پیل قوی تن ز یشک یاری خواهد
تو ز دو بازوی خویش خواهی یاری.
فرخی.
آن کجا تیغش بر کرگ فرود آرد یشک
آن کجا گرزش بر فیل فروکوبد یال.فرخی.
نهیب هیبت او صید زنده بستاند
ز یشک پیل دمان و ز چنگ شیر عرین.
فرخی.
مظفری که به اندیشه کین تواند توخت
ز پیل آهن یشک و ز شیر آهن خای.فرخی.
بسپاریم دل به جستن جنگ
در دم اژدها و یشک نهنگ.عنصری.
به زخم پای ایشان کوه دشت است
به زخم یشک ایشان دشت شدیار.عنصری.
سر زانو بسان فرضهء تیر
از او آویخته خرطوم پیلان
دو یشک آهنین بینی مر او را
زده آن یشک را بر پای ایوان.
روزبه لاهوری.
خطا شد خشت و آمد خوک چون باد
به دست و پای خنگ شه درافتاد
به تندی زیر خنگ اندر بغرید
بزد یشک و زهارش را بدرید
هنوز افتاده بد شاه جهانگیر
که خوک او را بزد یشک روانگیر.
(ویس و رامین).
چو تاریک غاری دهن پهن باز
دو یشکش چو شاخ گوزنان دراز.اسدی.
دو گوشش چو دو پرده پهن و دراز
برون رسته دندان چو یشک گراز.اسدی.
همه یشک خرطوم پیلان زند
چو خشت دلیران و خم کمند.اسدی.
دو دندانش از یشک پیلان فزون
بیفکند پیشش چو عاجین ستون.اسدی.
به آتش خرسندی یشکش بسوز
بر در پرهیزش بر دار کن.
ناصرخسرو.
دهر ترا می به یشک مرگ بخاید
چارهء آن ساز خیره ژاژ چه خایی
چاره ندانم ترا جز آنکه به طاعت
خویشتن از مرگ و یشک او برهایی.
ناصرخسرو.
چنگل شیر آمد شمشیر شیر
یشکش چون تیر تو با هیبت است.
ناصرخسرو.
در خواب عدوی تو نبیند شب
جز چنگ پلنگ و یشک اژدرها.
مسعودسعد.
این سست پنجه گشته از آن بازوی قوی
وان کندیشک مانده از آن خنجر یمان.
مسعودسعد.
از درازی وعدهء امید فرسوده شود
پیل را خرطوم و دندان شیر را چنگال و یشک.
سوزنی.
بر سبیل رشوت آرد پیش تو گاه طعان
بر طریق فدیت آرد پیش تو گاه ضراب
رنگ چشم و گور سم و زاغ بال و مار پوست
کرگ شاخ و پیل یشک و ببر چنگ و شیر ناب.
عبدالواسع جبلی.
ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو یشک مار
زین طبع را عقوبت و زان عقل را فغان.
سیدحسن غزنوی.
سر شمشیر او برندهء چنگال شیر آمد
سر پیکان او سنبندهء یشک گراز آمد.
امیرمعزی.
|| نیشتر و یا ابزاری مانند آن. (ناظم الاطباء). || شبنم. (از ناظم الاطباء) (برهان). به این معنی پشک است و یشک مصحف آن می باشد. (یادداشت لغتنامه). || (ص) خالص و بی آمیغ و بی غش. (برهان) (ناظم الاطباء).
.
(فرانسوی)
(1) - Defense

یشکرده.

[یَ کَ دَ / دِ] (اِ) یک نوع ساز گردن درازی که آن را با کمان مانندی می نوازند. (ناظم الاطباء). کلمهء فارسی است به معنی قسمی ساز از ذوات الاوتار. (یادداشت مؤلف).

یشکری.

[یَ کُ ری ی] (ص نسبی)منسوب است به یشکربن وائل که برادر بکر و تغلب بن وائل بود و گفته اند او یشکربن بکربن وائل بود و آن درست تر است. (از لباب الانساب).

یشکری.

[یَ کُ ری ی] (اِخ) عبیداللهبن سعیدبن یحیی بن برد سرخسی یشکری، از راویان بود و از یحیی بن سعید روایت کرد. ابن خزیمه و محمد بن اسحاق ثقفی و جز آن دو از او روایت دارند. یشکری به سال 241 ه . ق. در سرخس درگذشت. (از لباب الانساب).

یشکری.

[یَ کُ ری ی] (اِخ) ورقاءبن عمر بن کلیب یشکری و گفته اند شیبانی، اصل او از خوارزم و یا از مرو و یا از کوفه بود. در مدائن سکنی گزید و در آنجا از عمروبن دینار و جز وی روایت کرد و شعبه و ابن المبارک و دیگران از او روایت دارند. وی در حدیث ضعیف بود. (از لباب الانساب).

یشگ.

[یَ] (اِ) یشک. رجوع به یشک شود.

یشلامیشی.

[یَ] (مغولی، اِ) به مغولی رهبری باشد. (آنندراج).

یشم.

[یَ] (اِ) نام سنگی قیمتی که از چین یا هند می آورند و گویند هرکه آن را با خود داشته باشد از آفت برق ایمن خواهد بود. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). سنگی قیمتی که مایل به سبزی باشد. (غیاث). سنگ یشم از رودهای ختن خیزد. (حدود العالم). یشم که آن را یشب هم خوانند، سنگی است معدنی، بهترین آن زیتی و سپس سفید و آنگاه زرد است و آن را خواصی است. (از تاج العروس). سنگی است سبزرنگ معدنی و گفته اند در حوالی ختن رودخانه ای است که آب آن بدانجا می رود و یشم در آنجا بهم رسد و در جایی دیگر پیدا نمی شود و یشم را هفت رنگ است، زیتی بهترین رنگهاست و حکما آن را در جزو جوهریات شمرده اند و مبارک دانند. در ختا معتبر است و بزرگان آنجا بی کمر یشم نباشند و حکاکی خوب بر یشم می کنند و گویند یشم را دافع طاعون و صاعقه دانند، چه در آن ولایت صاعقه بسیار می شود و لهذا یشم معتبر شده است. گویند دافع برص و بهق و خفقان و بواسیر است و معرب آن یشب است. (انجمن آرا) (آنندراج). یکی از گونه های عقیق که دارای رنگ دودی مایل به سفید است. از این سنگ گاهی در جواهرسازی و ساختن زینت آلات استفاده می کنند. یشب. یشپ. یشف. یصم. یصب. حجر حبشی. حجرالیشب. سنگ یاسم. سنگ چشم. (از یادداشت مؤلف) :
سپید کرده به کافور سوده و به گلاب
بکار برده در او یشم ترکی و مرمر.فرخی.
به دشت شاه بهار آمد [ مسعود ] با تکلفی سخت عظیم از پیلان و خیلستان چنانکه سی اسب با شاخهای مرصع به جواهر و پیروزه و یشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص282). انگشتری یشم داشت بیرون کشید و گفت این انگشتری خداوند سلطان است. (تاریخ بیهقی ص573).
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
اگر بزاید از یشم و مرمر آتش و آب.
سنایی.
لب کاریز پرطلق است و روی حوض پرنقره
شکم چون رود پریشم است و پشت کوه پرمرمر.
عثمان مختاری.
در مجلس گاه اوانی و... یشم مرصع به لاَلی نهاده. (تاریخ جهانگشای جوینی).
هر کجا گوشی بد از وی چشم گشت
هر کجا سنگی بد از وی یشم گشت.مولوی.
چیست هستی بند چشم از دید چشم
تا نماید سنگ گوهر پشم یشم.مولوی.
و رجوع به الجماهر ص198 و 199 شود.
- یشم سفید؛ یکی از گونه های یشم که سفیدرنگ است و به نام حجراخاطیس نیز موسوم است.
|| عقیق. (ناظم الاطباء).

یشماق.

[یَ] (ترکی، اِ) یاشماق. (یادداشت مؤلف): شربتی، پارچه ای است بسیار نازک (دلبند) از آن یشماق سازند. (دیوان نظام قاری ص201). و رجوع به یاشماق شود.

یشموت.

[یَ] (اِخ) یشمت. پسر هلاکوخان مغول که به فرمان پدر مأمور فتح میافارقین و شکست الملک الکامل ایوبی مدافع رشید آن بود و سرانجام آنجا را گشود و الکامل را کشت. (از تاریخ مغول ص192 و 196). و رجوع به تاریخ عصر حافظ ج1 ص39 و فهرست حبیب السیر و تاریخ گزیده شود.

یشمه.

[یَ مَ / مِ] (اِ) پوست خام سپید. (ناظم الاطباء). پوست خام بود که بمالند و ترکان یرنداق گویندش. (از صحاح الفرس) (لغت فرس اسدی). چرم و پوست خامی را گویند که به زور دستمالش رسانیده باشند نه به آتش دباغت. (آنندراج) (برهان). یرنداق. ارنداق. حمیر. حمیره. (یادداشت مؤلف) :
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی چربو.
منجیک (از لغت فرس).

یشمی.

[یَ] (ص نسبی) منسوب به یشم. از یشم. از جنس یشم. (یادداشت مؤلف). || به رنگ یشم. به رنگ یشب. سبزی که به غبرت زند. سبز مایل به سیاهی که از آمیختن اندکی سرخ و زرد به سبز سیر به دست آید. (یادداشت مؤلف).

یشوع.

[یَ] (اِخ) یسوع. عیسی (ع). (یادداشت مؤلف) : سرانجیل یشوع مسیح پسر خدا. (ترجمهء دیاتسارون ص16). رجوع به یسوع و عیسی شود.

یشوع بخت.

[یَ بُ] (اِخ) (به معنی عیسی نجات داده) صورت دیگر بختیشوع است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به بختیشوع شود.

یشوع بخت.

[یَ بُ] (اِخ) نام یکی از ایرانیان نسطوری مذهب بوده که قانون مدنی زمان ساسانیان را به سریانی ترجمه کرده است و این ترجمه در بسیاری از موارد مطابق است با قوانین «ماتیکان هزار داتستان» پهلوی. (از فرهنگ ایران باستان ص173). و رجوع به الجماهر ص142 شود.

یشیل ایرماق.

[یَ] (اِخ) (به معنی رود سبز) نام نهری است در آناطولی و از اجتماع نهر کلیکت و آبهای شور جاریه تشکیل می شود و پس از گذشتن و سیراب ساختن مناطقی به دریای سیاه می ریزد. در طرف بالای مصب چند شعبه از این نهر جدا شده از طرف راست به دریا می ریزد. طول مجرای این نهر از محل اجتماع قریب به 95هزار گز است و نام قدیمی این نهر ایریس بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی).

یصب.

[یَ] (معرب، اِ) یصم. معرب از یشب و یشم فارسی که سنگی قیمتی است. (یادداشت مؤلف). یشم. (ناظم الاطباء). رجوع به یشم شود.

یصم.

[یَ] (معرب، اِ) یصب. یشب. معرب از یشم فارسی که سنگی قیمتی است. (یادداشت مؤلف). رجوع به یشم شود.

یطاق.

[یَ] (ترکی، اِ) (از: یات، ریشهء فعل یاتماق، خوابیدن + اق، پسوند مکان) یاتاق. خوابگاه. (از یادداشت مؤلف). رجوع به یاتاق شود.

یطاق دار.

[یَ] (نف مرکب) نگاهبان خوابگاه. پاسبان. یتاقدار : اگرچه پاسبان و یطاق داران بسیارند، هم ایمن نیستم. (سمک عیار ج1 ص250).

یطق.

[یَ طَ] (معرب، اِ) کلمه ای است معرب که به معنی گروهی از سپاهیان که خیمهء ملک را شباهنگام در سفر حمایت کنند استعمال شده است. ابن مطروح گوید:
ملک الملاح تری العیو-
ن علیه دائرة یطق
و مخیم بین الضلو-
ع و فی الفؤاد له سبق.
ابن خلکان کلمهء مزبور را چنین تفسیر کرده است، لکن اصل آن یاطاغ است و آن لفظی ترکی است. (از تاج العروس). یتاق. یطاق.

یع.

[یَ] (ع صوت) کلمه ای است که بدان زجر کنند تا از گرفتن چیزی بازماند، مثل کخ در فارسی. (منتهی الارب) (آنندراج). کلمه ای است که بدان کودکان را از ناپاکی و چرکینی منع می کنند. (ناظم الاطباء).

یعار.

[یُ] (ع مص) بانگ کردن یا سخت بانگ کردن گوسفند. (منتهی الارب) (آنندراج).

یعار.

[یُ] (ع اِ) آواز گوسفند. (منتهی الارب) (آنندراج). بانگ ماده بز. (مهذب الاسماء).

یعار.

[یِ] (ع اِ) جِ یَعْر. (تاج العروس ج9 ص115). رجوع به یعر شود.

یعارة.

[یَ رَ] (ع مص) پیش آمدن گشن ناقه را و فروخوابانیدن تا گشنی کند، یا گشن را بر ماده عرض کردن تا اگر آن را قبول کند بماند والا فلا. (منتهی الارب) (آنندراج).

یعاسیب.

[یَ] (ع اِ) جِ یعسوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (آنندراج). رجوع به یعسوب شود.

یعاط.

[یَ / یِ / یُ طِ] (ع صوت) کلمه ای است که بدان گرگ و اسب را زجر کنند و رانند و رقیب چون لشکر دشمن را بیند اهل خود را بدان بیم کند. یا عاط! (منتهی الارب) (آنندراج). صاحب تاج العروس این ابیات را از راجز شاهد آورده است:
صب علی شاء ابی ریاط
ذؤالة کالاقدح المراط
تهفو اذا قیل له یعاط.
و فراء روایت کرده: تنجو اذا قیل له یا عاط.
و گوید شتر را نیز بدان برانند و به نقل از ابن بری آرد که وی از محمد بن حبیب به جای یعاط و یا عاط، عاط عاط حکایت کرده و گوید این روایت دلالت بر این می کند که اصل عاط بوده مانند غاق، آنگاه بر آن یاء داخل شده است و گفته اند یا عاط، سپس الف آن به سبب تخفیف حذف گردیده و یعاط شده است. اما این معنی گفتار فراء است که گفته است عرب یا عاط و یعاط هر دو را به کار می برد و استعمال یا عاط به الف بیشتر است. و اما اهل صعید عموماً آن را در راندن اسب و شتر و همچنین مردم آرند و گویند عاط و یعاط، و من این استعمال را بارها از آنان شنیده ام و آن عربی فصیح باشد و یعاط و یا عاط را هنگامی که رقیب سپاه دشمن را ببیند برای ترساندن نیز به کار برند... و ابن عباد گوید در راندن شتر یا عاط و در راندن اسب هنگامی که برای مسابقه او را بدوانند یعاط گویند - انتهی.

یعافیر.

[یَ] (ع اِ) جِ یعفور. (از ناظم الاطباء) (دهار). رمهء تکه از آهو. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به یعفور شود.

یعاقبة.

[یَ قِ بَ] (ع ص، اِ) جِ یعقوبی. (ناظم الاطباء). || (اِخ) طریقه ای از نصاری. یعقوبیین. یعقوبیان. یعقوبیة. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یعقوبیه شود.

یعاقیب.

[یَ] (ع اِ) جِ یعقوب. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). جِ یعقوب، به معنی کبک نر. (آنندراج). و رجوع به یعقوب شود.

یعالیل.

[یَ] (ع اِ) جِ یعلول. (منتهی الارب). جِ یعلول، به معنی حباب آب. (آنندراج). || ابرهای برهم نشسته. ابر سخت سفید. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یعلول شود.

یعامل.

[یَ مِ] (ع ص، اِ) جِ یَعْمَل. (المنجد). و رجوع به یعمل شود.

یعامیر.

[یَ] (ع اِ) جِ یعمور. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب). بزغالگان. || (اِخ) موضعی و درختی است به روایت قطرب، یعمورة مثله و در این کلمه منسوب به خطاست. (از منتهی الارب). رجوع به یعمور شود.

یعبوب.

[یَ] (ع ص، اِ) اسب تیزرو درازبالا یا نیکو و نرم در دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسب بسیاردو. (مهذب الاسماء). || اسبی که در تک و دو پایها را دوردور اندازد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || ابر. (منتهی الارب) (آنندراج). || جوی بسیارآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جوی بزرگ. ج، یعابیب. (مهذب الاسماء). || جوی که آب در وی تیز رود. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || نامی از نامهای اسبان. (منتهی الارب) (آنندراج). || (اِخ) بتی بوده است جدیلهء طی را. جدیلهء طی را بتی بود که آن را یعبوب می خواندند و چون بت دیگری داشتند که بنی اسد آن را از آنان گرفته بودند ازاین رو یعبوب را پس از آن برجای آن به خدایی اتخاذ کردند. (از بلوغ الارب ج2 ص211).

یعر.

[یَ] (ع اِ) بزغاله که آن را جهت شکار در مغاک شیر و دیگر سباع بندند یا عام است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بزغاله که بر دام بندند برای صید. (مهذب الاسماء). پایدام. || نام درختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

یعرب.

[یَ رُ] (اِخ) ابن قحطان، پدر قبایل یمن. گویند اول کسی است که به زبان عربی سخن گفته. (از منتهی الارب). نام پسر قحطان، پدر قبایل یمن. (ناظم الاطباء). مردی که زبان تازی او بیرون آورد. (آنندراج). جد اعلای مردم یمن، و در اساطیر نام پدر عرب و واضع زبان تازی است. (یادداشت مؤلف). پدر عرب و بدر فلک ادب بود و اول کسی بود که به خط عرب کتابت کرد و بر دقایق لغت سریانی و عبرانی وقوفی تمام داشت و خاطر او به مواسات ابیات و اشعار پیوسته انقیاد می نمود و نوحهء حضرت آدم را بر پسرش هابیل که به زبان سریانی و به نثر بود به زبان عربی به نظم درآورد تا حفظ آن آسان باشد و از آن نوحه است:
تغیرت البلاد و من علیها
و وجه الارض مغبر قبیح
تغیر کلُّ ذی طعمٍ و لونٍ
و قَلَّ بشاشة الوجه الصبیح.
ترجمه: سرزمینها و کسانی که در آنها بودند دگرگون شدند و روی زمین خاک آلود و زشت است. هر مزه و رنگی تغییر یافت. و کم است خندانی و بشاشت روی زیبا. (از لباب الالباب ج1 ص18). و در تاریخ اسلام آمده است: پدرش در هنگام تفرق فرزندان نوح به یمن آمد و پادشاه شد. پس از پدر به سلطنت رسید و زبان عربی را در آنجا آموخت و در حیات خود نواحی را به برادران خود داد، از جمله عمان را به عمان بن قحطان و حضرموت را به حضرموت بن قحطان. گویند پس از یعرب پسرش یشجب به سلطنت رسید. (از تاریخ اسلام ص19).
- یعرب زبان؛ عربی زبان. تازی زبان. که به زبان عرب سخن گوید :
ادیب و دبیر و مفسر نبود
نه سحبان یعرب زبان عنصری.خاقانی.

یعرة.

[یَ رَ] (ع اِ) بزغاله که آن را بر مغاک شیر و دیگر دده بندند جهت شکار یا عام است. یعر. (از منتهی الارب) (آنندراج).

یعسوب.

[یَ] (ع اِ) پادشاه زنبوران عسل. (منتهی الارب) (از غیاث) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مهتر زنبوران. (دهار). میرملکه. رسمو. وار. ملکهء کندوی عسل. (یادداشت مؤلف). ملک النحل. امیر منج. (زمخشری) :
یعسوب امت است علی وار از آنکه سوخت
زنبورخانهء زر و سیم آذر سخاش.خاقانی.
|| زنبور نر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (آنندراج). || رئیس بزرگ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث). مهتر قوم. مهتر مردمان. (یادداشت مؤلف). || نوعی از کبک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). کبک نر است. (تحفهء حکیم مؤمن). || پرنده ای بزرگتر از ملخ و یا خردتر از آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سورنگ. و آن طایری است خرد از ملخ که دمی دراز دارد. ج، یعاسیب. (از مهذب الاسماء). || سپیدی است در روی اسب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). دایره ای است در مرکض اسب. ج، یعاسیب. || (اِخ) نام اسب نبی(ص). (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

یعسوب الدین.

[یَ بُدْ دی] (اِخ) لقبی است که شیعیان به حضرت علی بن ابی طالب(ع) دهند. لقب امیرالمؤمنین علی علیه السلام. (از مجموعهء مترادفات ص250) (یادداشت مؤلف). و رجوع به یعسوب المؤمنین و علی شود.

یعسوب المؤمنین.

[یَ بُلْ مُءْ مِ] (اِخ)یعسوب الدین. لقب مرتضی علی(ع) زیرا که در هنگام خلافت آن حضرت تمامی مؤمنین صادقین در هر امر تابع و پیرو آن جناب بودند. (از آنندراج) (غیاث). و رجوع به علی و یعسوب الدین شود.

یعضید.

[یَ] (ع اِ) خندریلی. کاسنی تلخ. قسمی کاهو. طلخشوق. خس السلاطه. هندباء بری. کاسنی صحرایی. طرخشقوق. ترخجقوق. امیرون. سرالیة الحمار. تلخ کاهو. خندریل. گیاهی است خودرو و در طب به کار است و آن نوعی از هندباست با طعمی تلخ مایل به گسی و گلی زرد و برگهای کنگره دار. (یادداشت مؤلف). خندریل است. (اختیارات بدیعی). تره ای است که آن را طرخشقوق خوانند. (از منتهی الارب) (آنندراج). خندریلی است. (تحفهء حکیم مؤمن). کسنی تلخ. (دهار). و رجوع به خندریلی شود.

یعفور.

[یَ] (ع اِ) آهوبره. گوزن بچه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آهوبره که اندک مایه قوت گرفته باشد. (دهار) (از مهذب الاسماء). آهوبچهء میان خشف و رشا. ج، یعافیر. (یادداشت مؤلف). || آواز. || جنبش. || پاره ای از شب. ج، یعافیر. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

یعفور.

[یَ / یُ] (ع اِ) آهوی خاکسترگون یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

یعفور.

[یَ] (اِخ) نام خر آن حضرت پیغمبر اسلام (ص). (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از مکارم الاخلاق ص139). نام خر آن حضرت(ص) و اصل آن عُفَیْر است. پیامبر(ص) بر وی سوار می شدی. چون حضرت وفات یافت، یعفور خود را هلاک کرد. والله اعلم بحقیقة الحال. (از آنندراج) :
از خداوند دلدل و قنبر
وز خداوند ناقه و یعفور.سوزنی.
|| (اِ) در تداول و تخاطب عامیانهء ایران، خر. (یادداشت مؤلف).

یعفور.

[یَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان، از بنی یعفور در صنعا و یمن (248-259 ه . ق.). (یادداشت مؤلف).

یعفوریه.

[یَ ری یَ] (اِخ) صنفی از فرقهء غالیهء منسوب به محمد بن یعفور. (مفاتیح). از فِرَق شیعهء امامیه، معاصرین ابومحمد هشام بن حکم. (از خاندان نوبختی ص267). و رجوع به مقالات اشعری ص49 شود.

یعقوب.

[یَ] (ع اِ) کبک نر. ج، یعاقیب. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از دهار) (ناظم الاطباء) (برهان) (از اختیارات بدیعی) (غیاث) (از مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). ابن خلدون ذیل اقلیم خامس آرد: در آن اقلیم بر کنار بحر محیط در آخر ضلع غربی شهر شنتیاقو است و معنی آن یعقوب است. (از ترجمهء مقدمهء ابن خلدون) :
هم به انصاف او نهد بیضه
جفت یعقوب بر دو بال عقاب.سوزنی.
|| جوی خرد. (دهار). || اسب. (از منتهی الارب).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) بیست ونهمین از امرای بنی مرین مراکش (819-827 ه . ق.). (از طبقات سلاطین اسلام ص50).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ششمین از امرای آق قویونلو (884-896 ه . ق.). (از طبقات سلاطین اسلام ص227).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن ابراهیم برزبینی، مکنی به ابوعلی (409-486 ه . ق.). از اهل برزبین بغداد بود. در اصول و فروع کتابهایی دارد و از آن جمله است: التعلیقة، در فقه و خلاف. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن ابراهیم بزاز بغدادی، ملقب به جراب. محدث است. فرزندش اسماعیل بن یعقوب بن حسن بن عرفه ای و از وی حدیث کرده اند و او از ابوجعفر محمد بن غالب تمتام و کدیمی روایت آورده است. یعقوب به سال 345 ه . ق. درگذشته است. (از تاج العروس ذیل جرب).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن ابراهیم بن جمال الدین بن ابراهیم بختیاری حویزی. فقیه امامی. از آثار اوست: 1- الاعتبار فی اختصار الاستبصار. 2- حاشیه ای بر حاشیهء تهذیب المنطق الشاه آبادیة الیزدیة. 3 - کتابی در تجوید قرآن. مرگ او احتمالاً در سال 1148 ه . ق. بوده است. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن ابراهیم بن سعد، مکنی به ابویوسف کوفی انصاری شاگرد ابوحنیفه. قاضی القضاة به زمان هارون خلیفهء عباسی (113-182 ه . ق.). (یادداشت مؤلف). و رجوع به ابویوسف (یعقوب بن ابراهیم...) شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عیسی بن ابی جعفر منصور، مکنی و معروف به ابوالاسباط. از گویندگان دارالخلافهء عباسیان در عراق و معاصر مأمون بود و در حدود سال 215 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن ابراهیم بن کثیربن زیدبن افلح عبدی، معروف به دورقی و مکنی به ابویوسف. در زمان خویش محدث عراق و از ثقات بود. ائمهء سته از او حدیث فراگرفتند. او راست: «مسند»، در حدیث. وی به سال 166 به دنیا آمد و در سال 252 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن ابی سلمة قرشی تمیمی، مکنی به ابویوسف و معروف به یعقوب الماجشون. از فقهای تابعی بود و از عبدالله بن عمر و جز وی روایت شنید. در زمانی که عمر بن عبدالعزیز والی مدینه بود با او انس و الفت داشت. یعقوب به سال 164 ه . ق. در بغداد درگذشت و مهدی خلیفه بر جنازهء او نماز خواند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ابن خلکان ج2 ص460 و 489 شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن ابی عصرون. رجوع به یعقوب بن عبدالرحمان... شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن احمد، مکنی به ابویوسف. ادیب نیشابوری، متوفی به سال 474 ه . ق. او راست: البلغة المترجمة فی اللغة. (یادداشت مؤلف). او اصلاً کرد بود و کتاب «جونة الند» نیز از اوست. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن احمد حاج عوض. او راست: شرحی ممزوج بر الکافیهء ابن الحاجب و آن را به سال 845 ه . ق. به اتمام رسانده است. (یادداشت مؤلف).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن ادریس بن عبدالله قرمانی نکدی لارندی، معروف به قرایعقوب. از دانشمندان و فقهای حنفی بود. او در نکده به دنیا آمد و در لارنده اقامت گزید و به تدریس و فتوی پرداخت. وی به حج رفت و نیز به قاهره سفر کرد و سپس به لارنده برگشت و به سال 833 ه . ق. در همانجا درگذشت. بر الهدایة در فقه حنفی و بر بیضاوی در تفسیر حواشیی نوشت و اشراق التواریخ و نیز شرح المصابیح که ناتمام مانده از اوست. تولدش به سال 789 ه . ق. بوده است. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن ارسلان غازی. چهارمین از امرای دانشمندیه پس از ذوالنون بن محمد. (یادداشت مؤلف). یغنی (یا یعقوب)بن ارسلان غازی ابراهیم بن محمد پس از ذوالنون محمد ثانی به سال 560 ه . ق. به حکومت رسید و آخرین امرای دانشمندیه بود که به دست سلاجقهء روم منقرض گردیدند. (از طبقات سلاطین اسلام ص139).

یعقوب.

[یَ] (اِخ)(1) ابن اسحاق بن ابراهیم. نام پسر اسحاق پیغمبر و او را اسرائیل نیز گویند و با عیصو از یک شکم زاییده شدند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام پیغمبری که پدر یوسف بود و این لفظ عبرانی است نه عربی. (آنندراج) (غیاث). یکی از انبیای بنی اسرائیل، پدر یوسف، روضه اش به شام(2) به شهر مسجد ابراهیم است. (حدودالعالم). یعقوب را دوازده پسر بود. چون او را اجل نزدیک رسید فرزندان او به بالینش حاضر آمدند. یعقوب فرزندان یوسف را چون فرزندان خود از جملهء اسباط قرار داد. یوسف را وصیت کرد و گفت برادران را نیکو دار اگرچه ایشان با تو زشتی کردند. یوسف پذیرفت. یعقوب به پیش خدا شد و یوسف او را دفن کرد و طبق وصیت خود پس از 80 روز برگرفتند و به زمین کنعان بردند نزدیک پدر و جدش اسحاق و ابراهیم. و سبب نزول آیهء شریفهء «أَم کنتم شهداء اذ حضر یعقوب الموت اذ قال لبنیه ما تعبدون من بعدی قالوا نعبد الهک و اله آبائک ابراهیم و اسماعیل و اسحاق الهاً واحداً و نحن له مسلمون»(3) این بود که جهودان دعوی کردند که او را وفات رسید فرزندان را به جهودی وصیت کرد و حق تعالی رو کرد بر ایشان. (از تفسیر ابوالفتوح رازی ج1 صص318-322). یکی از اجداد عبرانیان است. وی پسر اسحاق و رفقه و جفت و توأم عیسو بود. اسم او از واقعه ای که در وقت ولادتش روی داد مشتق شده است. با عیسو مختلف الذوق بود. عیسو صیاد و چادرنشین و قدری خودخواه بود و می خواست نبوت را ازآنِ خود سازد ولی یعقوب به واسطهء حیلهء رفقه که اسحاق را فریفت و برکت را از برای یعقوب گرفت به نبوت رسید. خلاصه وقتی که یعقوب از پدر خویش مفارقت گزید 50 و به قولی 78 ساله بود. با اینکه خطا ورزید وارث وعده ها شد. در اواخر عمر به مصر رفت و پیری خود را در آنجا به سر برد. هنگام فوت یوسف را برکت داد و ایشان را از امور آینده آگاهی داد. خلاصه در 147سالگی روح پاک را تسلیم کرد. اهل مصر جسد مبارکش را حنوط نمودند و یوسف و برادران هنگام کوچ از مصر جسد آن حضرت را با خود آوردند و در مغارهء مکفیله دفن نمودند. (از قاموس کتاب مقدس). از انبیای عظام و نوهء ابوالانبیاء حضرت ابراهیم و پسر حضرت اسحاق و همزاد عیسو بود. حضرت اسحاق می خواست نبوت را به عیسو بدهد ولی چون چشمش نمی دید زنش به جای عیسو به حیله یعقوب را که مورد علاقه اش بود پیش شوهر آورد و او نبوت را به یعقوب داد. یعقوب 14 سال برای دایی خود «لابان» خدمت شبانی کرد تا او دختر بزرگ خود «لایا» و دختر کوچکش «راحیل» را که مورد علاقهء یعقوب بود به وی داد. از لایا، روبیل و یهودا و شمعون، و از راحیل حضرت یوسف و بنیامین و از کنیزان هفت پسر دیگر داشت که جمعاً دوازده اسباط را تشکیل می دادند. حضرت یعقوب لقب اسرائیل داشت که به معنی بندهء خداست و قوم بنی اسرائیل بدان حضرت منسوبند. یعقوب 2206 سال پیش از میلاد مسیح به دنیا آمده است. (از قاموس الاعلام ترکی). خواهرزادهء شعیب و پسر اسحاق از ربکا (راحیل) ملقب به اسرائیل که به فراق یوسف پسر خویش سالها گریست و نابینا گشت. وقتی یوسف را به عزیزی مصر گزیدند، پدر را به مصر خواند و در آنجا چشمان یعقوب روشن گشت و اسباط دوازده گانه از پشت دوازده پسر باشند و نام پسران این است برطبق نقل مؤلف یوسف و زلیخا که موافق با عربی آن نیز هست: یوسف، ابن یامین، یهودا، یساخر، لاوی، حادیه، ازیر، شمعون، زبولون، نفتالی، روبین، دانه. (یادداشت مؤلف) :
یکی چون دیدهء یعقوب و دیگر چون رخ یوسف
سدیگر چون دل فرعون و چارم چون کف موسی.
منوچهری.
یکی یعقوبِ بِن اسحاق و دیگر یوسف چاهی
سیم ایوب پیغمبر، چهارم یونس متی.
منوچهری.
رسید نوبت یعقوب تا صدوهفتاد
گذشت و رفت و ببرد از جهان دل غمخور.
ناصرخسرو.
یعقوب هم به دیدهء معنی بود ضریر
گر مهر یوسفی به یهودا برافکند.خاقانی.
چو یعقوبم ار دیده گردد سفید
نبُرّم ز دیدار یوسف امید.سعدی (بوستان).
نشان یوسف گم گشته می دهد یعقوب
مگر ز مصر به کنعان بشیر می آید.سعدی.
- آل یعقوب؛ فرزندان حضرت یعقوب که بر یوسف ستم کردند. بنی اسرائیل :
نه یوسف که چندان بلا دید و بند
چو حکمش روان گشت و قدرش بلند
گنه عفو کرد آل یعقوب را
که معنی بود صورت خوب را.
سعدی (بوستان).
(1) - Jacob. (2) - به معنی وسیع کلمهء شام. مشهد خلیل نزدیک بیت المقدس است.
(3) - قرآن 2/133.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن اسحاق بن ابراهیم بن یزید اسفراینی، ملقب به حافظ. او راست: مستخرج ابی عوانة و نیز او مسند مسلم را مختصر کرده است. وفات یعقوب به سال 316 ه . ق. بود. (از یادداشت مؤلف). او در جستجوی حدیث به سیر و سیاحت در شام و مصر و عراق و حجاز و الجزیره و یمن و بلاد فارس پرداخت و در اسفراین سکنی گزید و در همانجا درگذشت. یعقوب نخستین کسی است که کتب شافعی را به اسفراین برد. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن اسحاق بن زیدبن عبدالله حضرمی بصری، مکنی به ابویوسف و ابومحمد. هشتمین قراء عشرة. (از معجم الادباء ج7 ص302). او در بصره به سال 117 ه . ق. به دنیا آمد و در همان شهر به سال 205 ه . ق. درگذشت. از خاندان علم و ادب عرب و امام و مقری بصره بود. از آثار اوست: 1- الجامع. 2- وجوه القراآت. 3- وقف التمام. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن اسحاق بن صباح بن عمران بن اسماعیل... کندی. حکیم مشهور، ملقب به فیلسوف العرب و مکنی به ابویوسف. از اعاظم فلاسفه و اشهر اطبا و ریاضی دانان عرب بود. نیاکان او در جاهلیت همه از پادشاهان عرب و در اسلام از رؤسا و فرمانروایان مسلمین بودند. در علوم مختلف از منطق و فلسفه و هندسه و حساب و موسیقی و نجوم و طب نزدیک 270 تألیف دارد. تألیفات او در منطق مشکل، و در برخی از علوم سست است، ولی به سبب تبحر در علوم و کثرت تألیف او را در عداد ارسطو و ابن سینا شمرده اند. (از حاشیهء محمد قزوینی بر چهارمقاله ص55) (از طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی). و رجوع به کندی و الوزراء و الکتاب ص123 و علوم عقلی در تمدن اسلامی ص162 و 165 و معجم المطبوعات مصر ج2 ستون 1947 شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن اسحاق بن محمد بن موسی بن سلام بن حُشتن بن ورد خراسانی. محدث است و پیش از سال 400 ه . ق. درگذشته است. (از تاج العروس).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن اسحاق ربعی مخزومی، از نسل ابی ربیعة بن مغیره. شاعر و از مردم مدینه بود و در اغانی از او قصیده ای آمده است که بیت زیر از آن است:
هل تعلمین وراء الحب منزلة
تدنی الیک، فانّ الحب اقصانی.
یعقوب در حدود سال 200 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن اسحاق محلی، ملقب به اسعدالدین. طبیب یهودی مصری از مردم محله بود. در قاهره تحصیل کرد و در سال 598 ه . ق. به دمشق رفت و پس از اندکی به قاهره برگشت و در حدود سال 605 ه . ق. در همانجا درگذشت. یعقوب مقالات فراوانی در رشتهء پزشکی دارد و نیز از آثار اوست: 1- النزه فی حل ما وقع من ادراک البصر فی المرایا من الشیه. 2- مزاج دمشق و وضعها و تفاوتها من مصر و ایهما اصح و اعدل. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن اسماعیل بن رافع مزنی، مکنی به ابوالمعانی. از گویندگان دوران بنی عباسی بود و در حدود سال 180 ه . ق. درگذشت. پسر او نیز شاعر بود و ابوالبدح نامیده می شد. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن بدران بن منصور دمشقی (یا مصری) تقی الدین جرائدی، مکنی به ابویوسف. متوفا به سال 688 ه . ق. او راست: 1- حل الرموز فی القرائة. 2- کشف الرموز، در شرح قصیدهء حرزالامانی. (از یادداشت مؤلف). او در دمشق به دنیا آمد و در قاهره به شهرت رسید و پس از هشتادواند سال زندگی در همانجا درگذشت. وی در عصر خود استاد بزرگ قراآت در سرزمین مصر بود. از آثار اوست: 1- المختار، در قراآت. 2- حل رموز الشاطبیة. 3 - سکر مصر فی ذوق اهل العصر. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن جلال بن احمد تبانی، ملقب به شرف الدین. ادیب مصری رومی الاصل و در فروع مذهب حنفی و علوم عقلی دانشمند بود و به سال 760 ه . ق. به دنیا آمد و به سال 827 با مرگ ناگهانی درگذشت. از وی آثار ناتمامی برجای مانده است. یعقوب به تألیف کتابی دست می یازید و آن را ناتمام می گذاشت. او را به سبب سکونت در تبانهء بیرون قاهره تبانی می نامیدند. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن حلفا (حلفی)، یا یعقوب صغیر. یکی دیگر از 12 حواری است که پسر حلفی و مریم بود. (از قاموس کتاب مقدس).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن داودبن عمر سلمی، مکنی به ابوعبدالله. نویسنده و از وزرای بزرگ و کاتب ابراهیم بن عبدالله بن حسن مثنی بود. چون ابراهیم برضد منصور قیام کرد و کشته شد یعقوب به زندان افتاد ولی پس از وفات منصور آزاد شد و در نزد مهدی مقامی والا یافت و به سال 163 ه . ق. به وزارت برگزیده شد، ولی به سبب بدگویی حاسدان و دروغی که بر مهدی گفت از منصب وزارت عزل و زندانی شد و اموالش مصادره گردید و تا پنج سال و چند ماه از خلافت هارون الرشید نیز در زندان بود. هارون در سال 175 ه . ق. او را از زندان آزاد کرد و اموالش را پس داد و در اختیار محل اقامت آزادش گذاشت. او مکه را برگزید و در آنجا سکونت ورزید تا به سال 187 ه . ق. در همانجا درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن ربیع، برادر فضل ربیع و حاجب ابوجعفر منصور. کاتب بود و به عربی شعر گفته و دیوان او سی ورقه است. (از ابن ندیم). شاعر ظریف بغدادی و برادر فضل بود و بیشتر اشعارش را در سوک کنیزی به نام «ملک» می سرود. هارون الرشید پیش از رسیدن به خلافت با وی مأنوس بود. مرگ یعقوب در حدود سال 190 ه . ق. روی داد. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن زبدی. یکی از دوازده حواری عیسی علیه السلام. (یادداشت مؤلف). یعقوب کبیر یکی از حواریون است که پسر زبدی و سلومه بود. وی برای یوحنا کاتب انجیل بود. (از قاموس کتاب مقدس) :
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم.
خاقانی.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن سعید. محدث است از یعقوبیان. (منتهی الارب).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن سفیان بن جوان فارسی فسوی، مکنی به ابویوسف. از بزرگترین حافظان حدیث و از شهر فسای ایران بود. در حدود سی سال برای طلب حدیث جلای وطن کرد و از بیش از هزار تن از اهل حدیث روایت نمود و به سال 277 ه . ق. در بصره درگذشت. او راست: 1- التاریخ الکبیر. 2- المشیخة. (از اعلام زرکلی). و رجوع به فهرست سیرة عمر بن عبدالعزیز و شدالازار ص116 شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن سقلاب مقدسی مشرقی ملکی، ملقب به موفق الدین. از مشاهیر پزشکان و دانشمندان هیأت و نجوم بود و مذهب مسیحی داشت در دربار نورالدین شهید خدمت کرد و چون به زبان یونانی تسلط داشت دربارهء تألیفات جالینوس مطالعه و تحقیق نمود. وی به سال 625 ه . ق. در دمشق درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن سلیمان اسفراینی شافعی، مکنی به ابویوسف. متوفا به سال 488 ه . ق. او راست: 1- بدایع الاخبار و روایع الاشعار. 2- محاسن الادب و اجتناب الریب. 3- سیرالخلافة. 4- شرائط الخلافة. 5- المستظهری، در امامت و شرایط خلافت. (یادداشت مؤلف). او از دانشمندان زبان و اخبار بود. خطی زیبا و شعری شیوا داشت و علاوه بر کتب بالا «قلائدالحکم» را از سخنان حضرت علی بن ابیطالب (ع) او تألیف کرده است. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ابویوسف شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن سیدعلی رومی. از آثار اوست: 1- شرح بر شرح دیباچهء مصباح مطرزی. 2- حاشیه بر شرح فرایض سیدشریف جرجانی. 3- اختصاری از مرآة الجنان یافعی. 4- جواب به پرسشهای سیدحمیدی بر شرح مفتاح سیدشریف. (یادداشت مؤلف). وی به سال 931 ه . ق. درگذشت و نیز از آثار اوست: 1 - مفاتیح الجنان فی شرعة الاسلام. 2 - التذکرة. 3 - حاشیه ای بر حاشیهء سید بر لوامع الاسرار. 4 - شرح گلستان سعدی به عربی. (از اعلام زرکلی). و رجوع به تاریخ الخلفا ص340 شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن شیبة بن صلت بن عصفور سدوسی بصری، مکنی به ابویوسف و معروف به ابن شیبة. از بزرگترین دانشمندان حدیث و بزرگان مذهب مالکی بود. او راست: «المسند الکبیر». هیچکس مسندی بهتر از او ننوشته جز اینکه او مسند خود را ناتمام گذاشته است. یعقوب به سال 182 به دنیا آمد و به سال 262 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن صابربن برکات حرانی، مکنی به ابویوسف و ملقب به نجم الدین. شاعر بود و به سبب تبحر در علم منجنیق به منجنیق شهرت داشت. کتابی به نام «عمدة السالک فی سیاسة الممالک» نوشت ولی آن را ناتمام گذاشت. اشعاری در ستایش خلفا و وزیران دارد و دیوانش به نام «مغانی المعانی» موجود است. یعقوب در نزد ناصرلدین الله عباسی مقامی رفیع داشت. او اصلاً از حران بود و در سال 554 به دنیا آمد و به سال 626 ه . ق. در بغداد درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن صالح بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب. از گویندگان و فرمانروایان دوران بنی عباس و معاصر هارون و مأمون بود و آن دو را هجو کرد. در شجاعت و چابک سواری شهرت داشت و برضد مأمون قیام کرد و نصربن شیث و برخی از رؤسای دیگر الجزیره و شام با او همداستان و آمادهء بیعت شدند. ولی پیش از حرکت به سوی مأمون مرگ به سراغش آمد (در حدود سال 200 ه . ق.). (از اعلام زرکلی). و رجوع به عقدالفرید ج2 ص53 و ذکر اخبار اصبهان ج2 ص353 شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن طارق. از علمای احکام و نجوم بود. او راست: کتاب مقالات در موالید خلفا و سلاطین. (طبقات الامم). ابن ندیم گوید از افاضل منجمین بود و او راست: 1 - کتاب تقطیع کردجات الجیب. 2 - کتاب ما ارتفع من قوس نصف النهار. 3 - کتاب الزیج محلول فی سندهند لدرجة درجة، و آن دو کتاب است: اولی در علم فلک و دومی در علم الدول. (از الفهرست). منجم مشهوری است که از افاضل بزرگان هیأت و نجوم در اسلام به شمار می رود. وی یکی از علمای اسلام است که در قرن سوم هجری مطالعهء زیادی در کتاب سندهند یا سدهانت(1)و ارکند(2) نموده و در این راه از فزاری بصیرتر بوده و سندهند را به عربی ساده ترجمه کرده و در آن جداول کواکب سبعهء سیاره و مسائل متعلق به مواضع زمین را از قبیل طول و عرض بلاد و عمل به مطالع و میل و کسوف نیرین را آورده است. (از گاهنامهء سیدجلال الدین تهرانی). و رجوع به آثارالباقیه چ زاخائو ص13 و تاریخ الحکمای قفطی ص278 شود.
(1) - Sinddhanta.
(2) - Arkand.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن طلحة بن عبیداللهبن عثمان تیمی، از بنی سعدبن تیم بن مرة از قریش. یکی از کسانی است که ابن حبیب آنان را «اجوادالاسلام» نامیده است. ساکن مدینه بود و در جنگ «الحرة» کشته شد. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن عبدالحق بن محیوبن ابی بکربن حمامهء مرینی زناتی، مکنی به ابویوسف و معروف به المنصور المرینی. سلطان منصوربالله سرآمد همهء سلاطین بنی مرین مراکش، بربری و از اصل عرب است و فتوحات و دلیریها و شایستگیهای شگفت انگیزی در کار حکومت و جنگها از خود نشان داده و بیمارستانها و مدارسی از خود به یادگار گذاشته و برای آنها موقوفاتی اختصاص داده. تولد او به سال 685 ه . ق. در اندلس بود. (از اعلام زرکلی). و رجوع به حلل السندسیة ج2 ص303 و 314 شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن عثمان بن یعقوب، ملقب به شرف الدین و معروف به ابن خطیب القلعة. از مردم حماة سوریه و دانشمند و خطیب و واعظ و عارف به قراآت و فقه و ادب عرب بود. از آثار اوست: نظم الحاوی و فروع مذهب شافعی. یعقوب به سال 774 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن قاضی سعدبن ابی عصرون، معروف به ابن ابی عصرون. از دانشمندان شافعی و استاد مدرسهء قطبیهء قاهره بود و در محله به سال 665 ه . ق. درگذشت. او راست: کتاب «مسائل». (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن عبدالرفیع قرشی زبیری، مکنی به ابویوسف و معروف به الصاحب زین الدین وزیر مصری. از گویندگان دانشمند مصر بود. وزارت الملک المظفر «قطز» و الملک الظاهر رکن الدین را داشت. و رکن الدین او را عزل کرد. یعقوب خانه نشین شد و به سال 668 ه . ق. در قاهره درگذشت. تولد او به سال 586 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن عبدالعزیز المتوکل ثانی بن یعقوب بن متوکل اول، محمد، عباسی هاشمی، مکنی به ابوالصبر و معروف به المستمسک بالله. پانزدهمین از خلفای بنی عباسی در مصر بود. به سال 903 ه . ق. با مرگ پدر به خلافت رسید و یازده سال و نه ماه خلافت کرد. او مردی نیک سیرت و فروتن بود. به سال 851 ه . ق. متولد شد و به سال 927 ه . ق. در قاهره درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن عثمان چرخی نقشبندی. او راست: 1 - تفسیر فاتحة الکتاب به فارسی و مختصر. 2 - رسالة الانسیة به فارسی در کلمات بهاءالدین نقشبند. (یادداشت مؤلف). در سلک مشایخ ماوراءالنهر انتظام داشت و همواره همت بر متابعت حضرت خواجه بهاءالدین نقشبندی می گماشت. (از رجال حبیب السیر ص91).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن علی بن محمد بن جعفر بلخی جندلی، مکنی به ابویوسف. از راویان بود. (یادداشت مؤلف).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن علی قصرانی، مکنی به ابویوسف و ملقب به موفق. او راست: مسائل فی احکام النجوم، و آن کتاب بزرگی است. (از یادداشت مؤلف).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن غنائم، معروف به سامری و مکنی به ابویوسف و ملقب به موفق الدین. از حکما و محققان و اطبای نامی و بزرگ اسلام بود. در دمشق به دنیا آمد و به سال 681 ه . ق. در همانجا درگذشت. از اوست: 1- شرح کلیات قانون ابن سینا. 2 - حل شکوک نجم الدین بن منفاخ علی الکلیات. 3 - کتاب المدخل الی علم المنطق و الطبیعی و الالهی. 4 - کناش السامری. (از اعلام زرکلی) (از قاموس الاعلام ترکی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن قف، یا یعقوب بن اسحاق کرکی نصرانی، مکنی به حکیم ابوالفرج و ملقب به امین الدوله و معروف به ابن قف. از پزشکان نامی بود. از آثار اوست: 1- شرح قانون ابن سینا در 6 جلد. 2- شرح فصول بقراط در 2 جلد. یعقوب به سال 685 ه . ق. درگذشته است. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ابن قف شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن لیث صفاری. یعقوب پسر لیث رویگرزادهء قرنین زرنگ و از عیاران سیستان بود. نسبت او به خسروپرویز درست نیست و اصلاً پیش از رسیدن به شهرت کسی او را نمی شناخته و نسبش بر همه مجهول بوده است. یعقوب از قرنین به شهر سیستان (زرنج) آمد و پیش رویگری دیگر به روزی پانزده درهم قبول مزدوری کرد، اما طبع بلند و هوش سرشارش مانع از این بود که بدین شغل حقیر بگذراند، ازاین رو به عیاران پیوست، ولی در عیاری و دزدی نیز جانب انصاف نگه می داشت و بزرگی همت و بخشندگی خویش را نشان می داد تا در سال 232 ه . ق. با یارانش به خدمت صالح بن نصر رئیس فرقهء مطوعه پیوست و صالح سرهنگی سپاه خویش بدو داد و به کمک هم بر بُست استیلا یافتند و این آغاز اهمیت و اعتبار یعقوب بود. صالح به سرکردگی یعقوب و درهم سردار دیگرش بر عمار رئیس خوارج سیستان غالب شد ولی چون قصد غارت سیستان داشت یعقوب زیر بار نرفت و بین آن دو جنگی سخت درگرفت. صالح شکست یافت و طاهر برادر یعقوب نیز در این واقعه کشته شد (سال 244) و درهم را نیز که قصد کشتن او داشت به زندان افکند. در سال 247 ه . ق. از طرف لشکر و مردم سیستان به امارت منصوب گردید. در سال 253 ه . ق. هرات را که به منزلهء دروازهء خراسان بود از آل طاهر گرفت و در سال 255 ه . ق. به حکومت فارس و کرمان رسید و با پیروزی به کابل بازگشت. مردم به وصول او شادیها کردند و شعرا او را به عربی و فارسی مدح گفتند و نام او را از این تاریخ در خطبه وارد نمودند. در سال 256 ه . ق. کابل را فتح کرد و آن را از دست بودائیان خارج ساخت و بسیاری از بتخانه های آنان را ویران کرد و عده ای از بتهای زرین و سیمین به غنیمت آورد و پنجاه عدد از آنها را هم پیش معتمد خلیفه به بغداد فرستاد. در سال 259 ه . ق. با فتح نیشابور سلسلهء طاهریان را منقرض کرد و پس از فتح نیشابور گرگان و طبرستان را ضمیمهء قلمرو حکومت خویش ساخت و حسن بن زید علوی را در طبرستان شکست داد. سپس عازم اهواز شد و آن شهر را نیز گشود و به سوی واسط حرکت کرد. معتمد خلیفه خواست با پیغام او را از این حرکت بازدارد ولی یعقوب نپذیرفت تا سرانجام در سال 262 ه . ق. میان سپاه خلیفه و یعقوب در دیرالعاقول (بین بغداد و مداین) جنگ شروع شد. ابتدا پیروزی ازآنِ یعقوب بود، اما خلیفه که خود در میان سپاه بود وسیلهء منادی سپاهیان یعقوب را به سوی خود خواند و او را عاصی و سرکش نسبت به امیرالمؤمنین معرفی کرد. شکست در لشکر یعقوب افتاد و سردار سیستان برای نخستین بار مزهء شکست را چشید و با اینکه خود سه زخم خورده بود در عزمش فتوری رخ نداد و به خوزستان برگشت و برای کشیدن انتقام به گردآوری سپاه و نیرو پرداخت و سرکشان فارس و دیگر نواحی را از نو مطیع خود ساخت و در سال 264 ه . ق. در جندی شاپور به درد قولنج گرفتار آمد. در این موقع خلیفه رسولی پیش وی فرستاد که از گناه تو گذشتیم و تو را کماکان به امارت خراسان و فارس می گماریم. یعقوب امر داد تا قدری نان خشک و ماهی و تره پیش آوردند. رسول را گفت به خلیفه بگو من رویگرزاده ام و خوراک من همین است و این حکومت و دولت از راه دلاوری به دست آورده ام و تا خاندانت برنیندازم از پای ننشینم. اگر مُردم از جانب من آسوده شدی، اگر ماندم سر و کارت با این شمشیر است و اگر مغلوب شدم به سیستان بازمی گردم و به این نان خشک و پیاز بقیهء عمر را به انجام می رسانم. لیکن پیش از وصول رسول خبر مرگ یعقوب به خلیفه رسید و او از ناحیهء چنان حریفی آسوده خاطر گردید. یعقوب مردی بلندهمت و خوشخو و جوانمرد و عاقل و دوراندیش، و سپهسالاری دلیر و جنگجو و وطن خواهی آزاده بود. پایتخت یعقوب زرنج بود از بلاد سیستان قدیم و مدت هفده سال و ده ماه سلطنت کرد. یعقوب به سال 265 ه . ق. در جندی شاپور درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد. کنیهء او ابویوسف و لقب او «ملک الدنیا» و «صاحب قران» بود. (از تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال آشتیانی صص189-201).
ابراهیم بن ممشاد کاتب یعقوب از سوی او به معتمد خلیفه شعری نوشت که ابیات زیر از آن است:
أنا ابن المکارم من نسل جم
و حائز ارث ملوک العجم
و محیی الذی باد من عزهم
و عفی علیه طوال القدم
یهم الانام بلذاته
و نفسی تهم بسوق الهمم
فقل لبنی هاشم اجمعین
هلموا الی الخلع قبل الندم
و اولاکم الملک آباؤنا
فما ان وفیتم بشکر النعم
فعودوا الی ارضکم بالحجاز
لاکل الضباب و رعی الغنم
فانی سأعلو سریر الملوک
بحد الحسام و حرف القلم.
(از معجم الادباء ج1 ص322).
مؤلف تاریخ سیستان او را بنیانگذار شعر فارسی دری داند و گوید در فتح هرات شعرا او را به شعر تازی مدح گفتند و او عالم نبود درنیافت. محمد بن وصیف حاضر بود و دبیر رسایل او بود و ادب نیکو دانست و بدان روزگار نامهء پارسی نبود، پس یعقوب گفت: چیزی که من اندرنیابم چرا باید گفت؟ محمد وصیف پس شعر پارسی گفتن گرفت و اول شعر پارسی اندر عجم او گفت و پیش از او کسی نگفته بود... و چون یعقوب هری بگرفت... محمد بن وصیف این شعر بگفت:
ای امیری که امیران جهان خاصه و عام
بنده و چاکر و مولای و سگ بند و غلام...
(از تاریخ سیستان صص208-210) : امیر از تخت به زیر آمد و مصلی بازافکند که یعقوب لیث بر این جمله بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص44). بر منبر آنجا [شهر مهروبان کنار خلیج فارس در جنوب ارجان و شمال بندر دیلم] نام یعقوب لیث نوشته دیدم. پرسیدم که حال چگونه بوده است؟ گفتند یعقوب لیث تا این شهر گرفته بود و دیگر هیچ امیر خراسان را آن قدرت نبوده است. (سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص121).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن متمسک. آخرین خلیفهء عباسی که اسماً در مصر خلافت داشتند. سلطان سلیم در فتح مصر یعقوب را به استانبول آورد و او در همانجا درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن مجاهد ابوحرزة. محدث است و از ابن زنیم خلجی روایت کرده و ابن ابی حاتم به نقل از پدرش نام او را یاد کرده است. (از تاج العروس ذیل «خ ل ج»).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن محمد الحاسب مصیصی، مکنی به ابویوسف. رجوع به ابویوسف (یعقوب...) شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن محمد بن حسن، ملقب به امیر اشرف الدین هذیانی اربابی. از راویان بود و از یحیی ثقفی روایت کرده است. وی مردی ادیب و دانشمند بود و به سال 646 ه . ق. در مصر درگذشت. (از حسن المحاضرة فی اخبار مصر و القاهرة ص173).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن محمد بن علی طاوسی. او راست: کنه المراد و خلاصة وفق الاعداد. (از یادداشت مؤلف).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن محمد بن علی کاتب. از اوست: 1- کتاب الخضابات. 2- ذم الشیب و مدح الشباب. (از فهرست ابن الندیم).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن مصطفی فنایی اماسی رومی جلوتی حنفی، معروف به یعقوب عفوی. دانشمند متصوف و واعظ ترک بود. بیشتر تألیفاتش به عربی است. وی به سال 1149 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1- نتیجة التفاسیر. 2- المفاتیح شرح المصابیح. 3- الوسیلة العظمی لحضرة النبی المجتبی. 4- الحاقات علی التجلیات. 5- خلاصة البیان فی مذهب النعمان. 6- کنز الواعظین. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن موسی اردبیلی، مکنی به ابوالحسین. از محدثان و علمای ساکن بغداد بود و در آنجا از احمدبن طاهر و سعیدبن عمرو بردعی حدیث آموخت و ابوالحسن دارقطنی و ابوبکر برقانی از او روایت دارند. او شافعی و ثقه و امین و فاضل بود و به سال 381 ه . ق. در بغداد درگذشت. (از الانساب سمعانی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن نقولا، معروف به دکتر صروف. از دانشمندان فلسفه و ریاضی و نجوم و شعر و ادب، و از مترجمان چیره دست انگلیسی و از نویسندگان و روزنامه نگاران طرازاول عرب بود. او در دیه محدث بیروت به سال 1268 ه . ق. به دنیا آمد و از دانشگاه آمریکایی بیروت در ریاضی و فلسفه فارغ التحصیل شد. آنگاه به ادبیات روی آورد و اشعار شیوا و استواری از او به جاست. از آثار اوست: 1- سر النجاح. 2- بسائط علم الفلک. 3- الحرب المقدسة. 4- الحکمة الالهیة. 5- سیر الابطال و العظماء. 6- فصول فی التاریخ الطبیعی. 7- الحلی الفیروزیة فی اللغة الانکلیزیة. مجلهء المقتطف را منتشر ساخت و در انتشار روزنامهء «المقطم» شرکت جست. اصطلاحات علمی بیشماری بر لغت عرب افزود و در کشف معنی بسیاری از واژه های مشکوک موفق شد. دکتر صروف به سال 1346 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن نوح کاتب. به عربی شعر گفته و دیوان او پنجاه ورقه بوده است. (از الفهرست ابن الندیم).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن یزید تمار، مکنی به ابویوسف. شاعر عراقی که به شیوایی طبع و نداشتن تکلف در شعر معروف و از یاران ابونواس و به منتصر عباسی منسوب بود و در حدود سال 256 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن یوسف. یکی از ملوک بنی مرین است که در مغرب فرمانروایی داشتند. وی ملقب به المنصور بود. در تاریخ 656 ه . ق. در فاس جانشین برادر خود ابوبکر شد و مراکش را نیز ضبط کرد و بنابه دعوت محمد حاکم غرناطه سه بار به اسپانیا هجوم آورد و با آلفونس دهم زدوخورد کرد و به سال 685 ه . ق. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی). ابویوسف، پنجمین از سلاطین بنی مرین مراکش است. (از طبقات سلاطین اسلام ص49).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن یوسف بن ابراهیم بن هارون بن کلس، مکنی به ابوالفرج وزیر. از کاتبان و حسابداران بود. در بغداد به سال 318 ه . ق. به دنیا آمد و با پدرش به شام مسافرت کرد. سپس به مصر رفت و در آنجا به مقامات بلند و سرانجام به وزارت رسید. ابتدا یهودی بود ولی در سال 356 ه . ق. اسلام آورد. کتابی در فقه بر مبنای مذهب باطنیه نوشت که به نام رسالة الوزیریة معروف است. یعقوب به سال 380 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ابن خلکان ج2 ص500 شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن یوسف الناصر صلاح الدین بن ایوب شرف الدین، ملقب و معروف به ملک الاعز. یکی از فرمانروایان دودمان ایوبی بود و به علم حدیث اشتغال داشت و از گروهی از محدثان زمان خود در مصر و شام حدیث اخذ کرد و روایت نمود. تولد وی به سال 572 و مرگش به سال 627 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) ابن یوسف بن عبدالمؤمن، مکنی به ابویوسف. سومین از سلاطین موحدین مراکش و پسر عبدالمؤمن مؤسس آن سلسله بود. در سال 555 ه . ق. در مراکش به دنیا آمد و با مرگ پدر به جای او نشست و به نام منصور بدو بیعت کردند. دوران پرافتخار موحدین در ایام سلطنت او بود. وی در پیشرفت معارف و صنایع و گسترش قلمرو حکومت خویش سخت موفق بود و ادبا و شعرا را می نواخت. به عدالت حکومت کرد و معاصر صلاح الدین ایوبی بود. صلاح الدین از او در سرکوب کردن اهل صلیب یاری طلبید ولی یعقوب نپذیرفت. وی به سال 595 ه . ق. درگذشت و پسرش محمد ناصر به جای او نشست. (از قاموس الاعلام ترکی). دینار یعقوبی (یعقوبیه) بدو منسوب است و از آثار وی در مراکش دروازهء «آکنا» و مسجد اعظم است. و پلها و چاهها و کاروانسراها و بیمارستانها و تیمارستانهای بسیاری در افریقا و مغرب و اندلس بنیان نهاد و برای مدرسان و طلاب مدارس حقوق و مستمری معین کرد. (از اعلام زرکلی). و رجوع به حبیب السیر ج1 صص403-404 شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) الحضرمی. رجوع به یعقوب بن اسحاق بن زیدبن عبدالله حضرمی شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ)(1) یعقوب باراده. رئیس طریقهء یعقوبیان از نصارا. پیشوای یعقوبیهء نصاری. مؤسس فرقهء یعقوبیه در سدهء ششم میلادی. (یادداشت مؤلف) :
مرا اسقف محقق تر شناسد
ز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا.خاقانی.
رجوع به یعقوبیه و یعقوبیان شود.
(1) - Jacobe Baradee.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) یا یعقوب پاشا، ابن خضربن جلال الدین، معروف به ابن جلال الدین قاضی حنفی. ترک بود و به عربی تألیفاتی دارد. در بروسه به تدریس پرداخت و سپس به منصب قضای آنجا رسید و در همان منصب به سال 891 ه . ق. درگذشت. وی بر شرح الوقایة صدرالشریعه و نیز شرح الچغمینی قاضی زاده حواشی دارد و نیز بر المواقف تعلیقات نوشته است. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) صبری بک. جغرافیدان مصری. او راست: 1- النخبة الوافیة فی علم الجغرافیة. 2- رسالة جغرافیة (ترجمهء از انگلیسی به سال 1291 ه . ق.). یعقوب به سال 1334 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یعقوب.

[یَ] (اِخ) میریعقوب یا یعقوبی. اصلش از قم و مولدش کاشان بود و پیشهء خیاطی داشت. به سال 988 ه . ق. درگذشت. از اشعار اوست:
دوشینه یکی وصف جمال تو ادا کرد
نادیده رخت مهر تو جا در دل ما کرد.
(از صبح گلشن ص615) (از فرهنگ سخنوران).
سیدیعقوب خیاط، متولد کاشان و متوفی به سال 988 ه . ق. از شعرای قرن دهم هجری بود. بیت زیر بدو منسوب است:
هر صدا کز کوه کندن تیشهء فرهاد داد
داد این معنی که از بیداد شیرین داد داد.
(از مجمع الخواص ص96).
و رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود.

یعقوب.

[یَ] (اِخ) یعقوب میرزا، پسر بایزید سلطان استاجلو یا استجلو. از قوم قزلباش سر برافراشته و فکر نظم مدام مد نظر داشته. و به سال 950 ه . ق. درگذشته است. رباعی زیر از اوست:
خورشید فلک چو ماه تابان تو نیست
چشمی به جهان نیست که حیران تو نیست
سرچشمهء آب خضر ای غنچه دهن
چون لعل حیات بخش خندان تو نیست.
(از صبح گلشن ص615).

یعقوب آباد.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان سیاه حومهء بخش بانهء شهرستان سقز، واقع در 20هزارگزی شمال باختری بانه. دارای 120 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یعقوب آباد.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان چناو بخش مرکزی شهرستان آباده، واقع در 15هزارگزی جنوب خاوری آباده. آب آن از قنات و سکنهء آن 200 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج7).

یعقوب آق قویونلو.

[یَ بِ قُ] (اِخ)سلطان یعقوب پسر اوزون حسن. و رجوع به یعقوب بیک شود.

یعقوبا.

[یَ] (اِخ) دهی است در بغداد. (منتهی الارب). نام دهی در نزدیکی بغداد. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف بعقوباست. رجوع به بعقوبا شود.

یعقوب بیک.

[یَ بَ / بِ] (اِخ) سلطان یعقوب ترکمانی، پسر اوزون حسن. سومین فرمانروای طایفهء آق قویونلو و پسر اوزون حسن بانی این سلسله بود. در زمان پدرش والی دیاربکر بود. پس از مرگ پدر از اطاعت برادرش سلطان خلیل سر پیچید و در حدود سلماس با او به جنگ پرداخت. سلطان خلیل از اسب بر زمین افتاد و مرد و یعقوب در تبریز بر تخت نشست و پس از دوازده سال سلطنت به سال 896 ه . ق. درگذشت. یعقوب بیک از ادبیات بی بهره نبود و گاهی شعر می گفت. (از قاموس الاعلام ترکی). محمد بن موسی ثالثی کتاب «شرح حکمة العین» را به نام او کرده است. (یادداشت مؤلف). یعقوب آق قویونلو پسر حسن پاشای ترکمان آق قویونلو (اوزون حسن) بود و پس از برادر خود سلطان خلیل به پادشاهی رسید و به سال 896 ه . ق. درگذشت. وی پادشاهی دانشمند و صاحب کمال بود و شعر می گفت. رباعی زیر از اوست:
دنیا که در آن ثبات کم می بینم
در هر فرحش هزار غم می بینم
چون کهنه رباطی است که از هر طرفش
راهی به بیابان عدم می بینم.
(از مجمع الفصحاء ج1 ص63).
و رجوع به فرهنگ سخنوران و مآخذ مندرج در آن شود.

یعقوب چرخی.

[یَ بِ چَ] (اِخ) رجوع به یعقوب بن عثمان چرخی نقشبندی شود.

یعقوب چلبی.

[یَ چَ لَ] (اِخ) یکی از فرزندان خداوندگار غازی [ سلطان مرادخان اول پادشاه عثمانی ] است. در زمان پدرش در جنگهای متعدد اظهار شجاعت و دلاوری نمود. و در هنگام شهادت پدر نزد وی بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی).

یعقوب خان.

[یَ] (اِخ) سومین از خاندان بارکزائی افغانستان (در سال 1296 ه . ق.). (یادداشت مؤلف).

یعقوب رومی.

[یَ بِ] (اِخ) رجوع به یعقوب بن سیدعلی رومی شود. (یادداشت مؤلف).

یعقوب ساوجی.

[یَ بِ وَ] (اِخ) شیخ نجم الدین بن(1) قاضی مسیح الدین عیسی. از گویندگان نامدار ایران و معاصر و منسوب به اوزون حسن و پسرش سلطان یعقوب بود. پس از مرگ سلطان یعقوب گوشه نشینی اختیار کرد و از امور دنیوی دست شست. بیت زیر از اوست:
برو با هرکه می خواهد دلت گشت چمن می کن
اگر خاری بگیرد دامنت را یاد من می کن.
(از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - در آتشکده پسرعم و در فرهنگ سخنوران پسرعمهء قاضی مسیح الدین آمده.

یعقوب شاه.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 10هزارگزی جنوب باختری قصبهء بهار. دارای 140 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و رودخانهء محلی و راه آن فرعی است. آثار قلعه خرابه های قدیمی در روی کوه مجاور آن دیده می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5). نام محلی کنار راه همدان و کرمانشاه، میان چشمهء قصبان و زاغه، در 402هزارگزی تهران. (یادداشت مؤلف).

یعقوب شاه.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان قلقل رود شهرستان تویسرکان، واقع در 15هزارگزی جنوب باختری شهر تویسرکان. دارای 236 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یعقوب عفوی.

[یَ عَفْ] (اِخ) رجوع به یعقوب بن مصطفی... شود.

یعقوب علی کندی.

[یَ عَ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان ساری سوبار بخش پلدشت شهرستان ماکو، واقع در 4هزارگزی شمال شوسهء پلدشت به ماکو. سکنهء آن 161 تن است. آب آن از ساری سو. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یعقوب لیث.

[یَ بِ لَ] (اِخ) صفاری. رجوع به یعقوب بن لیث... شود.

یعقوب نبی.

[یَ بِ نَ] (اِخ) رجوع به یعقوب بن اسحاق... شود.

یعقوب وار.

[یَ] (ص مرکب، ق مرکب)مانند یعقوب. همچون یعقوب پیغمبر :
صدری که صیت یوسف جاهش به خاصیت
روشن کند جهان را یعقوب وار چشم.
ازهری مروزی (از لباب الالباب ج1 ص216).

یعقوب وندپاپی.

[یَ وَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش الوار گرمسیری شهرستان خرم آباد. این دهستان در خاور بخش واقع و محدود است از شمال به کوه کوس و از جنوب و خاور به رودخانهء سزار، و از باختر به راه آهن سرتاسری. آب آن از رود زوال سزار و چشمه های دیگر تأمین می شود. قلل مرتفع آن کوه کل و تخت اره است. این دهستان از 17 آبادی تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2400 تن و دیه های مهم آن عبارت است از: چم پتی، ادریسی، آستانه. ساکنان آن از طایفهء یعقوب وند، خدمه، پاپی هستند و اکثر سکنه در تابستان به ییلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یعقوبی.

[یَ بی ی / یَ] (ص نسبی)منسوب به یعقوب. ج، یعاقبة. (ناظم الاطباء). || منسوب است به یعقوب که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی). || منسوب به یعقوب پیغمبر :
پیش یوسف نازش خوبی مکن
جز نیاز و آه یعقوبی مکن.مولوی.
|| یکی از افراد فرقهء یعقوبیان که معتقد به یک طبیعت بودند (مونوفیزیت). ج، یعاقبة، یعقوبیین، یعقوبیان. پیرو فرقهء یعقوبیه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یعقوبیه و یعقوبیان شود.

یعقوبی.

[یَ] (اِ) بهترین لیمو : بهترین لیمو... لیمویی است کوچک که در بغداد آن را یعقوبی گویند. پوست آن تمام تنک و بوی آن خوشتر از لیموهای دیگر است. (فلاحت نامه).

یعقوبی.

[یَ] (اِخ) دهی است از بخش حومهء شهرستان یزد، واقع در هزارگزی شمال یزد، با 318 تن سکنه. آب آن از قنات است و راه فرعی به یزد دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).

یعقوبی.

[یَ] (اِخ) احمدبن ابی یعقوب بن واضح، یا احمدبن ابی یعقوب اسحاق بن جعفربن وهب بن واضح کاتب، معروف به یعقوبی و ابن واضح. از تاریخ نویسان و جغرافیون اسلامی است. در ارمنیه و هند و مصر و بلاد مغرب و دیگر کشورهای اسلامی گردش کرد. از تألیفات اوست: 1- اخبار الامم السالفة. 2- الاسماء. 3- البلدان. 4- التاریخ (معروف به تاریخ یعقوبی). و چند کتاب دیگر. وفات یعقوبی به سال 278 یا 284 ه . ق. اتفاق افتاده است. (از ریحانة الادب ج4 ص338). کاتب عباسی، جدش از موالی منصور و خود مردی سیاحت دوست بود و به سفرهای دور و دراز و گردش در شرق و غرب کشورهای اسلامی پرداخت و در سال 260 ه . ق. به ارمینیة رسید و در این سیاحتش کتاب البلدان را نوشت. وی به سال 280 ه . ق. درگذشت و آثاری دارد. (از معجم المطبوعات مصر ج2 ستون 948). و رجوع به ابن واضح شود.

یعقوبی.

[یَ] (اِخ) قمی. رجوع به یعقوب (میریعقوب...) شود.

یعقوبی.

[یَ] (اِخ) محمد بن اسماعیل بن یوسف... یعقوبی نسفی، مکنی به ابونصر. اهل دانش و شاعر و محدث بود. میمون بن هارون کاتب از او روایت دارد. (از لباب الانساب).

یعقوبیان.

[یَ] (اِخ) یعاقبه. یعقوبیین. (یادداشت مؤلف) : ایشان ترسایان یعقوبیان را لعنت کردند و براندند... مملکت ارسن ارمیاقی هفده سال بود و دین یعقوبیان داشت... مملکت نسطاس از میان مردم بیست وهفت سال بودست و هم بر دین یعقوبیان بود. (از مجمل التواریخ والقصص ص135). و رجوع به یعقوبیه شود.

یعقوبیان.

[یَ] (اِخ) پادشاهان و فرمانروایان سلسلهء صفاری که پس از یعقوب لیث به سلطنت رسیدند، مانند عمرو لیث، خلف بن لیث، محمد بن لیث، لیث بن علی، علی بن لیث، محمد بن علی بن لیث، احمدبن محمد بن خلف و خلف بن احمد. (یادداشت مؤلف) :
خلاف تو رانده ست یعقوبیان را
ز ایوان سام یل و رستم زر.فرخی.
خسروی از خسروانی بستدی پیروزبخت
تخت و ملک از سرورانی برگرفتی نامدار
خانهء یعقوبیان و خانهء مأمونیان
خانهء چیپالیان و این چنین صد برشمار.
فرخی.
نه با یعقوبیان دولت نه با مأمونیان نعمت
نه با چیپالیان قوت نه با سامانیان سامان.
فرخی.
و رجوع به یعقوب (ابن لیث...) و تاریخ مفصل ایران تألیف عباس اقبال ص199 به بعد شود.

یعقوبی کردن.

[یَ کَ دَ] (مص مرکب)کنایه از عاشقی کردن. (از آنندراج).

یعقوبیه.

[یَ بی یَ] (ص نسبی) دینار یعقوبیه؛ نام نوعی سکه. دینارهای ضرب ابویعقوب بن یوسف بن عبدالمؤمن است که در دیار مغرب رایج بوده است. (یادداشت مؤلف).

یعقوبیه.

[یَ بی یَ] (اِخ) از فِرَق غُلات شیعه، اصحاب محمد بن یعقوب، گویا همان فرقهء غمامیه اند که می گفتند امیرالمؤمنین علی در میان ابر به دنیا می آید. (خاندان نوبختی ص267). اصحاب محمد بن یعقوب باشند و آن فرقه ای از فِرَق هشتگانهء غالیه است و گویند علی هرگاه در میان ابر به دنیا آید. (بیان الادیان).

یعقوبیه.

[یَ بی یَ] (اِخ) نام فرقه ای از خوارج، پیروان یعقوب بن علی کرخی. (یادداشت مؤلف). زیدیه. پیروان یعقوب بن علی کوفی که ابوبکر و عمر را ولی خود می شمردند ولی از آن کسانی هم که از این دو خلیفه تبری داشتند تبری نمی جستند و منکر رجعت اموات بودند و از معتقدین به این عقیده نفرت می ورزیدند. رجوع به خاندان نوبختی ص267 و مآخذ مندرج در آن شود.

یعقوبیه.

[یَ بی یَ] (اِخ) نامی است که در ایران به بعقوبه دهند. (یادداشت مؤلف).

یعقوبیه.

[یَ بی یَ] (اِخ)(1) فرقه ای از نصاری، آل یعقوب الرادعی و آنان قایل به اتحاد لاهوت و ناسوت باشند. (از تاج العروس). فرقه ای از مسیحیان، پیروان یعقوب باراده اسقف انطاکیه در سدهء ششم م. در شام و بین النهرین، و معتقد بودند که مسیح حاصل ترکیب و اتحاد طبیعت ناسوت و لاهوت است و ارامنه یعاقبه گویند و خود از این فرقه اند. برخلاف نسطوریان که در فارس تقدم داشتند مسیح را میان دو طبیعت یکی الهی و دیگری بشری تشخیص می کردند. (یادداشت مؤلف). طایفه ای از نصاری، منسوبند به یعقوب حکیم و بعضی از ایشان گویند عیسی پسر خدا بود و بعضی گویند باری تعالی ذواقانیم ثلاثه است: وجود و علم و حیات، و این اقانیم نه زاید بر ذات و نه نفس ذاتند. بعضی گویند المسیح هو الله و بعضی گویند لاهوت به ناسوت ظاهر شد و بعضی معقول به محسوس. (از نفائس الفنون).
(1) - Jacobites.

یعقوبیه.

[یَ بی یَ] (اِخ)(1) نامی است که در انگلیس پس از انقلاب 1688 م. به هواخواهان ژاک دوم و سلسلهء استوارت داده شد. (یادداشت مؤلف).
(1) - Jacobites.

یعقید.

[یَ] (ع اِ) انگبین که به آتش بسته کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). عسل سطبر. (یادداشت مؤلف). || انگبینه. قسمی شیرینی. (یادداشت مؤلف). طعامی است که به انگبین بسته گردانند. (آنندراج).

یعلم الله.

[یَ لَ مُلْ لاه / مُلْ لَهْ] (ع جملهء فعلیه) خدا می داند. (ناظم الاطباء). در شعر فارسی گاهی به تخفیف الف الله می آورند، چنانکه در دو بیت شاهد سعدی چنین است :و در این مجموعه فصلی مختصر افزود اما یعلم الله که گشایش طبع و قریحهء آن از آن درخواست لطیف و املای شافی بود. (فارسنامهء ابن بلخی ص3).
یعلم الله که من از دست غمت جان ببرم
تو به از من بتر از من بکشی بسیاری.
سعدی.
یعلم الله که گر آیی به تماشا روزی
مردمان از در و بامت به تماشا آیند.
سعدی.

یعلول.

[یَ] (ع اِ) پارگین سپید صاف راست روان. (منتهی الارب) (آنندراج). الغدیر الابیض المطرد. (اقرب الموارد). || شبنم. (منتهی الارب) (آنندراج). || غورهای آب. (منتهی الارب). حباب آب. (آنندراج). ژاله. سوارک آب. ج، یعالیل. (مهذب الاسماء). || ابر سفید. || باران پی درپی یکدیگر. ج، یعالیل. || جامهء دوباره رنگ کرده. (منتهی الارب) (آنندراج).

یعلی.

[یَ لا] (اِخ) ابن احمدبن یعلی، پیشوای اندلسی. از شاعران بود و در زمان المنصور ابی عامر شهرت یافت. یعلی به سال 393 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یعلی.

[یَ لا] (اِخ) ابن امیة (یا منیة). صحابی است. (منتهی الارب). یعلی بن امیة بن ابی عبیدة بن همام تمیمی حنظلی. از صحابه بود. در فتح مکه اسلام آورد و در غزوات طائف و حنین و تبوک در خدمت حضرت شرکت داشت. از طرف سه خلیفهء اول به ترتیب به امارت حلوان و نجران و یمن منصوب شد. پس از قتل عثمان به زبیر و عایشه پیوست و گویند در جنگ جمل او عایشه را بر روی شتر می برد و گویند بعد به جرگهء یاران علی آمد و در جنگ صفین با آن حضرت بود. سخت متمول و سخی بود. 28 حدیث از او روایت شده ولی بخاری و مسلم بر 3 حدیث از او اتفاق دارند. او را یعلی بن منیة نیز گویند و منیة نام مادر یا نام مادر پدر اوست. یعلی در سال 37 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یعلی.

[یَ لا] (اِخ) ابن محمد بن صالح یفرنی. امیری از اشراف بربر از مردم تاکرونه بود. شهر آفکان را به سال 338 ه . ق. تأسیس کرد و حکومت آنجا را داشت. در همان سال به وهران داخل شد و آن را به تصرف درآورد و به فرمانروایی خود ادامه داد تا در سال 347 ه . ق. جوهر فرمانده سپاه سعدبن اسماعیل صاحب افریقیه به حیله او را کشت. (از اعلام زرکلی).

یعلی.

[یَ لا] (اِخ) ابن مرة ثقفی، مکنی به ابوالمرازم. صحابی است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به تاریخ الخلفا ص9 و تاریخ گزیده ص241 شود.

یعلی.

[یَ لا] (اِخ) ابن مسلم بن ابی قیس یشکری ازدی، معروف به احول. شاعر نامدار دوران بنی امیه بود و به سبب قصیده ای که در مکه گفت به شهرت رسید. مرگ او به سال 90 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یعلی.

[یَ لا] (اِخ) ابن منیة. رجوع به یعلی بن امیة شود.

یعلی.

[یَ لا] (اِخ) لیثی، مکنی به ابوعبدالملک. قاضی بصره. تابعی است. (یادداشت مؤلف).

یعمری.

[یَ مَ] (ص نسبی) منسوب است به یعمر و آن بطنی است از کنانه. (از لباب الانساب).

یعمری.

[یَ مَ] (اِخ) معدان بن ابی طلحة، که طلحهء یعمری نیز نامیده می شود. او اهل حدیث بود و از ابودرداء و ثوبان روایت کرد و سالم بن ابی جعد و اهل شام از او روایت دارند. (از لباب الانساب).

یعمل.

[یَ مَ] (ع ص) شتر نر برگزیدهء استوار مطبوع بر کار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). شتر نر قوی. (یادداشت مؤلف).

یعملات.

[یَ مَ] (ع ص، اِ) جِ یعملة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به یعملة شود.

یعملة.

[یَ مَ لَ] (ع ص) مؤنث یعمل. ج، یعملات. (منتهی الارب). ماده شتر برگزیدهء استوار بر کار. ج، یعملات. (ناظم الاطباء). شترمادهء قوی. (یادداشت مؤلف). آن شتر که کار را شاید. (مهذب الاسماء). || (اِخ) یعملة یا یوم یعملة؛ از روزهای عرب است. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

یعمور.

[یَ] (ع اِ) یکی یعامیر. بزغاله. (منتهی الارب) (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). یک بزغاله. (آنندراج). || بچه میش. ج، یعامیر. (ناظم الاطباء). بره. (یادداشت مؤلف).

یعمورة.

[یَ رَ] (ع اِ) درختی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یعموم.

[یَ] (ع ص) گیاه دراز. (منتهی الارب).

یعمیضه.

[] (سریانی، اِ) به لغت سریانی، ریواس است. (از تذکرهء داود ضریر انطاکی ص351). رجوع به یغمیصا و ریواس شود.

یعنی.

[یَ] (ع فعل) به معنی قصد می کند و در توضیح و تبیین کلام به معنی تیو استعمال می شود. (ناظم الاطباء). می خواهد و قصد می کند و مصدر آن عنایت است که به معنی قصد کردن است. (غیاث). قصد می کند. می خواهد. این می خواهد. آن می خواهد. (یادداشت مؤلف). || (حرف تفسیر) ای. که. معنی آن این است. معنی این است. (یادداشت مؤلف) :
ابر هزبرگون و تماسیح پیل خوار
با دست اوست یعنی شمشیر اوست ای.
منوچهری.
این روح قدس آمد و آن روح جبرئیل
یعنی فرشتگان پرانند و بی پرند.
ناصرخسرو.
آن کو به هندوان شد یعنی که غازی ام
از بهر بردگان نه ز بهر غزا شده ست.
ناصرخسرو.
از حد جیحون تا آب فرات بلاد فرس خواندندی یعنی شهرهای پارسیان. (فارسنامهء ابن بلخی ص120).
یعنی این در چهاردیواری است
که درش سوی چرخ گردان است.خاقانی.
زآن بگفتند چارمین یعنی
نیست چیزی که چارم آن است.خاقانی.
یعنی که به عرش و کعبه ماند
چون کعبه و عرش از آن نجنبد.خاقانی.
شه از دیدار آن بلور دلکش
شده خورشید یعنی دل پرآتش.نظامی.
عقابی چارپر یعنی که در زیر
نهنگی در میان یعنی که شمشیر.نظامی.
حصارش نیل شد یعنی شبانگاه
ز چرخ نیلگون سر برزد آن ماه.نظامی.
مرغ پر انداخته یعنی ملک
خرقه درانداخته یعنی فلک.نظامی.
گفتی که دلت بسوز در عشق
یعنی که سپند عاشقان است.عطار.
ز زیر پردهء گلریز شب سوی خورشید
سحر به چشم تباشیر خنده زد یعنی.
سیف اسفرنگی.
دور نبود اگر دهی با نان
پاره ای بیخ پشم یعنی گوشت.
سیف اسفرنگی.
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه.
مولوی.
سبزه در باغ گفته اند خوش است
داند آن کس که این سخن گوید
یعنی از روی دلبران خط سبز
دل عشاق بیشتر جوید.سعدی.
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
تا از درخت نکتهء توحید بشنوی.حافظ.
شنیدم گشت جانان مهربان یعنی چنین باشد
چو شمعش دل یکی شد با زبان یعنی چنین باشد.
وحید (از آنندراج).
- یعنی چه؛ برای چه. (آنندراج). معنی برای چه و به چه جهت و چه مقصود دارد و چه معنی می دهد. (ناظم الاطباء). چرا، و این ترکیب غالباً در تداول عامه به جای صوت تعجب به کار رود. کلمهء تعجب است و از غریب شمردن فعل یا قول مخاطب حکایت کند. استفهام انکاری. (یادداشت مؤلف) :
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟!
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه؟!
حافظ.
- یعنی کشک؛ این ترکیب را در جایی گویند که اول چیزی گفته باشند و مقصود برخلاف آن بود. گویند منشأ این مثل آن است که مرد عالمی بوده که او را کشک ناخوش می آمد. طفلان و عوام هرگاه او را می دیدند به مضحکه می گفتند ملا کشک، و او بسیار رنجه می شد. سرانجام پیش حاکم دادخواه شد و حکمی آورد که هرکه او را بدین نام بخواند زبانش را از قفا برآورند. مردم از ترس مجازات از گفتن آن لفظ خاموش ماندند. روزی ظریفی بر سبیل کنایه ملا را که از دور دید فریاد برآورد: ملا ماست را مشتاقیم. ملا قصد او را فهمید، گفت: «یعنی کشک!». از آن روز این مثل شهرت یافت. (آنندراج) :
ای چشمهء حیوان ز دوات تو به رشک
ریزد قلم عطارد از رشک تو اشک
در وادی خوشنویسی ای مادر عصر
مانند تو پیدا نشود یعنی کشک.
باقر کاشی (از آنندراج).
گفتم که چو لاله داغدار است دلم
گفتی که دهم کام دلت یعنی کشک.
ملک الشعراء بهار.

یعور.

[یَ] (ع ص) گوسفند بسیاربانگ. || گوسفند که گاه دوشیدن شاشد و شیر را از آن تباه سازد. (منتهی الارب) (آنندراج).

یعوره.

[یُ رَ] (اِخ) از طایفهء نصار منشعب است از قبیلهء بنی کعب در خوزستان. در جغرافیای سیاسی کیهان آمده است: «طایفهء نصار منقسم به عشایر مختلف می شود، از آن جمله است یعوره و مفالی که در جزیرة الخضر و گسبه و کنار خلیج بوشهر زندگانی می کنند». (ص91).

یعوق.

[یَ] (اِخ) نام بتی مر قوم نوح را که آن را می پرستیدند. (ناظم الاطباء) (از ترجمان القرآن جرجانی ص108) (از دهار). نام بتی است از بتان قوم نوح(ع) که به صورت اسبی بود. (آنندراج) (غیاث) (مهذب الاسماء). بتی است مر قوم نوح را. یا مردی بود از صالحان زمان خود در آن قوم، همین که مُرد، بر او گریستند و زاری کردند. پس شیطان در صورت آدمی پیش ایشان آمد و گفت من در محراب شما مجسمهء او را برای شما می سازم و شما هر وقت نماز خواندید او را می بینید و آن را برای آن قوم درست کرد و مجسمهء هفت تن دیگر از نیکوکاران قوم را نیز ساخت و این کار را برای آنان ادامه داد تا این پیکره ها را برای خود بت قرار دادند و بدانها عبادت کردند. (از منتهی الارب). نام بتی از مذحج و یمن. (یادداشت مؤلف). بت قبیلهء حمدان. (دمشقی). در قرآن، نام پنج بت فرزندان نوح ذکر شده است: ود، سواع، یغوث، یعوق و نسر. این بتها ظاهراً معبود اعراب جنوبی بوده اند و به گفتهء ابن الکلبی در شمال مثل بتهای سابق الذکر مورد احترام نبوده اند. (تاریخ اسلام ص36) :
شرع او چون نشست بر عیوق
شد گسسته عنان عز یعوق.
سنایی.

یعیاع.

[یَعْ] (ع صوت) چون کودکی به سوی کودکی چیزی اندازد گوید: یعیاع. (ناظم الاطباء). از افعال اطفال است چون کودکی به سوی کودکی چیزی را اندازد. (منتهی الارب) (آنندراج).

یعیش.

[یَ] (اِخ) ابن ابراهیم ارموی، مکنی به ابی عبدالله. او راست: 1 - لوامع التعریف فی مطالع التصریف. 2 - الاستنطاقات، و آن را از کنزالاسرار هرمس الهرامسه استخراج کرده. 3 - المواهب الربانیة فی الاسرار الروحانیة. (از یادداشت مؤلف).

یعیش.

[یَ] (اِخ) ابن علی، معروف به ابن یعیش نحوی و مکنی به ابوالبقاء و ملقب به موفق الدین. متوفی به سال 643 ه . ق. مفصل زمخشری را شرح کرده است. (یادداشت مؤلف).

یعیعة.

[یَعْ یَ عَ] (ع اِ) اصوات مردم هرگاه یکدیگر را بخوانند گویند یاع یاع. (از تاج العروس).

یغ.

[یُ] (اِ) مخفف یوغ. (لغت فرس اسدی). مخفف یوغ :
تو را گردنت نیست بسته به یغ
وگرنی بر او راست باشد سپار.(1)
لبیبی (از لغت فرس اسدی).
و رجوع به یوغ شود.
(1) - مرحوم دهخدا این بیت را چنین تصحیح کرده اند:
تو را گردن دربسته [ به ] به یوغ
وگرنه نروی راست با سپار.

یغام.

[یَ] (اِ) غول بیابانی. (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از برهان).

یغتج.

[یَ تَ] (اِ) یغتنج. رجوع به یغتنج شود.

یغتنج.

[یَ تَ] (اِ) یغتج. نوعی از مار خوش خط وخال زردرنگ که در باغها و سبزه زارها به هم می رسد و می گویند زهر ندارد و یفتج و یفتنج نیز گویند. (از برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) :
مار یغتنج اگرت دی بگزید
نوبت مار افعی است امروز.
شهید بلخی (از لغت فرس اسدی).
که گیسو چو یغتنج و زلف چو کژدم.
علی قرط.

یغر.

[یُ غُ] (ترکی، ص) مأخوذ از مصدر «یُغُرماق» ترکی به معنی خمیر کردن، یا یوغن ترکی به معنی سطبر و کلفت و درشت و گنده و بی اندام و ناهموار. در تداول عامه، ناتراشیده و ناخراشیده. سخت خشن. کت وکلفت. سِتَنْبه. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یغور شود. || خشن در خلق و خوی. (از یادداشت مؤلف).

یغر.

[یَ غِ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان چین. نام خاقان چین. (ناظم الاطباء).

یغرب.

[یَ رَ] (اِ) شیر ترش بسته شده. (ناظم الاطباء).

یغرت.

[یُ غُ] (ترکی، اِ) یغورت. ماست. جغرات. (ناظم الاطباء). به لهجهء آذری، جغرات. (یادداشت مؤلف). رجوع به جغرات و ماست شود.

یغفر.

[یُ فَ] (ع فعل) بخشوده می شود. بخشودنی.
- ذنب لایغفر؛ گناه نابخشودنی. (یادداشت مؤلف).

یغفر الله.

[یَ فِ رُلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء دعایی) خدا بیامرزاد. (یادداشت مؤلف).
- یغفر الله لی و لکم؛ بیامرزاد خدا من و شما هر دو را. (ناظم الاطباء).

یغلا.

[یَ / یُ] (اِ) یغلاوی. تاوه ای که در آن چیزی بریان کنند. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). به معنی یغلو باشد. (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به یغلاوی و یغلو شود.

یغلاوی.

[یَ] (اِ) یغلا. تاوه ای که در آن چیزی بریان کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان). به معنی یغلاست و در خراسان به این معنی لغلا گویند. (آنندراج). در گناباد خراسان، لَغلاغو گویند. || کاسهء مسی دسته دار که به سربازان برای گرفتن غذا داده می شود. یقلاوی.

یغلبی.

[یَ لَ] (ص نسبی) منسوب به یغلب که جد جماعتی است. (از انساب سمعانی).

یغلبی.

[یَ لَ] (اِخ) توبة بن نمربن حرمل بن یغلب... حضرمی مصری. مردی فاضل از راویان بود و زیادبن عجلان و دیگران از او روایت دارند. وی به سال 120 ه . ق. درگذشت. (از لباب الانساب).

یغلبی.

[یَ لَ] (اِخ) حرث بن حرمل بن یغلب. از تابعان و راویان بود و از علی بن ابیطالب علیه السلام و جز او روایت کرد و رجاءبن حیوة و عروة بن رویم از او روایت دارند. (از لباب الانساب).

یغلغ.

[یَ لَ / لِ] (ترکی، اِ) تیر پیکان دار. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان) :
پَرّ کرکس بین به رنگ خرمگس
یغلغی را کز کمان خواهد گشاد.خاقانی.
و رجوع به یغلق شود. || ظاهراً نوعی پوشاک است. یقلق : علمداران میان بند مصری و یغلغ یزدی و برگ تبریزی. (نظام قاری ص154).

یغلق.

[یَ لِ] (ترکی، اِ) یغلغ. تیر پیکان دار :به دست بندگانت در کمان شد ابر نیسانی
که از وی یغلق و یاسج همی بارید چون باران.
مجیر بیلقانی.
بر یغلقت ز بچهء سیمرغ شش پر است
گرچه ملوک جز تو در این عرصه دیگرند.
مجیر بیلقانی.
در زهرهء روس رانده زهراب
کانداخته یغلق پران را.خاقانی.
گوییا کمان در دست بندگانت ابر نیسانی بود که از او باران یغلق و یاسج می بارید. (راحة الصدور راوندی).
کمان گشته ز سهم یغلقت چرخ
دوان گرد جهان افغان گرفته.
؟ (از راحة الصدور راوندی).
در نظرگاه راست اندازی
یغلقش را به موی شد بازی.نظامی.
هنوزش پَرّ یغلق در عقاب است
هنوزش برگ نیلوفر در آب است.نظامی.
دوان آمدش گله بانی به پیش
شهنشه برآورد یغلق ز کیش.
سعدی (بوستان).

یغلو.

[یَ لَ / لُو] (اِ) یغلوی. (از برهان) (از جهانگیری) (از آنندراج). رجوع به یغلوی شود.

یغلوی.

[یَ لَ] (اِ) یغلو. یغلا. یغلاوی. تاوه ای که در آن روغن و چیزهای دیگر بریان کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان) :
بغرا بیا که دنبهء پرواری و بره
در یغلوی درآمد و میل گداز کرد.
بسحاق اطعمه.
|| کاسه مانند مسی که در سربازخانه ها سهمیهء غذای سربازها را بدان ریزند و به آنان دهند. و رجوع به یغلاوی و یقلاوی شود.

یغم.

[یَ غَ] (اِ) یغام. غول بیابانی. (ناظم الاطباء). رجوع به یغام و غول بیابانی شود.

یغما.

[یَ] (اِ) تاخت و تاراج و غارت و غنیمت و ربودگی. (ناظم الاطباء) (از برهان). تاراج را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ اوبهی). تالان. تاراج. چپو. غارت. چپاول. نهبة. (منتهی الارب). نهیب. (منتهی الارب). اغاره. (یادداشت مؤلف) :
چون ز آب خضر جام سکندر کشد به بزم
گنج سکندر از پی یغما برافکند.خاقانی.
مبادا ور بود غارت از اسلام
همه شیراز یغمای تو باشد.سعدی.
بدو گفت کای سنبلت پیچ پیچ
ز یغما چه آورده ای گفت هیچ.
سعدی (بوستان).
نگارنده را خود همین نقش بود
که شوریده را دل به یغما ربود.
سعدی (بوستان).
نرگس سرمست و زلف کافر او در جهان
هرکه را جان و دلی دیدند یغما کرده اند.
هندوشاه.
زهد من با تو چه سنجد که به یغمای دلم
مست و آشفته به خلوتگه راز آمده ای.
حافظ.
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان.حافظ.
- به یغما برخاستن؛ به غارت و چپاول قیام کردن. برای غارت برخاستن :
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست.
سعدی.
- به یغما بردن؛ غارت کردن. تاراج نمودن. (یادداشت مؤلف) :
همان به که امروز مردم خورند
که فردا پس از من به یغما برند.
سعدی (بوستان).
علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد
ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد.حافظ.
- به یغما دادن؛ به غارت دادن. به تاراج دادن. غارت زده شدن :
دست چون جوزاش دادی گنج زر چون آفتاب
گنج زر دادن به یغما برنتابد بیش از این.
خاقانی.
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.سعدی.
- به یغما رفتن؛ تاراج شدن. غارت گردیدن. (یادداشت مؤلف) :
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را.سعدی.
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلق از این شهر به یغما نرود.سعدی.
- || برای غارت رفتن. به غارتگری رفتن :
اهل دل را گو نگه دارید چشم
کآن پری پیکر به یغما می رود(1).سعدی.
- || رفتن به شهر یغما در ترکستان که حسن خیز است :
ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما می روی(2).سعدی.
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند
ما که بر سفرهء خاصیم به یغما نرویم(3).
سعدی.
- خوان یغما؛ خوان و سفره ای که مردمان کریم بگسترانند و صلای عام دردهند. (ناظم الاطباء). خوانی که مردم یغما آن را به غارت برند و این معنی رفته رفته به مجاز بر خوان بخشندگانی که همگان را بدان دعوت کنند تا یغما شود و هیچ باقی نماند اطلاق شده است :
پراکنده ای گفتش ای خاکسار
برو طبخی از خوان یغما بیار.
سعدی (بوستان).
تو همچنان دل خلقی به نغمه ای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را.سعدی.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.
و رجوع به خوان شود.
- یغماچی؛ غارتگر. چپاولگر. یغماگر :
همچو یغماچی که خانه می کند
زودزود انبان خود پر می کند.مولوی.
- یغما شدن؛ غارت شدن. تاراج گردیدن. (یادداشت مؤلف) :
ملکا بر بخور و کامروا زی کز تو
هرگز این مملکت و دولت یغما نشود.
منوچهری.
(1) - به معنی دوم نیز ایهام دارد.
(2) - به معنی نخستین نیز ایهام دارد.
(3) - به معنی نخستین نیز ایهام دارد.

یغما.

[یَ] (اِخ) نام شهری در ترکستان که مردمان خوشگل و صاحب حسن دارد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از غیاث) (از برهان). نام شهری که خوبان بسیار از آنجا خیزند. شهری حسن خیز بود در ترکستان، و مردم آن به تاراج و غارت همه چیز و از جمله خوان مشهور شده اند نزد شعرا: بت یغمایی. بتان یغما. خوبان یغما. (یادداشت مؤلف) : مشرق وی ناحیت تغزغز و جنوب وی رود خولندغون است که اندر رود کپی افتد و مغرب وی حدود خلخ است. و این ناحیتی است که در وی کشت و برز نیست مگر اندک و از وی مویهای بسیار خیزد و اندر او صیدهای بسیار است و خواسته های ایشان اسب است و گوسپند و اندر او دههاست اندکی، چون برتوج و خیر مکی. و کاشغر بر سرحد است میان یغما و تبت و خرخیز و چین و کوه اغراج ارت اندر میان ناحیت یغما برود. (از حدودالعالم).
میان مجلس شادی می روشن ستان دایم
گه از دست بت خلخ گه از دست بت یغما.
فرخی.
الا رفیقا تا کی مرا شفا و دعا
گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق.زینبی.
چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ
چو تو سوار سرافراز نیست در یغما.
امیرمعزی.
بزم تو افروخته به شمسهء خلخ
رزم تو آراسته به دلبر یغما.امیرمعزی.
آراسته سپاهت و افروخته مصافت
از دلبران خلخ وز نیکوان یغما.امیرمعزی.
ای شاه غلامان تو دارند به اقطاع
چین و ختن و کاشغر و خلخ و یغما.
امیرمعزی.
ای آفتاب یغما ای خلخی نژاده
هم ترک ماهرویی هم حور ماهزاده.
امیرمعزی.
بر طارم هوای دل خود نشاط کن
با مهوشی که قبلهء یغما و طارم است.سوزنی.
همچو از خورشید مشرق سایه دامن درکشد
دامن از من درکشید آن ماه یغما و ختن.
سوزنی.
کیخسرو هدی که غلامانْش را خراج
طمغاج خان به تبت و یغما برافکند.خاقانی.
لاف آن روح توان زد که به چارم فلک است
نی از آن روح که در تبت و یغما بینند.
خاقانی.
ای تاج گردون گاه تو مهدی دل آگاه تو
یک بندهء درگاه تو صد چین و یغما داشته.
خاقانی.
چو خاتون یغما به خلخال زر
ز خرگاه خلخ برآورد سر
جهانی چو هندو به دودافکنی
چو یغما و خلخ شد از روشنی.نظامی.
ز کوس شهنشه برآمد خروش
به یغما و خلخ درافتاد جوش.نظامی.
به یغما و چین زآن نیارم نشست
که یغمایی و چینی آرم به دست.نظامی.
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را.سعدی.
- یغمابگ ترکستان؛ کنایه از امیر و توسعاً خوبرویان شهر یغما در ترکستان :
یغمابگ ترکستان بر زنگ برد لشکر
در حلقهء بیخویشی بگریز هلا زوتر.مولوی.

یغما.

[یَ] (اِخ) رحیم یغمای جندقی، فرزند حاجی ابراهیم قلی (1196-1276 ه . ق.) و متخلص به یغما. از ده خور جندق و بیابانک واقع در میان کویر است. کودکی فقیر بود. گویند روزی امیر اسماعیل خان عامری فرمانروای جندق و بیابانک از ده خور می گذشت و یغما که شش هفت ساله بود با سلام و ادب و تعظیم مخصوص خود جلب توجه فرمانروا کرد. فرمانروا پرسید: پسر کجایی هستی؟ بچهء روستایی بی تأمل گفت:
ما مردم خوریم!از اهل ادب دوریم!
فرمانروا را حاضرجوابی و طبع شعر او خوش آمد و از نام و نسبش پرسید. معلوم شد رحیم پسر حاج ابراهیم قلی است. حاکم او را به فرزندی برگزید و به تربیتش پرداخت و او به زودی در شمار منشیان خان حاکم درآمد. اما مقاومت و مخالفت خان حاکم با قوای دولتی به شکست او و اسارت یغما انجامید و او را با اسیران دیگر به خدمت سردار ذوالفقارخان سنانی بردند. وی ابتدا سپاهی و سپس منشی خان گردید ولی بعد با سعایت بدخواهان یاغی معرفی و گرفتار شد. سردار او را به چوب بست و بعد در سیاه چال زندان انداخت و سپس به تعقیب و شکنجه و تاراج اموال بستگان او پرداخت. پس از چندی از زندان آزاد شد و از آن پس به تقاضای حال و احوال تخلص خود را به یغما تغییر داد و در سلک درویشان درآمد و به سیر و سیاحت پرداخت و سفری به بغداد رفت و بعد به تهران آمد و به وسیلهء حاجی میرزا آقاسی به حضور محمدشاه معرفی و در دربار صاحب نام و نشان شد و سرانجام در سال 1276 ه . ق. در زادگاه خود بدرود زندگی گفت و در بقعهء سیدداود به خاک سپرده شد. وی شاعر و غزلسرایی شوخ طبع و بذله گوی و نویسنده ای نقاد و حاضرجواب بود. گویند روزی حاج ملااحمد نراقی که از علمای بزرگ عصر بود دو بیت زیر را برای او خواند:
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهی بکند
نه چنان است گمانم که گناهی بکند
ما به عاشق نه همین رخصت دیدار دهیم
بوسه را نیز دهیم اذن که گاهی بکند.
یغما همچنان به سکوت در وی می نگریست. نراقی پرسید چرا چیزی نمی گویی؟ یغما جواب داد: منتظر فتوای سوم هستم!
از اشعار اوست:
بهار ار باده در ساغر نمی کردم چه می کردم؟
ز ساغر گر دماغی تر نمی کردم چه می کردم؟
هوا تر، می به ساغر، من ملول از فکر هشیاری
اگر اندیشهء دیگر نمی کردم چه می کردم؟
چرا گویند در خم، خرقهء صوفی فروکردی
به زهد آلوده بودم، گر نمی کردم چه می کردم؟
ملامت می کنندم کز چه برگشتی ز مژگانش؟
هزیمت گر ز یک لشکر نمی کردم چه می کردم؟
به اشک ار کیفر گیتی نمی دادم چه می دادم؟
به آه ار چارهء اختر نمی کردم چه می کردم؟
ز شحنه یْ شهر جان بردم به تزویر مسلمانی
مدارا گر به این کافر نمی کردم چه می کردم؟
*
نگاه کن که نریزد، دهی چو باده به دستم
فدای چشم تو ساقی به هوش باش که مستم
نه شیخ می دهدم توبه و نه پیر مغان می
ز بس که توبه نمودم، ز بس که توبه شکستم.
(از غزلیات و سرداریهء یغمای جندقی صص83-84).

یغما زدن.

[یَ زَ دَ] (مص مرکب) یغما کردن. (ناظم الاطباء). غارت کردن : چون به خروارهای سیب رسیدند درافتادند و پاک یغما زدند. (سیاستنامه).
ایا ستارهء خوبان خلخ و یغما
به دلبری دل ما را همی زنی یغما.
امیرمعزی.
از خانیان گروهی کز خط شدند بیرون
جنگ آوران یغما جانْشان زدند یغما.
امیرمعزی.
و رجوع به یغما کردن شود.

یغما کردن.

[یَ کَ دَ] (مص مرکب) یغما گرفتن. یغما زدن. غارت کردن. تاراج کردن. (ناظم الاطباء). غارتیدن. چپو کردن. غارت کردن. به تاراج بردن. تاراج کردن. چاپیدن. چپاول کردن. (یادداشت مؤلف) :
اگر زمانه ز عدل تو آگهی یابد
از این سپس نکند رخت عمر ما یغما.
کمال اسماعیل.
من هم اول روز دانستم که عشق
خون مباح و خانه یغما می کند.سعدی.
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی.سعدی.
نرگس سرمست و زلف کافر او در جهان
هرکه را جان و دلی دیدند یغما کرده اند.
هندوشاه.
|| موجب غارت گردیدن. به یغما دادن به دستِ... :
تمنای شکم روزی کند یغمای مورانت
اگر هر جا که شیرین است چون زنبور بنشینی.
سعدی.

یغما گاه.

[یَ] (اِ مرکب) یغماگه. جای تاخت و تاراج. (ناظم الاطباء). جایی که غنیمت در آن نهند. (آنندراج).

یغماگر.

[یَ گَ] (ص مرکب) غارتگر. یغماکننده. چپاولگر. چپوچی. تاراج گر. (یادداشت مؤلف). || می خوار. (یادداشت مؤلف).

یغما گرفتن.

[یَ گِ رِ تَ] (مص مرکب)یغما کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به یغما کردن شود.

یغما گری.

[یَ گَ] (حامص مرکب)غارت. اغارة. چپاول. چپو. چپاولگری. غارتگری. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یغما شود.

یغماگه.

[یَ گَهْ] (اِ مرکب) مخفف یغماگاه :
آمرزش خلق چاکر او
یغماگه مغفرت در او.
واله هروی (از آنندراج).
و رجوع به یغماگاه شود.

یغمام.

[یَ] (اِ) یغام و غول بیابانی. (ناظم الاطباء). رجوع به یغام شود.

یغماناز.

[یَ] (اِخ) نام دختر پادشاه چین که زن بهرام گور بود. (ناظم الاطباء) (از برهان) :
دخت خاقان به نام یغماناز
فتنهء لعبتان چین و طراز.نظامی.

یغمای اول.

[یَ یِ اَوْ وَ] (اِخ) نام شهری در ترکستان. (ناظم الاطباء). نام شهری در ترکستان منسوب به خوبان. (آنندراج) (برهان).

یغمای قمی.

[یَ یِ قُ] (اِخ) به شیرین تکلمی موصوف بود. بیت زیر از اوست:
به چنگال هما نگذاشت مشت استخوان من
سگ کویش به جا آورد رسم آدمیت را.
(از صبح گلشن ص616).

یغمایی.

[یَ] (ص نسبی) منسوب به یغما که شهری است از ترکستان. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). || اهل یغما. از مردم یغما. (یادداشت مؤلف). || متعلق به یغما. که از شهر یغما باشد. (یادداشت مؤلف). || کنایه از زیباروی و خوش اندام. (از یادداشت مؤلف). زیباروی اهل یغما یا مطلق خوب روی :
سرای تو پرسرو و پرماه و پرگل
ز یغمایی و کشی و خلخانی.فرخی.
شوند حلقه به گوشت بتان یغمایی
چو حلقه گر نشوی هردری و هرجایی.
سوزنی.
یوسف مصریان به زیبایی
هندوی او هزار یغمایی.نظامی.
در میان آن عروس یغمایی
برده از عاشقان شکیبایی.نظامی.
به یغما و چین زآن نیارم نشست
که یغمایی و چینی آرم به دست.نظامی.
مرا خود بسی دُرّ دریایی است
غلامان چینی و یغمایی است.نظامی.
برون آمد چه گویم چون بهاری
به زیبایی چو یغمایی نگاری.نظامی.
من همان روز دل و صبر به یغما دادم
که مقید شدم آن دلبر یغمایی را.سعدی.
نه زهد و صفا ماند نه معرفت صوفی
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی.
سعدی.
روی تاجیکانه ات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهرهء ترکان یغمایی کشد.
سعدی.
دلی که حور بهشتی ربود و یغما کرد
کی التفات کند بر بتان یغمایی.سعدی.
ترک بالابلند یغمایی
خسرو دار ملک زیبایی.شاه نعمة الله ولی.
|| غارت کرده. (غیاث) (آنندراج). مال به غارت برده. مال غارتی. (یادداشت مؤلف). || غارت گیر. (آنندراج).

یغمایی.

[یَ] (اِخ) طایفه ای که در بلوک جندق مسکن دارند. (یادداشت مؤلف).

یغمرسن.

[] (اِخ) این نام امروز هم در سوئد به صورت یال مارسن متداول است. یغمرسن بن زیان، اولین حکمران بنی زیان (633-681 ه . ق.). (یادداشت مؤلف). یغمراسن یا یغمرسن، پایه گذار سلسلهء بنی زیان در الجزایر که پایتخت ایشان شهر تلمسان بود و در سال 633 ه . ق. به سلطنت رسید. (از ترجمهء مقدمهء ابن خلدون ج1 حاشیهء پروین گنابادی بر ص257).

یغمورچی.

[یَ] (اِخ) (میر...) در مجالس النفایس ذیل مجلس پنجم (ذکر امیرزادگان و بزرگان خراسان که طبع شعر داشته اما مداومت نکرده اند) آرد: میریغمورچی یا مغورچی بیگ سپاهی تخلص می کند، پسر میرولی بیگ است، و تعریف امیر ولی بیگ حکم تعریف امیر علیکه دارد بلکه در طور خود عظمتش زیاده بود. امیر یغمورچی خوش طبع واقع شده و از اوست این مطلع:
به مسجدی که روم در فراق دلبر خویش
بهانه سجده کنم بر زمین زنم سر خویش.
(از مجالس النفائس ص111).

یغمیصا.

[یَ] (سریانی، اِ) اسم سریانی ریباس است. (تحفهء حکیم مؤمن). ریواس. (ناظم الاطباء). رستنیی باشد خودروی خصوصاً در کوهستان و آن را ریواس می گویند. اگر عصارهء آن را در چشم چکانند روشنی چشم زیاده کند. (آنندراج) (برهان). ریباس است. (اختیارات بدیعی). و رجوع به ریواس شود.

یغنابی.

[یَ] (ص نسبی، اِ) لهجه ای است که در درهء یغناب، بین سلسله جبال های زرافشان و حصار، بدان تکلم میشود. (فرهنگ فارسی معین).

یغناغ.

[یَ] (اِ) کلاه زردوزی. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) (دیوان نظام قاری ص205).

یغناغ.

[یِ](1) (ترکی، اِ) یغناق. اجتماع مردمان و اجتماع لشکریان در جایی. || محل اجتماع لشکریان و مردمان. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج).
(1) - در زبان آذری امروز به کسر غین تلفظ شود.

یغناق.

[یِ](1) (ترکی، اِ) یغناغ. (ناظم الاطباء). رجوع به یغناغ شود. || (مغولی، اِ) گلوبند. (یادداشت مؤلف).
(1) - در زبان آذری امروز به کسر غین تلفظ شود.

یغنج.

[یَ نَ] (اِ) یغتج. ماری بود زرد بی زهر، می گزد و زخم نکند و بیشتر در معادن و باغ باشد. (از لغت فرس اسدی). و رجوع به یغتنج شود.

یغنعلی بقال.

[یَ نَ بَقْ قا] (اِ مرکب)یقنعلی بقال. یغنلی بیگ بقال. تعبیری به تمسخر از خود یا دیگری به مردی ناچیز و بی سروپا: مگر من یغنعلی بقالم؟ (یادداشت مؤلف).

یغنعلی تپه.

[یَ عَ تَ پَ / پِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرحمت آباد بخش میان دوآب شهرستان مراغه، واقع در 4هزارگزی شوسهء میان دوآب. سکنهء آن 709 تن است. آب آن از زرینه رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یغنوی.

[یَ نَ] (ص نسبی) منسوب است به یغنی و آن دهی است از دههای نخشب. (از لباب الانساب). از مردم دیه یغنی به حوالی نخشب. (یادداشت مؤلف) :
ای دیو ابوالمظفر خردزد یغنوی
یک شب به نخشب اندر بی فتنه نغنوی.
سوزنی.

یغنوی.

[یَ نَ] (اِخ) ابراهیم بن محفوظ بن علی بن اسرافیل بن لیث. مردی ادیب و محدث بود. از ابوبکربن محمد بن احمدبن خنب و جز او حدیث شنید. او در سال 420 ه . ق. زنده بوده است. (از لباب الانساب).

یغنی.

[یَ] (ص، اِ) یخنی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || غذای پخته. (ناظم الاطباء). و رجوع به یخنی شود.

یغنی.

[یَ] (اِخ) قریه ای از نواحی نخشب به ماوراءالنهر. نسبت بدان یغنوی است. (یادداشت مؤلف). قریه ای است از نواحی نخشب. (از معجم البلدان).

یغواسی.

[یَغْ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 6هزارگزی شمال خاوری کامیاران. دارای 171 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یغوث.

[یَ] (اِخ) بتی است مر مذحج را. (منتهی الارب). نام بتی مر تازیان را. (ناظم الاطباء) (از نخبة الدهر دمشقی) (از مهذب الاسماء). نام بتی که از قوم نوح ماند و عرب آن را پرستید. (دهار) (از ترجمان القرآن جرجانی ص108). نام بتی است که به صورت شیر بود. (غیاث) (آنندراج). نام بتی مر قبیلهء همدان را. نام بتی است که متعلق به مذحج در یمن بود و در نجران به آن اقرار آوردند. (یادداشت مؤلف). نام بتی از قبیلهء مذحج و قبایلی از یمن و جای او به دومة الجندل بوده است. (مفاتیح).

یغور.

[یُ] (ترکی، ص) یغر. از مصدر یغورماق (خمیر کردن) ترکی. در تداول عامه، ستبر و عظیم الجثه (از لحاظ تشبیه به خمیر ورآمده). و رجوع به یغر شود.

یغورت.

[یُ] (ترکی، اِ) ترکی شدهء جغرات است. جغرات. ماست. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ماست و یغرت شود.

یف.

(اِخ) در کتب احادیث شیعه رمز است از الطرائف (ابن طاوس). (یادداشت مؤلف).

یفاع.

[یَ فا / یَفْ فا] (ع اِ) پشته و زمین بلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). جای بلند. (دهار). زمین بلند. (مهذب الاسماء) (غیاث). فراز. (نصاب الصبیان). تل. ربوه. آنچه بلند باشد از زمین. (یادداشت مؤلف) : اجناس وحوش و طیور در حضیض و یفاع او قرار گرفته. (سندبادنامه ص120). در بدو ایفاع به یفاع معالی رسیده. (ترجمهء تاریخ یمینی ص397). اعلام علم و ادب به یفاع قدر علمای آن دیار مرتفع و منشور. (المعجم فی معاییر اشعار العجم).

یفت.

[یَ] (اِ) پیرمرد ناتوان و ضعیف. (ناظم الاطباء).

یفتج.

[یَ تَ] (اِ) یغنج. یغتنج. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به یغتنج شود.

یفتر.

[یَ تَ] (اِ) آب صافی که بوی و رنگ و مزهء آن برگشته باشد. (ناظم الاطباء).

یفتل.

[یَ تَ] (اِخ) شهری است به طخارستان. (منتهی الارب) (از لباب الانساب).

یفتلی.

[یَ تَ] (ص نسبی) منسوب است به یفتل که شهری است در طخارستان. (از لباب الانساب).

یفتلی.

[یَ تَ] (اِخ) ابونصربن ابی الفتوح یفتلی. از فرمانروایان خراسان بود. اخباری از او و از جنگ با قراتکین که در نواحی بلخ رخ داده روایت شده است. (از لباب الانساب).

یفتنج.

[یَ تَ] (اِ) یغتنج. یغتج. یفتج. (ناظم الاطباء). رجوع یه یغتنج شود.

یفث.

[یَ فَ] (اِخ) لغتی است در یافث. (از تاج العروس). رجوع به یافث شود.

یفج.

[یَ] (اِ) بفج. لعاب دهن را گویند و آبی که در وقت حرف زدن از دهن مردم برآید. (برهان). یفج غلط و بفج صحیح است. (یادداشت مؤلف). مصحف بفج است. (از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به بفج شود.

یفخ.

[یَ] (ع مص) رسیدن یافوخ کسی را. || زدن بر یافوخ کسی. (منتهی الارب). رجوع به یافوخ شود.

یفر.

[یَ فِ] (اِ) خاقان چین. (ناظم الاطباء). رجوع به یغر شود. || شاه و شاهنشاه. (ناظم الاطباء). بیانکی می گوید فارسی است به معنی امپراطور و شاهنشاه. (یادداشت مؤلف).

یفع.

[یَ فَ] (ع اِ) پشته و زمین بلند. ج، اَیفاع، یُفوع. || (ص) کودک بالیده. ج، ایفاع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مردآساشده. (مهذب الاسماء).

یفع.

[یَ] (ع مص) برآمدن بر کوه. || گوالیدن و نزدیک بلوغ رسیدن و دارای بیست سال شدن کودک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

یفعان.

[یُ] (ع ص، اِ) جِ یافع. (منتهی الارب) (تاج العروس) (ناظم الاطباء). رجوع به یافع شود.

یفعل.

[یَ عَ] (ع فعل) (اصطلاح منطق) تأثیر در چیزی که قبول اثر کند چون گرم کردن و بریدن و آن مقوله ای از مقولات عشر ارسطوست. (یادداشت مؤلف). مقابل انفعال یا ان ینفعل. هرچیزی که در چیزی دیگر تأثیر کند حالت مؤثریت شی ء را فعل، و متأثریت شی ء دیگر را انفعال یا ان ینفعل می نامند. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سجادی ص47). || می کُند. انجام می دهد.
- یفعلُ ما یشاء؛ هرچه خواهد کند : یفعلُ الله ما یشاء و یحکم ما یرید. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص639).
تا دلیل قوت است و تا نشان قدرت است
یفعلُ الله ما یشاء و یحکم الله(1) ما یرید.
امیرمعزی.
(1) - «الله» در این شعر مخفف آمده است.

یفعة.

[یَ فَ عَ] (ع ص، اِ) جِ یافع. (منتهی الارب) (تاج العروس) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به یافع شود. || (ص) کودک بالیده، لایثنی و لایجمع. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یفن.

[یُ] (ع ص، اِ) مردمان پیر. (ناظم الاطباء) (آنندراج). سخت پیر. (یادداشت مؤلف). جِ یَفَن. (منتهی الارب). || متفنن یعنی مردمان ذوفنون. (ناظم الاطباء). متفنن. (منتهی الارب).

یفن.

[یَ فَ] (ع ص، اِ) پیر کلانسال فرتوت. (ناظم الاطباء). پیری پیر. (مهذب الاسماء). پیر فرتوت. (غیاث). || گوسالهء چهارساله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یفنج.

[یَ نَ] (اِ) یفتنج. یغتج. یغنج. یغتنج. (یادداشت مؤلف). رجوع به یغتنج شود.

یفنة.

[یَ فَ نَ] (ع اِ) گاو ماده و یا گاو مادهء آبستن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یفوع.

[یُ] (ع اِ) جِ یَفَع. (ناظم الاطباء). || جاهای بلند. (آنندراج) (منتهی الارب). رجوع به یفع شود.

یفین.

[یَ] (ع ص، اِ) به معنی یفن است. (آنندراج). رجوع به یفن شود.

یق.

[یُ] (علامت اختصاری) رمز یُقالُ. رمز است در کتابت و در خواندن، «یُقالُ» خوانده شود. (یادداشت مؤلف).

یقائق.

[یَ ءِ] (ع ص، اِ) جِ یقق. بیض یقائق؛ سپیدهایی نیک سپید. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به یقق شود.

یقاظة.

[یَ ظَ] (ع مص) بیدار شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). || هشیار و زیرک گردیدن. (ناظم الاطباء).

یقاظی.

[یَ ظا] (ع ص، اِ) جِ یَقْظان و یَقْظی. (ناظم الاطباء). و رجوع به یقظان و یقظی شود. جِ یقظان. (منتهی الارب) (دهار) (از آنندراج).

یقاق.

[] (ترکی، اِ) به لغت ترکی به معنی کمان آهنین است. (از اخبارالدولة السلجوقیة ص1). رجوع به کمان شود.

یقدمیة.

[یَ دُ می یَ] (ع اِمص)پیش پیش رفتگی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

یقر.

[یُ قُ] (ترکی، ص) یغر. مصحف کلمهء یُقُن ترکی. کته کلفت. کت کلفت. ناتراشیده و ناخراشیده. (یادداشت مؤلف). و احتمال دارد از مصدر یغورماق (یقورماق) ترکی به معنی خمیر کردن باشد از حیث تشبیه به خمیر ورآمده. و رجوع به یغر شود.

یقطان.

[یَ] (معرب، اِ) سنگی متحرک است. خفقان دل و ارتعاش و استرخا را مفید است. (نزهة القلوب). به لغت رومی نوعی از سنگ و آن هر جا باشد خودبه خود حرکت کند و چون دست کسی بر آن رسد ساکن گردد. گویند علت یرقان و استرخای اعضا را برطرف کند و هرکه با خود دارد هیچ چیز را فراموش نکند. (برهان).

یقطان.

[یُ] (اِخ) پدر عرب یمن. (از منتهی الارب). در لغت به معنی کوچک شونده است و آن از نسل سام و رئیس بنی یقطان بود که قبایل عربند. (قاموس کتاب مقدس). و رجوع به یقطن بن عامر شود. برخی از مورخان عرب، قحطان را معرب یقطان مذکور در تورات می دانند. (تاریخ اسلام ص22).

یقطن بن عامر.

[یَ طَ نُ نُ مِ] (اِخ)نخستین کسی است که به زبان عرب تکلم کرده است. یاقوت در معجم البلدان آرد: هشام گوید: پدرم گفت: نخستین کسی که به عربی سخن گفت یقطن بن عامربن شالخ بن ارفخشدبن سام بن نوح است و گویند یقطن همان قحطان است که معرب شده است و بدین سبب پسر او را یعرب بن قحطان نامیده اند. (از معجم البلدان ج6 ص139).

یقطوم.

[] (اِ)(1) (اصطلاح پزشکی) بخورالبربر. سرغنت. اوسرغیند. بخور مورسکه. بخور مورشکه. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود.
(1) - Telephium imperati.

یقطین.

[یَ] (ع اِ) گیاه بی ساق مثل درخت کدو و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث). هر درختی که بر روی زمین گسترده شود و دارای تنه ای که بر روی آن برپا باشد نبود مانند درخت کدو و جز آن که بیشتر بر کدو اطلاق شود. قوله تعالی : و أنبتنا علیه شجرة من یقطین. (قرآن 37/146).(ناظم الاطباء) (از تفسیر ابوالفتوح رازی ص451). به لغت رومی درخت کدو را گویند خصوصاً و هر گیاهی که ساق آن افراشته نباشد عموماً همچون خربزه و هندوانه و خیار و حنظل و امثال آن. (برهان) (از اختیارات بدیعی). درخت کدو و مانند آن. (دهار). اسم کل نبات است که بر ساق نایستد. (تحفهء حکیم مؤمن). ورکار. نجم. و رجوع به ورکار و نجم شود. || کدو. (یادداشت مؤلف). درخت کدو. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی ص108) :
چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال
به پنج روز به بالاش بررود یقطین.سعدی.
- یقطین هندی؛ تامول. تانبول. تنبول. تنبل. (یادداشت مؤلف).

یقطین.

[یَ] (اِخ) از وجوه دعات اهل بیت بوده و مروان قصد گرفتن او کرد و او بگریخت و چون دولت هاشمیه مستقر گشت یقطین ظاهر شد و همواره در خدمت ابوالعباس و ابوجعفر منصور می زیست و معهذا معتقد به آل علی علیهم السلام بود و مانند فرزندان خویش به امامت آنان ایمان داشت و اموال خدمت جعفربن محمد بن علی می فرستاد. و این خبر، نمامان به منصور و مهدی خلیفه بردند. خداوند او را از شر آنان نگاه داشت و او به مدینه به سال 185 ه . ق. درگذشت. (از ترجمهء الفهرست ابن الندیم).

یقطینة.

[یَ نَ] (ع اِ) کدوی تر و تازه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به یقطین شود.

یقطینی.

[یَ] (اِخ) محمد بن حسن بن علی... یقطینی بغدادی، مکنی به ابوجعفر. مردی باهوش و فهمیده و راستگو بود و در طلب حدیث به جزیره و شام و بلاد دیگر رفت و از ابوحنیفهء قاضی و جز وی حدیث شنید. ابونعیم اصفهانی و جز او از وی روایت دارند. یقطینی از ثقات بود و به سال 367 ه . ق. درگذشت. (از لباب الانساب).

یقطینی.

[یَ] (اِخ) محمد بن احمد... یقطینی، مکنی به ابوعبدالله. از راویان بود و از فضل بن موسی بصری روایت کرد و ابوحفص بن شاهین و جز او از وی روایت دارند. (از لباب الانساب).

یقظ.

[یَ قِ] (ع ص) بیدار. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (نصاب الصبیان). رجل یقظ؛ مرد بیدار. ج، ایقاظ. (ناظم الاطباء) (ترجمان القرآن جرجانی ص108). || هوشیار. باهوش. (یادداشت مؤلف). مرد زیرک و هوشیار. (از ناظم الاطباء). هشیار. (منتهی الارب) (آنندراج).

یقظ.

[یَ قُ] (ع ص) یَقِظ. مرد بیدار و زیرک و هوشیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به یَقِظ شود.

یقظ.

[یَ قَ] (ع مص) یقاظة. (ناظم الاطباء). بیدار شدن. (از منتهی الارب) (دهار). بیدار گردیدن. (آنندراج).

یقظان.

[یَ] (ع ص) بیدار. (منتهی الارب) (دهار) (غیاث) (آنندراج). || هوشیار. ج، یَقاظی. (منتهی الارب) (آنندراج). باهوش. هشیار. یَقِظ. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یقظ شود.
- ابویقظان؛ خروس. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- || خر. (آنندراج).

یقظت.

[یَ ظَ] (ع اِمص) یقظة. بیداری. رجوع به یقظة شود.

یقظة.

[یَ قَ ظَ] (ع مص) بیدار شدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ص108).

یقظة.

[یَ قَ ظَ] (ع اِمص) یقظه. بیداری. خلاف نوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث). بیداری. (دهار). مقابل نوم.
- بین النوم و الیقظة؛ میان خواب و بیداری. (یادداشت مؤلف).

یقظه.

[یَ قَ ظَ / ظِ / یَ ظَ / ظِ] (از ع، اِمص) یقظة. بیداری و هشیاری. (ناظم الاطباء). به معنی بیداری که معمولاً به سکون قاف خوانند، به فتح قاف است. (از نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز) :
خویش را در خواب کن زین افتکار
سر ز زیر خواب در یقظه برآر.مولوی.
نام کالانعام کرد آن قوم را
زآنکه نسبت کو به یقظه نوم را.مولوی.
|| (اصطلاح عرفان) در اصطلاح صوفیان بدین معنی است که خداوند تعلق نفس یعنی روح را بر سه قسم قرار داده است: یکی آن که لمعان کند ضوء آن بر جمیع اجزای بدن اعم از ظاهر و یا باطن آن که آن را یقظه نامند. دیگر آن که منقطع شود ضوء آن بالکلیه که موت گویند و سه دیگر آن که منقطع شود ضوء آن از ظاهر بدن دون الباطن که نوم گویند. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی).

یقظی.

[یَ ظا] (ع ص) امرأة یقظی؛ زن بیدار و هشیار. ج، یَقاظی. (ناظم الاطباء). تأنیث یقظان. (منتهی الارب). زن بیدار و هشیار. (آنندراج). و رجوع به یقظان و یقظ شود.

یقف.

[یَ قِ] (ع فعل) می ایستد. فعل مضارع صیغهء مفرد مذکر غایب از وقف به معنی ایستادن.
- حد یقف نداشتن؛ بی اندازه و بی انتها بودن: حرص او حد یقفی ندارد. تقاضاهای انگلیس وقتی بر قومی مسلط شد حد یقف ندارد. (یادداشت مؤلف).

یقفور.

[] (اِخ) گویند در زمان رشید زنی از خاندان هرکل فرمانروای روم بود و با رشید ملاطفت می کرد و او را پسر کوچکی بود، چون به سن رشد رسید فرمان روایی بدو مفوض شد، لکن آن پسر به تباهکاری پرداخت و با رشید به خشونت رفتار می کرد. رشید از وضع کشور روم هراسان شد و آن پسر را کشت. در نتیجه رومیان خشمگین شدند و مردی به نام یقفور طغیان کرد و آن زن را بکشت و خود بر کشور استیلا یافت و به رشید نوشت: اما بعد، زنی را به عنوان «شاه» تعیین کرده و خود را به جای «رخ» گذارده بودی. شایسته است بدانی که از این پس من «شاه» هستم و تو به منزلهء «رخ» می باشی و باید آنچه آن زن به تو می پرداخت تو آن را به من بسپاری. رشید همین که نامه را خواند به نویسندگان گفت به وی پاسخ دهید. هر پاسخی را که نزد وی آوردند نپسندید و چون خود او خطیب و شاعر بود نوشت: بسم اللهالرحمن الرحیم، از بندهء خدا هارون الرشید به یقفور سگ روم. اما بعد، نامهء تو را دریافتم و پاسخ آن چیزی است دیدنی نه شنیدنی، و السلام علی من اتبع الهدی. آنگاه با گروهی بیمانند بدو تاخت و کشور وی را تصرف کرد و به قتل پرداخت و گروهی را به اسارت آورد. یقفور در سر راه وی آتش عظیمی برافروخت. محمد بن یزید شیبانی از میان آتش گذشت و مردم همه او را دنبال کردند و از آتش گذشتند. چون یقفور دید راه گریزی ندارد و ناچار مغلوب می شود، از در مصالحه درآمد و پرداختن مبلغی جزیه را به گردن گرفت که هم خود شخصاً آن را بپردازد و هم از دیگر مردم کشورش بگیرد و روانه کند. (از صبح الاعشی ج1 ص192).

یقق.

[یَ قَ] (ع اِ) پنبه. (از ناظم الاطباء). || پیه خرمابن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).

یقق.

[یَ قَ / قِ] (ع ص) ابیض یقق؛ نیک سپید. ج، یقائق. (از منتهی الارب) (از آنندراج). سخت سپید. (دهار). سفیدی سخت سفید. (مهذب الاسماء). ثعالبی ذیل اقسام رنگها آرد: فی ترتیب البیاض: ابیض. ثم یقق. ثم لهق... (فقه اللغة ص40). و ذیل اشباع و تأکید آرد: ابیض یقق. (ص46) : و یشاهد ایضاً فی الحلزونات المضاهیة فی القدر للانملة البیاض الیقق و السواد الحالک. (الجماهر بیرونی ص155). فانا نأخذ من الابیض الیقق ثم یشرب حمرة یسیرة. (الجماهر ص50).

یققة.

[یَ قَ قَ] (ع اِ) پاره ای از پیه خرمابن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).

یقلاوی.

[یَ] (اِ) کاسهء مسین که سربازان در آن طعام گیرند. ظرف غذاخوری (بیشتر در سربازخانه ها). (یادداشت مؤلف). و رجوع به یغلاوی و یغلوی شود.

یقلق.

[یَ لَ] (ترکی، اِ) یغلغ. ظاهراً نوعی پارچه یا پوشاک است :
قلمی فوطه و کرباس و ندافی و فدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
نظام قاری.
|| شاید ظرف روغن. روغن دان. (از: یَق، یاق، روغن + لق، پسوند ظرف و مکان) :
مرغ از نخودآب روی زردی دارد
تا گشت برنج سرخ در یقلق قاز.بسحاق.

یقمرلو.

[] (اِخ) تیره ای از ایل اینانلو (از ایلات خمسهء فارس). (از جغرافیای سیاسی کیهان ص86).

یقن.

[یَ قَ / یَ] (ع مص) ثابت و واضح گردیدن کار و به تحقیق رسیدن آن. (ناظم الاطباء). || ثابت و واضح کردن کار و یقین نمودن بر آن و دانستن آن. (ناظم الاطباء) (غیاث). بی گمان شدن. (دهار).

یقن.

[یَ قَ] (ع اِمص) بی گمانی و بی شکی و یقین. (ناظم الاطباء). بی گمانی. (غیاث).

یقن.

[یَ قَ / قُ / قِ] (ع ص) رجل یقن؛ مردی که هرچه بشنود یقین نماید. (ناظم الاطباء). بی گمان. (غیاث). || به تحقیق داننده. (غیاث).

یقن.

[یَ قِ] (ع ص) رجل یقن بالشی ء؛ مرد آزمند و حریص به آن چیز. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث).

یقن.

[یَ قَ] (اِخ) ابن سام بن نوح. نواسهء نوح نبی است و بعضی گفته اند نام او با فاء است. (یادداشت مؤلف).

یقنجی.

[] (اِخ) محمد بن احمدبن محمد حنفی. او راست: کتاب اصول. (یادداشت مؤلف).

یقنع.

[یُ نَ] (ع فعل، ص) قناعت کرده شده.
- اقل ما یقنع؛ کمترین چیزی که بدان قناعت کرده شود. (از یادداشت مؤلف).

یقنعلی بقال.

[یَ نَ عَ بَقْ قا] (اِ مرکب)(شاید از: یقین + علی) (اصطلاح عامیانه) یغنعلی بقال. رجوع به یغنعلی بقال شود.

یقنة.

[یَ قَ نَ] (ع ص) رجل یقنة؛ آنکه هرچه بشنود یقین نماید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). خوش باور. میقان. یقن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یقن شود.

یقور.

[یُ] (ترکی، ص) یقر. یغور. یغر. رجوع به یقر و یغر و یغور شود.

یقوقة.

[یَ قَ] (ع مص) سخت سپید گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

یقه.

[یَ قَ / قِ] (ترکی، اِ) گریبان. (برهان). گریبان و یخه. (ناظم الاطباء). گریبان. جیب. قبة الثوب. گریوان. (یادداشت مؤلف) :
دستت بود به گردن مقصود همچو جیب
مانند یقّه گر بکشی گوشمال دوست.
نظام قاری.
برای لشکر سرماست قلعهء جبه
که دارد از یقه و جیب گرد خندق و سور.
نظام قاری.
معاندش چو فراویز رانده اند از آن
چو یقّه بازپس افتاد بهر جمع امور.
نظام قاری.
و رجوع به دیوان البسهء نظام قاری ص55، 65، 93، 125، 126، 179، 186، 138 شود.
- دست از یقهء کسی برنداشتن؛ او را ول نکردن. آزاد نگذاشتن او را. دست از سر او برنداشتن. مزاحم او شدن : هنوز از تلهای حلاجی پاک نشده از برم می کشیدند و دست از یقه ام برنمی داشتند و چون دستار از هم می ربودند. (دیوان نظام قاری ص130).
- دست به یقه شدن (دست و یقه شدن)؛گریبان همدیگر را گرفتن به قصد منازعه و ستیز. (یادداشت مؤلف) : اگر صد بار با جل سیاه دربان دست و یقه شود یک سر سوزن حجابش دامنگیر نشود. (دیوان نظام قاری ص148).
نمانده تاب مر او را وزین نمط با برد
شویم دست و یقه سال و ماه با صرصر.
نظام قاری (دیوان ص18).
- یقه برگردان؛ کت یا پالتو یا پیراهنی که یقهء آن پهن است و بر سینه برگردانده می شود. (یادداشت مؤلف).
- یقه درانی کردن؛ گریبان چاک زدن. در تداول عامه، سخت جانب داری و دفاع کردن از کسی یا چیزی.
- یقه سرخود؛ یقه که جداگانه و جدا از قسمت اصلی لباس نباشد. که با دوختن به قسمت اصلی لباس متصل نشده باشد بلکه از خود لباس و دنبالهء آن باشد. یقه ای که از دنبالهء خود لباس تعبیه شود.
- یقهء کسی را گرفتن؛ گریبان او را گرفتن.
- || با خواهش و ابرام انجام کاری را از او خواستن. (از فرهنگ لغات عامیانه).
- یقهء مقلب (بامقلب)؛ برگشته. یقه برگردان :یقهء مقلب که هم مشورهء چارقب بود این حکایت مخفی به سمع او رسانید. (دیوان نظام قاری ص151).
سر بام است گریبان یقهء بامقلب
آن کنیسه که زدند از پی دفع امطار.
نظام قاری (دیوان ص12).
یقهء مقلب به گوش استاده است
دگمه گو با جیب کم کن مشوره.
نظام قاری (دیوان ص25).
چون کشد بر دوش بار یقهء مقلب بگو
جامه ای کز نازکی بار گریبان برنتافت.
نظام قاری (دیوان ص52).
و رجوع به دیوان البسهء نظام قاری ص138، 145، 151 شود.
- یقه وار؛ مانند یقه. همچون یقه :
ای فلک چند مرا بی سروپا می داری
یقه وار از همه رختم به قفا می داری؟!
نظام قاری (دیوان ص108).
|| به طور محکم و مضبوط گرفتن گریبان کسی را. (ناظم الاطباء) (برهان).

یقه چرکین.

[یَ قَ / قِ چِ] (ص مرکب)(اصطلاح عامیانه) یخه چرکین. تنگدست. سخت بی بضاعت. بیچاره که از مستمندی، توانایی شستن لباس خود ندارد. || کنایه از مردم عامی و دهاتی و کارگر. اخلاق این طبقه در حفظ ناموس و شرف و رعایت اخلاق زیردستان از اخلاق ظاهرسازان متمدن سالم تر مانده است. (از یادداشت مؤلف).

یقین.

[یَ] (ع اِمص، اِ) هرچیز ثابت و واضح و دانسته شده و اطمینان قلب به اینکه چیزی که تعلق کرده است موافق واقع می باشد. (از ناظم الاطباء). بی گمان. (ترجمان القرآن ص180) (دهار) (مهذب الاسماء). علمی که همراه شک نباشد. (از تعریفات جرجانی). || علم از روی تحقیق. محقق و به راستی و به درستی و آشکارا و اعتقاد و دریافت رأی: أنا علی یقین منه؛ من به طور تحقیق می دانم آن را. (ناظم الاطباء). عمد. (منتهی الارب). بصیرت. (ترجمان القرآن). تصدیق قطعی به نسبت مطابق با واقع که با تشکیک متزلزل نشود. بصیرت. علم. اطلاع. بی گمانی. بی گمان. یَقَن. یَقْن. (یادداشت مؤلف). بی شبهه. یقین چیزی است که زایل نشود به تشکیک مشکک و شک آن است که مساوی الطرفین باشد در وجود و عدم، و الا طرف راجح را ظن نامند و طرف مرجوح را وهم گویند. یقین سه مرتبه دارد: اول، علم الیقین. دوم، عین الیقین. سوم، حق الیقین. (غیاث) (آنندراج) :
تو شب آیی نهان بوی همه روز
همچنانی یقین که شب یازه.فرالاوی.
گمانم گهر بود و سنگ آمدی
یقینم همه نام و ننگ آمدی.فردوسی.
آن چیز کز این پیش گمان بود یقین گشت
دانی نتوان داد یقینی به گمانی.فرخی.
خدایگان جهان بر جهانْش کرد ملک
یقین خلق گمان شد گمان خلق یقین.
فرخی.
و عبده حتی اتاه الیقین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص299).
کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را به حق تسلیم.
ناصرخسرو.
که باشد کاین همه برهان ببیند
نگوید از یقین الله اکبر.ناصرخسرو.
تا در دل مخلوق گمان است و یقین است
شکر تو مدد باد گمان را و یقین را.
امیرمعزی.
جایی که یقین باشد شک را چه محل باشد
ظلمت به کجا ماند با نور که بستیزد.
امیرمعزی.
هرکه را آینه یقین باشد
گرچه خودبین خدای بین باشد.سنایی.
گردانیدن پای از عرصهء یقین. (کلیله و دمنه). بدین استکشاف صورت یقین جمال ننمود. (کلیله و دمنه).
یقین من تو شناسی ز شک مختصان
که علم توست شناسای ربنا ارنا.خاقانی.
دل گمان می برد کز دست تو نتوان برد جان
داغ هجرت بین یقینی از گمان انگیخته.
خاقانی.
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صدهزار یقین در گمان ماست.
خاقانی.
لیک با تیغ یقین او سپر
بر سر آب گمان خواهم فشاند.خاقانی.
نورپروردهء کشف است دلم
که یقین پرده گشای است مرا.خاقانی.
از نیتی صافی و یقینی صادق بر قلب ایلک حمله کرد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص268).
گوش را بگرفت و گفت این باطل است
چشم حق است و یقینش حاصل است.
مولوی.
بدرّد یقین پرده های خیال.سعدی (بوستان).
یقین دیدهء مرد بیننده کرد
شد و تکیه بر آفریننده کرد.
سعدی (بوستان).
شروع فکر من اندر بیان خاصیت او
تکلف است چه حاجت به شرح نیست یقین را.
سعدی.
من بر از باغ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی.
سعدی.
نیتش بر تأسیس قواعد دین تمهید مبانی یقین و تقویت اساس شرع و رعایت قوانین اصل و فرع مقصور گشت [ غازان خان ] . (تاریخ غازانی ص78).
- یقین داشتن؛ به درستی و راستی دانستن و دریافت کردن. (ناظم الاطباء). به یقین بودن. قطعی دانستن. بی گمان بودن. (از یادداشت مؤلف) :
به خلد اندر دو حجت بود تأیید و سعادت را
به نام آنکه در اسلام تحقیق و یقین دارد.
امیرمعزی.
دارم اخلاص و یقین کام پرستی نکنم
کآن دو شیرند که سگبان شدنم نگذارند.
خاقانی.
- یقین درست؛ اعتماد صحیح و درست. (ناظم الاطباء).
- امثال: به هر کجا که درآمد یقین گمان برخاست. (از امثال و حکم دهخدا).
یقین را به گمان نفروشند. (امثال و حکم دهخدا).
|| گاه باشد که از ظن تعبیر به یقین کنند و از یقین تعبیر به ظن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث). || مرگ. قوله تعالی :واعبد ربک حتی یأتیک الیقین. (قرآن 15/99) (ناظم الاطباء). مرگ. (ترجمان القرآن جرجانی ص108) (آنندراج) (دهار) (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از غیاث). || (ص، ق) بدون شک و بی گمان و به تحقیق. (ناظم الاطباء). بالیقین. (آنندراج). به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور قطع و یقین :
چنانکه آمد از خاک بازرفت به خاک
یقین که بازرود هرکسی سوی جوهر.
ناصرخسرو.
عدو اگرچه یقین می شناخت هستی خویش
خیال تیغ شهش باز در گمان افکند.
ظهیر فاریابی.
عاقبت آن خانه خود ویران شود
گنج از زیرش یقین عریان شود.مولوی.
راه سنت با جماعت به بود
اسب با اسبان یقین خوشتر رود.مولوی.
گفت انسان پارهء انسان بود
پاره ای از نان یقین که نان بود.مولوی.
چون خضر دید آن لب شیرین دلفریب
گفتا یقین که چشمهء حیوان دهان توست.
سعدی.
- بر یقین؛ به یقین. یقیناً. قطعاً. به طور حتم و یقین :
نسختی از لوح محفوظ است گویی خاطرت
کاندر او بینی و دانی بودنیها بر یقین.
امیرمعزی.
و رجوع به ترکیب به یقین شود.
- بر یقین بودن؛ یقین داشتن. به طور حتم و قطع باور کردن. اعتقاد مسلم داشتن. (از یادداشت مؤلف) :
چو تیره گمانی تو و من یقینم
تو خود زین که من گفتمت بر یقینی.
ناصرخسرو.
بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم
وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا.
خاقانی.
- به یقین؛ بر یقین. یقیناً. به طور قطع و یقین. بی گمان. قطعاً. (از یادداشت مؤلف) :
گر مثل چشم مرا روشنی از دیدن توست
نکشم ناز تو باید که بدانی به یقین.فرخی.
من بیدار شدم و قوی دل گشتم و همیشه از این خواب همی اندیشیدم و اینک بدین درجه رسیدم و به یقین دانم که ملک در خاندان و فرزندان من بماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص201).
در ملک تو همچو آفتابی به یقین
او هفت فلک دارد و تو هفت زمین.
امیرمعزی.
آه مظلوم در سحر به یقین
بتر از تیر و ناوک و زوبین.سنایی.
- به یقین بودن (یقین بودن)؛ بی گمان و بی شک بودن و محقق بودن. (ناظم الاطباء) :
چون یقینی که همه از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهیز و همی دار جداش.
ناصرخسرو.
- علی الیقین؛ به طور یقین. یقیناً و حتماً :
یقین اهل جهان است گر به مجلس شاه
قبول دولت عالی علی الیقین دارد.
امیرمعزی.
- یقین دانستن؛ به یقین دانستن. به طور حتم دانستن. علم به طور قطع و یقین. حتمی دانستن. (از یادداشت مؤلف) :
دل ز شادی باز خندد چون سخن گویی از او
او خداوند دل است و دل همی داند یقین.
فرخی.
یقین دانم همی کاین بندگان را
خداوندی است یار و بنده پرور.
ناصرخسرو.
هر آن که علم یقین از کلام او بشنید
یقین بدان که ببیند به عین عین یقین.
امیرمعزی.
من یقین دانم که ضد آن بود
کآن حکیمان از گمان دانسته اند.خاقانی.
این یقین دان گر لطیف و روشنی
نیست بوس کون خر با چاشنی.مولوی.
می روم بی دل و بی یار و یقین می دانم
که من بی دل و بی یار نه مرد سفرم.سعدی.
- یقین شدن امری؛ حتمی شدن آن. مسلم و قطعی گشتن آن. ثابت شدن آن :
فرخ پی و مبارک و از خاندان خویش
فرخ پییش خلق جهان را شده یقین.فرخی.
چون شد تو را یقین که بد و نیک ز ایزد است
بر کس گمان دوستی و دشمنی مبر.
خاقانی.
امروز یقین شد که تو محبوب خدایی
کز عالم غیب این همه دل با تو روان کرد.
سعدی.
فسق ما بی بیان یقین نشود
و او به اقرار خویش غماز است.سعدی.
- یقین کردن؛ اعتماد کردن و باور کردن و به راستی و درستی دانستن. (ناظم الاطباء). باور کردن. استوار داشتن چیزی را. جزم. بی گمان چیزی را پذیرفتن. (یادداشت مؤلف). اعتقاد. (منتهی الارب).
- یقین گشتن؛ حتمی شدن. مسلم گردیدن. کسی یا کسانی را باور شدن. یقین شدن :
یقین گشتم به آیات و به معقول
که باشد مبعث و میزان و محشر.
ناصرخسرو.
پس یقین گشت آنکه بیماری تو را
می ببخشد هوش و بیداری تو را.مولوی.
- یقین مصور؛ یقینی که شکل گرفته و مجسم شده باشد :
گفتم به ترک این طرف و قبله ساختم
عزمی که از یقین مصور نکوتر است.
خاقانی.
- یقین مطلق دایم؛ اگر تصدیق اول در برهان متعلق نباشد بر تعیین وقت مانند حکم بر آنکه شمس در بعضی اوقات معین منکسف باشد، چه این حکم همیشه صادق بود، آن را یقین مطلق دایم خوانند. مقابل یقین موقت و متغیر. (از اساس الاقتباس ص361). و رجوع به ترکیب یقین موقت و متغیر شود.
- یقین موقت و متغیر؛ در برهان، تصدیق اول که دایم و غیردایم می تواند بود اگر متعلق باشد به وقتی معین، مانند حکم به آنکه امروز شمس منکسف است، چه این حکم در غیر این وقت صادق نبود، آن را یقین موقت و متغیر خوانند. (از اساس الاقتباس ص361).
- یقین نمودن؛ علم. (منتهی الارب). آگاه شدن. آگاهی قطعی داشتن. (از یادداشت مؤلف).
|| (ص) صاحب یقین. یقین کننده. دارندهء یقین. (آنندراج) :
من یقینم که در این پنجه سال ایچ کسی
درخور نامهء او نامه به کس نفرستاد.فرخی.
|| (اِمص، اِ) ایمان. ایقان. اعتقاد به خدا. اعتقاد مذهبی :
یقینم که گر هر دوان را بورزم
یقینم شود چون یقین محمد.ناصرخسرو.
راه یقین جوی ز هر حاصلی
نیست مبارک تر از این منزلی.نظامی.
هرکه یقینش به ارادت کشد
خاتم کارش به سعادت کشد.نظامی.
دوزخت را عذر باشد این یقین
کاندر این شورش مرا معذور بین.مولوی.
- اهل یقین؛ اهل ایمان. ارباب اعتقاد. مؤمنان :
طریقت همین است کاهل یقین
نکوکار بودند و تقصیربین.
سعدی (بوستان).
|| (اصطلاح عرفان) نزد سالکان در معنی یقین اختلاف است و تعاریفی بر آن شده است از این قرار: 1- تحقیق تصدیق به غیب است به واسطهء ازالهء هر گمانی. 2- مکاشفه است. 3- چیزی است که قلوب ببینند نه عیون. 4- مشاهده است. 5- ظهور نور حقیقت است. 6- مشاهدهء غیوب است به کشف قلوب و ملاحظهء اسرار است به مخاطبهء افکار. (از فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی).
- حق الیقین؛ آن است که کیفیت و ماهیت چیزی را کماینبغی به جمیع حواس دریافته باشد. این قسم اعلی ترین اقسام یقین است. (غیاث) (آنندراج).
- روز یقین؛ روزی که رسیدن آن قطعی و یقین است. کنایه است از روز قیامت. روز رستاخیز :
دوای خسته و جبر شکسته کس نکند
مگر کسی که یقینش بود به روز یقین.
سعدی.
یقین بشنو از من که روز یقین
نبینند بد مردم نیک بین.
سعدی (بوستان).
- علم الیقین (علم یقین)؛ دانشی که در آن شک نباشد. (ناظم الاطباء). دانستن امری یا چیزی باشد به اقوال ثقات یا به طریق تواتر که اصلاً شک و شبهه در آن نباشد. (غیاث) (آنندراج). من ذلک علم الیقین و حق الیقین و عین الیقین و الفرق بینهم: بدان که به حکم اصول این عبارت بود از علم و علم بی یقین بر صحت آن معلوم خود نباشد و چون علم به حاصل آمد غیبت اندر آن چون عین باشد از آنچه مؤمنان فردا مر حق تعالی را ببینند هم بدین صفت ببینند که امروز می دانند، اگر برخلاف این بینند یا رؤیت مصحح نباشد فردا و یا علم درست نیاید امروز و این هر دو طرف خلاف توحید باشد از آنچه امروز علم خلق بدو درست باشد. پس علم یقین چون عین یقین بود و آنانکه به استغراق علم گفته اند اندر رؤیت آن محال است که رؤیت مر حصول علم را آلتی است چون سماع و مانند این چون استغراق علم اندر سماع محال بود اندر رؤیت نیز محال بود. پس مراد این طایفه بدین علم الیقین علم معاملات دنیاست به احکام اوامر و از عین الیقین علم به حال نزع و وقت بیرون رفتن از دنیا و از حق الیقین علم به کشف رؤیت اندر بهشت و کیفیت اهل آن به معاینه، پس علم الیقین درجهء علماست به حکم استقامتشان بر احکام امور و عین الیقین مقام عارفان به حکم استعدادشان مر مرگ را و حق الیقین فناگاه دوستان به حکم اعراضشان از کل موجودات. پس علم الیقین به مجاهدت و عین الیقین به مؤانست و حق الیقین به مشاهدت بود و این یکی عام است و دیگر خاص و سدیگر خاص الخاص والله اعلم بالصواب. (از کشف المحجوب هجویری ص497) :
هر آن که علم یقین از کلام او بشنید
یقین بدان که ببیند به عین عین یقین.
امیرمعزی.
- عین الیقین (عین یقین)؛ آن است که چیزی را به چشم خود دیده بر ماهیت آن یقین حاصل کرده باشند. (از غیاث) (از آنندراج) :
هر آن که علم یقین از کلام او بشنید
یقین بدان که ببیند به عین عین یقین.
امیرمعزی.

یقیناً.

[یَ نَنْ] (ع ق) بدون شک و بی گمان و محقق و به طور تحقیق و به راستی و به درستی و البته و بی شبهه. (ناظم الاطباء). قطعاً و حتماً و بی شبهه و بی گمان و به طور قطع و یقین. (یادداشت مؤلف).

یقین کاشانی.

[یَ نِ کا] (اِخ) میرزا جلال کاشانی، متخلص به یقین. از شاعران خوش بیان و مضمون یاب قرن یازدهم هجری بود. بیت زیر از اوست:
رفت از برم چنانکه به گردش نمی رسم
کی عمر رفته را به دویدن توان گرفت.
(از صبح گلشن ص616) (از فرهنگ سخنوران).

یقینلو.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در 52هزارگزی جنوب باختری قیدار. دارای 108 تن سکنه. آب آن از قزل اوزن و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یقینی.

[یَ] (ص نسبی) منسوب به یقین و حکماً و البته و از روی علم و دانایی و به طور اطمینان و تحقیق. (ناظم الاطباء). حتمی: امور یقینی؛ امور قطعی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یقین شود. || (اصطلاح منطق) اعتقادی بود جازم مطابق. اعتقاد جازم مرکب بود از تصدیقی مقارن تصدیقی دیگر به امتناع نقیض تصدیق اول. (از اساس الاقتباس ص360).

یقینی.

[یَ] (اِخ) عمادزاده. متوفی به سال 976 ه . ق. او راست دیوانی به ترکی. (یادداشت مؤلف).

یقینی.

[یَ] (اِخ) لاهیجانی. قاضی عبدالله. از شعرای قرن دهم هجری و از مردم لاهیجان گیلان بود و همانجا درگذشت. ابیات زیر از اوست:
یک سخن نشنیدم از وی پیش مردم تا به کی
هر زمان نقل دروغی از زبان او کنم.
*
ای خوش آن شبها که با افسانه میلی داشتی
درددل می گفتم و افسانه می پنداشتی.
(از آتشکدهء آذر ص168).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.

یقینی.

[یَ] (اِخ) هروی یا هراتی. نسبت او به یزد اشتباه است. یقینی از شعرای معاصر جامی شاعر سلطان حسین میرزا بود و به فارسی و ترکی اشعار دل انگیز دارد. بیت زیر از اوست:
صبحی که دم به مهر نزد یک نفس تویی
نخلی که بر نخورد از او هیچکس تویی.
(از فرهنگ سخنوران) (از صبح گلشن ص616).

یقینیات.

[یَ نی یا] (ع اِ) جِ یقینیة. مسلمیات و چیزهایی که علم آنها یقینی است و شک و شبهه ای در آنها نیست، مانند قوانین مذهبی و دلایل هندسی و جز آن. (از ناظم الاطباء).

یقینیة.

[یَ نی یَ] (ع ص نسبی) مؤنث یقینی. رجوع به یقینی شود.

یک.

[یَ / یِ] (عدد، ص، اِ)(1) نخستین شماره از اعداد که به تازی واحد و اَحَد گویند. (ناظم الاطباء). نخستین شمارهء عددی که در مرتبهء اول واقع است. (حاشیهء برهان چ معین). احد. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (حاشیهء برهان چ معین). واحد. (ناظم الاطباء). احد. وحد. واحد. (یادداشت مؤلف). نمایندهء آن در ارقام هندیه «ا» است و در حساب جُمَّل، صورت الف. امروز در تلفظ غالباً به کسر یاء آورند ولی به فتح درست است، چنانکه حافظ در غزلی آن را با «نمک» و «محک» و «فلک» و غیره قافیه آورده است :
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
حق نگه دار که من می روم الله معک
گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نه یک.
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.رودکی.
یک قحف خون بچهء تاکم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونهء عقیق.
عماره.
نموده ست رازت به من سربه سر
که باشد مرا از تو هم یک پسر.فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زوی روزی یک سبوی.طیان.
از دل و پشت مبارز می برآید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عسجدی.
- یک بغل؛ کنایه از مقداری که بغل را پر کند، چنانچه دو بغل کنایه از بسیار است. (از آنندراج) :
یک بغل مشک میسر شودش نافه صفت
دست شانه چو به گیسوی رسای تو رسد.
ملاطغرا (از آنندراج).
- || کنایه از مقدار بسیار. (غیاث اللغات).
- || مقدار اندک یعنی آن مقدار از چیزی که بتوان در زیر بغل حمل کرد. (ناظم الاطباء).
- یک سلولی؛ نباتات یک سلولی یا پروتوفیت(2) نباتاتی هستند که فقط از یک سلول گرد یا بیضی و یا دراز و یا رشته ای شکل به وجود آمده اند و کلیهء اعمال حیاتی نبات را که شامل تغذیه، تنفس، تولید مثل، حرکت، دفع و غیره است همان یک سلول انجام می دهد.
- یک شدن؛ واحد شدن. در حکم واحد شدن. مثل هم شدن. مانند همدیگر گشتن :
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند یک شود چون بفشری.مولوی.
- یک غنچه؛ مقدار یک غنچه. (آنندراج). به اندازهء غنچه ای. به قدر غنچه ای :
غم عالم فراوان است من یک غنچه دل دارم
چه سان در شیشهء ساعت کنم ریگ بیابان را.
صائب (از آنندراج).
- یک فوریت؛ اصطلاحی قوهء مقننه را و آن چنان است که گاه لوایح تقدیمی دولت باید فی المجلس تصویب شود و یا در جلسهء بعد و یا با فاصلهء زمانی بیشتر و یا به طور عادی؛ نخستین سه فوریتی، دوم دوفوریتی و سوم یک فوریتی و چهارم عادی است: لایحهء استخدام از طرف نخست وزیر با یک فوریت تقدیم مجلس شد.
- یک فوریتی؛ حالت لایحهء تقدیمی دولت به مجلس: مجلس شورای ملی لایحهء یک فوریتی دولت را تصویب کرد.
|| چون پس از عدد دیگر ذکر شود، دلالت بر کسری کند، مانند سه یک، یعنی ثلث و چهاریک، یعنی ربع و ده یک، یعنی عُشر. (ناظم الاطباء). به معنی یکی از مجموع و قسمتی از جمعی، مانند سه یک، یعنی یکی از سه و ده یک، یعنی یکی از ده و صدیک، یعنی یکی از صد و غیره. (یادداشت مؤلف) :
چو دشمن خر روستایی برد
ملک باج و ده یک چرا می خورد.
سعدی (بوستان).
- سه یک کردن؛ ثلث کردن و عددی را بر سه تقسیم نمودن. (ناظم الاطباء).
|| (ضمیر مبهم) یکی.
- یک از دگر؛ یکی از دیگری. از یک دیگر :
جهان خرد برابر ابا جهان بزرگ
یک از دگر بگریزند، نیست هست شمار.
ناصرخسرو.
- یک اندر دگر؛ یکی با دیگری. به یکدیگر :
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد.فردوسی.
به پوزش یک اندر دگر نامه ساز
مگر خسرو آید به راه تو باز.فردوسی.
عنانها یک اندر دگر ساخته
همی جنگ را گردن افراخته.فردوسی.
هزار پاره پی و استخوان و گوشت ببین
چگونه بست یک اندر دگر به یک مسمار.
ناصرخسرو.
- یک با دگر؛ با یکدیگر. با هم. با همدیگر :
به آواز گفتند یک با دگر
که شاهی بود زو سزاوارتر.فردوسی.
تویی جنگجوی و منم جنگ خواه
بگردیم یک با دگر بی سپاه.فردوسی.
نشینیم یک با دگر شادکام
به یاد شهنشاه گیریم جام.فردوسی.
- یک با دو کردن؛ راه گفت وگو پیش کسی نداشتن. (یادداشت مؤلف) :
بجز خموشی رویی دگر نمی بینم
که نیست زهره یکی با دو کردنم یارا.
کمال (از یادداشت مؤلف).
- یک به دیگر (به دگر)؛ به یکدیگر. (یادداشت مؤلف). یکی به دیگری. یکی به دیگر :
بندیش نکو که این سه خط را
پیوسته که کرد یک به دیگر.ناصرخسرو.
همه از رای خود موجود گشتند
ببستند آخشیجان یک به دیگر.ناصرخسرو.
صرصر قهرش گذشت بر خط ابخاز و روم
چون دو ورق کرد راست یک به دگر درشکست.
خاقانی.
برآورد کاخی چو بادام مغز
همه یک به دیگر برآورده نغز.نظامی.
بسی یک به دیگر درآویختند
بسی خون به ناوردگه ریختند.
نظامی.
- یک ز دیگر (ز دگر)؛ به جای از یکدیگر. (یادداشت مؤلف). از همدیگر. یکی از دیگری :
بهار جوانی زمستان پیری
نبرّند چون روز و شب یک ز دیگر.
ناصرخسرو.
بگیرند جفت و بسازند یک جا
نباشند هرگز جدا یک ز دیگر.ناصرخسرو.
سؤال کردم اقبال دوش وقت سحر
چهار چیز که نیکوتر است یک ز دگر.
امیرمعزی.
و رجوع به ترکیب از یکدیگر در ذیل مدخل یکدیگر شود.
|| یکدیگر. (یادداشت مؤلف). هم. همدیگر :
ز شادی هر دو چون گل برشکفتند
گرفته دست یک در خانه رفتند.
(ویس و رامین).
نگر تا کام دل چون خوش براندند
در این گیتی چنان با یک بماندند.
(ویس و رامین).
|| (ص) به جای یای نکره استعمال شود. (یادداشت مؤلف) : یک روز به نزدیک آن چهاردیوار برگشت. (ترجمهء تفسیر طبری).
یک روز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لچ به غلط بر در دهلیز.
منجیک (از حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی).
بدفعل و عوان گرچه شود دوست به آخر
هم بر تو به کار آرد یک روز عوانیش.
ناصرخسرو.
به یک(3) اندیشه راه بنمایی
به یکی نکته کار بگشایی.نظامی.
یک کنیزک دید شه در شاهراه
شد غلام آن کنیزک جان شاه.مولوی.
یک شه دیگر ز قوم آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود.مولوی.
|| گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگر باشد. (یادداشت مؤلف) :
یک شبی مجنون به خلوتگاه ناز
با خدای خویشتن می کرد راز.
(منسوب به مولوی).
|| هم. با هم. موافق. متحد: یک آواز، یک صدا، یک آهنگ، یک زبان، یک دل، یک روی. || (ص، ق) تنها. (یادداشت مؤلف). فقط.
- یک امروز یا یک امشب؛ فقط امروز یا امشب :
وز آن پس به خراد برزین بگفت
یک امروز با رنج ما باش جفت.
فردوسی.
مگرد ایچ گونه به گرد خِرَد
یک امروز بر تو مگر بگذرد.فردوسی.
بیاریم چیزی که باید به جای
یک امروز با من به شادی گرای.فردوسی.
گفت یک امشب اسبان از شما جدا کنند و بر اشتران نشینید، فردا اسبان به شما داده آید. (تاریخ بیهقی).
که با ما بباید فرستادنش
یک امروز یوسف به ما دادنش.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| یک نوبت. یک بار. (آنندراج) :
یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور
هرچند روی مردم دنیا ندیدنی است.صائب.
- یک آب خوردن؛ کنایه از یک نوبت آب سیر خوردن. (آنندراج).
- || به اندازهء یک آب خوردن. به مدت یک آب خوردن. مدتی کوتاه :
ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر
عمر جاویدان او یک آب خوردن بیش نیست.
صائب (از آنندراج).
- یک شربت خوردن؛ کنایه از یک نوبت آب خوردن. (آنندراج) :
لعل آن بت آب حیوان است پنداری کز او
هرکه یک شربت خورد جاوید ماند خضروار.
امیرمعزی (از آنندراج).
|| پر. مملو. لمالم. (یادداشت مؤلف): یک جوال؛ یعنی جوالی پر. یک خانه؛ یعنی خانه ای مملو. یک کاسه؛ یعنی کاسه ای لمالم :
گه قنینه به سجود افتد از بهر دعا
گه ز غم برفکند یک دهن از دل خونا.
فیروز مشرقی.
|| هیچ. احدی :
چو او [ شاپور ] نیست فرزند یک شاه را
نماند مگر بر فلک ماه را.فردوسی.
|| یکتا. یگانه. احد. فرد. واحد. یکی. (یادداشت مؤلف) :
اگر داور دادگر یک خدای
تو را بود خواهد همی رهنمای.فردوسی.
چنین گفت کز دادگر یک خدای
خِرَد بادمان بهره و داد و رای.فردوسی.
همی گفت اگر داور یک خدای
بخواهد که باشد مرا رهنمای.فردوسی.
مگر باشدم دادگر یک خدای
به نزدیک آن بدکنش رهنمای.فردوسی.
|| اندکی. پاره ای. (آنندراج).
- یک آش پختن؛ کنایه از زمان قلیل. (آنندراج) :
می خورد خام گوشت را چو هزبر
که ندارد یک(4) آش پختن صبر.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
- یک بادام؛ به قدر یک بادام. به اندازهء یک بادام.
- یک بادام جا؛ کنایه از جای بسیار کم. (آنندراج) :
کی از اندازهء خود پا نهد نظاره ام بیرون
نگاه من ز کوی یار یک بادام جا گیرد.
شوکت (از آنندراج).
- یک شکم خوردن؛ یعنی خوردن آنقدر که یک شکم سیر تواند شد. (از آنندراج) :
فلکش بر دهی نکرد امیر
که خورد یک شکم چغندر سیر.
وحید (از آنندراج).
|| به مدت. به اندازهء، مانند: یک آش پختن، یک چپق کشیدن، یک چشم بر هم زدن، یک آب خوردن. و در این ترکیبها مجازاً به معنی زمانی کوتاه و کم است.
(1) - به فتح اول و در لهجهء مرکزی به کسر اول، پارسی باستان aivaka، اوستایی aeva، پهلوی evak، ev، پازند yak، هندی باستان .eka(از حاشیهء برهان چ معین).
(2) - Protophytes. (3) - به معنی نخستین نیز توان گرفت.
(4) - به معنی یک مدت نیز توان گرفت.

یک.

[یَ] (ص، اِ) فرد و یکه. || رسم و دستور و عادت و قاعده و قانون. || بزرگوار. || وزغ و غوک. (ناظم الاطباء). اما در این معنی دگرگون شدهء کلمهء پک است. (یادداشت مؤلف). || کیک. (ناظم الاطباء).

یک.

[یَک ک] (معرب، عدد، ص، اِ) فارسی است. (آنندراج) (منتهی الارب). معرب یک فارسی یعنی واحد. احد. عدد اول. (یادداشت مؤلف). معرب یک است. صاحب تاج العروس گوید: ازهری گوید در فارسی به معنی واحد است و در شعر رؤبه نیز آمده است.
- یکّ لیکّ؛ أی واحد لواحد. (آنندراج) (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب) :
و قد اقاسی حجة الخصم المحکّ
تحدی الرومی من یکّ لیکّ.رؤبه.

یک.

[یَک ک] (اِخ) شهری است به مغرب. (آنندراج) (از معجم البلدان) (یادداشت مؤلف) (منتهی الارب). شهری است به مغرب و از دژهای مرسیه است و از آنجا تا یک 45 میل مسافت باشد و ابوبکر یحیی بن سهل یکی، هَجّاء عرب که به سال 660 ه . ق. درگذشته بدانجا منسوب است. و مقریزی در بعضی از یادداشت های خود نام آن را آورده است. (از تاج العروس).

یک آبه.

[یَ / یِ بَ / بِ] (ص نسبی)پلویی است که آن را چلوکش نکنند بلکه یک بار و در یک آب پزند و نقیض آن دوآبه است. (از لغت محلی شوشتر). کته. || لیمو و مرکبات و میوه ها که یک بار آب آن را گرفته باشند. مقابل دوآبه.(1) (از یادداشت مؤلف).
(1) - معنی دیگر دوآبه میوه ای است که بر درخت بگذارند و نچینند تا بهار سال دیگر.

یک آواز.

[یَ / یِ] (ص مرکب) هم آواز. (یادداشت مؤلف). همصدا. رجوع به هم آواز و همصدا شود.

یک آویز.

[یَ / یِ] (اِ مرکب) تیغی که کوتاه و پهن باشد. (آنندراج). شمشیر کوتاه و پهن. (ناظم الاطباء). قسمی شمشیر کوتاه و پهن. (یادداشت مؤلف).

یک آهنگ.

[یَ / یِ هَ] (ص مرکب)هم آهنگ. هم آواز. (یادداشت مؤلف). و رجوع به هم آهنگ شود.

یک آهنگی.

[یَ / یِ هَ] (حامص مرکب)صفت و حالت یک آهنگ. هم آهنگی. (از یادداشت مؤلف). رجوع به یک آهنگ و هم آهنگی شود.

یک آیشه.

[یَ / یِ یِ شَ / شِ] (ص نسبی) زمین که هر سال کاشته شود. مزرعه که هر سال در آن کشت کنند. مقابل چندآیشی. یک آیشی. (یادداشت مؤلف).

یک آیشی.

[یَ / یِ یِ] (ص نسبی)یک آیشه. (یادداشت مؤلف). رجوع یه یک آیشه شود.

یکان.

[یَ / یِ] (ص نسبی، ق مرکب)واحد. تنها. تا. یکتا. یگان :
ز هر سو گوان سر برافراختند
یکان و دوگانه همی تاختند.فردوسی.
اینجا همی یکان و دوگان قرمطی کشد
زینان به ری هزار بیابد به یک زمان.فرخی.
کوه کوبان را یکان اندرکشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار.
فرخی.
من از تو همی مال توزیع خواهم
بدین خاصگانت یکان و دوگانی.منوچهری.
|| (اِ) آحاد. (التفهیم) (یادداشت مؤلف).

یکانات.

[یِ] (اِخ) از بلوک مرند، دارای 11 قریهء به مساحت 25 فرسخ. عدهء خانوار تقریبی 738 و جمعیت تقریبی آن 3690 تن است. مرکز این بلوک یکانات کهرپر است. از شمال به بلوک علمدار و از مشرق به بلوک هرزندات و از جنوب به بلوک مرند و از مغرب به محال خوی محدود است. (جغرافیای سیاسی کیهان ص160).

یکانگی.

[یَ / یِ نَ / نِ] (حامص مرکب)یگانگی. وحدانیت. بی مانندی. رجوع یه یگانگی شود.

یکانه.

[یَ / یِ نَ / نِ] (ص نسبی) فرد. تنها. یگانه. بی مانند. یکان. رجوع به یگانه شود.

یکانه.

[یِ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 12000گزی خاور همدان و 3000گزی شمال شوسهء همدان به ملایر. سکنهء آن 332 تن، آب آن از چشمه و رودخانهء سیمین و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یکان یکان.

[یَ یَ / یِ یِ] (اِ مرکب، ق مرکب) فرادی. (زمخشری). یک یک. یکی یکی. (یادداشت مؤلف) : مردمان لشکر و مهتران یکان یکان و دوگان به زینهار می آمدند. (ترجمهء طبری ص513).
ای کاشکی که هر مو گردد زبان مرا
تا مدح تو طلب کنمی از یکان یکان.فرخی.
ز قلعه های دگر گر یکان یکان گویم
شود دراز و نیاید به عمر نوح به سر.
عنصری.
پنج قاصد با وی فرستادند چنانکه یکان یکان را بازگرداند و دو تن را از بغداد بازگرداند به ذکر آنچه رود و کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص297). طوق و کمر و تاج پیش آوردند یکان یکان بسپرد [خلیفه] و دعا گفت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص370).
تو به پایه ش یکان یکان برشو
پس بیاسای بر سر سولان.ناصرخسرو.
چون آنجا رسیدند یکان یکان را آواز می داد بیرون می آمدند. (قصص الانبیاء).
گردون هزارگان ستد از من به جور و قهر
هرچ آن که زوی یافته بودم یکان یکان.
مسعودسعد.
بگیرم آنگه و ریشش یکان یکان بکنم
چو پَرّ چوزهء اندرربوده گرسنه خاد.سوزنی.
شیفتگان یکان یکان مست لبش زمان زمان
او رود از نهان نهان گنج روان کیست او.
خاقانی.
که به دندان ز رشتهء جانم
گره غم یکان یکان بگشاد.خاقانی.
منهیان را یکان یکان به درست
یک به یک حال آن خرابی جست.نظامی.
قصهء خود یکان یکان برگفت
کرد پیدا بر او حدیث نهفت.نظامی.
یکان یکان شمر ابجد حروف تا حطی
پس آنگه از کلمن عشرعشر تا سعفص.
(نصاب الصبیان).
مردان دلاور از کمینگاه برجستند و دست یکان یکان بر کتف بستند. (گلستان).
شادکامی مکن که دشمن مرد
مرغ دانه یکان یکان چیند.سعدی.
نظیر این بنمایم تو را ز مهرهء نرد
یکان یکان به سوی خانه راه می نبرند.
ابن یمین.
ملازمان درش را ببوس صد پی پای
دعای من به جناب یکان یکان برسان.
سلمان ساوجی.

یکاویه.

[یَ وی یِ] (اِخ) دهی است از دهستان میان آب (بلوک عنافجه) بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 35000گزی شمال خاوری اهواز و 13000گزی خاور راه آهن (کنار دز). سکنهء آن 430 تن. آب آن از رودخانهء دز و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. تپهء مرتفع و مدوری به نام یشان ارمن وجود دارد که آثار قدیمه در آن مشاهده می شود. ساکنین از طایفهء عنافجه هستند. یکاویهء 2 و 3 جزء این آبادی منظور گردیده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یکایک.

[یَ یَ / یِ یِ] (اِ مرکب، ق مرکب)یک یک. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (برهان). یکان یکان. (آنندراج) (برهان). فردفرد. فرداً فرد. جداجدا. یک به یک. این کلمه اکنون اسم جمع و به منزلهء جمع گفته می شود ولی سابقاً مثل مفرد تلقی می شده و ضمیر مفرد به آن ارجاع می گردیده است. مثال آن این بیت از ویس و رامین است :
یکایک را به دیوان برد و بنواخت
بدادش تخم و گاو و کار او ساخت.
(از یادداشت مؤلف).
|| هرکدام. هریک. هریکی :
نشستند هر دو پراندیشگان
شده تیره روز جفاپیشگان
زن و مرد و کودک سراسر مه اند
یکایک همه کدخدای ده اند.فردوسی.
در خون من شده ست یکایک دو چشم تو
لبهای تو میان من و چشم داور است.
سیدحسن غزنوی.
هست یکایک(1) همه بر جای خویش
روز پسین جمله بیارند پیش.نظامی.
|| یک به یک. یکی بعد دیگری. یکی پس از دیگری. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). پیاپی. پشت سرهم :
یکایک خروشیدن آمد به دشت
همی اسب بر اسب برمی گذشت.فردوسی.
یکایک به نوبت همی بگذریم
سزد گر جهان را به بد نسپریم.فردوسی.
بزرگان و نیک اختران را بخواند
یکایک بر آن کرسی زر نشاند.فردوسی.
ز گودرز وز مهتران سپاه
ز هرکس یکایک بپرسید شاه.فردوسی.
گرگ یکایک توان گرفت شبان را
صبر همی باید آن فلان و فلان را.
منوچهری.
باز لگدکوبشان کنند همیدون
پوست کنند ز تن یکایک بیرون.
منوچهری.
این کارهای من که گره در گره شدست
بگشادمی یکایک اگر چیره دستمی.خاقانی.
یکایک(2) درختانش از میوه پر
همه میوه بیجاده و لعل و دُر.نظامی.
یکایک ورقهای ما زین درخت
به زیر اوفتد چون وزد باد سخت.نظامی.
همان نسبت آدمی با دده
بر آن رودها شد یکایک زده.نظامی.
|| تنهاتنها. جداجدا :
هر اندامش ایزد یکایک ستود
هنرهاش را بر هنر برفزود.اسدی.
|| کلاً. همه. به جزء. بالتمام. جزءبه جزء. به دقت. (یادداشت مؤلف) :
یکایک به سالار لشکر بگفت
ز آرام وز خواب و جای نهفت.فردوسی.
پیامت شنیدم تو پاسخ شنو
یکایک بگیر و به زودی برو.فردوسی.
سخنهای دستان یکایک بخواند
بپژمرد بر جای و خیره بماند.فردوسی.
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه
یکایک همی خواند پیش سپاه.فردوسی.
از آن علم کآسان نیاید به دست
یکایک خبر دادش از هرچه هست.نظامی.
فرستادن که تا او را بجویند
یکایک حال ما با وی بگویند.نظامی.
یکایک هرچه می دانم سر و پای
بگویم با تو گر خالی بود جای.نظامی.
روزی که زیر خاک تن ما نهان شود
وآنها که کرده ایم یکایک عیان شود.سعدی.
|| همه. همگی. کلیهء افراد. (یادداشت مؤلف) :
یکایک به نزد فریدون شویم
بدان سایهء مهر او بغنویم.فردوسی.
یکایک همی خواندند آفرین
ابر شاه ایران و سالار چین.فردوسی.
یکایک بر آن رایشان شد درست
کز آن رویشان چاره بایست جست.
فردوسی.
دل ما یکایک به فرمان توست
همان جان ما زیر پیمان توست.فردوسی.
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان توانگر و درویش و مرد و زن.
فرخی.
چون نگه کرد بدان دخترکان مادر پیر
سبز بودند یکایک چه صغیر و چه کبیر.
منوچهری.
یکایک پراکنده در کوه و غار
زبان چون درخت و دهان چون دهار.
اسدی.
شیر دادار جهان بود پدرْشان نشگفت
گر از ایشان برمد آنکه یکایک حمرند.
ناصرخسرو.
یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند.نظامی.
یکایک در نشاط و ناز رفتند
به استقبال شیرین باز رفتند.نظامی.
برو زن دو نوبت برآرای خوان
سران سپه را یکایک بخوان.نظامی.
|| فوراً. فی الفور. علی الفور. بی درنگ. آناً. درحال. فی الحال. اندرزمان. به شتاب. بی فوت وقت. (یادداشت مؤلف) :
یکایک چو از جنگ برگاشت روی
پی اندر گرفتم رسیدم بدوی.فردوسی.
یکایک بیامد خجسته سروش
به سان پری پلنگینه پوش.فردوسی.
یکایک به مرد گرانمایه گفت
که خورشید را چون توانی نهفت.فردوسی.
یکایک بیاراست با دیو جنگ
نبد جنگشان را فراوان درنگ.فردوسی.
همه نامداران پرخاشجوی
یکایک بدو درنهادند روی.فردوسی.
|| همانگاه. در آن وقت. همان وقت. (از یادداشت مؤلف) :
یکایک چو نزدیک خسرو رسید
بر او آفرین کرد کاو را بدید.فردوسی.
چو نزدیکی گرگساران رسید
یکایک ز دورش سپهبد بدید.فردوسی.
یکایک چو گویی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر...فردوسی.
|| تک و تنها. تنها. مفرد. بی کسی دیگر. (یادداشت مؤلف) : چون درد زه گرفت کسی را خبر نداد. نیم شبی یکایک موسی را زاد. پنهان کرد بچه را، پیش کسی پیدا نیاورد. (از تفسیر مجهول المؤلف قرن هفتم هجری). || ناگهان. (برهان) (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). غافلی. (برهان). غفلةً. علی الغفلة. (ناظم الاطباء). در شاهنامه غالباً به معنی یک باره و دفعةً و ناگهان است. (لغت شاهنامه). ناگاهان. ناآگاهان. دفعةً. غفلةً. فجئةً. به شتاب. (از یادداشت مؤلف) :
سر تازیان پیرسر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی
چو آمد به نزدیک آن ژرف چاه
یکایک نگون شد سر بخت شاه.فردوسی.
ز کرسی به خشم اندرآورد پای
همی گفت و برجست هزمان ز جای
یکایک برآمد ز جای نشست
گرفت آن گران کرسی زر به دست
بزد بر سر خسرو نامدار...فردوسی.
در آن محضر اژدها ناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه
برآمد خروشیدن دادخواه.فردوسی.
یکایک از او بخت برگشته شد
به دست یکی بنده بر کشته شد.فردوسی.
گه یکایک به طبع بربندی
از پی رزم همچو نیزه کمر.مسعودسعد.
|| دو برابر. بالمضاعف. (یادداشت مؤلف) :
چو نامه به نزدیک خسرو رسید
رخش گشت از آن نامه چون شنبلید
پس آگاهی آمد ز میخ درم
یکایک بر آن غم بیفزود غم.فردوسی.
- یکایک شدن؛ دو برابر شدن. یکی با دیگری ضم شدن. مضاعف شدن.
- یکایک شدن متاع؛ گران ارز شدن متاع. (از آنندراج) :
در سر زلفش دو بالا می شود سودای دل
این متاع کم بها اینجا یکایک می شود.
خالص (از آنندراج).
|| هیچ :
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به اره مر او را به دو نیم کرد
جهان را از او پاک بی بیم کرد.فردوسی.
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت اگر شاه باشد دده
یکایک ز فرمان او نگذریم
همه پیر و برناش فرمان بریم.فردوسی.
که ای فر گیتی یکی لخت نیز
یکایک نبایست آمد هنیز.فردوسی.
(1) - موهم معنی تمامی و تمام نیز هست.
(2) - موهم معنی تمامی و تمام نیز هست.

یک اسبه.

[یَ / یِ اَ بَ / بِ] (ص نسبی)سوار تنها. (ناظم الاطباء). سوار تنها را هم می گویند. (برهان). تک سوار. || شخصی را گویند که یک اسب داشته باشد. (برهان). یک سواره :
تو مردی یک اسبه نهفته نژاد
به تو چون دهد چون بدیشان نداد.
اسدی (گرشاسب نامه).
|| بهادرانه، از عالم(1) یک تنه. (آنندراج). یک تنه و این برای نشان دادن دلیری و دلاوری بسیار است :
روز یک اسبه بر قضا رانده ست
وآتش از روی خنجر افشانده ست.خاقانی.
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بعد اقلیم
چون از سپهر چارم اعلام مهر انور.خاقانی.
زآنجا که چنان یک اسبه راند
دوران دواسبه را بماند.نظامی.
خود را یک اسبه بر سر افلاک می زنم
خورشیدسان سر اینک بر کف نهاده ام.
طالب آملی (از آنندراج).
|| کنایه از آفتاب عالمتاب. (برهان) (از آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از آفتاب باشد. یک سواره. (انجمن آرا) :
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
آنک سلاحش یک به یک بر قلب هیجا ریخته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص379).
سلطان یک اسبه سایهء چتر
بر ماهی آسمان برافکند.خاقانی.
(1) - یعنی از قبیلِ.

یک انداز.

[یَ / یِ اَ] (نف مرکب) (از: یک + انداز، ریشهء انداختن) تیرانداز :
باز در مغرب یک اندازان ز خون آفتاب
پروز دراعهء افلاک گلگون کرده اند.
مجیر بیلقانی.
|| (ن مف مرکب، اِ مرکب) تیر زبونی را گویند که چون بیندازند تفحص و جستجوی آن نکنند. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). تیری است که به هر جانور پرنده بیندازند دیگر در پی آن نروند. (انجمن آرا). || بعضی گویند: تیر کوچکی است که پیکان باریکی دارد و به غایت دور رود. || بعضی دیگر گویند: تیری است که پیکان دوشاخی دارد. (برهان) :
کمان من نکشد دست و بازوی شیران
که تیر چرخ یک اندازی از کمان من است.
اثیرالدین اخسیکتی.
|| صاحب آنندراج گوید: کنایه از تیر زبونی که بر هر جانور که اندازند بر آن نرسد نوشته اند، لیکن از اشعار استادان به معنی تیر کاری و رسا معلوم می شود. (آنندراج). تیر کاری که به یک بار انداختن کار شکار یا دشمن را می ساخته و محتاج به تیر دیگر انداختن نبوده است. (حاشیهء برهان چ معین) :
تا زده بر هدف سینهء ما
چرخ را هیچ یک انداز نماند.
اثیرالدین اخسیکتی.
یاسجی کز غمزهء چشم یک اندازش برفت
گرچه از دل بگذرد پیکانْش در بر بشکند.
مجیر بیلقانی.

یک انداز.

[یَ / یِ اَ] (اِ مرکب) (از: یک + انداز، مخفف اندازه) جایی از کوه و کنار رودخانه و امثال آن را گفته اند که از بالا تا پائین برابر و هموار باشد چنانکه اسب و آدم و غیره بالا نتواند رفت و پایین نتواند آمد. (برهان). قسمتی از کوه و آبکند و کنار رودخانه را گویند که از بالا تا پایین برابر باشد و آدمی و اسب و غیره بالا نتواند رفت و پایین نتواند آمد. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). || (ص مرکب) به معنی یکسان و برابر هم آمده است. (برهان). یک اندازه. (حاشیهء برهان چ معین). یکسان و برابر و دارای یک نشان و علامت. (ناظم الاطباء).

یک اندام.

[یَ / یِ اَ] (ص مرکب)سروته یکی. که همه تن او را قطر واحد باشد. سرابون. (یادداشت مؤلف) :
زین سرابونی یک اندامی درشتی پردلی
مغ کلاهی مغ رویی دیرآب و دورافشاره ای.
سوزنی.

یک باد.

[یَ / یِ] (ص مرکب) در اصطلاح بنایان، به معنی برابر و مساوی. یک نواخت. هم باد. (یادداشت مؤلف). در یک امتداد.

یک بار.

[یَ / یِ] (ق مرکب) دفعهء واحد. یک هنگام. (ناظم الاطباء). یک دفعه. یک نوبت. یک کرت :
چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار
گرم ز دست به یک بار برنمی گیرد.سعدی.
صد بار بدی کردی و دیدی ثمرش را
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی؟!؟
|| یک دفعه و ناگهان. به یک باره. یک باره. به یک بارگی. (یادداشت مؤلف). کرة. دفعه. تارة. مرة. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن).
- به یک بار؛ یک باره. یک بارگی. ناگهان :یک سال چون بر این آمد نصر احمد، احنف قیس دیگر شده بود در حلم... و اخلاق ناستوده به یک بار از وی دور شده بود. (تاریخ بیهقی). آن قوم که مرده بودند همه به یک بار زنده شدند و برخاستند. (قصص الانبیاء ص143).
نمی دانم دگر اینجا به ناچار
چو خر در گل فروماندم به یک بار.عطار.
تو را آتش ای دوست دامن بسوخت
مرا خود به یک بار خرمن بسوخت.
سعدی (بوستان).
چشمت به تیغ غمزهء خونخوار برگرفت
تا هوش و عقل خلق به یک بار درگرفت.
سعدی.
عشقت بنای صبر به کلی خراب کرد
جورت در امید به یک بار درگرفت.سعدی.
وقتی صنمی دلی ربودی
تو خلق ربوده ای به یک بار.سعدی.
ز روی کار من برقع درانداخت
به یک بار آنکه در برقع نهان است.سعدی.
|| بالتمام. یک باره. همه. (یادداشت مؤلف) :
نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را از او یک بار می خواهم.
صائب.

یک بارگی.

[یَ / یِ رَ / رِ] (ق مرکب)ناگهانی. یک دفعگی و در یک هنگام. (ناظم الاطباء). به یک دفعه. ناگهان. بغتةً. (یادداشت مؤلف) :
کسی کش سرافراز بد بارگی
گریزان همی راند یک بارگی.فردوسی.
چه کرد آن سنگدل با تو به سختی صبر چون کردی؟
چرا یک بارگی خود را چنین خوار و زبون کردی؟
فرخی.
بپرسید کاین مرد بیواره کیست
که گستاخیش سخت یک بارگی است.
اسدی.
شد از رومیان رنگ یک بارگی
که دیدند از آنگونه خونخوارگی.نظامی.
جایی که گشت جای نشین خیال تو
یک بارگی در او هوس جاه و آب بست.
عطار.
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کار جهان یک بارگی بیگانه شد.
عطار.
- به یک بارگی؛ یک باره. به یک دفعه. ناگهان :
گلستانْش برکند و سروان بسوخت
به یک بارگی چشم شادی بدوخت.فردوسی.
چنان تنگدل شد به یک بارگی
که شمشیر زد بر سر بارگی.فردوسی.
همه هم گروهه به یکسر زنند
به یک بارگی بر سکندر زنند.نظامی.
به جهت آنکه لشکر به یک بارگی در جنگ آمده بود منع ایشان میسر نمی شد. (تاریخ غازانی ص43). لشکر خراسان خواستند که به یک بارگی حمله کنند و ایشان را از جای بردارند و نیست کنند. (تاریخ غازانی ص60).
|| همگی. تماماً. جملگی. (ناظم الاطباء). بالتمام. (ناظم الاطباء) (آنندراج). کلاً. (یادداشت مؤلف) : چون خواجهء بزرگ احمد دررسید مقررتر گردانید تا باد حاسدان یک بارگی نشسته آید. (تاریخ بیهقی). اگر فالعیاذ بالله این حاجب را خللی افتد جز آن نماند که خداوند را به تن خویش باید رفت و حشمت یک بارگی بشود. (تاریخ بیهقی).
چنانْشان مگردان ز بیچارگی
که جان را بکوشند یک بارگی.اسدی.
یک بارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان. (منتخب قابوسنامه ص169).
بیدار شو ز خواب و سوی مردمی گرای
یک بارگی مخسب همه عمر بر ستور.
ناصرخسرو.
نامبین گفتم این ابیات از آنک
سِرّ دل یک بارگی نتوان درید.
مسعودسعد (دیوان ص593).
بستم سخنش به آب دادم
یک بارگیش جواب دادم.نظامی.
گفتم این سخت کرد کار مرا
برد یک بارگی قرار مرا.نظامی.
نمود آنگه که چون شه بارگی راند
دلم در بند غم یک بارگی ماند.نظامی.
شتابان کرد شیرین بارگی را
به تلخی داد جان یک بارگی را.نظامی.
نعره می زد کافر این دل را چه بود
کاین چنین یک بارگی شد بیخبر.عطار.
سخت زیبا می روی یک بارگی
در تو حیران می شود نظارگی.سعدی.
- به یک بارگی؛ یک باره. بالتمام. به کلی :
بگشتند یکسر بر آن رزمگاه
به یک بارگی تیره شد بخت شاه.فردوسی.
نشستند هر دو بدان بارگی
چو شد روز تیره به یک بارگی.فردوسی.
از آخر ببر دل به یک بارگی
که او را تو باشی به کین بارگی.فردوسی.
ز خرگاه و از خیمه و بارگی
بسازید پیران به یک بارگی.فردوسی.
اگر خشم نیافریدی هیچکس روی ننهادی به سوی کینه کشیدن و خویشتن را از ننگ و ستم نگاه داشتن... و مصلحت به یک بارگی منقطع گشتی. (تاریخ بیهقی). به یک بارگی حمله کردند و خلقی بسیار از ایشان به فنا بردند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص27).
رها کن ستم را به یک بارگی
که کم عمری آرد ستمکارگی.نظامی.
ای شده خشنود به یک بارگی
چون خر و گاوی به علف خوارگی.نظامی.
ز نومیدی او به یک بارگی
گرفت از جهان راه آوارگی.نظامی.
نه کوتاه دستی و بیچارگی
نه زجر و تطاول به یک بارگی.
سعدی (بوستان).
- || اصلاً. مطلقاً. ابداً. هیچ :
تو را نیست دشمن به یک بارگی
بمان تا برانم من این بارگی.فردوسی.
|| در دم. فوراً :
یکی تیر زد بر سر بارگی
که شد کار آن باره یک بارگی.فردوسی.
خستگانت را شکیبایی نماند
یا دوا کن یا بکش یک بارگی.سعدی.

یک باره.

[یَ / یِ رَ / رِ] (ق مرکب)منسوب به یک بار. (ناظم الاطباء). یک دفعه. (یادداشت مؤلف). یک بار :
به جولان و خرامیدن درآمد باد نوروزی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک باره جولانی.
سعدی.
- کار یک باره؛ کاری که یک بار بیشتر نکنند. (ناظم الاطباء).
- کار یک باره کردن؛ کار را تمام کردن. کاری را چاره کردن. یک طرفه کردن کار. یک سو کردن کار. یک سره کردن کار را :
هر آن کس که او تاج شاهی بسود
بر آن تخت [ طاقدیس ] چیزی همی برفزود
مر آن را سکندر همه پاره کرد
ز بیدانشی کار یک باره کرد.فردوسی.
مباش ایمن و گنج را چاره کن
جهانبان شدی کار یک باره کن.فردوسی.
|| بالکل. به کلی. بالتمام. کلاً. از همه روی. (یادداشت مؤلف) :
دیوار و دریواس فروگشت و درآمد
بیم است که یک باره(1) فرودآید دیوار.
رودکی.
سه حاکمکند اینجا یک باره همه دزد
میخواره و زن باره و ملعون و خسیسند.
منجیک.
بدو گفت اولاد مغزت ز خشم
بپرداز و بگشای یک باره چشم.فردوسی.
چو شیروی بر تخت شاهی نشست
کمر بر میان کیانی ببست
چنان شد ز بیهوده کار جهان
که یک باره شد نیکوییها نهان.فردوسی.
شهنشاه باید که بخشد بر اوی
چه یک باره زو دور شد رنگ و بوی.
فردوسی.
اگر بخت یک باره یاری کند
بر این طبع من کامگاری کند.فردوسی.
خونشان همه بردارد یک باره و جانشان
واندرفکند باز به زندان گرانشان.
منوچهری.
و نیز یک باره خلق را بی طاعتی به بهشت مفرست. (منتخب قابوسنامه ص169).
یک باره شوخ دیده و بی شرم گشته ایم
پس نام کرده خود را قلاش شوخ و شنگ.
سوزنی.
سوبه سو می فکند و می بردش
کرد یک باره خسته و خردش.نظامی.
یک باره بیفت از این سواری
تا یابی راه رستگاری.نظامی.
که صاحب حالتان یک باره مردند
ز بی سوزی همه چون یخ فسردند.نظامی.
درآمد ز در دیده بانی بگاه
که غافل چرا گشت یک باره شاه.نظامی.
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را یک باره مضطر می کند.
سلمان ساوجی.
|| همه با هم. متفقاً. همگی :
خود و دیو و پیلان پرخاشجوی
به روی اندرآورد یک باره روی.فردوسی.
برآشفت [ افراسیاب ] با نامداران تور
که این دشت جنگ است یا بزم سور
بکوشید و یک باره جنگ آورید
جهان بر بداندیش تنگ آورید.فردوسی.
گاه است که یک باره به غزنین خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی.
فرخی.
|| قطعاً. (یادداشت مؤلف) :
بیوفایی کنی و نادان سازی تن خویش
نیستی ای بت یک باره بدین نادانی.
منوچهری.
|| بلاانقطاع و پشت سرهم. (یادداشت مؤلف). || بالمره. پاک. (یادداشت مؤلف). اصلاً :
هرکه اندر موسم گل همچو گل میخواره نیست
آن چنان پندار کو خود در جهان یک باره نیست.
کمال الدین اسماعیل.
|| نتیجةً. مآلاً :
گر بنگ خوری چو سنگ مانی بر جای
یک باره چو بنگ می خوری سنگ بخور.
سعدی.
|| تارةً. (از منتهی الارب). ناگهانی. اتفاقی. دفعةً. ناگهان :
نه پرخاش بهرام یک باره بود
جهانی بر آن جنگ نظاره بود.فردوسی.
بفرمود تا هر بوق و کوس و دهل که داشتند و صنج و اسفیدمهره یک باره بزدند. (اسکندرنامه).
یک باره دلش ز پا درافتاد
هم خیک درید وهم خر افتاد.نظامی.
چو گفت اینها میان خلق شیرین
بشد جوش دلش یک باره تسکین.نظامی.
یک باره به ترک ما بگفتی
زنهار نگویی این نه نیکوست.سعدی.
|| به کلی. به طور دائم :
جز یاد تو در خاطر من نگذرد ای جان
با آنکه تو یک باره ام از یاد بهشتی.سعدی.
- به یک باره؛ ناگهان. دفعةً. تارةً :
همان تشنهء گرم را آب سرد
پیاپی نشاید به یک باره خورد.نظامی.
بفرمود تا لشکر آشوفتند
به یک باره نوبت فروکوفتند.نظامی.
پریرخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یک باره رست.
نظامی.
- || کاملاً. به تمامی :
روا نیست خلقی به یک باره کشت.سعدی.
- || به کلی. به طور قطع :
فرزند به درگاه فرستاد و همی داد
بر بندگی خویش به یک باره گوایی.
منوچهری.
رو رو که به یک باره چونین نتوان بودن
لنگی نتوان بردن ای دوست به رهواری.
منوچهری.
(1) - موهم معنی ناگهان و بغتةً نیز هست.

یک باری.

[یَ / یِ] (حامص مرکب)ناپاکی. در پهلوی آن ناپاکی است که از حمل نعشی حامل را زاید چون نعش را به تنهایی برد، چه در دین زرتشت برای حمل جنازه اقلاً دو تن باید. (یادداشت مؤلف) :
چونکه در جنت شراب حلم خورد
شد ز یک باری شیطان روی زرد.مولوی.
|| (ق مرکب) یک باره. همه : و بر سری مردم را مصادره کردندی تا یک باری مستأصل شدند. (فارسنامهء ابن البلخی ص133).

یکباسرک.

[یَ / یِ سَ رَ] (ق مرکب)یک بارگی و جمیعاً و تماماً و همگی. (ناظم الاطباء).

یک بخته.

[یَ / یِ بَ تَ / تِ] (ص نسبی) زن که یک شوی کرده باشد. زن که یک شوی بیشتر نکرده یعنی شوی او نمرده و یا از شوی طلاق نگرفته و به شوی دیگر نرفته باشد. (یادداشت مؤلف). || مرد که بیش از یک زن نگرفته است. (یادداشت مؤلف).

یک بدو.

[یَ / یِ بِ دُ] (ق مرکب) کلمه ای است که افادهء معنی به یک ناگاه و ناگهان و غافل می کند. (برهان) (آنندراج). یک دفعه. یک بارگی. بی خبر. ناگاه. (ناظم الاطباء). در تداول عوام به معنی ناگهان و بی مقدمه است و در قدیم این را یکایک و یک به یک می گفته اند. (یادداشت مؤلف). رجوع به یکایک و یک به یک شود. || (اِ مرکب) مکابره.
- یک بدو کردن؛ به درازا کشاندن سخن و طول دادن تا به جدال لفظی کشد. ستیز کردن و جواب حرف کسی را دادن.

یک برابر.

[یَ / یِ بَ بَ] (ص مرکب)مضاعف. (ناظم الاطباء).

یک بر دو.

[یَ / یِ بَ دُ] (اِ مرکب)یک به دو. یکی را دو کردن.
- یک بر دو زدن؛ یعنی که یکی را دو کردن، چنانکه احول یک چیز را دو می بیند. و نیز در مقام تعریف کسی گویند که در معامله و سودا دستی تمام داشته باشد، یعنی نفع دو چند برمی دارد در سودا. (آنندراج).

یک برگ.

[یَ / یِ بَ] (ص مرکب) بهتر. خوبتر. (ناظم الاطباء).

یک بری.

[یَ / یِ بَ] (ص نسبی)یک وری. کج و وریب. (یادداشت مؤلف). رجوع به کج و وریب شود.

یک بر یک.

[یَ / یِ بَ یَ / یِ] (ق مرکب) یک به یک. متوالیاً. پی درپی. (ناظم الاطباء). یکایک. رجوع به یکایک شود.

یک بسی.

[یَ / یِ بَ] (ق مرکب) به معنی یک بارگی باشد. (برهان) (آنندراج). یک بارگی. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) (صحاح الفرس) (ناظم الاطباء). در یک هنگام. همگی. جملگی. تماماً. جمیعاً. (ناظم الاطباء) :
بخیلی(1) مکن جاودان یک بسی
بدین آرزو که(2) منم خود رسی.ابوشکور.
وز ایدر چو فردا به منزل رسی
یکی کار پیش آیدت یک بسی.فردوسی.
در آواز شد رومی و پارسی
سخنْشان ز تابوت(3) شد یک بسی
هرآنکس که او پارسی بود گفت
که او را جز ایران نباید نهفت.فردوسی.
در شواهد فوق معنی کلمه با گفتهء فرهنگ نویسان انطباقی ندارد. در بیت اول فردوسی دشوار و انحصاری و در بیت دوم منحصراً اقرب است.
(1) - ن ل: بجنگی.
(2) - ن ل: چون.
(3) - تابوت اسکندر مقدونی.

یک بن.

[یَ / یِ بُ] (اِ مرکب) ریحان. (ناظم الاطباء). رجوع به ریحان شود.

یک بند.

[یَ / یِ بَ] (ق مرکب) متصل. پیوسته. دایم. متوالیاً. مدام: دیشب تا صبح یک بند بارید. بیمار شب را یک بند هذیان گفت. (یادداشت مؤلف).

یک بندی.

[یَ / یِ بَ] (ص نسبی، ق مرکب) یک بند. دایم. پیوسته. متصل. بلاانقطاع. (یادداشت مؤلف).
- تب یک بندی؛ تب لازم. حمای لازمه. (یادداشت مؤلف).

یک به یک.

[یَ / یِ بِ یَ / یِ] (ق مرکب)یکان یکان. (برهان) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). یکایک. (ناظم الاطباء). یک یک. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). یکی یکی. به ترتیب. (یادداشت مؤلف). یکی پس از دیگری. یکی بعد از دیگری :
همه مهتران یک به یک با نثار
برفتند شادان بر شهریار.فردوسی.
همین گویش از گفته ها یک به یک
که در بارمان است یکسر نمک.فردوسی.
نبینی کز خراسان من نشسته پست در یمکان
همی آید سوی من یک به یک هرچم همی باید.
ناصرخسرو.
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
آنک سلاحش یک به یک بر قلب هیجا ریخته.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص370).
دوبه دو با حریف جان بنشین
یک به یک غدر آسمان برگیر.خاقانی.
اگر یک دم زنی بی عشق مرده ست
که بر ما یک به یک دمها شمرده ست.
نظامی.
برگشادی مشکل ما یک به یک
تا نماندی در دل ما هیچ شک.
عطار (منطق الطیر).
وانگهانی آن امیران را بخواند
یک به یک تنها به هریک حرف راند.
مولوی.
خواجگان و شهرها را یک به یک
بازگفت از جان و از نان و نمک.مولوی.
دست بر نبضش نهاد و یک به یک
بازمی پرسید از جور فلک.مولوی.
هرکه باشد ز حال ما پرسان
یک به یک را سلام ما برسان.
؟ (از یادداشت مؤلف).
|| کلاً. تمام. همگی. بالتمام. همه :
سران یک به یک خوبی آراستند
همه خوبی و آشتی خواستند.فردوسی.
چو قیصر به نزدیک ایران رسید
سبک یک به یک تیغ کین برکشید.فردوسی.
شما یک به یک سر پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید.فردوسی.
به گیتی ز گفتار تو زنده ایم
همه یک به یک مر تو را بنده ایم.فردوسی.
به قیصر سپارم همه یک به یک
از این پس نوشته فرستیم و چک.
فردوسی.
شکر یزدان را که این یک دستبوسش دست داد
تا کند خار سپهر از پای بیرون یک به یک.
انوری.
|| هریک. هرکدام. هریک به تنهایی. (یادداشت مؤلف) :
دو جنگی که برنا و دانا بدند
به دل یک به یک کوه خارا بدند.فردوسی.
بر او آفرین کو جهان آفرید
ابا آشکارا نهان آفرید
به پیغمبرش بر کنیم آفرین
به یارانْش بر یک به یک همچنین.فردوسی.
|| سراسر. تماماً. بالتمام :
بزد بر کمربند گردآفرید
زره بر تنش یک به یک بردرید.فردوسی.
|| همه. تمام. به جزئیات. کلاً. (از یادداشت مؤلف). جزءبه جزء :
بپرسید از او پهلوان از نژاد
بر او یک به یک سروبن کرد یاد.فردوسی.
همه چیزها یک به یک برده نام
به سنگ اندرون کنده دیوار و بام.
اسدی (گرشاسبنامه ص340).
رفت در گنجهای پنهانی
یک به یک ساخت برگ مهمانی.نظامی.
گر انگشتی زدی بر بینی آن ماه
ملک را یک به یک کردندی آگاه.نظامی.
بازجستند از آنچه داشت نهفت
یک به یک با دو رازدار بگفت.نظامی.
چون یک به یک این سخن فروگفت
در گفتن این سخن فروخفت.نظامی.
که پرسید از من اسرار فلک را
که معلومش نکردم یک به یک را.نظامی.
منهیان را یکان یکان به درست
یک به یک حال آن خرابی جست.نظامی.
با سلیمان یک به یک وامی نمود
از برای عرضه خود را می ستود.مولوی.
این نشانیها که گفت او یک به یک
خانهء ما راست بی تردید و شک.مولوی.
خواجه گفت ای پایمرد بانمک
آنچه می گفتی شنیدم یک به یک.مولوی.
قاری به جمع اقمشه نیکو معرفی است
کو نامهای این همه گفته ست یک به یک.
نظام قاری.
|| به معنی یکایک است که ناگهان و غافل باشد. (برهان) (آنندراج). ناگهان. غفلةً. (یادداشت مؤلف) :
یک به یک از در درآمد آن نگار
آن غراشیده ز من رفته به جنگ.
علی قرط (از صحاح الفرس).
|| یکی به دیگری. «یک به یک نماند، یعنی یکی به دیگری نماند». (حواشی و تعلیقات فیه مافیه ص342). || فوراً. فی الفور. علی الفور. (یادداشت مؤلف). در دم. || (اِ مرکب) به معنی شبه و یقین هم به نظر آمده است. (از آنندراج) (برهان). شبه و مانند و یقین. (ناظم الاطباء).

یکپا.

[یَ / یِ] (ص مرکب) یکپای. آنکه یک پا دارد. || (ق مرکب) بی توقف: یک پا رفتم. (یادداشت مؤلف). در تداول به کسی که یک باره کسی یا جایی را ترک کند و یادی از آن کس نکند یا پس از دیر زمانی برگردد، گویند: چرا یکپا رفتی؟
- یکپا شدن؛ کنایه از جَلد رفتن و این از زبان دانی به تحقیق پیوسته است. (از آنندراج).

یکپارچه.

[یَ / یِ چَ / چِ] (ص مرکب)یک پاره. یک لخت. یک تخته. (یادداشت مؤلف). یک قطعه. یک جزء. رجوع یه یک پاره شود. || جامد. صلب. || کلان. || (ق مرکب) یک بارگی و یک دفعه. (ناظم الاطباء).

یکپاره.

[یَ / یِ رَ / رِ] (ص مرکب)یک پارچه. یک لخت. (یادداشت مؤلف) :کمان وی بدان روزگار چوبین بود بی استخوان، یکپاره، چون درونهء حلاجان. (نوروزنامه).

یک پشت.

[یَ / یِ پُ] (ص مرکب) موافق و یاریگر با یکدیگر. دو کس که در کاری با هم متفق و همنشین و موافق باشند. (یادداشت مؤلف). || (ق مرکب) پشت سرهم. متوالیاً :
چرخ که یک پشت ظفرساز توست
نُه شکم آبستن یک ناز توست.نظامی.

یک پنجم.

[یَ / یِ پَ جُ] (اِ مرکب)خُمس. یک جزء از پنج جزء. پنج یک.

یک پوست.

[یَ / یِ] (ص مرکب)یک لاقبا. (یادداشت مؤلف) :
کسوه بر کسوه شود همچو پیاز
پیش تو مادح یک پوست چو سیر.سوزنی.

یک پول.

[یَ / یِ] (اِ مرکب) واحد پول در دوران قاجاریه معادل نیم شاهی، و شاهی یک بیستم قران است: یک پول جگرک سفره قلمکار نمیخواد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به شاهی شود.

یک پولی.

[یَ / یِ] (ص نسبی) مسکوکی که یک پول ارزد، یعنی نیم شاهی. که ارزش یک پول دارد: گنجشک یک پولی انااعطینا نمی خواند، یا گنجشک یک پولی یاهو نمی خواند. (یادداشت مؤلف).

یک پهلو.

[یَ / یِ پَ] (ص مرکب) لجوج. (ناظم الاطباء). لجباز. یک دنده. مستبد برأی. ستیهنده. سِمِج. (یادداشت مؤلف) :
چرا بازو به قتلم می گشایی
چو تیغ از ناز یک پهلو چرایی.
کلیم (از آنندراج).
برنمی آید کسی با خوی یک پهلوی تو
هست یک پهلوتر از خوی جوانان خوی تو.
صائب (از آنندراج).
دل خسته و بستهء مسلسل مویی ست
خون گشته و کشتهء بت هندویی ست
سودی ندهد نصیحتت ای واعظ
این خانه خراب طرفه یک پهلویی ست.
؟ (از یادداشت مؤلف).
- به یک پهلو افتادن؛ یک پهلو افتادن. (آنندراج). رجوع به ترکیب یک پهلو افتادن شود.
- یک پهلو افتادن؛ به یک پهلو افتادن. یک رو بودن بر کار و به هیچ وجه از آن درنگذشتن. (آنندراج).
|| یک وضع. یک قرار. یک جهت. (آنندراج). || یک رو. (آنندراج). یک روی. یک رنگ. مقابل دوپهلو و دورنگ و دوروی. || (اصطلاح عامیانه) حالت دراز کشیدن و قرارگیری بر روی یکی از پهلوها. (از فرهنگ لغات عامیانه). یک بری. یک بر. یک ور.

یک پهلویی.

[یَ / یِ پَ] (حامص مرکب) لجاج. لجاجت. عناد. (یادداشت مؤلف). سماجت. یکدندگی. استبداد برأی. || یک رنگی. یک رویی. مقابل دوپهلویی. و رجوع به یک پهلو شود.

یکتا.

[یَ / یِ] (اِ مرکب) به معنی یک عدد باشد. (برهان) (آنندراج). یک عدد. یک تاه. (ناظم الاطباء). یک لنگه. یک عدد. یک دانه. یکی.
- بر یکتا زدن؛ با رودی تنها زدن. با سازی تنها زدن :
آنچه نتوانند زد آن دیگران بر هفت رود
آن نوا از دست چپ آن ماه بر یکتا زند.
سنایی.
|| یک کس. یک تن. یک نفر :
چنان چون به خوبیش همتا نبود
به مانند مردیش یک تا نبود.فردوسی.
یاقوتی جولاهه بمرد و دو پسر ماند
یک تا بچه غر ماند و دگر تا بچه نر ماند.
سوزنی.
|| (ص مرکب) یک لای. (برهان) (ناظم الاطباء). یک تو. نخ و طناب و رشته و هرچه از آن قبیل که دارای یک تار باشد. مقابل دوتا و دوتار و دولا :
رشتهء جان تا دوتا بود انده تن می کشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
تنم چون رشتهء مریم دوتای است
دلم چون سوزن عیسی است یکتا.خاقانی.
در خود کشمت که رشته یکتاست
تا این دو عدد شود یکی راست.نظامی.
یافتم من پلاسی از مویی
ورنه این رشته نیست جز یکتا.نظام قاری.
- خیط یکتا؛ رشته و نخ یک لا و یک تار :
صدهزاران خیط یکتا(1) را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
- رسن یکتا؛ رسن یک لا. (یادداشت مؤلف).
- یکتا شدن؛ یک لا و یک تار شدن :
یکتا شده ست رشتهء شاهی به عهد تو
الحمدلله ارچه که یکتاست محکم است.
ظهیر فاریابی.
- یک تا کردن؛ یک لا کردن. یک تو کردن :
پیراهن خلاف به دست مراجعت
یکتا کنیم و پشت عبادت دوتا کنیم.
سعدی.
|| نام جامه و پوششی است یک تهی. (برهان) (آنندراج). جامهء بی آستر. (ناظم الاطباء). جامهء یک لا و بی آستر و تابستانی. (یادداشت مؤلف). رجوع به یکتایی شود. || طاق. (مهذب الاسماء) (یادداشت مؤلف). تک. تنها. (یادداشت مؤلف) :
به لشکر در از خیل تنها مباش
به خیمه درون هیچ یکتا مباش.اسدی.
پسر زاد یکتا که گفتیش مهر
فرودآمد اندر کنار از سپهر.اسدی.
|| یتیم. یتیمه. (یادداشت مؤلف).
- دُرِّ یکتا؛ گوهر یکتا. دُرِّ یتیم. یتیمه. (یادداشت مؤلف) :
بازپس شد کنیز حورنژاد
دُرّ یکتا به لعل یکتا داد.نظامی.
خرد رشتهء دُرّ یکتای توست
درفش گره بازکن رای توست.نظامی.
یارب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین
دُرّ یکتای که و گوهر یکدانهء کیست.حافظ.
- گوهر یکتا؛ یک دانه :
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا
دل از اندیشهء اوباش جسمانیت یکتا کن.
سنایی.
و رجوع به دُرّ شود.
|| صمیمی. همدل. یکدل. متحد. (یادداشت مؤلف). یکتاه. یکتای. یک روی. یک رنگ. اخلاصمند :
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.فرخی.
یکدل و یکتا خواهم همه با خویش تو را
وانکه او چون تو بود یکدل و یکتا نشود.
منوچهری.
چو من بانوی مصر و همتای شاه
شوم با تو یکتا و پیوندخواه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تا چرخ دوتا گردد بر بنده و آزاد
این چرخ دوتا باد تو را بندهء یکتا.
مسعودسعد.
ای تن ز غم جدا شو می دان که هیچ وقت
یکتا نبود کس را این گنبد دوتا.
مسعودسعد.
نیک یکتاست دل گردون در خدمت تو
گرچه در طاعت تو پشتش زینگونه دوتاست.
مسعودسعد.
بر من ز تو جور و تو بدان راضی
با من تو دوتا و من به دل یکتا.مسعودسعد.
توحید آن است که خدا را یکتا گویی و او را یکتا باشی. (کشف الاسرار ج2 ص506).
در خدمت تو پشت دوتا دارم لیکن
در مهر و وفای تو دلی دارم یکتا.
امیرمعزی.
تا عالم است شاها پیروز باش و خرم
با بندگان یکدل با چاکران یکتا.امیرمعزی.
پشت خوبان همه در خدمت تو هست دوتا
زآنکه در خدمت خسرو دل یکتاست تو را.
امیرمعزی.
زر دو حرف افتاد و با هم هر دو را پیوند نه
پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من.
خاقانی.
ای فلک در هوای تو یکتا
پشتم از بار منت تو دوتاست.
ظهیر فاریابی.
در وقت تحفه و هدیه ای که بابت معشوق یکدل و محبوب یکتا بود راست کرد. (سندبادنامه ص288).
کردم چو قبا پیرهن از درد فراق
لیکن دل من به مهر یکتاست هنوز.
مجدالدین بن رشید عزیزی (از لباب الالباب).
وز سر صوفی سالوس دوتایی برگشت
کاندر این ره ادب آن است که یکتا آیند.
سعدی.
تا تو مصور شدی در دل یکتای من
جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر.سعدی.
دو عالم چیست تا در چشم ایشان قیمتی دارد
دویی هرگز نباشد در دل یکتای درویشان.
سعدی.
از این نه تو نپوشم یک دوتایی
فلک با کس دل یکتا ندارد.نظام قاری.
- یکتادل؛ یک رنگ. بی غل وغش. یک رو. صافی دل :
او و من هر دو به مهر و دوستی یکتادلیم
نیست راه اندر میانه حاسد و بدگوی را.
امیرمعزی.
- یکتا شدن؛ متحد شدن. صمیمی شدن. یکدل شدن :
یکتا نشود حکمت مر طبع شما را
تا بر طمع مال شما پشت دوتایید.
ناصرخسرو.
ای پسر چون به جهان بر دل یکتا شودت
بنگر در پدر خویش و ببین قد دوتاش.
ناصرخسرو.
با تو یکتا شدم الف کردار
تا برآیم به صدهزاران لام.اثیر اخسیکتی.
- || خالی شدن. خالص ماندن. جدا ماندن :
خفتگان بسیار گشتند ای برادر گوش دار
جهد کن تا جانْت از خاک و هوا یکتا شود.
ناصرخسرو.
- || یکی شدن. متحد شدن. در حکم یک چیز گشتن :
چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخ زنان خاک به بالا شود.نظامی.
- یکتا کردن دل؛ یک رنگ و صافی کردن دل :
من دژم گردم که با من دل دوتا کرده ست دوست
خرم آن باشد که با او دوست دل یکتا کند.
منوچهری.
قول سنگ و آب و آتش را ندا کس نشنود
جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند.
ناصرخسرو.
شاید که ز بیم و شرم رسوایی
در جستن علم دل کنی یکتا.ناصرخسرو.
چرخ یکتا کرده بد دل بر امید دایگیش
بر سر گهوارهء خاکی دوتا زان آمده ست.
مجیر بیلقانی.
- || پاک کردن. بی آلایش کردن. خالی گردانیدن :
امید عمر جاویدان کنی چون گوهر یکتا
دل از اندیشهء اوباش جسمانیت یکتا کن.
سنایی.
من جنس توام به هم نشانی
یکتا کنم از دوآشیانی.نظامی.
|| راست. مستقیم. غیرخمیده :
گر تو بخرد بدی نگشتی
یکتا قد تو چنین دوتایی.ناصرخسرو.
هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته.
خاقانی.
|| منفرد. جدا. بی نیاز :
هرکه را سودای این سودا بود
از دو عالم تا ابد یکتا بود.عطار.
|| فرد. یگانه. واحد. بی نظیر. بی مانند. (ناظم الاطباء). وحید. تنها. فرید. واحد. اوحد. احد. بی مثل. (یادداشت مؤلف) :
گفتم که امر ایزد یکتای جفت چیست
گفتا که فرد کردن از ازواج منتشر.
ناصرخسرو.
توحید تو تمام بدو گردد
دانستی ار تو واحد یکتا را.ناصرخسرو.
یکتا و نهان جان توست و ایزد
یکتا و نهان است سوی غوغا.ناصرخسرو.
یکتاست تو را جان و جسمت اجزا
هرگز نشود سوده چیز تنها.ناصرخسرو.
یکتاست تو را جان از آن نهان است
یکتا نشود هرگز آشکارا.ناصرخسرو.
توحید آن است که خدا را یکتا گویی. (کشف الاسرار ج2 ص506).
محبت را ز جان یکتاییی دوز
که یکتا را نکو ناید دوتایی.مولوی.
|| (اِخ) کنایه از باری تعالی هم هست جل جلاله. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان
پیش تو اینجا چنین یکتای بیهمتا کند.
ناصرخسرو.
(1) - ن ل: یکتو، و در این صورت اینجا شاهد ما نیست.

یکتاارخالق.

[یَ / یِ اَ لُ] (ص مرکب) که تنها ارخالق بی قبا بر تن دارد. (یادداشت مؤلف). || یک لاقبا. و رجوع به یک لاقبا شود.

یکتاپرست.

[یَ / یِ پَ رَ] (نف مرکب)موحد. (یادداشت مؤلف). که خدای یگانه پرستد. موحد که جز خدای یگانه نپرستد. و رجوع به موحد شود.

یکتاپرستی.

[یَ / یِ پَ رَ] (حامص مرکب) عمل یکتاپرست. توحید. (یادداشت مؤلف). خدای یگانه را پرستیدن. رجوع به توحید و یکتاپرست شود.

یکتاپیرهن.

[یَ / یِ هَ] (ص مرکب)یکتای پیراهن. یک لاقبا. || (ق مرکب) با پیرهنی تنها بر تن :
شب قبای صبر دلها چاک شد چون آمدی
همچو شمع خلوت فانوس یکتاپیرهن.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
و رجوع به یکتای پیراهن شود.

یکتادل.

[یَ / یِ دِ] (ص مرکب) ساده لوح. صافی درون. (یادداشت مؤلف) :
تو یکتادلی و ندیده جهان
چنان دان که درد تو دارد نهان.فردوسی.
|| صادق. صمیمی. مخلص. یک دل :
چنان چون تو یکتادلی مهر او را
دلش بر تو هرگز مبادا دوتایی.فرخی.
کهن دار دستور و فرزانه رای
به هر کار یکتادل و رهنمای.
اسدی (گرشاسب نامه ص195).

یکتادلی.

[یَ / یِ دِ] (حامص مرکب)یک جهتی. اخلاص. (آنندراج). یک دلی. اتحاد قلب. مودت. دوستی. (ناظم الاطباء). و رجوع به یکتادل شود.

یکتار.

[یَ / یِ] (ص مرکب) کنایه است از اندک. (آنندراج) (غیاث اللغات).

یکتاز.

[یَ / یِ] (نف مرکب) یکه تاز. (آنندراج). آنکه تنها بر دشمن حمله می کند. (ناظم الاطباء). رجوع یه یکه تاز شود.

یکتاه.

[یَ / یِ] (ص مرکب) یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا. یک تو :
چون سنایی در وفا و بندگیش
تا ابد چرخ دوتا یکتاه باد.سنائی.
|| یکرویه. یک جهت. متحد :
شناسی به نزدیک من جاهشان
زبان و دل و رای یکتاهشان.فردوسی.
|| راست. مستقیم :
اقرار می کند دو جهان بر یگانگیش
یکتاه پشت عالمیان بر درش دوتا.سعدی.
و رجوع به یکتا و یکتای شود.
- یکتاه کردن دل؛ یکتا کردن دل. یک جهت کردن دل. صافی کردن دل :
ز کار خود تو را آگاه کردم
به پیکار تو دل یکتاه کردم.
(ویس و رامین).
و رجوع به ترکیب یکتا کردن دل ذیل مدخل یکتا شود.

یکتای.

[یَ / یِ] (ص مرکب) یکتا. یکتاه. متحد. موافق :
چنان کرد سالار کو رای دید
دلش با زبان شاه یکتای دید.فردوسی.
و رجوع به یکتاه و یکتا شود.

یکتای پیراهن.

[یَ / یِ هَ] (ص مرکب)یکتاپیرهن. شخصی که یک پیراهن در بر داشته باشد و بس. (آنندراج). که تنها یک پیرهن بر تن دارد. که تنها پیراهن بر تن دارد بی جامه و ملبوس دیگر. (یادداشت مؤلف) :
تو کز بند قبا وا کردنش رخت سفر بستی
چه خواهی کرد گر یکتای پیراهن برون آید.
عبدالله وحدت قمی (از آنندراج).

یکتایی.

[یَ / یِ] (حامص مرکب) وحدت. وحدانیت. یگانگی. توحید. (یادداشت مؤلف). یکتا بودن :
خرقه پوشان صوامع را دوتایی چاک شد
چون من اندر کوی وحدت لاف یکتایی زدم.
سعدی.
مغنی ملولم دوتایی بزن
به یکتایی او که تایی بزن.حافظ.
|| صمیمیت. یگانگی. (یادداشت مؤلف) :
هرآنچه داشت به دل بر به پیش من بگشاد
بلی چنین بود از یکدلی و یکتایی.سوزنی.
چون مطلع شد که صفات من در صفات او برسید از حضرت خود مرا نام نهاد و به خودی خود مرا تشریف داد و یکتایی پدید آمد و دویی برخاست. (تذکرة الاولیاء). || تنهایی. عزلت :
همچنان مدّتی به تنهایی
ساخت با یکتنی و یکتایی.نظامی.
|| (اِ مرکب) جامهء بی آستر یک لا. قسمی جامهء دوخته. (یادداشت مؤلف). قرطق. (دهار). مقابل دوتویی و طاقین. (لغات نظام قاری ص205) :
همتش گفت از تکلف درگذر
شش گزی دستار و یکتایی فرست.خاقانی.
محبت را ز جان یکتاییی دوز
که یکتا را نکو ناید دوتایی.مولوی.
بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب
که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد یکتایی.
سعدی.
ندوخت جامهء کامی به قد کس گردون
که عاقبت به مصیبت نکرد یکتایی.
سعدی.
بی وجود آستر زان تاب یکتایی نداشت
کز قرین خود چو قاری بار هجران برنتافت.
نظام قاری.
نگیرند از این جمله با خویشتن
دوتویی و یکتایی و پیرهن.
نظام قاری (دیوان ص189).
ای که یکتاییت از زیر دوتویی بمی است
این چنین زیر و بمی برد ز ما صبر و قرار.
نظام قاری (دیوان ص14).
فرد چو یکتایی است گفتهء قاری
دعوی او حاجت گواه ندارد.
نظام قاری (دیوان ص74).
جامهء بی چاک صاحب درد نیست
غیر یکتایی به پوشش فرد نیست.
نظام قاری.
دست ما در ازل و دامن یکتایی بود
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود.
نظام قاری.

یک تخت.

[یَ / یِ تَ] (اِ مرکب) یک تخته. یک دست. (یادداشت مؤلف) : اما چون سوگند در میان است از جامه خانه های خاص برای تشریف و مباهات یک تخت جامه از طراز خوزستان... برگیرم. (کلیله و دمنه).

یک تخته.

[یَ / یِ تَ تَ / تِ] (اِ مرکب)یک تخت. یک دست. || (ص مرکب) یک پارچه. یک تکه: روی این لحاف یک تخته است.

یکترکرد.

[یَ / یِ تَ کَ] (اِ مرکب) سبد بزرگی که در آن انگور حمل می کنند. (ناظم الاطباء). اما می نماید که دگرگون شدهء کلمهء دیگری باشد. (یادداشت مؤلف).

یک تک.

[یَ / یِ تَ] (ص مرکب، ق مرکب) به یک روش دویدن. (ناظم الاطباء).

یکتمل.

[یَ تَ مَ] (اِ) سجده گاه. (ناظم الاطباء).

یکتن.

[یَ / یِ تَ] (ضمیر مبهم مرکب)یک تن. تنی واحد. فردی واحد. یک کس. یک نفر :
نمایند یک تن در این رزمگاه
نخواهم که مانند افغان سپاه.فردوسی.
گنه یک تن ویرانی یک شهر بود
این من از خواجه شنیدستم در مجلس شاه.
فرخی.
|| (ص مرکب) متحد. متفق. یک زبان. یک دل :
سپاه تو با لشکر دشمنند
ابا او همه یکدل و یکتنند.فردوسی.
همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یکدل و یکتنند.فردوسی.
سواران که در میمنه با منند
همه جنگ را یکدل و یکتنند.فردوسی.
|| (ق مرکب) یک تنه :
تو گفتی ز مستی کنون خاستست
که این جنگ را یک تن آراستست.فردوسی.
و رجوع به یک تنه شود.

یکتن.

[یِ تَ] (اِخ) نام کوهی است در نواحی جام خراسان. (از جغرافیای سیاسی کیهان نقشهء ص180).

یک تنه.

[یَ / یِ تَ نَ / نِ] (ق مرکب) تنها و یکه. (برهان) (آنندراج). منفرد. (ناظم الاطباء). به تن واحد. انفراداً. به تنهایی. وحیداً. فریداً. (یادداشت مؤلف) :
سواری نشد پیش او یک تنه
همی تاخت از قلب تا میمنه.فردوسی.
همی گشت گرد سپه یک تنه
که دارد نگه میسر و میمنه.فردوسی.
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی.
ناصرخسرو.
یک تنه صدهزار تن می نهمت چو آفتاب
ارچه به صدهزار یک بدر ستاره لشکری.
خاقانی.
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه.خاقانی.
همرهند این پنج تن چون کاف و ها یا عین و صاد
یک تنه چون قاف والقرآن من اینجا مانده ام.
خاقانی.
این یک تنه صد لشکر جرار چو خورشید
کآرایش این دایرهء سبزغطایی.خاقانی.
یک تنه چون آفتاب بر سپه شب زند
هرکه بود چون سپهر هم به تن خود سوار.
خاقانی.
یک تنه سوی صید رفت برون
تا ز دل هم به خون بشوید خون.نظامی.
وز آنجا یک تنه شاپور برخاست
دواسبه راه رفتن را بیاراست.نظامی.
ملک خواند مداح را یک تنه
روان گشت بی لشکر و بی بنه.نظامی.
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را می گشادی ضمیر.نظامی.
برنیایم یک تنه با سه نفر
پس ببرّمشان نخست از یکدگر.مولوی.
|| (ضمیر مبهم مرکب) یک تن. یک نفر :
ببسیج هلا زاد و کم نیاید
از یک تنه گر بیشتر نباشد.ناصرخسرو.
|| (ص نسبی) تنها. یگانه. (یادداشت مؤلف) :
قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
از زال خرد یک تنه تنها چه خواستی.
خاقانی.
یک تنه آفتاب را گفتند
که همی زیست سالیان خلوت.خاقانی.
پرده نشینان که درش داشتند
هودج او یک تنه بگذاشتند.نظامی.
|| زبده. مجرد. بی بنه. (یادداشت مؤلف) :
بفرمود تا لشکرش با بنه
برفتند و او ماند خود یک تنه.فردوسی.
بفرمود تا رخت و بنه آنجا گذارند و تنی چند یک تنه با او برنشینند. (تاریخ طبرستان). || متحد. همدل. (یادداشت مؤلف) :
فریبرز کاووس بر میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه.فردوسی.
بیاراست با میسره میمنه
سپاهی همه یک دل و یک تنه.فردوسی.
به رستم سپرد آن زمان میمنه
که یک دل سپاهی بد و یک تنه.فردوسی.
سپاهی بیاراست بر میمنه
گرانمایه و یک دل و یک تنه.فردوسی.
|| بی نظیر. (یادداشت مؤلف) :
چو اجناس با ویسه در میمنه
سرافراز هریک گو یک تنه.فردوسی.

یکتو.

[یَ / یِ] (ص مرکب) یک لا. (یادداشت مؤلف). یکتا :
رشته باریک شد چو یکتو شد.سنائی.
عاقبت بر آن قرار دادند که خیمه یکتو سازند دورویه. (جهانگشای جوینی).
اگر من از دل یکتو برآورم دم عشقی
عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی.
سعدی.
- خیط یکتو؛ رشتهء یکتا و یک تار :
صدهزاران خیط یکتو(1) را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
سعدی.
|| یکی. واحد. یگانه :
چون به صورت بنگری چشمت دو است
تو به نورش درنگر کآن یکتو است.مولوی.
|| متحد. متفق. صمیمی : گفت سلطان دل یکتویی ندارد. (جهانگشای جوینی). پادشاه زادگان دیگر که دل یکتویی داشتند روان می گشتند. (جهانگشای جوینی). رفیقان یکتو انتهاز ایام طرب را پیش از آنکه خزان در پیش آید... (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تا شود.
(1) - ن ل: یکتا، و در این صورت شاهد ما نیست.

یکتویی.

[یَ / یِ] (حامص مرکب) اتحاد. اتفاق. صمیمیت : اگر شما را اندیشهء یکدلی و یکتویی هست بیشتر به قوریلتای حاضر باید آمد. (جهانگشای جوینی). و رجوع به یک تو و یکتایی شود.

یک ته.

[یَ / یِ تَهْ] (ص مرکب) یک لا. یک تو. یکتا. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک تهی و یکتا شود.

یک تهی.

[یَ / یِ تَ] (ص نسبی، اِ مرکب)جامهء یکتو چنانکه در ایام گرما پوشند. (آنندراج) (غیاث). جامهء بی آستر :
بوستان کز ژاله پوشیدی قمیص یک تهی
این زمان از برف پوشیده قبای پنبه دار.
سعید اشرف.
|| پیراهن و زیرپیراهنی زنان. (ناظم الاطباء).

یک تیغ.

[یَ / یِ] (ص مرکب، ق مرکب)سراپا. سراسر. گویند: یک تیغ سیاه است؛ یعنی هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. (از یادداشت مؤلف). یکدست. یکسره. مطلق. (فرهنگ لغات عامیانه). || متحد. متفق.
- یک تیغ شدن؛ متحد شدن. متفق شدن : با یکدیگر بیعت کرده بودند و به دفع او یک تیغ شده. (جهانگشای جوینی).
- یک تیغ کردن؛ کنایه از راست و درست و برابر و هموار کردن. (برهان) (آنندراج). کنایه از راست و درست کردن. (انجمن آرا). راست و درست کردن. هموار و برابر نمودن. (ناظم الاطباء) :
به دو تیغ او ز ذوالفقار و سنان
کرده یک تیغ همچو تیر جهان.
سنایی (از آنندراج).

یکجا.

[یَ / یِ] (ق مرکب) یک بارگی. همگی. تماماً. (ناظم الاطباء). کل. کلاً. بالتمام. دربست. جملةً. جمعاً. همه را با هم: سودا چنان خوش است که یکجا کند کسی. (یادداشت مؤلف): || با هم. همراه. (ناظم الاطباء). معاً. جمعاً. در صحبت یکدیگر. (یادداشت مؤلف) : خالد از فراه به بُست شد و بوسحق زیدوی با او یکجا. (تاریخ سیستان ص306). امیر ابوالفضل با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). مرد ظریف بود بدو انس گرفت و [ در راه ] با او یکجا همی راند. (تاریخ سیستان). برفت و به دیه خویش با میان دو رود فرودآمد و خوارج با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). احمدبن ابی الاصبع با او یکجا برفت. (تاریخ سیستان). بیرون آمد و خانه های ایشان غارت کرد و غوغا با او یکجا. (تاریخ سیستان).
- به یکجا؛ همراه : مسلم آن شب برنشست سه هزار سوار با او به یکجا. (تاریخ سیستان).
- || جمعاً. کلاً. تماماً : و سی هزار مردم از آن به یکجا اسیر کرد. (تاریخ سیستان).
- یکجا بودن؛ همراه بودن : عمر بن شان العاری مردی مرد و معروف بود با عبدالعزیز یکجا بود حمله کرد. (تاریخ سیستان ص106).
- یکجا کردن؛ گرد کردن چیزی. (یادداشت مؤلف). جمع کردن. فراهم کردن. یکی کردن.
|| در یک محل و در یک مکان. (آنندراج).

یک جان.

[یَ / یِ] (ص مرکب) یکدل. (از آنندراج). دوست. (ناظم الاطباء). صمیمی. متحد.
- یک جان شدن؛ متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن :
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.مولوی.

یک جانب.

[یَ / یِ نِ] (ص مرکب)یک طرف. || رفیق. متحد. همراه. (ناظم الاطباء).

یک جانبه.

[یَ / یِ نِ بَ / بِ] (ص نسبی)یک طرفه. یک سویه. از یک سوی. تنها از یک طرف. مقابل دوجانبه: دوستی یک جانبه نتواند بود. (از یادداشت مؤلف).

یک جانی.

[یَ / یِ] (حامص مرکب)اتحاد. اتفاق. همدلی :
یک دو جام از روی مخموری بخور
یک دو جنس از روی یک جانی بخواه.
خاقانی.

یک جایی.

[یَ / یِ] (ق مرکب) یک جا. کلاً. تماماً. همه را با هم. (یادداشت مؤلف).
- یک جایی خریدن؛ یک جا و تمام و کلی خریدن چیزی: آذوقهء سال را یک جایی می خرند. (یادداشت مؤلف).

یکجفتی.

[یَ / یِ جُ] (اِخ) دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاه، واقع در 13000گزی جنوب شوسهء کرمانشاه به همدان، با 165 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گاماسیاب. تابستان از طریق فراش اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یک جور.

[یَ / یِ] (ص مرکب) یکدست. یک طور. یکسان. مانند هم. (از یادداشت مؤلف).

یک جهت.

[یَ / یِ جَ هَ] (ص مرکب) که دارای جهت واحد باشد. || یکتادل. صافی دل. یکدل. بی تردید و مصمم و با نیت جزم : بر این عزم از دارالسلطنهء هرات اوراق و احمال و خاصان و یک جهتان را همراه داشته متوجه صوب قیصار و میمنه و نواحی بلخ گردید. (لباب الالباب ص529). که ما بندگان مجموع در مقام خدمتکاری و طاعت گزاری یکدل و یک جهتیم. (ظفرنامهء یزدی). خاصان و یک جهتان را همراه داشته. (تذکرهء دولتشاه ص529).

یک چشم.

[یَ / یِ چَ / چِ] (ص مرکب)آنکه دارای یک چشم باشد. (ناظم الاطباء). که از دو دیده یکی دارد و دیگر چشم او کور باشد. واحدالعین. (از برهان) (از آنندراج). اعور. اخوق. عورا. (منتهی الارب). انسان یا حیوانی که بیش از یک چشم او نیروی بینایی ندارد. باخق. ابخق. بخیق. مبخوق العین. (از یادداشت مؤلف) : طاهر یک چشم بود و چشم راستش نبود. (ترجمهء طبری بلعمی).
نه عیسی داشت از یاران کمینه سوزنی در بر
نه سوزن شبه دجال است یک چشم سپاهانی.
خاقانی.
مردی سرخ یک چشم چنگ در وی زد که تو یک چشم من بدزدیدی. (سندبادنامه ص305).
او به سِر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین.مولوی.
- یک چشم شدن؛ اعورار. (منتهی الارب) (المصادر زوزنی). اعویرار. قَوَر. (منتهی الارب).
- یک چشم کردن؛ اعوار. تعویر. (تاج المصادر بیهقی).
|| (ق مرکب) به اندازهء یک چشم. به قدر کافی :
با چنین غفلت نبستم طرفی از آسودگی
سرمه سان هرگز ندیدم فرصت یک چشم خواب.
شفیع اثر (از آنندراج).
- یک چشم خوابیدن؛ به قدر لازم خوابیدن. به مدت کافی خفتن.
|| (ص مرکب) کنایه از مردم ظاهربین است. (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). کوتاه نظر. (از ناظم الاطباء). || کنایه از مردمی که چشم کم نوری دارند. (برهان) (آنندراج). || کنایه از مردم منافق هم هست. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). || مردم موحد را نیز گویند. (برهان) (آنندراج). در بعضی از فرهنگها کنایه از موحد مرقوم است. (انجمن آرا). || (اِ مرکب) آفتاب. (غیاث اللغات).

یک چشمگی.

[یَ / یِ چَ / چِ مَ / مِ](حامص مرکب) دارای یک چشم بودن. حالت و کیفیت یک چشم : بخق، نقرس و کوری و یک چشمگی. (التفهیم).

یک چشمه.

[یَ / یِ چَ / چِ مَ / مِ] (ص نسبی) (از: یک + چشم + ه) یک چشم. واحدالعین :
سحرگه که یک چشم یابد کلید
به آیین یک چشمه آید پدید.نظامی.
مَسْحاء؛ زن یک چشمه. (منتهی الارب).

یک چشمه.

[یَ / یِ چَ / چِ مَ / مِ] (اِ مرکب) (از: یک + چشمه) یک نمونه. بخشی. گوشه ای. انموذجی: یک چشمه از فنون کشتی گیری عرضه کرد.
- یک چشمه کار؛ کار خوب و آراسته. (آنندراج) (غیاث).
- یک چشمه کردن؛ کنایه از زیب و زینت کردن. (آنندراج) :
عروس صبحدم یک چشمه کرده
به بام چارمین ایوان برآمد.
میرخسرو (از آنندراج).

یک چشمی.

[یَ / یِ چَ / چِ] (ص نسبی)واحدالعین. دارای یک چشم. (از ناظم الاطباء). و رجوع به یک چشم شود. || (ق مرکب) با یک چشم. با یک دیده. به وسیلهء یک چشم. (یادداشت مؤلف). || (حامص مرکب) به یک نظر همه نیک و بد را دیدن. (آنندراج) (غیاث). تعبیری مشابه با یک چشم مردم را دیدن، یعنی به طور مساوی و مقدم نداشتن یکی بر دیگری. نظر واحد به همگان داشتن.

یک چنبه.

[یَ / یِ چَمْ بَ / بِ] (اِ مرکب)یک شنبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک شنبه شود.

یک چند.

[یَ / یِ چَ] (ق مرکب)روزگاری. زمانی. چندگاهی. مدتی. زمانی نامعلوم. (یادداشت مؤلف). کنایه است از ایام معدود. (آنندراج) :
زاغ سیه بودم یک چند نون
باز [ چنان ] عکه(1) شدستم دورنگ.منجیک.
چو یک چند بگذشت شد او [ سیاوش ] بلند
به نخجیر شیر آوریدی به بند.فردوسی.
بیاسای یک چند و بر بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش.فردوسی.
چو یک چند زین داستانها براند
بنه برنهاد و سپه برنشاند.فردوسی.
ای شهریار عالم یک چند صید کردی
یک چندگاه باید اکنون که می گساری.
منوچهری.
یک چند به اقبال تو ای شاه جوان بخت
گرد ستم از چهرهء ایام ستردم.برهانی.
سوراخ شده ست سد یأجوج
یک چند حذر کن ای برادر.ناصرخسرو.
وز رنج روزگار چو جانم تباه گشت
یک چند با ثنا به در پادشا شدم.
ناصرخسرو.
یک چند به زرق شعر گفتی
بر شَعر سیاه و چشم ازرق.ناصرخسرو.
تا کی تو به تن برخوری از نعمت دنیا
یک چند به جان از نعم دانش برخور.
ناصرخسرو.
یک چند به کودکی به استاد شدیم
یک چند به استادی خود شاد شدیم.
(منسوب به خیام).
نبرد افروختی یک چند بزم آرای یک چندی
که گاهی نوبت تیغ است و گاهی نوبت ساغر.
مسعودسعد.
چون یک چند بگذشت نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه).
ستد و داد تو یک چند بود جان پدر
ستد و داد کن امروز به تیزی بازار.سوزنی.
یک چند چون سلیمان ماهی گرفت و اکنون
چون موسی از شبانی گشتش بره مسخر.
خاقانی.
از آن رفتن برآسودند یک چند
دل شیرین فرومانده در آن بند.نظامی.
یک چند به خیره عمر بگذشت
من بعد بر آن سرم که چندی...سعدی.
سلیمی که یک چند نالان نخفت
خداوند را شکر صحت نگفت.سعدی.
کسی قیمت تندرستی شناخت
که یک چند بیچاره در تب گداخت.سعدی.
از قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم.
حافظ (از آنندراج).
ای شوق در افشای غمم این چه شتاب است
گو راز من غمزده یک چند نهان باش.
عرفی (از آنندراج).
|| چندی و چیزی اندک. (ناظم الاطباء). چندی. قدری. (یادداشت مؤلف).
(1) - اصل: غلبه (متن تصحیح قیاسی است). (یادداشت مؤلف).

یک چندبار.

[یَ / یِ چَ] (ق مرکب) چند دفعه و گاهی و گاهگاه و غالباً. || (اِ مرکب) بار بسیار. || تنگ اسب. (ناظم الاطباء).

یک چندی.

[یَ / یِ چَ] (ق مرکب) اندک زمانی. مدت اندک. یک زمانی. (ناظم الاطباء). چندی. مدتی. زمانی. چندگاهی. (یادداشت مؤلف) :
چون برآشفته گشت یک چندی
دور دار از پلنگ بدخو رنگ.ناصرخسرو.
طالوت چون آن بدید پشیمان شد نتوانست که بازستاند پس یک چندی برآمد. (قصص الانبیاء ص148). او از این سبب بر پسر متغیر شد و یک چندی او را به جوانب می فرستاد به جنگهای سخت. (فارسنامهء ابن البلخی ص51). یک چندی آن جایگاه ببود [ شتربه ] . (کلیله و دمنه).
چو یکچندی برآمد ناتوان شد
گل سرخش به رنگ زعفران شد.نظامی.
چون یک چندی بر این برآمد
افغان زد و نازنین برآمد.نظامی.
گفتم بروم صبر کنم یک چندی
هم صبر بر او که صبر از او نتوان کرد.
سعدی.
سعدیا دور نیکنامی رفت
نوبت عاشقی است یک چندی.سعدی.

یک چوبه.

[یَ / یِ بَ / بِ] (ص نسبی)خیمه که یک چوب دارد. (آنندراج). چادر یک دیرکی. (ناظم الاطباء).

یک چهارم.

[یَ / یِ چَ رُ] (اِ مرکب)چهاریک. یک جزء از چهار جزء. یک بخش از چهار بخش چیزی. ربع. یک ربع. (از یادداشت مؤلف).

یک حبه.

[یَ / یِ حَبْ بَ / بِ] (اِ مرکب)خردترین و کوچکترین جزء. (ناظم الاطباء).

یک خانه گشتن.

[یَ / یِ نَ / نِ گَ تَ](مص مرکب) مراد آن است که یک خانهء کمان غالب و خانهء دیگر مغلوب آید ای کج شود. (آنندراج) (غیاث). براثر کشیدن کمان در حالت تیراندازی انحناهای دو سر نیم خانه ها با خانهء کمان یکی شدن و منحنی واحد تشکیل دادن. توسعاً کاملاً کشیده شدن کمان در حال تیراندازی :
گشت چو یک خانه کمان سپهر
داد سپهر آتش تیزش به مهر.امیرخسرو.

یک خایه.

[یَ / یِ خا یَ / یِ] (ص مرکب) آنکه یک بیضه دارد. اَشْرَج. اَحْدَل. (یادداشت مؤلف).

یک خدا.

[یَ / یِ خُ] (اِخ) یک خدای. خدای واحد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یک خدای شود.

یک خدای.

[یَ / یِ خُ] (اِخ) خدای واحد. احد. خدای یگانه :
پس از آفرین گفت کز یک خدای
همی خواستم تا بود رهنمای.فردوسی.
چنین بود پیغام کز یک خدای
بخواهم که او باشدم رهنمای.فردوسی.
به نام جهان آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای.فردوسی.
مکافات این بد به هر دو سرای
بیابید از دادگر یک خدای.فردوسی.
به پیروزی دادگر یک خدای
سر جادوان اندرآرم به پای.فردوسی.

یک خدایی.

[یَ / یِ خُ] (حامص مرکب) توحید. (یادداشت مؤلف). || (در پهلوی) استقلال. وحدت سلطنت. مقابل ملوک الطوائفی. (یادداشت مؤلف). || (ص نسبی) موحد. (یادداشت مؤلف). معتقد به یک خدا. مؤمن به خدای یگانه.

یک خوی.

[یَ / یِ] (ص مرکب) یک خو. که خوی و منش ثابت دارد. که دارای شخصیتی یکسان و تغییرناپذیر است :
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.فرخی.

یکدانگ.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان چمچمال بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان، واقع در 14000گزی باختر صحنه و 3000گزی جنوب شوسهء کرمانشاه به همدان، با 120 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گاماسیاب. تابستان از طریق فراش اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یکدانگ.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان چالانچولان شهرستان بروجرد، واقع در 42000گزی جنوب خاوری بروجرد و 3000گزی خاور راه شوسهء بروجرد به درود، با 126 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یکدانه.

[یَ / یِ نَ / نِ] (ص مرکب، اِ مرکب) نوعی از هار(1) باشد و آن چنان است که پنج شش رشته را بیاورند و در هر رشته شش مروارید بکشند و همه را جمع کنند و بر مجموع یک جوهری از جواهر بگذارند که سوراخ آن گشاد باشد و باز رشته را از هم متفرق سازند و هر یک چند دانه مروارید به طریق سابق کشند و همچنین همه را جمع کرده جوهری که سوراخ آن گشاد باشد بر همه بگذرانند و به همین دستور تا آن مقدار که خواهند. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). نوعی از هار و گردن بند. (ناظم الاطباء). عِقْد. (السامی فی السامی). گوهر به رشته کشیده. (ناظم الاطباء) : دو عقد گوهر که یکدانه گویند. (تاریخ بیهقی).
هر دُرّی دان از آن دو گوهر
یکدانهء گردن دوپیکر.خاقانی.
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید.
خاقانی.
|| گوهری را گویند که بی مثل و مانند باشد و عدیل نداشته باشد. (برهان). گوهر بی نظیر. (ناظم الاطباء). گوهری را گویند که بی مثل و قرین باشد. (فرهنگ جهانگیری).
- دُرِّ یکدانه؛ دُرِّ یتیم :
تو آن دُرّ مکنون یکدانه ای
که پیرایهء سلطنت خانه ای.سعدی (بوستان).
صدف را که بینی ز دردانه پر
نه آن قدر دارد که یکدانه دُر.
سعدی (بوستان).
و رجوع به ترکیب گوهر یکدانه شود.
- گوهر یکدانه؛ دُرّ یکدانه. دُرّ یتیم. (یادداشت مؤلف). گوهری که بی مثل و مانند باشد. گوهری بی نظیر :
عیب توست ار چشم گوهربین نداری ورنه ما
هریک اندر بحر معنی گوهر یکدانه ایم.
سعدی.
دُرّ یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود.
سعدی.
مدار نقطهء بینش ز خال توست مرا
که قدر گوهر یکدانه جوهری داند.حافظ.
یارب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین
دُرِّ یکتای که و گوهر یکدانهء کیست.حافظ.
تا کی ای گوهر یکدانه روا می داری
کز غمت دیدهء مردم همه دریا باشد.حافظ.
گریهء شام و سحر شکر که ضایع نگشت
قطرهء باران ما گوهر یکدانه شد.حافظ.
نکتهء وحدت مجوی از دل بی معرفت
گوهر یکدانه را در دل دریا طلب.
وحشی بافقی.
|| گوهری را گویند که تمام آن به یک نسبت باشد. (آنندراج). || یکتا. فرید. وحید. (یادداشت مؤلف).
(1) - هار، رشتهء مروارید است.

یک در.

[یَ / یِ دَ] (ص مرکب) اطاقی که آن را یک در است. (یادداشت مؤلف). یک دره. یک دری :
اندیک دو دوست فرقدان وار
در یک در آشیان ببینم.خاقانی.

یک درمیان.

[یَ / یِ دَ] (ص مرکب، ق مرکب) یکی نه یکی. که یکی باشد و یکی نباشد: درختهای کوچه یک درمیان خشکیده اند.

یک دره.

[یَ / یِ دَ رَ / رِ] (ص نسبی)یک در. یک دری. که دارای یک در است :
او بدین یک درهء خویش تکلف نکند
تو بدین ششدرهء خویش تکلف منمای.
خاقانی.
و رجوع به یک دری شود.

یک دری.

[یَ / یِ دَ] (ص نسبی) یک دره. یک در. صفت اطاقی که یک در دارد :
خسروا جانم نژند و تنگدل دارد همی
زیستن در بینوایی بودن اندر یک دری.
ازرقی هروی.
و رجوع به یک در و یک دره شود.

یکدست.

[یَ / یِ دَ] (ص مرکب) آنکه دارای یک دست باشد. (ناظم الاطباء). نقیض دودست باشد. (برهان). کسی که یکی از دستهایش نباشد. امثل. اقطع. (یادداشت مؤلف).
- رستم یکدست؛ نام پهلوانی بوده است. (آنندراج).
|| تنها و بی یار. (یادداشت مؤلف). || کنایه از چند چیز است که به یک وتیره و یک جنس و یک طریق و به یک نوع و مثل هم باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). یکسان. (غیاث اللغات). یکسان و برابر. (آنندراج). از یک سنخ. از یک نوع. یکدسته. متلائم. که تمام افراد مانندهء یکدیگر دارد. از یک جنس. یک نواخت در خوبی و بدی یا درشتی و زبری و غیره. همه از یک جنس و یک نوع در بها و قیمت یا رنگ یا پستی و بلندی یا زشتی و زیبایی و دیگر صفات و حالات. یک اندازه: اشعار ناصرخسرو همه یکدست است. (از یادداشت مؤلف) : لشکری یکدست و رزم آزموده بود و از شهریار خشنود. (راحة الصدور راوندی).
از آن است یکدست افکار صائب
که جز دست خود متکایی ندارد.
صائب (از آنندراج).
نقطهء پست و بلندی نیست ما را در سخن
گفتگو یکدست مانند قلم داریم ما.
مفید بلخی (از آنندراج).
|| یک چیز را گویند که تمام آن به یک نسبت باشد. (برهان). یکی و یکسان و برابر. || همدست و همدل و متحد : لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده، به تحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد. (تاریخ بیهقی). || کامل. تمام. درست. (ناظم الاطباء). || بی آخال. بی غش. (یادداشت مؤلف): کشمکش یکدست. || هر چیز که می تواند با یک دست برداشته شود. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب) یکسره. یک باره. همگی. بالتمام. (یادداشت مؤلف) :
فدای جاهش جاه همه جهان یکدست
نثار جانش جان همه جهان یکسر.
مسعودسعد.
به دور لعل تو تا شد پیاله باده پرست
به خون ز رشک بشستم چو داغ دل یکدست.
مفید بلخی (از آنندراج).
|| در حالت واحد. در وضع مشابه. بدون تغییر وضع و حال :
شصت پایه چنان برد(1) یکدست
که نسازد به هیچ پایه نشست.نظامی.
|| (اِ مرکب) یک سو. یک سمت. یک طرف :
به نخجیرگاه رد افراسیاب
ز یک دست کوه و دگر رود آب.فردوسی.
(1) - کنیز بهرام گاو سه ساله را.

یکدسته.

[یَ / یِ دَ تَ / تِ] (ص نسبی)صاحب یک دست. (یادداشت مؤلف). || از یک نوع. از یک سنخ. یکدست. متلائم. (یادداشت مؤلف). || هموار. یکنواخت. (یادداشت مؤلف) : یکی از جملهء بلاغت آن است که شاعر بیت های قصیده متلائم گوید یعنی یکدسته و هموار گوید و چنان کند که میان بیت و بیت تفاوت بسیار نبود به عذوبت و صفت. (ترجمان البلاغهء رادویانی).

یکدستی.

[یَ / یِ دَ] (ص نسبی) منسوب به یکدست. مربوط به یکدست. || (ق مرکب) با یک دست. به وسیلهء یک دست: سنگ بدان بزرگی را یکدستی برمی دارد. (از یادداشت مؤلف).
- یکدستی زدن به کسی؛ سخنی گفتن که مخاطب گمان کند تو از کار او آگاهی در صورتی که آگاه نیستی. گفتن چیزی که طرف اغفال شود و مکنون خود را افشاء نماید. (یادداشت مؤلف). مطلبی را که در صحت آن شک دارند به طور قاطع به کسی گفتن و بدین وسیله او را وادار به اعتراف کردن و اصل مطلب و صورت درست آن را از زبان طرف شنیدن. (فرهنگ لغات عامیانه).
- یکدستی گرفتن کسی را؛ اهمیت ندادن. اهمیت نگذاشتن. (یادداشت مؤلف). او را بی اهمیت پنداشتن. کوچک و بی ارزش انگاشتن.
|| (حامص مرکب) یکسانی و یک وتیرگی و یک صورتی. یک نواختی. همواری. (یادداشت مؤلف). || اتحاد. همدلی : دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی و یکدستی ما بدانند دندانهایشان کنده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص219).

یکدش.

[یَ دِ] (اِ) امتزاج و اتصال دو چیز را گویند با هم. (برهان) (آنندراج). امتزاج و اتصال. (ناظم الاطباء). اکدش. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج). || (ص، اِ) اسبی را گویند که پدرش از جنسی و مادرش از جنس دیگر باشد. (از برهان) (آنندراج). اسبی که نژادش مختلط باشد. (ناظم الاطباء). همان اکدش است به معنی دوتخمه از آدمی و اسب و استر و به عربی مولده گویند. (انجمن آرا). اسب دورگ. اسب هجین. (یادداشت مؤلف) :
به نعل یکدشان(1) کوه پیکر
کنند آن کوه را چون کان گوهر.نظامی.
اگر آهنگ شکار کردی صد اسب از تازی یکدش زین کردندی به جنیبت تا حریفان شکار بر اسبان او نشینند. (تاریخ طبرستان). همیشه هزار غلام امرد و یکدش در خیلخانهء او بود. (تاریخ طبرستان). || به اعتقاد محققین نفس خاصهء انسانی است که مرکب از لاهوتی و ناسوتی باشد. (برهان). نفس حاسه. (آنندراج). روح ناطق. (ناظم الاطباء). || محبوب را نیز گفته اند. (برهان). محبوب و مطلوب را نیز گفته اند. (از آنندراج) :
حبذا فصلی که نرگس بی می از تأثیر آن
می کند مستی و مخموری چو چشم یکدشان.
ابن یمین (از فرهنگ جهانگیری).
به باغ نرگس جماش راستی بر سر
به عهد یکدش چشم تو کج کلاه نهاد.
سلمان ساوجی.
|| حرامزاده و خشوک. (ناظم الاطباء) : در این شهر که بچهء حلال زاده به دست نیاید و تمامت ترک زاده و یکدش باشند. (تاریخ غازانی ص459).
(1) - ن ل: اکدشان، و در این صورت اینجا شاهد ما نیست.

یک دفعه.

[یَ / یِ دَ عَ / عِ] (ق مرکب)دفعهء واحد. و یک بار و یک هنگام. (ناظم الاطباء). یک مرتبه. یک بار :
همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی
نه ورا قابله ای بود و نه فریادرسی.
منوچهری.
|| یک بارگی و ناگهان. ناگهان. بغتةً. || بالتمام. تماماً. (ناظم الاطباء).

یکدک.

[یَ دَ] (ص) آب و شیر گرم بود. (فرهنگ جهانگیری). آب و شیر و هر چیز را گویند که نیم گرم باشد. (برهان) (آنندراج).

یکدگر.

[یَ / یِ دِ گَ] (ضمیر مبهم مرکب)یکدیگر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). همدیگر. (یادداشت مؤلف). یکی با دیگری :
پذیره شدش زود فرزند شاه
چو دیدند مر یکدگر را به راه.دقیقی.
نهاده سر اندر سر یکدگر
چو شیران جنگی گرفته کمر.فردوسی.
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
به هم نسبتی یکدگر راست راه.فردوسی.
گروهی اند که ندانند باز سیم از سرب
همه دروغ زن و خربطند و خیره سرند
نمتک و بسد نزدیکشان یکی باشد
از آنکه هر دو به گونه شبیه یکدگرند.
قریع الدهر.
ز دیو تَنْت حذر کن که بر تو دیو تَنَت
فسوسها همه از یکدگر بتر دارد.
ناصرخسرو.
گفتم که نفس عاقله با ناطقه است جفت
گفتا که جفت دارند ایشان به یکدگر.
ناصرخسرو.
کی بود کاین سپهر حادثه ساز
همه از یکدگر فروریزد.انوری.
به غمخوارگی یکدگر غم خوریم
به شادی همان یار یکدیگریم.نظامی.
هریکی قولی است ضد یکدگر
چون یکی باشد بگو زهر از شکر.مولوی.
چون ما و شما اقارب یکدگریم
به زان نبود که پرده بر هم ندریم.سعدی.
تو بینا و ما خائف از یکدگر
که تو پرده پوشی و ما پرده در.
سعدی (بوستان).
آب و آتش خلاف یکدگرند
نشنیدیم صبر و عشق انباز.سعدی.
لقمه ای در میانشان انداز
که تهیگاه یکدگر بدرند.سعدی.
فغان که نیست بجز عیب یکدگر جستن
نصیب مردم عالم ز آشنایی هم.صائب.
و رجوع به یکدیگر و همدیگر شود.
- با یکدگر؛ با هم. با یکدیگر :
ببودند با یکدگر شادمان
فزودی همی هر زمان مهرشان.فردوسی.
به آواز گفتند با یکدگر
که ما را بد آمد از ایران به سر.فردوسی.
همه روزش آمد شدن پیش اوست
که هستند با یکدگر سخت دوست.فردوسی.
نسبتی دارد همانا زلف او با چشم من
بیعتی رفته ست گویی هر دو را با یکدگر.
امیرمعزی.
با یکدگر از طریق طاعت
کردند به پرسشی قناعت.نظامی.
دف و چنگ با یکدگر سازگار
برآورده زیر از میان ناله زار.
سعدی (بوستان).
- به یکدگر برکردن؛ پریشان و منقلب کردن :
مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی
خیال روی تو برمی کند به یکدگرم.سعدی.
- پس یکدگر؛ پشت سر هم. به دنبال هم. دمادم :
به جایی که پایاب را بد گذر
روان گشت لشکر پس یکدگر.فردوسی.
- در یکدگر شکستن؛ در یکدیگر شکستن. درهم شکستن :
زورآزمای قلعهء خیبر که بند او
در یکدگر شکست به بازوی لافتی.سعدی.
- زی یکدگر؛ نزدیک هم :
منوچهر از آن روی و نیروی سام
رسیدند زی یکدگر با خرام.فردوسی.
- همچو یکدگر؛ شبیه هم. مانند هم. چون یکدیگر :
از ره نام همچو یکدگرند
سوی بی عقل، هرمس و هرماس.
ناصرخسرو.
- یکدگر گرفتن ورق؛ با هم چسبیدن اوراق. (آنندراج) :
دفتر غنچه را که نم بگرفت
ورقش یکدگر گرفت اینک.امیرخسرو.

یکدل.

[یَ / یِ دِ] (ص مرکب) متفق و متحد و یک جهت و هم خیال و هم نیت و هم قصد و موافق. (ناظم الاطباء). متحدالقول. صمیمی. مصافی. هم عقیده. همداستان. یک زبان. (یادداشت مؤلف) :
دوستانی مساعد و یکدل
که توان گفت پیش ایشان راز.فرخی.
چاکر یکدل و از شهر تو و از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر.
فرخی.
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
به هم نوش کردن می ارغوانی.فرخی.
رادمرد و کریم و بی خلل است
راد و یک خوی و یکدل و یکتاست.فرخی.
همیشه تا که نبوده ست چون دورو یکدل
چنان کجا نبود مرد پارسا چو مرای.فرخی.
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار.
فرخی.
با دوستان شاه جهان خواجه یکدل است
با دشمنان او همه ساله دلش دوتاست.
فرخی.
بر کف دست نهم یکدل و یک رایت
وانگه اندر شکم خویش دهم جایت.
منوچهری.
یکدل و یکتا خواهم که بوی جمله مرا
وانکه او چون تو بود یکدل و یکتا نشود.
منوچهری.
ز شایسته رفیقان دور گشته
ز یکدل دوستان مهجور گشته.
(ویس و رامین).
با خِرَد باش یکدل و همبر
چون نبی با علی به روز غدیر.ناصرخسرو.
بدگوهر لئیم ظفر همیشه یکدل و ناصح باشد تا به منزلتی که امیدوار است برسد. (کلیله و دمنه).
باش یکدل که هرکه یکدل نیست
درجه اش را ز یک به ده نکنند.خاقانی.
کاش در عالم دو یکدل دیدمی
تا دل از عالم بر آن دل بستمی.خاقانی.
در وقت تحفه ای و هدیه ای که بابت معشوق یکدل و محبوب یکتا بود راست کرد. (سندبادنامه ص288).
همه یکدل چو نار یکدانه
گرچه صد دانه از یکی خانه.نظامی.
مرا نصرت ایزدی حاصل است
که رایم قوی لشکرم یکدل است.نظامی.
قاضی را نصیحت یاران یکدل پسند آمد. (گلستان).
بگفت ار نهی با من اندر میان
چو یاران یکدل بکوشم به جان.سعدی.
کسی برگرفت از جهان کام دل
که یکدل بود با وی آرام دل.سعدی.
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یکدل سردست برفشانی.
سعدی.
خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی
اگر تو یکدلی با او چو او در عالم جان آی.
سعدی.
دو نوبت زن ار یافتی یکدلی
نباشد چو تو در جهان مقبلی.نزاری قهستانی.
دو دوست با هم اگر یکدلند در همه کار
هزار طعنهء دشمن به نیم جو نخرند.ابن یمین.
به سبب آنکه همه یکدل و یک زبان باشند. (تاریخ قم ص252). یعنی بعد از آنکه همه یکدل و یک زبان بودند هرکسی از ایشان رایی و اختلافی و اختیاری گرفت. (تاریخ قم ص164).
یکدل و یک جهت و یک رو باش
وز دورویان جهان یکسو باش.جامی.
چون دو برگ سبز کز یکدانه سر بیرون کنند
یکدل و یک روی در نشو و نما بودیم ما.
صائب.
- یکدل شدن؛ موافق و یک جهت شدن. یک رو و یک رنگ شدن. هم خیال و هم نیت شدن. هم عقیده شدن :
بدیشان چنین گفت یکدل شوید
سخن گفتن هرکسی مشنوید.فردوسی.
ز شاهان هرکه با تو دوستی پیوست و یکدل شد
به جاه تو مخالف را به چاه انداخت از ایوان.
فرخی.
مباش ایمن که با خوی پلنگ است
کجا یکدل شود آخر دورنگ است.نظامی.
تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن.سعدی.
تو شمع انجمنی یک زبان و یکدل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش.
حافظ.
- یکدل کردن؛ متحد و موافق کردن : لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده، به تحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص385).
|| جازم. مصمم در عزم. منجز. مقابل دودل و دودله. (یادداشت مؤلف) :
به مهمان چنین گفت کای شاه فش
بلنداختر و یکدل و کینه کش.فردوسی.
بدیدم چو یکدل دو اندیشه کرد
ز هر دو برآورد ناگاه گرد.فردوسی.
همی بود یکدل پر از کین و درد
بدان گه که خورشید شد لاجورد.فردوسی.
تو تا برنشستی به زین نبرد
نبودی مگر یکدل و پاکمرد.فردوسی.
چون روز شود خصمی سخت شوخ و گربز پیش خواهد آمد و لشکری یکدل دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص35).
هفت فلک به خدمتش یکدل و تا ابد زده
چارملک سه نوبتش در دو سرای ایزدی.
خاقانی.
تویی کز من همیشه غافلی تو
به عشق شاه خسرو یکدلی تو.نظامی.
فرید یکدلت را یک شکر ده
که در صاحب نصابی او حقیر است.عطار.
میی خور کز سر دنیا توانی خاستن یکدل
نه آن ساعت که هشیارت کند مخمور بنشینی.
سعدی.
- یکدل و یک تن؛ یکدل و یک تنه. موافق. همرای :
همه شهر ایران تو را دشمنند
به پیکار تو یک دل و یک تنند.فردوسی.
سواران که در میمنه با منند
همه جنگ را یکدل و یک تنند.فردوسی.
- یکدل و یک تنه؛ یکدل و یک تن. متحد. موافق :
فریبرز کاوس بر میمنه
سپاهی همه یکدل و یک تنه.فردوسی.
بیاراست با میسره میمنه
سپاهی همه یکدل و یک تنه.فردوسی.
سپاهی فرستاد بر میمنه
گرانمایه و یکدل و یک تنه.فردوسی.
سراسر بگفت آنچه رفت از بنه
که بود اندر آن یکدل و یک تنه.فردوسی.
- یک دل و یک جهت؛ بی تردید. مصمم. (یادداشت مؤلف).
- یک دل و یک جهت شدن؛ در همه چیز با هم متفق شدن و متحد گشتن و اتفاق کردن. (ناظم الاطباء).
- یکدل و یک زبان؛ یکروی. که دل و زبانش یکی است :
برادر بدش یکدل و یک زبان
از او کهتر آن نامدار جهان.فردوسی.
کنون داستان گوی در داستان
از آن یکدل و یک زبان راستان.فردوسی.
چو نزدیک نوشین روان آمدند
همه یکدل و یک زبان آمدند.فردوسی.
- یک دل و یک نهاد؛ صمیمی. صادق :
چو خسرو که دارد ز هرمز نژاد
ابا قیصر او یک دل و یک نهاد.فردوسی.
یکی پرهنر مرد با شرم و داد
به آزادگی یکدل و یک نهاد.فردوسی.
نبیره یْ فریدون و پور قباد
دو جنگی بود یکدل و یک نهاد.فردوسی.
و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک نهاد شود.
|| آنکه در عقیده اش خلل نباشد. معتقد. مؤمن :
چو خرسند گشتی به داد خدای
توانگر شوی یکدل و پاک رای.فردوسی.
بپوشید زربفت چینی قبای
همه یکدلانید و پاکیزه رای.فردوسی.
هنر نزد ایرانیان است و بس
ندارند شیر ژیان را به کس
همه یکدلانند و یزدان شناس
به نیکی ندارند از بد هراس.فردوسی.
فرستید هرکس که دارید خویش
که باشند یکدل به گفتار و کیش.فردوسی.
که با موبد یکدل و پاک رای
زدیم از بد و نیک ما پاک رای.فردوسی.

یکدله.

[یَ / یِ دِ لَ / لِ] (ص نسبی) موافق و بی ریا و بی نفاق. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). صادق. (ناظم الاطباء). متفق. (غیاث). یکدل. صمیمی. (یادداشت مؤلف) :
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
ز ارج تو فرزانهء یکدله
همم حجله شد ساخته هم گله.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شمار شبان و شمار گله
بدانست پیغمبر یکدله.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ای سپرده دین به دنیا وقت بود
گر شوی مر علم دین را یکدله.
ناصرخسرو.
- یکدله کردن دل با کسی؛ با او همدل و هم آواز و متحد گشتن. با او صفا و یکرنگی یافتن :
با من صنما دل یکدله کن
گر سر ندهم آن گه گله کن.؟
ای ده دلهء صددله دل یک دله کن.؟
|| بدون تردید. بی فکری مخالف. (یادداشت مؤلف). || شجاع. (غیاث اللغات) (آنندراج). || (ق مرکب) یکسره. یک باره. (یادداشت مؤلف) :
یکسره میره همه باد است و دم
یکدله میره همه مکر و مری ست.
حکیم غمناک (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
تو گردن نهی سوی گفتار من
شوی یکدله یار و غمخوار من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| (اِ مرکب) ظاهراً به معنی مرکز و نقطهء اتکاء است :
یکدلهء شش جهت و هفت گاه
نقطه نه دایره بهرامشاه.نظامی.

یکدلی.

[یَ / یِ دِ] (حامص مرکب) اتحاد و یک جهتی. (آنندراج). موافقت. اتفاق. یگانگی. (ناظم الاطباء). صفا. مصافات. صمیمیت. خلوص. (یادداشت مؤلف) :
پرآشوب شد کشور سندلی
بدان نیکخواهی و آن یکدلی.فردوسی.
آن ره و آن یکدلی که با ملک او راست
موسی عمران ندیده بود ز هارون.فرخی.
دشمنان هر دو جانب چون حال یکدلی و یکدستی ما بدانند دندانهاشان کنده شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص210). هم پشتی و یکدلی و موافقت می باید در میان هر دو برادر. (تاریخ بیهقی). از وی به همه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم. (تاریخ بیهقی). از جانب وی همه راستی و یکدلی و اعتقاد درست و هواخواهی بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص333). از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که یکی را بر مقدار... یکدلی و نصیحت به درجه ای رساند. (کلیله و دمنه).
هر آنچه داشت به دل بر به پیش من بگشاد
بلی چنین بود از یکدلی و یکتایی.سوزنی.
وانکه بودند سروران سپاه
یکدلیشان نبود در حق شاه.نظامی.
دو دلبر داشتن از یکدلی نیست
دودل بودن طریق عاقلی نیست.نظامی.
در اثنای آن منکوقاآن... نزدیک جماعتی که سر راستی و یکدلی نداشتند می فرستادند. (جهانگشای جوینی). صدرالدین بر عادت معهود از زبان طغاچار ایلی و یکدلی و هواخواهی و میلان و ترغیب دیگر امرا و ضعف و عجز بایدوخان عرض داشت. (تاریخ غازانی ص88).
- دلداری و یکدلی نمودن؛ دوستی و همدلی و صمیمیت نشان دادن :
دلداری و یکدلی نمودن
وانگه به خلاف قول بودن.نظامی.

یک دم.

[یَ / یِ دَ] (اِ مرکب، ق مرکب) یک نفس :
این است که از برای یک دم
در چارسوی امید و بیمیم.خاقانی.
|| یک لحظه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک لمحه. (ناظم الاطباء). لحظه ای. (یادداشت مؤلف) :
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش.نظامی.
بی ما تو به سر بری همه عمر
من بی تو گمان مبر که یک دم...سعدی.
-امثال: یک دم نشد که بی سر خر زندگی کنیم. و رجوع به دم شود.
|| دایم. همیشه. پیوسته. بدون توقف. یک بند. بی وقفه. یک ریز: یک دم حرف می زد.

یک دمه.

[یَ / یِ دَ مَ / مِ] (ص نسبی)ناپایدار و فانی و بی ثبات. (ناظم الاطباء).
- مقارنت یک دمه؛ مصاحبت و همدمی فانی.
|| یک دم. یک لحظه :
صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست.
سعدی.

یک دندان.

[یَ / یِ دَ] (ص مرکب)همسال. همسن. (یادداشت مؤلف) : نخست دارالاماره و مجلس الوزاره که آن درگاه بارگاه سلطان است مشتمل بر دیوانخانه های مرتب... و خدم و حواشی و جوانان یک رنگ و یک دندان نوخاسته. (ترجمهء محاسن اصفهان ص51).

یک دندانه.

[یَ / یِ دَ دا نَ / نِ] (ص مرکب) یکسان. (غیاث) (آنندراج). برابر. (آنندراج).

یک دندگی.

[یَ / یِ دَ دَ / دِ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی یک دنده. لجاج. عناد. (یادداشت مؤلف). بر یک پا ایستادن کسی است در پیشبرد سخن خود چه درست و چه نادرست و به تازی لجاجت خوانند. (آنندراج). ستیهندگی.

یک دنده.

[یَ / یِ دَ دَ / دِ] (ص مرکب)سخت پایدار در عقیدهء خویش. لجوج. عنود. یک پهلو. که از رای خود بازنمی آید. ستیهنده. ستیزنده. مستبد به رأی. لجباز. خودرای. (یادداشت مؤلف). || (ق مرکب) به یک حال. بی تغییر وضع. آرام. یک نواخت: تا صبح یک دنده خوابید.

یک دو.

[یَ / یِ دُ] (اِ مرکب) یک ودو. یک به دو. گفتگوی بی معنی. (ناظم الاطباء). بگونگو. مشاجره. || (عدد مرکب، ص مرکب، اِ مرکب) عدد تقریبی و تردیدی. (یادداشت مؤلف). عدد مشکوک و مردد میان یک و دو. اندکی. لختی. چندی : هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص336).
یک دو جام از روی مخموری بخور
یک دو جنس از روی یک جانی بخواه.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص662).
در ره آمد بعد تأخیر دراز
تا به گوش شیر گوید یک دو راز.مولوی.
کنون سر همهء التفاتها آن است
که یک دو سال دهی رخصت صفاهانم.
صائب.
- یک دو کردن؛ در جا زدن یا با شمارهء یک و دو قدم برداشتن و نهادن.
- || در بازی فوتبال، پاس دادن بازی کن و خط حمله توپ را به یار خود و بازگرداندن او به پاس دهندهء اول با سرعت برای اغفال مدافعان.

یک دوم.

[یَ / یِ دُ وُ / دُوْ وُ] (اِ مرکب)نصف. نیم. نیمه. از دو یکی. یک جزء از دو جزء. (یادداشت مؤلف).

یک دهان.

[یَ / یِ دَ] (اِ مرکب) دهانی. یک دهن :
یک دهان خواهم به پهنای فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک.مولوی.
|| (ق مرکب) به قدر مطلوب و کافی :
تا خنده بر بساط فریب جهان کنم
چون صبح یک دهان لب خندانم آرزوست.
صائب (از آنندراج).

یک دهم.

[یَ / یِ دَ هُ] (اِ مرکب) ده یک. یک جزء از ده جزء. یک بخش از ده بخش چیزی یا عددی. عُشر. (از یادداشت مؤلف).

یک دهن.

[یَ / یِ دَ هَ] (ق مرکب) به قدر یک دهان. به اندازهء یک دهن. دهانی :
زان زنخدان یک دهن حلوای سیب
گر دهد می دارم از جان بهترش.
میرزا صادق دستغیب (از آنندراج).
تا لب مشکل گشایت یک دهن خندیده است
نیشکر بی عقده روید از شکرزار دلم.
سالک یزدی (از آنندراج).
لاف برابری به دهان تو گر زند
خندد به غنچه مرغ چمن یک دهن بلند.
شفیع اثر (از آنندراج).
|| هر چیز قلیل. (آنندراج).

یک دیده.

[یَ / یِ دی دَ / دِ] (ص مرکب)یک چشم. واحدالعین :
این هفت قوارهء شش انگشت
یک دیدهء چاردست و نه پشت.نظامی.
|| (ق مرکب) به اندازهء یک دیده. پر و مملو. لفظ یک برای تعیین مقدار بود اگر کم باشد و اگر بیش باشد، بیش چون یک چمن و یک بیابان آهو که در این معنی کثرت ملحوظ است. (آنندراج) :
یک دیده خواب راحت سیمایم آرزوست
بی طاقتی به مذهب من آرمیدگی است.
جلال اسیر (از بهار عجم ج2 ص509).
و رجوع به یک چشم شود.

یکدیگر.

[یَ / یِ گَ] (ضمیر مبهم مرکب)(1)یک و دیگر. (ناظم الاطباء). همدیگر. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). این و آن. (ناظم الاطباء). یکدگر. همدگر. یکی و دیگری. با هم. (یادداشت مؤلف) : دو مهتر... بسی رنج بر خاطرهای پاکیزهء خویش نهادند تا چنان الفتی... به پای شد و آن یکدیگر را دیدار کردن بر در سمرقند. (تاریخ بیهقی). چنان داند که بزرگان... روزگار که با یکدیگر دوستی به سر برند... وفاق و ملاحظات را پیوسته گردانند. (تاریخ بیهقی).
ز آب روشن و از خاک تیره و آتش و باد
چهار گوهر و هر چار ضد یکدیگر.
ناصرخسرو.
و گر گویی که در معنی نیند اضداد یکدیگر
تفاوت از چه سان باشد میان صورت و اسما.
ناصرخسرو.
طبایع چون بدانستی سؤالم را جوابی گو
چرا ضدان یکدیگر مراد یکدگر دارد.
ناصرخسرو.
پروین چو هفت خواهر دایم
بنشسته اند پهلوی یکدیگر.ناصرخسرو.
ماده چیزی است فرازهم آورده از چهار مایهء با یکدیگر ناسازنده یعنی هرگاه که هر چهار مایه از دیگر جدا باشد فعل و طبع و جایگاه هریک دیگر باشد و از یکدیگر گریزان باشند و یکدیگر را تباه کننده بوند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
به دو چیزش همی امسال دولت تهنیت گوید
که هر دو در صفت هستند زیباتر ز یکدیگر.
امیرمعزی.
هر بد و نیکی که در این محضرند
رنگ پذیرندهء یکدیگرند.نظامی.
به غمخوارگی یکدگر غم خوریم
به شادی همان یار یکدیگریم.نظامی.
راهروان کز پس یکدیگرند
طایفه از طایفه زیرکترند.نظامی.
- از یکدیگر؛ از هم. (ناظم الاطباء) : به هر منزلی که رسیدند حاجبی رسید با یکهزار سوار و لباسهای ایشان از یکدیگر بهتر بود. (قصص الانبیاء ص85).
- با یکدیگر؛ با هم. (از ناظم الاطباء) (از یادداشت مؤلف). به یکدیگر. به هم. (یادداشت مؤلف) :
ایمنی و بیم دنیا هر دو با یکدیگرند
ریگ آموی است بیم و ایمنی رود قرب.
ناصرخسرو.
- به یکدیگر؛ درهم. باهم. آمیخته :
چنان دین و شاهی به یکدیگرند
تو گویی که در زیر یک چادرند.فردوسی.
- در یکدیگر؛ در هم. (ناظم الاطباء).
- همچون یکدیگر؛ چون یکدیگر. مانند هم. مثل هم. شبیه به هم : چنانکه بر مزاج و ترکیب همچون یکدیگرند بیماریهای هریک همچون بیماریهای دیگر است. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
و رجوع به یکدگر شود.
(1) - در تداول قدما ظاهراً یکدیگر در دو تن و همدیگر در چند تن به کار رود. (یادداشت مؤلف).

یک دیگران.

[یَ / یِ گَ] (ضمیر مبهم مرکب) یکدیگر :
به تیغ و سنان و به گرز گران
بکشتند چندان ز یک دیگران.اسدی.
چنین گفت کاین بار رزمی گران
بسازید همپشت یک دیگران.
اسدی (گرشاسب نامه ص80).

یک ذره.

[یَ / یِ ذَرْ رَ / رِ] (ق مرکب)مقدار بسیار خرد و اندک. (ناظم الاطباء).

یک راست.

[یَ / یِ] (ق مرکب) مستقیم. مستقیماً. یک سر. بدون تمایل به چپ و راست. (یادداشت مؤلف): یک راست به طرف او رفت. || بی تأمل. بی تردید.

یکران.

[یَ / یِ](1) (ص مرکب، اِ مرکب)اسب اصیل و خوب سرآمد را گویند. (از فرهنگ جهانگیری) (برهان) :
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ یکران
یکی خوی گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.عنصری.
شهباز به حسرت رسید هین
یکران مرا برنهید زین.ابوالفرج.
یکران بادپای تو چون آب خوش رو است
رخش تناور تو چو گردون تکاور است.
شرف الدین شفروه.
پیش یکران ضمیرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالایی فرست.خاقانی.
گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او
عطسهء آدم شناس شیههء یکران او.خاقانی.
باز مریخ ز مهر افکندی
ساخت زر بر تن یکران اسد.خاقانی.
عنان یکران در جولان این میدان سست گذاشته آید کار از دست تدارک درگذرد. (سندبادنامه ص216). یکران جست وجویی در جولان آورده. (سندبادنامه ص216). عنان یکران عبارت دراز کشیده. (سندبادنامه ص61).
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر.نظامی.
کرد بر گور مرکب انگیزی
داد یکران تند را تیزی.نظامی.
نشسته آب ز رشک لطافتت بر خاک
چنانکه باد بر آتش ز نعل آن یکران.
کمال الدین اسماعیل (از فرهنگ جهانگیری).
چه خوش گفت بهرام صحرانشین
چو یکران توسن زدش بر زمین.سعدی.
سم یکران سلطان را در این میدان کسی بیند
که پیشانی کند چون میخ و همچون نعل خم گردد.
سعدی.
از برای سم یکرانش به هر سی روز چرخ
از مه نو نقل و مسمار از ثریا ساخته.
مبارکشاه غزنوی (از صحاح الفرس).
اگر از لشکر فتحت بخیزد گرد در هیجا
و گر از سُمّ یکرانت بیفتد نعل در میدان
کند در چشم چون سرمه جلالت گرد آن لشکر
کند در گوش چون حلقه سعادت نعل آن یکران.
فرزدق (از فرهنگ جهانگیری).
عنان یکران انعطاف داد و به یک ساعت کار قوشتمور را به موجب دلخواه ساختند. (حبیب السیر ج2 جزو4 ص431). تا ولایات اسفراین عنان یکران بازنکشید. (حبیب السیر ج3 جزو3 ص217). به نفس نفیس عنان یکران به طرف سرخس انعطاف داد. (حبیب السیر ج3 ص318).
باد سر دشمنان در سم یکران تو
از خم چوگان تو گوی صفت لطمه خور.
هاتف.
|| لونی است میان زرد و بور از رنگ ستور. (از فرهنگ اسدی). بعضی گویند رنگی است میان زرد و سرخ مر اسب را و هر اسبی که به این رنگ باشد یکران خوانند. (برهان). لون اسب است میان زرد و بور. (صحاح الفرس). || بعضی [ اسب ] به رنگ اشقر گفته اند به شرطی که یال و دمش سفید باشد و اگر چنین نباشد بور گویند. (برهان). اسب اشقر که یال و دمش سفید باشد. (ناظم الاطباء). || اسبی را گفته اند که به هنگام رفتن یک پای پس را تنگ تر نهد از پای دیگر یعنی کوتاه تر گذارد. (برهان). اسبی که در رفتن یک پای را کوتاه تر از پای دیگر گذارد. (ناظم الاطباء). || مطلق اسب بی ملاحظهء رنگ. (آنندراج) (انجمن آرا).
(1) - در برهان قاطع این کلمه بر وزن مکران یعنی به ضم اول ضبط شده است.

یک راه.

[یَ / یِ] (ص مرکب) رونده در یک جاده. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب) یک نوبت. یک بار.

یک راهگی.

[یَ / یِ هَ / هِ] (ق مرکب)یک بارگی :
باش تا یک راهگی زیور ببندد بوستان
عاشقان را حیرت آرد نیکوان را اشتباه.
عثمان مختاری.
و رجوع به یک بارگی شود.

یک رای.

[یَ / یِ] (ص مرکب) یک رأی. هم رای. با عقیدهء واحد. یکدل و یکزبان :
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشند و موافق بنده وار.
فرخی.

یکرخی.

[یَ / یِ رُ] (اِ مرکب) نوعی از کمان باشد. (آنندراج) (ناظم الاطباء).

یک رسیدن.

[یَ / یِ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) فرداًفرداً رسیدن و ملاقات کردن همدیگر را. (ناظم الاطباء).

یک رشته.

[یَ / یِ رِ تَ / تِ] (ص مرکب)کنایه از موافق. (برهان). || کنایه از مشورت و موافقت. (آنندراج) (انجمن آرا). || کنایه از متفق هم هست. (برهان). || منتظم :
خدایا تو این عقد یک رشته را
برومند باغ هنرگشته را...نظامی.
- یک رشته شدن؛ منتظم شدن. به رشتهء واحد درآمدن. انتظام یافتن :
چو یک رشته شد عقد شاهنشهی
شد از فتنه بازار عالم تهی.نظامی.

یک رقیب.

[یَ / یِ رَ] (اِخ) کنایه است از حق سبحانه تعالی. (آنندراج) (از غیاث).

یکرک.

[یَ رَ] (ص) بهتر. (ناظم الاطباء). اما در جای دیگر دیده نشد.

یک رکابی.

[یَ / یِ رِ] (ص نسبی، اِ مرکب) یک رکیبی. کنایه از اسب جنیبت است که اسب کتل باشد. (برهان). اسب کتل. (ناظم الاطباء). کنایه از اسب جنیبت بود. (آنندراج) :(1)
عنان یک رکابی زیر می زد
دودستی بر فلک شمشیر می زد.نظامی.
|| رفیق. || کسی که مستعد کاری باشد. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب) ثابت قدم. (یادداشت مؤلف) :
یک رکابی مپای بر سر زهد
چون شود دل عنان گرای صبوح.خاقانی.
عنان یک رکابی برانگیختند
دودستی به تیغ اندرآویختند.نظامی.
|| (حامص مرکب) رفاقت و همدمی. (ناظم الاطباء). || کنایه از مستعد کاری شدن. (برهان) (آنندراج). || به جد شدن در کاری و شتابی. (غیاث). پای فشاری کردن و مستعد و مصمم بودن برای جنگ. (شرفنامه چ وحید دستگردی ص303).
(1) - در فرهنگها به معنی اسب جنیبت و یدک نوشته اند ولی صحیح نیست. (وحید دستگردی، از یادداشت مؤلف).

یک رکیبی.

[یَ / یِ رِ] (حامص مرکب)ممالهء یک رکابی. کنایه از پای فشاری و ثبات قدم است. (یادداشت مؤلف). کنایه از مستعد کاری شدن بود. (انجمن آرا) :
کز این بیش بر دلفریبی مباش
به ناراستی یک رکیبی مباش.نظامی.
|| (ص نسبی، اِ مرکب) رفیق و همدم. (ناظم الاطباء).

یکرنگ.

[یَ / یِ رَ] (ص مرکب) دارای یک رنگ. ضد رنگارنگ. (ناظم الاطباء). به لون واحد. (یادداشت مؤلف). که رنگ واحد دارد. مقابل دورنگ : از این ناحیت [ دیلمان ]جامه های ابریشم خیزد یکرنگ و باریک. (حدودالعالم).
به نزد من آمد کمربسته روزی
یکی صدره پوشیده یکرنگ اخضر.
ابوسرانه امین درودگر.
- یکرنگ کردن؛ اصمات. (تاج المصادر بیهقی). به رنگ واحد درآوردن. همرنگ کردن.
- || موافق و متحد کردن.
- یکرنگ گشتن؛ همرنگ شدن. به رنگ واحد درآمدن :
جامهء صدرنگ از آن خُمّ صفا
ساده و یکرنگ گشتی چون ضیا.مولوی.
صبغة الله چیست رنگ خُمّ هو
پیسه ها یکرنگ گردند اندر او.مولوی.
|| کنایه از مردم صادق العقیده است که یار بی نفاق و دوست بی ریا باشد. (برهان) (آنندراج). بی ریا. صمیمی. مخلص. پاکدل. درست منش. یک جهت. که نفاق ندارد. (یادداشت مؤلف) :
به بوی دل یار یکرنگ بود
به منزل دورنگی که من داشتم.خاقانی.
چون تو یکرنگی به دل گر رنگ رنگ آید لباس
چه عجب چون عیسی دل بر درت دارد مکان.
خاقانی.
چو یکرنگ خواهی که باشد پسر
چو دل باش یک مادر و یک پدر.نظامی.
آتش عشق و محبت برفروز
تا بسوزد هرکه او یکرنگ نیست.
عطار.
آنان که این لباس دعوی نپوشیده اند و یک رنگ اند و خویشتن را از دیگران امتیازی ننهاده و اندیشهء تمکین و سروری و زهد و مستوری ندارند کس را بر ایشان اعتراضی نیست. (تاریخ غازانی ص197).
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست.
حافظ.
غلام همت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند.
حافظ.
پیر گلرنگ(1) من اندر حق ازرق پوشان
رخصت خبث نداد ارنه حکایتها بود.حافظ.
- یکرنگ شدن؛ به یک رنگ بودن. صمیمی شدن :
یکرنگ شویم تا نماند
این خرقهء سترپوش زنار.سعدی.
سعدی همه روزه عشق می باز
تا در دو جهان شوی به یکرنگ.سعدی.
|| (اِ مرکب) گلگونه. (فرهنگ اسدی) :
آراسته گشته ست ز تو چهرهء خوبی
چون چهرهء دوشیزه به یکرنگ و به گلنار.
خسروی (از فرهنگ اسدی).
(1) - چنین است در نسخهء چ قزوینی لکن بی شک اصل آن یکرنگ بوده و غلط از کاتب است. (از یادداشت مؤلف).

یکرنگی.

[یَ / یِ رَ] (حامص مرکب)حالت و صفت یکرنگ. دارای یک رنگ بودن. مقابل دورنگی : زاویه هرچند صفت تنگی آرد از روی جنسیت و اتحاد یکرنگی دارد. (سندبادنامه ص107). || کنایه از اخلاص مندی و یک جهتی و دوستی باشد که در آن شائبه ای از نفاق و ساختگی و ریا نباشد. (برهان) (از آنندراج). صداقت. دوستی. (ناظم الاطباء). خلوص. صفا. صمیمیت. یگانگی. یکدلی. یک جهتی. (یادداشت مؤلف) :
اگر بر بوی یکرنگی گزیرت نیست از یاران
به یار بد قناعت کن که بی یاری ست بی جانی.
خاقانی.
با هوا در نقاب یکرنگی(1)
گاه رومی نمود و گه زنگی.نظامی.
جهاندار گفت این گراینده گوی
دورنگ است یکرنگی از وی مجوی.
نظامی.
شاه چون دید کو ز یکرنگی
پیش برد آن سخن به سرهنگی...نظامی.
می کشم خواری رنگارنگ تو
آخر آید بوی یکرنگی پدید.عطار.
او ز یکرنگی عیسی بو نداشت
وز مزاج خُمّ عیسی خو نداشت.مولوی.
نیست یکرنگی کز او خیزد ملال
بل مثال ماهی و آب زلال.مولوی.
تا خُم عیسی یکرنگی ما
بشکند نرخ خم صدرنگ را.مولوی.
کسی کآمد در این خلوت به یکرنگی مؤید شد
چه پیر عابد زاهد، چه رند مست دیوانه.
سعدی.
بوی یکرنگی از این نقش نمی آید خیز
دلق آلودهء صوفی به می ناب بشوی.حافظ.
قالب تو رومی و دل زنگی است
رو که این نه شیوهء یکرنگی است.جامی.
- لاف یکرنگی زدن؛ لاف دوستی و صفا و صمیمیت زدن. از یگانگی و خلوص دم زدن :
لاف یکرنگی مزن خاقانیا
کز میان زنار نگسستی هنوز.خاقانی.
لاف یکرنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درون سو تیرگی داری و بیرون سو صفا.
خاقانی.
(1) - به معنی نخستین نیز ایهام دارد.

یک رو.

[یَ / یِ] (ص مرکب) یک روی. مخلص صادق و بی نفاق که در حضور و غیبت نیک گوید. (آنندراج) (غیاث). که نفاق نورزد. که منافق نیست. صدیق. مقابل دورو. (یادداشت مؤلف). متفق. صادق. بی نفاق. بی ریا و درست. (ناظم الاطباء). || یک نواخت. یک دست. از یک قسم. که همه از یک نوع باشد. (یادداشت مؤلف). || صاف. (ناظم الاطباء). رجوع به یک روی شود.
- یک رو کردن؛ کنایه از ترک آشنایی و دوستی کردن باشد. (برهان).
- || بی خلاف و بی نفاق بودن. (آنندراج). اعادهء صلح و آسایش نمودن و اتفاق آوردن. (ناظم الاطباء) :
باز می ریزد می خون گرم رنگ آشنای
با حریفان می کنم هرچند یک رو در خمار.
صائب (از آنندراج).
آسیای هرکه از بی آبرویی دایر است
می تواند چون فلک با عالمی یک رو کند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
اهل نفاق بودن بدتر ز کینه جویی است
یک رو کنم به هرکس با من کند دورویی.
میرزا اسماعیل ایما (از آنندراج).
- || تمام کردن کاری و سرانجام دادن آن را و قطع کردن بالکلیه. (آنندراج).
- یک رونشین؛ که روی به یک سوی نشیند.
- || کنایه از کسی که از راه و رای و نظر خود روی نگرداند :
بت یک رونشینی باز امشب
در آزارم به یک پهلو فتاده.
سید اشرف (از آنندراج).

یک روال.

[یَ / یِ رَ] (ص مرکب)یک روش. یک ترتیب. یک نسق.

یک روزه.

[یَ / یِ زَ / زِ] (ص نسبی)منسوب به یک روز. (ناظم الاطباء). || برای مدت یک روز. (یادداشت مؤلف) :
گر بریزی بحر را در کوزه ای
چند گنجد قسمت یک روزه ای.مولوی.
|| به مدت یک روز :
دو دیده پر از آب کاوس شاه
همی بود یک روزه با او به راه.فردوسی.
دولت یک روزه در سودای عشق
بر همه ملک جهان خواهم گزید.خاقانی.
اگر ممالک روی زمین به دست آری
بهای مهلت یک روزه زندگانی نیست.
سعدی.
- یک روزه راه؛ مسافتی که در ظرف یک روز پیموده شود. (ناظم الاطباء). راهی که یک روز زمان گیرد پیمودن آن. یک منزل :
چون رستم بیامد به نزدیک شاه
پذیره شدندش به یک روزه راه.فردوسی.
شنیدم که مقدار یک روزه راه
بکرد از بلندی به پستی نگاه.سعدی.

یک روند.

[یَ / یِ رَ وَ] (ق مرکب) در تداول عامه، پشت سر هم. پیاپی. لاینقطع.

یک روی.

[یَ / یِ] (ص مرکب) یک رو. دارای یک روی. (ناظم الاطباء). مقابل دوروی. یک رویه :
باغی است بدین زینت آراسته از گل
یک سو گل دوروی و دگر سو گل یک روی.
فرخی.
|| مخلص. (مهذب الاسماء). بی آمیزش. خالص. ساده. صادق. (ناظم الاطباء). متوافق. متفق. (یادداشت مؤلف) :
چون نیست حال ایشان یک روی و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
کسایی.
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کنند
یکدل و یک روی در نشو و نما بودیم ما.
صائب.
- به یک روی؛ از جهتی. از سویی :
سیاوش به یک روی از آن شاد گشت
به یک روی پر درد و فریاد گشت.فردوسی.
گل دوروی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند.
سعدی.
|| یکدست. یکنواخت. || که پشت و روی آن یکی باشد. که پشت و رو نداشته باشد. || (ق مرکب) همه. همگی. تماماً. به کلی :
به رامش نهادند یک روی روی
هم آن یک سواره هم آن نامجوی.
فردوسی.

یک رویه.

[یَ / یِ رو یَ / یِ] (ص نسبی)دارای یک روی. ضد دورویه. (ناظم الاطباء). هر چیز که آن دورویه نباشد. (برهان) (از آنندراج) :
زان زیادت پذیری و نقصان
که تو یک رویه ای به سان قمر.سنایی.
|| پشت و روی یکی. مقابل دورویه: اطلس یک رویه. || صریح. نص. بی تأویل : وز بهر آنکه رسول(ص) میانجی بود... که سخن او از خدای به خلق یک رویه نشایست بودن بهری را از او محکم واجب آمد. (جامع الحکمتین). || کنایه از متفق و بی خلاف باشد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). متفق و بی خلاف و موافق و مصلح. (ناظم الاطباء) : این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه شد. (تاریخ بیهقی).
گر خلق جهان منفعت رای تو بینند
یک رویه بخندند به خورشید و مطر بر.
مختاری (از آنندراج).
چو گویی که یک رویه هستیم یار
چرا زیر و بالا درآری به کار.نظامی.
- یک رویه شدن رای؛ جزم شدن عزم و از تزلزل دور ماندن. (یادداشت مؤلف) :
یک رویه شد آن گروه را رای
کآهنگ سفر کنند از آنجای.
نظامی.
|| به معنی ظاهر و روشن هم هست. (برهان) (از آنندراج). صاف و آشکار و ظاهر و روشن. (ناظم الاطباء). ظاهر. (انجمن آرا).
|| بی معارض. (یادداشت مؤلف) :
با چنین نام و چنین دل که تو داری نه عجب
گر جهان گردد یک رویه تو را زیر نگین.
فرخی.
آب انگور بیارید که آبانماه است
کار یک رویه به کام دل شاهنشاه است.
منوچهری.
- یک رویه شدن؛ بی معارض شدن. بلامنازع شدن. یک رویه گشتن. یک جهتی شدن. فیصله یافتن : چون بی جنگ و اضطراب کار یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). نامه ها رفت... به ری و سپاهان که کار و سخن یک رویه شد. (تاریخ بیهقی). امید کرده بود خداوند که ملک هنوز یک رویه نشده بود که چون او لشکر فرستد یا پسری که یاری دهد او را ولایتی دهد. (تاریخ بیهقی). من آنچه باید گفت بگویم تا تو با خلعت و نیکویی اینجا بازآیی که اکنون کارها یک رویه شد. (تاریخ بیهقی).
- یک رویه کردن؛ فصل کردن. فیصل دادن. (یادداشت مؤلف). بلامنازع کردن :
یک رویه کرد خواهد گیتی تو را از آن
دورو از این جهت شده شخص نزار تیغ.
مسعودسعد.
-امثال: شمشیر دورویه کار یک رویه کند.
سلطان شاه الب ارسلان.
- یک رویه گشتن؛ فیصله یافتن. یک رویه شدن. تمام شدن : بی جنگی این کار یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). یک چندی روزگار برآید و کارها تمام یک رویه گردد. (تاریخ بیهقی). اکنون چون بشنود [ آلتونتاش ] کار یک رویه گشت به هرات آمد و فراوان مال و هدیه آورد. (تاریخ بیهقی).
- یک رویه گشتن کار کسی را؛ بی معارض گشتن امر مر او را. (یادداشت مؤلف).
|| (ق مرکب) یک بارگی و ناگاه. (آنندراج) :
ای مهر تو بی حاصل یک رویه ز من مگسل
کز مهر تو هست این دل آتشکدهء برزین.
مختاری (از آنندراج).
|| بالکل. کلاً. همه. متفقاً. یک سره :
بزرگان به پیش جهان آفرین
نهادند یک رویه سر بر زمین.فردوسی.
کنون بی گمان تشنه باشد ستور
بدین ده بود آب یک رویه شور.فردوسی.
گر مردمی نبوت گردد، جهان به تو
یک رویه بگروند و به کس تو بنگروی.
فرخی.
چون خار تو خرما شد ای برادر
یک رویه رفیقان شوندت اعدا.ناصرخسرو.
نگه کن بدین کاروان هوایی
که پر نور و ورد است یک رویه بارش.
ناصرخسرو.
تو چون بتی گزیدی کز رنج و شرم آن بت
برکنده گشت و کشته یک رویه آل یاسین.
ناصرخسرو.
ظالمان مکار چون... یک رویه قصد کسی کنند زود ظفر یابند. (کلیله و دمنه).
به یک رویه همه شهر سپاهان
شدند آن پاکدامن را گواهان.نظامی.
|| (ص نسبی) برابر و هموار. || مصلح. (ناظم الاطباء).

یک رویی.

[یَ / یِ] (حامص مرکب)بی ریایی و بی ساختگی و یک جهتی و بی خلافی. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک روی و یک رویه شود.

یکره.

[یَ / یِ رَهْ] (ص مرکب) در یک طریق و به واسطهء یک راه. (ناظم الاطباء). یک طریق. (برهان). || بی ریا و بی نفاق. (برهان) (ناظم الاطباء). صاف و ساده. || (ق مرکب) به یک بارگی. کلیتاً. بالکل. کلاً. یک باره. (یادداشت مؤلف) :
صوفی آن است کز تمنی و خواست
گشت بیزار یکره و برخاست.سنایی.
- به یکره؛ سراسر. یک باره. (یادداشت مؤلف) :
به یکره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلایه به هم برزدند.اسدی.
غافل نبود در سرای طاعت
تا مرد به یکره بقر نباشد.ناصرخسرو.
|| یک بار. (برهان) (آنندراج) :
بدو گفت از آن نامداران تویی
مگر یکره آواز او بشنوی.فردوسی.
مردم دانا نباشد دوست او یک روز بیش
هرکسی انگشت خود یکره کند در زورفین.
منوچهری.
یکره ز ره دجله منزل به مدائن کن
وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران.
خاقانی.
یکرهش دیدیم و عقل و دین و دل بر باد رفت
وای جان ما اگر بینیم بار دیگرش.جامی.
|| به یک نظر. به نظر اول. (ناظم الاطباء). فوری. بی تردید :
ز دور هرکه مر او را بدید یکره گفت
زهی سوار نکوطلعت نکودیدار.فرخی.

یکرهگی.

[یَ / یِ رَ هَ / هِ] (ق مرکب)یک بارگی. (یادداشت مؤلف) :
من ندانم همی که یکرهگی
از چه معنی گرفت کارم خوار.مسعودسعد.
و رجوع به یکره شود.

یکرهه.

[یَ / یِ رَ هَ / هِ] (ق مرکب)یک باره. یکسره. به کلی. بالتمام. تماماً. به یک بارگی. (یادداشت مؤلف) :
دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یکرهه(1) بازار و قیمت سرواد.
لبیبی.
و رجوع به یکره شود.
(1) - ن ل: یکسره، و در این صورت اینجا شاهد نیست.

یک ریز.

[یَ / یِ] (ق مرکب) متصل. پیوسته. دائم. مدام. پیاپی. پشت هم. (یادداشت مؤلف). پشت سرهم. پی درپی: او یک ریز حرف زد.

یک زبان.

[یَ / یِ زَ] (ص مرکب) ترجمهء متفق اللسان که به معنی متفق و یکدل است. (آنندراج). با یک آواز و صدا و متفق. (ناظم الاطباء). هم آواز. متحدالقول. متفق الکلمة. هم قول. همزبان. (یادداشت مؤلف). متفق القول :
همه یک زبان آفرین خواندند
بر تخت زر گوهر افشاندند.فردوسی.
همه همواره یک زبان شده اند
کو خداوند دولتی ست جوان.فرخی.
هیچکس یک بیت و یک معنی از این که در او گفته بود منکر نشد الا همه به یک زبان گفتند... (تاریخ سیستان).
بر دعای دولتش در شش جهت
هفت مردان یک زبان بینم همی.خاقانی.
به خانی برکیوک و جلوس او در دست ملک یک زبان شدند. (جهانگشای جوینی).
برو با دوستان آسوده بنشین
چو بینی در میان دشمنان جنگ
و گر بینی که با هم یک زبانند
کمان را زه زن و بر باره بر سنگ.
سعدی (گلستان).
تو آمرزیده ای والله اعلم
که اقلیمی به خیرت یک زبانند.سعدی.
- یکدل و یک زبان؛ که زبان و دلش یکی باشد. یکرنگ. صمیمی. همدل. موافق :
برادر بدش یکدل و یک زبان
از او کمتر آن نامدار جهان.فردوسی.
کنون داستان گوی در داستان
از آن یکدل و یک زبان راستان.فردوسی.
چو نزدیک نوشین روان آمدند
همه یکدل و یک زبان آمدند.فردوسی.
بعد از آنکه همه یکدل و یک زبان بودند هرکسی از ایشان رایی و اختلافی و اختیاری گرفت. (تاریخ قم ص146). به سبب آنکه همه یکدل و یک زبان باشند. (تاریخ قم ص252).
- یک زبان شدن؛ موافقت نمودن. همدل شدن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب یک زبان و یکدل شدن شود.
- یک زبان و یکدل شدن؛ یکدل و یک زبان شدن. متفق القول گشتن. همرای و همزبان شدن :
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش.
حافظ.
و رجوع به ترکیب یکدل و یک زبان شود.

یک زبانی.

[یَ / یِ زَ] (حامص مرکب)یک قولی. ثبات وعده. (یادداشت مؤلف). صراحت. یک رویی. مقابل نفاق :
چون نکردی یک زبانی لاله وار
ده زبانی نیز چون سوسن مکن.
سیدحسن غزنوی.
از این آشنایان بیگانه خوی
دورویی نگر یک زبانی مجوی.نظامی.

یک زخم.

[یَ / یِ زَ] (ص مرکب) کسی که به یک زخم کار دشمن تمام کند. (آنندراج). که به یک ضرب کار کسی را تمام کند. واحد یموت :
می و گرز یک زخم و میدان جنگ
نیامد جز از تو کسی را به چنگ.
فردوسی.
من آن گرز یک زخم برداشتم
سپه را همان جای بگذاشتم.فردوسی.
تیغ یک زخمت که او را هست دندان در شکم
خصم را الحق حریفی آب دندان آمده ست.
مجیر بیلقانی.
|| شمشیر یا گرزی که با یک ضربت کار کسی را تمام کند :
تنی چند را زان سپاه درشت
به یک زخم یک زخم چون سگ بکشت.
نظامی.
|| (اِخ) گرز سام نریمان. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل بعد شود.

یک زخم.

[یَ / یِ زَ] (اِخ) لقب سام بن نریمان است، چون او اژدهایی را به یک زخم کشته بود به آن ملقب گشت. (فرهنگ جهانگیری). لقب سام نریمان است به سبب آنکه اژدهایی را به یک زخم کشته بود. (برهان) (آنندراج) :
بشد سام یک زخم و بنشست زال
می و مجلس آراست بفراشت یال.
فردوسی (از آنندراج).
مرا سام یک زخم از آن [ از کشتن اژدها ]خواندند
جهانی به من گوهر افشاندند.فردوسی.

یک زخمی.

[یَ / یِ زَ] (حامص مرکب)حالت و چگونگی و عمل یک زخم :
صبح یک زخمی دوشمشیری
داد مه را ز خون خود سیری.نظامی.
ای قایم افصح القبایل
یک زخمی اوضح الدلایل.نظامی.

یک زده.

[یَ / یِ زَ دَ / دِ] (ص مرکب) در یک قاعده و در یک خط. (ناظم الاطباء). اما محتمل است که دگرگون شدهء یک رده باشد. (یادداشت مؤلف).

یک زمان.

[یَ / یِ زَ] (ق مرکب) دمی. لحظه ای. زمانی. اندک زمانی. مدت کمی. (یادداشت مؤلف) :
خِرَد تیره و مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان.فردوسی.
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی.فردوسی.
به کوپال و تیر و به گرز و کمان
بگشتند گردنکشان یک زمان.فردوسی.
ده شیر به رزم یک زمان کشت
ده گنج به بزم یک عطا کرد.مسعودسعد.
پیرامن سرای او فراگرفتند و او با خواص خویش یک زمان به مدافعت ایشان بایستاد و عاقبت هزیمت شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص387).
نبودی یک زمان بی یاد دلدار
وز آن اندیشه می پیچید چون مار.نظامی.
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش.نظامی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی.
سعدی (بوستان).
|| (ص مرکب) هم عصر. (آنندراج). هم عهد. (آنندراج) (ناظم الاطباء). معاصر. هم زمان. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فیزیک) حرکات و اثراتی که در زمان واحد با هم حادث شوند. اعمال و یا عکس العملهایی که همزمان با هم انجام شوند یا بروز کنند. همزمان.(1)
.
(فرانسوی)
(1) - Synchrone

یک ساعت.

[یَ / یِ عَ] (ق مرکب)یک ساعته. به درازی یک ساعت. به مدت یک ساعت. (ناظم الاطباء). زمان اندک :
تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تازان پس
به هر جانب که روی آری درفش کاویان بینی.
سنائی.
- صحبت یک ساعت؛ گفتگوی در مدت یک ساعت. (ناظم الاطباء). گفتگوی نه بس دراز.
- یک ساعت پرداختن؛ در مدت یک ساعت به انجام رسانیدن. (ناظم الاطباء).
|| زمان ناپایدار و فانی. (ناظم الاطباء).

یک ساعته.

[یَ / یِ عَ تَ / تِ] (ص نسبی) در مدت یک ساعت. در مدتی معادل یک ساعت. در همان یک ساعت. در زمان اندک : پلنگ گفت اگر مرا هزار جان باشد فدای یک ساعته رضا و فراغ ملک دارم. (کلیله و دمنه). کریم به یک ساعته دیدار و یک روزه معرفت انواع دلجویی و شفقت واجب دارد. (کلیله و دمنه).

یک ساعتی.

[یَ / یِ عَ] (ص نسبی)یک ساعته. در مدت یک ساعت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یک ساعته شود.

یک ساله.

[یَ / یِ لَ / لِ] (ص نسبی)منسوب به یک سال. || دارای یک سال. (ناظم الاطباء). که سالی بر او گذشته است. که سالی زیسته است. که مدت یک سال عمر اوست.
- یک ساله راه؛ راهی که به یک سال توان پیمود :
شنیدم به میزان یک ساله راه(1)
بکرد از بلندی به پستی نگاه.سعدی.
|| به مدت یک سال. برای یک سال :
بیاورد گردان کشورْش را
درم داد یک ساله لشکرْش را.فردوسی.
بیابان و یک ساله دریا و کوه
برفتیم با داغ دل یک گروه.فردوسی.
(1) - ن ل: شنیدم که مقدار یک روزه راه...، و در این صورت اینجا شاهد ما نیست.

یکسان.

[یَ / یِ] (ص مرکب، ق مرکب)برابر. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء). مساوی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). همانند. متساوی. هموار. بالسویه. (یادداشت مؤلف). سواء. (ترجمان القرآن) :
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یکدگرشان باز.رودکی.
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و خاک یکسان بود.فردوسی.
حال آدم چو حال من بوده ست
این دو حال است همسر و یکسان.
فرخی.
هیبت مجلس تو هیبت حشر است مگر
که بود مرد و زن و نیک و بد آنجا یکسان.
فرخی.
که و مه را سخنها بود یکسان
که یارب صورتی باشد بدینسان!
(ویس و رامین).
دل من با دل تو نیست یکسان
تو را دامن همی سوزد مرا جان.
(ویس و رامین چ کلکته ص175).
مرا مهر تو با جان هست یکسان
تو خود دانی که بیجان زیست نتوان.
(ویس و رامین).
ترکیب مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن با وی یکسان است. (تاریخ بیهقی). در مجلس امارت ترتیب رفتن و نشستن و برگشتن این دو تن... یکسان فرمودی. (تاریخ بیهقی).
مر این هر دو را هیچ دهقان عادل
چه گویی که یکسان و هموار دارد.
ناصرخسرو.
بد و نیک چون نیست امروز یکسان
چنان دان که فردا نباشند همبر.
ناصرخسرو.
سوی گاو یکسان بود کاه و دانه
به کام خر اندر چه میده چه جودر.
ناصرخسرو.
هر فصلی از فصلهای سال بر طبعی دیگر است و طبعهای شراب خوارگان نیز یکسان نباشد. (ذخیرهء خوارزمشاهی). انوشیروان جواب داد که در شرع میان خاص و عام و پادشاه و رعیت فرقی نیست که همگان در آن یکسانند و به مذهب این زندیق هم یکسان باشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص87).
اگر به خواسته یکسان نه ایم شاید از آنک
نه آدمیم و به اصل و نژاد یکسانیم.
مسعودسعد.
مرده بیدار کردن آسان است
غافل و مرده هر دو یکسان است.سنایی.
چون نقش واقعه... پیدا آمده باشد عاقل... و جاهل... یکسان باشند. (کلیله و دمنه).
از گدایی چون من و میری چو تو
عمر یکسان می ستاند سال و ماه.خاقانی.
صبح شما دمی است و دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه.
خاقانی.
نه هر تیغی بود با زخم همپشت
نه یکسان روید از دستی ده انگشت.
نظامی.
به دستش موم و آهن هست یکسان
به پیشش خواه موم و خواه سندان.نظامی.
مگو شیرین و شکّر هست یکسان
ز نی خیزد شکر شیرینی از جان.نظامی.
در آن خانه تو را یکسان نمایم
جهانی گر پرآتش گر پرآب است.عطار.
غم مخور شاد بزی زانکه غم و شادی تو
همه چون می گذرد پیش خِرَد یکسان است.
اثیر اومانی.
گر به صورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بدی.مولوی.
چو کار با لحد افتاد هر دو یکسانند
بزرگتر ملک و کمترینه بازاری.سعدی.
چو در چشم شاهد نیاید زرت
زر و خاک یکسان نماید برت.سعدی.
تربیت یکسان است ولیکن طبایع مختلف. (گلستان). هرکه طمع یکسو نهد کریم و بخیلش یکسان نماید. (گلستان).
ابر شو تا که چو باران ریزی
بر گل و خس همه یکسان ریزی.جامی.
- یکسان شدن؛ مانند هم شدن. (ناظم الاطباء) :
چرا بر چرخ گردنده کواکب
همه یکسان نشد چون شمس ازهر.
ناصرخسرو.
چونانکه سوی تن دو در باغ گشادند
یکسان شودت بر در جان منظر و مخبر.
ناصرخسرو.
معنی جفّ القلم کی این بود
که جفاها با وفا یکسان شود.مولوی.
خاک چندان از آدمی بخورد
که شود خاک و آدمی یکسان.سعدی.
- یکسان کردن؛ یکسانیدن. یکسان نمودن. برابر ساختن. (یادداشت مؤلف).
|| یک جور. یک طور. (یادداشت مؤلف). دارای یک جهت و یک ترتیب و یک طریق. (ناظم الاطباء). بر گونهء واحد. بر یک حال :
چو پیروز گشتی بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند.فردوسی.
برملا از خوارزمشاه شکایت کرده و سخنان ناملایم گفته تا بدان جای که کار جهان یکسان بنماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص327).
با خلق راه دیگر هزمان مباز تو
یکسان بزی اگر نه ز اصحاب بابکی.
اسدی.
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
ناصرخسرو.
|| موافق. همدستان :
همه اندر ثنای من یک لفظ
همه اندر هوای من یکسان.
مسعودسعد (دیوان ص382).
|| معتدل. (یادداشت مؤلف) :
همی تاخت یکسان چو روز شکار
به بازی همی آمدش روزگار.فردوسی.
|| متشابه الاجزاء. (یادداشت مؤلف) : زمین جسمی است یکسان... و آب جسمی است یکسان... و هوا جسمی است یکسان... و آتش جسمی است یکسان. (ذخیرهء خوارزمشاهی). هریک از این چهار [ یعنی آتش و هوا و آب و خاک ] جسمی است یکسان و جزوی از وی مخالف جزوی دیگر نیست. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
- اندامهای یکسان؛ اعضاء بسیط چون گوشت و استخوان و خون و رگ و غضروف و مانند آن، مقابل اندامهای آلیه و اعضاء مرکبه مانند دست و پای و معده و سر و گردن و غیره. (یادداشت مؤلف). چیزها که تن مردم بدان برپای بود شش چیز است، یکی مادهء چهارگانه است که تن مردم از آن فراهم آورده شده است و این ماده ها یکی آتش است و یکی آب و یکی هوا و یکی خاک است و دوم اندامهای یکسان است و اندامهای یکسان فراهم نهاده اند و درهم پیوسته. و اندامهای یکسان آن اندامهاست که هر پاره ای از آن بگیری همان نام و همان صفت دارد که در دیگر پاره ها چون استخوان و گوشت و پوست و غیر آنها چنانکه مثلاً گوشت سر همان نام و همان صفت دارد که گوشت پای و استخوان و پوست و غیر آن همچنین. و اندامها که اندامهای یکسان فراهم نهاده است و درهم پیوسته چون دست و پای و غیر آن که از استخوان و رگ و پی و گوشت و عضله و پوست فراهم آمده است و درهم پیوسته و به تازی آن را بسیط و متشابه الاجزاء نیز گویند. و این را مرکب گویند و الاعضاء الاَلیة نیز گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
|| ساده و بی نقش، مقابل سوزن کرد. (یادداشت مؤلف) :
هرچه کردش بهار سوزن کرد
تیرماهش همی کند یکسان.
مسعودسعد (دیوان ص410).
|| یکسون. (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا). همیشه و بردوام. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) :
فرق سرت سبز باد همچو سر سرو
تا که سر سرو سبز باشد یکسان.سوزنی.
دایم دل تو حزین نماند
یکسان فلک این چنین نماند.نظامی.
- به یکسان؛ دائم. همیشه و بردوام :
بود سال سی وشش اکنون تمام
که رفته ست یوسف علیه السلام
به یکسان پدر خون چکاند همی
به رخ بر ز خون سیل راند همی.
شمسی (یوسف و زلیخا).

یکسانی. [یَ / یِ] (حامص مرکب)برابری. مساوات. تساوی. استواء. (یادداشت مؤلف). یکسان بودن. || اعتدال. (یادداشت مؤلف).

یکسانیدن.

[یَ / یِ دَ] (مص جعلی مرکب) برابر ساختن. یکسان نمودن. (از آنندراج). یکسان کردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یکسان شود.

یک سخن.

[یَ / یِ سُ خُ / خَ] (ص مرکب، ق مرکب) یک کلام. یک حرف. (یادداشت مؤلف). بی سخن گفتن و چانه زدن : بعد از قعود و قیام و سخت و سست در کلام گفت یک سخن وزن این هر دو سه مثقال است و بر چهارسوی بازار پنج شش که خدای هفت روز است تا به ده گونه شفاعت بیست دینار از ما می خرند و ما نمی فروشیم. (ترجمهء محاسن اصفهان ص55). || هم عقیده. هم آواز. (یادداشت مؤلف). هم قول :
که با او بود یکدل و یک سخن
بگوید به مهتر که کن یا مکن.فردوسی.
این مهتران که نشسته اند با من در این یک سخنند. (تاریخ بیهقی).
- یک سخن شدن؛ هم آواز شدن. هم عقیده شدن. هم سخن شدن. یک زبان شدن :
بترسید از آن لشکر اردوان
شدند اندر این یک سخن یک زبان.
فردوسی.
تو با دوست یکدل شو و یک سخن
که خود بیخ دشمن برآید ز بن.
سعدی (بوستان).
- یک سخن گشتن؛ یک سخن شدن. هم آواز و هم قول شدن : چون این دو لشکر بزرگ و رایهای مخالف یک رویه و یک سخن گشت همه روی زمین را بدیشان قهر توان کرد. (تاریخ بیهقی).

یک سر.

[یَ / یِ سَ] (ص مرکب، ق مرکب) دارای یک سر. آنکه یک سر دارد. (یادداشت مؤلف).
- یک سر و دوگوش؛ لولو. کخ. بُغ. فازوع. (یادداشت مؤلف) :
گریه مکن بچه به هوش آمده
بخواب جونم یک سر و دوگوش آمده.
دهخدا.
|| مطیع یک رئیس. (ناظم الاطباء). || به اندازهء سری. به اندازهء سر یک نفر.
- یک سر و گردن؛ به اندازهء بلندی سر و گردنی :
از آن زمان که من او را مثل زدم به سپهر
سپهر یک سر و گردن ز فخر بالیده.
ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج).
ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاد مژگانش
کمان پرزور چون باشد خدنگ او رسا باشد.
صائب (از آنندراج).
قدت ز سرو یک سر و گردن بود بلند
شمشاد سایه پرور نخل جوان توست.
ابوالبرکات منیر (از آنندراج).
- یک سر و هزار سودا؛ شخصی که چندین خیالات لاطائل در سر داشته باشد در حق او این مثل صادق می آید. (آنندراج).
|| یک سوی. از یک جانب تنها. (یادداشت مؤلف) :
چه خوش بی مهربانی از دو سر بی
که یک سر مهربانی دردسر بی.باباطاهر.
همه هم گروهه به یک سر زنند
به یک بارگی بر سکندر زنند.نظامی.
|| سراسر باشد یعنی از یک سر چیزی تا سر دیگرش به یک نسبت باشد. (برهان). یک چیز تمام. (از آنندراج). از آغاز تا انجام. (ناظم الاطباء). پاک. با تمامی اجزاء. از سر تا بن. || سراسر. با هم. (ناظم الاطباء). از سر تا بن. از آغاز تا سرانجام. تماماً. کلاً. (یادداشت مؤلف). سربه سر. سرتاسر :
چو نزدیک ضحاک آمد شگفت
سخنهای جمشید یکسر بگفت.فردوسی.
شد آن شهر آباد یکسر خراب
به سر بر همی تافتی آفتاب.فردوسی.
چو در خانه شد آتشی برفروخت
همه آلت خویش یکسر بسوخت.فردوسی.
ز دادش جهان یکسر آباد بود
دل زیردستان بدو شاد بود.فردوسی.
تکژ نیست گویی در انگور او
همه شیره دیدیم یکسر رزش.ابوالعباس.
پس بفرمود شاه تا همه را
گرد کردند پیش او یکسر.فرخی.
خمی ز گردش دریا به راه پیش آمد
گسسته شد ز ره امّید مردمان یکسر.
فرخی.
ز روزی که تو کف خود برگشادی
همه شهر دینار گشته ست یکسر.فرخی.
این هوای خوش و این دشت دلارام نگر
وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر.
فرخی.
زمین زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی.
هرکه را شعری بری یا مدحتی پیش آوری
گوید این یکسر دروغ است ابتدا تا انتها.
منوچهری.
از سخای تو ناگوار گرفت
خلق را یکسر و منم ناهار.لبیبی.
چهارپای گوزکانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب).
تا نشناسی تو خداوند را
مدح تو او را همه یکسر هجاست.
ناصرخسرو.
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر.
ناصرخسرو.
برده گشتند یکسر این ضعفا
وان دو صیاد هریکی نخاس.ناصرخسرو.
همه ورزکاران اویند یکسر
مسلمان و ترسا که زنار دارد.ناصرخسرو.
جهان شده ست منور ز فر طلعت تو
ز آفتاب منور شود جهان یکسر.امیرمعزی.
چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی
ولایت بستد و بگرفت گنج و ملک او یکسر.
امیرمعزی.
سلطان بلنداختر شاهنشه دین پرور
شاهی که ستد یکسر جباری جباران.
امیرمعزی.
یکسر ولایت غارت کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
یک ماه روزه داشت و پس از اتفاق عید
بستند عقد بر همه آفاق یکسرش.خاقانی.
بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است
سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم.
خاقانی.
پس این گوهر از گوش بستد زبانش
به صد عذر در پایت افشاند یکسر.
خاقانی.
کسری و ترنج زر پرویز و ترهء زرین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان.
خاقانی.
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او قیامتی برخاست.نظامی.
ملک نیز آنچه در ره دید یکسر
یکایک بازگفت از خیر و از شر.نظامی.
جهانداران شده یکسر پیاده
به گرداگرد آن مهد ایستاده.نظامی.
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن.نظامی.
شربت و ادویه و اسباب او
از طبیبان ریخت یکسر آبرو.مولوی.
ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ.
؟ (از صحاح الفرس).
دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد.
حافظ.
|| بی استثناء. همه. پاک. بالتمام. جمله. (یادداشت مؤلف). همه باهم. همگی :
همه برگرفتند یکسر خروش
تو گفتی که ایران برآمد به جوش.فردوسی.
به ما گفت یکسر همه مهترید
نگر تا کسی را به کس نشمرید.فردوسی.
چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما دل نهادیم یکسر به بزم.فردوسی.
دروغ است یکسر همه گفت اوی
نباشد جز از اهرمن جفت اوی.فردوسی.
چو پولی است این مرگ انجام کار
بر این پول دارند یکسر گذار.
اسدی (گرشاسب نامه ص356).
بلکه گر دیو سخن گوید و بی راه است
عامه گمره تر دیوند همه یکسر.ناصرخسرو.
حصار و خانه چو از خانیان تهی کردند
شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر.
امیرمعزی.
ملک فرمود تا یکسر غلامان
برون رفتند چو کبک خرامان.نظامی.
به سان پرّ طوطی کوه و صحرا
همه یکسر پر از مرجان و دیبا.نظامی.
پیران قبیله نیز یکسر
بستند بر این مراد محضر.نظامی.
- یکسر کسی را بودن؛ سراسر و جمیعاً و بالتمام ازآنِ او بودن :
همه پادشاهان مرا لشکرند
سپاهی و شهری مرا یکسرند.فردوسی.
|| تنها. (برهان) (آنندراج). منحصراً :
مایهء تخم همه خیرات یکسر راستی است
راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب.
ناصرخسرو.
غافل منشین که از این کارکرد
تو غرضی یکسر و دیگر هباست.
ناصرخسرو.
کسی کو پی رهبر و پیر گردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
ناصرخسرو.
|| مستقیم. یکراست. مستقیماً. بلاواسطه. (از یادداشت مؤلف). بلاتوقف در جایی و مقامی. (آنندراج). به خط مستقیم :
به گفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند.فردوسی.
یکسر به میدان کوشک یعقوبی آمد. (تاریخ سیستان). فرمان چنان است این خیلتاش را که... چون آنجا رسید یکسر... به سرای فرودرود. (تاریخ بیهقی). از کسی باک ندارد و یکسر تا آن خانه می رود و قفلها بشکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص117). بوسهل گفت فرمانبردارم. زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر به دیوان خواجه آمد. (ایضاً ص115). آن زنگیان خود به زیر قلعه فرونیامده بودند و یکسر پیش شه ملک رفتند. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی). شاه اسکندر او را کرامت کرد و یکسر در شهر رفت و به ایوان شاه کید فرودآمد. (اسکندرنامه نسخهء نفیسی).
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر.
نظامی.
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم.
حافظ.
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت.
حافظ.
|| ناگهان. (از برهان) (ناظم الاطباء). غفلةً. (ناظم الاطباء). ناگاه. (آنندراج). || به یک ضربت. || هم جنس. (ناظم الاطباء). || فوری. بدون درنگ.

یک سراسر.

[یَ / یِ سَ سَ] (ص مرکب، ق مرکب) یکسر. (آنندراج) :
آن جوهرم که می شکنند از براش سر
باور کنی اگر ببری یک سراسرم.
باقر کاشی (از آنندراج).
|| یکسر. از یک جانب. یکسو :
وسعت ملک جنون هم یک سراسر بیش نیست
منتهای منزل چاک گریبان دامن است.
مخلص کاشی (از آنندراج).
و رجوع به یکسر شود.

یکسره.

[یَ / یِ سَ رَ / رِ] (ص نسبی، ق مرکب) مجرد. تنها. منفرد و بدون همسر. (ناظم الاطباء). || تنها برای یک سر. برای رفتن تنها بی بازگشت. مقابل دوسره. (یادداشت مؤلف). || کاملاً. بالمره. (یادداشت مؤلف) :
یا دوستی صادق یا دشمنی ظاهر
یا یکسره پیوستن یا یکسره بیزاری.
منوچهری.
|| یک طرفه. یک طرفی. فیصله یافته. تمام شده.
- یکسره شدن؛ پایان یافتن و بر کسی قرار گرفتن کار :
نوشتند نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
که شد ترک و چین شاه را یکسره
به آبشخور آمد پلنگ و بره.فردوسی.
- یکسره کردن؛ به نحوی خاتمه دادن کاری را: با شمشیر دوسره کار را یکسره کنیم. (یادداشت مؤلف). قطع و فصل کردن. به انجام رساندن. از حالت بلاتکلیفی درآوردن.
|| یک بارگی. (ناظم الاطباء). یک باره و یک بارگی. (آنندراج) (برهان). یکسر. یکرهه. تماماً. از سر تا بن. سراسر. سرتاسر. از ابتدا تا انتها. (یادداشت مؤلف) :
گل صدبرگ و مشک و عنبر و سیب
یاسمین سپید و مورد به زیب
این همه یکسره تمام شده ست
نزد تو ای بت ملوک فریب.رودکی.
کمان گروههء زرین شده محاقی ماه
ستاره یکسره غالوکهای سیم اندود.
خسروانی.
جهان را کند یکسره زیر پی
بباشد سزاوار دیهیم کی.دقیقی.
عنان را بپیچید بر میسره
زمین شد چو دریای خون یکسره.
فردوسی.
همه یکسره نیز جنگ آوریم
بدو دشت پیکار تنگ آوریم.فردوسی.
جهانی پر از داد شد یکسره
همی روی برگاشت گرگ از بره.فردوسی.
چو نان را بخوردن گرفت اردشیر
بیامد همانگه یکی تیز تیر
نشست اندر آن پاک فربه بره
که تیر اندر آن غرق شد یکسره.فردوسی.
شکر جست و بادام و مرغ و بره
که آرایش خوان کند یکسره.فردوسی.
بیاراست با میمنه میسره
تو گفتی زمین کوه شد یکسره.فردوسی.
دشوار جهان گشته بر او یکسره آسان
و آسان جهان بر دل بدخواهش دشوار.
فرخی.
دگر نخواهم گفتن همی سرود و غزل
که رفت یکسره(1) مقدار و قیمت سرواد.
لبیبی.
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب.
منوچهری.
در این بیم بودند و غم یکسره
که گشتاسب زد ویله ای از دره.اسدی.
فکندندشان تن به ره یکسره
سرانْشان زدند از بر کنگره.
اسدی (گرشاسب نامه ص227).
کار جهان همچو کار بیهش و مستان
یکسره ناخوب و پر ز عیب و عوار است.
ناصرخسرو.
هرگز ملکی ملک به بیگانه نداده ست
شو نامهء شاهان جهان یکسره برخوان.
ناصرخسرو.
از دیدن دگردگر آیینش
دیگر شده ست یکسره آیینم.ناصرخسرو.
خلق همه یکسره نهال خدایند
هیچ نه برکن از این نهال و نه بشکن.
ناصرخسرو.
میش و بز و گاو و خر و پیل و شیر
یکسره زین جانور اندر بلاست.
ناصرخسرو.
دشمن عدلند و ضد حکمت اگرچند
یکسره امروز حاکمند و معدل.
ناصرخسرو.
چونکه به جای تو در این چرخ پیر
خلق به جان یکسره ناایمن است.
ناصرخسرو.
به درگاه ما یکسره سر نهید
هلاک سر خویش بر در نهید.نظامی.
|| مستقیماً. مستقیم. (یادداشت مؤلف) :
بدین سان گرانمایه های سره
فرستاد با قاصدی یکسره.نظامی.
|| دو دوست که دارای یک فکر و اندیشه باشند. || یک باره و یک دفعه. (ناظم الاطباء). || نقشه ای از نقشه های قالی. (یادداشت مؤلف). || در بیت زیر ترکیب یکسره شدن ظاهراً به معنی همدست شدن و برابر شدن آمده است. یکی شدن. یکسان شدن (در عمل و کار) :
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند
بُد کسی نیز که با دزد همی یکسره شد.
لبیبی (از تاریخ بیهقی).
|| همگی. جملگی. همه. بدون استثناء. (یادداشت مؤلف) :
همه یکسره کدخدای دهید
زن و مرد بر مهتران بر مهید.فردوسی.
سپه یکسره دست برداشتند
نیایش از اندازه بگذاشتند.فردوسی.
سپه یکسره پیش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند.فردوسی.
یکسره میره همه باد است و دم
یکدله میره همه مکر و مری ست.
حکیم غمناک.
بهانه قضا و قدر دان و بس
همه بیش و کم یکسره در قضاست.
ناصرخسرو.
آنها کجا شدند و کجا اینها
زین بازپرس یکسره دانا را.ناصرخسرو.
آزاد و سرفرازی چون سرو غاتفر
بر خواجه زادگان سمرقند یکسره.سوزنی.
زانکه جهان یکسره گردد خراب
گر ببری سلسلهء آسمان.خاقانی.
هر سر مه به برج تو بچهء نو برآورد
یکسره برج او شود قصر دوازده دری.
خاقانی.
دور فلکی یکسره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل.
حافظ.
(1) - ن ل: یکرهه، و در این صورت شاهد این کلمه نیست.

یکسری.

[یَ / یِ سَ] (ق مرکب) کاملاً. تماماً. (یادداشت مؤلف). یکسر. یکسره :
گرم نزد سالار توران بری
بخوانم بر او داستان یکسری.فردوسی.
کاشکی آن ننگ بودی یکسری
تا نرفتی بر وی آن بد داوری.مولوی.
و رجوع به یکسره شود.

یکسریدن.

[یَ / یِ سَ دَ] (مص جعلی مرکب) مجتمع گردیدن به جایی. (آنندراج). رجوع به یکسر و یکسره شود.

یک سنگ.

[یَ / یِ سَ] (اِ مرکب) آن مقدار از آب که آسیاب را به گردش می آورد. (آنندراج). آسیاگرد.

یکسو.

[یَ / یِ] (اِ مرکب، ص مرکب) یک جهت. یک جانب. (از آنندراج). یک کنار. در یک کنار.
- از یک سو؛ از جهتی. از جانبی :
ز یکسو ملک را بر کار می داشت
ز دیگر سو نظر بر یار می داشت.نظامی.
|| به کنار. (ناظم الاطباء). دور. بافاصله. برکنار :
یکی تخت زرین بر آن تیغ کوه
از انبوه یکسو و دور از گروه.فردوسی.
- از راه یکسو؛ از راه برکنار : جمله جامه و اسب از آب چشمش آغشته گشت، توبه ای کرد نصوح و روی از راه یکسو نهاد، شبانی را دید نمدی پوشیده و کلاهی از نمد بر سر نهاده. (تذکرة الاولیاء).
- به یکسو؛ بر یک جانب. بر یک کنار. بافاصله. با اندک فاصله. دورترک :
به لشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و به یکسو ز انبوه بود.فردوسی.
- به یکسو بردن؛ به کنار بردن. از راه دور کردن :
خبر شد که آمد ز ایران سپاه
گله برد باید به یکسو ز راه.فردوسی.
- به یکسو کشیدن؛ به جایی بردن. به سویی بردن :
ز دریا به مردی به یکسو کشید
برآمد به خشکی و هامون بدید.فردوسی.
- یکسو (یک سوی) بودن؛ جدا بودن. برکنار بودن. دور بودن :
تو گفتی که من بد زن و جادویم
ز پاکی و از راستی یکسویم.فردوسی.
دانه همه چیزی جز از آن چیز که راهش
یکسو بود از ملت پیغمبر مختار.فرخی.
- یکسو شدن؛ به کنار رفتن. به کنار شدن. (ناظم الاطباء). دور شدن. فاصله گرفتن :
چنین گفت کز راه یکسو شوید
شب و روز از تاختن نغنوید.فردوسی.
گر از راه و بیراه یکسو شوی
و گرنه نهمت افسر بدخویی.فردوسی.
دل نمی داد که از پای قلعهء کوهتیز یکسو شویمی. (تاریخ بیهقی ص318). گفت بروم و این بدره را پنهان کنم تا اگر کاروان بزنند این بضاعت سازم. چون از راه یکسو شد خیمهء فضیل بدید. (تذکرة الاولیاء). خواهر او چون تصرف او در خروج و اموال بدید به یکسو شد. (جهانگشای جوینی).
- || مجانبه. تجنب. (یادداشت مؤلف). مجانبه. (تاج المصادر). دوری کردن. کناره گرفتن. اجتناب کردن :
به هستیش باید که خستو شوی
ز گفتار بیکار یکسو شوی.فردوسی.
- || بیزار شدن. بری گشتن : خدا و رسول از من یکسو شدند. (تاریخ بیهقی ص318). یکسو شده ام از خدا و رسولش. (تاریخ بیهقی ص318).
به یکی کنج درخزیدستم
وز همه دوستان شده یکسو.سوزنی.
- || خارج و بیرون شدن. کنار گذارده شدن :چون بی فرمان ما هجرت کرد از خدمت ما یکسو شد. (قصص الانبیاء ص133).
- || برطرف شدن. از میان بشدن. رفتن. (یادداشت مؤلف) :
روزه یکسو شد و عید آمد و دلها برخاست
می ز خمخانه به جوش آمد می باید خواست.
حافظ.
- || بی راه شدن. آواره شدن. (از ناظم الاطباء).
- || به انجام رسیدن. پایان یافتن.
- یکسو کردن؛ جدا کردن. (ناظم الاطباء). یکسو نمودن. یکسو ساختن. به یکسو کردن. پس کردن. کنار زدن. (یادداشت مؤلف). عزل. تعزیل. (منتهی الارب).
- || منع نمودن. (آنندراج).
- || یکسره کردن. فیصله بخشیدن :
هرچه باداباد حرفی چند می گویم به او
کار خود در عاشقی این بار یکسو می کنم.
مصطفی میرزا نوهء شاه طهماسب صفوی (از آنندراج).
- یکسو نهادن؛ به سویی نهادن. منتقل کردن. جدا کردن از چیزی. (آنندراج).
- || فراموش کردن. کنار گذاشتن : از سر رکاکت رأی حق جوار مبارک او یکسو نهد. (المعجم).
- || کنار گذاشتن :
خشم گیری، جنگ جویی چون بمانی از جواب
خشم یکسو نه، سخن گستر که شهر آوار نیست.
ناصرخسرو.
چون طمع یکسو نهادم پایمردی گو مخیز
چون زبان اندرکشیدم ترجمانی گو مباش.
سعدی.
یک دم آخر حجاب یکسو نه
تا برآساید آرزومندی.سعدی.

یک سوار.

[یَ / یِ سَ] (ص مرکب)یک سواره. دلاور. (ناظم الاطباء) :
نوروز دواسبه یک سواری ست
کآسیب به مهرگان برافکند.خاقانی.
|| سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست. (ناظم الاطباء). تک سواره. سپاهی داوطلب و دل انگیز. منفرد. چریک مستقل که وابسته به دسته ای و گروهی نباشد : سالاران یک سواران را نصیحتها کردند و امیدها دادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص633). ازآنِ من آسان است که بر جای دارم و اگر ندارمی تاوان توانمی داد و ازآنِ یک سواران و خرده مردم دشوارتر. (ایضاً ص259).
اگر پای بندی رضا پیش گیر
و گر یک سواری سر خویش گیر.
سعدی (بوستان).
و رجوع به یک سواره شود.

یک سوارگان.

[یَ / یِ سَ رَ / رِ] (اِ مرکب) جِ یک سواره، به معنی سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست. (یادداشت مؤلف) : یک سوارگان را همه در مضرت گرسنگی و بی ستوری می بینیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص628). حال غلامان این بود و یک سوارگان نظاره می کردند. (ایضاً ص634). گفتند یک سوارگان کاهلی می کنند. (ایضاً ص631). و رجوع به یک سواره شود.

یک سواره.

[یَ / یِ سَ رَ / رِ] (ص نسبی) یک سوار. یکه سوار. بهادر. یکه تاز. (آنندراج). || یک سوار. چریک و سپاهی مستقل که وابسته به دسته و گروهی نیست. سوار سپاهی که در لشکر صاحب هیچ رتبت لشکری نیست :
نیاسود یک تن ز خورد و شکار
هم آن یک سواره هم آن شهریار.فردوسی.
به رامش نهادند یک روی روی
هم آن یک سواره هم آن نامجوی.فردوسی.
یعقوب [ ابن لیث ] مهتر ایشان را خلعت داد و نیکویی [ کرد و گفت ] هرکه از شما سرهنگ است امیر کنم و هرکه یک سواره است سرهنگ کنم و هرچه پیاده است شما را سوار کنم. (تاریخ سیستان). عبدالرحمن بن سمره مهلب بن ابی صفره را به هندوستان فرستاد و سپاهسالاری داد که تا اینجا [ سیستان ] بود یک سواره بود. (تاریخ سیستان). || یک اسبه. (برهان). جریده. زبده. (یادداشت مؤلف). سوار زبده. سوار تنها :
به روز معرکه این پردلی و پرجگری ست
که یک سواره شود پیش لشکر جرار.فرخی.
چو ماه با حشمی یک سواره چون خورشید
شکسته صد صف دشمن به یک سوار تو باد.
سوزنی.
سلطان یک سوارهء تو آنکه تا ابد
از بهر تو برآید از خاور آفتاب.خاقانی.
بیا تا یک سواره برنشینیم
ره مشکوی خسرو برگزینیم.نظامی.
شه چو تنگ آمدی ز تنگی کار
یک سواره برون شدی به شکار.نظامی.
حقیقت شد ورا کآن یک سواره
که می کرد اندر او چندان نظاره.نظامی.
خسرو یک سواره را بر رخ نطع نیلگون
لعل تو طرح می نهد روی تو مات می کند.
عطار.
ناگاه اسبان ایشان را براند و لشکریان را فروگرفت ساربان یک سواره با خاتون خود بگریخت. (جامع التواریخ چ بلوشه ص444). از آواز نفیر و سورنا بیدار شد و یک سواره مجال فرار یافت. (حبیب السیر ج3 ص260).
پیاده وار مکرر سپهر سرکش را
فکنده در جلو خویش یک سوارهء دل.
صائب (از آنندراج).
|| کنایه از آفتاب عالمتاب باشد. (برهان) (از آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء).
- سلطان یک سوارهء گردون؛ یک سوارهء چرخ. کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف) :
با هر پیاده پای دواسبه فلک دوان
سلطان یک سوارهء گردون مسخرش.
خاقانی.
سلطان یک سوارهء گردون به جنگ دی
بر چرمه تنگ بندد و هرا برافکند.
خاقانی.
- یک سوارهء چرخ؛ کنایه از خورشید است :
بامدادان که یک سوارهء چرخ
ساخت بر پشت اشقر اندازد.خاقانی.

یکسوکا.

[یُ کُ] (اِخ)(1) شهر و بندری است به ژاپن در ناحیت هوند و بیش از دویست وپنجاه هزار تن جمعیت دارد. و از مراکز صنعتی ژاپن به شمار می رود. (از لاروس).
(1) - Yokosuka.

یک سوم.

[یَ / یِ سِ وُ / سِوْ وُ] (اِ مرکب)سه یک. یک ثلث. ثلث. یک جزء از سه جزء چیزی.

یکسوم.

[یَ] (ع ص) اکسوم. روضة یکسوم؛ مرغزار تر و تازه و نمناک. || مرغزار انبوه و برهم نشسته گیاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

یکسوم.

[یَ] (اِخ) ابن ابرهة الاشرم. دومین ملک حبشی که بر یمن حکومت کرد. صاحب مجمل التواریخ والقصص می نویسد: «پس ابرهة بن الاشرم پادشاه گشت و او اصحاب الفیل است آنکه کید او در تفصیل بود و اندر عهد او مولود پیغامبر بود علیه السلام. از بعد او پسرش یکسوم پادشاهی کرد و سیرت ایشان زشت گشت در یمن و بیداد پیشه گرفتند. یکسوم هفده سال پادشاهی کرد». (مجمل التواریخ والقصص ص171).

یکسون.

[یَ / یِ] (ص مرکب، ق مرکب)یکسان بود. (فرهنگ اسدی). یکسونه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یکسان و برابر و هموار. (ناظم الاطباء) :
تویی آراسته بی آرایش
چه به کرباس و چه به خز یکسون.
بوشعیب (از فرهنگ اسدی).
مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته اند: لغت نامهء اسدی در اول و سپس سایر لغت نامه ها آن را صورتی از یکسان گمان برده و این بیت بوشعیب را شاهد آورده اند. بی شبهه این کلمه «واکسون» بوده است، مرکب از «واو» عطف و «اکسون» جامهء معروف و اسدی یا قطران آن را غلط خوانده اند و سپس پاره ای لغت نویسان آن را «یکون» خوانده اند و هم «یکونه» از آن ساخته اند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یکسونه شود. || همیشه و بردوام. (ناظم الاطباء). || یک سو. کنار :
شما را همان به که بیرون شوید
سر خویش گیرید و یکسون شوید.؟

یکسونه.

[یَ / یِ نَ / نِ] (ص مرکب، ق مرکب) به معنی یکسون است که برابر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). یکسان. (اوبهی). مساوی. هموار. (ناظم الاطباء). || همیشه و بردوام. (برهان) (از ناظم الاطباء). و رجوع به یکسون شود.

یکسونیدن.

[یَ / یِ دَ] (مص جعلی مرکب) یکسانیدن و برابر کردن. (آنندراج). هموار کردن و برابر ساختن. (ناظم الاطباء). و رجوع به یکسون شود.

یک سویه.

[یَ / یِ سو یَ / یِ] (ص نسبی) یک سو. منسوب به یک سو. یک طرفه.
- یک سویه کردن؛ یکسو کردن. یکسو ساختن. فیصل کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب یکسو کردن در ذیل مدخل یکسو شود.

یک سی ام.

[یَ / یِ اُ] (اِ مرکب) سی یک. یک حصه از سی حصه. یک جزء از سی جزء چیزی.

یک شاخ.

[یَ / یِ] (ص مرکب، ق مرکب)که دارای یک شاخ باشد. که شاخی تنها دارد. || که یک شاخه دارد. که یک شعبه دارد. || بر یک دوش. با یک دوش. (یادداشت مؤلف). یک وری: فلان کس قبایش را یک شاخ روی شانه اش انداخته بود. (از فرهنگ لغات عامیانه).
- یک شاخ افکندن عبا و لباده و چادر؛ تنها به یک دوش برداشتن آن را. (یادداشت مؤلف). آن است که زن سلیطه از راه شوخی چادر خود را به یک طرف اندازد. (آنندراج) :
بسوزیم بر دختر رز سپند
که از شیشه یک شاخ چادر فکند.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب یک شاخ کردن شود.
- یک شاخ چادر؛ چادر یک پهن که از میان دوخته نباشند. (آنندراج).
- یک شاخ کردن؛ بر یک دوش افکندن چادر و عبا و مانند آن. (یادداشت مؤلف). یک شاخ افکندن.
|| مصمم و عازم و ستهنده. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یک شاخ شدن شود.
- یک شاخ شدن؛ مصمم و عازم و ستهنده شدن در کاری. (یادداشت مؤلف).

یک شبه.

[یَ / یِ شَ بَ / بِ] (ص نسبی)هر چیز که بر او یک شب گذشته باشد چون طفل یک شبه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر
کاین طفل یک شبه ره صدساله می رود.
حافظ.
|| که شب اول زیستن یا پیدا آمدن او بود، چون هلال یک شبه.
- ماه (مه) یک شبه؛ هلال :
رو ملک دو عالم به مه یک شبه بفروش
گو زهد چهل ساله به هیهات برآرید.
سعدی.
قبول منت احسان ز آفتاب مکن
که ماه یک شبه را منتش دوتا کرده ست.
صائب.
|| به مدت یک شب. شبی :
این یک شبه خلوت که به هر هفته مرا هست
حقا که به شش روز مسلم نفروشم.
خاقانی.
حاصل شش روز و خرج چل صباح
یک شبه خرجش که فرمایی فرست.
خاقانی.
لاجرم بهر یک شبه طربت
برگ صد سالم از حزن کردی.خاقانی.
|| (اِ مرکب) نوعی از جامهء بسیار نازک از ابریشم که شب زفاف داماد و عروس را معجر از آن سازند و آن را در عرف هند لاهی گویند. اما آنچه از زباندانان شنیده شده معجری است که از کاه سازند و خیلی نازک می باشد و زیاده بر یک شب مدار نکند. (آنندراج). نوعی از پارچهء سپید که با تارهای زر آن را زردوزی کرده باشند. (ناظم الاطباء) :
چو خورشید خاور نهان ساخت چهر
به زیور برآمد عروس سپهر
فزون گشت از کوکبش کوکبه
به سر کرده از ماه نو یک شبه.
سعید اشرف (از آنندراج).

یکشبه.

[یِ شَ بَ / بِ] (اِخ) دهی است از دهستان کاکاوند بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 40000گزی شمال باختری نورآباد و 2000گزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه، با 120 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یک شست.

[یَ / یِ شَ] (ص مرکب)هم نشین باشد و کنایه از دو رفیق و دو مصاحب هم هست. (برهان) (از آنندراج). هم نشین. مجالس. مصاحب. دو رفیق. (ناظم الاطباء). یک نشست.

یک ششم.

[یَ / یِ شِ شُ] (اِ مرکب)شش یک. سدس. یک از شش. یک سهم از شش سهم چیزی.

یک شصتم.

[یَ / یِ شَ تُ] (اِ مرکب)شصت یک. یک جزء از شصت جزء. از شصت حصه یک حصه.

یک شکم.

[یَ / یِ شِ کَ] (ق مرکب) به اندازهء شکم. به قدر شکم. آن مقدار که در یک نوبت خوردن سیری آرد.
- یک شکم سیر خوردن؛ خوردن چیزی آن قدر که یک شکم سیر تواند شد. (آنندراج) :
فلکش بر دهی نکرد امیر
که خورد یک شکم چغندر سیر.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
یک شکم شیردان و کیپا خورد
روزی چندروزه یک جا خورد.شیخ بهایی.

یکشنبد.

[یَ / یِ شَمْ بَ] (اِ مرکب) یکشنبه :
اگر توانی یکشنبه را صبوحی کن
کجا صبوحی نیکو بود به یکشنبد.
منوچهری.
و رجوع به یکشنبه شود.

یکشنبدی.

[یَ / یِ شَمْ بَ] (ص نسبی) که به یکشنبه بازبسته باشد. مربوط به روز یکشنبه. (لغت شاهنامه). متعلق به روز یکشنبه. (یادداشت مؤلف). خاص یکشنبه. منسوب به یکشنبه :
دگر هرچه گفتی ز پاکیزه دین
ز یکشنبدی روزه و آفرین
همه خواند بر ما یکایک دبیر
سخنهای شایستهء دلپذیر.فردوسی.
همین روزهء پاک یکشنبدی
ز هر در پرستیدن ایزدی.فردوسی.
و رجوع به یکشنبد و یکشنبه شود.

یکشنبه.

[یَ / یِ شَمْ بَ / بِ] (اِ مرکب) نام روز دویم از ایام هفته. (ناظم الاطباء). ترجمهء یوم الاحد است. (آنندراج). احد. (منتهی الارب). یکشنبد. روز دوم از روزهای هفته و آن پس از شنبه و پیش از دوشنبه است :
اگر توانی یکشنبه را صبوحی کن
کجا صبوحی نیکو بود به یکشنبد.
منوچهری.
یکشنبه است و دارد نسبت به آفتاب
بر روی آفتاب به من ده شراب ناب.
مسعودسعد.
روز یکشنبه آن چراغ جهان
زیر زر شد چو آفتاب نهان.نظامی.
- یکشنبهء بزرگ؛ عید فصح. (یادداشت مؤلف) : روز فصح ترسایان و مسلمانان، و آن روز یکشنبهء بزرگ باشد از آنجا بیرون آیند به صحن کنیسه. (مجمل التواریخ والقصص). و رجوع به فصح شود.
- یکشنبهء نو؛ نخستین یکشنبهء روزه گشادن است پس از روزهء بزرگ ترسایان که هفت هفته دارند. آغاز روزه از دوشنبه کنند و آخرش روز شنبه باشد و این یکشنبه روزه بگشایند و اندر این یکشنبه آلتها و افزارها و جامه ها نو کنند و بجکها و معاملتها از وی بشمرند. رجوع به التفهیم صص248-250 شود.
|| (اصطلاح نجوم) در علم احکام نجوم رب آن شمس است. و آن متعلق به آفتاب است. (یادداشت مؤلف).

یکشنبه.

[یِ شَمْ بَ / بِ] (اِخ) مرکز بلوک کیاکلا از توابع ساری و اشرف است. (یادداشت مؤلف).

یکشنبه بازار.

[یَ / یِ شَمْ بَ / بِ] (اِ مرکب) بازار دادوستد که روز یکشنبهء هر هفته تشکیل شود.

یکشنبه شب.

[یَ / یِ شَمْ بَ / بِ شَ] (اِ مرکب) شبی که فردای آن دوشنبه است. (یادداشت مؤلف). شب که به دنبال روز یکشنبه آید. شب دوشنبه.

یک شور.

[یَ / یِ] (ن مف مرکب) جامه و پارچه ای که یک بار شسته شده.
- یک شور پوشیدن جامه؛ جامه که واگردان ندارد. پوشیده و عوض نکردن جامه. (یادداشت مؤلف).

یک صدم.

[یَ / یِ صَ دُ] (اِ مرکب)صدیک. صدی یک. یک جزء از صد جزء چیزی.

یکصدی ذات.

[یَ / یِ صَ] (اِ مرکب)منصبی از مناصب. صاحبان آنندراج و غیاث می نویسند: بدان که منصب یکصدی ذات را دولک دام مقرر باشد چون یک روپیه را چهل دام باشد پس دولک دام را پنجهزار روپیه می شوند. (غیاث) (آنندراج).

یک طرف.

[یَ / یِ طَ رَ] (اِ مرکب، ق مرکب) یک سو و یک کناره و در یک کنار. (ناظم الاطباء).
- یک طرف افتادن؛ مقابل شدن. طرف شدن. (آنندراج).
- یک طرف شدن؛ یک طرف افتادن. مقابل شدن. طرف شدن. (غیاث).

یک طرفه.

[یَ / یِ طَ رَ فَ / فِ] (ص نسبی) منسوب به یک طرف. یک سویه. || در اصطلاح راهنمایی رانندگی، خیابان یا کوچه ای را گویند که وسایط نقلیه تنها از یک سو حق ورود بدان دارند و ورود از طرف مقابل ممنوع است. || از یک جهت. که فقط رعایت یک طرف شده باشد. که به سود یا به زیان یکی از دو طرف باشد: قضاوت یک طرفه نباید کرد.
- یک طرفه کردن کار خود را؛ آن را تسویه کردن. حل و فصل آن به طور قطع.

یک طرفی.

[یَ / یِ طَ رَ] (ص نسبی)یک جهتی. یک سمتی. یک سویی. از یک جانب. || فیصله. حل و فصل.
- یک طرفی شدن کار؛ به نحوی پایان یافتن و یک رویه شدن.
- یک طرفی کردن کار؛ به نحوی پایان دادن به کاری. یک رویه کردن. (یادداشت مؤلف).

یکغیاتس.

[یِ کِ] (اِخ)(1) ایالتی از ارمنستان قدیم. (یادداشت مؤلف).
(1) - Yekeghiatc.

یکفن.

[یَ / یِ فَ] (ص مرکب) ذوفن. متخصص. (یادداشت مؤلف). بی نظیر و کامل در یک فن :
ای ذونسب به اصل در و ذوفنون به علم
کامل تو در فنون زمانه چو یکفنی.
منوچهری.
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یکفن.
منوچهری.
آیا به چه فن تو را توان دیدن
ای در همه فن چو مردم یکفن.انوری.
وز آن سپس به جوان دگر گذر کردم
که بود در همه فنی چو مردم یکفن.انوری.
روبه یکفن نفس سگ شنید
خانه دو سوراخ به واجب گزید.نظامی.
پذیرفته از هر فنی روشنی
جداگانه در هر فنی یکفنی.نظامی.
یک تنم بهتر از دوازده تن
یکفنی بوده در دوازده فن.نظامی.
|| که تنها یک فن بداند. که آگاهی مختصر از فنون داشته باشد. کم اطلاع. مقابل بسیارفن و ذوفنون :
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
وین حکیمان دگر یکفن و او بسیارفن.
منوچهری.
چو هر ذوفنونی به فرهنگ و هوش
بسا یکفنان را که مالیده گوش.نظامی.

یک قبا.

[یَ / یِ قَ] (ص مرکب) یک لاقبا. درویش. فقیر. (یادداشت مؤلف). که فقط یک قبا بر تن دارد :
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
که حمله بر من درویش یک قبا آورد.
حافظ.
و رجوع به یک لاقبا شود.

یک قد.

[یَ / یِ قَ] (ص مرکب) هم قد. دارای یک اندازه و یک بالا. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب) به اندازهء قامتی. به بالای مردی یا زنی.
- یک قدِ آدم؛ مقدار قد آدم. (آنندراج) :
زد به سنگ آهن که افروزد چراغ خویش را
یک قد آدم علم شد آتش و فرهاد سوخت.
محمد اسحاق شوکت (از آنندراج).

یک قدر.

[یَ / یِ قَ] (ص مرکب) دارای یک مقدار و یک اندازه و یک قیمت و یک رتبه. (ناظم الاطباء). هم قدر. هم اندازه. || (ق مرکب) یک قدری. کمی و اندکی. (ناظم الاطباء). مقداری.

یک قرار.

[یَ / یِ قَ] (ص مرکب) مرادف یک پهلو. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یک وضع. یک اندازه. یکسان. رجوع به یک پهلو شود.

یک قلم.

[یَ / یِ قَ لَ] (ص مرکب، ق مرکب) نوشته هایی که به یک قلم و به یک شیوه نوشته شده باشد. (ناظم الاطباء). || کنایه از تمام و مجموع. (از آنندراج). همه. بالکل. (غیاث). همگی. جملگی. تماماً. (ناظم الاطباء) :
بس که فکرم یک قلم گردید صرف نوخطان
نامهء عصیان من چون مشق طفلان شد سیاه.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
عالم به یک قلم شده در چشم من سیاه
تا زیر مشق خط شده روی چو ماه تو.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
خطش گرفته صفحهء رو را به یک قلم
یارب کسی مباد به روز سیاه من.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
الهی پرتو از نور یقین ده شمع جانم را
بشوی از حرف باطل یک قلم لوح بیانم را.
مخلص کاشی (از آنندراج).
|| یک جا. یک بار. یک باره. در میان بازاریان مصطلح است، گویند: فلانی یک قلم صدهزار تومان جنس خرید.

یک قلمه.

[یَ / یِ قَ لَ مَ / مِ] (ص نسبی، اِ مرکب) کل. تمام. مجموع. همه. (یادداشت مؤلف) : قاضی از عالم رفته مولانا ضیاءالدین قاضی یک قلمهء کرمان شده. (مزارات کرمان ص22). و رجوع به یک قلم شود.

یکک.

[یَ کَ] (اِ) آبگیر. تالاب. برکه. (ناظم الاطباء). رجوع به آبگیر و برکه شود.

یک کاره.

[یَ / یِ رَ / رِ] (ص نسبی)دارای یک کار. || که یک کار از او ساخته شود. || (ق مرکب) در تداول زنان، جمله ای است اظهار تعجب و شگفتی را. کلمه ای است استغراب و استعجاب عملی غیرمنتظره را. مثلاً گویند: «یک کاره از خانه ات پا شدی اینجا آمدی که این را به من بگویی!» (یادداشت مؤلف). در تداول قید حالت است و معنی آن، بی کار بودن، کاری نداشتن، فقط برای همین کار و مانند آن می باشد. بی جهت. بی خود. یککه کار یا یککه کاره (در تداول مردم قزوین).

یک کاسه.

[یَ / یِ سَ / سِ] (ص مرکب)مجموع. یکی. (یادداشت مؤلف). یک قلم.
- یک کاسه کردن؛ یکی کردن. یک جا جمع کردن. کنایه از با هم پیوستن و به هم آمیختن. (آنندراج) :
همین است پیغام گلهای رعنا
که یک کاسه کن نوبهار و خزان را.
صائب (از آنندراج).
از وقت تنگ چون گل رعنا در این چمن
یک کاسه کرده ایم بهار و خزان خویش.
صائب (از آنندراج).
نگذاشته ست حسن تو چیزی برای گل
یک کاسه کرده است چو می آب و رنگ را.
شفیع اثر (از آنندراج).
|| (ق مرکب) به قدر یک کاسه. به اندازهء یک کاسه. محتوای کاسه ای.
-امثال: یک کاسه کاچی صد تا سرناچی.

یک کسه.

[یَ / یِ کَ سَ / سِ] (ص نسبی)یک کس. منسوب به یک کس. به وسیلهء یک کس. ازآنِ یک کس :
خارخار حسها و وسوسه
از هزاران کس بود نی یک کسه.مولوی.

یک کف.

[یَ / یِ کَ] (ق مرکب) به قدر یک کف. به اندازهء یک کف. || (ص مرکب) هم کف. (یادداشت مؤلف). هم تراز.

یک کلام.

[یَ / یِ کَ] (ص مرکب، ق مرکب) با کلام واحد. || بی چانه. بی چک و چانه. بی مماکسه. بی خط خواستن مشتری از بایع. (یادداشت مؤلف). بی مُکاس. بهایی که فروشنده برای جنس خود به طور قطعی تعیین می کند و در آن تغییر و تخفیفی نمی دهد. || فروشنده ای که جنس را بدون چک و چانه فروشد.

یک کلمه.

[یَ / یِ کَ لِ / لَ مَ / مِ] (ص مرکب) متفق. (یادداشت مؤلف). هم سخن. هم قول. هم عقیده : اصحاب به یک کلمه از حضرت خواجه درخواست کردند که او به غایت بد کرد. (انیس الطالبین ص172).
- یک کلمه شدن؛ همدل و همزبان گشتن. متفق القول شدن : همه یک کلمه شدند و گفتند راست می گویی. (کلیله و دمنه). با برادرش قطب جهان و ابن عمش قوام الملک به خذلان بایدو نصرهء غازان یک کلمه شدند. (تاریخ غازانی ص87).

یک کله.

[یَ / یِ کَلْ لَ / لِ] (ق مرکب)بی مکث. بی درنگ. بی وقفه: تب کرد و یک کله افتاد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یکسره شود.

یک کوچه.

[یَ / یِ چَ / چِ] (ق مرکب) آن مقدار راه که مسافت یک کوچه داشته باشد. (آنندراج). مسافتی معادل درازای یک کوچه :
با عقل گشتم یک سفر یک کوچه راه از بی کسی
شد ریشه ریشه دامنم از خار استدلالها.
صائب (از آنندراج).

یک گاه.

[یَ / یِ] (اِ مرکب) (اصطلاح نرد) خانهء اول نرد که برای برداشتن یک مهره از آن یک خال باید. (یادداشت مؤلف) : امیر دو مهره در ششگاه داشت احمد بدیهی دو مهره در یک گاه. (چهارمقالهء عروضی).

یک گره.

[یَ / یِ گِ رِهْ] (ص مرکب) کنایه از موافق و مثل و مانند هم و متفق باشد. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء). یک رای. یکدل. یک زبان.

یک گز.

[یَ / یِ گَ] (ص مرکب)خوش ظاهر و بدون ته. مأخذ آن قماشی است که یک گز از روی کارش خوب باشد. (آنندراج).

یک گوشه.

[یَ / یِ شَ / شِ] (ص مرکب)جا یا چیزی که دارای یک کنج باشد. با زاویهء واحد.

یک گونه.

[یَ / یِ نَ / نِ] (ص مرکب)یک نوع و یک رنگ. (آنندراج). دارای یک رنگ و یک قسم و یک جنس. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک قسم شود.

یک لا.

[یَ / یِ] (ص مرکب) چیزی که یک تا بیشتر نداشته باشد. ضد دولا و مضاعف. (از ناظم الاطباء). || که آستر ندارد. یک تو. بی آستر. (یادداشت مؤلف) :
مرغ بریان پیچ در نان تنک
کآن بدان از جامهء یک لا خوش است.
بسحاق اطعمه.
قد صوف سبز سرتاپا خوش است
وآن بز کتان به بر یک لا خوش است.
نظام قاری (دیوان ص43).
|| نازک. پرپری. || کم دوام. بی دوام.

یک لاقبا.

[یَ / یِ قَ] (ص مرکب) یک قبا. که تنها یک قبای بی آستر در بر دارد. || سخت فقیر. بی چیز. نادار. درویش. مفلس. (یادداشت مؤلف) :
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لاقبایان را.
سیدمحمدحسین شهریار.
و رجوع به یک قبا شود.

یک لایی.

[یَ / یِ] (حامص مرکب)یک لا بودن. یک لایه داشتن. || (ص نسبی) آنچه یک لا داشته باشد. مقابل دولایی. || نازک. بی دوام. کم دوام. || لاغر. نزار :
تن یک لایی من، بازوی تو، سیلی عشق
تو مگر رستم دستان زده ای به به به!
عارف قزوینی.

یک لت.

[یَ / یِ لَ] (ص مرکب)یک لخت. (یادداشت مؤلف). یک لته. رجوع به یک لخت شود.

یک لته.

[یَ / یِ لَ تَ / تِ] (ص نسبی)یک لخت. یک لت. یک لنگه. که یک مصراع دارد. مقابل دولختی. مقابل دولتی. مقابل دولنگه. و رجوع به یک لخت شود.

یک لتی.

[یَ / یِ لَ] (ص نسبی) یک لختی.
- در یک لتی؛ در که یک مصراع دارد. دارای یک لنگه. که دو لنگه ندارد. (یادداشت مؤلف).
- کاغذ یک لتی؛ نیم ورقی. یک صفحه ای. (یادداشت مؤلف).

یک لحظه.

[یَ / یِ لَ ظَ / ظِ] (ق مرکب)یک دم. یک نفس. لحظه ای. || یک باره. یک دفعه. بالمره. یک جا :
نُه دایره یک لحظه کناره کند از سیر
گر بروزد از مرکب عزم تو غباری.سنائی.

یک لخت.

[یَ / یِ لَ] (ص مرکب)یک دست و یکسان. (آنندراج). || یک تخته. یک پارچه. یک پاره. (یادداشت مؤلف). متصل و به هم پیوسته : آن آسمان ها یک لخت بود. حق تعالی به قدرت کاملهء خود هفت طبق کرد که ذره ای از یکدیگر زیاد و کم نبود. (قصص الانبیاء ص13). پس خدای تعالی ریگ را بیافرید و باد را فرمان داد تا آن همه یک لخت شد پس آفتاب را فرمان داد تا درتافت و آن را سنگ گردانید. (قصص الانبیاء).
از آن سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست.
سعدی (بوستان).
- در یک لخت؛ صاحب یک مصراع. (یادداشت مؤلف). یک لت. یک لته. یک لتی. یک مصراعی. یک لنگه ای.
|| کفشی که دارای یک پارچه چرم باشد. (ناظم الاطباء). || آنکه از وضعی که داشته باشد هرگز برنگردد. (از آنندراج). یک رنگ. یک رو :
یک لختم و در کوی دورنگیم وطن نیست.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
|| انعطاف ناپذیر. که از چیزی متأثر نشود :
سخن شنو نبود آدمی که یک لخت است
حکایتی است که دیوار گوش می دارد.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
|| یک رو. رک. رک گو. (یادداشت مؤلف) :گفت زندگانی خداوند دراز باد. من ترکی ام یک لخت و راستگویم. این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی). || خالص. محض. ساده. بَحت. قُحّ. صِرف. (یادداشت مؤلف) :
این زمان این احمق یک لخت را
آن نماید که زمان بدبخت را.مولوی.
|| کسی که زمام اختیار کارها در ید وی باشد. || پادشاه تواناتر از دیگر پادشاهان. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب) لختی. لحظه ای. قدری. کمی :
اگر شاه بیند به من بخشدش
مگر بخت یک لخت بدرخشدش.فردوسی.
|| یک بارگی. یک دفعه. || مجموعاً. || قطعه قطعه. (ناظم الاطباء).

یک لختی.

[یَ / یِ لَ] (ص نسبی)یک لخت. بر یک نهاد :
یک لختی از آن نیم در این سیر
کآمد چو در دولختی این دیر.نظامی.
رجوع به یک لخت شود.

یک لفظ.

[یَ / یِ لَ] (ص مرکب)متحدالکلمه. یک سخن. هم قول :
همه اندر ثنای من یک لفظ
همه اندر هوای من یکسان.
مسعودسعد (دیوان ص382).

یک لنگ پا.

[یَ / یِ لِ گِ] (ق مرکب)یک پا. بر یک پا.
- یک لنگ پا ایستادن؛ بر یک پا ایستادن. (یادداشت مؤلف). یک لنگه پا ایستادن.
- || مصراً ابرام و پافشاری کردن.

یک لنگه.

[یِ لِ گَ / گِ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین رخ بخش کدکن شهرستان تربت حیدریه، واقع در 30000گزی شمال خاوری کدکن و 15000گزی خاور شهر کهنه، با 435 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یک لنگه.

[یِ لِ گَ / گِ] (اِخ) دهی است از دهستان ریوند بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در 6000گزی جنوب باختری نیشابور، دارای 155 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یک لنگه پا.

[یَ / یِ لِ گَ / گِ] (ق مرکب) (اصطلاح عامیانه) یک لنگ پا. بر یک پا.
- یک لنگه پا ایستادن؛ مصراً پافشاری کردن. با پافشاری. مصراً.
|| دست تنها. کسی که بدون کمک و معاون کاری را که قاعدتاً به دستیار و معاون نیازمند است انجام دهد. (از: فرهنگ لغات عامیانه).

یک لو.

[یَ / یِ] (اِ مرکب) رشتهء فرد و یکتا و یگانه. (ناظم الاطباء). || ورق دارای یک خال در پاسور.

یک لول.

[یَ / یِ] (ص مرکب) نوعی تفنگ شکاری که یک لوله دارد. (یادداشت مؤلف).

یکله.

[یِ لِ] (اِخ) دهی است از دهستان شراء بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 46000گزی جنوب قصبهء رزن، کنار راه فرعی کوریجان به شراء، با 417 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است و در تابستان اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یکم.

[یَ / یِ کُ] (عدد ترتیبی، ص نسبی)یکمی. یکمین. اول. اولین. نخست. نخستین. (یادداشت مؤلف). احد. (منتهی الارب). نخستین و هر چیز که در مرتبهء یک واقع شده باشد. (ناظم الاطباء). در مرحلهء نخست :
مریخ اگر به چرخ یکم بودی
حالی بدوختی به دو مسمارش.خاقانی.
جمشید یکم به تخت گیری
خورشید دوم به بی نظیری.نظامی.
گروهی چو صبح یکم رویشان
همه آتش و دودشان مویشان.
باقر کاشی (از آنندراج).

یک ماهه.

[یَ / یِ هَ / هِ] (ص نسبی) مال یک ماه. (یادداشت مؤلف). هر چیز که بر وی یک ماه گذشته باشد. (ناظم الاطباء). گردآمده در فاصلهء یک ماه و منسوب به یک ماه. به مدت یک ماه :
به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو بتا
به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی.
رودکی.
آفرین بر مرکب میمون میر
رفته در هر هفته یک ماهه رهی.منوچهری.

یک مرتبه.

[یَ / یِ مَ تَ بَ / بِ] (ق مرکب) یک بار. (یادداشت مؤلف). یک دفعه. || ناگهان. فجأةً. یک هو. (یادداشت مؤلف). || (ص مرکب) یک طبقه. یک اشکوبه. (یادداشت مؤلف). ساختمان که دارای یک طبقه باشد. رجوع به مرتبه شود.

یک مرده.

[یَ / یِ مَ دَ / دِ] (ص نسبی)منسوب به یک مرد. || به اندازهء یک مرد. ازآنِ یک مرد :
زور ده مرده چه باشد زر یک مرده بیار.
سعدی.

یک مزه.

[یَ / یِ مَ زَ / زِ] (ص مرکب)هم مزه. (یادداشت مؤلف). هم طعم. دو یا چند طعام که دارای یک طعم و مزه باشند. دارای مزهء واحد :
جد مرا ز هزل بباید نصیبه ای
هرچند یک مزه نبود شهد با شرنگ.
سوزنی.

یک مصلب.

[یَ / یِ مُ صَلْ لَ] (اِ مرکب)نوعی از سکه که بر آن شکل صلیب منقوش باشد. (آنندراج). قسمی از سکه که دارای یک چلیپا می باشد. (ناظم الاطباء).

یک منش.

[یَ / یِ مَ نِ] (ص مرکب)هم منش. متحدالطبع. (یادداشت مؤلف). یک سیره. یک نهاد. بر سیرت و طبع واحد. متحد. یک زبان. هم قول. متحدالقول :
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
به راز اندرون هر دوان بدکنش.بوشکور.

یک منه.

[یَ / یِ مَ نَ / نِ] (ص نسبی)یک منی. به وزن یک من. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک منی شود.

یک منی.

[یَ / یِ مَ] (ص نسبی) منسوب به یک من. به اندازهء یک من. که یک من وزن داشته باشد. به قدر یک من. یک منه. (یادداشت مؤلف) :
چو نیمی ز تیره شب اندرکشید
سپهبد می یک منی برکشید.فردوسی.

یک مهره.

[یَ / یِ مُ رَ / رِ] (ص مرکب)در اصطلاح زنان، نوزادی سخت فربه و درشت و گویند این مولود در ماه یا سال اول بمیرد. (یادداشت مؤلف).

یک مهه.

[یِ مَ هَ / هِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز است. این دهستان محدود است از شمال به دهستانهای حومهء مسجدسلیمان تل بزان، از خاور به بخش ایذه، از جنوب به بخش هفتگل، از باختر به شهرستان شوشتر. هوای آن کوهستانی گرمسیر است. از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. جمعیت آن در حدود 5600 تن و قراء مهم آن عبارتند از: گل گیر دوازده امام، چم فراخ، امیرآباد، سبزآباد، تمبیان. آب مصرفی از لوله کشی شرکت نفت و چشمه ها تأمین می گردد. راههای دهستان اتومبیل رو است و ساکنین از طایفهء بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یکمی.

[یَ / یِ کُ] (ص نسبی، اِ) یکم. یکمین. اولی. اولین. نخستین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یکم شود.

یک میزان.

[یَ / یِ] (ص مرکب)یک نواخت. یک اندازه. || راست و مستقیم. تراز. طراز.

یکمین.

[یَ / یِ کُ] (ص نسبی، اِ) یکم. یکمی. اولین. نخستین. (یادداشت مؤلف). که در مرتبهء یکم واقع شود. رجوع به یکم شود.

یک ناگاه.

[یَ / یِ] (ق مرکب) به یک ناگاه. غفلتاً. (یادداشت مؤلف). ناگهان. ناگه. ناگاه.

یک نانی.

[یَ / یِ] (ص نسبی) منسوب به یک نان. که تنها یک نان دارد. بی چیز :
چشمهء حکمت که سخندانی است
آب شده زین دو سه یک نانی است.نظامی.

یک نبش.

[یَ / یِ نَ] (ص مرکب) در اصطلاح بنایان، آجر یا خشتی که یک سوی قطر آن صاف و هموار و بی شکستگی باشد. (یادداشت مؤلف). مقابل دونبش، که دو سوی آن صاف و هموار است.

یکنداز.

[یَ / یِ کَ] (اِ مرکب) یکی از اقسام تیر چون سکزن و بیلک. (یادداشت مؤلف). یک انداز :
تا زده بر هدف سینهء ما
چرخ را هیچ یکنداز نماند.اثیر اخسیکتی.
و رجوع به یک انداز شود.

یک نسق.

[یَ / یِ نَ سَ] (ص مرکب)یک دست. یک نواخت. (یادداشت مؤلف). || بر یک روش. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یک نواخت شود.

یک نشست.

[یَ / یِ نِ شَ] (ص مرکب)به معنی یک شست است که همنشین و رفیق و مصاحب باشد. (برهان). یک شست. (آنندراج). کنایه از همنشین. (انجمن آرا). همنشین. مجالس. مصاحب. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب) یک بار. یک هنگام. فی المجلس. (یادداشت مؤلف). در یک جلسه. بی فاصلهء زمانی: فلان کس سه تا خربزه را یک نشست خورد.

یک نفر.

[یَ / یِ نَ فَ] (ضمیر مبهم مرکب)کسی. شخصی. (ناظم الاطباء).

یک نفره.

[یَ / یِ نَ فَ رَ / رِ] (ص نسبی، ق مرکب) به تنهایی. تنها. شخصاً. بی مدد دیگری. یک نفری. و رجوع به یک نفری شود.

یک نفری.

[یَ / یِ نَ فَ] (ص نسبی)به اندازهء یک نفر. برای یک نفر. ازآنِ یک نفر: غذای یک نفری، کار یک نفری، جای یک نفری. و رجوع به یک نفر شود.

یک نفس.

[یَ / یِ نَ فَ] (ص مرکب، ق مرکب) یک دم. یک لحظه. به اندازهء یک دم زدن. || بی توقف. (یادداشت مؤلف). بی امان :
که ما را در آن ورطهء یک نفس
ز ننگ دو گفتن به فریاد رس.سعدی.
- یک نفس رفتن و یک نفس دویدن؛بی توقف رفتن.
- یک نفس زدن؛ چیزی گفتن. (آنندراج).

یک نفسه.

[یَ / یِ نَ فَ سَ / سِ] (ص نسبی) به اندازهء یک نفس. به قدر یک نفس. یک دمه. || به مدت یک دم زدن.
- یک نفسه لاله؛ لاله که از عمر او دم زدنی گذشته باشد :
لاله گهر سوده و فیروزه گل
یک نفسه لاله و یک روزه گل.نظامی.
و رجوع به یک نفس شود.

یکنم.

[یِ کُ نِ] (اِخ) دهی است از بلوک فاراب دهستان عمارلوی بخش رودبار شهرستان رشت، واقع در 45000گزی شمال خاوری پل لوشان، با 260 تن سکنه. آب آن از سرخ رود و راه آن مالرو است. اکثر سکنه زمستان برای تأمین معاش به گیلان می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یک نواخت.

[یَ / یِ نَ] (ص مرکب)یک دست. یک رو. یک نسق. برتر که همه از یک جنس و نوعند. که هیچ جزء فروتر از اجزاء دیگر نیست. (یادداشت مؤلف). || هموار. یک دست. صاف. تخت. که سطح برابر دارند از پستی و بلندی. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک دست و هموار شود. || که خواب پود از یک سوی باشد (پارچه یا فرش). که گاه نوازش همگی با هم نوازش یابند. (یادداشت مؤلف).

یک نواختی.

[یَ / یِ نَ] (حامص مرکب) یک دستی. همواری. (یادداشت مؤلف). رجوع به همواری و یک دستی شود.

یک نورد.

[یَ / یِ نَ وَ] (ص مرکب) به یک طریق و به یک نسبت و به یک نهج. (برهان) (آنندراج). به یک راه و یک منوال. (از ناظم الاطباء). || یک لا. یک تو. (یادداشت مؤلف).

یک نهاد.

[یَ / یِ نِ / نَ] (ص مرکب)یک منش. بر یک سیرت و طبع. یک دل. متفق القرار. متفق الرأی. (یادداشت مؤلف).
- یک دل و یک نهاد؛ متفق الرأی. همدل و همزبان. صمیمی. متحد : بیعت عام کردند امیر باجعفر را [ امیر جعفر احمدبن محمد بن خلف بن اللیث را ] و کار بر او قرار گرفت و سپاه جمع شد از موالی و سرهنگان و آزادگان و سیستان همه یک دل و یک نهاد و تشویش از میانه برخاست. (تاریخ سیستان). و رجوع به همین ترکیب در ذیل یک دل شود.
- || یک روی. بی ریا :
سرشت تن از چار گوهر بود
که با مرد هر چار درخور بود
یکی پرهنر مرد با شرم و داد
دگر کو بود یک دل و یک نهاد.فردوسی.
کتایون بدانست کو را نژاد
ز شاهی بود یک دل و یک نهاد.فردوسی.
- یک نهاد بودن؛ یکسان بودن. یک طرز و یک طور بودن. ثابت بودن :
چون نیست حال ایشان یکسان و یک نهاد
گاهی به سوی مغرب و گاهی به خاورند.
ناصرخسرو.
- || یک روی و یک دل بودن :
به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.
ناصرخسرو.
|| یک نوع. یک طرز. (یادداشت مؤلف).

یک نهم.

[یَ / یِ نُ هُ] (اِ مرکب) نُه یک. تسع. یک از نُه. یک بخش از نُه بخش.

یک نه یک.

[یَ / یِ نُهْ یَ / یِ] (اِ مرکب)یک تسع. (ناظم الاطباء). یک نهم. نه یک. از نه جزء یک جزء.

یک وجبی.

[یَ / یِ وَ جَ] (ص نسبی)به اندازهء یک وجب. به بلندی یک وجب. || مجازاً حقیر و کوچک. (یادداشت مؤلف). مرادف نیم وجبی و آن تعبیری طعن آمیز است کودکی را که قصد نیرنگ یا عمل ناروا دارد: این یک وجبی سر من می خواهد کلاه بگذارد!

یک و دو.

[یَ / یِ کُ دُ] (اِ مرکب)(اصطلاح عامیانه) یکی به دو. (یادداشت مؤلف). رجوع به یکی به دو شود.
- یک و دو کردن؛ یکی با دو کردن. رجوع به ترکیب یکی با دو کردن در ذیل یکی با دو شود.

یک ور.

[یَ / یِ وَ] (اِ مرکب) یک بر. یک طرف. یک سمت. یک سوی. || (ص مرکب) یک وری. کج. متمایل. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک وری شود.

یک وری.

[یَ / یِ وَ] (ص نسبی)یک سمتی. یک سویی. یک جهتی. متمایل به یک جهت.
- یک وری افتادن؛ در تداول عوام، به یک پهلو دراز کشیدن بر زمین. (یادداشت مؤلف).
- یک وری شدن کار؛ فیصله یافتن بر یکی از دو صورت مخالف. به یکی از دو صورت استقرار یافتن. (یادداشت مؤلف).
- یک وری کردن کار؛ فیصل دادن بر یکی از دو صورت مخالف. (یادداشت مؤلف).
- یک وری نگاه کردن؛ به یک چشم نگریستن. (یادداشت مؤلف).
|| در تداول عوام، کج. وریب. (یادداشت مؤلف).

یکون.

[یَ] (اِ) نوعی از جامه باشد، آن را از حریر الوان بافند. (برهان) (از ناظم الاطباء). جامه ای باشد که از حریر سازند. (صحاح الفرس). جامهء حریر الوان. (انجمن آرا) (آنندراج). || یکونه. یکسان. (فرهنگ اسدی) :
تو بیاراسته بی آرایش
چه به کرباس و چه به خز یکون.
ابوشعیب (از فرهنگ اسدی).
ابتدا در لغت نامهء اسدی و سپس در دیگر لغت نامه ها این کلمه را صورتی از یکسان گمان برده اند. بی شبهه این کلمه اکسون است. و در شعر ابوشعیب نیز کلمه را بکسون (= به اکسون) باید خواند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یکونه و یکسون شود.

یکون.

[یَ] (ع فعل) می شود. || (اِ) جمله و جمع. (ناظم الاطباء).

0یکونه.

[یَ نَ / نِ] (ص)(1) یگونه. یکسان بود. (لغت اسدی). مخفف یک گونه است که به معنی یکسان و برابر باشد. (آنندراج). یگانه است به معنی یک گونه :
نوز نامرده ای شگفتی کار
راست با مردگان یکونه شدیم.کسائی.
|| موافق. (آنندراج).
(1) - به گمان من باید کلمه «بگونه» باشد و غلط یکونه یا یگونه خوانده شده است. (یادداشت مؤلف).

یک ونیم ساز.

[یَ / یِ کُ] (اِ مرکب)صفتی باشد از صفات سازهای ذوی الاوتار. (برهان) (آنندراج). صفتی از صفات سازهای تاردار. (ناظم الاطباء). || نوعی از فنون سازندگی. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).

یک و یکدانه.

[یَ / یِ کُ یَ / یِ نَ / نِ](ص مرکب) یکی یکدانه. یگانه. پسر یا دختر منحصربه فرد خانواده. (یادداشت مؤلف). رجوع به یگانه و یکی یکدانه شود.

یکه.

[یَ / یِ کَ / کِ / یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ] (ص، ق) منفرد. تنها. یگانه. (یادداشت مؤلف). فرید. (یادداشت مؤلف). فرد. یک. (از ناظم الاطباء).
- یکه شبانه روز؛ روز و شب. (ناظم الاطباء).
- یکه و تنها؛ وحیداً فریداً. تک و تنها. (از یادداشت مؤلف).
- || تنهای تنها. تنها و بی همراهی کسی :
در زیر خاک یکه و تنها چه گونه ای؟!؟
|| فرد. منتها. بی نظیر. (یادداشت مؤلف). بی نظیر. (ناظم الاطباء) :
اتاقه زد به کله گوشه ام دمیدن مهر
که ای خراج ستان یکه شاعر آفاق.
؟ (از یادداشت مؤلف).
|| عرادهء یک اسب بارکشی. (ناظم الاطباء). || تنها سوار. (آنندراج). رجوع به یکه سوار شود. || آفتاب. (آنندراج). || نخستین و پیشین. || کسی. هرکس. || دفعتاً. معاً. با هم. (ناظم الاطباء).

یکهء باطل.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ یِ طِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) در اصطلاح میرزایان، دفتر خبر باطلی که برای داشتن بر کاغذی بنویسند شاید روزی به کار آید. (آنندراج) :
خواهد که تو را یکهء باطل نگذارد
جانت که بود حبس به بیت الحزن تو.
حکیم شفایی (از آنندراج).

یکه باغ.

[یِکْ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان لاین بخش کلات شهرستان دره گز، واقع در 62000گزی باختری کبودگنبد، با 231 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یکه باغ.

[یِکْ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان راه جرد بخش دستجرد شهرستان قم، واقع در 14هزارگزی جنوب خاوری دستجرد و 3هزارگزی راه آهن، با 553 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. مزرعهء کوچکی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یکه باغ علیا و سفلی.

[یِکْ کَ غِ عُلْ وُ سُ لا] (اِخ) دهی است از دهستان کوهپایهء بخش مرکزی شهرستان ساوه، واقع در 38هزارگزی شمال باختری ساوه و 25هزارگزی راه ساوه به نوبران، با 166 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یکه بزن.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ بِ زَ] (ص مرکب) در تداول عامه، پهلوان و بزن بهادر. آدم دعواکن و زرنگ. (فرهنگ لغات عامیانه). که به تنهایی از عهده برآید.

یکه بیت.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ بَ / بِ] (اِ مرکب) شاه بیت. (آنندراج) :
خانه های یکه بیت از طبع تو زیر و زبر
چاربازار رباعی گشته از طبعت خراب.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
و رجوع به شاه بیت شود.

یکه بید.

[یِکْ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد با 198 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یکه پسته.

[یِکْ کَ پِ تَ] (اِخ) دهی است از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد، واقع در 60000گزی خاور فریمان و 10000گزی جنوب راه مالرو عمومی فریمان به آق دربند، با 189 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یکه تاز.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ] (نف مرکب) مبارزی که تنها بر حریف خود بتازد و منتظر معد و معاون نباشد. || کسی که در تاخت، دوم خود نداشته باشد. (آنندراج). کسی که در تاخت وتاز منفرد و بی نظیر باشد. (ناظم الاطباء) :
آن سوار یکه تازم در بیابان جنون
کآفتاب و مه کنندم آرزوی شاطری.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
یکه تازان است پر بر جان زده
یک سواره بر صف مردان زده.
؟ (از آنندراج).
|| لقبی بوده است که به روزگار صفویه به بعض سپاهیان داده می شد. (از یادداشت مؤلف).

یکه تازی.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ](حامص مرکب) عمل و شغل یکه تاز. رجوع به یکه تاز شود.

یکه جوان.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ جَ] (اِ مرکب) جوان منفرد که در جوانی یگانه و بی نظیر باشد. (از ناظم الاطباء).

یکه چین.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ](ن مف مرکب) منتخب. دست چین. برگزیده. خیاره. گل چین. (یادداشت مؤلف).
- یکه چین کردن؛ دست چین کردن. خیاره کردن. گل چین کردن. برگزیدن میوه گاه چیدن. (یادداشت مؤلف).

یکه خوان.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ خوا / خا] (نف مرکب) آنکه در خواندن نغمه محتاج دمکش نباشد. (آنندراج). و رجوع به یکه خوانی شود.

یکه خوانی.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ خوا / خا] (حامص مرکب) صفت یکه خوان. خواندن بی مدد دمکش :
کدام شوخ در این پرده نغمه پرداز است
که هرچه هست از او جسته همچو آواز است
ز اقتدار به دمساز احتیاجش نیست
به یکه خوانی خود در زمانه ممتاز است.
ملامفید بلخی (از آنندراج).

یکه خوردن.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) (اصطلاح عامیانه) از تعجب به حرکت آمدن. بر اثر تعجب لرزشی ناگهانی بر اندام افتادن. (فرهنگ لغات عامیانه). ناگهان ترسیدن. از خبری یا گفتاری یک باره متحیر شدن و سخت عجب کردن. از دیدن امری غیرمنتظره یا شنیدن چیزی نامترصد دفعتاً ترس و شگفتی در کسی پدید آمدن. (یادداشت مؤلف).

یکه دلو.

[یِکْ کَ دَ] (اِخ) از ایلات اطراف مشکین و از طوایف قوجه بیک لو، دارای 200 خانوار. ییلاق آنان در سبلان و قشلاق آنان در نون است و زراعت پیشه می باشند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص108).

یکه زیاد گفتن.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ گُ تَ] (مص مرکب) (اصطلاح عامیانه) متلک گفتن. حرفهایی که موجب خشمگین شدن کسی است بر زبان راندن. (فرهنگ لغات عامیانه).

یکه سئود بالا.

[یِکْ کَ سِ] (اِخ) دهی است از دهستان جرگلان بخش مانهء شهرستان بجنورد، واقع در 80000گزی شمال باختری مانه و 2000گزی جنوب شوسهء عمومی بجنورد، با 319 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. این ده را به اصطلاح محلی سود می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یکه سئود پایین.

[یِکْ کَ سِ] (اِخ)دهی است از دهستان جرگلان بخش مانهء شهرستان بجنورد، واقع در 80000گزی شمال باختری مانه و 2000گزی شمال شوسهء بجنورد-حصارچه، با 568 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. این ده را به اصطلاح محلی سیود نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یکه سوار.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ سَ] (ص مرکب) یک سوار. یک سواره. کنایه از شهسوار که در سواری نظیر نداشته باشد. (آنندراج). کسی که در سواری مفرد و یگانه باشد. (ناظم الاطباء). سوار بی نظیر و عدیل در سواری. (یادداشت مؤلف). شهسوار. تک سوار :
گرچه بر اسب جفا یکه سواری بمتاز
که دلم چنگ در آن گوشهء فتراک زده ست.
سیدحسن غزنوی.
یکه سوار جلوه را صف شکن دو کون کن
میرشکار غمزه را رخصت ترکتاز ده.
مخلص کاشی (از آنندراج).
|| یکه تاز. (آنندراج). بهادر و شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء).

یک هشتم.

[یَ / یِ هَ تُ] (اِ مرکب)هشت یک. ثُمن. یک جزء از هشت جزء. رجوع به ثُمن و هشت یک شود.

یکه شناس.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ شِ] (نف مرکب) اسب که جز به رائض یا صاحب خود پشت ندهد. (یادداشت مؤلف). || که جز به فرد معین متوجه و نگران نباشد.

یک هفتم.

[یَ / یِ هَ تُ] (اِ مرکب)هفت یک. سُبع. یک از هفت. رجوع به سُبع و هفت یک شود.

یکه قوز.

[یِکْ کَ قُزْ] (اِخ) دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس، واقع در 16000گزی شمال خاوری کلاله و 42000گزی شمال خاوری گنبدقابوس، نزدیک به قرناس، با 500 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یکه گزین.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ گُ] (ن مف مرکب) سوار و جنگجوی بی همانند و برگزیده. یکه سوار : با دوازده هزار خونخوار یکه گزین از عقب خان موصوف ایلغار نمود. (مجمل التواریخ گلستانه ص22).و رجوع به یکه سوار شود.

یکه مرد.

[یَکْ کَ / کِ / یِکْ کَ / کِ مَ](ص مرکب) یگانه در مردی. مرد بی عدیل. (یادداشت مؤلف).

یکهو.

[یِ هُ] (ق مرکب) (اصطلاح عامیانه) در تداول عوام، دفعتاً. غفلتاً. ناگهان. فجاءة. ناآگاهان. (یادداشت مؤلف). || تماماً. کلیتاً. بالتمام. همگی. جملگی. همه. تمام. یک باره و نه به دفعات. در یک بار. (یادداشت مؤلف). یهو.

یک هوا.

[یَ / یِ هَ] (ص مرکب) جایی که هوای آن تغییر نکند. (فرهنگ فارسی معین). || (ق مرکب) (اصطلاح عامیانه) اندکی. کمی. مقدار اندک: کفش اگر یک هوا بزرگتر باشد مناسب تر است.

یکی.

[یَ / یِ] (عدد، ص، اِ) مزیدعلیه یک است و معنی هر دو برابر است، فرقی ندارد مگر در بعضی محل. (آنندراج) (غیاث). یک از هر چیز. یک عدد. یک، خواه در شمارش اشخاص یا اشیاء :
یکی حال از گذشته دی یکی از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
از پشت یکی جوشن خرپشته فرونه
کز داشتنت غیبهء جوشنْت بفرکند.عماره.
یکی گاو پرمایه خواهد بدن
جهانجوی را دایه خواهد بدن.فردوسی.
برآویخته با یکی شیرمرد
به ابر اندرآورده از باد گرد.فردوسی.
که تا من نمایم به افراسیاب
بدان خاک تیره یکی رود آب.فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی یک سبوی.طیان.
یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چراخورْش است و نادانی بیابانش(1).
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص233).
یکی گردنده کوهی برشد از دریا سوی گردون
که جز کافور و مروارید و گوهر نیست در کانش.
ناصرخسرو.
یکی گرگ را کو بود خشمناک
ز بسیاری گوسفندان چه باک.نظامی.
یکی گربه در خانهء زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی (بوستان).
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سعدی (بوستان).
سر برزده ام با مه کنعان ز یکی جیب
معشوق تماشاطلب و آینه گیرم.عرفی.
- از سی یکی؛ یک از سی. یک سی ام. یک سهم از سی سهم :
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی
درم تا به لشکر دهم اندکی.فردوسی.
- یکی از یکی؛ یکی با دیگری. (ناظم الاطباء).
- یکی در ده؛ ده تا آن چنان و ده مقابل. (ناظم الاطباء).
- یکی سرخ؛ قطعه ای از طلا. (ناظم الاطباء).
|| واحد. احد. (منتهی الارب). یک. (یادداشت مؤلف). یکی به جای یک مستعمل است. (آنندراج). عدد یک. شمارهء یک :
یکی باد و ابری گه نیمروز
برآمد رخ هور گیتی فروز.فردوسی.
مرا حاجت از تو یکی بارگی است
وگرنه مرا جنگ یک بارگی است.فردوسی.
اگر صد سال باشی شاد و پیروز
همیشه عمر تو باشد یکی روز.
(ویس و رامین).
ز نُه فلک به جهان ارچه پس برآمده ای
به وضع مرتبه پیشی چو در حساب یکی.
سیف اسفرنگ.
- چند از یکی (یکی از چند)؛ کثرت از وحدت. کثیر از واحد :
پسند عقل پسند من است و من عاقل
به عقل دانم چند از یکی یکی از چند.
سوزنی.
- || چند تا و چندین مقابل. (ناظم الاطباء).
|| در اعداد مرکب درست به جای یک می آمده است :
جوان بود و سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بد اندکی.فردوسی.
اغلب غلهء سیستان را آب ببرد در روز آدینه نوزدهم ماه شوال در سال ششصد و چهل ویکی. (تاریخ سیستان). اهل بنه را به ایلی به سیستان آورده به سال ششصد و پنجاه ویکی. (تاریخ سیستان). گرفتن شهر در بیست وهفتم رمضان به سال ششصد و سی ویکی. (تاریخ سیستان). || (ضمیر مبهم) یک تن. یک مرد. یک شخص. یک کس. (یادداشت مؤلف). یک نفر نه بیشتر و در این معنی بدون همراهی اسم آید و به جای یای وحدت است نه یای نکره :
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفله و ننگ و ژکور.رودکی.
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فراوان و دوست از هزار اندکی.ابوشکور.
پریچهر فرزند دارد یکی
کز او شوخ تر کم بود کودکی.ابوشکور.
پر از خون کنم دیدهء هندوان
نمانم که باشد یکی با روان.فردوسی.
یکی کم بود شاید از شانزده
بماند برادر تو را پانزده.فردوسی.
یکی دی نیامد به نزدیک من
که خرم شد این جان تاریک من.فردوسی.
یکی را همی برد با خویشتن
ورا راهبر بود از آن انجمن.فردوسی.
ندارید شرم و نه ننگ اندکی
گریزید چندین هزار از یکی.
(گرشاسب نامه ص67).
در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران یکی سوی راه.نظامی.
|| کسی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). شخص نامعین. یک کسی. (ناظم الاطباء). شخصی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). مردی. (یادداشت مؤلف). تنی. و در این مورد نیز به تنهایی آید :
اکنون یکی به کام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی به کوی ما.
منوچهری.
یکی به تیم سپنجی همی نیابد راه
تو را رواق ز نقش و نگار چون ارم است.
ناصرخسرو.
گاه یکی را ز چه به گاه کند
گاه یکی را ز گه به دار کند.ناصرخسرو.
شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت چند خواهی خوردن از این شراب. (سفرنامهء ناصرخسرو). یکی بود نام او سطیح کاهن که هرچه از وی بپرسیدندی به زجر بگفتی. (فارسنامهء ابن البلخی ص97). آن مرد که این قلعه بدو منسوب است یکی بوده ست از عرب. (فارسنامهء ابن بلخی ص131).
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی.مولوی.
یکی گفت از این بندهء بدخصال
چه خواهی هنر یا ادب یا جمال.
سعدی (بوستان).
یکی کرده بی آبرویی بسی
چه غم دارد از آبروی کسی.
سعدی (بوستان).
یکی از حکما را شنیدم که می گفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر... (گلستان).
- هریکی؛ هریک. هرکدام. (یادداشت مؤلف) : پس هریکی بلگی از درخت انجیر بازکردند. (ترجمهء تفسیر طبری).
- یکی را؛ از یکی. از کسی. از شخصی. (یادداشت مؤلف).
|| (ص) علامت تنکیر که گاهی با «ی» آید. گاه این کلمه با یاء وحدت آید و یکی تأکید دیگری باشد. (یادداشت مؤلف) :
یکی دختری داشت خاقان چو ماه
کجا ماه دارد دو زلف سیاه.فردوسی.
چو گستهم شد در جهان ناپدید
ز گیتی یکی گوشه ای برگزید.فردوسی.
یکی برزیگری نالان در این دشت
به دست خونفشان آلاله می کشت.
باباطاهر عریان.
|| (ضمیر مبهم) دیگری. کسی دیگر. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
یکی بر خراسان یکی باختر
دگر کشور نیمروز خزر.فردوسی.
یکی سوی چین شد یکی سوی روم
پراکنده گشته به هر مرز و بوم.فردوسی.
یکی ز راه همی زر برندارد و سیم
یکی ز دشت بهیمه همی چند غوشار.
طیان.
تفاوت است بسی در سخن کز او به مثل
یکی مبارک نوش و یکی کشنده سم است.
ناصرخسرو.
اگر شاعری را تو پیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.ناصرخسرو.
یکی ز ناله چو نای و یکی ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی به زاری زیر.
امیرمعزی.
همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر
یکی کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر.
امیرمعزی.
یکی را دست حسرت بر بناگوش
یکی با آنکه می خواهد هم آغوش.سعدی.
|| هیچکس. احدی :
از ایشان کسی نیست یزدان پرست
یکی هم ندارند با شاه دست.فردوسی.
|| (ص) واحد. بی شریک. بی جفت. (یادداشت مؤلف). خدای واحد. آفریدگار بی همتا :
بدان کز خِرَد آشکار و نهفت
یکی اوست دیگر همه چیز جفت.
(گرشاسب نامه ص135).
|| (عدد ترتیبی) اول. (یادداشت مؤلف). به جای عدد ترتیبی به معنی نخست و اول و نخستین آید :
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگر اندیرمان.فردوسی.
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت می دهم بر چار چیزت
یکی چون ترشی آن غوره خوردی
چو غوره آن ترشرویی نکردی
دوم چون مرکبت را پی بریدند
وز آن بر خاطرت گردی ندیدند.نظامی.
|| (ق) دفعه ای. باری. کرتی. نوبتی. یک بار. یک دم. باری به شتاب. کرتی به عجله. یک نوبت. (یادداشت مؤلف) :
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.بوشکور.
به گستهم گفت این دلاور دو مرد
که آیند تازان به دشت نبرد
یکی سوی ایشان نگر تا که اند
بر این گونه تازان ز بهر چه اند.فردوسی.
ببیند یکی روی دستان سام
که بد پرورانیده اندر کنام.فردوسی.
به سخاوت بدان جایگاه بود که بوالاسد یکی بیامد قصد او را به سیستان و روزی چند به درگاه او بماند که او را نگفتند. (تاریخ سیستان).
فتنه چه شدی چنین بر این خاک
یکی برکن سوی فلک سر.ناصرخسرو.
نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز.
مسعودسعد.
در آن زمان که قبای سیاه پوشیدی
یکی بگوی چه ماند دوهفته ماه تو را.
سیدحسن غزنوی.
پرده دارا تو یکی درشو و احوال بدان
تا چگونه است به هش هست که دلها درد است.
انوری.
از منکران دین، تازی زبانی یکی به حضرت او آمد و گفت... (جهانگشای جوینی).
ز رشک گوی زر خور ز ماه بگذارد
مه ار یکی گذرد در خیال چوگانش.
حسین ثنایی.
به سودای محبت ای که بی تابانه می تازی
مقابل کن یکی با یکدگر سود و زیانش را.
طالب آملی.
|| لختی. زمانی :
بسی بد که بیکار بد تخت شاه
نکرد اندر او هیچ مهتر نگاه
جهان را به مردی نگه داشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.فردوسی.
|| فقط. تنها. لااقل. دست کم :
کلید در تو را دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگه دار.
(ویس و رامین).
یکی امشب مرا فرمان بر ای ویس
که امشب کور گردد چشم ابلیس.
(ویس و رامین).
|| اکنون. حالا. در حالی. هم اکنون :
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم.فردوسی.
یکی نزد رستم برید آگهی
کز این ترک شد مغز گردون تهی.فردوسی.
|| کمی. قدری. اندکی. (یادداشت مؤلف) :
بر آنم که گرد زمین اندکی
بگردم ببینم جهان را یکی.فردوسی.
کشیدندشان خسته و بسته خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
یکی(2) نامور [ طهمورث ] دادشان زینهار
بدان تا نهانی کنند آشکار.فردوسی.
ببخشای بر من یکی(3) درنگر
که سوزان شود هر زمانم جگر.فردوسی.
نخستین یکی(4) گرد لشکر بگرد
چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد.فردوسی.
ز بس نالهء زار و سوگند اوی [ یعنی افراسیاب ]
یکی سست تر کردم [ هوم ] آن بند اوی.
فردوسی.
|| به عنوانِ. در مقامِ :
از ایران فراوان سران را بکشت
غمی شد دل طوس و بنمود پشت
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
|| قدری. مقداری. پاره ای : محمد زکریا کاردی برکشید و تشدید زیادت کرد. امیر یکی از خشم و یکی از بیم، تمام برخاست. (چهارمقاله چ معین ص114). || (ص) یکسان. مساوی. برابر. (یادداشت مؤلف) :
زستن و مردنت یکی ست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز.ابوشکور.
شب و روز رستم یکی داشتی
به تندی همی راه بگذاشتی.فردوسی.
سپهبد چو اغریرث جنگجوی
که با خون یکی داشتی آب جوی
بیامد به شبگیر دستور شاه
ببرد آنهمه کودکان را بگاه.فردوسی.
به یک جامه و چهر و بالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی.فردوسی.
ای که لبت طعم انگبین دارد
چشم تو مژگان زهرگین دارد
هست مرا انگبین و زهر یکی
تا دل من عشق آن و این دارد.سوزنی.
ز ابلهی و ز بی اعتقادی هر دو
روا بود که مر این هر دو را یکی خوانی.
سوزنی.
لاف و دعوی باشد این پیش غراب
دیگ تی(5) و پر یکی نزد ذباب.
مولوی (مثنوی چ خاور ص133 بیت 14).
|| متحد و متفق و همدست: دو برادر دل یکی کردند. پرویز با وی یکی شد.
- یکی شدن؛ متحد شدن. همدست شدن :بعضی از لشکریان با براق یکی شدند و مبارکشاه را معزول گردانیدند. (جامع التواریخ چ بلوشه ص169).
- یکی کردن؛ همدست کردن. همدل و همداستان کردن : در آن روزها مریدی محمودنام را به اردو فرستادند تا جمعی مقربان را با خود یکی کنند. (تاریخ غازانی ص152).
- یکی گشتن؛ همدست شدن. متحد و همداستان گشتن : محمد بن الاشعث اندر این میانه بر نهاد حرب بن عبیده آمده بود و با او یکی گشته. (تاریخ سیستان ص174).
(1) - ن ل: چراخورد است و نادانی ست پایانش.
(2) - به معنی لَختی و زمانی نیز ایهام دارد.
(3) - به معنی لَختی و زمانی نیز ایهام دارد.
(4) - به معنی لَختی و زمانی نیز ایهام دارد.
(5) - تی؛ تهی.

یکی.

[یَ / یِ] (حامص) یک بودن. واحد بودن. وحدت :
زهی ستوده تر از زمرهء بنی آدم
تو و خدا به یکی طاق در همه عالم.
درویش واله هروی (از آنندراج).

یکی با دو.

[یَ / یِ دُ] (اِ مرکب) (اصطلاح عامیانه) یکی به دو.
- یکی با دو کردن؛ یک و دو کردن. مجادله کردن. جدل کردن. ستهیدن به سخن. با کسی به سخن ستهیدن. محاجه کردن. (یادداشت مؤلف) :
بجز خموشی روی دگر نمی بینم
که نیست با تو یکی با دو کردنم یارا.
کمال الدین اسماعیل.

یکی به دو.

[یَ / یِ بِ دُ] (اِ مرکب)(اصطلاح عامیانه) یکی با دو. نزاع. ستیزه. مجادله. محاجه. مکابره.
- یکی به دو کردن؛ مشاجرهء لفظی. گفت وشنودی که از روی عصبانیت صورت گیرد. (از فرهنگ لغات عامیانه).

یک یک.

[یَ یَ / یِ یِ] (ق مرکب، اِ مرکب) فردفرد. یکی یکی. یک نفر یک نفر. یک عدد یک عدد: شاگردان یک یک از در بیرون می روند. تک تک :
لاجرم گویی که یک یک ذره را
در درون پرده ای باری دگر.عطار.
و به گاه خلوت و فرصت یک یک را عرضه می دارد تا نشان می فرماید. (تاریخ غازانی ص333). و رجوع به یکی شود.

یکی گو.

[یَ / یِ] (نف مرکب) یکی گوی. موحد. (یادداشت مؤلف). که یکتایی خدا را گوید. که به خدای یکتا قائل شود. یکتاپرست :
شکر ایزد همی کند سوسن
آن یکی گوی ده زبان نگرید.
سیدحسن غزنوی.
و رجوع به موحد شود.

یکی گویی.

[یَ / یِ] (حامص مرکب)عمل یکی گوی. موحدی. اعتقاد به یگانگی خداوند. و رجوع به یکی گو شود.

یکی نه یکی.

[یَ / یِ نَ یَ / یِ] (ق مرکب) (اصطلاح عامیانه) یک درمیان. (فرهنگ لغات عامیانه). رجوع به یک درمیان شود.

یکیی.

[یَ / یِ] (حامص) احدیت. یکی بودن. یگانگی : بدان که هر چیز که در تو محال است در ربوبیت صادق است چون یکیی که هرکه یکی را به حقیقت بدانست از محض شرک بری گشت. (قابوسنامه، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به احدیت و یگانگی شود.

یکی یکدانه.

[یَ / یِ یَ / یِ نَ / نِ] (ص مرکب) (اصطلاح عامیانه) فرزند یگانه. فرزند منحصربه فرد. تنها فرزند پدر و مادر. (از فرهنگ لغات عامیانه).

یکی یکی.

[یَ یَ / یِ یِ] (ق مرکب) یکی پس از دیگری. به توالی. پی هم. || فرداً فرد. هریک جداجدا. یکی بعد دیگری.

یگان.

[یَ / یِ] (ص نسبی، ق مرکب) یکان. یک یک : پس یوسف ایشان را می خرید یگان و دوگان. (ترجمهء تفسیر طبری ج3 ص788). || تنها. فرد. منفرد. بی همتا. بی نظیر :
هرکه در این دیرخانه مرد یگان است
تا به دم صور مست درد مغان است
ور به دم صور با هش آید از آن درد
نیست مبارز که محبب تن و جان است
ذره اگر بی عدد به راه برآید
ذره که باشد چو آفتاب یگان است.
عطار.

یگانگی.

[یَ / یِ نَ / نِ] (حامص مرکب)وحدت. یکتایی : وصیت کنم شما را که خدای عز ذکره را به یگانگی شناسید. (تاریخ بیهقی). || اتحاد. صمیمیت. خلوص. یکرنگی : بزرگ عیبی بود که این محمود به یگانگی از سرا بجست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص656).
در صفت یگانگی آن صف چارگانه را
بنده سه ضربه می زند در دو زبان شاعری.
خاقانی.
ای سایه نور چشمی و ای ناله انس دل
کاندر یگانگی چو شمایی نیافتم.خاقانی.
برخلاف انتظاری که می رفت یگانگی حاصل نشد. (ایران باستان ج1 ص334). || بی نظیری. بی همتایی.

یگان محله.

[یِ مَ حَلْ لَ] (اِخ) دهی است از دهستان خشابر طالش دولاب بخش رضوانده شهرستان طوالش، واقع در 14000گزی جنوب رضوانده و 7000 گزی جنوب شوسهء انزلی به آستارا، با 228 تن سکنه. آب آن از رودخانهء چاف رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یگانه.

[یَ / یِ نَ / نِ] (ص نسبی) واحد. فرد. یکتا. || بی نظیر. ممتاز. بی مانند :
بود مرا خانهء نخست و دوم خوب
نیست سوم خانه خوب گرچه یگانه است.
خاقانی.
- یگانهء روزگار (روی زمین)؛ بی نظیر. بی همتا. که در جهان مانند ندارد : این مرد در همهء انواع هنر یگانهء روزگار بود خصوص در مجلس ذکر و فصاحت. (تاریخ بیهقی). امیر گفت دریغ احمد یگانهء روزگار بود. (تاریخ بیهقی). این امیر ناصر در جملهء خصال بی قرین بود و یگانهء روی زمین. (تاریخ بیهقی).
- یگانه کردن؛ یکتا و بی نظیر کردن :
نیک و بد وجود و عدم جمله پاک برد
جان را یگانه کرد که تنها دراوفتاد.عطار.
|| صمیمی. یکرنگ. یک رو. مخلص. بااخلاص :
گر دهر دوروی و بخت ده رنگ است
باری دل تو یگانه بایستی.خاقانی.
یا لاف رستمش نزنید ای یگانگان
یا بیژن دوم را از چه برآورید.خاقانی.
نُه فلک در ثنای او بگریخت
که فلک بندهء یگانهء اوست.خاقانی.

یگمهه.

[یِ مَ هِ] (اِخ) دهی است از دهستان مرغای بخش ایذهء شهرستان اهواز، واقع در72000گزی باختری ایذه، با 115 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یگن آباد.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 10000گزی شمال باختری همدان و 3000گزی شمال شوسهء همدان، با 1138 تن سکنه. آب آن از قنات و چاه است و راه فرعی به شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یگونه.

[یَ نَ / نِ] (ص) یکونه. یک گونه. یکسان. رجوع به یکونه شود.

یل.

[یَ] (ص، اِ) شجاع و دلیر و پهلوان و مبارز و جنگجوی پر زور و قوت. (ناظم الاطباء). شجاع و دلیر. (آنندراج). شجاع و دلاور و بهادر و پهلوان را گویند. (برهان). مرد مبارز. (لغت فرس اسدی). پهلوان و دلاور را گویند. (فرهنگ جهانگیری) :
گر این هفت یل را به چنگ آوریم
جهان پیش کاووس تنگ آوریم.فردوسی.
بیامد سوی کاخ دستان فراز
یل پهلوان رستم سرفراز.فردوسی.
مگر پور دستان سام یلی
گزین نامور رستم زابلی.فردوسی.
به روز نبرد آن یل ارجمند
به تیغ و به تیر و به گرز و کمند
برید و درید و شکست و ببست
یلان را سر و سینه و پای و دست.
فردوسی.
جایی که برکشند مصاف از پی مصاف
و آهن سلب شوند یلان از پس یلان.
فرخی.
حاجت آمد به معاونت یلان غور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص115).
از آن ده دلاور یل نامدار
که سالار بد هریکی بر هزار.اسدی.
یلی شد که در خم خام کمند
گسستی سر ژنده پیلان ز بند.اسدی.
چو عهد عدو جرم آفاق تیره
چو تیغ یلان روی مریخ احمر.
ناصرخسرو.
بخاستند یلان سپاه تو هریک
چو طوس و نوذر و گرگین و بیژن و میلاد.
مسعودسعد.
هر کجا هست در اسلام یکی مهتر چیر
هر کجا هست در اسلام یکی سرور یل.
امیرمعزی.
در رزم یلان پی نبردند
در بزم سران پی کلاهند.خاقانی.
ای خدیو ماه رخش، ای خسرو خورشیدچتر
ای یل بهرام زهره، ای شه کیوان دها.
خاقانی.
کو آن سپه کشیدن و توران شکستنش
یال یلان و گردن گردان شکستنش.
خاقانی.
سحرگهی که یلان تیغ برکشند چو صبح
به عزم رزم کنند از برای کینه یساق.
خاقانی.
فلسفی مرد دین مپندارید
حیز را جفت سام یل منهید.خاقانی.
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کارزاری.نظامی.
یلان کماندار و نخجیرزن
غلامان باترکش و تیرزن.سعدی.
چو شد رایت گرد یزدی پدید
یل(1) زوده(2) از اصفهان هم رسید.
نظام قاری.
|| تناور و جسیم و قوی و توانا و زوردار. (ناظم الاطباء). || رهایافته و آزادشده و مطلق العنان و بر سر خود گذاشته شده. (ناظم الاطباء). رهاکرده شده و به سر خود گردیده و مطلق العنان را گویند. (برهان). یله و رهاکرده و مطلق العنان. (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ اوبهی). یله. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یله شود. || اسبی که در فراخی چرا می کند. (ناظم الاطباء). || چیزی را گویند که از چیزی آویخته باشند. || چیزی که از چیزی برآمده باشد. (برهان). || دلی که از غم و اندیشه فارغ باشد. (ناظم الاطباء) (برهان). دل فارغ از غم و اندیشه بود. (فرهنگ جهانگیری). || سود و فایده. (ناظم الاطباء).
(1) - به معنی لباس نیز ایهام دارد.
(2) - زوده؛ پارچهء نازکی که از آن پیراهن سازند (مرمرشاهی) (فرهنگ البسهء نظام قاری).

یل.

[یَ] (اِ) تاج خروس. (ناظم الاطباء).

یل.

[یَ] (ترکی، اِ) جامهء نیم تنهء زنان. نیم تنهء زنانه، و امروز این کلمه بیشتر در روستاها مستعمل است. قسمی جامهء کوتاه زنان که فقط نیمهء تن را می پوشید: یل من یراق می خاد. (یادداشت مؤلف).

یل.

[یُ] (اِ)(1) نوعی کرجی دراز و باریک سریع السیر با پاروزنان بسیار. (یادداشت مؤلف). نوعی قایق.
(1) - Yol.

یل آباد.

[یَ] (اِخ) قصبه ای از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان ساوه، واقع در 9هزارگزی جنوب باختری ساوه. سکنهء آن 2654 تن و آب آن از رودخانه است. از این ده به دیه های آسیابک و آقادره می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یل آباد.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان قاقازیان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین، واقع در 42هزارگزی شمال ضیاءآباد و یکهزارگزی شوسهء رشت. سکنهء آن 812 تن و آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یلاء .

[یَلْ لا] (ع ص) مؤنث اَیَلّ. زن کوتاه و کج دندان. || صفاة یلاء؛ سنگ تابان و لغزان. (ناظم الاطباء).

یلابستان.

[یِ بِ] (اِخ) یا پستان. نام دهی مابین اسفراین و گرگان. (از ناظم الاطباء). نام دهی است مابین اسفراین و جرجان. (برهان) (آنندراج).

یلاغ.

[یَ] (ترکی، اِ) کاسهء گدایان. (ناظم الاطباء). کاسهء گدایان که یلاق نیز گویند. (از فرهنگ شعوری ج2 ورق444).

یلاق.

[یَ] (ترکی، اِ) سفال شکسته ای که در آن به سگ و گربه آب و خوراک دهند. (ناظم الاطباء). سفال شکسته را گویند که در آن اطعمه و اشربه به سگ و گربه دهند. (برهان) (آنندراج). || یلاغ. رجوع به یلاغ شود.

یلاق.

[یِ] (اِخ) ایلاق. نام شهری است به ترکستان. (لغت فرس اسدی نسخهء خطی نخجوانی) :
الا رفیقا تا کی مرا شقا و عنا
گهی مرا غم یغما گهی بلای یلاق.
زبیبی(1) (از لغت فرس اسدی).
(1) - شاید زینبی باشد. (یادداشت مؤلف).

یلاق.

[یِ] (اِخ) رشیدی گوید: نام پادشاهی است از ترکان و این نام ترکی است. (از ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) :
تو راست ملک جهان و تویی سزای ثنا
چگونه گویم مدح سماک و وصف یلاق.
خاقانی.

یلال باف.

[یَ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)قسمی از جامه که آن را به شکل حرف دال «د» منقش کرده باشند. (از ناظم الاطباء). یلان باف.

یلامع.

[یَ مِ] (ع ص، اِ) ساز و سلاح درخشان همچو خود و تیغ و جز آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || جِ یلمع. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یلمع شود.

یلامق.

[یَ مِ] (ع اِ) جِ یلمق. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). رجوع به یلمق و یلمه(1) شود.
(1) - یَلمه؛ قبا. فارسی است، معرب آن یلمق. (از منتهی الارب). و رجوع به برهان قاطع شود.

یلان.

[یَ] (اِخ) یلانشان. نام پهلوانی بوده است تورانی که بر دست بیژن مبارز ایرانی کشته شد و او را یلانشان نیز گفته اند. (آنندراج) (از برهان). و رجوع به یلانشان شود.

یلان باف.

[یَ لامْ] (ن مف مرکب، اِ مرکب)چیزی است که خطوط محرف مثل داشته باشد و اکثر از آن حاشیهء چادر و سجاف قبا و چپکن سازند. (آنندراج). و رجوع به یلال باف شود.

یلان سینه.

[یَ نَ] (اِخ) نام پهلوانی ایرانی که با بهرام چوبینه به جنگ خاقان رفت. (ناظم الاطباء). نام یکی از سران سپاه هرمزبن نوشیروان که بهرام چوبینه در جنگ ساوه شاه سر جنگیان کرد. (یادداشت مؤلف).

یلانشان.

[یَ] (اِخ) یلان. نام پهلوانی تورانی که بر دست بیژن کشته شد(1). (ناظم الاطباء). و رجوع به یلان شود.
(1) - در فهرست ولف یلان و یلانشان بدین مفهوم نیامده، اما یلان سینه نام پهلوانی است در زمان بهرام چوبین. (از حاشیهء برهان چ معین).

یل اوبار.

[یَ اَ / اُو] (نف مرکب) (از: یل + اوبار، مادهء مضارع اوباریدن یا اوباشتن به معنی بلعیدن و افکندن) یل شکار. یل افکن. که پهلوانان را بر زمین زند و شکست دهد. و در اینجا به مناسبت «نهنگ» و تشبیه «سنان» بدان به کام فروبرندهء یل. بلعندهء یل :
سر خنجرش ابر خونخوار بود
سنانش نهنگ یل اوبار بود.اسدی.

یلاوه.

[یِ وَ] (اِخ) دهی است از دهستان آختاچی بخش حومهء شهرستان مهاباد، واقع در 13هزارگزی باختر شوسهء بوکان-میاندوآب. سکنهء آن 210 تن، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یلایلا.

[یَ یَ] (صوت) کلمهء امر یعنی بیا بیا. (ناظم الاطباء). به معنی بیا بیا باشد که تأکید در آمدن است و به عربی تعال تعال می گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج).

یلب.

[یَ لَ] (ع اِ) جوشن چرمین. یلبة، یکی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) :
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام و یلب.فرخی.
|| سپر یا زره چرمین یا به خصوص کلاه چرمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). سپر از پوست. (مهذب الاسماء). || پولاد و آهن بی آمیغ. (ناظم الاطباء) (آنندراج). آهن پولاد. (مهذب الاسماء). || سپر نمدین که اندرون آن از عسل آمیخته به ریگ آگنده باشد. (ناظم الاطباء). سپر نمدین که عسل و ریگ آمیخته اندرونش پر کنند. (منتهی الارب). || پوست. جلد. چرم. (یادداشت مؤلف). چرم و پوست. (ناظم الاطباء). چرم. (آنندراج). || (ص) کلان از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یلبة.

[یَ لَ بَ] (ع اِ) یکی یلب. یک جوشن چرمین. (ناظم الاطباء). جوشن. (دهار). نوعی از زره که از پوست بعض حیوان سازند. (آنندراج). جوشن و آن غیر درع است که زره باشد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یلب شود.

یلبه.

[یَ لَ بَ] (ع اِ) یلبة. جوشن.

یلبی.

[یَ لَ بی ی] (ع ص نسبی) جوشن گر. (دهار). رجوع به یلب شود.

یلپوز.

[ ] (اِخ) نام ترکی قفقاز نزد عثمانیان. شاید شکستهء قفقاز است. (یادداشت مؤلف).

یلپیک.

[یِ] (ترکی، اِ) بیماری در اسب. (یادداشت مؤلف).
- یلپیک شدن؛ به بیماری یلپیک مبتلا شدن اسب. (یادداشت مؤلف).

یلتکین.

[یَ تَ] (اِخ) ابن طلبوق. محدث رومی است. او از عبدالله بن سمرقندی و مالک البانیاسی روایت کند و سعداللهبن الوادی از او روایت دارد. (یادداشت مؤلف).

یلجار.

[یِ] (ترکی، اِ) ایلجار. الجار. همگان. عموم. همهء مردم. گروه کثیری از افراد یک ده یا شهر یا کشور که برای کاری یا دفاع از میهن آمادگی و اجتماع داشته باشند. (یادداشت مؤلف).

یلجان.

[ ] (اِخ) از دهات خوار میان محمدآباد و چهارقشلاق. رجوع به نقشهء جغرافیای سیاسی کیهان ص355 شود.

یل چشمه.

[یَ چِ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس، واقع در 65000گزی شمال خاوری گنبدقابوس و 12000گزی جنوب راه فرعی مراوه تپه، با 540 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یلچی.

[یِ / یُ] (ترکی، اِ) مأخوذ از ترکی ایلچی. (ناظم الاطباء). راهبر و پیک و گذربان. (آنندراج). و رجوع به ایلچی شود. || گدای راه نشین، چه یُل در ترکی نام راه، و چی به معنی دارنده است. (از آنندراج). رجوع به راه نشین و گدا شود.

یلخع.

[یَ خَ] (اِخ) بلخع. موضعی است به یمن. (منتهی الارب). و رجوع به بلخع شود.

یلخی.

[یِ] (ترکی، اِ) ایلخی. سیله. فسیله. گلهء اسب و استر. رمهء اسب. (از یادداشت مؤلف).
- یلخی بار آمدن؛ بی مربی بزرگ شده بودن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ایلخی و مترادفات دیگر شود.

یلدا.

[یَ] (سریانی، اِ) لغت سریانی است به معنی میلاد عربی، و چون شب یلدا را با میلاد مسیح تطبیق می کرده اند از این رو بدین نام نامیده اند. باید توجه داشت که جشن میلاد مسیح (نوئل)(1) که در 25 دسامبر تثبیت شده، طبق تحقیق محققان در اصل، جشن ظهور میترا (مهر) بوده که مسیحیان در قرن چهارم میلادی آن را روز تولد عیسی قرار دادند. یلدا اول زمستان و شب آخر پاییز است که درازترین شبهای سال است و در آن شب یا نزدیک بدان، آفتاب به برج جدی تحویل می کند و قدما آن را سخت شوم و نامبارک می انگاشتند. در بیشتر نقاط ایران در این شب مراسمی انجام میشود. شعرا زلف یار و همچنین روز هجران را از حیث سیاهی و درازی بدان تشبیه کنند و از اشعار برخی از شعرا مانند سنایی و امیرمعزی که به عنوان شاهد در زیر می آید رابطهء بین مسیح و یلدا ادراک می شود. یلدا برابر است با شب اول جدی و شب هفتم دی ماه جلالی و شب بیست ویکم دسامبر فرانسوی. (از برهان، آنندراج، حواشی علامه قزوینی بر آثارالباقیه، شرح پورداود در یشتها، فرهنگ فارسی معین و یادداشت مؤلف) :
چون حلقه ربایند به نیزه تو به نیزه
خال از رخ زنگی بربایی شب یلدا.
عنصری.
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود چشمش روز روشن را شب یلدا کند.
منوچهری.
گر نیابد خوی ایشان درنیابد خلق را
روز روشن در بر دانا شب یلدا شود.
ناصرخسرو.
قندیل فروزی به شب قدر به مسجد
مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا.
ناصرخسرو.
او بر دوشنبه و تو بر آدینه(2)
تو لیل قدر داری و او یلدا.ناصرخسرو.
کرده خورشید صبح ملک تو
روز همه دشمنان شب یلدا.
مسعودسعد.
ایزد دادار مهر و کین تو گویی
از شب قدر آفرید و از شب یلدا
زانکه به مهرت بود تقرب مؤمن
زانکه به کینت بود تفاخر ترسا.امیرمعزی.
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا.
سنایی.
تو جان لطیفی و جهان جسم کثیف است
تو شمع فروزانی و گیتی شب یلدا.خاقانی.
گر آن کیخسرو ایران و تور است
چرا بیژن شد اندر چاه یلدا.خاقانی.
آری که آفتاب مجرد به یک شعاع
بیخ کواکب شب یلدا برافکند.خاقانی.
همه شبهای غم آبستن روز طرب است
یوسف روز به چاه شب یلدا بینند.خاقانی.
با جفای تو بر که خورد از عمر
شب یلدا رفو که کرد پرند.خاقانی.
هست چون صبح آشکارا کاین صباح چند را
بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من.
خاقانی.
در شبهای یلدای ظلم که آفتاب ملک من به مغرب زوال افول نماید چراغ فراغ چگونه افروزند. (سندبادنامه ص40).
سخنم بلندنام از سخن تو گشت و شاید
که درازنامی از نام مسیح یافت یلدا.
سیف اسفرنگ.
روز رویش چو برانداخت نقاب از سر زلف
گویی از روز قیامت شب یلدا برخاست.
سعدی.
همه بر آن همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر شبان یلدا را.سعدی.
یاد آسایش گیتی بزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود.
سعدی.
برآی ای صبح مشتاقان اگر هنگام روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم.
سعدی.
نظر به روی تو هر بامداد نوروزی ست
شب فراق تو هرگه که هست یلدایی ست.
سعدی.
شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست
گریه های سحرم را اثری پیدا نیست.
؟ (از انجمن آرا).
در سالی اگر شبی ست یلدا
در یک مه آن صنم دو یلداست.
رضاقلیخان هدایت.
(1) - Noel. (2) - ن ل: یکشنبه است از او ز تو آدینه. (یادداشت مؤلف).

یلدا.

[یَ] (اِخ) یکی از ملازمان حضرت عیسی(ع) بوده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). اما ظاهراً از بیت «به صاحب دولتی پیوند...» سنایی بعض فرهنگ نویسان (از جمله مؤلف برهان) پنداشته اند که «یلدا» نام یکی از ملازمان عیسی بوده است، ولی چنین نامی در زمرهء ملازمان او در مأخذی دیده نشده و «چاکری» کردن هم در بیت سنایی به معنی اختصاص یافتن زمان مزبور به ولایت وی می باشد. (پورداود، یشتها ج1 ص419).

یلدرجی.

[ ] (اِخ) شمس الدین یا فخرالدین شرف الملک. وزیر سلطان جلال الدین خوارزمشاه. رجوع به شرف الملک و فهرست ج2 تاریخ جهانگشای جوینی شود.

یلدک.

[یَ دَ] (اِ) آب نیم گرم که شیرگرم نیز گویند. (ناظم الاطباء).

یلدوز.

[یُ] (ترکی، اِ) اولدوز. ستاره. || (اِخ) یا یلدیز. نام سرای سلاطین عثمانی در اسلامبول. قصری از سلاطین عثمانی در اسلامبول و معنی آن ستاره است. (یادداشت مؤلف).

یل سوئی.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان انگوت بخش گرمی شهرستان اردبیل، واقع در 23هزارگزی شمال باختری گرمی، با 146 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یلشب.

[یَ شَ] (ص) مردی که به لوازم ازدواج عمل نماید. (آنندراج).

یلغار.

[یَ] (ترکی-مغولی، اِ) دویدن بر فوج دشمن. در اصل ایلغار بوده، چون در ترکی هریکی را از حرکات ثلاثه به شکل مناسب و یکی از حروف علت نویسند، الف اول و فتح یای تحتانی است و الف دوم و فتح عین معجمه، پس ایلغار بدین تحقیق در تلفظ به وزن خنجر باشد، گاهی در کتابت، الف اول را نمی نویسند. (آنندراج). هجوم. حمله. یورش. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ایلغار شود.

یلغران.

[یَ غَ] (اِ) آشی که در راه سفر بر بالای شتر پزند. (ناظم الاطباء). طعام پخته که در سفر همراه برند. (آنندراج).

یلغز.

[یَ غُ] (ترکی، ص) تنها. (ناظم الاطباء). صورتی از یلغوز (یا یالغوز) ترکی. || (اِ) اسب. (ناظم الاطباء) :
چنان آش زیره ز کرمان براند
کز او یلغز کوفته بازماند.بسحاق اطعمه.

یلغزه.

[یَ غَ زَ / زِ] (اِ) پوست خشخاش. (ناظم الاطباء). به معنی کوکنار است. (از شعوری ج2 ورق 448).

یلغوز.

[یَ] (ترکی، ص) در ترکی به معنی تنها و مجرد است. یالغوز. یلغز. || در تداول مردم مشهد، آدم بیکاره و مهمل. (یادداشت پروین گنابادی).

یلغون.

[یُ] (ترکی، اِ) در ارسباران، درختچهء گز. (یادداشت مؤلف). در خلخال «اولغون» و گاهی «یلغون» یا «یولغون» گویند.

یلفان.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 10000گزی جنوب خاور همدان و 6000گزی جنوب شوسهء همدان به ملایر، با 1271 تن سکنه. آب آن از چشمه و رودخانه و راه آن مالرو است و تابستان اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یلفچی.

[یَ لَ] (ص مرکب، اِ مرکب)چوپان و گله بان. (ناظم الاطباء). گله بان. (آنندراج). محتمل است دگرگون شدهء یلخچی (یلخی = ایلخی + چی) باشد. ایلخچی. فسیله بان.

یل فکن.

[یَ فَ / فِ کَ] (نف مرکب)یل افکن. که پهلوانان را بر زمین افکند و شکست دهد. سخت شجاع و جنگاور و دلیر :
آن گرد یل فکن که به تیر و سنان گرفت
اندر نهاله گه بدل آهوان هزبر.
ابوطاهر خسروانی.
به دستی گرفتش قفا یل فکن
به دستی کشیدش زبان از دهن.اسدی.
سپهبد بدش سرکشی یل فکن
قلا نام آن گرد لشکرشکن.اسدی.
|| آنچه پهلوانان را از پای درآورد و بر زمین افکند، چون نیزه و تیر و شمشیر :
بر آن آهنین نیزهء یل فکن
زد آن گور چون مرغ بر بابزن.اسدی.
و رجوع به یل شود.

یلق.

[یَ لَ] (ع ص) سپید از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از مهذب الاسماء).

یلقون آغاج.

[یُ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش تکاب شهرستان مراغه، واقع در 8هزارگزی خاور تکاب، با 1163 تن سکنه. آب آن از چشمه سارها و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یلقة.

[یَ لَ قَ] (ع ص، اِ) بز سپید. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). بز مادهء سپید. (از مهذب الاسماء). || واحد یلق. (ناظم الاطباء). یکی یلق. (منتهی الارب) (آنندراج).

یلقی.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان آتابای بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس، واقع در 12000گزی خاور پهلوی دژ، کنار راه فرعی پهلوی دژ به داز، با 2000 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گرگان. این ده از قراء کوچک به نامهای زیر تشکیل شده است: میرزاعلی، سلق، سقر، اونق، گامیشلی. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یلک.

[یَ لَ] (اِ) قسمی از کلاه و تاج پادشاهان. (ناظم الاطباء). کلاهی است که سلاطین بر سر گذارند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از کلاه است ملوک و سلاطین را تا جعد گوش. (برهان) :
تا من به نور ماه تو شب را برم به روز
زان پیش کز سمور به مه برکشی یلک.
سوزنی (از انجمن آرا).
|| دلی را گویند که از اندیشه فارغ بود. (انجمن آرا) (آنندراج).

یلک.

[یَ لَ] (اِ مصغر) مصغر یل ترکی. نیم تنهء بلند معمول زنان مصری. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یَل شود.

یلک.

[یِ لَ] (ترکی، اِ) پرهای ریز مرغان. خوافی مرغان باشد و هم اکنون بدین معنی در آذربایجان و تبریز مستعمل است. (از یادداشت مؤلف). هریک از پرهای بال و دم مرغان، به خصوص خروس :
اگر عقاب سوی جنگ او شتاب کند
عقاب را به یلک بشکند سر و تن و بال.
فرخی.

یلک لو.

[یِ لَ لو] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلوی بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 19هزارگزی شمال خاوری شوسهء شاهین دژ-میاندوآب. سکنهء آن 104 تن و آب آن از رود آجرلو و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یلکن.

[یَ کَ] (اِ)(1) منجنیق و منجنیک و بلکن. (ناظم الاطباء). منجنیق. (صحاح الفرس). منجنیق را گویند و آن چیزی است که در قلعه ها سازند و بدان سنگ و خاک به جانب دشمن اندازند و به این معنی به جای حرف «ی»، بای ابجد نیز آمده است. (از برهان) (از آنندراج). و رجوع به بلکن شود.
(1) - مصحف بلکن، منجنیق باشد یعنی پیلوارافکن. (از حاشیهء برهان چ معین).

یلکن.

[یِ کَ] (ترکی، اِ مرکب) (از: «یل»، باد + پسوند «کن») بادبان. شراع. (یادداشت مؤلف). رجوع به بادبان و شراع شود.

یلل.

[یَ لَ] (ع اِمص) کوتاهی دندان بالا و کژی و میلان آن به جانب داخل دهن و ناهموارروییدگی آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). الل. (منتهی الارب). || تابانی. (ناظم الاطباء). || صفاة بینة الیلل؛ سنگ لغزان و تابان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یلل.

[یَ لَ] (اِخ) نام جایی. (ناظم الاطباء).

یللی.

[یَ لَ لی / یَلْ لَ لی] (اِ) بانگ و فریادی که در حالت مستی و یا هنگام رسیدن خبر خوش می نمایند. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که در وقت مستی و سماع و ذوق می گویند. (آنندراج) :
از غم ایام رستم یللی.مولوی.
داد مطرب دف به دستم یللی
بالی از تو عهد بستم یللی.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- از صبح تا شام یللی زدن؛ بی مقصود و بی کاری گشتن. (یادداشت مؤلف).
- یللی تللی؛ (از اتباع) ول گشتن. عاطل روزگار گذراندن. با زدن و کردن صرف می شود.
- یللی تللی زدن؛ ول و بیکار گردیدن. بیر و بیکار گشتن. (یادداشت مؤلف). وقت تلف کردن. عمر را به بطالت گذرانیدن. بیکارگی و تنبلی و تن آسانی کردن.
- یللی تللی کردن؛ وقت یا عمر به بیهوده و عبث گذاشتن. (یادداشت مؤلف).
- یللی وا کردن (وا کرد)؛ ترک شهوات نفسانی کردن. (ناظم الاطباء). ورق گردانی عیش و عشرت. (آنندراج) :
چرخ هرچند به کامت گردد
ساغر عیش مدامت گردد
نخوری بازی سرخ و زردش
بر حذر از یللی وا کردش.
سعید اشرف (از آنندراج).
-امثال: هرچه به یللی آمد به تللی می رود. (یادداشت مؤلف).

یلم.

[یَ لَ] (اِ) سریش. سریشم. (ناظم الاطباء). سریشم ماهی. (یادداشت مؤلف). اسم فارسی عزی السمک است. (تحفهء حکیم مؤمن). سریشم. سریشم نجاری.
- یلم ماهی؛ سریشم ماهی. (ناظم الاطباء).

یلما.

[یَ] (ص) هر چیز بزرگ و کلان که سبک باشد. (ناظم الاطباء).

یلماس.

[ ] (اِخ) تیره ای از طایفهء ملکشاهی در پشتکوه. (جغرافیای سیاسی کیهان ص68).

یلمان.

[یَ] (اِ) ضرب شمشیر. (ناظم الاطباء). خواباندن تیغ. (آنندراج) :
سینهء ماهی و پشت گاو درهم داشت راه
تیغ را تا دست او ایما به یلمان کرده بود.
ملاوحشی (از آنندراج).
ز گرد سپاهم فلک در نقاب
ز یلمان تیغم یلان در حساب.
حاجی محمدجان قدسی (از آنندراج).

یلمبو زدن.

[یَ لَ زَ دَ] (مص مرکب)(اصطلاح عامیانه) یلنبو زدن. بی کاری کاهلانه گشتن. رفتن و آمدن بی قصدی. بی قصد و نتیجه راه بسیار رفتن. ول گردیدن. بی کاری پیوسته گردیدن. (یادداشت مؤلف).

یلمع.

[یَ مَ] (ع ص، اِ) برق بی باران. || سراب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). کوراب. (ملخص اللغات). || دروغگوی را هم بدان تشبیه دهند. (منتهی الارب) (آنندراج). دروغگوی. (ناظم الاطباء) (دهار). || سنگ سپید که از آفتاب نیک تابد. (دهار). ریگ. ج، یلامع. (یادداشت مؤلف). || مرد راست کمان. (دهار).

یلمعی.

[یَ مَ عی ی] (ع ص) مرد تیزخاطر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیرک. (دهار). مرد روشن خرد. || مرد دروغگوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || راست کمان. (دهار).

یلمق.

[یَ مَ] (معرب، اِ) معرب یلمه که به معنی قباست. (از منتهی الارب) (آنندراج). مأخوذ از یلمهء فارسی و به معنی آن. ج، یلامق. (ناظم الاطباء). معرب یلمهء فارسی. قبا. (از المعرب جوالیقی ص355) (یادداشت مؤلف). یلمه. (دهار). و رجوع به یلمه شود. || زره دارای چند تکه. (از فرهنگ فارسی معین).

یلمک.

[یَ مَ] (اِ) یلمه. قبا و معرب آن یلمق است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یلمه شود.

یلمک.

[یَ مَ] (ع ص) جوان توانا. (منتهی الارب). مرد جوان قوی و توانا. (ناظم الاطباء). و رجوع به یلمه و یلمق شود.

یلملم.

[یَ لَ لَ] (اِخ) کوهی است بر دو منزل از مکهء معظمه و آن میقات اهل یمن است در حج، و آن را الملم و یرمرم نیز خوانند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جایی است در دو شب راه از مکه و این میقات اهل یمن است. (از معجم البلدان). نام وادی یا موضعی است که اهل حرم در آنجا احرام بندند. (آنندراج). لغتی است در الملم، و آن میقات اهل یمن است. (از تاج العروس).

یلمه.

[یَ مَ / مِ] (اِ) یلمق. (دهار). نوعی از جامهء پوشیدنی دراز که قبا نیز گویند. (ناظم الاطباء). قبا و معرب آن یلمق است. (از منتهی الارب) (از المعرب جوالیقی ص354) (از فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا). قبا. یلمک. (یادداشت مؤلف). قبا. (دیوان نظام قاری ص205). قبا و جامهء پوشیدنی را گویند و معرب آن یلمق است. (برهان) :
یلمهء صوف مشو بستهء بند والا
زانکه والاست شعار زن و این کار تو نیست.
نظام قاری (دیوان ص41).
به هنگام خفتن یکی پیش بند
گریزاند ایلچی یلمه ز بند.نظام قاری.
من از یلمه بودم همیشه به تنگ
گذشتی همی روز نامم به ننگ.نظام قاری.

یلمه.

[یُ مَ / مِ] (ترکی، اِ) آنچه در تغاری به حیوانات خورانند. (آنندراج). اسم است از مصدر «یلماق» ترکی به معنی چیدن و کندن علف و گیاه و هم اکنون در آذربایجان خوشه های چیدهء گندم و جو و هر علف چیده را گویند اعم از اینکه به ستور بخورانند یا نخورانند.
- یلمه کردن؛ پاکیزه کردن بزغاله از موی جهت بریان کردن : مسموط(1) آن است که گوسفند را یلمه کنند و این الذ است از مسلوخ. (بحرالجواهر).
(1) - مسموط؛ بره و بزغالهء پاکیزه از موی جهت بریان. (منتهی الارب).

یلمه.

[یُ مَ / مِ] (اِخ) دهی است از دهستان آتابای بخش پهلوی دژ شهرستان گنبدقابوس، واقع در 5000گزی خاور پهلوی دژ، کنار راه فرعی گنبدقابوس. سکنهء آن 520 تن و آب آن از رودخانهء گرگان است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یلمه ریش.

[یَ مَ / مِ] (ص مرکب) ریش پهن و دراز. (ناظم الاطباء). مصحف «بلمه ریش». رجوع به «بلمه ریش» شود.

یلمه سرفراز.

[یَ مَ سَ فَ] (اِخ) یکی از طوایف ایل قشقایی ایران، مرکب از 300 خانوار است و در حوالی هونقان و کررویه مسکن دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص80).

یلمه عبدالغنی.

[یَ مَ عَ دُلْ غَ] (اِخ) یکی از طوایف ایل قشقایی ایران، مرکب از 50 خانوار است و در حوالی هونقان و کررویه مسکن دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص80).

یلمیخا.

[یَ] (اِخ) نام یکی از اصحاب کهف است که آنان پس از زنده شدن او را به شهر فرستادند تا طعامی خرد. چون به شهر اندرآمد بازار و شهر نه بدانسان دید که بود، عجب ماند، درم نانبا را داد به مهر دقیانوس. نانبا گفت مگر این مرد گنج یافته است و او را سوی ملک ببردند، حال پرسیدند، گفت دیگر روز از شهر بگریختیم از دقیانوس و به غاری اندر پنهان شدیم. امروز آمدم تا یاران را طعام برم. پادشاه عالمان را جمع کرد و بدانست که ایشان اصحاب کهفند که ذکرشان در انجیل است که خدای تعالی ایشان را زنده کند. پس یلمیخا را گفتند شما را بشارت باد که دقیانوس گذشت و ما خدای پرستیم و از آن تاریخ سیصدونه سال گذشته است. (از مجمل التواریخ والقصص صص220-221). و رجوع به تاریخ گزیده ص78 و تفسیر میبدی (کشف الاسرار و عدة الابرار) شود.

یلن.

[یَ لَ] (اِ) (در پرده) پاره ای از قماشی که برای زینت به صورتی خاص بر بالای پرده آویخته باشد. دال بر. (یادداشت مؤلف).

یلنبو.

[یَ لَمْ] (اِ) (اصطلاح عامیانه) یلمبو. رفتن و آمدن بی قصدی. بی کاری به هر جای رفتن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یلمبو شود.
- یلنبو زدن؛ یلمبو زدن. بی کاری و بی نتیجه ای و بی قصدی گردیدن. (یادداشت مؤلف).

یلنجج.

[یَ لَ جَ] (ع اِ) یلنجوج. یلنجوجی. (ناظم الاطباء). عود. (مهذب الاسماء). رجوع به یلنجوج شود.

یلنجوج.

[یَ لَ] (ع اِ) یلنجج. یلنجوجی. چوبی خوشبوی که بدان بخور کنند. (ناظم الاطباء). عود هندی است. (اختیارات بدیعی) (از دهار). یلنجج. عود. (مهذب الاسماء). عود هندی را گویند و بهترین آن، عود مندلی است و آن خوشبوی تر از عودهای دیگر است. (برهان) (آنندراج). النجج. النجوج. (یادداشت مؤلف).

یلنجوجی.

[یَ لَ جی ی] (ع اِ) یلنجج. یلنجوج. (ناظم الاطباء). رجوع به یلنجوج شود. || (ص نسبی) عودفروش. (دهار).

یلندد.

[یَ لَ دَ] (ع ص) رجل یلندد؛ مرد دشمن و سخت خصومت کننده که به حق میل نکند. (ناظم الاطباء). دشمن سخت. (آنندراج). سخت خصومت. (مهذب الاسماء).

یلو.

[یَ] (اِخ) نام موضعی در آستارای ایران که مرتع طوایف طالش است. (یادداشت مؤلف).

یلواج.

[یَ لَ] (ترکی، اِ) از «یولاووج» ترکی به معنی پیغمبر و راهنما. و در فارسی به ضرورت به سکون لام نیز آمده است. رسول. فرستاده :
هریک عجمی ولی لغزگوی
یلواج شناس تنگری جوی.
خاقانی (تحفة العراقین).
خسرو ذوالجلالتین از ملکی و سلطنت
مستحق الخلافتین از یلواج و تنگری.
خاقانی.

یلواج.

[یَ لَ] (اِخ) صاحب اعظم حاکم ممالک ختای یعنی چین شمالی در عهد اوکتای قاآن بن چنگیزخان. (یادداشت مؤلف). به زبان مغولی به معنی فرستاده و پیک است و محمود یلواج از مسلمانان ماوراءالنهر و یکی از سه تن مشاوران چنگیز و رئیس نمایندگان بود که به سال 615 ه . ق. با هدایا و تحفه هایی به خدمت سلطان محمد خوارزمشاه رسیدند و او نامهء چنگیز را تسلیم خوارزمشاه کرد و با تمهید مقدماتی خوارزمشاه را به امضای عهدنامه ای راضی ساخت که به موجب آن از آن به بعد چنگیز و خوارزمشاه دوست یکدیگر باشند و دوستان هم را دوست و دشمنان یکدیگر را دشمن بدارند. و یلواج از طرف چنگیز این معاهده را امضاء کرد. (از تاریخ مفصل ایران تألیف اقبال ص416). اوگتای قاآن پس از تسخیر چین شمالی حکومت آن ممالک را به مشاور مسلمان پدر خود یعنی محمود یلواج سپرد و ادارهء ممالک اویغور و ختن و کاشغر و ماوراءالنهر تا ساحل شط جیحون را نیز به پسر او مسعودبیگ واگذاشت و این پدر و پسر به تعمیر خرابیهای گذشته و اصلاح حال مردم و ادارهء آن ممالک پرداختند و به قوهء حسن تدبیر و معدلت گستری بر بسیاری از زخمهای ایام استیلای مغول مرهم نهادند. (از تاریخ مغول ص147). و رجوع به فهرست تاریخ مغول شود.

یلواجی.

[یَ لَ جی ی] (اِخ) حاج ابراهیم بن محمد. او راست: الحجة الکبری من الفضائل الفخری فی حق نبینا محمد البشری. (از معجم المطبوعات ج2 ستون1952).

یلوانه.

[یَلْ نَ / نِ] (اِ) یالوانه. پرستوک. (ناظم الاطباء). و رجوع به بالوایه شود. || مرغ آبی خرد و کوچک. (ناظم الاطباء).

یلوایه.

[یَلْ یَ / یِ] (اِ) به معنی یالوایه و شاید مخفف آن باشد. پرستو. (از شعوری ج2 ورق 448). ظاهراً مصحف بالوایه است. و رجوع به بالوایه شود.

یلوج.

[یَ لَ وُ] (ترکی، اِ) پیغمبر. (از آنندراج). و رجوع به یلواج شود.

یلوجه.

[یِلْ لو جَ] (اِخ) دهی است از دهستان خانندبیل بخش مرکزی شهرستان خلخال، واقع در 10هزارگزی باختری هروآباد، با 197 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یلوچات سای.

[یُ] (اِخ) نام یکی از سه مشاور بزرگ و نامی چنگیزخان مغول. به سال 1190 م. / 586 ه . ق. تولد یافته و در اصل از مردم چین شمالی بوده و پدر او در خدمت سلاطین کین سمت وزارت داشته. این شخص در ابتدای جوانی به تحصیل علم و حکمت و نجوم و جغرافیا و ادب پرداخت و کتابهای بسیاری گرد آورد و در سال 1213 م. / 614 ه . ق. حکومت شهر پکینگ را داشت. هنگام تصرف این شهر به دست چنگیز از روی کینه ای که به سلاطین کین داشت وارد خدمت چنگیز شد و به سبب علم و دانش و به خصوص مهارت در نجوم که مغول سخت بدان علاقه مند بودند مورد احترام و اعزاز واقع شد و در همه جا و همهء لشکرکشی ها با او بود و با اینکه جسارت مخالفت با سیاست چنگیز را نداشت از کمک به مردم و مخصوصاً علما خودداری نمی کرد و از سوختن کتب جلوگیری می نمود و همان کاری را می کرد که نیم قرن بعد خواجه نصیر طوسی در خدمت هلاکو انجام می داد. (از تاریخ مغول صص76-77).

یلوک.

[یَ] (ص) جسیم و تناور و قوی و زوردار. || مرد جنگی و بهادر و دلاور و شجاع و پهلوان. یلولنگ. یلولیک. (ناظم الاطباء). پهلوان نامدار که در شجاعت سرآمد روزگار باشد. (از شعوری ج2 ورق 445).

یلولنگ.

[یَ لو لَ] (ص) یلولیک. یلوک. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج2 ورق 445). رجوع یه یلوک شود.

یلولیک.

[یَ] (ص) یلوک. یلولنگ. (ناظم الاطباء) (از شعوری ج2 ورق 445). رجوع به یلوک شود.

یلوه.

[یَلْ وَ / وِ] (اِ) یلوی. قرقاول و تذرو. || داربست. (ناظم الاطباء).

یلوه.

[یَلْ وِ] (اِخ) دهی است از دهستان خالصهء بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 14000گزی باختر کرمانشاه و 4000گزی جنوب باختری باباخان، با 175 تن سکنه. آب آن از چشمه است و تابستان از طریق باباخان اتومبیل می توان برد. در دو محل به فاصلهء دوهزارگزی واقع به علیا و سفلی مشهور است. سکنهء علیا 60 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یلوی.

[یَلْ] (اِ) یلوه. (ناظم الاطباء). مرغی است که یلوه نیز گویند. (از شعوری ج2 ورق 449). رجوع به یلوه در هر دو معنی شود.

یله.

[یَ لَ / لِ] (ص) رهاکرده شده. (ناظم الاطباء). رهاکرده، چنانکه گویند اسب را یله کرد؛ یعنی سر داد و رها کرد. (برهان). رها. (فرهنگ جهانگیری). رهاکرده و مطلق العنان. (انجمن آرا) (آنندراج). به معنی رهاکرده باشد یعنی سرگذار. (فرهنگ اوبهی). سرداده. متخلص. آزاد. مطلق. رها. در صیغهء طلاق فارسی گویند: زوجهء موکل من از قید زوجیت یله و رها. (یادداشت مؤلف) :
بر راغشان نیستان وغیش
یله شیر هر سو ز اندازه بیش.اسدی.
- شیر یله؛ شیر آزاد و رهاشده :
منم آن پیل ژیان و منم آن شیر یله
نام من بهرام گور و کنیتم بوجبله.
(منسوب به بهرام گور).
بدو داد یک دست از آن لشکرش
که شیر یله نامدی هم برش.دقیقی.
بدان گاه شیر یله سیر بود
غلام از بر و شیر در زیر بود.فردوسی.
همان گیل مردم چو شیر یله
ابا طوق زرین و مشکین کله.فردوسی.
که من زین سرافراز شیر یله
سوی پهلوان آمدم با گله.فردوسی.
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز.
فرخی.
چنین هریکی همچو شیر یله
همی رفت و شد تا به شهر کله.اسدی.
- هزبر یله؛ شیر یله. شیر آزاد و رهاکرده شده :
که آمد به نزدیک او کاکله
ابا لشکری چون هزبر یله.فردوسی.
- هیون یله؛ جانور رهاشده و آزاد. شتر جماز رهاکرده :
شترمرغ دیدند جایی گله
دوان هریکی چون هیونی یله.فردوسی.
- یله آمدن؛ فروآمدن و پایین آمدن. (ناظم الاطباء).
- یله گردیدن (گشتن)؛ آزاد گذاشته شدن. رها شدن. آزاد گردیدن. رها گشتن :
که گوری پدید آمد اندر گله
چو دیوی که از بند گردد یله.اسدی.
- || از دست شدن. (یادداشت مؤلف) :
همی آمد افزونی اندر گله
بدان سان که گشتی شمارش یله.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- || خوابیدن و افتادن. (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
همی اسب بر اسب خوردی ز گرد
هم اسب اوفتادی هم از اسب مرد
چو دو پارهء کوه از زلزله
خورد بر هم و هر دو گردد یله.
رضاقلیخان هدایت.
- یله ماندن؛ بر جای ماندن :
لبت خامش و جان به چندین گله
برفت و تنت ماند ایدر یله.فردوسی.
|| به آزادی در چراگاه گذاشته شده و به چرا سرداده شده. (ناظم الاطباء) :
از اسبان جنگ آنکه بودش یله
به شهر اندر آورد چندی گله.فردوسی.
گله هرچه بودش ز اسبان یله
به شهر اندر آورد یک سر گله.فردوسی.
بیابان و دریا و اسبان یله
به ناآشنا چون سپارم گله.فردوسی.
گرانمایه اسبان که بودش یله
به طوس سپهبد سپردش گله.فردوسی.
وگر اسب یابند جایی یله
که دهقان به در بر کند زان گله.فردوسی.
- یله کرده (کرده یله)؛ رهاشده و آزادگذاشته. رهاکرده شده چریدن را :
چنان شد که بر کوه ایشان گله
بدی بی نگهبان و کرده یله.فردوسی.
فسیله بسی داشتی در گله
به کوه و بیابان نکرده یله.اسدی.
|| چیزی که از چیزی آویخته باشد. || خوابیده و افتاده. (انجمن آرا) (آنندراج). || کج. ضد راست. (ناظم الاطباء). کج که در مقابل راست باشد. (برهان). کج و کجی، چنانکه گویند که این پیاله را یله کرد؛ مراد آن باشد که کج کرد. (فرهنگ جهانگیری). به معنی کج کرده نیز آمده چنانکه گویند این پیاله را یله کن؛ یعنی کج کن و یله شو؛ یعنی خمیده شو. (انجمن آرا) (آنندراج) :
بر سر یله نهاده کلاه و نشسته تند
آن حوصله که راست که زانسو نگه کند.
خسروانی (از انجمن آرا).
|| ناحق و ناراست و باطل و بیهوده. || آواره. || هرزه و اوباش. (ناظم الاطباء). || هرزه و بیهوده. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (برهان). || روسپی. زن زناکار و فاحشه. (ناظم الاطباء). زن فاحشه را نامند. (از فرهنگ جهانگیری). زن فاحشه و قحبه. (برهان). زن هرزه گرد و بیهوده رو. (انجمن آرا) (آنندراج) :
گشته یلی زن همه بر بانگ نی
همچو زنان یله از بهر می.
امیرخسرو (از جهانگیری).
|| گول و احمق. || تنها و منفرد. (ناظم الاطباء). تنها و مفرد. (برهان). تنها و فرد. (آنندراج). تنها. (فرهنگ جهانگیری). || دوان و دونده. تازان و تازنده. (ناظم الاطباء). به معنی دوان که از دویدن و تازان که از تاختن باشد هم آمده است. (برهان). دوان و تازان. (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج).
- یله شدن؛ دوان و تازان شدن. (از فرهنگ جهانگیری) :
دلیران و شیران این سلسله
شدند از پی صید دولت یله.
مشهدی غزالی (از جهانگیری).
|| حمله کننده. (ناظم الاطباء). || یل. پهلوان. (انجمن آرا) (آنندراج). پهلوان. گُرد. گندآور. (یادداشت مؤلف). || (اِ) نجات و خلاص و رهایی و خلاصی. (ناظم الاطباء). نجات و خلاص. (برهان).

یله بشم.

[یَ لَ بَ شَ] (اِخ) یله یشم. رجوع به یله یشم شود.

یله دادن.

[یَ لَ / لِ دَ] (مص مرکب) رها کردن. واگذاشتن. واگذار کردن. سر دادن. (یادداشت مؤلف) :
عشق بر دل قرعه زد چون دل نصیب او رسید
راه پیش او گرفتم دل به او دادم یله.
مسعودسعد.
|| تکیه دادن. تکیه کردن. به درازا به پشت تکیه به جایی نرم کردن. بر متکا یا مبل یا صندلی یله دادن، یعنی: تکیه دادن. لم دادن. لمیدن. در حال استراحت کامل به چیزی تکیه دادن. (از یادداشت مؤلف). || بی کار و بی عار شدن. (ناظم الاطباء).

یله دار.

[یَ لَ / لِ] (نف مرکب) جاسوس. || غارتگر. (ناظم الاطباء).

یله قارشو.

[یِ لَ شُ] (اِخ) دهی است از دهستان قوری چای بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در 37هزارگزی شمال باختری قره آغاج، با 305 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و راه آن مالرو است. دو محل به فاصلهء 500 گز به نام قارشو حاجی و امامقلی مشهور. سکنهء امامقلی 155 و سکنهء حاجی 150 تن می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یله قارشو.

[یِ لَ شُ] (اِخ) دهی است از دهستان عباسی بخش بوستان آباد شهرستان تبریز، واقع در 5هزارگزی شوسهء میانه-تبریز، با 215 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یله قارشو.

[یِ لَ شُ] (اِخ) یا یله قارشق. دهی است از دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه، واقع در 6هزارگزی شوسهء خلخال-میانه، با 210 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یله کردن.

[یَ لَ / لِ کَ دَ] (مص مرکب)رها کردن و گذاشتن و سر دادن. (ناظم الاطباء). رها کردن. (فرهنگ جهانگیری). ول کردن. اطلاق. (از یادداشت مؤلف). بر جای نهادن :
عنان را بدان باره کرده یله
همی راند ناکام تا باهله.فردوسی.
دوش چو کرد آسمان افسر زر ز سر یله
ساخت ز ماه اختران باره و عقد مرسله.
فلکی شروانی (از جهانگیری).
|| ترک گفتن جایی. چیزی یا کسی را ترک کردن و با خود نبردن آن را. گذاشتن و گذشتن. (یادداشت مؤلف). بر جای نهادن :
زمانی نکرد او یله جای خویش
بیفشرد بر کینه گه پای خویش.فردوسی.
به پیش اندر آورد یکسر گله
بنه هرچه کردند ترکان یله.فردوسی.
نکردم سپه را به جایی یله
نه از من کسی کرد هرگز گله.فردوسی.
اعیان و روی شناسان چون ندیمان و جز ایشان بنه یله کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص48). گفت ای بیچاره در پس بیمی نه و در پیش امیدی نه، چرا گریختی و مادر را یله کردی؟ (ایضاً ص201). امیران سبکتکین و محمود از هرات برفتند و والی سیستان را به پوشنگ یله کردند. (ایضاً ص202). ولکن با احمد احکامها باید به سوگند و پسر را باید که به گروگان اینجا یله کند. (ایضاً ص268).
چاره کن خوش خوش از او دست بکش زیرا
یله بایدْت همی کرد به ناچارش.
ناصرخسرو.
هر شاه که داشت دولت و بخت جوان
هر دو یله کرد و خود برون شد ز میان.
امیرمعزی.
گله از خود کنم که تا چو منی
خدمت چون تویی چرا یله کرد.انوری.
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه.نظامی.
شیرداران دو شیر مردم خوار
یله کردند بر نشانهء کار.نظامی.
کمینگاه دزدان شد این مرحله
نشاید در او رخت کردن یله.نظامی.
هله دوشت یله کردم شب دوشت پله کردم
دغل و عشوه که دادی به دل پاک بخوردم.
مولوی.
ای موسی جان چوپان شده ای
در طور بیا ترک گله کن
تکیه گه تو حق شد نه عصا
انداز عصا وآن را یله کن.مولوی.
- عنان یله کردن؛ زمام اسب رها کردن تا تند و تیز بدود :
عنان کرد بر صید صحرا یله.نظامی.
|| ترک کردن. ترک گفتن. رها کردن. دست برداشتن. دل برداشتن. صرف نظر کردن. از دست نهادن. (از یادداشت مؤلف) :
همی تنگ این بگذرد بر گله
نشاید چنین کار کردن یله.فردوسی.
گله کرد باید ز گیتی یله
تو را چون نباشد ز گیتی گله.فردوسی.
ای ترک همی باز شود دل به سر کار
آن خو یله کرده ست که ورزید همی پار.
فرخی.
با آوردن محمد برادرش مرا چه کار بود یله می بایست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص48). خراسان و این نواحی یله کنم با سلطانی بدین بزرگی و حشمت که چندین لشکر و رعیت دارد. (ایضاً ص582). اکنون مسأله دیگر شد و ما قصد کردن بر آن سو یله کردیم که شغل فریضه در پیش داریم. (تاریخ بیهقی).
یله کی کردی هر فاحشه را جاهل
گرنه از بیم حد و کشتن و دارستی.
ناصرخسرو.
فرمان کردگار یله کرده
شه را لطف کنی که چه فرمایی؟
ناصرخسرو.
وز دیدن و شنودن دانش یله نکرد
چون دشمنان خویش چنین کور و کر مرا.
ناصرخسرو.
بده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بدین کُرّهء تیزتازش(1).ناصرخسرو.
خط را یله کن که از کمان ابروی تو
چشم از چپ و راست می زند تیر هنوز.
سوزنی.
|| واگذاشتن. واگذار گردن. بازگذاشتن. به عهدهء کسی قرار دادن. صرف نظر کردن به خاطر کسی. واگذار کردن به. واگذاشتن به. دادن به. (از یادداشت مؤلف) :
خانه خالی بهتر از پر شیر و گرگ(2)
دانیال این کرد بر دانا یله.شاکر بخاری.
مجلس پراشیده همه میوه کراشیده همه
هر روی پاشیده همه بر چاکران کرده یله.
شاکر بخاری.
بدو گفت شاه ای زن کم سخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا به گفتار تو می خورم
دمی در دل اندوه را بشکرم
به تو داستان نیز کردم یله
از این شاهت آزادی است از گله.فردوسی.
کنم هرچه دارم به ایشان یله
گزینم ز گیتی یکی پیغله.فردوسی.
همگان به نوایند و چه کار کرده اند که مالی بدین بزرگی پس ایشان یله باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص258). و آنچه گشاده آمده است به برادر یله کنیم که نه بیگانه را بود. (تاریخ بیهقی). گرگانیان... لشکرگاه و خیمه ها و هرچه داشتند بر ما یله کردند تا دیگهای پخته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص467). امیر... گفت از گوسفندان خاص پدرم وی بسیار داشت یله کردم بدو. (ایضاً ص123).
خداوند این کشتورز و گله
به من شاه چین کرد این ده یله.اسدی.
نشاط جوی و فلک را به کام خود یله کن
نبید خواه و جهان را به کام خود بگذار.
مسعودسعد.
عشق دلبر قرعه زد چون دل نصیب او رسید
راه پیشش برگرفتم دل بدو کردم یله.
مسعودسعد.
- به یزدان یله کردن؛ به خدا واگذار کردن. واگذاشتن به خدا. به تقدیر الهی واگذاشتن :
بدو گفت خاقان که ما را گله
ز بخت است و کردم به یزدان یله.
فردوسی.
- یله کردن کاری بر (به) کسی؛ رها کردن بدو. تفویض بدو. توکیل بدو. به عهدهء او واگذاشتن. (یادداشت مؤلف) :
این سگی بود پاسبان گله
من بدو کرده کار خویش یله.نظامی.
|| هشتن. بگذاشتن. گذاشتن. گذاردن. نهادن. بر جای گذاشتن. ساکن کردن و قرار دادن. (یادداشت مؤلف) : روشنک را به زنی گرفت [ اسکندر ] پس بفرمود تا آنجا [ در سیستان ]که دیده بان قلعه بود قلعهء جداگانه کردند و روشنک آنجا یله کرد تا از کار فارغ شد. (تاریخ سیستان). لشکر را به بلخ یله کند و جریده بیاید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص533). بدانکه آن بخشایش که بدان ماده آهو کردی و این بچگک بدو بازدادی و اسب خود را بی جو یله کردی ما شهری را که آن را غزنین گویند و زاولستان بر تو و فرزندان تو بخشیدیم. (ایضاً ص201). || اجازه دادن. آزادی دادن. آزاد گذاشتن. رخصت دادن. گذاشتن. (یادداشت مؤلف) :
او مر او را در آن یله کرده ست
مهر او را ز دل خله کرده ست.عنصری.
که شادی کنان اندر این بوستان
تو شادی کنی گر کنندت یله.عنصری.
اگر وی را بر این نهاد یله کنیم آنچه خواسته آمده است... فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص75). اگر پادشاه سخن من بشنود و بر رای من کار کند چنان سازم که ایشان را قدم بر جای یله نکنم که نهند. (ایضاً ص600). داد ده و سخن ستم رسیدگان بشنو و یله مکن که این لشکر ستم کنند که بیدادی شوم باشد. (ایضاً ص565). مهر و شفقت پدری مرا یله نکرد. (منتخب قابوسنامه ص2). عبدالرحمان [ ابن ملجم ] را بیاوردند که بکشندش گفت مرا یله کنید تا بروم و معاویه را بکشم. (مجمل التواریخ والقصص).
گر مردی بازرستی از من
کردم یله خوه بمیر خوه زی.سوزنی.
|| آزاد کردن. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). خلاص نمودن. (یادداشت مؤلف) :خوارزمشاه آواز داد که یله کنید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص324). || به آزادی در چراگاه گذاشتن. برای چرا رها کردن :
به جایی که هر سال چوپان گله
بر آن دشت پرآب کردی یله.فردوسی.
شبان رفت نزدیک صاحب گله
گله کرد بر کوه و صحرا یله.نظامی.
تسییب؛ یله کردن ستور و آنچه بدان ماند. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). || ول کرده شدن. (ناظم الاطباء). || فرستادن. ارسال. اعزام. (یادداشت مؤلف) : به سرخس نیز لشکر است و همچنین به قاین و هرات نیز فوجی یله کنیم و همگان را باید که گوش به اشارهء صاحب دیوان باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص502).
(1) - ن ل: دیرتازش.
(2) - ن ل:... به که پر از شیر و گرگ.

یله گرد.

[یَ لَ / لِ گَ] (اِ مرکب) یلخی. ایلخی. خیل. گلهء اسب. (یادداشت مؤلف).
- یله گرد چرا کردن؛ در ایلخی چریدن. آزاد و یله چرا کردن : مالهاشان یله گرد چرا می کنند. (از تحفهء اهل بخارا). و رجوع به یلخی شود.

یله گنبد.

[یَ لَ گُمْ بَ] (اِخ) دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین، واقع در 25هزارگزی شمال ضیاءآباد و 6هزارگزی راه شوسه. سکنهء آن 402 تن، آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. از طریق بوئینگ می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یله گو.

[یَ لَ / لِ] (نف مرکب) یله گوی. بیهوده گوی. هرزه گو. (یادداشت مؤلف) :
مپندار بر روز شب را مقدم
چو هر بی تفکر یله گوی عامی.ناصرخسرو.

یله یافتن.

[یَ لَ / لِ تَ] (مص مرکب)رهایی یافتن. خلاصی یافتن. نجات پیدا کردن. (یادداشت مؤلف) :
دامن توحید گیر پند سنایی شنو
تا که بیابی به حشر ز آتش دوزخ یله.
سنایی.

یله یشم.

[یَ لَ یَ شَ] (اِخ) نام کوهی است در حوالی قزوین که صورت حیوانات و غیر حیوانات هم در آنجا پدید آیند همه سنگ شده و متحجرگشته. (برهان) (از ناظم الاطباء). ظاهراً صحیح کلمه یله بشم است نه یله یشم. قزوینی در آثارالبلاد چ ووستنفلد ص328 آرد: «یل؛ ضیعه ای از ضیاع قزوین در سه فرسنگی آن. بدانجا کوهی است که آن را «یله بشم» خوانند. کسی که بر این کوه بالا رفته مرا حکایت کرد که بر آن صور جانورانی را که خدای تعالی به صورت سنگ سخت مسخ کرده دیده است». (از حاشیهء برهان چ معین).

یلی.

[یَ] (حامص) چگونگی یل. پهلوانی و دلیری و دلاوری. شجاعت و جنگاوری :
کنون چنبری گشت پشت یلی
نباشم همی خنجر کابلی.فردوسی.
ببندید یکسر میان یلی
ابا گرز و با خنجر کابلی.فردوسی.
به نستوه فرمود تا برنشست
میان یلی تاختن را ببست.فردوسی.
هنر هست و مردی و تیغ یلی
یکی یار چون مهتر کابلی.فردوسی.
ببستم میان یلی بنده وار
ابا جادوان ساختم کارزار.فردوسی.
سلاح یلی باز کردی و بستی
به سام یل و زال از دوک چادر.فرخی.
و رجوع به یل شود.

یلی.

[یَ لی / یَلْ لی] (اِ) یللی. بانگ و فریادی که در حالت مستی و یا هنگام رسیدن خبر خوش می نمایند. (ناظم الاطباء). رجوع به یللی شود. || به زیر آمدن چیزی از چیزی و اندیشه از دل. (از احوال و اشعار رودکی ذیل ص1090) :
ز اسب یلی آمد آن گه نرم نرم
تا برند اسبش همان گه گرم گرم.رودکی.

یلی باغ.

[یِلْ لی] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلوی بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 54هزارگزی جنوب خاوری مراغه، با 154 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یلی درق.

[یِلْ لی دَ رَ] (اِخ) دهی است از دهستان قوری چای بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در 6هزارگزی شوسهء مراغه-میانه، با 575 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. در دو محل به فاصلهء هزار گز به نام بالا و پایین مشهور است. سکنهء بالا 325 و پایین 250 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یلی زن.

[یَ لی / یَلْ لی زَ] (نف مرکب)خواننده و سازنده. (ناظم الاطباء). خواننده و سازنده را گویند. (آنندراج) (برهان). یللی زن :
گشته یلی زن همه بر بانگ نی
همچو زنان یله از بهر می.
میرخسرو (از آنندراج).
و رجوع به یللی و یللی زن شود.

یلیل.

[یَلْ یَ] (اِخ) موضعی است نزدیک وادی صفراء. (منتهی الارب). موضعی در حوالی مدینه. (دمشقی). قریه ای است در نزدیکی وادی الصفراء از اعمال مدینه. در اینجا چشمهء بزرگی است که از درون ریگستانی درآید و خیلی پرآب می باشد. به سوی دریا جاری گردد و در حدود ینبع به آن می ریزد. به علت کثرت آب این چشمه را دریاچه (بحیر) نام داده اند. (از معجم البلدان) :
یا صاح انی لست ناس لیلة
منها نزلت الی جوانب یلیل.حارثة بن بدر.
- فارِس یلیل؛ لقبی است که عمروبن عبدود را داده اند :
عمروبن عبد کان اول فارِس
جزع المذار و کان فارِس یلیل.
؟ (از تاج العروس).
- || در زبان فارسی تعبیر و صفت ستایش آمیزی است از پهلوان و قهرمان در داستان پردازی و نقالی، و آن از لقب عمروبن عبدود که در عرب و عجم به شجاعت معروف است گرفته شده است.

یلیله.

[یَ لی لَ / لِ] (ص) تناور و جسیم و توانا و زورآور و شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). پهلوان و دلاور و بهادر را گویند. (از شعوری ج2 ورق 448).

یلیم.

[یَ] (اِ) یلم و سریش و سریشم. (ناظم الاطباء). سریشم ماهی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یلم و سریش شود.

یم.

(ضمیر) ضمیر شخصی متصل فاعلی اول شخصی جمع: می بریم، بردیم، بیاوریم، آوریم(1).
(1) - دستورهای جدید این را شناسه یعنی یکی از شش عامل تشخیص صیغه های ششگانهء فعل دانسته اند.

یم.

[یَ] (ضمیر) (از: ی + م ضمیر) ضمیر شخصی متصل اول شخص مفرد در حالت فاعلی، مخصوص فعلهایی که مادهء مضارع آنها به الف یا واو ختم شده باشد، مانند می گشایم، بگویم. (از یادداشت مؤلف). || ضمیر متصل به معنی «ـَم» که به آخر اسم هایی که با الف و یا واو تمام شده اند درمی آید، مانند عصایم و گیسویم. (ناظم الاطباء). ضمیر «م» است که در حالت اضافه مانند همهء کلمه های مختوم به مصوتهای «الف» و «و»، یایی برای ظهور کسرهء اضافه به آخر مضاف افزوده می شود، مانند: عصای «من»، گیسوی «من»، که در «ام» می شود: عصایم، گیسویم. این «ی» در آخر کلمه های مزبور در هنگام جمع مانند: دانایان، مهرویان و موارد دیگر نیز افزوده می شود، بنابراین «یم» مرکب است از «ی» + «م» ضمیر. || (فعل) صورت دیگر فعل ربطی «اَم» در آخر کلمات «نه، که، چه»: نیم، چیم، کیم و نیز کلمات مختوم به الف و واو مصوّت مانند دانایم و خوشرویم، که الف به «ی» بدل شده است. (از یادداشت مؤلف).

یم.

[یَم م] (ع اِ) دریا و در استعمال فارسی به تخفیف آید. (از آنندراج). دریا و دریای بی نهایت عمیق. (ناظم الاطباء). دریا. (ترجمان القرآن جرجانی ص108). بحر. یَمَم. ج، یُموم. (یادداشت مؤلف). دریا. ج، یموم، ایمام. (مهذب الاسماء). دریایی که ساحل آن دیده نشود. (ناظم الاطباء) (از معجم البلدان). دریایی که ژرفای آن دانسته نشود، به عربی بحر است، و یم نام سریانی آن است و برخی گویند هر دریا و آب جمع شده را گویند. (از الجماهر ص140). به لغت سریانی دریاست. (از المعرب جوالیقی ص355). خلیل دربارهء یم گفته است که دریایی است که ژرفا و کرانه های آن دریافت نشود و در اینکه یم به معنی دریاست اختلافی نیست و این کلمه به زبان سریانی بر دریا اطلاق می شود. ولی در تنزیل (قرآن) برخلاف نظر خلیل بر هر آب محتملاً اطلاق شده است: «فأخذناه و جنوده فنبذناهم فی الیم» (قرآن 28/40)؛ فراگرفتیم او را و سپاه او را کشتیم ایشان را در دریا. (کشف الاسرار). و غرق فرعون در دریای احمر روی داد که اکنون در شهر قلزم است... و عبرانیان آن را بحر سوف یا بردی می نامند... و باز در قرآن کریم آمده است: «فاذا خفت علیه فألقیه فی الیم» (قرآن 28/7)؛ چون بر او ترسی او را بر دریا افکن. (کشف الاسرار). و این ناگزیر یا رود نیل و یا یکی از شعب آن است که به عین شمس مستقر فرعون منتهی می شود... ابوریحان با دلایل دیگر از قرآن کریم ثابت می کند که «یم» آنچنان دریایی نیست که خلیل وصف کرده است. رجوع به الجماهر صص140-141 شود. صاحب تاج العروس آرد: در صحاح و روایت زجاج به معنی مطلق دریاست و لیث افزوده است: دریایی که قعر و سواحل آن درک نشود و بعضی آن را به معنی لجهء دریا گفته اند و ازهری گوید یم را بر دریایی که آب آن شور و تلخ باشد اطلاق کنند و هم آن را به معنی رود بزرگی که آب آن شیرین باشد نیز به کار برند: «و أمرت أم موسی حین ولدته و خافت علیه فرعون أن تجعله فی تابوت ثم تقذفه فی الیم». آن رود نیل در مصر است که آب آن شیرین است و خدای عزوجل فرماید: «فلیلقه الیم بالساحل». (قرآن 20/39). و برای آن ساحلی قائل شده و همهء اینها دلیل بر بطلان گفتار لیث است که آن را دریایی بی ساحل می داند و گوید به قعر آن نرسند. یم تثنیه و جمع مکسر و جمع سالم ندارد و برخی پندارند کلمهء «یم» سریانی است و اصل آن یما بوده سپس آن را به صورت «یم» معرب کرده اند. (از تاج العروس). || رود بزرگ. (ناظم الاطباء). گاه کلمهء یم بر نیل مصر اطلاق شده است، زیرا سرزمین مصر دریایی بوده و سپس آب آن به سبب انباشته شدن آن از خاک به زمین فرورفته و هفت شعبه یا نهر به جای مانده و این در کتب اوایل معروف است. (از الجماهر ص139). || کبوتر دشتی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

یم.

[یَم م] (ع مص) به دریا انداخته شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || فروگرفتن دریا کناره را. (منتهی الارب). || غالب شدن دریا مر ساحل را و برآمدن بر آن. (ناظم الاطباء).

یم.

[یَ] (از ع، اِ) یَمّ. دریا. (ناظم الاطباء) :
تا درگه او یابی مگذر به در کس
زیرا که حرام است تیمم به لب یم.رودکی.
بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال
راستی گویی دارد به یمین اندر یم.فرخی.
ز بیم ناوک و تیغش همی نیاید خواب
پلنگ را در کوه و نهنگ را در یم.فرخی.
کف او را نتوان کردن مانند به ابر
دل او را نتوان کردن مانند به یم.فرخی.
ور تو گویی که دل او چو یم است این غلط است
که در آن ماهی و مار است و در این جود و کرم.
فرخی.
شریعت کان دانش گشت و فرقان چشمهء حکمت
یکی مر زر دین را که، یکی مر آب دین را یم.
ناصرخسرو.
وان راز کند زمین اعدا
از خون دل و دو دیده شان یم.ناصرخسرو.
این مرده لاله را که شود زنده
یم سلسبیل و محشر هامون است.
ناصرخسرو.
ای پیش صف لشکر تو پست شده کوه
ای پیش تف خنجر تو خشک شده یم.
امیرمعزی.
کجا ضمیر تو باشد سها نماید ماه
کجا یمین تو باشد شَمَر نماید یم.
امیرمعزی.
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جود داری آن کف گوهرنشان چو یم.
امیرمعزی.
کلک او را چون صدف خوان و یمینش را چو یم
زانکه لؤلؤ در صدف باشد صدف در یم بود.
امیرمعزی.
ملک جم و عمر نوح بادت در بزم تو
کشتی و رسم جبل، ماهی و مقلوب یم.
خاقانی.
کوه را غرقه کند یک خم ز نم
منفذی گر باز دارد سوی یم.مولوی.
معجزه بحر است و ناقص مرغ خاک
مرغ خاکی رفت در یم شد هلاک.مولوی.
خاک بی بادی به بالا کی رود
کشتی بی یم روانه کی شود.مولوی.
ز ابر افکند قطره ای سوی یم
ز صلب آورد نطفه ای در شکم.سعدی.
فتاد اندر تن خاکی ز ابر بخششت قطره
مدد فرما به فضل خویش تا این قطره یم گردد.
سعدی.
ز ابر با تو اگر لاف زد مرنج که ابر
گدای یم بود و در گدا حیا نبود.
سلمان ساوجی.
- پادشاه یم؛ کرم پادشاهی که کرم وی مانند دریا بی پایان باشد. (ناظم الاطباء).

یم.

[یَ] (اِخ)(1) صورتی از جم که جمشید باشد. رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص188 و 193 و 201 شود.
(1) - Yim.

یما.

[یَمْ ما] (سریانی، اِ) اصل کلمهء «یم» به معنی دریا. (از المعرب جوالیقی ص355). کلمهء سریانی است به معنی دریا که عرب آن را معرب کرده به صورت یم درآورده است. (از تاج العروس). و رجوع به یم شود.

یماسیه.

[ ] (اِخ) نام فرقه ای از فِرَق میان عیسی و محمد علیهماالسلام. (از فهرست ابن الندیم).

یماک.

[یَ] (اِخ) نام پادشاهی بوده است. (برهان). اما از شواهد برمی آید که ظاهراً از القاب و عناوینی باشد نظیر «ینال» و «تکین» و جز آنها :
از بندگان حضرت(1) شاهان سپر فکنده
قیصر کم از یماکش سنجر کم از ینالش.
خاقانی.
تو راست ملک جهان و تویی سزای شرف
چگونه گویم مدح یماک و وصف یلاق.
خاقانی.
(1) - ن ل: صورت.

یمام.

[یَ] (ع اِ) کبوتر دشتی. (ناظم الاطباء) (دهار) (منتهی الارب). کبوتر وحشی و یکی آن یمامة است و کسائی گوید: کبوتری است که در خانه ها انس می گیرد و اهلی می شود و دیگران گفته اند کبوتری است که جوجه می کند و کبوتر دشتی غیراهلی را حمام گویند و بعضی گفته اند یمام کبوتری دشتی بی طوق است و حمام بر کبوتر طوقدار مانند قمری و فاخته اطلاق شود. (از تاج العروس). || کبوتر اهلی. (ناظم الاطباء). کبوتر خانگی. (دهار). کبوتر خانه. الواحد یمامة. (مهذب الاسماء). || شفنین بری است. (تحفهء حکیم مؤمن) (مخزن الادویه). شفنین. (اختیارات بدیعی). مرغی است که آن را بوتیمار می گویند. (برهان). بوتیمار نیست و صاحب برهان غلط می گوید و اینکه در ترجمهء لفظ شفنین و بوتیمار نوشته که به عربی یمام گویند و همچنین لفظ یمام را نیز بوتیمار معنی کرده این خطای فاحش را سه بار تکرار نموده، زیرا در کتب متعارف عربی یمام به معنی کبوتر وحشی و خانگی است نه بوتیمار. (از یادداشت مؤلف). || قمری. (از ناظم الاطباء). || فاخته. (تذکرهء داود ضریر انطاکی) (ناظم الاطباء). || یمام یا شجرة الیمام، گیاهی است که به یونانی صامریوما نامند. (تذکرهء داود ضریر انطاکی، ذیل مادهء شجرة). || آهنگ و قصد. یمامة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یمامة.

[یَ مَ] (ع اِ) واحد یمام. یک کبوتر دشتی. (ناظم الاطباء). یکی یمام. (منتهی الارب). || قصد و آهنگ. (ناظم الاطباء). آهنگ و قصد. (منتهی الارب). و رجوع یه یمام شود.

یمامة.

[یَ مَ] (اِخ) یمامه. نام کنیزکی کبودچشم که سوار را از مسافت سه روز راه می دیده است.
-امثال: اَبصر من زرقاء الیمامة.
و بلاد جو، منسوب به اسم آن کنیزک می باشد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج).

یمامة.

[یَ مَ] (اِخ) یمامه. جوالیمامة. این بلاد که دارای نخیلات بسیارند عبارتند از نجد و تهامه و بحرین و عمان. (ناظم الاطباء). شهری بزرگ و دارای دیه ها و قلعه ها و چشمه ها و نخلستان هاست. نام اولش «جو» بوده و بعد به نام کبوتر، به یمامة موسوم گردیده است. (از معجم البلدان). نام ناحیتی است به عربستان. (حدود العالم). ملک یمامة را در بعضی از کتب از یمن شمرده اند و در چندی جا از ولایت حجاز. در قصبهء دقرای یمن دیوان جهت سلیمان قصری سخت عالی ساخته بودند از سنگهای عظیم و دارالملکش یمامه بوده و دیگر بلاد یمامه فلج که مقام قیس عیلان بوده و زرنوق و قرقری و ارون است. (از نزهة القلوب ج3 ص263). یمامه در اقلیم دوم قرار دارد و طول آن از سمت باختر 71 درجه و 45 دقیقه و عرض آن از سمت جنوب 21 درجه و 30 دقیقه است. فاصلهء یمامه از بحرین (نجد) ده روز راه است و آن را «جو» و «عروض» نیز می نامیده اند، بعد در نسبت به یمامة بنت سهم بن طسم... یمامه نامیده شده است. (از معجم البلدان ج8). نام یک خطهء بزرگ از جزیرة العرب که مسیلمهء کذاب از آنجا ظهور نموده و خالدبن ولید برای سرکوبی و منکوب ساختن وی بدانجا لشکرکشی نمود و این غزوه به «وقعهء یمامه» معروف شده. امروزه این اسم متروک گشته و تعیین حدود آن مشکل شده است. (از قاموس الاعلام ترکی) : القصه به چهار شبانه روز به یمامه آمدیم. به یمامه حصاری بود بزرگ و کهنه، از بیرون حصار شهری است و بازاری و از هر گونه صناع در آن بودند... و از یمامه به لحسا چهل فرسنگ می داشتند. (از سفرنامهء ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص108).

یمامه.

[یَ مَ] (ع اِ) یمامة. اسم کبوتر خانگی است. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع یه یمام و یمامة شود.

یمامة البحر.

[یَ مَ تُلْ بَ] (ع اِ مرکب)شفنین بحری. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب شفنین بحری در ذیل مدخل شفنین شود.

یمامی.

[یَ می ی] (ص نسبی) منسوب به یمامة. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). منسوب است به یمامة که شهری است از بلاد عوالی. (از انساب سمعانی). و رجوع به یمامة شود.

یمامی.

[یَ می ی] (اِخ) ابن ابی سعید، مکنی به ابوالفرج. از مردم بصره و پزشکی عالیقدر و معاصر ابن سینا بود و ده سال پس از وی درگذشته است. رجوع به ابوالفرج (ابن ابی سعید یمامی) شود.

یمان.

[یَ] (اِ) تابش و ضیا و تابانی. (ناظم الاطباء). || بیماریی است مهلک اسب را که به زودی کشد. (یادداشت مؤلف).

یمان.

[یَ] (اِخ) صورتی از یمن. (یادداشت مؤلف) :
دلم ز شوق عقیق لبش رسید به جان
نسیم رحمتی از جانب یمان برسان.
سلمان ساوجی.
و رجوع به یمن شود.
|| (ص نسبی) منسوب است به یمن. یمانی. یمنی. یمن را با افزودن الف در میان میم و نون به صورت یمانی نیز منسوب کرده اند. (یادداشت مؤلف).
- برق یمان؛ برقی که از جانب یمن بجهد. برق یمانی :
خروشنده رعدش چو غران صهیل
درخشنده نعلش چو برق یمان.مسعودسعد.
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم.خاقانی.
تا دگر باد صبایی به چمن بازآید
عمر می بینم و چون برق یمان می گذرد.
سعدی.
هر دم از روزگار ما جزوی ست
که گذر می کند چو برق یمان.سعدی.
زمان باد بهار است داد عیش بده
که دور عیش چنان می رود که برق یمان.
سعدی.
دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان.
سعدی (بوستان).
- تیغ یمان؛ تیغ یمانی. شمشیر ساخت یمن :
نگر چه کرد او در کار جنگوان امسال
به رمح خطی و تیر خدنگ و تیغ یمان.
مسعودسعد.
مانند سهیل یمن و آتش برقند
چون با قدح و باده و با تیغ یمانند.
امیرمعزی.
جان زنگ آلوده در صدرش به صیقل داده ام
زان چنان ریم آهنی تیغ یمان آورده ام.
خاقانی.
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربهء هندی او حرمت تیغ یمان.خاقانی.
دولت و صولت نمود، شیر علمهای او
دولت ملک عجم، صولت تیغ یمان.خاقانی.
- عقیق یمان؛ عقیق یمانی. عقیقی که در یمن به دست می آمد :
شِعری چو سیم خرد شده باشد
عیوق چون عقیق یمان احمر.ناصرخسرو.
دُرّ یتیم گوهر یکدانه را ز اشک
جزع دو دیده پر ز عقیق یمان شود.سعدی.
- گهر (گوهر) یمان؛ کنایه است از شمشیر یمانی. شمشیر ساخت یمن :
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم.خاقانی.

یمان.

[یَ] (اِخ) ابن رباب. از بزرگان متکلمان خوارج. اول در فرقهء ثعلبیه بود سپس به فرقهء بهییه پیوست. و از اوست: کتاب المخلوق. کتاب التوحید. کتاب احکام المؤمنین. کتاب رد بر معتزله در قدر. کتاب مقالات. کتاب اثبات امامت ابی بکر. کتاب رد بر مرحبه. کتاب الرد علی حمادبن ابی حنیفه. (از فهرست ابن الندیم). و رجوع به خاندان نوبختی ص137 شود.

یمان جلق.

[ ] (اِخ) دهی است از دهستان اکراد ساوجبلاغ بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 56هزارگزی باختر کرج و 7هزارگزی راه شوسهء کرج به قزوین. راه آن مالرو است و از طریق آبه یک و کاظم آباد ماشین می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یمانون.

[یَ] (ص، اِ) جِ یمانی. گویند: قوم یمانون؛ گروه یمنی. (ناظم الاطباء). جِ یمنی و یمانی. (از یادداشت مؤلف). رجوع به یمنی و یمانی شود.

یمانی.

[یَ نی ی] (ص نسبی) منسوب به یمن. (منتهی الارب). یمانیة. منسوب به یمن. گویند: رجل یمانی. (از ناظم الاطباء).
- سیف یمانی؛ شمشیر یمانی. (مهذب الاسماء). و رجوع به یمن شود.
|| نوعی شمشیر. (نوروزنامه).

یمانی.

[یَ] (ص نسبی) منسوب به یمن. (ناظم الاطباء). منسوب به یمن که نام ملکی است معروف و الف در لفظ یمانی عوض از یای مشدد است، پس یمانی به تشدید یاء گفته نشود مگر در هنگام جمع بستن. (از آنندراج) :
شعری به سیاقت یمانی
بی شعر به آستین فشانی.نظامی.
- باد یمانی؛ بادی که از جانب یمن وزد :
سنگ و گل را کند از یُمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست.حافظ.
و رجوع به ترکیب باد یمن در ذیل یمن شود.
- بُرد یمانی؛ پارچهء کتانی که در یمن می بافتند :
ز برد یمانی و تیغ یمن
دگر هرچه بد معدنش در عدن.فردوسی.
چون زر مزور نگر آن لعل بدخشیش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
شب به سر ماه یمانی درآر
سر چو مه از برد یمانی برآر.نظامی.
برآری دست از آن برد یمانی
نمایی دستبرد آن گه که دانی.نظامی.
گفت گوگرد پارسی خواهم به چین بردن... و آبگینهء حلبی به یمن و برد یمانی به فارس. (گلستان).
- برق یمانی؛ برق یمان. برق که از جانب یمن جهد :
دور جوانی گذشت موی سیه شد سپید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار.
سعدی.
ورچه برانی هنوز روی امید از قفاست
برق یمانی بجست باد بهاری بخاست.
سعدی.
و رجوع به ترکیب «برق یمان» در ذیل یمان شود.
- تیر یمانی؛ تیر منسوب به یمن. تیر ساخت یمن :
ز خون دشمن او شد به بحر مغرب جوش
فکند تیر یمانیش رخش بر عمان(1).
عنصری.
- تیغ یمانی؛ یمانی تیغ. شمشیر تیز و آبدار ساخت یمن :
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین.
فرخی.
- جزع یمانی؛ مهرهء یمانی. مهرهء سلیمانی. سنگی است سیاه و سفید و خالدار. (یادداشت مؤلف) :
خط خط که کرد جزع یمانی را
بوی از کجاست عنبر سارا را.
ناصرخسرو.
همه کوه و دشت است لعل بدخشی
همه باغ و راغ است جزع یمانی.
فریدون بن عکاشه.
- ستارهء یمانی؛ سهیل. (یادداشت مؤلف) :
ولدالزناست خصمت تویی آنکه طالع تو
ولدالزناکش آمد چو ستارهء یمانی.نظامی.
می خواند نشید مهربانی
بر شوق ستارهء یمانی.نظامی.
- سهیل یمانی؛ سهیل ستاره ای است روشن در جانب جنوب، اهل یمن اول بینند او را. (مهذب الاسماء) :
سهی سروم از ناله چون نال گشته
سهی مانده از غم سهیل یمانی.محمد عبده.
و رجوع به سهیل شود.
- شِعرای یمانی؛ کوکبی است روشن از قدر اول در صورت فلکی کلب اکبر، و آن را شعرای عبور نیز نامند. (از جهان دانش). و رجوع به مدخل شِعرای یمانی شود.
- عقیق یمانی؛ عقیق که در یمن به دست می آید :
چند از او سرخ چون عقیق یمانی
چند از او لعل چون نگین بدخشان.
رودکی.
نگردد چو یاقوت هرگز بدخشی
نه سنگ سیه چون عقیق یمانی.فرخی.
- لعل یمانی؛ لعلی که از یمن می آورده اند.
- || کنایه از لب لعل گون معشوق است :
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان.
حافظ.
- یمانی اصل؛ که اصل از یمن دارد. که در اصل از مردم یمن است :
یگان یگان حبشی چهرهء یمانی اصل
همه بلال معانی، همه اویس هنر.خاقانی.
- یمانی تیغ (تیغ یمانی)؛ شمشیر منسوب به یمن. (از ناظم الاطباء). شمشیر آبدار و برانی که قدیم در یمن می ساختند :
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم.خاقانی.
یمانی یکی تیغ زهرآب جوش
حمایل فروهشته از طرف دوش.
نظامی.
- یمانی رخ؛ که رخساری زیبا چون مردم یمن دارد :
حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است
که چو ترکانْش تتق رومی و خضرا بینند.
خاقانی.
|| اهل یمن. از مردم یمن. (یادداشت مؤلف) :ابه اذان ایمان آورد و یمانیان همچنین. (مجمل التواریخ والقصص).
(1) - ن ل: در عمان.

یمانی.

[یَ] (اِخ) عمر بن محمد بن عبدالحکم، مکنی به ابوحفص. از زهاد متصوفه و از اوست: کتاب قیام اللیل و التهجد. (از فهرست ابن الندیم).

یمانیون.

[یَ نی یو] (ص، اِ) جِ یمانی و یمنی. مردمان یمن. ساکنان یمن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یمن شود.

یمانیة.

[یَ یَ / نی یَ](1) (ع اِ) قسمی از جو که خوشهء آن سرخ است. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نوعی از جو سرخ خوشه. (منتهی الارب) (آنندراج).
(1) - بدین معنی در منتهی الارب و متن اللغة و آنندراج به تخفیف یاء، و در اقرب الموارد و ناظم الاطباء به تشدید آن آمده است.

یمانیة.

[یَ یَ] (ص نسبی) منسوب به یمان و یمن. (یادداشت مؤلف). گویند: امرأة یمانیة و قوم یمانیة. (ناظم الاطباء). و رجوع به یمانی و یمن و صبح الاعشی ج1 ص337 شود.

یمانیة.

[یَ نی یَ] (اِخ) از فِرَق زیدیه اصحاب محمد بن یمانی کوفی. (خاندان نوبختی ص267). و رجوع به مروج الذهب ج2 ص144 شود.

یمجوج.

[یَ] (اِخ) لغتی است در یأجوج. (یادداشت مؤلف). یأجوج و مأجوج. (ناظم الاطباء). رجوع به یأجوج و مأجوج شود.

یمخور.

[یَ / یُ] (ع ص) مرد درازبالا. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد دراز. (مهذب الاسماء). || مرد درازگردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || (اِ) مگس سگ. (مهذب الاسماء).

یمر.

[یِ مِ] (اِخ) دیوبالایی در اساطیر شمال، از نژاد گِلاسُن. او پدر دیوبالایان است. (یادداشت مؤلف).

یمرد.

[یَ رَ] (اِ) یم رده. مهرگیاه و لفاح. (ناظم الاطباء). و رجوع به یم رده شود.

یم رده.

[یَ رَ دَ / دِ] (اِ) مردم گیاه را گویند و به عربی آن را یبروح الصنم خوانند. (آنندراج) (برهان) (فرهنگ جهانگیری). مهرگیاه و لفاح. (ناظم الاطباء).

یمرو.

[یَ] (اِ) یم رده. مردم گیاه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به یم رده شود.

یمرود.

[یَ] (ص، اِ) مردم نازک طبیعت را گویند. (برهان) (آنندراج). مردم ظریف و نازک طبیعت. (ناظم الاطباء). || شاخ درختی که نوجسته و نازک باشد. || نهال درخت. (برهان) (آنندراج).

یمرود.

[یَ] (اِخ) نام جایی و مقامی است. (برهان) (آنندراج).

یمسو.

[یَ] (اِ) باروت تفنگ را گویند. (برهان) (آنندراج). || به لغت اکسیریان ابقر است که شوره نامند. (تحفهء حکیم مؤمن). و رجوع به شوره شود.

یمشان.

[یِ مِ] (ترکی، اِ) زالزالک بری. (یادداشت مؤلف). نوعی زالزالک که میوهء آن سرخ رنگ است. یمیشان. رجوع به زالزالک شود.

یمشن.

[یَ شَ] (ترکی، اِ) بار درخت مقل. (ناظم الاطباء). رجوع به مقل شود.

یم شیم.

[یَ یَ] (ص مرکب) پادشاهی که بخشش وی مانند دریا بی پایان باشد. (ناظم الاطباء). که شیمتی چون دریا دارد در بخشندگی و پادشاهی.

یمغان.

[یَ / یُ] (اِخ) یمگان. (یادداشت مؤلف). رجوع به یمگان شود.

یمق.

[یَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین، واقع در 36هزارگزی خاوری آوج، با 524 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یمقان.

[یَ مَ] (اِخ) دهی است از دهستان طارم پایین بخش سیردان شهرستان زنجان، واقع در 22000گزی جنوب باختری سیردان و 2000گزی راه مالرو عمومی، با 302 تن سکنه. راه آن مالرو و صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یمقور.

[یَ] (ع ص) تلخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

یمک.

[یِ مَ] (ترکی، اِ) در ترکی خوردنی را گویند. (برهان).

یمک.

[یَ مَ] (اِخ) نام ملک پادشاه (یمک) را گویند و آن ملک به حسن معروف است. (از رشیدی). || نام شهری و ولایتی است حسن خیز. (از ناظم الاطباء) (برهان) (از آنندراج) :
مفکن به غمزه بر دل مجروح من نمک
وز من به قبله سر مکش ای قبلهء یمک.
(منسوب به سوزنی).
ساحتت از شاعران پر اخطل و فضل و جریر
مجلست از ساقیان پر اخطی و آی و یمک.
انوری.

یمک.

[یَ مَ] (اِخ) نام پادشاهان ایغور. (از برهان). پادشاهان ایغور تاتارستان را نامند. (ناظم الاطباء). لقب پادشاهی است از ترکستان. (فرهنگ رشیدی).

یمکان.

[یَ / یُ] (اِخ) یمغان. یمگان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یمگان شود.

یمکن.

[یُ کِ] (ع فعل، ق) در عربی فعل است به معنی «تواند بود» و «ممکن است»، ولی در فارسی در معنی قیدی به کار می رود، به معنی شاید، احتمالاً، ممکن است، یحتمل، ظاهراً، مگر، باشد که، تواند بودن. (از یادداشت مؤلف). صیغهء مضارع معروف به معنی امکان دارد و فارسیان در محاورات خود نون را ساکن خوانند. (از آنندراج) :مختار در وقت بانگ کرد که دواجه و لباچه بیاورید که سرما می یابم و یمکن که تبم آمد و سر بنهاد و خود را بپوشانید. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). لحن ایشان را برفور قبول مکنید، چه یمکن که آن جوق پیش از این صاحب عمل بوده باشند... و یمکن که جوقی بیایند کسانی که از قدیم باز دشمن او باشند. (تاریخ غازانی ص180). یمکن که خلایق دعوی شما را چند روزی که بر حقیقت آن واقف نباشند مسلم دارند لیکن خدای تعالی بر ضمایر شما مطلع است و با وی تزویر و تلبیس درنگیرد. (تاریخ غازانی ص197). یمکن که حکمی کنند که مستلزم ذهاب حقوق مستحقان باشد. (تاریخ غازانی ص224). یمکن که بعد از آن میان ورثهء آن شخص مقاسمه رفته... و گواهان را نیز یمکن که مغلطه داده و غافل گردانیده. (تاریخ غازانی ص224). یمکن که مشتری آن املاک یا ورثهء او آن قبالات را ندیده باشند. (تاریخ غازانی ص237). قاسم گفت یمکن که این قدر مال که از ایشان کم فرمودی ایشان به پای بایستند. (ترجمهء تاریخ قم ص189). خبر فوت خاقان منصور سلطان حسین میرزا به تواتر آنجا رسید و در ضمیر الهام پذیر گشت که یمکن میان اولاد آن خسرو مغفرت نشان صورت خلاف روی نماید. (حبیب السیر ج3 ص309). اگر ملک ایشان را طلب دارد یمکن که از عهدهء جواب این سؤال بیرون آیند. (حبیب السیر ج1 ص94).

یمگان.

[یَ / یُ] (اِخ) یمگان دره. از اعمال بدخشان است و منفی و مدفن ناصرخسرو علوی بدانجاست. یمغان. یمکان. (یادداشت مؤلف). نام قصبه ای است از بدخشان که بر سمت کاشغر واقع است. گویند مدفن حکیم ناصرخسرو در آنجاست و بعضی گویند در سه روزهء آنجاست. (برهان). تبدیل یمگان به یمغان و تعریب به ینبقان مؤید رجحان گاف است بر کاف. بنابه نوشتهء محمدنادرخان در کتاب «راهنمای قطغن و بدخشان» درهء یمگان درهء ممتدی است مشتمل بر قریب 12 قطعه آبادی، و بلوک یمگان به عنوان «تکاب یمگان» از مضافات قصبهء جرم محسوب و مشتمل بر 23 قشلاق است که جمعاً 2680 خانه و قریب 20000 نفر نفوس دارد و از قصبهء جرم تا دهان «تنکی کران» یمگان گفته می شود. و قصبهء جرم از فیض آباد که مرکز بدخشان است شش الی هفت فرسخ فاصله دارد. یکی از آبادیهای یمگان به نام «زیارت حضرت سید» موسوم است و احتمال دارد قبر ناصرخسرو باشد. اهالی اطراف جرم اغلب مانند تکاب و دروج و اهل درهء منجان شیعهء آغایی خانی (یعنی اسماعیلیهء آقاخانی) هستند. (از حاشیهء برهان چ معین) :
کوهی ست به یمگان که نبینند گروهی
کز چشم حقیقت سپس ستر شقایند.
ناصرخسرو.
بر من گذر یکی که به یمگان در
مشهورتر ز آذر برزینم.ناصرخسرو.
شکر آن خدای را که به یمگان ز فضل او
بر جان و مال شیعت فرمانروا شدم.
ناصرخسرو.
اگر خوار است و بیمقدار یمگان
مرا اینجا بسی عز است و مقدار.
ناصرخسرو.
منگر بدان که در ده یمگان
محبوس کرده اند مجانینم.ناصرخسرو.
من به یمگان به بیم و خوار و به جرم
ایمنند آنکه دزد و میخوارند.ناصرخسرو.
ناصرخسرو چو در یمگان نشست
آه او از چرخ این کیوان گذشت.عطار.
گوشهء یمگان گرفت و کنج کوه
تا نبیند روی شوم آن گروه.عطار.

یمگان دره.

[یَ / یُ دَ رَ] (اِخ) یمگان. (یادداشت مؤلف). درهء یمگان :
سنگ یمگان دره زی من رهی از طاعت
فضلها دارد بر لؤلؤ عمانی.ناصرخسرو.
و رجوع به یمگان شود.

یملک.

[یِ لِ] (ترکی، اِ) اِآطریلال. (یادداشت مؤلف). || ترکی شنگ است. یملیک. رجوع به یملیک و شنگ شود.

یملیک.

[یِ] (ترکی، اِ) اِآطریلال. قازایاقی. (یادداشت مؤلف). غازایاقی. رجل الغرب. پای زاغان. رجوع به قازایاغی و غازایاقی و اآطریلال شود. || اسم ترکی لحیة التیس است. (تحفهء حکیم مؤمن). شنگ شتری. لحیة التیس که در لغت عرب به معنی ریش تکه (بز نر) است و در اصطلاح گیاه شناسی «یکی از گونه های شنگ است که آن را شنگ چمنی نیز گویند». در لهجهء آذربایجان «تکه سقلی» (= ریش تکه) به همین معنی یعنی نوعی شنگ استعمال دارد و یملیک به معنی مطلق شنگ به کار می رود.

یمم.

[یَ مَ] (ع اِ) یم. (یادداشت مؤلف). رجوع به یم شود. || کبوتر وحشی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). و رجوع به یمام و یمامة شود.

یمن.

[یَ مَ] (ع اِ) سوی راست. یمین. (منتهی الارب). سوی دست راست. (از ناظم الاطباء). دست راست. ج، یمینات. (مهذب الاسماء).

یمن.

[یَ] (ع مص) مبارک کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || مبارک و نیک بخت گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مبارک گردیدن. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). خجسته شدن. (آنندراج). || دست راست بردن کسی را. (منتهی الارب). به جانب دست راست بردن کسی را. (ناظم الاطباء) (از متن اللغة) (از اقرب الموارد). و رجوع به یُمن شود. || از سوی راست کسی آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). از جانب راست کسی درآمدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغة).

یمن.

[یَ مَ] (ع مص) از سوی راست کسی آمدن. (آنندراج). و رجوع به یَمْن شود.

یمن.

[یُ] (ع مص) مبارک و نیکبخت گردیدن. (از متن اللغة) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || مبارک گردانیدن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغة). || به جانب راست بردن کسی را. (از اقرب الموارد). و رجوع به یَمْن شود.

یمن.

[یُ] (ع اِمص) نیک بختی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خجستگی. (دهار). میمنت. ج، میامن. (ناظم الاطباء). مبارکی. (آنندراج). نیک فالی. خوش اغوری. شگون. فرخی. فرخندگی. خوش شگونی. فال نیک. مقابل شُؤْم، فال بد. (یادداشت مؤلف) :
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او.فرخی.
همواره یمن باد تو را بر یمین
پیوسته یسر باد تو را بر یسار.فرخی.
هر سپاهی را که چون محمود باشد شهریار
یمن باشد بر یمین و یسر باشد بر یسار.
فرخی.
یارب هزار سال ملک را بقا دهی
در عز و در سلامت و در یمن و در یسار.
منوچهری.
گر یمن کسی طلب کند یمنی
ور یسر کسی طلب کند یسری.منوچهری.
با آنچه کسری بن عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات و یمن نقیبت حاصل، می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
یمن و ترک هست شوم به من
یمن فال یمن فرستادی.خاقانی.
دلایل یمن و سعادت در حرکت و سکون از او هویدا. (ترجمهء تاریخ یمینی). امور دولت به حسن کفایت و یمن ایالت وزیر در سلک انتظام متسق و مجتمع بود. (ترجمهء تاریخ یمینی ص365). ولایت مکرانات به یمن دم و برکت قدم او پادشاه را مسخر و مستقیم شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص5). به سبب یمن برکات اهل ایمان... (تاریخ جهانگشای جوینی).
به روزگار تو ایام دست فتنه ببست
به یمن تو در اقبال بر جهان بگشاد.
سعدی.
به یمن قدم درویشان و صدق نفس ایشان ذمایم اخلاقش به حماید مبدل گشت. (گلستان). به تأیید کردگار عز و علا و به یمن مصابرت و تجلد پادشاه اسلام خلد ملکه راست آمد. (تاریخ غازانی ص193). تقریر کرد که بایدو درخور تاج و تخت و لایق خانی و شاهی نیست، چه یمن و تأیید و رای و تدبیر ندارد. (تاریخ غازانی ص83).
به یمن دولت منصورشاهی
عَلَم شد حافظ اندر نظم اشعار.حافظ.
- یمن و یسر؛ برکت و آسایش. فراوانی و نعمت. فرخندگی و سعادت :
راه سفر گزینی هر سال و یمن و یسر
با تو دلیل راه و رفیق سفر شود.
مسعودسعد.
به شب و روز یمن و یسر جهان
از یمین تو و یسار تو باد.مسعودسعد.
آن راست یمن و یسر که با قوت تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار.
سنایی.
هست تو را ملک و دین، تخت و نگین و قلم
هست تو را یمن و یسر، جفت یمین و یسار.
خاقانی.
|| برکت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
خاقانی عید آمد و خاقان به یمن خود
هر کار کز خدای بخواهد روا شود.خاقانی.
تا گشت سر کوی مغان منزل من
حل گشت به یمن عشق هر مشکل من.
خاقانی.
قلم به یمن یمینش چو گرمرو مرغی ست
که خط به روم برد دم به دم ز هندوبار.
سعدی.
درخت خرما به یمن تربیتش نخل باسق شده. (گلستان).
سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق
هرکه قدر نفس باد یمانی دانست.حافظ.
ملکت عاشقی و گنج طرب
هرچه دارم ز یمن همت اوست.حافظ.
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
از یمن دعای شب و ورد سحری بود.
حافظ.
به یمن همت حافظ امید هست که باز
اری اسامر لیلای لیلة القمر.حافظ.
|| افزایش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || (اِ) سوی راست. سمت راست. راست. طرف راست. مقابل یسر که طرف چپ باشد :
نور او در یمن و یسر و تحت و فوق
بر سر و بر گردنم مانند طوق.مولوی.

یمن.

[یُ مَ] (ع اِ) جِ یمنة. (ناظم الاطباء). رجوع به یمنة شود.

یمن.

[ ] (اِخ) دهی از دهستان گله زن بخش خمین شهرستان محلات، واقع در 15هزارگزی خاور خمین و یکهزارگزی راه شوسهء خمین به دلیجان، با 366 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یمن.

[یَ مَ] (اِخ) ناحیتی است از عرب آبادان و خرم و با نعمت بسیار و کشت و برز و مراعی و در قدیم مستقر ملوک آنجا شهر سعده بوده و سپس صنعا مستقر ملوک گردیده است و شهرک جرش و ناحیت صمدان و شهر سام و شهر دمار و شهر منکث و شهر صهیب و سریر از این ناحیت است. (از حدود العالم). چون قوم عرب از مکه بنای تفرق گذارد، اینان به طرف راست تمایل کرده و سرزمین شان را به این مناسبت یمن خوانده اند چنانکه شام را به جهت تمایل شامیان به شمال چنین نامیده اند. و دریا گرداگرد یمن را فراگرفته از طرف مشرق تا سمت جنوب می رسد و بعد به سوی مغرب برمی گردد و در بین این دو قسمت و باقی جزیرة العرب خط فاصلی از بحر تا بحرین ترسیم توان کرد که عرضش در بریه از مشرق به سمت مغرب امتداد یابد. دربارهء یمن و شهرهای آن داستانهای بسیار بر سر زبانهاست. (از معجم البلدان). یمن مملکتی بزرگ است و دارالملکش اکنون تعز است و در سابق صنعا بوده. شهرهای صنعا و عدن و حضرموت و عمان (بزرگترین شهر یمن) و ملک یمامه که دیوان جهت سلیمان قصری سخت عالی در آن ساخته بودند همه از توابع یمن است و بئر معطله و قصر مشید که در قرآن آمده در زمین البون مملکت یمن بوده و پادشاه رس آن را ساخته بوده است و اصحاب الرس که در قرآن ذکرشان آمده به همان شخص منسوب است. یمن یا عربستان خوشبخت، کشور کوچکی است که در جزیرة العرب از زمانهای قدیم موقعیت خاص داشته است. جغرافی دانان یونان باستان به کلمهء «اوزون» یعنی مسعود و اروپاییان به لفظ «اوروز» یعنی خوشبخت آن را ستوده اند. خطهء یمن کاملاً در منطقهء حاره قرار گرفته و اهالی آن از قدیم الایام در ایجاد سدها و سیل بندها کوشیده اند چنانکه آثار باقیهء سدها و بندهای محیر قوم عاد یعنی یمنی ها و حمیری های قدیم محو نشده است. در جبال این کشور جنگلهای وسیع و در نقاط پست نخلستانها و باغهای میوه های گوناگون دیده می شود و مهمترین محصول آن قهوه است و یمن از نظر ثروت همانند هندوستان است. از دورترین زمانها قطعهء یمن مسکن قوم عرب عاربه بوده و اینان در نواحی یمن و حضرموت اقامت داشتند. قوم عاد برحسب استعداد آب و خاکشان از تمام اقوام عربی پیشرفته تر بوده اند. سپس یمن به وسیلهء پادشاهان ساسانی به تصرف ایران درآمد و تا ظهور اسلام تابع حکومت ایران بود. در حدود قرن هفتم میلادی، اسلام در این سرزمین نفوذ یافت و در سال 1750 م. جزو قلمرو امپراتوری عثمانی درآمد و با سقوط امپراتوری عثمانی در سال 1934 م. با انعقاد قراردادی با انگلستان به استقلال رسید. پس از توطن ایرانیان در این ملک چه قبل و چه پس از اسلام، مردان بزرگ از سران ملک و علم و ادب پدید آمد. تمدن ایرانی در یمن بسیار نفوذ کرده و اسامی امکنه و رودها و جز آن به ایرانی گردیده، از آن جمله است کلماتی چون: کشور، کند، کث، کت، درب، عضدان، باور، دزوان، ذنابه، زهاب، ریشان، مهراس، سفال، بوس، بوشان، بوصان، بیشه، قراف، مقازة، سیه، صوران، صیخمد، قلاب، کمران، جمدان، بقران، طفران، عبدان، ارباب، دهران، سخان، یزداد، ریدان، خزبات، دژه، باور، قیقان، شجان، داسر، جهران، جیشان، خیوان، ریساب، خناجن، بنبان، شهاره (چهاره)، شهیران، زعابه، مقرانه، کیخاران، غریان، غسان، غمدان، غیدان، شاد، ماوان، هوزن، واکنه، نسفان، نوابه، نواده، مینا، ماجن، مخلاف خون، مخلاف نام، مخلاف سنجان، مور، ریمان، ضنکان، جابان، سیر، شدوان، درب، دلان. (از یادداشت مؤلف). یمن 1950 کیلومتر مربع وسعت و چهار میلیون و نیم تن جمعیت دارد. حکومت یمن سابقاً در دست امیری بود که او را امام یمن می خواندند و او شخصاً کشور را اداره می کرد، ولی از سال 1962 م. / 1341 ه . ش. به جمهوری تبدیل شد. شهرها و بنادر مهم آن «مخا» و «حدیده» و شهر مهم آن صنعاست که ام القری نامند و محصول عمدهء آن قهوهء مکا و احشام و چوبهای جنگلی و جو و گندم است و منسوب به آن یمان و یمانی و یمنی :
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی بازنهاد از که یمن.فرخی.
اگر حاسد توست سالار ترک
و گر دشمن توست میر یمن
به یک رقعه برزن ختن بر چگل
به یک نامه برزن یمن بر عدن.
فرخی.
زآن سو جهان بگشاده ای تا دامن کوه یمن
زین سو زمین بگرفته ای تا ساحل دریای چین.
فرخی.
تا طرب و مطرب است مشرق و تا مغرب است
تا یمن و یثرب است آمل و استارباد.
منوچهری.
هر باد که از سوی بخارا به من آید
زو بوی گل و مشک و نسیم سمن آید...
هر شب بگرایم به یمن تا تو برآیی
زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید.
؟ (از اسرارالتوحید).
تا بس نه دیر والی شام و شه یمن
باجش به مصر و ساو به صنعا برافکند.
خاقانی.
شِعریان از اوج رفعت در حضیض خاک شد
چرخ بایستی که بر شام و یمن بگریستی.
خاقانی.
چون نه شِعری نه سهیل است و نه مهر
یمن و شام و خراسان چه کنم؟خاقانی.
من کی ام خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیده ام.خاقانی.
آنچه گویی به یمن بوی دل و رنگ وفاست
به خراسان طلبم کآن به خراسان یابم.
خاقانی.
ز ملک من اقطاع من می دهد
ادیم سهیل از یمن می دهد.نظامی.
ندانم که گفت این حکایت به من
که بوده ست فرماندهی در یمن.
سعدی (بوستان).
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان.
حافظ.
- باد یمن؛ بادی که از سوی یمن بوزد. اشاره است به حدیث شریف نبوی «انی أشم رائحة الرحمان من جانب الیمن» که حضرت در آن اشاره به اویس قرنی دارد :
تا ابد مسحور باد این خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می وزد باد یمن.
حافظ.
- بُرد یمن؛ قماشی است یمنی راه راه معروف. (یادداشت مؤلف) :
به کافوریی گفت برد یمن
که شرمی ندارید از خویشتن.نظام قاری.
به تشریف منبر به برد یمن
به آن خرقه کآمد به ویس قرن.نظام قاری.
اهتمام عدل او از هم بدرّد صوف را
تا که ننشیند مربع در بر برد یمن.
نظام قاری.
خرقه را ساقی زیارت کن بجو برد یمن
نیست هم کم زردکی و ریشهء بسحاق را.
نظام قاری.
صوف مرا ز حلهء ادریس ده صفا
وز مخفیم سلام به برد یمن رسان.
نظام قاری.
- سهیل یمن؛ سهیل ستاره ای است روشن در جانب جنوب، اهل یمن اول بینند آن را. (مهذب الاسماء). ستارهء سهیل که از جانب یمن تابد :
نزد خردمندان نباشد غریب
بوی از گل و نور از سهیل یمن.فرخی.
از تب تاری و تبه کرده ام
خاطر روشن چو سهیل یمن.فرخی.
اگر در یمن خشم تو بگذرد
نتابد سهیل یمن از یمن.فرخی.
مجلست چرخ باد و تو خورشید
ساغرت ماه و می سهیل یمن.مسعودسعد.
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست فرقد شِعری ز چپ سهیل یمن.
مسعودسعد.
و رجوع به مدخل سهیل شود.
- عذرای یمن؛ دوشیزهء یمن :
تیغ تو عذرای یمن در حلهء چینیش تن
چون خردهء دُرّ عدن بر تخت مینا ریخته.
خاقانی.
- عقیق یمن؛ عقیق که از یمن آرند و در قدیم عقیق یمن معروف بود. عقیق یمانی :
پیچان درختی نام او نارون
چون سرو زرین پر عقیق یمن.فرخی.
انگشتری است پشت من گویی
اشکم جز از عقیق یمن نیست.مسعودسعد.
سالها باید که تا یک سنگریزه ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق اندر یمن.
سنایی.
دروغ است آنکه گویند اینکه در سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت.خاقانی.
- یمن تاب؛ که بر یمن بتابد. که از سوی یمن تابد :
سهیل یمن تاب را با ادیم
همان شد که بوی مرا با نسیم.نظامی.
-امثال: گر در یمنی چو با منی پیش منی ور پیش منی چو بی منی در یمنی.
و رجوع یه یمن شمالی و یمن جنوبی شود.

یمناء .

[یَ] (ع ص) تأنیث ایمن. (منتهی الارب). مؤنث ایمن. زنی که به دست راست کار کند. (ناظم الاطباء). || زن با یمن و برکت. (ناظم الاطباء).

یمنان.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان گاورود بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 36000گزی شمال کامیاران و 4000گزی باختر راه شوسهء کرمانشاه به سنندج، با 420 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. در دو محل به فاصلهء دوهزارگزی با نامهای یمنان بالا و یمنان پائین قرار دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یمن جنوبی.

[یَ مَ نِ جَ / جُ] (اِخ)جمهوری یمن جنوبی در سال 1967 م. براثر قیام و پیکار وطن خواهان از زیر سلطهء 129سالهء استعمار به در آمد و استقلال یافت. در همان سال سازمان ملل متحد آن را به عنوان یکصدوبیست وچهارمین عضو و جامعهء کشورهای عربی به عنوان چهاردهمین عضو پذیرفتند. قرارداد اتحاد کشورهای جنوبی عربی در سال 1959 م. و پیوستن عدن بدان در سال 1963 م. و همت و ازجان گذشتگی های جمهوری خواهان در حصول استقلال و استقرار جمهوری در این سرزمین نقش به سزایی داشت. یمن جنوبی از نظر جغرافیایی شامل سرزمینی است که در گذشته به نام جنوب شبه جزیرهء عربستان شناخته می شد و از نیمهء قرن 19 تحت نفوذ دولت انگلستان بود و آن شامل ناحیهء عدن و نواحی شرقی و غربی است که ناحیهء غربی شامل امارات و شیخ نشین ها، و ناحیهء شرقی شامل حاکم نشین حضرموت و جز آن است. مساحت آن بالغ بر 355هزار کیلومتر مربع و جمعیت آن در حدود 5/1 میلیون تن است. پایتخت یمن جنوبی شهر الشعب و مهم ترین شهر آن عدن و حومهء آن است. با استقرار جمهوری در سال 1967 م. ابتدا قاهره و پس از آن کشورهای دیگر یکی پس از دیگری آن را به رسمیت شناختند.

یمن شمالی.

[یَ مَ نِ شَ / شِ / شُ] (اِخ)جمهوری عربی یمن شمالی که در جنوب غربی جزیرة العرب قرار دارد به طول 450هزار گز از ساحل دریای سرخ امتداد می یابد و از سمت جنوب به باب المندب منتهی می شود و مساحت کل سطح آن در حدود 185هزار کیلومتر مربع است. یمن شمالی از سه اقلیم تشکیل می شود: اول: ناحیهء ساحلی که در امتداد تهامهء حجاز قرار دارد و تهامهء یمن نامیده می شود. دوم: کوهها و ارتفاعات مرکزی که ناحیهء پرباران و سرسبز و خرم می باشد و بیشتر شهرها و ساکنان یمن در آنجا واقع است. سوم: سراشیبی های شرقی که به صحرا منتهی می شود. از حیث تقسیمات کشوری یمن به 7 ایالت تقسیم می شود بدین ترتیب: 1- صنعاء 2- صعدة 3- حجه 4- حدیدة 5- تعز 6- اب 7- بیضاء. جمعیت یمن شمالی طبق سرشماری سال 1966 م. در حدود پنج میلیون تن می باشد. اقتصاد یمن بیشتر بر کشاورزی و دامداری و بازرگانی ساحلی استوار است. در سال 1948 م. امام یحیی پس از 43 سال حکومت کشته شد و پسرش امام احمد به جای او نشست. در سال 1955 م. امام یمن امتیاز استخراج معادن یمن را به شرکتهای امریکایی واگذار کرد. در سال 1958 م. یمن به عضویت اتحاد فدرال مصر درآمد. در سال 1962 م. امام احمد کشته شد و پسرش امام البدر برجای او نشست. پس از یک هفته انقلابی به پیشوایی ژنرال احمد سلال صورت گرفت و رژیم سلطنتی جای خود را به رژیم جمهوری داد. نخست اتحادیهء عربی و سپس سازمان ملل متحد جمهوری عربی یمن را به رسمیت شناخت. در سال 1962 م. یمن پیمان دفاع مشترک با مصر بست و در سال 1967 م. انقلابی برضد سلال صورت گرفت و او از همهء مناصب خود عزل شد و قاضی عبدالرحمان ایریانی به ریاست جمهوری و محسن العینی به نخست وزیری رسیدند. اخیراً یمن شمالی و یمن جنوبی متحد شده اند و از اتحاد آنها جمهوری یمن به وجود آمده است.

یمنة.

[یَ نَ] (ع اِ) سوی راست. خلاف یسرة. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). گویند: اخذ یمنة؛ أی ناحیة الیمین. و قعد یمنة؛ به سوی راست نشست. (ناظم الاطباء). سوی راست. (دهار).

یمنة.

[یُ نَ] (ع اِ) نوعی از چادرهای یمن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، یُمَن. (ناظم الاطباء). || (اِمص) خجستگی. (دهار).

یمنه.

[یُ نَ / نِ] (اِ) خجسته که نام گُلی است. (یادداشت مؤلف) (از مهذب الاسماء).

یمنی.

[یُ نا] (ع ص، اِ) دست راست. یمین. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (دهار). تأنیث ایمن. مؤنث یمین. راست. دست راست از دو دست تن آدمی. (یادداشت مؤلف). || سوی راست. (یادداشت مؤلف).

یمنی.

[یَ مَ] (ص نسبی) منسوب به یمن. (ناظم الاطباء) :
من با تو چنانم ای نگار یمنی
خود در غلطم که من توام یا تو منی.
(منسوب به ابوسعید ابی الخیر).
ترکیب ها:
- ادیم یمنی.؛ باد یمنی. بُرد یمنی. سهیل یمنی. عقیق یمنی.
|| پارچهء منقش الوان که در یمن می سازند. (ناظم الاطباء).

یمنی.

[یَ مَ] (اِخ) محمد بن ابراهیم بن عبدالله استرآبادی یمنی. از راویان بود و در گردآوری حدیث به خراسان و شام و جزیره رفت و احادیث بسیاری گرد کرد. او از ابوالعباس سراج و جز وی حدیث شنید. ابوسعد ادریسی حافظ و جز او از وی روایت دارند. (از لباب الانساب).

یمنی سمنانی.

[یُ یِ سِ] (اِخ) رجوع به یمینی سمنانی شود.

یموت.

[یَ] (اِخ) نام ایل و طایفه ای است از ترکمانان در مشرق دریای مازندران، چنان که کوکلان. (یادداشت مؤلف).

یموت.

[یَ] (اِخ) ابن المزرع بن موسی بن کیار، مکنی به ابوعبدالله. از ادبا بود. (یادداشت مؤلف). یکی از مشاهیر ادبا و خود خواهرزادهء جاحظ مشهور می باشد و در سنهء 304 ه . ق. درگذشته است. (از قاموس الاعلام ترکی). یموت بن مزرع ادیب در سال 304 ه . ق. درگذشت. (از فهرست ابن الندیم).

یموق.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان جرگلان بخش مانهء شهرستان بجنورد، واقع در 90000گزی شمال باختری مانه، با 177 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یموم.

[یُ] (ع اِ) جِ یَمّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جِ یم، به معنی دریای ناپیداکنار. (آنندراج). رجوع به یم شود.

یمونا.

[یَ] (اِخ) به زبان سنسکریت، نام رود عظیم جون، که در هندوستان واقع است. (ناظم الاطباء).

یمؤود.

[یَ ئو] (ع ص) نرم و نازک از مردم و شاخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).

یمؤود.

[یَ ئو] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب) (از آنندراج). نام جایگاهی است. (مهذب الاسماء).

یمؤود.

[یَ ئو] (اِخ) چاهی است. (منتهی الارب) (آنندراج).

یمؤودة.

[یَ ئو دَ] (ع ص) یمؤود. نرم و نازک از مردم و از شاخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به یمؤود شود.

یمه.

[یِ مَ / مِ] (ترکی، اِ) به معنی خوراک است و کسانی که ایمه داران را به معنی روزینه داران فهمند و نویسند خطاست. اصح یمه داران است. (آنندراج).

یمه.

[یَ مَ] (اِخ) جم. جمشید، در ودا کتاب مقدس هنود. (یادداشت مؤلف).

یمه.

[یَ مَ] (اِخ)(1) نام پسر خورشید به زبان سنسکریت که در اوستا ییمه(2) آمده و او نخستین بشری است که مرگ بر او چیره شده، بر دوزخ حکومت می کند. (از مزدیسنا و ادبیات پارسی ص41).
(1) - Yama.
(2) - Yima.

یمه نوین.

[یَ مَ یَ] (اِخ) از امرای معتبر چنگیزخان مغول که با سبتای نوین به تعقیب سلطان جلال الدین خوارزمشاه مأمور شدند. رجوع به تاریخ جهانگشای جوینی (فهرست ج 1 و 2) و تاریخ گزیده ص497 و 573 شود.

یمی.

[یَمْ ما] (اِخ) نهری است به بطیحة، و ماهی آن نیکو باشد. (از منتهی الارب).

یمیدیه.

[یَ دی یَ / یِ] (اِخ) دهی است از بخش موسیان شهرستان دشت میشان، واقع در 43000گزی جنوب باختری موسیان، سر راه اتومبیل رو دزفول به موسیان، با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یمیشان.

[یِ] (ترکی، اِ) اسم ترکی زعرور است. (تحفهء حکیم مؤمن). نوعی زالزالک که میوهء سرخ رنگ دارد. یمشان. نام ترکی زالزالک وحشی. سیاه میوه. ولیک. (یادداشت مؤلف). رجوع به زالزالک و زعرور شود.

یمین.

[یَ] (ع اِ) سوی راست، خلاف یسار. ج، اَیْمُن، ایمان. جج، ایامن، ایامین. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). دست راست از سویها. (یادداشت مؤلف). سوی دست راست و به این معنی جمع ندارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوی دست راست. (آنندراج) :
شهان در رکابش فزون از هزار
چه اندر یمین و چه اندر یسار.فردوسی.
هر جایگه که روی نهد بخت بر یسار
هر جایگه که حرب کند فتح بر یمین.
فرخی.
کی بود کآن خسرو پیروزبخت آید ز راه
بخت و نصرت بر یسار و فتح و دولت بر یمین.
فرخی.
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار، باده ات اندر یمین.
منوچهری.
که اِستاد با ذوالفقار مجرد
به هر حربگه بر یمین محمد.ناصرخسرو.
تا بود قضا بود وفادار یمینش
تا هست قدر هست هواخواه شمالش.
ناصرخسرو.
نیست کسی جز من خشنود از او
نیک نگه کن به یمین و شمال.ناصرخسرو.
من بر این مرکب فراوان تاختم
گرد عالم گه یمین و گه شمال.ناصرخسرو.
هر طرب را برابر است کرب
هر یمین را مقابل است یسار.خاقانی.
نفس مزن به هوس در وفای خود کآن را
دو حافظند شب و روز در یمین و یسار.
عطار.
آن چنان که جان بپرّد سوی طین
نامه پرّد از یسار و از یمین.مولوی.
این یکی ذره همی پرّد به چپ
وآن دگر سوی یمین اندر طلب.مولوی.
خاک من و توست که باد شمال
می بردش سوی یمین و شمال.سعدی.
- یمین از (ز) شمال ندانستن؛ راست و چپ را تشخیص ندادن. سوی راست از سوی چپ ندانستن :
می دهد دست ملک نعمت اصحاب یمین
به گروهی که ندانند یمین را ز شمال.
کمال اسماعیل.
- یمین و یسار؛ سوی راست و سوی چپ. راست و چپ. چپ و راست. از همه سو :
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.
فرخی.
امرا را برحسب مصلحت از یمین و یسار روانه گردانید. (تاریخ غازانی ص125). در مقدمهء قلب امرا چوبان و سلطان، چوبان بر یمین و سلطان بر یسار. (تاریخ غازانی ص127).
به زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه بیقرارانند.حافظ.
- || توسعاً همگان. عامهء مردم :
بس یسار و یمین که زی تو رسد
از یمین تو با یسار شود.مسعودسعد.
خاندانهای قدیم رفت و در هیچ یمین و یسار بنماند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص4).
|| دست راست. (ترجمان القرآن جرجانی ص108) (دهار) (مهذب الاسماء). ید یمنی. دست راست از دو دست تن مردم. (یادداشت مؤلف) :
یمن همه بزرگان اندر یمین اوست
یسر همه ضعیفان اندر یسار او.فرخی.
با زر روی دشمن و یاقوت خون خصم
اندر یمین تو چه کم آید یسار تیغ.
مسعودسعد.
ای پادشاه! دولت و دین را یمین تویی
ای شهریار! ملت حق را امین تویی.
مسعودسعد.
راست گویی ز بهر تیغ و قلم
آفریده شد آن خجسته یمین.مسعودسعد.
ایا به سان صدف در کف ضمیر تو دُر
و یا به سان شَمَر در بر یمین تو یم.
امیرمعزی.
انواع سعادت ز جبین تو برد چرخ
اقسام سخاوت ز یمین تو برد یم.
امیرمعزی.
تا دل چو زر و سیم نبخشد یمین او
کرد از یمینْش میل به سوی یسار دل.
سوزنی.
چو تیغ شاهی شایستهء یمین تو شد
نگین سلطنت اندرخور یسار تو باد.
سوزنی.
شاهین صیت توست پرنده به شرق و غرب
از کفهء یمینت و از کفهء یسار.سوزنی.
روزی که در ابرسان یمینت
برق گهر یمان ببینم.خاقانی.
این یمین مراست جای یمین
وان یسار مراست جای یسار.خاقانی.
یمین عیسی و فخرالحواری
امین مریم و کهف النصاری.خاقانی.
مهر جم است و کأس جنان نظم و نثر من
مهر از یسار خواهی و کأس از یمین خوری.
خاقانی.
یمین را از جود و جبین را از سجود معطل گذاشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ص449).
قلم به یُمن یمینش چو گرم رو مرغی ست
که خط به روم برد دم به دم ز هندوبار.
سعدی.
- اصحاب یمین (اصحاب الیمین)؛ خداوندان دست راست یا بهشتیان. (یادداشت مؤلف). اهل بهشت. اهل صلاح. بهشتیان و نیکوکاران :
می دهد دست فلک نعمت اصحاب یمین
به گروهی که ندانند یمین را ز شمال.
کمال اسماعیل.
- یمین از یسار بدانستن؛ دست راست خویش از دست چپ بازشناختن. نیک و بد خویش تمیز دادن. خوب و بد شناختن :
بی بذل زر نبود یمین و یسار تو
تا تو یمین خویش بدانستی از یسار.
سوزنی.
به خاک پای تو گفتم یمین غیر مکفر
از آن زمان که بدانستم از یسار یمین را.
سعدی.
- یمین از یسار نشناختن؛ دست راست خود از دست چپ تمیز ندادن. چپ از راست بازنشناختن. سخت نادان و نابخرد بودن :
آن راست یمن و یسر که با قوت و تمیز
نشناسد او ز جهل یمین خود از یسار.
سنایی.
- یمین الملک؛ دست راست پادشاهی. قدرت و نیروی سلطنت و حکومت : افتخار اهل فارس یمین الملک... (گلستان).
- یمین دول؛ دست راست دولتها. مایهء قدرت و نیروی دولتها و حکومتها. مراد یمین الدوله محمود غزنوی است :
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم.منوچهری.
و رجوع به یمین الدوله و محمود شود.
- یمین دولت؛ دست راست دولت. کارگزار امور دولت. که چون دست راست، کارهای دولت را بیشتر او انجام دهد. مراد محمود غزنوی است که لقب یمین الدوله و امین الملة داشت :
فرخ یمین دولتی، زیبا امین ملتی
وز بهر ملت روز و شب، تیغ یمانی در یمین.
فرخی.
- یمین کسی بودن؛ دست راست کسی بودن. یار و کمک وی بودن همچون دست راست که در بدن مهمترین دستیار آدمی است :
تو ای حجت مؤمنان خراسان
امام زمان را یمین و امینی.ناصرخسرو.
|| افزایش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || داد. ج، ایمان. (مهذب الاسماء). || برکت. || توانایی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قوت. (مهذب الاسماء). قوت و قدرت. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || اول روز. (ناظم الاطباء). || منزلت حسنه. (منتهی الارب). فلان عندنا بالیمین؛ فلانی در نزد ما منزلتی نیک دارد. (ناظم الاطباء). منزلة الحسنة. (مهذب الاسماء). || شهوت. (یادداشت مؤلف). || ارادت. (یادداشت مؤلف). || (ص) مبارک. (منتهی الارب). با یمن و برکت. (ناظم الاطباء). || (اِ) سوگند و به این معنی مؤنث آید. ج، ایمن، ایمان. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سوگند. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ص108) (مهذب الاسماء). قسم. حلفة. حلف. محلوف. محلوفة. (یادداشت مؤلف) :
ز روزگار برنجم چنانکه نتوان گفت
به خاک پای خداوند روزگار یمین.سعدی.
عَمیسة، عَمیسیة، عُمَیسیة؛ یمین ناحق. (منتهی الارب).
- یمین بالله کردن؛ به خدا سوگند خوردن. (ناظم الاطباء).
- یمین داشتن؛ سوگند داشتن. قسم خورده بودن :
دارد یمین تو به سخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با غنیت و یسار.
سوزنی.
- یمین کردن؛ سوگند خوردن. (ناظم الاطباء).
- یمین مغلظ؛ سوگند گران و مؤکد : طمأنینت خاطر و آرام نفس و سکون عقل را جز به عهدی مستحکم و عقدی مؤکد و یمینی مغلظ تسکین نپندار. (تاریخ غازانی ص53).
|| (اصطلاح فقه) به وسیلهء قسم به خداوند، به انجام عملی یا ترک آن ملتزم شدن. یمین مانند عهد و نذر وسیله ای است برای الزام، و موضوع آن لازم است لااقل امر مباحی باشد. از این لحاظ، یمین به انجام عمل مکروه یا ترک عمل مستحب منعقد نمی شود. (یادداشت مؤلف). اصطلاح فقهی است و قسم به خدا را گویند و صیغهء آن «و مقلب القلوب و الابصار و الذی نفسی بیده و الذی فلق الحبة و بَرَأَ النسمة، والله، تالله، بالله» و جز آن. و بالجمله یمین در لغت سه معنی دارد: الجارحة، القوة، القدوة. و قسم مطلق را گویند و قسم را بدان جهت یمین گویند که در جاهلیت هر آن کس که قسم می خورد دست راست صاحب خود را می گرفت، یا از آن جهت است که قسم یادکننده به واسطهء قسم گفتار خود را تقویت می کند و شرعاً تأکید محلوف علیه باشد به ذکر خدا یا صفتی از صفات او. حکم قسم به اختلاف احوال، مختلف است: گاه واجب است اگر واجب بر آن متوقف باشد و گاه حرام است اگر ارتکاب حرامی بر آن متوقف باشد و گاه مستحب است و گاه مکروه. قسم به ذکر نام خدا یا صفتی از اوصاف جلالهء او مشروع است و حکم مشروعیت آن حث بر وفاء به عقدی است: «لایؤاخذکم الله باللغو فی أیمانکم ولکن یؤاخذکم بما عقدتم الایمان» (قرآن 5/89). و صیغ یمین والله، بالله، تالله. اگر در یمین حلالی حرام شود یا بالعکس کفاره لازم است مثل آن که قسم یاد کند که با زوجهء خود مقاربت نکند که ایلاء باشد. در عقود و معاملات گویند: «البینة علی المدعی و الیمین علی من انکر». (از فرهنگ علوم تألیف سجادی) :
قول او بر جهل او هم حجت است و هم دلیل
فضل من بر عقل من هم شاهد است و هم یمین.
منوچهری.
از گواه و از یمین و از نکول
تا به شیشه در رود دیو فضول.مولوی.
که آزردن دوستان جهل است و کفارت یمین سهل. (گلستان).
- ملک یمین؛ (اصطلاح فقه) مأخوذ است از آیهء شریفهء «... أو ما ملکت أیمانکم...» (قرآن 4/3). رابطهء میان کنیزان و صاحبان آنان را ملک یمین گویند. این رابطه نوعی نکاح خاص است که به موجب آن رابطهء زناشویی مباح می باشد و از حیث احکام با نکاح دایم و منقطع اختلافهایی دارد. (از فرهنگ فارسی معین) :
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری.
سعدی.
گر کند چشم به ما ور نکند حکم وراست
پادشاهی ست که بر ملک یمین می گذرد.
سعدی.
- یمین الصبر؛ سوگندی را گویند که صاحب آن عملاً و به دروغ برای بردن مال مسلمان یاد کند. وجه تسمیهء آن این است که صاحب آن با وجود ناراحتی خاطر در اقدام بدان شکیبایی ورزیده است. (از تعریفات جرجانی).
- یمین الغموس؛ سوگندی است که به کاری یا ترک گذشته به دروغ یاد کنند. (از تعریفات جرجانی).
- یمین اللغو؛ سوگندی که به گمان آنکه چنین است یاد کنند در حالی که خلاف آن باشد. شافعی گفته است سوگندی است که مرد بدان دل نمی بندد تا بگوید نه به خدا و آری به خدا. (از تعریفات جرجانی).
- یمین الله؛ لفظی است موضوع برای قسم. (یادداشت مؤلف).
- یمین المنعقدة؛ سوگند بر کاری یا ترک چیزی در آینده. (از تعریفات جرجانی).
- یمین غیرمکفر؛ سوگند کفاره ناپذیر. سوگندی قطعی که با کفاره نیز نمی توان آن را شکست :
به خاک پای تو گفتم یمین غیرمکفر
از آن زمان که بدانستم از یسار یمین را.
سعدی.

یمین.

[یُ مَیْ یِ] (ع اِ مصغر) مصغر یَمین، یعنی سوی راست. (ناظم الاطباء).

یمیناً.

[یَ نَنْ] (ع ق) به سوی دست راست. (ناظم الاطباء).

یمین الدوله.

[یَ نُدْ دَ لَ] (اِخ) وزیر خوارزمشاه، مقتول خنجر یکی از فداییان. (از حبیب السیر چ تهران ج1 ص365).

یمین الدوله.

[یَ نُدْ دَ لَ] (اِخ) بهرام شاه غزنوی ابن مسعودبن ابراهیم بن مسعودبن محمودبن سبکتکین. رجوع به بهرام شاه شود.

یمین الدولة و امین الملة.

[یَ نُدْ دَ لَ وَ اَ نُلْ مِلْ لَ] (اِخ) لقب محمودبن سبکتکین غزنوی. رجوع به محمود شود.

یمین امیرالمؤمنین.

[یَ نُ اَ رِلْ مُءْ مِ](اِخ) لقب ابوالقاسم محمودبن ملکشاه سلجوقی. (از مجمل التواریخ والقصص ص9). رجوع به محمود... شود.

یمین خوردن.

[یَ خوَرْ / خُرْ دَ] (مص مرکب) قسم خوردن. سوگند خوردن. سوگند یاد کردن. (یادداشت مؤلف) :
گیتی همه به ملکت او را کند شرف
دولت همه به جان و سر او را خورد یمین.
فرخی.
نیستی آگاه به حق خدای
بیهده دانی که نخوردم یمین.ناصرخسرو.
- یمین مغلظه خوردن؛ سوگند غلاظ و شداد خوردن : سه ماه است که در حدود شپورغان با غازان یمین مغلظه به حلال و حرام خورده ام که من بعد تا جان در تن بود با او به هیچ وجه خلاف نکنم. (تاریخ غازانی ص73). و رجوع به مغلظ و مغلظه شود.

یمینه.

[یَ نَ / نِ] (اِ) معده. (ناظم الاطباء). معده را گویند که محل طبخ طعام است در شکم. (برهان). معده را گویند که جای نضج و طبخ(1) طعام است. (انجمن آرا) (آنندراج).
(1) - در آنندراج «طبع» آمده و ظاهراً غلط چاپی است.

یمینی.

[یَ] (ص نسبی) نسبت اجدادی است. (از لباب الانساب). || (اِ) عقیق. (ناظم الاطباء).

یمینی.

[یَ] (اِخ) حیان بن اعین بن یمین بن سلیع حضرمی. از راویان بود و از عبدالله بن عمر روایت کرد. پسرش خالد و نیز عقبة بن عامر حضرمی از او روایت دارند. (از لباب الانساب).

یمینی سمنانی.

[یَ نیِ سِ] (اِخ) یا میریمینی شمشیرفروش. معاصر شاه طهماسب صفوی بود و به سال 981 ه . ق. درگذشت. (از روز روشن ص951). شاعری خوش طبع و خوش سلیقه بود و به شمشیرسازی اشتغال داشت. این دو بیت از اوست:
به دست پنبهء داغم به جای نسرین است
گلی که از چمن عشق چیده ام این است.
*
صیدش طپان نه بهر خلاصی ز بند اوست
می رقصد از نشاط که صید کمند اوست.
(از مجمع الخواص ص85).
و رجوع به آتشکدهء آذر ص83 و فرهنگ سخنوران شود.

یمینی گرجی.

[یَ نیِ گُ] (اِخ) از موالی شاه طهماسب صفوی بود و در شعر طبعی قوی داشت. از اشعار اوست:
دستی که عنان خویش گیرد
امروز در آستین کس نیست.
(از صبح گلشن ص616) (از فرهنگ سخنوران).

یمینین.

[یَ نَ] (ع اِ) تثنیهء یمین. دو دست. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یمین شود.

ین.

(پسوند) حرفی است که چون در آخر اسم درآورند دلالت بر نسبت کند، مانند سیمین منسوب به سیم و آهنین منسوب به آهن. (از ناظم الاطباء). پسوند نسبت است و با اسم، صفت نسبی سازد، مانند زرین، سیمین، بلورین، آهنین، فولادین، نمکین، شیرین، رویین، پایین، زیرین، زبرین، نگارین، آتشین، جوین، گندمین، رنگین، گوهرین، شاهین، سفالین، گلین، سنگین، ننگین، عنبرین، مشکین، دوشین، دیرین، زمردین. (یادداشت مؤلف). || پسوند صفت عالی است که به آخر صفت تفضیلی و در معدودی از کلمه ها به آخر صفت مطلق آید و صفت عالی سازد یعنی انحصار و تخصیص را می رساند و موضوعی را در صفتی بر همهء افراد همجنس افزونی می دهد: بزرگ ترین، خوش ترین، بدترین، زیباترین، زشت ترین، خوب ترین، پست ترین، گران ترین، گرامی ترین، مهم ترین... بهین، مهین، کهین، پسین. (یادداشت مؤلف). || گاهی به آخر عدد ترتیبی یا عدد غیرمعین آید و عدد وصفی ترتیبی دیگری سازد: سومین، پنجاهمین، اولین، آخرین، نخستین، چندمین. (یادداشت مؤلف). || گاهی به آخر اسم می پیوندد و معنایی نزدیک صفت فاعلی دهد: غمین، یعنی دارندهء غم؛ نوشین، دارندهء نوش. (یادداشت مؤلف). || در آخر کلمهء چند، معنی کثرت دهد: چند نفر آمدند. چندین نفر آمدند.

ین.

[یِ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه: ناین. قاین. اسفراین. (یادداشت مؤلف).

ین.

(ضمیر، ص) مخفف این(1). کلمهء اشاره به معنی این، مانند ازین و برین و درین. (از ناظم الاطباء). به معنی این است. (آنندراج).
(1) - از نظر رسم خط قدیم هنگامی که همراه حروف اضافهء از، در، بر و برخی کلمات می آمد، همزه را حذف می کردند.

ین.

[یِ] (اِ)(1) مسکوکی است به ژاپن. واحد پول ژاپن معادل 53/2 فرانک طلای فرانسه. (یادداشت مؤلف).
(1) - Yen.

ین.

[ ] (اِخ) در کتب رجال شیعی رمز است اصحاب علی بن الحسین علیهماالسلام را. (یادداشت مؤلف).

ین.

[یُ] (اِخ)(1) رودخانه ای است به فرانسه که از کوه بورن سرچشمه می گیرد و پس از 293هزار گز جریان در متنرو به سن(2)می ریزد.
(1) - Yonne.
(2) - Seine.

ین.

[یُ] (اِخ)(1) ایالتی از کشور فرانسه است با 275755 تن سکنه. نام این ایالت از رود یُن که این ایالت را مشروب می سازد گرفته شده است. این ایالت از سنونه و نواحی شامپانی و اورلئانه و بورژنی تشکیل یافته و کرسی آن اوگزر(2) می باشد. از سه بخش بزرگ و سی وهفت بخش کوچک و چهارصد و هشتادوشش دهستان تشکیل یافته و هشتمین ایالت نظامی فرانسه است.
(1) - Yonne.
(2) - Auxerre.

ینابیت.

[یَ] (ع اِ) جِ ینبوت. (اقرب الموارد). و رجوع به ینبوت شود.

ینابیع.

[یَ] (ع اِ) جِ ینبوع. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ص108). چشمهء بزرگ آب. (آنندراج) : ینابیع را یبوست ظاهر شد و مرابیع را خشکی غالب آمد. (سندبادنامه ص122). و رجوع به ینبوع شود.
- ینابیع الحکم (ینابیع حکم)؛ چشمه های علوم. چشمه های دانش و حکمت : مرا بیع کرم و ینابیع حکم و مصابیح ظلم و مجاریح امم بودند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص282).
آن ینابیع الحکم همچون فرات
از دهان او روان از بی جهات.مولوی.

یناق.

[یَ] (اِخ) نام بطریقی از روم که وی را کشتند و سر او را نزد ابوبکر صدیق رضی الله عنه بردند. (یادداشت مؤلف).

یناق.

[یَنْ نا] (اِخ) صحابی است و جد حسن بن مسلم بن یناق است. (یادداشت مؤلف).

ینال.

[یَ] (ترکی، اِ) ولیعهد. نایب السلطنه. (یادداشت مؤلف) : هر رئیسی از رؤسای ترک را اعم از سلاطین و دهقانان ینالی است. (مفاتیح). و رجوع به ینالتکین شود. || لقبی از القاب امراء ترک (و جناس آوردن با نالیدن، تقدیم یاء ینال را بر نون تأیید می کند). (یادداشت مؤلف) :
کوه از غم بی باکی و طغیان تو نالد
بیهوده تو چون در غم طوغان و ینالی.
ناصرخسرو.
بر آزادگان کبر داری ولیکن
ینال و تکین را ینال و تکینی(1).ناصرخسرو.
از بندگان حضرت شاهان سپر فکنده
قیصر کم از یماکش سنجر کم از ینالش.
خاقانی.
|| مجازاً، مُغُل. ترک. (یادداشت مؤلف) :
زشت بُوَد بودن آزاده مرد(2)
بندهء طوغان و عیال ینال.ناصرخسرو.
هستم ز نسل ساسان نز تخمهء تکین
هستم ز صلب کسری نز دودهء ینال.
مجد همگر.
|| مجازاً، غلام ترک. غلام مغولی :
بر آزادگان کبر داری ولیکن
ینال و تکین را ینال و تکینی.ناصرخسرو.
(1) - ینال و تکین دوم به معنی غلام است.
(2) - ایرانی.

ینال.

[یَ] (اِخ) نام قلعه ای است به حدود کردوان از ناحیت شروان [ به اران ] که خزینه و خواستهء شروانشاه بدانجا بوده است. (از حدود العالم).

ینال.

[ ] (اِخ) کنیزکی ازآنِ مؤیدالملک ابوبکر نظام الملک وزیر که به گفتهء صاحب لباب الالباب: جمال او رشک بتان چین و فرخار بود و دل او بستهء مهر و معتکف چهر او بود لغز در معنی او گفت و اگرچه مشهور است اما ایراد کرده آمد، چه در غایت لطف و نهایت طرف است:
علینا نقش کن بر زر بکن حرفی از او کمتر
پس آن لامش به آخر بر بگفتم نام آن دلبر.
(لباب الالباب ج1 ص68).

ینالتکین.

[یَ تَ] (ترکی، اِ مرکب) ولیعهد جبویه. (مفاتیح). عنوان جانشینان بعضی از ملوک ترک بوده است. (تاریخ بیهقی چ فیاض ذیل ص267). رجوع به ینال شود.

ینالتکین.

[یَ تَ] (اِخ) احمد ینالتکین، از درباریان سلسلهء غزنوی بود. و رجوع به احمد ینالتکین شود.

ینایر.

[ ] (اِ) نام ماه اول از ماههای رومی که به ماههای یولیوسی نیز معروفند زیرا یولیوس قیصر روم (45 ق.م.) به اصلاح آن فرمان داده است. (از الموسوعة، مادهء تقویم) : استهل هلاله [ هلال شوال ] لیلة الثلاثاء السادس عشر من ینایر. (ابن جبیر).

ینبر.

[یَمْ بَ] (اِ) ونبر. بی بُن. بادامک. (یادداشت مؤلف). و رجوع به بادامک شود.

ینبع.

[یَمْ بُ] (اِخ) نام بندرگاهی در حجاز. (ناظم الاطباء). شهری و بندری است در کشور عربستان سعودی در ساحل بحر احمر و قریب 10000 تن سکنه دارد. نام قصبهء مرکز قضایی اسکلهء مدینهء منوره می باشد. در ساحل حجاز واقع گشته و نظر به کثرت منابعی که دارد آن را بدین نام خوانده اند. بنابه نوشتهء پاره ای از کتب عربی 170 رشته قنات و چشمه داشته است ولی اکنون نه آب جاری و نه چاه دارد و اهالی آب مشروب خود را به وسیلهء آب انبارها تهیه می کنند و خود قضا هم عبارت است از قصبه و نقاط هم جوار با آن. (از قاموس الاعلام ترکی).

ینبع.

[یَمْ بُ] (اِخ) قلعه ای است در راه حاجیان مصر که در آن چشمه ها و نخلستانها و کشتهاست. (آنندراج) (منتهی الارب). دهی است در طرف راست رضوی برای مسافری که از مدینه به سوی دریا فرودآید در یک شبه راه از رضوی واقع شده و تعلق دارد به بنی حسن بن علی بن ابیطالب. چشمه های شیرین دارد. گویند این مکان را عمر رضی الله عنه به علی رضی الله عنه به قطیعه داده بود. (از معجم البلدان).

ینبغی.

[یَمْ بَ] (ع فعل) در فارسی به صورت صفت به کار رود، یعنی سزاوار و شایسته است. (ناظم الاطباء). شاید و سزد. (دهار).
- کماینبغی؛ چنانکه سزد. چنانکه سزید. (یادداشت مؤلف).

ینبوب.

[یَمْ] (اِ) خرنوب نبطی. (ذخیرهء خوارزمشاهی). و رجوع به خرنوب و ینبوت شود.

ینبوت.

[یَمْ] (ع اِ) درخت خشخاش. (از صیدنهء ابوریحان بیرونی) (ناظم الاطباء) (آنندراج). درخت کوکنار. (از برهان). || درخت خرنوب یا درختی دیگر بزرگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج). خرنوب المعز. نام درختی و آن خشخاش نیست برای اینکه بار آن فَشّ است و فَشّ را خشخاش معنی نکرده اند. شوکة شهباء. خروب الماء. فَشّ. خرنوب الشوک. (یادداشت مؤلف). رستنیی باشد که آن را خرنوب نبطی گویند. میوهء آن سرخ به سیاهی مایل می باشد و مشابهت تامی به کودهء گوسفند دارد و به فارسی آن میوه را کودر خوانند. (برهان) (از اختیارات بدیعی). غاف. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). خرنوب نبطی است. (تحفهء حکیم مؤمن) (از صیدنهء ابوریحان): فرفور، فرافر؛ پست بر ینبوت. (منتهی الارب). رجوع به خرنوب نبطی و نیز صیدنهء ابوریحان بیرونی شود.

ینبوتة.

[یَمْ تَ] (ع اِ) یکی ینبوت. (از اقرب الموارد). رجوع یه ینبوت شود.

ینبوتة.

[یَمْ تَ] (اِخ) منزلی است که حجاج واسط به سوی مکه به اینجا می آیند. در چهل میلی زبیله واقع شده و از یمامه است و نخلستانها دارد. (از معجم البلدان).

ینبوع.

[یَمْ] (ع اِ) چشمه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (ترجمان القرآن جرجانی ص108). چشمهء بزرگ. (دهار) :
تو ز صد ینبوع شربت می کشی
هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی.
مولوی.
نک منم ینبوع آن آب حیات
تا رهانم عاشقان را از ممات.مولوی.
گر تو ینبوع الهی بوده ای
این چنین آب سیر نگشوده ای.مولوی.
|| جوی خرد بسیارآب. ج، ینابیع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || بچهء دراج. (دهار).

ینبوع.

[یَمْ] (اِخ) ینبع. بندرگاهی در حجاز که ینبع نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به ینبع شود.

ینپلو.

[یَمْ پَ] (ترکی، اِ) میدان و بازاری که اسباب و امتعه و غله و هر چیز که از اطراف آورند در آنجا فروشند. هفته بازار. (ناظم الاطباء). مقامی که از هر شهر و ده اسباب و غله و غیره برای فروختن بدانجا آرند. به هندی آن را مندی و گنج گویند. (از غیاث). ینپلو مصحف یپنلو(1) و ترکی است مشتق از «یاپان» (خارج) و لو علامت اتصاف، و مراد محوطه ای است که در آن از هر طرف کالا آورند و عرضه کنند و مولوی چند بار ینپلو را به کار برده است. (از حاشیهء برهان چ معین). || قافله و کاروان. (از برهان). قافله. (فرهنگ رشیدی) (غیاث). || اسباب و امتعه. (از برهان). متاع. (غیاث) (از فرهنگ رشیدی).
(1) - Yaponlu.

ینتوح.

[یَ] (ع اِ) نام مرغی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

ینتون.

[یَ] (ع اِ) نام درختی ناخوشبوی. (ناظم الاطباء). ثافسیا. ادریاس. (یادداشت مؤلف). ثافثیا. (اختیارات بدیعی). اسم ثافثیاست. (تحفهء حکیم مؤمن). به لغت نبطی صمغ سداب کوهی را گویند و بعضی صمغ سداب صحرایی را گفته اند. (برهان) (آنندراج).

ینج.

[یَ] (اِ) بیانکی می گوید فارسی است به معنی فشار برای گرفتن آب چیزی. (یادداشت مؤلف). آلات و ظروف نقره ای یا آهنین را با دست فشار دادن. (از شعوری ج2 ورق443). ظاهراً دگرگون شدهء تنج باشد از مصدر تنجیدن. (یادداشت لغت نامه).

ینجا.

[ ] (اِخ) نام شهری به آسیة الصغری. (ابن بطوطة). وادیی است در شعر. (از معجم البلدان).

ینجلب.

[یَ جَ لِ] (ع اِ) نام مهره ای که بدان گریخته را بازآرند و زنان شوی را بند کنند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء).

ینجلوس.

[یَ جَ] (اِخ) نام کوهی است که اقامتگاه اصحاب کهف بوده. (از معجم البلدان).

ینجودن.

[یَ دَ] (مص) بیانکی می گوید بریدن. قطع کردن. به قطعات کردن. خردخرد کردن. (یادداشت مؤلف). || کوفتن. نرم کردن. چون گرد کردن. (یادداشت مؤلف). || اندوهگین شدن. (یادداشت مؤلف).

ینجه.

[یُ جَ / جِ] (اِ) یونجه. اسپست. (یادداشت مؤلف). رجوع به یونجه و اسپست شود.

ینجه.

[یُ جَ] (معرب، اِ) سعد را به لاطینیه ینجه نامند. (از حاشیهء تذکرهء ابن بیطار و یادداشت مؤلف). رجوع به سعد شود.

ینجه زار.

[یُ جَ / جِ] (اِخ) نام محلی است به شمال غربی تهران در راه امامزاده داود. (یادداشت مؤلف). یونجه زار.

ینجیدن.

[یَ دَ] (مص) قهر کردن یعنی با وجود آشنایی و بستگی خاطر، با کسی معاشرت و دوستی نکردن و قطع مراوده نمودن. (از شعوری ج2 ورق447). ولی از مآخذ دیگر تأیید نشد.

ینخوب.

[یَ] (ع ص) بددل. (از منتهی الارب) (از آنندراج). بددل و ترسو. (ناظم الاطباء). جبان. (اقرب الموارد). || دراز. (از المنجد). طویل. (اقرب الموارد).

ینخوبیة.

[یَ بی یَ] (ع ص) زن ترسوی عقل از دست داده. و اصل معنی در این ماده نزع و بقیهء معانی متفرع از آن است. (از اقرب الموارد). و رجوع به ینخوب شود.

یند.

[یَ] (فعل) به جای ضمیر اند استعمال می شود در صورتی که ماقبل وی واو یا الف باشد، مانند: این مردم خدام اویند و این متاعها بی بهایند. (ناظم الاطباء). «اند» فعل ربطی (رابطه) است و «یند» هم صورتی از آن است، که پس از کلمه های مختوم به الف و واو مصوت، همزه به یاء بدل شود.

یندد.

[یَ دَ] (اِخ) مدینهء نبی(ص). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نام مدینة الرسول. یثرب. (یادداشت مؤلف). رجوع به یثرب و مدینه شود.

یندو.

[یَ] (اِ) روشنی شعاع آفتاب. (ناظم الاطباء).

ینده.

[یَ دَ / دِ] (اِ) سمنو. (تذکرهء داود ضریر انطاکی). رجوع به سمنو شود.

ینستان.

[یِ نِ] (اِخ) دهی است از دهستان قره کهریز بخش سربند شهرستان اراک، واقع در 42000گزی خاوری آستانه، با 293 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

ینص.

[یَ] (ع اِ) خارپشت. (ناظم الاطباء). خارپشت. و آن مقلوب نیص است یا یکی تصحیف دیگری است. (منتهی الارب) (آنندراج).

ینع.

[یَ / یُ] (ع اِمص، اِ) رسیدگی میوه و هنگام چیدن آن. (ناظم الاطباء). رسیدگی میوه. بلوغ. بالیدگی. رسایی. (یادداشت مؤلف) : چون زمان شباب و هنگام جوانی ایام از کهولت ینع و قطف ثمار به کبر سن و پیری رسد و ایام زمستان پای در دامن انزوا کشد. (ترجمهء محاسن اصفهان).

ینع.

[یَ / یُ] (ع مص) رسیدن ثمر و هنگام درویدن رسیدن. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). رسیده شدن میوه. (ترجمان القرآن جرجانی ص108). به جای چیدن رسیدن میوه. (از تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی).

ینع.

[یُ] (ع اِ) درخت بزرگ. (از منتهی الارب) (از آنندراج). درخت کلان و بزرگ. (ناظم الاطباء).

ینع.

[یَ نَ] (ع اِ) نوعی از عقیق. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). عقیق احمر. (یادداشت مؤلف).

ینع.

[یَ] (ع ص، اِ) جِ یانع. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به یانع شود.

ینعة.

[یَ نَ عَ] (ع اِ) مهره ای است سرخ. (منتهی الارب). نام مهره ای سرخ. (ناظم الاطباء).

ینفعل.

[یَ فَ عِ] (ع فعل) (اصطلاح منطق) که قبول اثر می کند و آن از مقولات عشر ارسطوست چون گرم شدن و بریده شدن. (یادداشت مؤلف).

ینفور.

[یَ] (ع ص) سخت رمنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

ینفوز.

[یَ] (ع ص) جهنده. ظبی ینفوز؛ آهوی برجهنده. (از ناظم الاطباء).

ینق.

[یَ] (ع اِ) پنیرمایه. (ناظم الاطباء). انفخه است. (یادداشت مؤلف) (تحفهء حکیم مؤمن) (از اختیارات بدیعی). به لغت اندلس پنیرمایه را گویند و آن شیردان بره است و به عربی انفخه خوانند. (برهان). نام ینق در مفردات ابن البیطار (ج2 ص322) آمده و مؤلف لغت را اندلسی می داند، معهذا مشکل است اصل آن را پیدا کرد. کلمهء اسپانیایی جدید برای این مفهوم Cuajo است. (از حاشیهء برهان چ معین). و رجوع به انفخه شود.

ینقاق.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان گوکلان بخش مرکزی شهرستان گنبدقابوس، واقع در 1000گزی جنوب باختری کلاله، با 400 تن سکنه. آب آن از رودخانهء دوچای و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

ینقون.

[یَ] (اِ) نام گیاهی است. (از ناظم الاطباء).

ینک آباد.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان جرقویهء بخش حومهء شهرستان شهرضا، واقع در 45هزارگزی خاور شهرضا، با 3086 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن فرعی است و 200 باب دکان و معدن نمک دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).

ینکف.

[یَ کَ] (اِخ) نام یکی از پادشاهان حِمْیَر بود. (منتهی الارب) (از معجم البلدان).

ینکو.

[یُ کُ] (اِ)(1) اسل. سمار. دیس. گیاهی که از آن بوریا بافند. (یادداشت مؤلف). رجوع به مترادفات کلمه شود.
(1) - Jonc commun.

ینکور.

[یَ] (ع ص) طریق ینکور؛ راه نبهره و بر غیر قصد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). راه پنهانی و مخفی.

ینگ.

[یَ] (اِ) شکل و مانند و طرز و روش. (از ناظم الاطباء) (برهان) (از آنندراج). روش. (فرهنگ جهانگیری). بیانکی می گوید: فارسی است به معنی عادت و طرز. (یادداشت مؤلف) :
سخن پناها گرچه سخنوران هستند
شناسی آنکه سخن کس نپرورد زین ینگ.
سیدذوالفقار شیروانی.
رخ می نهفت از اول و اکنون همی نماید
از بهر کشتن ما هر ساعتی به ینگی.
اوحدی.
هر دم چو از ینگی دگر خواهد دل ما سوختن
منشان بر آتش خویش را ای دل که کار از ینگ شد.
اوحدی.
گناه هرکه در عالم بیامرزد ز بهر تو
اگر پیش خدا آرند فردا بر همین ینگت.
اوحدی.
در دهر سوکوار نباشد به حال من
در شهر غمگسار نباشد به ینگ تو.
اوحدی.
بت فرخار ندیدیم بدین حسن و جمال
ترک تنگی نشنیدیم بدین شیوه و ینگ.
سلمان ساوجی.
- کار از ینگ شدن؛ کار از قاعده و قانون گذشتن. خارج شدن کار از اصول و قاعدهء خود :
هر دم چو از ینگی دگر خواهد دل ما سوختن
منشان بر آتش خویش را ای دل که کار از ینگ شد.
اوحدی.
|| قاعده و قانون و رسم و آیین. (برهان). قاعده و قانون بستن. (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) :
آیین توست احسان ینگ تو مرحمت(1)
نَبْوَد در آل میران آیین جز این و ینگ.
سوزنی.
با خط شبرنگ و با رخسار گلرنگ آمدی
نزد فخرالساده نبود دیگری بر ینگ تو.
سوزنی.
هر دمت رای کسی باشد و اندیشهء جایی
من ندانم که تو خود بر چه طریقی و چه ینگی.
اوحدی.
عجب دان که از کارگاه ملاحت
جهان را به ینگ تو ینگی برآید.اوحدی.
دل بدزدی و زود بگریزی
ما بدانسته ایم ینگ تو را.اوحدی.
ترک گندم گون من هر دم به ینگی دیگر است
روی او را هر زمان حسنی و رنگی دیگر است.
اوحدی.
هر صبحدم که ساقی خمخانهء صفا
سقایی زمانه کند با هزار ینگ.
کاتبی شیرازی.
|| چاره و علاج. امکان. راه :
اوحدی را در غمت ینگی بجز مردن نماند
گر بمانی مدتی دیگر بر این ینگ ای پسر.
اوحدی.
|| تمکین و وقار. (ناظم الاطباء) (برهان). || توانایی و عظمت و بزرگی. (از ناظم الاطباء). || جانوری است زردرنگ و پیوسته در میان علف و گیاه می باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء).
(1) - ن ل: مکرمت.

ینگ.

[یِ] (ترکی، اِ) آستین. (برهان).

ینگ.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان بارمعدن بخش سرولایت شهرستان نیشابور، واقع در 39000گزی جنوب باختری چکنه بالا، با 158 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

ینگ.

[یَ] (اِخ) نام جزیره ای است. (آنندراج).

ینگا.

[یَ] (ترکی، ص) ینگی. نو. (آنندراج).

ینگا.

[یِ / یَ] (ترکی، اِ) مشاطه. (آنندراج). ینگهء عروس. زنی که دست عروس به دست داماد دهد. زنی که همراه عروس از خانهء پدر به خانهء شوی رود. (یادداشت مؤلف) :
آن شب گردک نه ینگا دست او
خوش امانت داد اندر دست شو.مولوی.
و رجوع به ینگه شود. || زن برادر و زن عم. (آنندراج). || کدبانو. (آنندراج).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) نام محلی کنار راه زنجان و میانج، میان سارساقلو و گناوند، در 344800گزی تهران. (یادداشت مؤلف).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان اوریاد بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 18000گزی شمال ماه نشان، سر راه عمومی زنجان، با 725 تن سکنه. آب آن از رودخانهء قاضی کند و قزل اوزن و راه آن مالرو است و از طریق موشمپا و چپر اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان زنجان، واقع در 24000گزی شمال باختری زنجان، کنار راه تبریز، با 1155 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه است و بدانجا اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین، واقع در 15هزارگزی شمال ضیاءآباد و 12هزارگزی راه عمومی، با 440 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاربلوک بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 6000گزی شمال باختری همدان و 4000گزی شمال خاوری شوسهء همدان به کرمانشاه، با 1047 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. در تابستان اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 42000گزی جنوب باختری ماه نشان، سر راه عمومی افشار به زنجان، با 649 تن سکنه. آب آن از رودخانهء گلابلو و راه مالرو است. در نزدیکی این ده معدن سرب وجود دارد که سابقاً استخراج می شد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان فراهان بالای بخش فرمهین شهرستان اراک، واقع در 12000گزی خاور فرمهین، با 183 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است و از فرمهین اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در 24000گزی شمال قیدار و 5000گزی راه مالرو عمومی، با 419 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان سرولایت بخش سرولایت شهرستان نیشابور، واقع در 18000گزی جنوب باختری چکنه بالا، با 521 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان مشگین خاوری بخش مرکزی شهرستان مشگین شهر، واقع در 18هزارگزی باختر مشگین شهر، با 146 تن سکنه. آب آن از بالخلوچای و مشکین چای و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای ششگانهء شهرستان سراب، واقع در شمال باختری سراب. کوهستانی و ییلاقی و سالم. آب آن از چشمه ها و رودخانه های محلی و آبادی آن 19 قطعه و سکنهء آن 8392 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلوی بخش گرمی شهرستان مراغه، واقع در 68هزارگزی جنوب خاوری مراغه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان بدوستان بخش هریس شهرستان اهر، واقع در 32هزارگزی باختر هریس، با 183 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان کره سنی بخش سلماس شهرستان خوی، واقع در 15هزارگزی شمال باختری سلماس، با 158 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان آختاچی بخش بوکان شهرستان مهاباد، واقع در 6هزارگزی جنوب خاوری بوکان. سکنهء آن 379 تن. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سراسکند شهرستان تبریز، واقع در 12هزارگزی باختر سراسکند، با 386 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش شاهین دژ شهرستان مراغه، واقع در 5/6هزارگزی جنوب باختری راه ارابه رو شاهین دژ به تکاب، با 286 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان اوجان بخش بستان آباد شهرستان تبریز، واقع در 6هزارگزی خاور بستان آباد، با 267 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش دهخوارقان شهرستان تبریز، واقع در 3هزارگزی خاور دهخوارقان، با 1210 تن سکنه. آب آن از رود و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش صومای شهرستان ارومیه، واقع در 5/15هزارگزی خاوری هشتیان، در مسیر راه ارابه رو هشتیان، با 289 تن سکنه. آب آن از رود ممکان و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان نمین بخش نمین شهرستان اردبیل، واقع در 20هزارگزی خاور اردبیل، با 198 تن سکنه. آب آن از چاه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان دیزمار باختری بخش ورزقان شهر اهر، واقع در 27هزارگزی باختر ورزقان، با 503 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان عباسی بخش بستان آباد شهرستان تبریز، واقع در 24هزارگزی جنوب خاوری بستان آباد، با 422 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان ینگجهء بخش مرکزی شهرستان سراب، واقع در 4هزارگزی شوسهء سراب به تبریز، با 143 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان سراجوی بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 16هزارگزی شمال خاوری مراغه، با 782 تن سکنه. آب آن از رودخانهء مردق و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان فرورق بخش حومهء شهرستان خوی، واقع در 11هزارگزی باختری خوی، با 701 تن سکنه. آب آن از رودخانهء الند و چشمه و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان دیزجرود بخش عجب شیر شهرستان مراغه، واقع در 24هزارگزی شمال خاوری عجب شیر، با 662 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. یک قلعهء قدیم و آب انبار دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه بروانان.

[یِ گِ جَ بَرْ] (اِخ)دهی است از دهستان بروانان بخش ترکمان شهرستان میانه، واقع در 13هزارگزی شمال باختری ترکمان، با 815 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه پایین.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان قاقازان بخش ضیاءآباد شهرستان قزوین، واقع در 24هزارگزی شمال ضیاءآباد و 8هزارگزی راه عمومی، با 354 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه و راه آن مالرو است. کردهای آنجا از طایفهء جلیل وند هستند و تغییر مکان نمی کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

ینگجه دلیکانلو.

[یِ گِ جَ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان گرم بخش ترک شهرستان میانه، واقع در 38هزارگزی شمال خاوری میانه، با 697 تن سکنه. آب آن چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه رضابیگلو.

[یِ گِ جَ رِ بَ] (اِخ)دهی است از دهستان دیجویجین بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در 18هزارگزی جنوب باختری اردبیل، با 418 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه سادات.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان یکانات بخش مرکزی شهرستان مرند، واقع در 35هزارگزی شمال باختری مرند، با 197 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه قاضی.

[یِ گِ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان برگشلوی بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 5/13هزارگزی خاور ارومیه، با 120 تن سکنه. آب آن از شهرچای و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه قشلاق.

[یِ گِ جَ قِ] (اِخ) دهی است از دهستان گنجگاه بخش سنجبد شهرستان خلخال، واقع در 12هزارگزی جنوب باختری کیوی. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه کرد.

[یِ گِ جَ کُ] (اِخ) دهی است از دهستان یکانات بخش مرکزی شهرستان مرند، واقع در 44هزارگزی شمال باختری مرند، با 228 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه محمدحسن.

[یِ گِ جَ مُ حَمْ مَ حَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان دیجویجین بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در 14هزارگزی شمال اردبیل، با 228 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه محمدرضا.

[یِ گِ جَ مُ حَمْ مَ رِ](اِخ) دهی است از دهستان کلخوران بخش مرکزی شهرستان اردبیل، با 639 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگجه مطیع.

[یِ گِ جَ مُ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلوی بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 24هزارگزی شمال خاوری ارومیه، با 221 تن سکنه. آب آن از نازلوچای و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگ حسین.

[یِ حُ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان سیلاخور بخش الیگودرز شهرستان بروجرد، واقع در 54000گزی شمال خاوری الیگودرز، کنار راه مالرو شفیع آباد به داراشوب، با 138تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

ینگ دنیا.

[یِ گِ دُنْ] (اِخ) دنیای نو. ارض جدید. نامی که ترکان به قارهء امریکا داده اند. ینگی دنیا. ینگه دنیا :
هر روز شوند عاشقان نو
گویی تو شده ست ینگ دنیا.
خان قزلباش امید (از آنندراج).
عاقلان را دهر زندان است و بند
غافلان را ینگ دنیایی خوش است.
حیاتی گیلانی.

ینگه.

[یَ گَ / گِ] (اِ) روشنایی. ینگی. (ناظم الاطباء).

ینگه.

[یِ گَ / گِ] (ترکی، اِ) زن که از خانهء عروس همراه کنند تا در شبهای اول عروسی پشت حجله نشیند و حوایج برآرد. (یادداشت مؤلف). زن مجرب و مسنی را گویند که همراه عروس از خانهء پدر به خانهء شوهر می رود و در ترتیب کارها و طرز برخوردهای او با مسائل و اشخاص راهنمایی اش می کند. ینگا.
- ینگهء عروس؛ زنی که همراه عروس کنند به شب زفاف. (یادداشت مؤلف).

ینگه قلعه.

[یِ گَ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان تحت جلگهء بخش فدیشهء شهرستان نیشابور، واقع در 21000گزی شمال باختری فدیشه، با 175 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

ینگی.

[یَ] (اِ) ینگه. روشنایی. (از ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به ینگه شود.

ینگی.

[یِ] (ترکی، ص) ینی. در ترکی به معنی تازه و نو است و «ینگی دنیا» که به امریکا اطلاق می شود و به معنی «جهان نو» یا «دنیای نو» است، از آن می باشد.

ینگی آباد.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان بزینه رود بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در 54000گزی جنوب باختری قیدار و 3000گزی راه مالرو عمومی، با 159 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

ینگی آباد.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار، واقع در 8000گزی باختر حسن آباد سوگند، بین سیفعلی کندی و نورمحمد، با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

ینگی آباد.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 84هزارگزی جنوب خاوری مراغه، با 174 تن سکنه. آب آن از زرینه رود و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگی آباد.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلوی بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 67هزارگزی جنوب خاوری مراغه، با 142 تن سکنه. آب آن از چشمه و زرینه رود و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگی آبادچای.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش مرکزی شهرستان میانه، واقع در 4هزارگزی جنوب میانه، با 98 تن سکنه. آب آن از دیمی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگی آباد کوه.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان بخش مرکزی شهرستان میانه، واقع در 7هزارگزی جنوب میانه، با 163 تن سکنه. آب آن از رود انجارق و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگی آرخ.

[یِ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 80هزارگزی جنوب خاوری مراغه، با 293 تن سکنه. آب آن از زرینه رود و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگی ارخ.

[یِ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان سارال بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، واقع در 14000گزی جنوب دیواندره و 3000گزی باختر شوسهء دیواندره به سنندج، با 180 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

ینگی ارخ.

[یِ اَ] (اِخ) دهی است از دهستان کرانی شهرستان بیجار، واقع در 12000گزی جنوب خاوری حسن آباد سوگند و 2000گزی باختر راه فرعی جیران به حسن آباد، با 190 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

ینگی امام.

[یِ اِ] (اِخ) نام محلی کنار جادهء تهران و قزوین واقع در 75300گزی تهران میان سیف آباد و هشترود. دارای پستخانه و تلگرافخانه. و امامزاده ای به همین نام دارد. (یادداشت مؤلف). دهی است از دهستان فشند بخش کرج شهرستان تهران، واقع در 28هزارگزی باختر کرج، سر راه شوسهء کرج به قزوین، با 256 تن سکنه. آب آن از رودخانهء کردان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

ینگیجه.

[یِ جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان ویسهء بخش مریوان شهرستان سنندج، واقع در 15000گزی شمال باختری دژ شاهپور از طریق بردرشه، باختر دریاچهء زریوار، با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

ینگیجه.

[یِ جَ / جِ] (اِخ) دهی است از دهستان دینور بخش صحنهء شهرستان کرمانشاهان، واقع در 20000گزی شمال باختری صحنه و 3000گزی خاور شوسهء کرمانشاه به سنقر، با 420 تن سکنه. آب آن از رودخانه و کنگیرشاه است و بدانجا اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

ینگی چری.

[یِ چِ] (ترکی، اِ مرکب)چریک جدید. لشکر جدید. قسمی از سپاه عثمانی را گویند. (ناظم الاطباء). ینی چریک. ینگی چریک. ینی چری. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ینی چری شود.

ینگی چریک.

[یِ چِ] (ترکی، اِ مرکب)ینگی چری. ینی چریک. ینی چری. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ینی چری شود.

ینگی دنیا.

[یِ دُنْ] (اِخ) امریکا. (از ناظم الاطباء). (از: ینگی ترکی به معنی نو + دنیا) نامی است که ترکها به امریکا می دهند و معنی آن «جهان نو» است. ینی دنیا. امریک. قارهء جدید. (یادداشت مؤلف). || اتازونی. ایالات متحدهء امریکا. (یادداشت مؤلف).

ینگی دنیای جنوبی.

[یِ دُنْ یِ جَ / جُ](اِخ) آمریکای جنوبی. کشورهایی که در جنوب قارهء امریکا قرار گرفته اند: کشورهای برزیل، آرژانتین، شیلی، کلمبیا، اکواتر، پرو، پاراگه، بلیوی، ونزوئلا، اوروگوئه، پاراگوئه، گویان. (یادداشت مؤلف).

ینگی دنیای شمالی.

[یِ دُنْ یِ شَ / شِ / شُ] (اِخ) آمریکای شمالی. کشورهایی که در شمال قارهء امریکا قرار دارند: کانادا، ایالات متحدهء امریکا و مکزیک. (یادداشت مؤلف).

ینگی دنیای مرکزی.

[یِ دُنْ یِ مَ کَ](اِخ) آمریکای مرکزی. کشورهایی که در مرکز قارهء امریکا قرار گرفته اند: گوآتمالا، هندوراس، سالوادور، نیکاراگوآ. (یادداشت مؤلف). امروزه به کشورهای جمهوری فوق، بالتی کلتی، کستاریکا، پاناما، هندوراس بریتانیانیکا را نیز باید افزود.

ینگی دنیایی.

[یِ دُنْ] (ص نسبی)منسوب به ینگی دنیا. امریکایی. (ناظم الاطباء). باشندهء امریکاست. (آنندراج).

ینگی قشلاق.

[یِ قِ] (اِخ) دهی است از دهستان میشه پارهء بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 14هزارگزی باختر کلیبر، با 251 تن سکنه. آب آن از دو رشته چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگی قلعه.

[یِ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیات بخش نوبران شهرستان ساوه، واقع در 16هزارگزی شمال باختر نوبران، متصل به راه عمومی نوبران به رزن. آب آن از رودخانهء مزدقان چای و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

ینگی قلعه.

[یِ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان قره باشلوی بخش چاپشلوی شهرستان دره گز، واقع در سه هزارگزی شمال خاوری چاپشلو و 7000گزی باختر شوسهء عمومی قوچان به دره گز، با 247 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

ینگی قلعه.

[یِ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان مرکزی بخش حومهء شهرستان بجنورد، واقع در 5000گزی خاوری بجنورد و 1000گزی جنوب شوسهء عمومی بجنورد به قوچان، با 578 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

ینگی قلعه.

[یِ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان خرق بخش حومهء شهرستان قوچان، واقع در 35000گزی جنوب باختری قوچان، سر راه مالرو عمومی قوچان به خرق، با 503 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

ینگی قلعه.

[یِ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان کهنه فرود بخش حومهء شهرستان قوچان، واقع در 15000گزی جنوب باختری قوچان و 9000گزی باختری شوسهء عمومی مشهد به قوچان. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

ینگی قلعه.

[یِ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان درجزین بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 3000گزی جنوب خاوری رزن و 3000گزی شوسهء رزن به همدان، با 426 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

ینگی قلعه بالا.

[یِ قَ عَ] (اِخ) دهی است از دهستان قوش خانهء بخش باجگیران شهرستان قوچان، واقع در 75000گزی شمال باختری باجگیران، با 331 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

ینگی کند.

[یِ کَ] (اِخ) در ترکی به معنی «ده نو» و آن نام محلی است کنار راه دوراههء بناب و ساوجبلاغ میان خوشه مهر و قلی کندی واقع در هشت هزارگزی دوراههء بناب. (یادداشت مؤلف).

ینگی کند.

[یِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد، واقع در 25هزارگزی خاوری بوکان، با 799 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگی کند.

[یِ کَ] (اِخ) (خانه برق) دهی است از دهستان بناجوی بخش بناب شهرستان مراغه، واقع در 6هزارگزی جنوب بناب، با 339 تن سکنه. آب آن از رودخانهء تیکان چای و چاه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگی کند.

[یِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان کاغذکنان شهرستان خلخال، واقع در 13هزارگزی جنوب آغ کند. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگی کند.

[یِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان سردرود بخش اسکوی شهرستان تبریز، واقع در 11هزارگزی شمال سردرود، با 365 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگی کند.

[یِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان سیاه منصور شهرستان بیجار، واقع در 32000گزی جنوب باختری حسن آباد سوگند و 2000گزی علی شاه، با 250 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

ینگی کند.

[یِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان قراتورهء بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، واقع در 31000گزی شمال خاوری دیواندره و 5000گزی دراسب، با 225 تن سکنه. آب آن از رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

ینگی کند.

[یِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان سیمینه رود بخش سیمینه رود شهرستان همدان، واقع در 12000گزی باختر قصبهء بهار، کنار جادهء شوسهء شهر همدان به اسدآباد، با 187 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

ینگی کند.

[یِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان وفرقان بخش مرکزی شهرستان ساوه، واقع در 220هزارگزی باختری ساوه و یکهزارگزی راه عمومی دهستان، با 393 تن سکنه. فعلاً بیش از 200 نفر نیستند و بقیه در تهران ساکن می باشند. راه آن مالرو است ولی از طریق زرند می توان ماشین برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

ینگی کند.

[یِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر شهرستان زنجان، واقع در 39000گزی جنوب ابهر و 12000گزی راه عمومی قیدار به آب گرم. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

ینگی کند جامع السرا.

[یِ کَ مِ عُسْ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان ایجرود بخش مرکزی شهرستان زنجان، واقع در 77000گزی جنوب باختری زنجان، با 919 تن سکنه. آب آن از رودخانهء ایجرود. از زنجان اتومبیل می رود. به وسیلهء تلفن با زنجان مربوط است. اکثر سکنه زمستان برای تأمین معاش به تهران می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

ینگی کند سیدلر.

[یِ کَ سِیْ یِ لَ](اِخ) دهی است از دهستان ایجرود بخش مرکزی شهرستان زنجان، واقع در 42000گزی جنوب باختری زنجان و 2000گزی راه مالرو عمومی، با 247 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است ولی از طریق زرین آباد اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

ینگی کند علی آباد.

[یِ کَ عَ] (اِخ)دهی است از دهستان بناجوی بخش بناب شهرستان مراغه، واقع در 10هزارگزی جنوب خاوری بناب، با 592 تن سکنه. آب آن از رودخانهء صوفی چای و چاه و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگی کندی.

[یِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز، واقع در 25هزارگزی باختر سراسکند، با 150 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ینگی کهریز.

[یِ کَ] (اِخ) دهی است جزء دهستان زهرای بخش بوئین شهرستان قزوین، واقع در 30هزارگزی باختر بوئین و 76هزارگزی راه عمومی، با 371 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

ینگی ملک.

[یِ مُ] (اِخ) دهی است از دهستان بزچلوی بخش وفس شهرستان اراک، واقع در 8000گزی باختر کمیجان، سر راه عمومی کمیجان به همدان، با 312 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است و از طریق کمیجان اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

ینم.

[یَ نَ] (ع اِ) بزرقطونا. ینمه. (آنندراج). اسفرزه. (ناظم الاطباء). سفرزه. اسپرزه. (یادداشت مؤلف). || گیاهی که در التیام زخمها به کار آید. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نباتی است. (مهذب الاسماء).

ینمة.

[یَ مَ] (ع اِ) یکی ینم. ینمه. (منتهی الارب). واحد ینم یعنی یک دانه اسفرزه. (ناظم الاطباء). رجوع یه ینم شود.

ینمه.

[یَ مَ / مِ] (اِ) گیاهی که در نیک شدن زخمها به کار برند. (ناظم الاطباء). به لغت اهل مغرب گیاهی باشد که به جهت نیک شدن زخمها به کار برند. (برهان) (آنندراج). نباتی است که به شیرازی سنبل دارو خوانند و در جراحتها و زخمهای تازه مستعمل کنند. (اختیارات بدیعی). نباتی است شبیه به خندریلی و برگش از برگ کاسنی کوچکتر و ساقش زیاده بر شبری و گلش زرد. (از تحفهء حکیم مؤمن). گیاهی است سپید با برگی ازغب و برگ آن میانهء برگ بارتنگ بری و برگ اذن الغزاله باشد لیکن کوچکتر از اذن الغزاله است و از میان برگها ساقی روید به درازی یک بدست و بزرگتر به ستبری دوکی. (یادداشت مؤلف).

ینوء .

[یُ] (ع اِمص) نیم پختگی گوشت. (منتهی الارب).

ینواریوس.

[یِ نُ اِ] (لاتینی، اِ)ینوارییوس. تشرین اول. (از التفهیم). ژانویه. (یادداشت مؤلف). ینیر. و رجوع به ینیر شود.

ینوءة.

[یُ ءَ] (ع اِمص) نیم پختگی. (منتهی الارب). و رجوع به ینوء شود.

ینوشه.

[یَ شَ / شِ] (اِ) بیانکی می گوید: خبری که شنود و برد. (یادداشت مؤلف). آنکه به سخن غماز گوش کند. (از شعوری ج2 ورق449). اما ظاهراً دگرگون شدهء نیوشه است از مصدر نیوشیدن. (یادداشت لغت نامه).

ینوع.

[یُ] (ع مص) به معنی ینع است. (ناظم الاطباء). به جای رسیدن میوه. (تاج المصادر بیهقی). رسیدن ثمر و هنگام درودن رسیدن. (آنندراج). و رجوع به ینع شود.

ینوق.

[یَ] (اِخ) کوهی است کلان و آن مصحف تنوق نیست. (از منتهی الارب). کوه سرخ فام ستبر و منیعی است ازآنِ کلاب. (از معجم البلدان).

ینه.

[نَ / نِ] (پسوند) مانند «ین» علامت نسبت است و به آخر اسم پیوندد و معنی صفت نسبی دهد، چون: زرینه، سیمینه، برنجینه، رویینه، چرمینه، مویینه، مسینه، کمینه، گنجینه، دیرینه، سفالینه، کشکینه، نرینه، مادینه، پلنگینه، گرگینه، پارینه، نوشینه، دوشینه، پیشینه، نخستینه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ین شود.

ینه.

[یَنْ نَ] (اِخ) ابوعبدالرحمان حمراوی مسمی به ینه. در فتح مصر حاضر بود و حمام ینه به مصر بدو منسوب است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به عبدالعزیز (ابن ابراهیم بن هبة اللهبن ینه) شود.

ینی.

[یِ] (ترکی، ص) ینگی. در زبان ترکی به معنی «نو» باشد و از آن است: ینی دنیا و ینی چریک. (از یادداشت مؤلف).

ینی.

[ ] (اِخ) طرابلسی جرجی. یکی از نویسندگان و مؤلفان طرابلس است. او راست: 1- تاریخ التمدن الحدیث. 2- تاریخ حزب فرانسا و المانیا. 3- تاریخ سوریا. 4- عجائب البحر و محاصیله التجاریة. (از معجم المطبوعات مصر).

ینی بازار.

[یِ] (اِخ) خطه ای است در بین دو ولایت قوصوه و بوسنه با 7350 کیلومتر مربع مساحت و 153000 تن جمعیت، مرکب از مسلمان و مسیحی. خاک آن سرسبز و حاصلخیز است و شغل اهالی بیشتر دامداری است. (از قاموس الاعلام ترکی).

ینی بازار.

[یِ] (اِخ) نام یک قصبهء مرکز قضایی است در سنجاق موسوم به همین اسم و آن دارای 13000 تن نفوس و جوامع متعدد و مدارس ابتدایی و عالی و آبهای معدنی و استحکامات چندی است. (از قاموس الاعلام ترکی).

ینیجه.

[یِ جَ] (اِخ) نام ناحیه ای است در سنجاق کوملجنه از ولایت ادرنه و 33 پارچه قریه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).

ینیجه.

[یِ جَ] (اِخ) نام قضایی در ولایت سلانیک و به انضمام ناحیهء تره جه آباد 89 پارچه قریه دارد و سکنهء آن به 40394 تن می رسد که بیشتر آنان ترک و مسلمان و بقیه روم و بلغارند. محصولات عمده اش غلات و تنباکو می باشد. (از قاموس الاعلام ترکی).

ینیجه.

[یِ جَ] (اِخ) نام قصبهء مرکز ناحیهء ینیجه است در سنجاق کوملجنه از ولایت ادرنه و 2600 تن سکنه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).

ینی چری.

[یِ چِ] (ترکی، اِ مرکب)ینگی چریک. ینگی چری. سرباز نو غیرمنظم. سلطان محمودخان دوم در 1241 ه . ق. مطابق ماده تاریخ «غزای اکبر» این قوم را برانداخت. سپاهی پیاده که در سدهء هشتم هجری ارخان پسر عثمان دومین سلطان سلسلهء عثمانیان از جوانان مسیحی که به گروگان گرفته شده بودند تشکیل داد. این سپاه که تعلیم نظامی سخت دیده بود به صورت یک لشکر و سپاه کامل مدت چند سده وسیلهء عمدهء فتوحات سلاطین عثمانی بود و عاقبت در سدهء سیزدهم پس از ارتکاب شورش سلطان محمد (یا محمود) ثانی حکم انحلال آن داد و بیشتر آنان در میدان قسطنطنیه به قتل رسیدند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.

ینی چریک.

[یِ چِ] (ترکی، اِ مرکب)ینی چری. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ینی چری شود.

ینی دنیا.

[یِ دُنْ] (اِخ) (از: ینی، تازه + دنیا) ینگی دنیا. قارهء جدید. آمریک. امریکا. رجوع به ینگی دنیا شود.

ینیر.

[یِ نُ یِ] (لاتینی، اِ) ینوارییوس. ژانویه. (آثارالباقیه). رجوع به ژانویه شود.

ینی شهر.

[یِ شَ] (اِخ) نام قضایی است در ولایت خداوندگار و با ناحیهء ازنیق 85 پارچه ده دارد و عدهء اهالیش به 58202 تن بالغ می گردد. قسمت اعظم اراضی اش جلگهء ینی شهر را تشکیل می دهد. (از قاموس الاعلام ترکی).

ینیطور.

[ ] (اِ) (اصطلاح پزشکی) اسم سلمه است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به سلمه شود.

ینیع.

[یَ] (ع ص) رسیده. پخته. ثمر ینیع؛ میوهء رسیده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج).

یو.

(عدد، ص، اِ) واحد و یک. (ناظم الاطباء). یک را گویند و به عربی واحد خوانند. (برهان) (آنندراج). یک عدد را گویند. (فرهنگ جهانگیری).

یو.

[یُوْ] (اِ) یوغ. (ناظم الاطباء) (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یوغ شود.

یوآب.

[ ] (اِخ)(1) (یهوه پدر است) اول زادهء اولاد صروبه خواهر داود و سپهسالار لشکر بود. وی مردی شجاع و دلاور و نامجو و شدیدالانتقام بود و چون آب نیر عسائیل را کشت یوآب حیله ای اندیشیده وی را مقتول ساخت. با آبشالوم نیز جنگ کرد و بر وی پیروز شد. داود پس از آن، عماسا را سپهسالار نمود. یوآب از شنیدن این خبر در خشم شد و با نیرنگ عماسا را نیز طعمهء شمشیر ساخت و شبع بن بکر را تعقیب کرد. و از قرار معلوم داود دوباره او را سپهسالار ساخت و چون سلطنت به سلیمان رسید به کیفر کشتن آبشالوم فرمان قتل یوآب را داد و او در مذبح به قتل رسید. (از قاموس کتاب مقدس).
(1) - Joab.

یوا.

[یَ] (اِ) اتلاف هر چیزی که نتوان دوباره آن را به دست آورد، مانند چارپای گم شده. || آنکه راه خود را گم کند. (ناظم الاطباء). ظاهراً در هر دو معنی دگرگون شدهء «ویدا» ست. (یادداشت لغت نامه). رجوع به ویدا شود.
- یوا شدن؛ گم شدن. (ناظم الاطباء). رجوع به ویدا شدن شود.
- یوا کردن؛ گم کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ویدا کردن شود.

یوئتی.

[ءِ] (اِخ)(1) یوئئی چی. نژاد ترک در اصطلاح چینی ها. (از احوال و اشعار رودکی ج1 ص155). رجوع به ترک و یوئه ئی چی شود.
(1) - Yue-Ti.

یواش.

[یَ](1) (ترکی، ص، ق) آهسته و هموار. (آنندراج). آهسته و به ملایمت و نرمی. (ناظم الاطباء). نرم. خفی (کار و رفتار و گفتار). مقابل قایم. آهسته در رفتار. به مهل. آرام. همس. (یادداشت مؤلف).
- یواش یواش؛ آهسته آهسته. به آهستگی. همساً. به همس. (یادداشت مؤلف).
- امثال: یواش برو یواش برو که گربه شاخت نزنه.
|| به تدریج. کم کم. به رفق. به مرور. رفته رفته. (یادداشت مؤلف). || مخفیانه. در خفا. به نهانی. پنهانی. (یادداشت مؤلف). || (اِ) اسب کوتل و اسب نرم رفتار و ریاضت داده که لایق سواری بزرگان باشد. (آنندراج).
(1) - در آنندراج به ضم یاء آمده ولی نادرست است.

یواشکی.

[یَ شَ] (ق مرکب) (اصطلاح عامیانه) به آرامی و آهستگی. (فرهنگ لغات عامیانه). به نرمی. آهسته. نرم. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یواش شود.

یواشن.

[یَ شِ] (اِ) کلمهء فارسی است. منسفه. جون. و آن پنجه ای است که بدان خرمن باد دهند. (یادداشت مؤلف). در لهجهء امروز آذربایجان شانه (یا شنه) گویند. هید.

یواشه.

[یَ شَ / شِ] (ص) گم شده و غایب شده. (ناظم الاطباء).

یوافیخ.

[یَ] (ع اِ) جِ یافوخ. (ناظم الاطباء) (دهار). جِ یافوخ، به معنی جان دانهء کودک. (آنندراج). و رجوع به یافوخ شود.

یواقیت.

[یَ] (ع اِ) جِ یاقوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از المعرب جوالیقی ص356) : برگهای درختان پیروزه بود یا زمرد و بار آن یواقیت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص403). آن درهای ماه پیکر و یواقیت نارگون و... بریختند. (ترجمهء تاریخ یمینی ص275). و رجوع به یاقوت شود.

یواقیم.

[یُ] (اِخ) از پادشاهان یهود بود و از سال 608-598 ق. م. سلطنت کرد. او ارمیای پیغمبر را شکنجه داد و سرانجام به دست بخت النصر برافتاد و به بابل تبعید گردید. (از قاموس الاعلام ترکی).

یوام.

[یِ] (ع مص) به معنی میاومة است. (ناظم الاطباء). میاومة. روزمزد کردن. (منتهی الارب). و رجوع به میاومة شود.

یوام.

[یَ] (اِخ) قبیله ای است از حبش. (منتهی الارب).

یوان.

[یَ] (اِخ) دهی است به باب اصفهان. (منتهی الارب).

یوئه ئی چی.

[ءِ] (اِخ)(1) یوئتی. نامی که چینی ها نژاد اصلی ترک را بدان می شناسند و می نامند. (از احوال و اشعار رودکی ج1 ص155). و رجوع به ترک شود.
(1) - Yuei-Chi.

یوئه چی.

[ءِ] (اِخ) یوئه چژی. ساکنان مغولستان که خان هون نو (209-174 ق. م.) آنها را پراکنده کرد و تمامی مغولستان را در تحت حکمرانی خود درآورد. (از ایران باستان صص2255-2256). و رجوع به یوئه ئی چی شود.

یواینوس.

[یَ یَ] (اِخ)(1) نام حکیمی از مفسرین کتب قدیمه. (ابن الندیم).
(1) - Javaianus.

یوب.

(اِ) فرش و بساط زیبا و اصح آن بوب است. (آنندراج) (انجمن آرا). فرش و بساط گرانمایه. (ناظم الاطباء). فرش و بساط گرانمایه را گویند و به این معنی به جای حرف اول باء هم آمده است. (از برهان). به معنی بساط و فرش در فرهنگ میرزا و شعوری غلط و تصحیف بوب یا پوپ است. (یادداشت مؤلف). رجوع به پوپ و بوب شود.

یوبان.

(ص) امیدوار. یوبه. بویه. رجوع به بویه شود.

یوبب.

[یَ / یو بَ] (اِخ) نام پیغمبری که به تازی شعیب گویند. (ناظم الاطباء).

یوبره.

[بَ رَ / رِ] (ص) آرزومند و حریص و طمعکار و راغب. (ناظم الاطباء). || (اِ) آرزومندی که یوبه و بویه نیز گویند. (از شعوری ج2 ورق450).

یوبه.

[بَ / بِ] (اِ) آرزو و خواهش و اشتیاق. (از برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ اوبهی). آرزومندی. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ اوبهی). به معنی آرزو و طمع و اشتیاق غلط و تصحیف است از بویه و پویه. (یادداشت مؤلف). در فرهنگها و برهان به معنی آرزو آورده اند و شعر مولوی را شاهد کرده :
یوبه سفر گیرد با پای لنگ
صبر فروافتد در چاه تنگ.
و این خطاست. توبه را یوبه خوانده اند و بویه را یوبه دانسته اند. بوی و بویه به معنی آرزو و تمنی است. (انجمن آرا) (آنندراج). به دلایل مختلف از جمله استعمال بویه در اعلام ایرانی و نیز مقایسهء بویه با بوی به معنی آرزو، صحت استعمال بویه مسلم می گردد و «یوبه» اگر تصحیفی از بویه نباشد، از ریشه و بن دیگری است و شکل های دیگر کلمه مانند بوبه، پویه، پوپه و پوبه مصحفند. (از حاشیهء برهان چ معین).

یوبیدن.

[دَ] (مص) آرزو داشتن و خواستن و میل کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به بویه و یوبه شود.

یوت.

(اِ) مرگامرگی ستور. (ناظم الاطباء): جالفة؛ یوت ستور. جلیفة؛ یوت که مرگ عام ستوران باشد. مجتلف؛ یوت رسیده. (منتهی الارب). سواف. وبای ستور. مرگامرگی حیوان. (از یادداشت مؤلف). مرگ عام ستوران را گویند همچنانکه مرگ عام مردمان را وبا گویند. (برهان) (آنندراج).

یوتک.

[تَ] (اِخ) دهی است از دهستان کوه شهری بخش کهنوج شهرستان جیرفت، واقع در 160هزارگزی جنوب کهنوج، با 100 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).

یوثام.

[ ] (اِخ) یوتام. از پادشاهان بنی اسرائیل بوده. صاحب مجمل التواریخ گوید: «یوثام(1) شانزده سال ملک بود».(2)(مجمل التواریخ والقصص ص144).
(1) - طبری: یوتام بن عوزیا.
(2) - طبری می افزاید: آنگاه احازبن یوتام پادشاه شد تا به سال 16 درگذشت.

یوج.

(اِ) جانوری است از خزندگان. (از برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). || بعضی چرندگان را هم گفته اند. (برهان) (از آنندراج).

یوجه.

[جَ / جِ] (اِ) قطره اعم از قطرهء آب و خون و امثال آن. (از برهان) (از ناظم الاطباء). در فرهنگ دساتیر به معنی قطره آمده که در برابر دریاست. (انجمن آرا) (آنندراج).

یوح.

(ع اِ) یوحی. آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء). یوح آفتاب است و بوح مصحف آن، و بوح فقط به معنی نفس است و لاغیر. (از نشوءاللغة ص28). بوح. یوحی. خورشید. خور. مهر. هور. شارق. شمس. ذکاء. بیضاء. شرق. ذکا. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به آفتاب شود.

یوحا.

(اِخ) یوها. یوحی. نام خاخامی از یهود که به پرخوری و شکمبارگی سخت مشهور بوده است.
-امثال: مثل یوحا؛ سخت پرخوار. سخت شکم خواره. (یادداشت مؤلف).

یوحان.

[ ] (اِخ)(1) نام زن کوز است. (ترجمهء دیاتسارون ص212).
(1) - Jeanne.

یوحنا.

[حَنْ نا] (اِ) لفظ یونانی یوحانان است و معنی آن انعام توفیقی خداست. (از قاموس کتاب مقدس). اصل عبرانی کلمهء یحیی است که نام پیغمبر معروف و اشخاص دیگر است. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به یحیی شود.

یوحنا.

[حَنْ نا] (اِخ) ابن بختیشوع. یکی از پزشکان نامی سریانی مقیم دربار خلفای عباسی که آثار پزشکی زبانهای دیگر را به عربی نقل کرده اند. او پزشک مخصوص چند تن از خلفای عباسی بود که کتابهایی از سریانی و یونانی به عربی ترجمه کرد. از جملهء تألیفات اوست: «کتاب فی ما یحتاج الیه الطبیب من علم النجوم». (از قاموس الاعلام ترکی). از دیگر آثار اوست: تقویم الادویة. وی در حدود سال 290 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوحنا.

[حَنْ نا] (اِخ) ابن حیلان یا جیلان یا جیلانی. شاگرد یکی از حکمای ایرانی بوده است ساکن مرو. (ابن ابی اصیبعة ص135). ابونصر فارابی علم منطق را از او فراگرفت. وفات وی به روزگار مقتدربالله عباسی بوده است. (از طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی). ابن اثیر در ذیل حوادث سال 339 ه . ق. آرد: در این سال ابونصر محمد بن محمد فارابی حکیم فیلسوف در دمشق وفات یافت. وی تلمیذ یوحنابن حیلان بود و وفات یوحنا در روزگار مقتدربالله بوده است. (الکامل ج8 ص194).

یوحنا.

[حَنْ نا] (اِخ)(1) ابن زبدی. نام پدرش زبدی و نام مادرش سالومه بود. او یکی از دوازده حواری مسیح و برادر یعقوب زبدی و صاحب یکی از اناجیل اربعه است. رؤیا یا مکاشفات حضرت مسیح را می نوشت و نیز رسائل سه گانه و کتاب مکاشفه بدو منسوب است. یاد و ذکران او به بیست وهفتم دسامبر است. (یادداشت مؤلف). حواری و مصنف انجیل و پسر زبدی و سالومه بود. خود و برادرش یعقوب و پدرش به ماهی گیری اشتغال داشتند. او مردی حلیم و مهربان و دلیر بود و هنگامی که مسیح به دست یهود گرفتار شد، او بود که با پطرس مسیح را همراهی نمود، لکن شاگردان دیگر گریختند و نیز او بود که در هنگام صلیب نمودن مسیح حاضر بوده و نیز صبح زود به قبر مسیح وارد شد. و بعد از صعود نمودنش هرچه او را حبس نمودند و تازیانه زدند و تهدید به قتل کردند باز در اورشلیم به دلیری مژدهء انجیل می داد و جان خود را در راه آن حضرت نهاده بود. او بر دست راست مسیح می نشست و ظاهراً از همهء حواریون جوان تر و سابقاً یکی از شاگردان یحیی (یوحنا) تعمیددهنده بود و به ارشاد یحیی به مسیح گروید. و در آخرین شام مسیح در محضر او بود و مسیح در حالت مرگ مادر خود بدو سپرد. در مجلس شورای نخستین که در اورشلیم منعقد شد حاضر و شریک بود. سالهای بسیار در اورشلیم سکونت داشت و او را یکی از ارکان کلیسا می دانستند. بعد از وفات پولس در افسس بود در آسیای صغیر جایی که تأثیرات عظیمهء شخصی و رسالتی او مبسوط گشت. احتمالاً در سال 95 م. دومیشان امپراطور وی را به جزیرهء پطمس تبعید نمود، ولی بعد باز به افسس بازگشت و روزگار درازی در آنجا بود تا پیر و ازکارافتاده شد و در سال صدم میلادی در 94سالگی در همانجا درگذشت و در حوالی آن شهر مدفون گردید. به عقیدهء اکثریت مسیحیان او انجیل خود را پس از انتشار همهء انجیلهای دیگر در اواخر قرن اول میلادی نوشته و هفت معجزه از سی وسه معجزهء مسیح در انجیل یوحنا مذکور است و حال آنکه سایر مصنفان انجیل فقط یکی از آنها را مذکور داشته اند. در انجیل یوحنا مسیح همچو منادی و شافع معین من جانب الله و ابن الله متجلی است و مطالبی را که به حیات تازه و اتحاد با مسیح و تولد نو و قیامت و عمل روح القدس نسبت دارد بیشتر از اناجیل دیگر ذکر می کند. علاوه بر انجیل و کتاب مکاشفه که بدو منسوب است، سه رساله هم به اسم او داریم:
1- مکتوب عام، برای رد غلطهای لامذهبان. 2- مکتوبی که به خاتون برگزیده یا کوریه نوشته است. 3- نامه ای که به غایوس نگاشته و از امانت و غریب نوازی او تمجید کرده است.
عموماً معتقدند به این که کتاب مکاشفه و نامه های یوحنا در افسس تخمیناً در سال 96-97 م. نگارش یافته است. اینها آخرین تمام کتب عهد جدید می باشد. (از قاموس کتاب مقدس).
(1) - Jean.

یوحنا.

[حَنْ نا] (اِخ) ابن زکریا یا یوحنا المعمدان یا یحیی تعمیددهنده. وی پسر زکریا بود و حضرت عیسی را غسل تعمید داد و ظاهر شدن عیسی را از پیش خبر داد و به سال 31 م. کشته شد. یادکرد و ذکران او به بیست وچهارم ژوئن است. (یادداشت مؤلف). بود کسی از پیش خدا فرستاده شده نام او یوحنا بود یعنی یحیی. (ترجمهء دیاتسارون ص16) :
به ناقوس و به زنار و به قندیل
به یوحنا و شماس و بحیرا.خاقانی.
و رجوع به یحیی... شود.

یوحنا.

[حَنْ نا] (اِخ) ابن ماسویه، مکنی به ابوزکریا. پزشکی فاضل و مصنفی عالم و طبیب مخصوص هارون و مأمون بود. هارون او را به ترجمهء کتبی که در انگوریه و سایر بلاد مفتوحهء روم به دست مسلمین افتاد واداشت و خود او را در طب تألیفات مهمی است، مانند: کتاب برهان. کتاب فصد و حجامت. کتاب جذام. کتاب حمام. کتاب اصلاح اغذیه. کتاب معده. کتاب ادویهء مهمله. (از طبقات الامم قاضی صاعد اندلسی). او خدمت مأمون و معتصم و واثق و متوکل عباسی کرده است. حکیمی گوید روزی ابن حمدون ندیم در حضور متوکل با یوحنا مزاح می کرد. یوحنا گفت اگر به اندازهء جهل خویش علم داشتی و آن علم را به صد خنفساء بخش می کردند هریک از آنان عاقل تر از ارسطو می گردید. ابن ندیم نزدیک بیست کتاب از او در ابواب مختلف طب نام برده و ابن بیطار در مفردات مکرر از او روایت دارد. (یادداشت مؤلف). نزدیک به چهل کتاب نوشته است و از آن جمله است: 1- «برهان» در 30 جزء. 2- ازمنة. 3- النوادر الطبیة. 4- جواهرالطیب المفردة. 5- المشجر. 6- خواص الاغذیة و البقول. 7- دغل العین. 8- الحمیات (این دو کتاب اخیر را به سریانی درآورده است). وی در سال 243 ه . ق. در سامره درگذشت. (از اعلام زرکلی). و رجوع به نامهء دانشوران ج3 ص32 شود.

یوحنا.

[حَنْ نا] (اِخ) ابن یعقوب ابکاریوس. دانشمند تاریخ و مستعرب است. اصل وی ارمنی و از مردم بیروت بود. به سال 1306 ه . ق. در سوق العرب لبنان درگذشت. از آثار اوست: 1- نزهة الخواطر. 2- قطف الزهور فی تاریخ الدهور. 3- تحفة الانیسة فی النوادر النفیسة. 4- فرهنگ انگلیسی به عربی، کامل و مختصر. (از اعلام زرکلی).

یوحنا.

[حَنْ نا] (اِخ) ابن یوسف، مکنی به ابوعمر. از ناقلان و مترجمان قرون اولیهء هجری بود و از جملهء ترجمه های او کتاب «آداب الصبیان» افلاطون بود. (از تاریخ علوم عقلی در تمدن اسلامی تألیف صفا صص 89-90).

یوحنا.

[حَنْ نا] (اِخ) بلو یسوعی. از خاورشناسان و راهبان و نویسندگان عربی فرانسه بود و در الجزایر عربی آموخت و به بیروت رفت و به نشر روزنامهء «البشر» دست یازید. او راست: 1- نخب الملح، در پنج جلد که گزیده ای است از ادب عرب. 2- فرهنگ فرانسه-عربی، در دو جلد. و چندین کتاب دینی کاتولیکی. وی به سال 1237 ه . ق. / 1822 م. در فرانسه به دنیا آمد و به سال 1322 ه . ق. / 1904 م. در بیروت درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوحنا.

[حَنْ نا] (اِخ)(1) یا یوحنا ذهبی فم. یکی از آباء کنیسه، بطریق قسطنطنیه. او را فصاحتی به کمال بود و امپراتریس ادکسی او را بکشت (307-347 م.). یادکرد و ذکران وی به بیست وهفتم ژانویه است و از او خطابه ها و مجلسهایی در غایت بلاغت برجاست. (یادداشت مؤلف).
(1) - Jean Damascene.

یوحنا.

[حَنْ نا] (اِخ) عَنْحوری. او را حُنین عنحوری نیز گویند. از مترجمان فرانسه به عربی بود. اصل و زادگاهش سوریه است ولی در عهد محمدعلی پاشا در مصر شهرت یافت. از ترجمه های اوست: 1- القول الصریح فی علم التشریح. 2- منتهی الاغراض فی علم شفاء الامراض. 3- مبلغ البراح فی علم الجراح. 4- الازهار البدیعة فی علم الطبیعة. 5- الجواهر السنیة فی الاعمال الکیمیاویة. وی در حدود سال 1260 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوحنا القس.

[ ] (اِخ) ابن یوسف بن حارث بن بطریق القس. کتاب اصول اقلیدس و دیگر کتب هندسه را تدریس می کرد. از یونانی نیز ترجمه و نقل داشته است. از آثار اوست: 1- کتاب اختصار جدولین در هندسه. 2- کتاب مقالة فی البرهان علی انه متی وقع خط مستقیم علی خطین مستقیمین... (از ابن الندیم). یوحنا از ریاضی دانان و مطلعین به تألیفات اقلیدس و سایر کتب هندسی در قرن چهارم بود. وی از یونانی ترجمه می کرد و علاوه بر این تألیفاتی هم در هندسه داشت. (از علوم عقلی در تمدن اسلامی ص85).

یوحنا المعمدان.

[حَنْ نَلْ مُ مِ] (اِخ)رجوع به یحیی و یوحنا شود.

یوحنا ورتبات.

[حَنْ نا وُ تَ] (اِخ)پزشک و دانشمند و محقق که در اصل ارمنی و از مستعربان بود. در بیروت به سال 1242 ه . ق. به دنیا آمد و به سال 1326 ه . ق. درگذشت. در مدارس آمریکایی بیروت و انگلستان و آمریکا رشتهء پزشکی و تشریح و فیزیولوژی و پاتولوژی خواند و تخصص یافت و تا پایان زندگی به تدریس آنها اشتغال داشت. از آثار عربی اوست: 1- التوضیح فی اصول التشریح. 2- التشریح. 3- الفیسیولوجیا (فیزیولوژی). 4- کفایة العوام فی حفظ الصحة و تدبیر الاسقام. او کتابها و نوشته های سودمندی نیز به زبان انگلیسی دارد، از آن جمله است «ادیان سوریه». (از اعلام زرکلی).

یوحی.

[حا] (ع اِ) یوح. آفتاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خور. مهر. یوح. خورشید. (یادداشت مؤلف). گاهی یوح را یوحی گویند. (از نشوءاللغة ص28). و رجوع به یوح شود.

یوحی.

[حا] (اِخ) یوحا. نام خاخامی پرخواره. (یادداشت مؤلف).
-امثال: مثل یوحی. (امثال و حکم دهخدا). و رجوع به یوحا شود.

یوخ.

(ع اِ) این صورت را لیث آورده و معنی آن نگفته است و گفته است بر این بنا جز یوم نیامده است. (از منتهی الارب). یوم. (ناظم الاطباء). رجوع به یوم شود.

یوخا.

(ترکی، اِ) یخا. (یادداشت مؤلف). رجوع به یخا شود.

یوختن.

[تَ] (مص) جستن. جستجو کردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به یوز شود.

یوخسونی.

[خَ] (ص نسبی) منسوب است به یوخسون که از دیه های بخاراست. (از لباب الانساب).

یوخسونی.

[خَ] (اِخ) قاضی ابونصر احمدبن محمد بن حسین یوخسونی بخاری. فقیه شافعی و فاضل و دانشمند و قاضی کوفه بود. از ابن مرجی و جز وی حدیث شنید و ابوالقاسم یحیی علی کشمیهنی و جز او از وی روایت دارند. یوخسونی به سال 437 یا 438 ه . ق. درگذشت. (از لباب الانساب).

یوخمسن.

[یُخْ مَ سَ] (از ترکی، فعل)یُخ مسن. مرکب از یوخ فعل سلب ترکی و مسن کلمهء مجعول: خبری یوخمسن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یُخ مسن شود.

یوخه.

[خَ / خِ] (اِ) رسیدن به منتهای شهوت تمتع و هنگام تمتع. (از برهان) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری) :
گرچه بدم مرد زیر میره در آن حال
همچو زن غر شدم ز یوخهء رعنا.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری).
اما این کلمه دگرگون شدهء «ربوخه» است. در شعر سوزنی نیز «ربوخه» باید خواند. (یادداشت لغت نامه).

یوخه.

[یُ خَ / خِ] (ترکی، اِ) نان تنک. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج). کاک. کعک. رقاقه. (از یادداشت مؤلف). یخه. یخا.

یود.

[] (اِخ) بوذ. نام دیگر کوه سراندیب که حضرت آدم بدانجا افتاد. (از مجمل التواریخ والقصص ص181). و رجوع به سراندیب شود.

یودک.

[دَ] (اِ) توله سگ و سگ کوچک و یوزل. (ناظم الاطباء). یوذک. یوزل.

یودل.

[یُ دُ] (فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح پزشکی) از ترکیبات مهم یددار است که می توان به جای یدفرم به کار برد. این ماده به شکل گرد زردرنگ و بی طعم و بی بو یافت می شود. این جسم کمتر موجب تحریک زخمها شده و برای دستگاه گوارش نیز بی ضرر می باشد ولی از یدفرم گرانتر است. (از درمان شناسی ج2 ص125).
(1) - Iodol. Pyrrol iode.

یوده.

[دَ / دِ] (ص) پیوسته و متحد و یک جور. (ناظم الاطباء).

یوذک.

[ذَ] (اِ) یوذل. توله سگ و سگ کوچک. (ناظم الاطباء). یوزک. رجوع به یوزک شود.

یوذل.

[ذَ] (اِ) یوذک. توله سگ و سگ کوچک. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصحف یوزک باشد. و رجوع به یوذک شود.

یوذی.

[یَ] (اِخ) دهی است از دیه های نخشب در ماوراءالنهر. و منسوب بدان را یوذوی گویند. از این دیه است ابواسحاق ابراهیم یوذوی که از محدثان بود و به سال 447 ه . ق. درگذشت. (از معجم البلدان).

یوراخ.

[ ] (اِ) جای خراب باشد. (فرهنگ اوبهی).

یوراک.

(اِخ)(1) زبان اورال وآلتایی قوم سمواید (شمال شرقی روسیه). (یادداشت مؤلف).
(1) - Jourak.

یورت.

(ترکی، اِ) یرت. (ناظم الاطباء). جا و مکان را گویند. (آنندراج). مسکن و منزل. یورد. هریک از اتاقهای خانه: این خانه دارای ده یورت است. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یرت و یورد شود. || محل خیمه و خرگاه. زمین که صحرانشینان خیمه های خود را آنجا زنند. (یادداشت مؤلف). || مجموع چادرهای قبیله. (یادداشت مؤلف). || مکانی که صحنش وسیع و فراخ باشد. (آنندراج). || چراگاه ایلات و عشایر : هرکس را موضع اقامت ایشان که یورت گویند تعیین کرد. (تاریخ جهانگشای جوینی). هریک را یورت معین فرمود که آنجا عصای اقامت بیندازند. (تاریخ جهانگشای جوینی). فرمود تا لشکرهای جرماغون و بایجونویان که یورت ایشان در روم بود... (جامع التواریخ رشیدی).

یورتچی.

(ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) کسی که تعیین یورت می کند. (ناظم الاطباء). رائد. (یادداشت مؤلف).

یورتچی.

(اِخ) از ایلات ساکن اطراف اردبیل. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص106). از ایلات اطراف اردبیل و مرکب از هزار خانوار است. ییلاقشان اتوراک و قشلاق شان قوچ داغی می باشد. ترک و کشاورزند. (از یادداشت مؤلف). این ایل در مرز خلخال و اردبیل واقع و افراد آن از قدیم به سوارکاری و تیراندازی و دلیری و خونخواری معروف می باشند و پیش از جلوس رضاشاه در نواحی خلخال و اطراف اردبیل پیوسته به تاخت وتاز و قتل و غارت می پرداخته اند.

یورتگه.

[گَهْ] (اِ مرکب) جای بودن و خانه. (آنندراج) :
لیک اگر یورتگه ز عز سازند
هم از او خرگهیت پردازند.سنایی.
از پناه حق حصاری به ندید
یورتگه نزدیک آن دز برگزید.مولوی.
|| بعضی به معنی جای و چوکی نوشته. (از آنندراج). و رجوع به یورت و یورد شود.

یورتمه.

[مَ / مِ] (ترکی، اِ) نوعی از رفتار اسب (ظاهراً از یورمق یا یورتمق ترکی به معنی اعیاء و خسته کردن)(1). (یادداشت مرحوم دهخدا). یرتمه. چهارنعل رفتن اسب. (ناظم الاطباء). از مصطلحات اسب تازان باشد. (آنندراج). نوعی راه رفتن اسب که آن را یرغه(2) نیز گویند. (فرهنگ لغات عامیانه). و رجوع به یرتمه شود.
- یورتمه آمدن؛ چهارنعل آمدن. (ناظم الاطباء).
- یورتمه رفتن؛ چهارنعل دویدن. (ناظم الاطباء).
- || اسب را به شتاب به نوع یورتمه بردن.
|| رفتار به شتاب.
(1) - از «یورمق» به معنی خسته کردن نباید باشد، احتمالاً از «یُؤرماق» به معنی حمله کردن و تاختن است و یا از «یرتماق» به معنی رفتن و واداشتن، حرکت دادن.
(2) - یورغه غیر از یرتمه است و یورتمه غیر از چهارنعل. رجوع به یرغه شود.

یورد.

[یُرْ] (ترکی، اِ) حجره. اتاق. یورده. یوردی. (ناظم الاطباء). یورت. یرت. یرد. سامان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یورت شود.

یورده.

[یُرْ دَ / دِ] (ترکی، اِ) یورد. (ناظم الاطباء). و رجوع به یورت شود.

یوردی.

[یُرْ] (ترکی، اِ) یورد. (ناظم الاطباء). رجوع به یورد شود.

یورش.

[یُ / یو رِ] (ترکی، اِ) حمله و هجوم و هله و همه. (ناظم الاطباء). حمله و بر دشمن دویدن. (آنندراج). هجوم. حمله: به یک یورش صفوف دشمن را درهم شکستند. (یادداشت مؤلف) :
دو شاه چنین کرده یورش بسیچ
مرا خود نبد غیر پیکار هیچ.نظام قاری.
- یورش آوردن؛ حمله آوردن. تاختن. تاختن آوردن. هجوم آوردن : سواران گرجیه نیز از یک طرف بر لشکر افغان یورش آورده. (مجمل التواریخ گلستانه).
- یورش بردن؛ بر کسی تاختن. حمله کردن به قصد غافلگیری.
|| سواری کردن بر مهم به تعجیل. || کوچ کردن. (آنندراج). || در تداول فارسی، بار. دفعه. مرة. کرّة. نوبت. (یادداشت مؤلف).

یورشگر.

[یُ / یو رِ گَ] (ص مرکب)حمله آور. ج، یورشگران. (آنندراج). و رجوع به یورش شود.

یورشگری.

[یُ / یو رِ گَ] (حامص مرکب)حمله آوری. (آنندراج). رجوع به یورشگر و یورش شود.

یورشلیم.

[شَ] (اِخ) اورشلیم. بیت المقدس. (یادداشت مؤلف). رجوع به اورشلیم شود.

یورغه.

[غَ / غِ] (ترکی، ص، اِ) یرغه. رجوع به یرغه شود.

یورقانلو.

[یُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان روضه چای بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 11هزارگزی شمال باختر ارومیه، با 235 تن سکنه. آب آن از روضه چای و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یورقانلوی جنیزه.

[یُرْ جِ زَ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلوی بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 5/16هزارگزی شمال باختری ارومیه، با 274 تن سکنه. آب آن از نازلوچای و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یورقل.

[قُ] (اِخ) کوهی است از دهستان کل تپهء فیض اللهبیگی بخش مرکزی شهرستان سقز، واقع در 55000گزی خاور سقز و 10000گزی شمال قاپلانتو، با 600 تن سکنه. آب آن از چشمه و قنات و رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یورقلی.

[قُ] (اِخ) دهی است از دهستان خاوهء بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 16000گزی خاور نورآباد و 13000گزی خاور راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه، با 360 تن سکنه. آب آن از رودخانهء خاوه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یورقون آباد.

[یُرْ] (اِخ) دهی است از دهستان نازلوی بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 5/14هزارگزی شمال خاوری ارومیه، با 625 تن سکنه. آب آن از نازلوچای. در دو محل به فاصلهء 500 گز به نام یورقون آباد بالا و پایین مشهور و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یورقه.

[قَ / قِ] (ترکی، ص، اِ) یورغه. (یادداشت مؤلف). رجوع به یرغه شود.

یؤرور.

[یُءْ] (معرب، اِ) تصحیفی است از ترتور که لغتی معرب از لاتین است به معنی پادو و پاکار و نیز نام مرغی است. (از نشوءاللغة صص135-136).

یوری.

(اِ) پرندهء آبی خرد و به رنگ زیبا. (یادداشت مؤلف).

یوز.

(نف مرخم) جوینده و طلب کننده و شکارکننده. (ناظم الاطباء). جوینده و طلب کننده. (از برهان). مادهء مضارع یوزیدن یا یوختن و در ترکیب با اسم یا کلمهء دیگر معنی فاعل دهد: رزم یوز، راه یوز، جنگ یوز، چاره یوز، کاریوز، فتنه یوز، صیدیوز، چنانکه فردوسی گوید :
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
(از یادداشت مؤلف).
|| (اِمص) تفحص و جستن و از این مأخوذ است دریوز و دریوزه یعنی جستجوی درها و رزم یوز یعنی رزم جو، و یوس به تبدیل زاء با سین لغتی است در آن، و جانور شکاری را از این جهت یوز گویند که جستجوی شکار کند و همچنین سگ توله را یوزک و یوزه برای این گویند. (از انجمن آرا) (از آنندراج). تفتیش و تفحص و جستجو. (ناظم الاطباء). جستن. (از فرهنگ اوبهی). جستن و تفحص کردن. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری).
- کاسهء یوز؛ کاسهء درویشان. کاسهء گدائی :
چرخ تهی کز پی فریب تو جنبد
کاسهء یوز است کش قرار نیابی.خاقانی.
رجوع به کاسهء یوز و کاسهء دریوزه شود.
|| جست وخیز. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرا) (از برهان). جستن و خیز کردن. (فرهنگ جهانگیری).

یوز.

(اِ) جانوری شکاری کوچک تر از پلنگ که بدان مخصوصاً شکار آهو و مانند آن کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان). قضاع. اکشم. کشم. شکیمة. کثعم. (منتهی الارب). جانوری شکاری که به سبب جستجوی شکار بدین اسم نامیده شده است. (انجمن آرا) (از آنندراج). فهد. (دهار) (نصاب الصبیان) (منتهی الارب). جانوری وحشی که برای شکار تربیتش کنند. چشمش سرخ است و خالهای سیاه بسیار بر بدن دارد. زمینهء آن زرد است و از گوشهء چشم او یا از همهء اطراف چشمان او قسمتی سیاه است. و آن به دوستی پنیر و پرخوابی مثل است. ویه. پارس. ابوسهیل. ابوالحکیم. ابومعاویه. (یادداشت مؤلف). یوز یا یوزپلنگ پستانداری است از راستهء گوشت خواران و از تیرهء گربه ها که دارای اندامهای کشیده و بلندی است و به همین جهت می تواند به سرعت بدود. رنگ زمینهء بدنش حنایی رنگ است که مانند پلنگ دارای لکه ها و نقاط تیره ای نیز می باشد و صورتش دارای موهای انبوهی است. ساختمان بدن یوزپلنگ حدفاصل بین ساختمان بدن گربه ها و سگهاست. پنجه هایش مانند گربه به ناخنهای تیزی ختم می شود، ولی برخلاف گربه در موقع استراحت و یا راه رفتن ناخنها جمع و مخفی نمی شوند بلکه همیشه ظاهرند. این حیوان در تمام آسیا (من جمله ایران) و آفریقا منتشر است. یوزپلنگ به زودی اهلی می شود و با انسان انس می گیرد. به همین جهت سابقاً آن را جهت شکار آهو و گوزن تربیت می کردند. جثهء این حیوان کمی از پلنگ کوچک تر است ولی ارتفاع آن به مناسبت درازی دست و پایش از پلنگ بیشتر است :
یوز(1) را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.رودکی.
یکی چاره سازد بیاید به جنگ
کند دشت نخجیر بر یوز تنگ.فردوسی.
سگ و یوز در پیش و شاهین و باز
همی راند بر دشت روز دراز.فردوسی.
به نخجیر کردن به دشت دغوی
ابا باز و یوزان نخجیرجوی.فردوسی.
همی کرد نخجیر با یوز و باز
برآمد بر این روزگاری دراز.فردوسی.
نشستنگه و مجلس و میگسار
همان باز و شاهین و یوز شکار.فردوسی.
با یوز رود کس به طلب کردن آهو
آنجای که غریدن شیران نر آید.فرخی.
راست گفتی یکی شکاری بود
پیش یوز امیر شیرشکر.فرخی.
ز بیم تیرش کُه گشت بر پلنگان چاه
ز بیم یوزش هامون بر آهوان شد تنگ.
فرخی.
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار.
فرخی.
وز دگر سو درآمدند به کار
شرزه یوزان چو شیر شرزه و نر
راست گفتی مبارزان بودند
هریکی جوشنی سیاه به بر.فرخی.
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.
فرخی.
کف یوز پر مغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل گودره.عنصری.
بدوان از بر خویش و بپران از کف خویش
بر آهوبچه یوز و بر تیهوبچه باز.
منوچهری.
چون پره تنگ شد نخجیر را در باغی راندند که در پیش کوشک است و افزون از پانصد و ششصد بود که به باغ رسید و به صحرا بسیار گرفته به یوزان و سگان و امیر بر خضرا بنشست و تیر می انداخت و غلامان در باغ می دویدند و می گرفتند به یوزان و سگان و سخت شکاری رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص513).
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چو از چنگ یوز آهو اندر حرم.اسدی.
شدی شست فرسنگ در نیم روز
به آهو رسیدی سبک تر ز یوز.اسدی.
مر باز جهان را به تن تذروی
مر یوز طمع را به دل غزالی.ناصرخسرو.
زین پس نکند شکار هرگز
نه باز و نه یوز روزگارم.ناصرخسرو.
بر مرکب شاهان نامور یوز
از بس آمد هنر به کوه و صحرا
پیغمبر میر است یوز او را
بر مرکب میر است طور سینا.ناصرخسرو.
از طاعت میر است یوز وحشی
ایدون به سوی خاص و عام والا.
ناصرخسرو.
و او [ افریدون ] دین ابراهیم پذیرفته بود و پیل و اشتر و یوز را مطیع گردانیده. (نوروزنامه).
وز پی صید آهوی خوش پوز
چشمها پر ز سرمه کرده چو یوز.سنایی.
یوز زان فخر که شد درخور نخجیرگهش
بعد از این کبر پلنگان بود اندر سر او.
ادیب صابر.
برکند از دهان یوز به قهر
کلبتین دوشاخ آهو ناب.سوزنی.
لشتند آستان بزرگان و مهتران
چون یوز پیر لشته به لب کاسهء پنیر.
سوزنی.
از شیر فلک روی مگردان که حوادث
بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیر است.
انوری.
گورچشمی که بر تن یوز است
از پی شیر نر ندوخته اند.خاقانی.
دولت شاه جهان را گر میان بندی چو گور
دولت آید بر پی ات چون یوز بر بوی پنیر.
رضی الدین نیشابوری.
و آهوانگیز آن ختن بودند
آهوان را به یوز بنمودند.نظامی.
چنین چند را کشت تا نیمروز
چو آهوی پی کرده را تند یوز.نظامی.
یوز از شره دیدن نخجیر همه تن چون پروین چشم گشته و از خونخوارگی چشم او به سان دیدهء کبک و خروس مسکن خون شده و چون چشم میخواره و جلاد رنگ لعل بدخشان گرفته و به شکل اطفال سرمه از چشم او بر رخ فرودآمده. گفتی شبه در زر ترکیب کرده اند و یا بر ورق گل زرد خط بنفشه گون کشیده اند. و خالهای مشکین چون پشیزها بر پیکر زرین او گفتی بر تودهء زعفران مهره های عنبرین برنهاده و یا حریر دیناری به مداد منقط کرده اند. (از تاج المآثر).
هرکه او شاهباز این سر نیست
زین طریقت جهنده چون یوز است.عطار.
قرعه بر هرکو فتادی روز روز
سوی آن شیر او دویدی همچو یوز.
مولوی.
قوت سرپنجهء شیری برفت(2)
راضی ام اکنون به پنیری چو یوز.
سعدی (گلستان).
تو پار گریختی چو آهو
و امسال بیامدی چو یوزی.سعدی.
ای گرگ نگفتمت که روزی
بیچاره شوی به دست یوزی.سعدی.
بدان(3) مرد کُند است دندان یوز
که مالد زبان بر پنیرش دو روز.سعدی.
بسیاری از این جانوران نیز که می آوردندی... و وجوه به حسب عدد جانور به شمار خود بستدندی و معین نه که چگونه و چند است و چه مقرر گشته بدان واسطه زیادت جانور و یوز می رسانیدند و نیز ضبط نکرده که چند جانور دارند. (تاریخ غازانی ص341). چنان اندیشید که اول فرمود که یکهزار جانور و سیصد قلاده یوز کفاف است... و هرکس را به مقدار آنکه از این یکهزار جانور و سیصد قلاده یوز در عهدهء اوست مقرر گردانیده. (تاریخ غازانی ص343). چون حساب کردند آنچه جهت این مقدار از جانور و یوز مقرر شده و علوفه و علفهء آن جماعت و طعمه و اولاغ و مایحتاج داخل آن به نیمهء آنچه پیش از این مجری بود و ثلث این جانور نمی آوردند نمی رسید... و این زمان بی زحمت هر سال یکهزار و سیصد قلاده یوز می آورند و می سپارند. (تاریخ غازانی ص344).
یاد از تن همچو شیرش ای دل
کم کن که نه یوز این پنیرم.اوحدی.
عالمت یوز پای در دام است
واعظت مرغ دانه در منقار.اوحدی.
نشگفت اگر به قوت بخت تو یوزبان
از قرص آفتاب دهد یوز را پنیر.ابن یمین.
سَنّة؛ یوز ماده. هوبر؛ بچهء یوز. (منتهی الارب).
- سال یوز؛ سال پلنگ. پارس ئیل. از سالهای دوازده گانهء ترکان پس از بقر و پیش از خرگوش : از ابتدای پارس ییل که سال یوز(4)بود واقع در شعبان سنهء تسع و ثلاثین و ستمائه (639 ه . ق.) تا انتهای مورین ییل که سال اسب... (جامع التواریخ چ بلوشه ص255). در پاییز پارس ئیل سال یوز واقع در ذی الحجهء سنهء احدی و خمسین... (جامع التواریخ رشیدی).
- یوزواری؛ مانند یوز. همچون یوز :
کرد روبه یوزواری یک زغند
خویشتن را شد به در بیرون فکند.رودکی.
- امثال: خردمند را هست روشن چو روز که سگ را نمایند ادب پیش یوز.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
مثل یوز. (امثال و حکم دهخدا).
|| سگ شکاری که به بوییدن شکار را پیدا می کند. (از برهان) (ناظم الاطباء). سگ خرد که کبکی را که در سوراخ است در پی فرستند تا کبک را از سوراخ به درآورد و آن به سبب جستن بود. (از فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی) (از فرهنگ جهانگیری). توله. || بلوط سبز. نوعی درخت.(5) (یادداشت مؤلف).
(1) - ن ل: مار، و در این صورت اینجا شاهد ما نخواهد بود.
(2) - ن ل: نماند.
(3) - ن ل: بر آن...
(4) - در این شاهد معنی پلنگ می دهد، پارس هم همان است، چون در سالهای ترکی پلنگ داریم، یوز نداریم، مگر توسعاً و از باب مشابهت ظاهر، یوز به جای پلنگ به کار رفته است.
(5) - Yeuse.

یوز.

(ترکی، عدد، ص، اِ) کلمهء ترکی است به معنی صد، و از این کلمه است «یوزباشی» و «یوزلک». (از یادداشت مؤلف). و رجوع به صد و یوزلک و یوزباشی شود.

یوز.

(اِخ) نام کویی به بلخ. (یادداشت مؤلف).

یوزآباد.

[ ] (اِخ) دهی است از دهستان جعفرآباد بخش مرکزی شهرستان ساوه، واقع در جنوب باختری ساوه، با 120 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. عده ای از شاهسونهای بغدادی در این ده ساکن هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یوزآغاج.

[یُزْ] (اِخ) یا یوزآقاچ. نام محلی در مراغه : از تبریز به قهقرا بازگشت و یکچند روز در یوزآغاج مقام فرمود. (تاریخ غازانی ص38). به طالع سعد از تبریز بیرون آمد و در یوزآغاج مقام فرمود. (تاریخ غازانی ص40). چون به سجاس رسید شهزاده خربنده... به مبارکی به یوزآغاج مراغه نزول فرمود. (تاریخ غازانی ص92). چون به پول سرخ مراغه رسیدند خواتین و اغروقها را به راه سه گنبد و یوزآغاج به اوجان روانه فرمود و خویشتن جریده به کوه سهند به شکار رفت. (تاریخ غازانی ص149).

یوزانیدن.

[دَ] (مص) جستن فرمودن و برجهانیدن. (ناظم الاطباء). صورت متعدی یوزیدن. و رجوع به یوز و یوزیدن شود.

یوزباشلو.

(اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش مرکزی شهرستان اهر، واقع در 5/19هزارگزی خاوری اهر، با 249 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یوزباشی.

(ترکی، ص مرکب، اِ مرکب) کلمهء ترکی است (از: یوز، صد + باش، رئیس و سر + ی) و معنی ترکیبی آن سردار و رئیس صد نفر است. رئیس صد تن. قائد صده. (یادداشت مؤلف). سردار صد کس. (آنندراج) : در زمان شاه عباس ماضی صد نفر از غلامان گرجی سفید را خواجه نموده یکی که از همه معتبرتر بود یوزباشی ایشان نموده اند و یوزباشی دیگر به جهت خواجه سرایان سیاه تعیین و به او نیز صد نفر تابین از خواجه های سیاه داده تا زمان شاه سلطان حسین یوزباشی آقایان سفید، ابراهیم آقا، و یوزباشی آقایان سیاه، الیاس بوده. هریک از یوزباشیان در دور حرم محترم عمارت و دستگاهی و... داشتند. (از تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص19). و رجوع به تذکرة الملوک ص9، 13، 30، 37، 40 شود.
- یوزباشی گری؛ عمل و شغل یوزباشی :مشارالیه عمده ترین امراء ارکان دولت باهره... و خدمت ایالت و حکومت و سلطنت و یوزباشی گری و تیول و مواجب قاطبهء قورچیان برطبق عرض قورچی باشی و تعلیقهء وزراء اعظم شفقت می شده. (از تذکرة الملوک ص7).
|| در دورهء قاجاریه منصبی بود بی عدهء معلوم رؤسای فراشان را و پس از آن دهباشی بود. (یادداشت مؤلف).

یوزباشی.

(اِخ) دهی است از دهستان قشلاقات افشار بخش قیدار شهرستان زنجان، واقع در 40000گزی جنوب باختری قیدار و 28000گزی راه مالرو عمومی، با 177 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یوزباشی چای.

(اِخ) دهی است از دهستان طارم پایین بخش سیردان شهرستان زنجان، واقع در 82000گزی سیردان از طریق پاچنار و 63000گزی از طریق بهقانه رود و 1000گزی راه شوسهء قزوین به رشت، با 391 تن سکنه. آب آن از رودخانه است. متصل به راه شوسه بوده و معدن زاج سفید در مزرعهء قمارلو تابع این ده است. چهار باب قهوه خانه و رستوران کنار راه شوسه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یوزباشی کندی.

[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان اوباتوی بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، واقع در 56000گزی شمال باختری دیواندره و 6000گزی شمال خاور کرفتو، با 140 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یوزباشی کندی.

[کَ] (اِخ) دهی است از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 33هزارگزی جنوب باختری مراغه، با 264 تن سکنه. آب آن از رودخانهء مردی و چاه و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یوزبان.

(ص مرکب، اِ مرکب) (از: یوز + بان، پسوند) کسی که محافظت می کند یوزهای شکاری را. (از ناظم الاطباء). فهاد. (دهار). فهاد. یوزبنده. یوزوان. (یادداشت مؤلف) :
برفتند با یوزبانان و فهد
گرازان و تازان سوی رود شهد.فردوسی.
نشگفت اگر به قوت بخت تو یوزبان
از قرص آفتاب دهد یوز را پنیر.ابن یمین.
و رجوع به یوز شود.

یوزبانو.

(اِخ) دهی است از دهستان جلگه زوزن بخش خواف شهرستان تربت حیدریه، واقع در 14000گزی باختررود و 9000گزی باختر پیش رو سلامی به قاین، با 136 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یوزبک.

[بَ] (اِخ) اختیارالدین مغیث الدین یوزبک. (یادداشت مؤلف). رجوع به اختیارالدین... شود.

یوزبک.

[بَ] (اِخ) نام ایالت سمرقند. (ناظم الاطباء). رجوع به سمرقند شود.

یوزبند.

[بَ] (اِ مرکب) بندی که بر یوز نهند. بند یوز. (یادداشت مؤلف) : آهوان شوارد امانی را یوزبند حکم برنهاده. (مرزبان نامه). رجوع به یوز شود. || (نف مرکب) که یوز را ببندد. آنکه بند بر یوز زند. (یادداشت مؤلف).

یوزبند.

[بَ] (اِخ) دهی است از دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر، واقع در 21هزارگزی جنوب کلیبر، با 331 تن سکنه. آب آن از دو رشته چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یوزبنده.

[بَ دَ / دِ] (اِ مرکب) بندهء یوز. آنکه نگاهبان یوزهای شکاری است. (از ناظم الاطباء). فهاد. (منتهی الارب). یوزبان. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یوزبان شود.

یوزپلنگ.

[پَ لَ] (اِ مرکب)(1)قسمی از یوز که پدر یا مادر وی پلنگ باشد. (ناظم الاطباء). یوز. قسمی از درندگان. (یادداشت مؤلف): ارقط؛ یوزپلنگ پیسه. (منتهی الارب). و رجوع به یوز شود.
(1) - Panthere.

یوزتاز.

(نف مرکب) یوزتاخت. یوزتک. یوزجست. یوزدو. که چون یوز تند بتازد. کنایه از تیزپا و تنددو :
گورساق و شیرزهره، یوزتاز و غرم تک
پیل گام و کرگ سینه، رنگ تاز و گرگ پوی.
منوچهری.

یوزتک.

[تَ] (ص مرکب) یوزدو. یوزتاخت. که مثل یوز تند بدود. (یادداشت مؤلف). تیزپا :
هم آهوفغند است و هم یوزتک
هم آزاده خوی است و هم تیزگام.فرالاوی.
رجوع به یوز و یوزجست شود.

یوزجست.

[جَ] (ص مرکب) یوزتک. یوزدو. که جست وخیزی به تندی یوز داشته باشد. که چون یوز تند بجهد. سخت جلد و چالاک :
یوزجست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
ببرجه، آهودو و روباه حیله، گوردن.
منوچهری.
و رجوع به یوز شود.

یوزدار.

(نف مرکب) یوزبان. (ناظم الاطباء). یوزبان. فهاد. (یادداشت مؤلف) :
وز آن پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران همه یوزدار.فردوسی.
و رجوع به یوزبان شود.

یوزدو.

[دَ / دُو] (ص مرکب) یوزتک. یوزجست. که چون یوز تند بدود :
برق جه بادگذر یوزدو و کوه قرار
شیردل پیل قدم گورتک آهوپرواز.
منوچهری.
و رجوع به یوزجست شود.

یوزده.

[دَهْ] (اِ) (اصطلاح نظامی) در اصطلاح سپاهیگری دورهء صفویه و قاجاریه به معنی افراد سادهء نظامی و مترادف توابین بوده که مفرد آن به صورت تابین امروزه نیز به همین معنی متداول است و ظاهراً مراد افراد تابع یک یوزباشی یا افراد یک دستهء صدنفری بوده است و به عبارت بهتر سپاهی که در شمار فوج صدنفری است : غلامان سادهء کوچک... بعد از آنکه ریش برمی آوردند و بزرگ می شدند داخل یوزده و توابین قوللرآقاسیان می گشتند. (از تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص19). و رجوع به تابین شود.

یوزشیر.

(اِ مرکب) قسمی از یوز که پدر یا مادر وی شیر باشد. (ناظم الاطباء).

یوزغاد.

[یُزْ] (اِخ) یوزقات. نام قصبه و مرکز سنجاقی است در ولایت آنکارا در 165هزارگزی از جنوب شرقی آنکارا، دارای 15000 تن نفوس و مدارس و مساجد و دکاکین و مکاتب. یوزغاد در قرن نوزدهم به وسیلهء احمدپاشا از ملوک طوایف چوپان اوغلی بنا نهاده شده است. (از قاموس الاعلام ترکی).

یوزغاد.

[یُزْ] (اِخ) یوزقات. یکی از سنجاقهای پنجگانه ای است که ولایت آنکارا را تشکیل داده اند و آن شرقی ترین تمام سنجاقهاست. این سنجاق را به سه قضای یوزغاد، آق طاغ معدنی، بوغازلیان تقسیم کرده اند. 2 ناحیه و 505 پارچه ده دربردارد و عدهء سکنه اش به 172250 تن بالغ می گردد. (از قاموس الاعلام ترکی).

یوزغاد.

[یُزْ] (اِخ) یوزقات. نام قضایی است محدود از شمال شرق به شهرستان سیواس، از جنوب غرب به شهر قیر، از جنوب شرق به قضای معدن و بوغازلیان، و از شمال به سنجاق های چوروم. این قضا 227 ده و در حدود 95582 تن سکنه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).

یوزغند.

[غَ] (اِ مرکب) بانگ و آواز انسانی. (ناظم الاطباء). اما بر اساسی نمی نماید. رجوع به معنی بعد شود. || نعره و فریاد پلنگ. (ناظم الاطباء). ظاهراً مخفف یوززغند باشد.

یوزک.

[زَ] (اِ مصغر) مصغر یوز. (برهان). یوز شکاری کوچک. (ناظم الاطباء). به معنی یوزه است. (فرهنگ جهانگیری). || سگ خرد. سگ بچه. (زمخشری). سگ شکاری کوچک که شکار از سوراخ بیرون کند. (لغت فرس اسدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). پارسیان سگی را که کوچک بود و صید را جوید و از سوراخ بیرون آرد یوزک خوانند به سبب جستن او صید را. (صحاح الفرس). توله سگ شکاری. (از برهان) (از انجمن آرا). سگ کوچک. (یادداشت مؤلف) :
چون یوزک قمی جهد از دست(1) آهوان
با دوستگان(2) رود کس کفتار در برک.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص781).
|| غلتیدن جانوران مانند اسب و جز آن بر روی خاک. (ناظم الاطباء). غلتیدن و مراغه کردن جانوران. (از برهان) (از شعوری ج2 ورق449). و رجوع به یوز شود.
(1) - ن ل: دم، دنب.
(2) - ن ل: دوستان.

یوزکیدن.

[زَ دَ] (مص جعلی) غلطیدن. مراغه کردن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یوز شود.

یوزگی.

[زَ / زِ] (حامص) حالت و چگونگی یوزه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دریوزگی شود.

یوزل.

[زَ] (اِ) توله سگ و سگ کوچک و یودک. (ناظم الاطباء). نوعی سگ کوچک است. (از شعوری ج2 ورق 449). شاید دگرگون شدهء یوزک باشد. رجوع به یوزک شود.

یوزلک.

[لِ] (ترکی، اِ مرکب) کلمهء ترکی است مرکب از «یوز» به معنی صد و «لک» ادات نسبت و بنابراین یوزلک به معنی صدی یا دارای صد «قرش» و آن سکه ای مصری از سیم است که ارزش آن برابر صد قرش یا قریب به صد قرش است. (از النقود العربیة ص188).

یوزناب.

(اِخ) (ایزه ناب) دهی است از دهستان خان اندبیل بخش مرکزی شهرستان خلخال، واقع در 14هزارگزی باختری هروآباد، با 114 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یوزنان.

[زِ] (اِخ) دهی است از دهستان زاوه رود بخش رزاب شهرستان سنندج، واقع در 27000گزی جنوب خاوری رزاب و 4000گزی پالنگان، با 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یوزنده.

[زَ دَ / دِ] (نف) سخت جهنده و خیزنده که جست وخیزی تند داشته باشد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یوز و یوزیدن شود.

یوزوان.

[یوزْ] (ص مرکب، اِ مرکب)یوزبان. یوزدار. فهاد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یوزبان شود.

یوزوف.

[زُفْ] (اِخ) ژزف وان تی نی. ژنرالی از فرانسه و اصل او از ایتالیاست. مولد او جزیرهء الب است (1810-1866 م.). او را در تسخیر الجزایر سهمی بزرگ است. (یادداشت مؤلف).

یوزه.

[زَ / زِ] (اِ) تنهء درخت. (ناظم الاطباء) (از برهان). ساق درخت و «ها»ی آخر جهت حرکت حرف آخر است. (از انجمن آرا) (آنندراج). ظاهراً تحریفی از بوز و پوز است. رجوع به بوز و پوز شود. || بچهء یوز شکاری. (ناظم الاطباء). || توله سگ شکاری. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ ایران باستان) :
از چرخ طمع ببر که شیران را
دریوزه نباید از در یوزه.
خاقانی (از انجمن آرا).
طعن نادان نصیحت داناست
زدن یوز عبرت یوزه است.
سعدی (از انجمن آرا).
|| به معنی تفتیش، از مجعولات دساتیر است. (یادداشت مؤلف). || غلتیدن جانوران از قبیل اسب و جز آن بر روی خاک. (از آنندراج) (از برهان) (از فرهنگ جهانگیری). و رجوع به یوزک در همهء معانی شود. || نام گدایی در نهایت ابرام و سماجت و گدا و درویشی که سؤال می کند. (ناظم الاطباء). از بیت زیر سنایی به معنی گدا ظاهر می شود، لیکن به معنی سگ توله نیز توان گرفت :
از پی آب و نان هرروزه
طوف هر یوزه بهر دریوزه.
(از انجمن آرا) (از آنندراج).

یوزیدر.

[دَ] (اِخ) دهی است از دهستان بیلوار بخش کامیاران شهرستان سنندج، واقع در 45000گزی شمال باختر کامیاران، بین گازرخانی و پالنگان، با 208 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یوزیدن.

[دَ] (مص) جستن و جهیدن و برجستن. (ناظم الاطباء). || طلب نمودن و جُستن. (آنندراج). جستجو کردن. تفحص کردن. طلب کردن. جُستن. طلبیدن، چنانکه گویند: راه یوز و صیدیوز و رزم یوز، و امثال آن. (یادداشت مؤلف). || نیک پاک کردن چاه آب. (ناظم الاطباء). || غلطیدن به سان جانوران در خاک. مراغه کردن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یوز شود.

یوژه.

[ژَ / ژِ] (اِ) به معنی یوز و یوزه است. (از شعوری ج2 ورق450). و رجوع به یوز و یوزه شود.

یؤس.

[یَ ءُ / یَ ئو] (ع ص) یؤوس. مرد نومید. (ناظم الاطباء). نومید. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء) (آنندراج) : انه لیؤس کفور. (قرآن 11/9)؛ مردم به راستی نومید است ناسپاس. (کشف الاسرار ج4 ص350). و ان مسّه الشر فیؤس قنوط. (قرآن 41/49)؛ و اگر بد بدو رسد بداندیش بود نومید. (کشف الاسرار ج8 ص535).

یوس.

(اِ) شریعت را می گویند. (آنندراج).

یوسامیش.

(مغولی، اِ) یاسامیش. (فرهنگ وصاف). حکومت و سیاست و انتظام و ترتیب کارها. (ناظم الاطباء). || مباشرت و کارسازی. (ناظم الاطباء). کار و سرانجام کارها. (آنندراج). || (ص) پسندیده. (از آنندراج). رجوع به یاسامیشی شود.

یوستی.

(اِخ)(1) نام خاورشناس معروف که کتاب نامنامهء ایرانی (یا نامهای ایرانی) از اوست و در آن اسامی و نسب دودمانهای اشکانیان و ساسانیان آمده است. (از مزدیسنا و ادب فارسی ص248) (از ایران باستان ص1624).
(1) - Justi.

یوستین.

(اِخ)(1) یکی از امپراتوران روم و ملقب به «پیر» بود. در اوایل حال چوپانی می کرد، سپس به سربازی رسید. به هنگام درگذشت آناستاس در حالتی که سمت والیگری داشت با یک دسیسه وی را به تخت نشاندند. پس از آن 9 سال به فرمانفرمایی اشتغال داشت و از روی اعتدال رفتار می کرد و به رفاه و آسایش مردم کشور توجه داشت. وی در تاریخ 527 م. درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی). ژوستن.
(1) - Justin.

یوستین.

(اِخ) ژوستن دوم. برادرزادهء یوستینیانوس ملقب به «جوان» بود و در تاریخ 565 م. جانشین وی گردید. در آغاز حکومت کشور را به خوبی اداره می کرد و از ایرانیان جلوگیری کرد، اما بعدها به عیش و عشرت پرداخت و امور مملکت داری به دست همسرش صوفیا افتاد. از آن پس هرج ومرج کشور را فراگرفت و او در اواخر عمر به اختلال حواس دچار گردید و در تاریخ 578 م. درگذشت. یوستین چهار سال پیش از درگذشت، ادارهء امور کشور را به دست دامادش نیبر کونستانتین داد. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به ژوستی نین شود.

یوستی نیانوس.

(اِخ) ژوستی نیانوس. ژوستی نین اول. نام یکی از امپراتوران قدیم رم. رجوع به ژوستی نیانوس شود.

یوستینیانه.

[نَ] (اِخ)(1) نام دو شهر قدیمی است که یوستی نیان امپراطور روم به بنا یا تجدید و توسعهء آنها پرداخت و آنها عبارتند از اسکوب و گوستندیل. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Justiniana.

یوسع.

[ ] (اِخ) ابن بد. یکی از ناقلان نصاری به زبان عربی است. (از ابن الندیم).

یوسف.

[سُ] (اِخ) از حواریون و شاگردان حضرت عیسی(ع) و به سبط افرائیم منسوب بود و به اعتقاد نصارا جسد مبارک حضرت مسیح را پس از مصلوب شدن در باغچهء خود دفن کرد. (از قاموس الاعلام ترکی). از مردم رامه و گویا در اورشلیم یا حوالی آن سکونت داشته و مردی دانشمند و پرهیزگار بود. و با وجود ترس از یهود حاضر شد جسد مسیح را در قبر خود قرار دهد. (از قاموس کتاب مقدس).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن ابراهیم، مکنی به ابوالحسن و معروف به ابن دایه. از نویسندگان و محاسبان بغدادی و از غلامان ابراهیم بن مهدی بود. پس از درگذشت ابن مهدی (224 ه . ق.) به دمشق رفت و از آنجا به مصر سفر کرد و در عداد نویسندگان و معاریف نامی آنجا درآمد. مردی بخشنده و دارای مکارم اخلاقی بود. در زمان وی احمدبن طولون فرمانروای مصر شد و او را به زندان افکند. نزدیک سی مرد پیش ابن طولون رفتند و با گریه و زاری از او خواستند که اگر قصد کشتن یوسف را دارد همهء آنان را با وی بکشد و بدو گفتند که سی واند سال با عطای یوسف زندگی کرده اند. ابن طولون وی را آزاد کرد. از آثار اوست: 1- اخبارالاطباء. 2- اخبار ابن المهدی. یوسف در حدود سال 265 ه . ق. در مصر درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن ابراهیم اردبیلی شافعی، جمال الدین فقیه. از شهر اردبیل آذربایجان و مردی والامقام و دانشمندی بزرگ بود. کتاب «انوار لعمل الابرار» از تألیفات اوست. مرگ وی به سال 799 ه . ق. در اردبیل اتفاق افتاد. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن ابراهیم بن جملة (متولد به سال 682 و متوفی در دمشق به سال 738 ه . ق.). قاضی بود و به حدیث نیز می پرداخت. نخست پیرو مذهب حنبلی بود ولی بعد به شافعی گروید و به سال 733 به قضای آنجا رسید ولی در سال 734 معزول و تا سال 736 ه . ق. زندانی شد. در مدینه و دمشق نیز حدیث می گفته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عبدالرحمان یا یوسف بک، معروف به یوسف عَظُمَة. از شهیدان بزرگ راه استقلال سوریه بود. به سال 1301 ه . ق. در دمشق به دنیا آمد. در دانشگاه جنگ اسلامبول و آلمان به تحصیل نظامی پرداخت و پس از طی مدارجی به وزارت جنگ منصوب شد و به ایجاد و تربیت سپاهی میهنی پرداخت و به سال 1338 ه . ق. به قتل رسید. (از اعلام زرکلی). و رجوع به عظمة شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن ابراهیم بن عبدالواحد شیبانی تیمی، معروف به قفطی و مکنی به ابوالفضایل. وزیر و قاضی گرانقدر و از نویسندگان و منشیان بزرگ بود. در قفط مصر به دنیا آمد و به تحصیل پرداخت. در فتنهء سال 572 ه . ق. از قفط خارج شد و به جای «قاضی فاضل» نگارش انشاء را در درگاه سلطان صلاح الدین بر عهده گرفت. سپس به حران رفت و به وزارت موسی بن عادل رسید. آنگاه به حج رفت و وارد یمن شد و در سال 602 ه . ق. وزیر اتابک سنقر شد. ولی بعد از خدمت کناره گرفت. تولد او به سال 548 ه . ق. و درگذشتش به سال 624 بود. یوسف پدر قاضی بزرگ علی بن یوسف قفطی مورخ و مؤلف معروف است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن ابراهیم بن محمد اکمل الدین زهری شروانی. فقیه حنفی. در شروان به دنیا آمد و در مدینه شهرت یافت و همانجا به سال 1134 ه . ق. درگذشت. او راست: هدیة الصبیح، شرح مشکاة المصابیح در 3 جلد. شرح ملتقی الابحر، در فقه در 2 جلد و رسالات دیگر. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن ابراهیم بن میاد سدراتی ورجلانی، مکنی به ابویعقوب. دانشمند و فقیه و از فرقهء اباضیهء خوارج و از مردم ورجلان مغرب بود. در جوانی به اندلس رفت و در قرطبه سکنی گزید. از آثار اوست: العدل و الانصاف (در 3 جلد) در اصول فقه. الدلیل و البرهان (در 3 جلد) در عقاید اباضیه. مرج البحرین، در منطق و هندسه و حساب. او شعر نیز می گفت و به سال 570 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن ابراهیم وانوغی مغربی حنفی. مردی فاضل بود. سخاوی گوید به دمشق رفت. دانشمندان از محضر او کسب دانش می کردند. تألیفاتی دارد که از آن جمله است: 1- شرح شواهد الزجاج. 2- کشف شوارد الموانع. 3- کفایة الناسک فی علم المناسک. یوسف پس از سال 838 ه .ق . درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن ابی بکربن محمد بن علی سکاکی، مکنی به ابویعقوب و ملقب به سراج الدین و معروف به سکاکی. از دانشمندان ادب عرب و معانی و بیان و عروض و شعر و جز آن بود. و رجوع به ابویعقوب (السکاکی...) شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن احمدبن ابراهیم، مکنی به ابویعقوب و معروف به شیرازی. پیشوای صوفیهء رباط ارجوانی بغداد بود و برای گردآوری حدیث به فارس و الجزیره و بصره و کوفه و واسط و شام و حجاز و جبال رفت و تألیفات و نوشته های مفید بسیاری از خود بر جای گذاشت و چهل حدیث از شهرها جمع کرد. مردی ظریف و خوش محضر بود و به خدمت رجال دولت علاقه داشت. به نمایندگی از طرف خلیفه به سفرها و مأموریتهایی پرداخت. یوسف به سال 529 ه .ق . به دنیا آمد و به سال 585 ه .ق . درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن احمدبن ابراهیم درازی بحرانی، از آل عصفور، معروف به ابن عصفور. از مردم بحرین و از فقهای امامیه و دانشمندی بزرگ بود. از آثار اوست: 1 - انیس المسافر و جلیس الخواطر. 2 - حدائق الناظرة. 3 - لؤلؤة البحرین. وی به سال 1107 ه . ق. در بحرین به دنیا آمد و به سال 1186 ه . ق. در کربلا درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن احمدبن داود عینی، ساکن حلب و معروف به شُغْری. مردی فاضل و از شافعیان بود. او راست: 1 - شرح البهجة در 8 جلد. 2 - نظم تصریف العزی، با شرح آن و شرح نظم. یوسف به سال 885 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن احمدبن سرور دویری. فاضل حنفی مصری از مردم دویر از نواحی اسیوط بود. او راست: العقد النضید، منظومه ای است در علم کلام و شرح آن به نام «حلیة الجید بالعقد النضید» که در سال 1302 ه . ق. نوشته است. مرگ او پس از 1302 ه . ق. روی داده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن احمدبن سلیمان بن محمد بن هود، ملقب و معروف به المؤتمن. فرمانروای سرقسطه از پادشاهان طوایف در اندلس بود. در سال 474 ه . ق. پس از مرگ پدر به حکومت رسید. به علوم ریاضی دلبستگی خاصی داشت و کتابهایی در این علم تألیف کرد که از آن جمله است: «الاستهلال و المناظر». دوران حکومت او دیری نپایید و به سال 478 ه . ق. در سرقسطه درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن احمدبن عبدالله بن قطبة، معروف به ابن قطبة. شاعر بود و روایت حدیث می کرد و عزبن جماعه از وی روایت شنیده است. دیوان اشعاری دارد و در حدود سال 720 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن احمدبن عنبة کلاعی، مکنی به ابوالحجاج. پزشک اندلسی اشبیلی بود. در قاهره مسکن گزید و در سال 633 ه . ق. در حدود شصت سالگی در همانجا درگذشت. وی در طب مهارت داشت و از شعر و ادب نیز بهره مند بود. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن احمدبن محمد بن احمدبن عثمان یمانی زیدی، ملقب و معروف به نجم الدین. مردی فاضل از مردم هجرة العین یمن بود و تألیفاتی دارد که از آن جمله است: 1 - الجواهر و الغرر فی کشف اسرار الدرر. 2 - برهان التحقیق و صناعة التدقیق. 3 - الثمرات الیانعة و الاحکام الواضحة القاطعة، در 3 جلد. مرگ وی به سال 832 ه . ق. روی داده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن احمدبن ناصربن خلیفه باعونی مقدسی شافعی صالحی دمشقی، مکنی به ابوالحسن و ملقب به جمال الدین و معروف به باعونی. مردی دانشمند و فاضل بود. به سال 805 ه . ق. در بیت المقدس به دنیا آمد و در دمشق پرورش یافت. در آنجا و قاهره به تحصیل پرداخت و در صفد و نیز طرابلس و دمشق و حلب به منصب قضا رسید. مردی پاک منش و ادیب و شاعر و دارای صفات عالی انسانی بود. به نظم «المنهاج» نووی پرداخت ولی آن را به اتمام نرسانید. پس از عزل از منصب به سال 880 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن احمدبن نصربن سویلم دجوی. از استادان دانشمند الازهر و از فقیهان مالکی بود. به سال 1287 ه . ق. در دیه دجوة از توابع قلیوبیة به دنیا آمد و در کودکی به سبب گرفتن آبله چشمش کور شد. بین سالهای 1301-1317 ه . ق. در الازهر تحصیل کرد و به سال 1365 ه . ق. در عزبة النخل از اطراف قاهره درگذشت و در عین شمس به خاک سپرده شده. او را آثاری است که از آن جمله است: 1 - خلاصة علم الوضع. 2 - تنبیه المؤمنین لمحاسن الدین. 3 - سبیل السعادة. 4 - الجواب المنیف فی الرد علی مدعی التحریف فی الکتاب الشریف. 5 - رسائل السلام و رسل الاسلام. 6 - رسائل در تفسیر لایسأل عما یفعل. 7 - رسالهء «الرد علی کتاب الاسلام و اصول الحکم لعلی عبدالرزاق». (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن احمدبن یوسف بن کج دینوری، مکنی به ابوالقاسم. فقیه نامی و از امامان شافعی از مردم دینور بود و به قضاوت آنجا رسید و به دست عیاران در همانجا به سال 405 ه . ق. کشته شد. کتابهای بسیاری نوشت که مورد استفادهء فقها قرار گرفت. یوسف در حفظ احکام مذهب شافعی مثل بود. کتاب «وجه» در فقه شافعی از اوست. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن احمد علموی. ادیب و شاعر و کثیرالشعر بود. نجم الغزی او را شاعر مکثار بلکه مهذار نامیده و گفته است بیشتر اشعار او جز وزن و قافیه چیزی ندارد. قصاید خود را به مردم می داد و می خواست تقریظی بدانها بنویسند و سپس یکی از دوستانش آنها را با آن تقریظها به صورت کتابی درمی آورد. یوسف به سال 1006 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن احمد قونوی مولوی رومی، که وی را ازهدی نیز نامیده اند. از فضلای ترک و شارح مثنوی مولوی بود. در زبان و ادب عرب تبحر داشت و در خانقاه بشکطاش آستانه پیر و مرشد مولویه بود. از اوست: المنهج القوی لطلاب المثنوی، در 9 جلد که در آن مثنوی مولوی را به زبان عربی شرح کرده است (سال 1230 ه . ق.). مرگ وی به سال 1232 ه . ق. بوده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) (1286-1361 ه . ق.) ابن احمد یوسف، معروف به یوسف احمد. دانشمند آثار اسلامی و از مردم قاهره و نخستین مصری از معاصران است که برای خط کوفی زحمت کشیده و به حل غوامض آن موفق شده است. پدرش پیکرتراش ظریف کاری بود. او را به تحصیل درس خطوط آثار قدیمی مساجد و رابطه و همانندی بین آنها و شکستگی نقشها و زینتهای آن آثار گماشت. یوسف قرآن را از بر داشت، ازاین رو در خواندن بسیاری از نقوش قرآنی توفیق یافت. و نتیجهء تحقیقات و جزوه های تدریس خود را به صورت کتابهایی منتشر ساخت که از آن جمله است: 1 - الخط الکوفی، که آن را برای جوانان مسلمان در دانشگاههای قاهره و نیز دانشگاه ابن طولون، دانشگاه عمروبن العاص و جز آن تقریر کرده است. 2 - الفهرست، که راهنمای مختصر آثار باستانی قاهره است. 3 - المحمل و الحج (جلد اول). 4 - الاسلام و الحبشه. علاوه بر کتابهای بالا در حدود چهل رساله دارد که به چاپ نرسیده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن اسباط. از پاکان و محدثان بود و سخنانی نغز از وی نقل شده، از آن جمله است: «چشم پوشی از ریاست سخت تر از چشم پوشی از دنیاست. خدایا! مرا خداشناسی عطا کن و امید خویش از دل من مگسل». زنش گفته است یوسف می گفت از خدا سه چیز می خواهم: «هنگام مرگ، درهمی در خانه، و گوشتی در استخوان و قرضی در گردن نداشته باشم». و در دم مرگ هر سه آرزوی او برآورده شده بود. یوسف، حبیب بن حسان و محل بن خلیفه و سری بن اسماعیل و عابدبن شریح را درک کرد و پیش از سال 200 ه . ق. درگذشت. (از صفة الصفوة ج4 ص335).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن اسماعیل بن الیاس بن احمد خویی (جوینی) شافعی بغدادی، مکنی به ابوالمحاسن و معروف به ابن الکتبی و ملقب به نصیرالدین. از پزشکان و دانشمندان علوم دینی و اصول بود. در مدینه به دنیا آمد و در بغداد پرورش یافت و بزیست. آثاری دارد که از آن جمله است: ما لایسع الطبیب جهله، در مفردات پزشکی. وی به روایت ابن قاضی شهبة در سال 754 ه . ق. و به روایت ابن رافع در سال 755 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن اسماعیل بن علی، ملقب به شهاب الدین و مکنی به ابوالمحاسن و معروف به شواء. شاعر و ادیب و از دوستان ابن خلکان مورخ معروف بود. اصل وی از کوفه و زادگاه و مدفنش حلب بود. دیوان شعری در چهار جلد دارد. وی به سال 635 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن اسماعیل بن فرج بن اسماعیل انصاری خزرجی نصری، مکنی به ابوالحجاج انصاری. هفتمین پادشاه از سلسلهء «بنونصربن الاحمر» اندلس بود. به سال 733 ه . ق. هنگامی که برادرش محمد کشته شد با او بیعت کردند. سن وی بدان هنگام 15 سال و هشت ماه بود. در کودکی آرام و بسیار خاموش بود و تا در کار ملک تجربت نیاموخت متحمل آن نشد و پس از بیعت در بسیاری از جنگها شخصاً شرکت داشت. اسپانیاییها با وی جنگیدند و او مدتی در مقابل آنان پایداری کرد و حملهء کشتی های روم و کشتار مسلمانان در بیرون «طریف» و غلبهء دشمنان بر قلعهء «یحصب» نزدیک پای تخت در عهد او بود. به سال 755 ه . ق. هنگامی که به غرناطه در مسجد «الحمراء» نماز عید فطر می گزارد در سجدهء رکعت آخر مرد ناشناسی با کارد یا خنجر بدو حمله کرد و او را از پای درآورد. ضارب را در حالی که سخنان بی سروته می گفت گرفتند و کشتند و جسدش را سوزاندند. پادشاه را به خانه بردند ولی براثر همان ضربت درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن اسماعیل بن یوسف نبهانی. شاعر و ادیب و قاضی بود. در دیه اجزم بنی نبهان از حوالی حیفا در شمال فلسطین و در سال 1265 ه . ق. چشم به جهان گشود و پس از احراز مناصبی به سال 1350 ه . ق. درگذشت. او را آثار فراوانی است و از آن جمله است: 1 - جامع کرامات الاولیاء، در دو جلد. 2 - ریاض الجنة فی اذکار الکتاب و السنة. 3 - وسائل الوصول الی شمائل الرسول. 4 - افضل الصلوات علی سیدالسادات. 5 - حجة الله علی العالمین. 6 - الفتح الکبیر. 7 - نجوم المهتدین. 8 - الشرف المؤبد لآل محمد. 9 - الانوار المهدیة. 10 - خلاصة الکلام فی ترجیح دین الاسلام. 11 - هادی المرید الی طرق الاسانید. 12 - الفضائل المحمدیة. 13 - الاسالیب البدیعة فی فضل الصحابة و اقناع الشیعة. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن الدایه. رجوع به یوسف (ابن ابراهیم... ابن دایه) شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن الیاس بن یوحنا الدبس. مورخ و محقق نامی و استاد تعلیم و تربیت و رئیس اسقفهای بیروت و ملقب به بطران الدبس بود. تولد و مرگش به سال 1249 و 1325 ه . ق. در لبنان اتفاق افتاد. از آثار اوست: 1 و 2 - تاریخ سوریة، در 8 جلد (و خلاصهء آن در دو جلد). 3 - الجامع المفصل. 4 - مغنی المتعلم عن المعلم، در صرف و نحو، و علاوه بر آثار فوق در حدود 30 کتاب و رساله در مباحث لاهوتی و غیب و تعلیم و تربیت دارد. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن الیان بن موسی سَرْکیس. صاحب «معجم المطبوعات العربیة و المعربة» که دارای ده جزء در دو مجلد است. به سال 1272 ه . ق. در دمشق به دنیا آمد و در کودکی به بیروت رفت و مدت 35 سال در بانک عثمانی در سمت منشی و مدیر در بیروت و دمشق و قبرس و آنکارا و اسلامبول خدمت کرد و سرانجام به سال 1912 م. در مصر سکنی گزید و کتاب معجم المطبوعات را تألیف کرد. او راست: 1 - معجم المطبوعات. 2 - جامع التصانیف الحدیثة. 3 - انفس الاَثار فی اشهر الامصار. 4 - الرحلة الجویة فی المرکبة الهوائیة. علاوه بر آثار بالا مقالاتی به زبان فرانسه نوشته است. وی به گردآوری مسکوکات و آثار قدیمی سخت دلبستگی داشت و به سال 1351 ه . ق. در قاهره درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن ایوب بن شاذی، مکنی به ابوالمظفر و ملقب و معروف به صلاح الدین ایوبی. مؤسس دولت ایوبیان بود. رجوع به صلاح الدین... شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن ایوب بن یوسف بن حسن همدانی، مکنی به ابویعقوب. متولد سال 441 ه . ق. زاهدی از متصوفه بود. در بغداد تحصیل کرد و در سال 506 ه . ق. دوباره بدان شهر آمد و به وعظ پرداخت. مردم به گرمی از او استقبال کردند. او در یکی از روستاهای هرات به سال 535 ه . ق. درگذشت. از جمله آثار وی این کتب را می توان نام برد: 1 - منازل السالکین. 2 - زینة الحیات که هر دو در تصوف و عرفان است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن برسیای دقماقی ظاهری، ملقب به عزیز و جمال الدین. از پادشاهان چرکسیان مصر و شام بود. رجوع به عزیز شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن تاج الدین. معمار اصفهانی و از هنرمندان قرن دهم ه . ق. بود. زیر طاق بزرگ ایوان جنوبی مسجد جامع اصفهان از آثار اوست که تاریخ 938 ه . ق. دارد.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن تاشفین بن ابراهیم مصالی صنهاجی لمتونی حمیری، مکنی به ابویعقوب. امیر مسلمین و پادشاه مغرب دور و بنیانگذار شهر مراکش است. وی نخستین کسی بود که لقب امیرالمسلمین یافت. یوسف سکه ای ضرب کرد که بر روی آن نقش «لااله الاالله محمد رسول الله» و در زیر آن «امیرالمسلمین یوسف بن تاشفین» بود و در دایره نوشته بود: «و من یبتغِ غیر الاسلام دیناً فلن یقبل منه و هو فی الاَخرة من الخاسرین». (قرآن 3/85). (از اعلام زرکلی). و رجوع به ابویعقوب (یوسف بن تاشفین) و نیز اعلام زرکلی شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن تغری بردی بن عبدالله ظاهری حنفی، مکنی به ابوالمحاسن و ملقب به جمال الدین. مورخ و پژوهشگر نامی از مردم قاهره بود. در آن شهر به دنیا آمد و در همانجا درگذشت (813-874 ه . ق.). پس از مرگ پدر در خانهء قاضی القضاة جلال الدین بلقینی (متوفی به سال 824 ه . ق.) پرورش یافت و به فراگیری ادبیات و فقه و دیگر علوم پرداخت و در علوم و فنون گوناگون مقامی ارجمند یافت. او را آثاری است که از آن جمله است: 1 - النجوم الزاهرة فی ملوک مصر و القاهرة. 2 - المنهل الصافی و المستوفی بعد الوافی. 3 - مورد اللطافة فی من ولی السلطنة و الخلافة. 4 - نزهة الرائی. 5 - حوادث الدهور فی مدی الایام و الشهور. 6 - البحر الزاخر فی علم الاوائل و الاواخر. 7 - حلیة الصفات فی الاسماء و الصناعات. (از الاعلام زرکلی). و نیز از تألیفات عمدهء اوست: 1) الشرح المأمونی لکتاب الایمان لابقراط. 2) شرح المقالة الاولی من کتاب الفصول لابقراط. 3) کتاب الاجمال فی المنطق. 4) شرح کتاب الاجمال. وی علاوه بر تألیفات، حواشی و تعلیقات زیادی بر آثار دیگران نوشته است. (از قاموس الاعلام ترکی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن حسن بن احمدبن عبدالهادی صالحی، معروف به ابن المبرد و ملقب به جمال الدین. از مردم صالحیة دمشق و از فقهای حنبلی و علامهء متفنن بود. آثار سودمندی در زمینه های مختلف از او برجاست که بسیاری از آنها به خط خودش در کتابخانهء ظاهریهء دمشق محفوظ است و از آن جمله است: 1 - مغنی ذوی الافهام عن الکتب الکثیرة فی الاحکام. 2 - الدرر الکبیر. 3 - تاریخ الاسلام. 4 - الاقتباس. 5 - محض الخلاص فی مناقب سعدبن ابی وقاص. 6 - بحرالدم فی من تکلم فیه احمدبن حنبل بمدح أو ذم. 7 - ارشاد السالک الی مناقب مالک. 8 - تعریف الغادی. 9 - الاتقان فی ادویة اللثة و الاسنان. 10 - الطباخة. 11 - تاریخ الصالحیة. 12 - محض الصواب فی فضائل امیرالمؤمنین عمر بن خطاب. تولد یوسف به سال 840 و مرگش به سال 909 ه . ق. بوده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن حسن بن بهرام قرمطی جنابی، مکنی به ابویعقوب و معروف به قرمطی. صاحب «هجر» و مرجع قرمطیان در روزگار خود و مردی سخت شجاع بود و وقایع و اخباری از او منقول است. (از اعلام زرکلی). وی از مردم جنابهء فارس بود و دعوت خود را در بحرین و یمامه و فارس پراکند و سپاهیان خلیفه را شکست داد و رعب و هراسی عظیم میان مسلمین افکند. تا در سال 301 ه . ق. به دست یکی از غلامان خود کشته شد و پسرش ابوطاهر پیشوایی قرامطه را به عهده گرفت. و رجوع به قرمطیان شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) (330-385 ه . ق.) ابن حسن بن عبدالله بن مرزبان، مکنی به ابومحمد و معروف به سیرافی ادیب. اصل پدر او از سیراف فارس است ولی در بغداد شهرت یافت. وی چندین تألیف در شرح ابیات شواهد دارد که از آن جمله است: 1 - شرح ابیات سیبویه. 2 - شرح ابیات اصلاح المنطق. 3 - شرح ابیات المجاز ابن عبیدة. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن حسن بن علی رازی، مکنی و معروف به ابویعقوب. زاهد و صوفی و دانشمند و ادیب بود. وی سفرهای بسیار کرد و در روزگار خود شیخ ری و جبال بود و در آن نواحی به زندقه شهرت داشت. با ذوالنون مصری همنشین و در کلام و تصوف سرآمد علمای زمان خود بود. برخی از گفته های او ضرب المثل شده است. مرگ یوسف به سال 304 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) (837-909 ه . ق.) ابن حسن بن محمد، مکنی به ابوالمحاسن و ملقب به جمال الدین و معروف به ابن خطیب المنصوریة. فقیه شافعی و شاعر. زادگاه و مدفنش حماة بود. از آثار اوست: 1 - الاهتمام فی شرح احادیث الاحکام، در 7 جلد. 2 - شرح الفیهء ابن معطی. 3 - شرح فرائض المنهاج الفرعی. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن حسن بن محمد بن عبدالرحمان حسنی علوی، مکنی به ابوالمحاسن و معروف به مولوی یوسف. از پادشاهان دولت علوی در مغرب دور بود. پس از برادر بر تخت نشست و به کمک دولت فرانسه غائله و قیام «هبة اللهبن الشیخ ماءالعینین» را فروخواباند و مأموران فرانسه را در تمشیت امور سخت دخالت داد. وی در اصلاح برخی مدارس و مساجد کوشید و نخستین پادشاه مراکش بود که از فرانسه (پاریس) دیدن کرد (سال 1926 م.). با تألیف و شعر و کتاب انس و الفتی داشت و به سال 1346 ه . ق. در فاس درگذشت. تولد او به سال 1297 ه . ق. بود. وی پدر سلطان محمد بن یوسف پادشاه اخیر مراکش است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) (730-804 ه . ق.) ابن حسن بن محمود تبریزی حلوایی، ملقب به عزالدین و معروف به حلوایی. مفسر و شافعی بود. از تبریز به ماردین رفت و سپس در الجزیره مسکن گزید و در همانجا درگذشت. مردی زاهد بود و دست به دینار و درهم نمی زد. از آثار اوست: 1 - حاشیه بر کشاف. 2 - شرح المنهاج. 3 - شرح الاربعین النوویة. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن حسن حسینی شیرازی حنفی. قاضی بغداد و مردی فقیه و اهل تفنن بود. پس از فتنهء ابن اردبیل به ترکیه رفت و در بروسه به تدریس پرداخت تا به سال 922 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1 - شرح نهج البلاغه. 2 - کنایة الراوی و السامع. 3 - حاشیه بر تلویح تفتازانی. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن حسین بن محمد بن حسین، معروف به ابن المجاور و مکنی به ابوالفتح و ملقب به نجم الدین. وزیر و ادیب و شاعر و اصلاً از شیراز بود ولی در دمشق پا به عرصهء هستی نهاد و در همان شهر به سال 601 ه . ق. درگذشت. مکتبی داشت که در آن به تعلیم اطفال می پرداخت و سلطان صلاح الدین او را به معلمی فرزندش عزیز برگزید. عزیز با وی سخت مأنوس شد و پس از مرگ پدر همین که به سلطنت رسید زمام اختیار ملک بدو سپرد. دروازهء ابن المجاور در قاهره بدو منسوب است زیرا در آنجا خانه ای داشت. وی غیر از یوسف بن یعقوب ابن المجاور مورخ معروف است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن حسین درویش حسینی، مکنی به ابوالمحاسن و ملقب به جمال الدین و معروف به نقیب. مردی فاضل بود. شعر نیکو می سرود. دیوانی دارد. وی در دمشق به سال 1073 ه . ق. به دنیا آمد و در حلب سکنی گزید و در آنجا مقام نقیب الاشراف و مفتی حنفیان را بر عهده داشت و در همانجا به سال 1153 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1 - کناش. 2 - شرح القصیدة الدمیاطیة. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن حسین رازی، مکنی به ابویعقوب. از پاکان و محدثان بود. سخنانی پندآمیز از او نقل شده، از آن جمله است: «به اندازهء ترس تو از خدا مردم از تو می ترسند. و به اندازهء محبت تو نسبت به خدا مردم تو را دوست دارند. و به اندازهء اشتغال تو به کار خدا مردم به کار تو می رسند». یوسف از احمدبن حنبل و ذوالنون و جز آن دو روایت شنیده و به سال 304 ه . ق. درگذشته است. (از صفة الصفوة ج4 ص84).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن حسین کردی شافعی، معروف به کردی. فقیه بود و در دمشق سکنی گزید و در همانجا به سال 804 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: المسح علی الجوربین مطلقاً. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن حسین کرماستی. فقیه حنفی از فرمانروایان دولت عثمانی بود و در علوم شرعی و عربی تبحر داشت. نخست به تدریس پرداخت و سپس حکومت بروسه و آنگاه فرمانروایی قسطنطنیه را بر عهده گرفت و در همانجا به سال 906 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1 - الوجیز فی الاصول. 2 - شرح الوقایة. 3 - کتابی در علم معانی. 4 - رساله ای به نام «عقائد الفرق الناجیة». 5 - رساله ای به نام «الوقف». 6 - المدارک الاصلیة بالمقاصد الفرعیة. 7 - حاشیه ای بر مطول. 8 - المختار فی المعانی و البیان. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن خالدبن عمیر سمتی، مکنی به ابوخالد و معروف به سمتی، اهل بصره. فقیه و متهم به زندقه بود. از پیشوایان فرقهء جهمیه و نخستین کسی است که کتابی دربارهء شروط نوشته و نیز اولین کسی است که رأی ابوحنیفه را به بصره برده است. کتابی در «تجهم» دارد و گفته اند که در آن میزان و رستاخیز را انکار کرده است. در نزد بیشتر اهل حدیث دروغگو و زندیق شمرده می شود. و به سال 190 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن خضر (خیرالدین)بن جلال الدین رومی، معروف و ملقب به سنان الدین. فقیه حنفی و در علوم عقلی بسیار متبحر و آگاه و خود استاد و ندیم سلطان محمدخان عثمانی بود و به سال 875 ه . ق. به وزارت وی منصوب شد ولی بعد مغضوب و معزول و زندانی گردید. وی به سال 891 ه . ق. در اسلامبول درگذشت. از آثار اوست: 1 - حاشیه ای بر شرح المواقف. 2 - حاشیه ای بر شرح الجغمینی برای قاضی زاده. تولد او به سال 844 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن خطاربن یوسف بن مخائیل بن منصور غانم ناخوسی، معروف به یوسف غانم. ادیب و شاعر مارونی لبنانی. در بیروت دانش آموخت و در یکی از روزنامه ها به نویسندگی پرداخت، سپس به برزیل مهاجرت کرد و در همانجا به سال 1337 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: برنامج اخویة القدیس مارون، در دو جلد. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن خطیب. رجوع به یوسف (ابن حسن بن محمد...) شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن خلیل بن قراجابن عبدالله دمشقی حلبی، مکنی به ابوالحجاج و ملقب به شمس الدین و معروف به ابن خلیل. محدث حنبلی بود. در دمشق به دنیا آمد و در بغداد و اصفهان در عصر خود فرد و از حیث کثرت مسافرت و آثار بر همگنان مقدم بود و بیش از پانصد تن مردان نادرالوجود به دور خود جمع کرده بود. و در پایان عمر در حلب مقیم شد و به سال 648 ه . ق. در آنجا درگذشت. جماعت بسیاری از او روایت کرده اند. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن خلیل بن محمد منیر حلبی، معروف به قارِقلی. متصوف و شاعر و در فقه و موسیقی عالم بود. به سبب تدریس در مدرسهء قارلق حلب بدانجا منسوب گشت. منظومه هایی دربارهء موسیقی و آهنگها و فقه مذاهب اربعه و اسماء حسنی دارد. دیوان او شامل قصاید و موشحات و مدح و منقبت حضرت رسول(ص) است. کلام او از سستی و رکاکت برکنار نیست. تولد وی به سال 1165 ه . ق. و مرگش به سال 1251 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن رافع بن تمیم بن عتبهء اسدی موصلی، مکنی به ابوالمحاسن و معروف به ابن شداد و ملقب به بهاءالدین. از فرمانروایان و مورخان بزرگ بود. به سال 539 ه . ق. در موصل به دنیا آمد. به بغداد و حلب و دمشق و مصر و جز آن سفر کرد و حدیث گفت. در موصل به تدریس و تألیف پرداخت و در دمشق در دستگاه سلطان صلاح الدین و آنگاه در خدمت پادشاهان دیگر به مقامات عالی رسید. وی استاد و راهنمای ابن خلکان مورخ بود. از آثار اوست: 1 - النوادر السلطانیة و المحاسن الیوسفیة. 2 - دلائل الاحکام. 3 - ملجأ الحکام عند التباس الاحکام. 4 - فضل الجهاد. 5 - الموجز الباهر. 6 - العصا. یوسف به سال 632 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن زکریا مغربی، ساکن مصر. ادیب و شاعر بود. در مصر پرورش یافت و به تحصیل پرداخت و در آنجا به سال 1019 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1 - دیوان شعر، معروف به «الذهب الیوسفی». 2 - رسالهء رفع الاصر عن کلام اهل مصر. 3 - بغیة الاریب و غنیة الادیب. 4 - تخمیس لامیهء ابن الوردی. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن سالم بن احمد، معروف به حنفی. فاضل و شاعر و فقیه شافعی و از مردم مصر (ده خفته) بود. دو مقامه، رساله ای در «علم الآداب» و شرح آن و نیز دیوان شعر و همچنین حواشی و شروحی دارد که از آن جمله است: 1 - حاشیه ای بر اشمونی. 2 - حاشیه ای بر مختصر السعد. 3 - حاشیه ای بر شرح خزرجیة. 4 - شرح التحریر. 5 - شرح آداب البحث. 6 - حاشیه بر شرح ایساغوجی. یوسف به سال 1176 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن سلیمان بن عیسی شنتمری، مکنی به ابوالحجاج و معروف به اعلم (اعلم شنتمری). رجوع به اعلام زرکلی و نیز شنتمری الاعلم شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن سیرافی، مکنی به ابومحمد. یوسف بن حسن بن عبدالله بن مرزبان. رجوع به سیرافی (یوسف...) و قاموس الاعلام ترکی شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن شاهین کرکی، مکنی به ابوالمحاسن و ملقب به جمال الدین و معروف به سبط ابن حجر (سبط احمدبن حجر عسقلانی). مورخ و فقیه بود و از ادب نیز بهره ای داشت و اشعار سستی می سرود. از مردم قاهره بود و به سال 828 ه . ق. در آن شهر به دنیا آمد. از آثار اوست: 1- رونق الالفاظ بمعجم الحفاظ. 2- المجمع النفیس بمعجم اتباع ادریس، در 4 جلد. 3- الفوائد الوفیة بترتیب طبقات الصوفیة. 4- بلوغ الرجا بالخطب علی حروف الهجاء 5- المنتجب بشرح المنتخب. 6- النجوم الزاهرة باخبار قضاة مصر و القاهرة. وی در برخی از مساجد به وعظ و سخنرانی می پرداخت. کارش به تنگدستی کشید و ناچار کتابهایش را فروخت. مرگ یوسف به سال 899 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن شداد. رجوع به یوسف (ابن رافع بن تمیم...) شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن طاهربن یوسف بن حسن خویی، مکنی به ابویعقوب و معروف به خویی. از مردم خوی آذربایجان و ادیب بود و شعر نیکو می سرود. در قصبهء نوقان طوس سکونت کرد و دستیار حاکم آنجا شد و دارای صفات پسندیده گردید. سمعانی صاحب الانساب با او در آن آبادی ملاقات و قطعاتی از اشعار او را یادداشت کرده و گفته است که به گمانم او در سال 549 ه . ق. در وقعهء عرب در طوس یا پیش از آن کشته شد. از آثار اوست: 1 - شرح سقط الزند ابوالعلاء معری. 2 - فرائدالخرائد. 3 - تنزیه القرآن الشریف عن وصمة اللحن و التحریف. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالجلیل مصطفی خضری جلیلی موصلی. واعظ حنفی. از مردم موصل بود. او راست: 1 - الانتصار للاولیاء الاخیار. 2 - کشف الاسرار و ذخائرالابرار. 3 - الاستشفا باحادیث المصطفی. او به سال 1241 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن حبیب بن ابی عبیدة فِهْری قرشی. پادشاه اندلس و یکی از نوابغ و بزرگان فصاحت و بلاغت بود. پس از مرگ ثوابة بن سلامه در قرطبه میان قبیلهء مضر و یمانیان بر سر تعیین جانشین اختلاف افتاد تا سرانجام هر دو قبیله به انتخاب وی رأی دادند. و او به سال 129 ه . ق. به فرمان روایی نشست تا عبدالرحمان اموی به اندلس وارد شد. یوسف با او به جنگ پرداخت و شکست خورد و کشته شد و سرش را برای عبدالرحمان فرستادند (سال 142 ه . ق.). (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن حسن، جمال الدین تاذفی. فاضل حنبلی از امرا بود. در تاذف حلب به سال 826 ه . ق. به دنیا آمد و در حلب پرورش یافت و به حکومت آنجا رسید. وی زیباروی بود و خطی زیبا و قلمی شیوا داشت. از آثار اوست: مفاتیح الکنوز. یوسف به سال 900 ه . ق. در حلب درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن علی بن جوزی قرشی تیمی بکری بغدادی، مکنی به ابوالمحاسن و ملقب به محیی الدین و معروف به ابن الجوزی. پسر علامه ابوالفرج ابن الجوزی و استاد و سفیر دارالخلافهء مستعصمیة. به سال 580 ه . ق. دیده به جهان گشود و در مرگ پدر هفده ساله بود. مادر خلیفه الناصر سرپرستی او را به عهده گرفت. پس از رسیدن به مقامات علمی و دیوانی در سال 656 ه . ق. هنگام ورود هلاکو به بغداد با سه فرزندش به دست لشکر مغول کشته شدند. شعر نیکو می گفت و از آثار اوست: 1 - معادن الابریز فی تفسیر کتاب العزیز. 2 - المذهب الاحمد فی مذهب احمد. 3 - الایضاح. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالرحمان بن یوسف، مکنی به ابوالحجاج و ملقب به جمال الدین قضاعی کلبی مزی، معروف به «حافظ مزی». به سال 654 ه . ق. در حلب به دنیا آمد و در مزة از توابع دمشق پرورش یافت و در دمشق به سال 742 ه . ق. درگذشت. در زبان عرب و حدیث و علم رجال استاد بود. آثاری در آن زمینه ها دارد که از آن جمله است: 1 - تهذیب الکمال فی اسماء الرجال، در 12 جلد. 2 - تحفة الاشراف بمعرفة الاطراف، در 8 جلد. 3 - المنتقی من الاحادیث. حافظ ابوعبدالله ذهبی به نقل ابن ناصرالدین او را همپایهء دمیاطی و ابن تیمیه و ابن دقیق العید علمای بزرگ حدیث و متون و انساب شمرده و در علم رجال بر آن سه رجحان داده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالرحیم بن عربی قرشی مهدوی، معروف به اقصری و مکنی به ابوالحجاج. از بزرگان صوفیان زمان خویش بود. در اقصر از توابع صعید مصر مسکن گزید و در همانجا به سال 642 ه . ق. درگذشت و قبرش هم اکنون در آن آبادی پابرجا و معروف است. در جوانی به کار دولتی اشتغال داشت ولی پیش از چندی از آن روی گردان شد و تجرد گزید و پیروان بیشماری یافت. اهل دانش و روایت بود و شعر نیکو می سرود. منظومه ای در توحید به مطلع زیر دارد: «الحمدلله العلی الصمد الاول الآخر لا بأمد». پیروان نادانش کار او را به درازا کشاندند و معراجی برای او قائل شدند و گفتند در نیمه شب ماه شعبان به آسمان عروج کرد و آن شب را همه ساله در صعید عید گرفتند. اما او از این نسبتهای خرافی به دور است و مناقب و مکارمی دارد که برای شناخت شخصیت او کافی است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن ابراهیم همدانی، مکنی به ابوالمحاسن و ملقب به علم الدین و معروف به ابن المرصص. از مردم فسطاط مصر و از گویندگان نامی روزگار خود بود. او در حلب به سال 638 ه . ق. درگذشت. گویند خدمتگزارش او را خفه کرد و برخی از کتابهای او را برداشت و گریخت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن علی لخمی میورقی، معروف به ابن نادر. از مردم اندلس و ساکن اسکندریه بود. به اصول فقه عالم بود و روایت و درایت را جمع کرد. در سفر حج از علمای مکه و بغداد و دمشق روایت شنید و برخی از او روایت دارند. تألیفاتی دارد که از آن جمله است: التعلیقة الکبری. مرگ یوسف به سال 523 ه . ق. روی داده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالعزیزبن یوسف لخمی اندی، مکنی به ابوالولید و معروف به ابن الدباغ. مورخ و محدث اندلس در روزگار خود بود. از آثار اوست: 1 - طبقات المحدثین و الفقها. 2 - معجم شیوخ القاضی الصدقی. او در دانیة به سال 546 ه . ق. درگذشت و در مرسیة به خاک سپرده شد. یوسف از مردم انده(1) از سرزمین بلنسیة بود و به سال 481 ه . ق. به دنیا آمد. (از اعلام زرکلی).
(1) - Onda.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالفتاح بن عطاء طباطبایی. از فقهای شیعه و از مردم تبریز بود. از آثار اوست: 1 - الجهادیة. 2 - الحدود و الدیات. 3 - الخراجیة. وی به سال 1167 ه . ق. متولد شد و به سال 1242 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالقادربن محمد حسینی ازهری، معروف به ابن الاسیر. از قبیلهء بنی الاسیر و خود نویسنده و دانشمند و فقیه و شاعر بود. به سال 1232 ه . ق. در صیدا به دنیا آمد و به سال 1247 ه . ق. به دمشق رفت و سپس به الازهر مصر روی آورد و هفت سال به تحصیل علم همت گماشت. آنگاه به طرابلس رفت و سه سال در آنجا ماند. یوسف مقامات دیوانی و علمی یافت و مدتی ریاست هیأت تحریریهء روزنامه های «ثمرات الفنون» و «لسان الحال» را به عهده داشت. از آثار اوست: 1 - رائض الفرائض. 2 - شرح اطواق الذهب. 3 - ارشادالوری. 4 - رد الشهم للسهم. 5 - سیف النصر. 6 - دیوان شعر، که شامل برخی از اشعار اوست. یوسف به سال 1307 ه . ق. در بیروت درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالکریم انصاری مدنی حنفی، معروف به یوسف انصاری. از فضلا بود. وی به سال 1121 ه . ق. در مدینه به دنیا آمد و به سال 1177 ه . ق. در همان شهر درگذشت. از آثار اوست: منظومه فی المناسک. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالله لغوی، مکنی به ابوالقاسم و معروف به زجاجی. رجوع به زجاجی شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالله بن احمدبن اسماعیل بن عباس رسولی، معروف به المظفر الرسولی. از ملوک دولت رسولیهء یمن بود. ملک مسعود (ابوالقاسم بن اسماعیل) به سال 854 ه . ق. او را دستگیر و به غلامان تسلیم کرد تا هر کاری می خواهند دربارهء او بکنند. از آن پس از وی خبری در دست نیست. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالله بن سعیدبن عبدالله بن ابی زید اندلسی، مکنی به ابوعمر و معروف به ابن عباد (504-584 ه . ق.). از مورخان و مقریان و رجال فقه و حدیث بود. در بلنسیة مسکن گزید و از برخی از علمای آنجا روایت شنید. او را آثاری است که از آن جمله است: 1- طبقات الفقهاء. 2- تذییل کتاب ابن بشکوال، که موفق به تکمیل آن نشده. 3- الاربعون حدیثا. 4- المنهج الرائق فی الوثائق. یوسف در شهر خود شهید شد بدین ترتیب که دشمنان بر وی حمله کردند و او با آنان به جنگ پرداخت تا سرانجام بر اثر جراحات واردآمده از پای درآمد. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالله بن سعید حسینی ارمیونی مصری شافعی، ملقب به جمال الدین و معروف به ارمیونی. از فضلای نامی و شاگرد سیوطی بود. وی از دیه ارمیون مصر بود و آثاری دارد که از آن جمله است: 1- اربعون حدیثاً تتعلق بآیة الکرسی. 2- المعتمد فی تفسیر قل هو الله احد. 3- تفسیر الغریب فی الجامع الصغیر. یوسف به سال 958 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالله بن عمر بن علی بن خضر کردی گورانی، معروف به گورانی و عجمی. از عارفان نامی بود و خانقاهی مشهور در فراقة مصر و چندین خانقاه در شهرهای گوناگون داشت. رساله ای در شرایط توبه و پوشیدن خرقه به نام «ریحانة القلوب فی التوصل الی المحبوب» دارد و رسالهء دیگری به نام «ضرب» نوشته است. یوسف به سال 768 ه . ق. در مصر درگذشت و در خانقاه خود به خاک سپرده شد. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالله بن محمد بن عبدالبر نمری قرطبی مالکی، مکنی به ابوعمر و معروف به ابن عبدالبر. مورخ و ادیب و محقق و از حافظان حدیث بود. او را حافظ المغرب می نامیدند (368-463 ه . ق.). یوسف در قرطبه به دنیا آمد و در شاطبه درگذشت. آثاری بسیار از او بر جای است، از جمله: 1- الدرر فی اختصار المغازی و السیر. 2- العقل و العقلاء. 3- الاستیعاب. 4- المدخل. 5- جامع بیان العلم و فضله. 6- القصد الامم. 7- الکافی فی الفقه. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالله بن محمد کلبی، مکنی و معروف به ابوالفتوح. از آل ابوالحسین کلبی از امرای صقلیه (سیسیل) در زمان فاطمیان (عبیدیان) و از دست نشاندگان آنان بود. پس از مرگ پدر به سال 379 ه . ق. به موجب عهد پدر ولایت صقلیه یافت، سپس توقیع عزیز فاطمی به ولایت او رسید و از طرف او لقب «ثقة الدولة» یافت. مردم صقلیه در عهد او آسایش و سعادت یافتند و از شر دشمنان داخلی و خارجی ایمن شدند. یوسف به سال 388 ه . ق. فالج شد و جانب راست بدنش از کار افتاد و در نتیجه کار را به پسرش جعفر واگذاشت، اما برادر جعفر، علی بر او شورید، ولی جعفر او را شکست داد و کشت و خود بدسیرتی پیشه ساخت. مردم صقلیه بر او شوریدند و قصر امارت را محاصره کردند. یوسف بر هودجی نشست و به سوی صقلیون روی آورد. مردم پیش او آمدند و درخواست عزل جعفر و جانشینی پسر دیگرش «احمد اکحل» را کردند. یوسف درخواست آنان را اجابت کرد و در نتیجه شورش فروخوابید و جعفر را به مصر تبعید کرد. مرگ او بعد از سال 410 ه . ق. روی داده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالله زجاجی جرجانی، مکنی به ابوالقاسم و معروف به زجاجی. ادیب و لغت دان و محدث بود. از ابواحمد غطریفی و ابواسحاق بصری و جز آن دو حدیث شنید و در گرگان به سال 415 ه . ق. درگذشت. تولد یوسف به سال 352 ه . ق. بود. از آثار اوست: 1- عمدة الکتاب. 2- اشتقاق الاسماء. 3- الریاحین. 4- شرح الفصیح. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عبدالمؤمن بن علی قیسی کومی امیرالمؤمنین، مکنی به ابویعقوب. سومین از پادشاهان دولت موحدین مراکش بود و به سال 533 ه . ق. در تینملل به دنیا آمد. پس از وفات پدر به سال 558 ه . ق. هنگامی که در اشبیلیة بود با او بیعت کردند. یوسف پادشاهی دوراندیش، شجاع، نیکخو و آشنا به سیاست کشورداری و مردم داری بود. از علم فقه بهره داشت و به حکمت و فلسفه سخت دلبسته بود. دانشمندان از سرزمینهای مختلف به دربار وی روی آوردند، از آن جمله بود «ابوالولیدبن رشد». یوسف بانی مسجد اشبیلیة شد و به سال 567 ه . ق. آن را به پایان رساند. سکه های «یوسفیهء» مغرب بدو منسوب است. علامت و شعار او در نوشته ها و جز آن «الحمدلله وحده» بود. وی به فتوحاتی نایل آمد که آخرین آنها حمله به شهر شنترین در باختر جزیرهء اندلس بود و در همین پیکار در حال محاصره زخمی برداشت و در راه برگشت به مغرب در نزدیکی جزیرهء خضراء درگذشت. جنازهء او را به تینملل حمل کردند و در کنار قبر پدر به خاک سپردند (سال 580 ه . ق.). (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن علی بن احمد بغدادی، ملقب به عفیف الدین و مکنی به ابوالحجاج و معروف به ابن بقال. مذهب حنبلی و مسلک تصوف داشت. شیخ رباط مرزبانیهء بغداد بود و قبرش در تربت امام احمد است. آثاری دارد که از آن جمله است: سلوک الخواص. یوسف به سال 668 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن علی بن جبارة هذلی بسکری، مکنی به ابوالقاسم و معروف به هذلی. دانشمندی نابینا بود، متکلم و دانا به قرائتهای مشهور و شاذ. وی از مردم بسکرة از سرزمین زاب الصغیر بود. به اصفهان و بغداد سفر کرد. خواجه نظام الملک او را به سال 458 ه . ق. مقری مدرسهء نظامیهء نیشابور کرد و تا سال 465 ه . ق. (سال مرگش) در آن سمت باقی بود. از کتابهای او «الکامل» را می توان نام برد. این کتاب در قراآت است و او گفته است که 375 تن از قراء نامی را از آخر دیار مغرب تا باب فرغانه دیده است. تولد او به سال 403 ه . ق. بوده است. (از اعلام زرکلی). و صاحب تاج العروس آرد: در تاریخ ذهبی و ابن عساکر کنیهء او را ابوالقاسم آورده و گفته اند وی از ذریهء ابوذؤیب هذلی است. ابن ماکولا نسب او را یاد کرده است. وی به سال 403 ه . ق. متولد شده و از ابونعیم اصفهانی حدیث فراگرفته و بر واسطی قرائت حدیث کرده و کتابی به نام «اختیار» در قراآت و کتابی دیگر موسوم به «الکامل فی المشهورة و الشواذ» تصنیف کرده است. یوسف در حدود سال 460 زندگی را بدرود گفته است. (از تاج العروس).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن علی بن عبدالملک بن سماط بکری مهدوی، مکنی به ابویعقوب و معروف به ابن سماط. شاعر و از مردم مهدیهء افریقا بود. اشعار او بیشتر در مدح حضرت رسول(ص) است و صاحب حلل السندسیة قصایدی از او آورده است. وی به سال 613 ه . ق. به دنیا آمده و به سال 690 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن علی بن محمد، مکنی به ابویعقوب و معروف به جرجانی. فقیه حنفی از دانشمندان بود. کتاب «خزانة الاکمل» در فروع مذهب حنفی از اوست. یوسف پس از سال 522 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن علی بن محمدشاه بن محمد یکان، معروف به ابن یکان. در فقه حنفی به تحقیق و در ادب و زبان عربی به تألیف پرداخت. از آثار اوست: 1- غزوة السلطان سلیم للاعجام. 2- حاشیه ای بر شرح المواقف. علاوه بر آثار مذکور رسالات و نوشته های بسیاری از او بر جای مانده است. مرگ وی به سال 945 ه . ق. روی داده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن علی بن هادی کوکبانی صنعانی. از مردم صنعای یمن و از ادبا بود. به سال 1115 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1- طوق الصادح. 2- سوانح فکر الافهام. 3- دیوان اشعار که خود آن را به نام «محاسن یوسف» نامیده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عمران حلبی. از مردم شام و ادیب و شاعر بود و به بازرگانی اشتغال داشت. در سرزمین شام به سفر پرداخت و آنگاه به قاهره و اسلامبول رفت و بزرگان را مدح گفت. او را دیوانی است. مرگ وی به سال 1074 ه . ق. روی داد. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عمر انفاسی (661-761 ه . ق.)، مکنی به ابوالحجاج و معروف به انفاسی. امام مسجد کروبین در فاس و مردی نیکوکار و فقیه مذهب مالکی بود. از آثار اوست: تقیید علی رسالة ابی زید القیروانی. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عمر (المنصور نورالدین)بن علی بن رسول ترکمانی یمنی، ملقب به شمس الدین و معروف به «مظفر رسولی». دومین پادشاه از رسولیان یمن و مقر حکومتش صنعا بود (619-694 ه . ق.). در مکه به دنیا آمد و پس از کشته شدن پدرش به سال 647 ه . ق. در صنعا به سلطنت رسید. با حسن تدبیر و سیاست از شورشها و جنگها پیروز به درآمد. در دوراندیشی و تدبیر او را به معاویه تشبیه می کردند. نخستین کسی است که بر خانهء کعبه از بیرون و اندرون پوشش قرار داد (سال 659 ه . ق.)(1) و جامهء درونی کعبه تا سال 761 ه . ق. باقی بود. در قطعه سنگ مرمری نام خود و تاریخ تجدید فرش مرمر خانهء کعبه را نوشته است که هم اکنون به جای است. او به کتابهای پزشکی و فنی دلبسته بود و نیز با حدیث آشنایی داشت و تألیفاتی دارد که از آن جمله است: 1- المعتمد فی الادویة المفردة. 2- المخترع فی فنون الصنع. و نیز به تنهایی چهل حدیث جمع کرد. (از اعلام زرکلی).
(1) - قرار دادن پوشش بر بیرون خانه از دیرباز بوده است. رجوع شود به سفرنامهء ناصرخسرو.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عمر بن محمد بن حکم، مکنی به ابویعقوب و معروف به ثقفی. از مردم بلقاء است. هشام بن عبدالملک او را به سال 106 ه . ق. به حکومت یمن و به سال 121 ه . ق. به حکومت عراق منصوب و در عین حال فرمانروایی خراسان را نیز بدو واگذار کرد. با انتقال یوسف از یمن پسرش «الصلت» به حکومت یمن منصوب گردید و یوسف به عراق رفت و در کوفه مستقر گشت. و امیر پیشین خالدبن عبدالله قسری را در زیر شکنجه کشت. وی تا خلافت یزیدبن ولید در این مقام باقی بود. یزید در اواخر سال 126 ه . ق. او را معزول و در دمشق زندانی کرد تا آنکه یزیدبن خالد قسری را نزد او فرستاد و او یوسف را به خون پدر خویش بکشت. یوسف نودواند سال عمر کرد و به سال 127 ه . ق. درگذشت. مردی کوچک اندام و بزرگ ریش و فصیح و بخشنده بود، اما در سخت گیری راه حجاج بن یوسف را پیش گرفت. در لاف زنی و حماقت نیز بدو مثل می زدند و می گفتند: «أتیه من احمق ثقیف». (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عمر بن محمد بن یوسف ازدی، مکنی به ابونصر. از مردم بغداد و نخست نایب الحکومه و بعد حاکم آن شهر بود (سال 327-329 ه . ق.). پدر و جد و جد بزرگ او نیز این مقام را داشتند. او ادیب و شاعر و نویسنده و دانشمند و زبان دان و از اصیل ترین حکام بود. تولدش به سال 305 ه . ق. و درگذشتش به سال 356 در بغداد بوده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عمر صدقی شوقی ماردینی. از آثار اوست: 1- محاسن الحسام. 2- معراج المعتمر و الحاج. 3- مسیر عموم الموحدین الی احیاء علوم الدین. وی به سال 1319 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن عمر بن یوسف صوفی کادوری. از آثار اوست: جامع المضمرات و المشکلات. وی به سال 832 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن قطبة. رجوع به یوسف (ابن احمدبن عبدالله بن قطبة) شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد المستنصر (یا المنتصر) باللهبن محمدناصربن یعقوب قیسی کومی. فرمانروای مغرب اقصی، از موحدان است. پس از مرگ پدرش مردم بدو بیعت کردند (سال 610 ه . ق.). در روزگار او فتنه ها بالا گرفت و فرمانروایان نواحی به خودکامگی پرداختند و حکومت مرکزی ضعیف شد. در سال 620 ه . ق. گلهء گاوی در باغ با او برخورد کرد. یکی از گاوها بر سینهء وی زد و او را کشت. تولد یوسف به سال 594 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد (المقتفی)بن المستظهر، معروف به المستنجدبالله. رجوع به مستنجد شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد بن ابراهیم انصاری بیاسی، ملقب به جمال الدین و مکنی به ابوالحجاج. از مورخان و حافظان حدیث و دانشمندان اندلس بود. در بیاسة از حوالی جیان به دنیا آمد و در تونس درگذشت (573-653 ه . ق.). از آثار اوست: 1- الاعلام بالحروب الواقعة فی صدرالاسلام. 2- المحاسبة المغربیة. 3- تاریخ، که ذیلی است بر تاریخ ابن حیان. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) (ناصر) ابن محمد (عزیز)بن ظاهر غازی بن ناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب. آخرین پادشاه سلسلهء بنی ایوب. وی به سال 627 ه . ق. در قلعهء حلب به دنیا آمد و پس از مرگ پدر به سال 634 ه . ق. به سلطنت رسید. سرزمینهای الجزیرة و حران و رها و رقه و رأس عین و حمص و دمشق را به قلمرو حکومت حلب افزود و صاحب موصل و ماردین نیز او را گردن نهادند. وی به سال 648 به مصر حمله کرد و آن را به قهر متصرف شد، سپس گروهی از لشکریان مصر بر او حمله بردند و او به سوی شام گریخت و در دمشق مستقر شد و در حدود ده سال با آرامش حکومت کرد تا فتنهء مغول شروع شد و او را پیش هلاکو بردند. هلاکو نخست او را نواخت ولی بعد به قتل رساند (سال 659 ه . ق.). در دوران وی شاعران به عزت و نعمت رسیدند، زیرا او خود شعر می گفت و اشعار فراوانی از او روایت می کنند. یوسف مردی کریم و بردبار بود. و آثار و بناهایی از او در دمشق باقی است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالجوادبن خضر شربینی مصری. مؤلف کتاب «هزالقحوف بشرح قصیدة ابی شادوف» است که به زبان عامیانه و فکاهی است و نیز قصیده ای به نام «اللآلی و الدرر» در پند و اندرز دارد که از حروف بی نقطه تشکیل شده است و شرحی بر آن قصیده به نام «طرح المدر و حل الدرر» نوشته است که باز از حروف مهمله (بی نقطه) ترکیب یافته است. وی پس از سال 1098 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد بن عبدالله بن یحیی بن غالب بلوی مالقی اندلسی مالکی، مکنی به ابوالحجاج و معروف به ابن الشیخ. از زاهدان و دانشمندان زبان و ادب بود. وی در مالقه به سال 529 ه . ق. به دنیا آمد و به سال 604 ه . ق. درگذشت. در حدود دوازده مسجد از مال خود ساخت و خود نیز در بنای آنها شرکت داشت و بیش از پنجاه چاه حفر کرد و با منصور و صلاح الدین جنگهایی کرد. وی لباس خشن می پوشید. آثاری دارد که از آن جمله است: 1- الف باء. 2- الف باء للألباء، که تفصیل کتاب قبلی است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد بن عثمان بن یوسف سرخسی دمشقی، ملقب به شرف الدین. از نویسندگان و علمای حدیث بود. برزالی و ذهبی و ابن رافع از او روایت شنیدند (639-721 ه . ق.). وی در دمشق کتاب می فروخت. دیوان شاعران بذله گو مانند ابن المشد و شواء را استنساخ نمود. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد (فخرالدین)بن عمر (صدرالدین)بن علی بن محمد بن حمویة جوینی، مکنی به ابوالمظفر. از امرا و بزرگان ادب و از مردم جوین نیشابور بود. خانواده اش پس از نیمهء دوم قرن پنجم در شام و مصر سکونت داشتند و او به سال 582 ه . ق. در دمشق به دنیا آمد و در آنجا به تحصیل پرداخت. مردی سخت محتشم، بزرگوار، عالیقدر، خردمند، مدبر، باهوش، شجاع، بخشنده و دانشمند بود. از سال 624 تا 635 ه . ق. ملک کامل محمد بن محمد را خدمت کرد. سلطان نجم الدین از سال 640 تا 643 ه . ق. او را زندانی ساخت و سخت آزارش داد، ولی پس از چندی وی را آزاد کرد و با صله و نواخت به سرکردگی سپاه برگزید. با مرگ نجم الدین و تسلط فرنگ بر دمیاط به تدبیر ملک و فرماندهی سپاه پرداخت. به سال 647 ه . ق. به قتل رسید. کتاب «تقویم الندیم و عقبی النعیم المقیم» را به سبک «مقامات» نوشته که قدیمترین نسخهء آن در الازهر موجود است. دیوان شعر او نیز باقی است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد بن قارو، مکنی به ابوالحجاج. از بسیاری سماع حدیث کرد و به خراسان رفت و در بلخ سکونت گزید و به سال 535 ه . ق. در همان شهر درگذشت. (از تاج العروس ذیل جیان).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد بن محمد بن زین الدین حسینی عاملی. از دانشمندان شیعه در علم تراجم بزرگان تشیع بود و از آثار او کتاب «الاقوال فی معرفة الرجال» را می توان یاد کرد که به سال 982 ه . ق. در نجف آن را به پایان برده. مرگ وی پس از سال 982 ه . ق. بوده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد بن مسعودبن محمد عبادی عقیلی، مکنی به ابوالمظفر و ملقب به جمال الدین و معروف به سرمری. از حافظان حدیث و از علمای حنبلی بود. به سال 696 ه . ق. در سرمن رأی به دنیا آمد و در بغداد به تحصیل فقه پرداخت و به دمشق مسافرت کرد و به سال 776 ه . ق. در آنجا درگذشت. در حدود صد تألیف از او بر جای است که از آن جمله است: 1- احکام الذریعة الی احکام الشریعة. 2- الاربعین الصحیحة. 3- الفوائد السرمریة. 4- شفاءالآلام فی طب اهل الاسلام. 5- نظم الغریب. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد بن موسی بن یونس بن منعة، مکنی به ابوالمعالی و معروف به ابن منعة. قاضی موصل بود. و ریاست آن اقلیم به وی ختم شد. به سال 716 ه . ق. در سلطانیه درگذشت. «شرح الحاوی» در فقه شافعی از اوست. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد بن هبة الله واسطی، مکنی به ابوالمظفر و ملقب به مجدالدین و معروف به ابن البوقی وزیر. دانشمندی از خاندان علم و ادب و ریاست بود و از سال 621 ه . ق. به مدت ده سال با کمال کاردانی و حسن تدبیر وزارت خوزستان را به عهده داشت و در آبادی و مصالح عمومی و لشکرداری آنجا کوشید. مرگ یوسف بعد از سال 631 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد بن یحیی بن ابی بکربن علی بطاح اهدل حسینی زبیدی. محقق و مدرس و از علمای شافعی در یمن و مشتغل در تاریخ و حساب و فرائض دینی بود. از زبید به مکه و مدینه مهاجرت کرد و به تدریس و تألیف اشتغال ورزید. و به سال 1246 ه . ق. در مکه به مرض طاعون درگذشت. از آثار اوست: 1- تشنیف السمع باخبار العصر و الجمع. 2- افهام الافهام بشرح بلوغ المرام. و نیز کتابهای دیگر و همچنین رساله هایی در اعمال حج دارد. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد بن یوسف بن اسماعیل بن فرج بن نصر. سلطان ابوالحجاج غرناطی اندلسی، پادشاه غرناطه و از شاهان دولت بنی نصربن احمر در اندلس بود. به سال 793 ه . ق. پس از مرگ پدر به سلطنت رسید و به سال 796 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمدجان کوسج قراباغی. متوفا به سال 1054 ه . ق. در علم معقول از مستعدان روزگار گذشته و در فکر و سخن هم فائق اقران گشته. او راست:
خون شد دل من خوب شد این خون شدنی بود
آن به که ز بیداد تو شد چون شدنی بود.
(از فرهنگ سخنوران) (از صبح گلشن ص617).
و رجوع به مآخذ مندرج در فرهنگ سخنوران شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمدخان قره باغی. از علمای کلام و از مردم ده قره باغ همدان و به قره باغی معروف بود. از آثار اوست: 1- تفسیر قول الله، لیس کمثله شی ء. 2- رساله ای در کلام. 3- رساله ای در اثبات واجب. 4- حاشیه بر شرح العقاید العضدیة. وی پس از 1030 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن محمد میلوی (مولوی)، معروف به ابن وکیل و مکنی به ابوالحجاج. ادیب به مصر بود و تألیفاتی دارد که از آن جمله است: 1- تغریدالعندلیب علی غصن الاندلس الرطیب. 2- احسن المسالک لاخبار البرامک. 3- بغیة المسامر و غنیة المسافر. او پس از سال 1114 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن معزوز قیسی مرسی، مکنی به ابوالحجاج. عالم به ادب عرب از مردم جزیرة الخضراء اندلس بود. در پایان عمر به مرسیة رفت و در همانجا به سال 625 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1- شرح الایضاح. 2- التنبیه علی اغلاط الزمخشری فی المفصل و ما خالف فیه سیبویه. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن موسی بن ابی عیسی غسانی سبتی، مکنی به ابویعقوب. فقیه مالکی و از حافظان حدیث بود. وی در اصل از سبتة مغرب بود و در فاس به جامع باب السلسلة قرائت می کرد. «الافادة» دو کتاب مختصر و مفصل اوست در شرح رسالهء ابن ابی زید در فقه مالکی. وی در اواخر سدهء هفتم ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن موسی بن سلیمان بن فتح بن محمد جذامی رُندی. شاعر و از فضلاء قضاة بود. قضاء زادگاه خود «رند» و جز آن یافت. از آثار اوست: 1- الخصائص النبویة. 2- ارج الارجاء فی مسرح الخوف و الرجاء. 3- البردة. 4- دیوان شعر. او در حدود سال 767 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن موسی بن محمد، ابوالمحاسن جمال الدین ملطی. قاضی حنفی (726-803 ه . ق.). اصل وی از خرت برت دیاربکر و زادگاهش ملطیة در شمال سوریه بود. در اواخر زندگی قاضی حنفیان مصر شد. گویند به سبب حضور ذهن بسیار روزی بیش از پنجاه فتوای بدون مطالعهء قبلی صادر می کرد. از آثار اوست: المعتصر من المختصر، در فقه حنفی. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن موسی کلبی، مکنی به ابوالحجاج. از مردم سرقسطة و نابینا بود و از دانشمندان نحو و توحید و اعتقادات به شمار است. در اواخر عمر به عدوة مهاجرت کرد و به سال 520 ه . ق. در غرناطه درگذشت. از او آثار ارزنده و ارجوزه های مشهور برجاست. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن هلال بن ابی البرکات جمال الدین حلبی حنفی، مکنی به ابوالفضائل صفدی. پزشک بود و از ادب و فقه نیز بهره داشت. او راست: 1- ارجوزة فی الخلاف بین ابی حنیفة و الشافعی. 2- کشف الاسرار و هتک الاستار. وی به سال 696 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یبقی بن یوسف بن مسعودبن عبدالرحمان بن یسعون تجیبی اندلسی و گویند شنشی، مکنی به ابوالحجاج. لغت دان معروف. او راست: المصباح فی شرح ابیات الایضاح به فارسی. وی بعد از سال 542 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یحیی بن احمدبن یحیی حسنی علوی، امام زیدی یمانی. از دانشمندان بود و تألیفاتی دارد. در دیه ریدة از بلاد حاشد یمن سکنی گزید و به «داعی الی الله» ملقب شد. به صعدة رفت و مدتی بزیست و از آنجا به نجران و از آنجا به صنعا و ذمار و انس و جز آن رفت و بین او و پادشاهان معاصرش جنگها درگرفت. و سرانجام در سال 403 ه . ق. درگذشت و در صعدة مدفون شد. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یحیی بن الحسین بن امام المؤیدبالله محمد بن امام قاسم صنعانی. ادیب، واقف به تراجم احوال، از مردم صنعا بود. کتاب «نسمة السحر فی ذکر من تشیع و شعر» در دو جلد از اوست. وی به سال 1121 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یحیی بن عیسی بن عبدالرحمان تادلی، مکنی به ابوالحجاج و معروف به ابن الزیات. لغت دان و ادیب و از قضاة مالکی و از مردم تادلهء مغرب (در میان تلمسان و فاس) بود. آثاری دارد که از آن جمله است: 1- التشوف الی رجال التصوف. 2- نهایت المقامات فی درایت المقامات، و آن شرح مقامات حریری است. 3- مناقب الشیخ احمد السبتی دفین مراکش. 4- رساله ای در نحو در پنج دفتر. وی به سال 627 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یحیی بن محمد، مکنی به ابوالمحاسن و ملقب به جمال الدین و معروف به کرمانی. دانشمند بود و به سال 831 ه . ق. در قاهره به دنیا آمد و در آن شهر زندگی کرد و در سال 893-894 مجاور مکه شد. کتابهای بسیاری به خط او باقی است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یحیی بن محمد بن زکی الدین علی قرشی دمشقی، ملقب به بهاءالدین و مکنی به ابوالفضل و معروف به ابن الزکی. از فقهای شافعی و آخرین قاضی از بنی زکی بود. از سال 682 ه . ق. قضای دمشق را بر عهده گرفت و تا مرگ (سال 685) این سمت را داشت. عمادی گفته است: «او باهوش ترین فرد خاندان زکی و مردی ادیب و اخباری و کثیرالحفظ و ظریف و خوش فتوی بود». ولی مترجمان احوال وی تألیفی از او نام نبرده اند. به نظر می رسد که تشابه اسمی او و «یوسف بن یحیی بن علی بن عبدالعزیز شافعی مقدسی سلمی» مؤلف «عقدالدرر فی اخبار المهدی المنتظر» که به سال 658 ه . ق. تألیف آن را به پایان برده این گمان را پدید آورده است که آن دو یک تنند، اما از دو شخص شرح حال جداگانه به دست نیامد. تولد او به سال 640 ه . ق. بوده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یحیی بن یوسف اندلسی مغامی ازدی، مکنی به ابوعمر. از ذریهء ابوهریره دانشمند و فقیه مالکی از مردم مغام طلیطلة است. در قرطبة پرورش یافت و مدتی در مصر اقامت گزید و به مکه و صنعا سفر کرد و در آن دو جا به تدریس پرداخت. و در قیروان به سال 288 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1- فضائل عمر بن عبدالعزیز. 2- فضائل مالک. 3- الرد علی الشافعی، در ده جلد. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یحیی شلجی. محدث است. از ابوعلی حسن بن سلیمان بن محمد بلخی روایت کرده و احمدبن عبدالله از وی روایت دارد. (از تاج العروس).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یحیی قرشی بویطی، مکنی به ابویعقوب. دوست امام شافعی و واسطة العقد شافعیان بود و پس از مرگ امام شافعی در درس و فتوا دادن جای او را گرفت. او از مردم بویط مصر بود و در قضیهء مخلوق بودن قرآن در عهد الواثق دست بسته بر استری به بغداد برده شد تا مخلوق بودن قرآن را تأیید کند ولی او نپذیرفت و به زندان افتاد و به سال 231 ه . ق. در زندان درگذشت. اما شافعی گفته است: «به مجلس من هیچکس از یوسف شایسته تر و از یاران من هیچکس از او داناتر نیست». او راست: «المختصر» در فقه، که آن را از کلام شافعی اقتباس کرده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یعقوب. از انبیای معروف بنی اسرائیل و یکی از دوازده فرزند یعقوب پیغمبر بود و حسن او شهرت جهانگیر داشت. به عزیزی مصر رسید. داستان او چنین است که شبی در خواب دید که خورشید و ماه و یازده ستاره پیش پایش سر نهاده اند. رؤیای خویش با پدر گفت. پدر پاسخ داد که تو به فرمانروایی خواهی رسید، لیکن این خواب از برادران پوشیده دار تا مبادا بر تو رشک ورزند. یوسف سفارش پدر فراموش کرد و به یکی از برادران خواب خود بازگفت. همه آگاه شدند. آتش حسد و کینه در دلشان شعله ور گشت و کمر به نابودی او بستند. پیش پدر رفتند و اجازه خواستند که او را به گردش برند. پدر ابتدا مخالفت ورزید، ولی سرانجام او را راضی کردند و یوسف را با خود به بیرون کنعان بردند. پیراهن از تنش برآوردند و به چاهش افکندند و پیش پدر رفتند و گفتند یوسف به سفارش ما عمل نکرد و از ما دور شد. گرگ خوردش و پیراهن بدو نشان دادند. کاروانی از سر چاه می گذشت. دلو در چاه انداختند تا آب کشند، یوسف بر دلو نشست و بالا آمد. کاروانیان او را به بهایی ناچیز فروختند. خریدار او را به مصر آورد. شهرت حسن او همه جا پیچید و زنان بسیار از جمله زلیخا زن عزیز مصر خریدار و عاشق او گشتند. عزیز به اصرار و التماس زلیخا به این بهانه که چون فرزندی ندارد یوسف را خرید و به فرزندی و بندگی قبول کرد. زلیخا در آتش عشق او می سوخت ولی یوسف توجهی بدو نداشت، تا سرانجام، عشق خود آشکار کرد و تمنای وصال نمود. یوسف سر باززد و در نتیجه مورد بی مهری زلیخا قرار گرفت و زلیخا نزد شوهر او را متهم به قصد خیانت کرد. عزیز یوسف را به زندان افکند، تا آنکه شبی خوابی دید که همه از تعبیر آن عاجز ماندند. یکی از ملازمان او که چندی در زندان با یوسف بود، صدق یوسف را در خواب گزاری به یاد وی آورد. او را از زندان فراخواندند. عزیز خواب خویش بدو گفت. یوسف تعبیر خواب به درستی و روشنی بیان کرد و از پیدایش هفت سال قحطی با او سخن گفت و چارهءکار بازگشود. در این میان زلیخا نیز بر بیگناهی یوسف اعتراف کرد. عزیز یوسف را سخت بنواخت و ملک مصر بدو سپرد و خود پس از اندکی درگذشت. یوسف بر تخت سلطنت مصر نشست و براثر عجز و التماس زلیخا او را به همسری برگزید و بر ملک و ملکهء مصر دست یافت. یوسف به ذخیره کردن گندم و آذوقه برای قحط سالی فرمان داد. در سالهای قحطی از همه جای برای خرید گندم پیش او می آمدند. برادرانش نیز بدین منظور پیش وی آمدند. یوسف دستور داد پیمانه در بار برادرش بنیامین پنهان کردند و بعد که بارها را بازجستند پیمانه بازیافتند و یوسف بدین بهانه برادر را نگاه داشت و از بازگشتن او به کنعان ممانعت نمود. برادران سخت پریشان و خشمگین گشتند و پیش پدر بازآمدند و ماجرا بازگفتند. یعقوب گریه ها کرد. سرانجام یوسف خود را به بنیامین و برادران دیگر شناساند و با عزت و احترام برای دیدار پدر به کنعان رفت. یعقوب که از شدت گریه در فراق یوسف بینایی خویش از دست داده بود، با شنیدن بوی پیراهن و سودن پیرهن بر دیده، بینایی خود بازیافت و پدر و پسر، پس از سالها فراق به یکدیگر رسیدند. (از یادداشت مؤلف). او نخستین پسر یعقوب از راحیل است که در مذان ارام تولد یافت. او و برادرش ابن یامین سخت مورد رشک برادران دیگر بودند. از این رو او را به بیست پاره نقره یعنی بیست شاقل به مدیانیان فروختند. و حکایت یوسف با زن فوطیفار که میرغضب باشی فرعون بود و دوهزار تن در زیر حکم داشت و وظیفهء محافظت زندان و اجرای حکم دربارهء زندانیان با او بود، معروف است و چون یوسف در تفسیر خواب گوی سبقت ربوده بود ازاین رو از جملهء کَهَنه محسوب گشت و ناچار از کَهَنه دختر گرفت، یعنی دختر کاهن اولی را بر وی تزویج نمودند و او درجهء کهانت یافت و به وظایف آنان پرداخت که از آن جمله تقسیم اموال سلطنتی و تفتیش احوال کشت وکار و جز آن بود. فرعون وی را صفات فعنیح یعنی خالق یا حافظ حیات نام نهاد و در یکی از نوشته هایی که بدو منسوب است آمده: «من حبوب را جمع کردم و من دوست خداوند حصاد بوده در وقت زراعت بیدار بوده در مدت قحطی که سالهای چند طول کشید حبوب را بر گرسنگان شهر پراکنده نمودم». بروغش گمان دارد که قحطی مذکور همان قحطی است که در زمان یوسف واقع شد. چون یعقوب بدرود جهان می گفت تصریح کرد بر اینکه یوسف شاخ درخت باثمری است که بر چشمه های آب غرس شده باشد و وی را برکات سماوی و لجه و بستانها و رحم وعده فرمود. یوسف در سن صدوده سالگی وفات نمود. وی را به رسم مصریان حنوط نمودند و جسدش را به وصیت خود مومیایی کرده به کنعان آوردند و در شکیم در کنار چاه یعقوب دفن نمودند. گویند بعد از آن، جسد وی را از شکیم به حبرون بردند و در غار مکفیله با اجدادش دفن نمودند. (از قاموس کتاب مقدس).
یوسف در ادب فارسی مثل بارز حسن و جمال مردان است و شعرهای فراوان متضمن این مضمون در دواوین شاعران فارسی توان یافت.
- پیرهن (پیراهن) یوسف؛ پیراهنی ازآنِ حضرت یوسف که حضرت یعقوب با کشیدن آن به چشم، بینایی خویش بازیافت :
بوی چو عطر پیرهن یوسف ای نسیم
از خرقهء رسول به ویس قرن رسان.
نظام قاری.
- یوسف ثانی؛ کسی که بی نهایت زیبا و صاحب جمال بود. (ناظم الاطباء) :
تا چاه زنخدان تو شد مسکن دلها ای یوسف ثانی
صد یوسف گم گشته فزون است نگارا در هر بن چاهی.
ابن حسام هروی.
- یوسف جمال؛ کسی که در جمال و زیبایی مانند یوسف باشد. (ناظم الاطباء).
- یوسف روز؛ یوسف زرین رسن. آفتاب عالمتاب. (ناظم الاطباء).
- یوسف روی؛ که رویی زیبا چون حضرت یوسف دارد. زیباروی مانند یوسف مصر :
تا فتادم از تو یوسف روی دور
سر نهادم در بیابان درنگر.عطار.
- یوسف زرین رسن؛ یوسف روز. آفتاب عالمتاب. (ناظم الاطباء).
- یوسف زیبق نقاب؛ آفتاب زیر ابر. (ناظم الاطباء).
- یوسف گرگ مست؛ شاهد و محبوب و مطلوب. (ناظم الاطباء).
- یوسف گم گشته؛ مراد حضرت یوسف پیغمبر است :
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبهء احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ.
- یوسف لقا؛ که دیداری چون حضرت یوسف دارد. که در زیبایی به یوسف همانند است :
محمدخصالی و آدم کمالی
براهیم خلقی و یوسف لقایی.مسعودسعد.

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یعقوب بن ابراهیم البغوی، مکنی به ابویعقوب. فقیه و محدث است. حاکم و محمد بن نجید والد عبدالملک و عبدالصمد از اهل بغ از وی روایت کرده اند. (از تاج العروس).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یعقوب بن اسماعیل بن حمادبن زیدبن درهم ازدی بصری بغدادی، مکنی به ابومحمد. از حافظان حدیث بود و کتابی در این علم دارد که «السنن» نامیده می شود. ثقه و نیکوکار بود. در سال 276 ه . ق. به قضای بصره و واسط رسید و قضای قسمت شرق بغداد را نیز بدان افزود و به سال 297 ه . ق. در حال کناره گیری از قضا درگذشت. تولد یوسف به سال 208 ه . ق. بوده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یعقوب بن عبدالحق مرینی، سلطان ناصرلدین الله، مکنی به ابویعقوب. از پادشاهان دولت مرینی در مغرب اقصی بود. به سال 685 ه . ق. پس از وفات پدر مردم بدو بیعت کردند. ابتدا در جزیرة الخضراء بود. پس به فاس مهاجرت کرد. با دشمنان و مدعیان داخلی و خارجی جنگهایی کرد و پیروزیها و شکستهایی دید. هنگامی که در کاخ خود در منصورة خوابیده بود یکی از غلامان خصی بدو حمله کرد و به چندین طعن نیزه شکم او را درید و روده هایش را برید. یوسف بیش از چند ساعت زنده نماند. جنازهء او را به رباط شالة بردند و به خاک سپردند (سال 706 ه . ق.). وی بخشنده و مهربان و رعیت نواز و دلیر و نیرومند بود و نخستین سلطانی بود که دولت بنی مرین را به رونق و عظمت رسانید. تولد وی به سال 638 ه . ق. بوده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یعقوب بن محمد بن علی شیبانی دمشقی، مکنی به ابوالفتح و ملقب به جمال الدین و معروف به ابن المجاور. مورخ و عالم حدیث و کاتب بود. در سال 601 ه . ق. در دمشق به دنیا آمد. کتاب «تاریخ المستبصر» از اوست. او غیر از ابن المجاور وزیر یوسف بن حسین است و به سال 690 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یعقوب کنانی، ملقب به حنونة. از عیسی بن حماد زغبة روایت کرده است. (از تاج العروس).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یعقوب وائلی. از فقهای شیعه و از مردم نجف بود. کتاب «اصول الفقه» در دو جلد از آثار اوست. یوسف به سال 1340 ه . ق. درگذشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یوسف بن سلامة بن ابراهیم بن موسی هاشمی عباسی موصلی، ملقب به محیی الدین و مکنی به ابوالمحاسن و معروف به ابن زیلاق. شاعری نغزگوی و دانشمند و کاتب بود. در حملهء مغول به سال 660 ه . ق. در موصل کشته شد. ابن شاکر در کتاب «الفوات» نمونه های دلاویزی از اشعار او آورده و ابن فوطی گفته است که او رسائل و اشعاری دارد. تولد وی به سال 603 ه . ق. بوده است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یوسف. پسر ابوعبدالله یوسف و یکی از ملوک بنی احمر است که در غرناطه حکمرانی داشته اند. چون پدرش به سال 799 ه . ق. درگذشت برادر کوچکش محمد به مسند حکمرانی نشست و وی را در قلعه ای محبوس کرد ولی سرانجام در سال 811 به تخت نشست. با عدالت حکومت کرد و در سال 826 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابن یوسف حلبی محلی شافعی، ملقب به جمال الدین و معروف به کلارجی. دانشمند نجوم و در اصل از حلب بود. وی در المحلة مصر متولد شد. به یمن سفر کرد و به خدمت امام ابوالعباس «المنصور» پیوست و «کتاب التقویم» را به سال 1145 ه . ق. برای او نوشت که شامل حوادث همان سال است. سپس به مصر بازگشت و به سال 1153 ه . ق. در آنجا درگذشت. از آثار دیگر اوست: 1- کنزالدرر فی احوال منازل القمر. 2- الظلال و رسم المنحرفات و البسائط و المزاول و الاسطحة. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابوالحجاج. یکی از ملوک بنی احمر که در غرناطه حکمرانی داشته اند. در تاریخ 733 ه . ق. به حکومت رسید و بنای نیمه تمام و قصر معروف «الحمراء» را به اتمام رسانید. و امور عدلیه را منظم ساخت و 22 سال حکمرانی نمود. تا در سال 755 در حال نماز در مسجد جامع به دست مخالفی کشته شد. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ابوعبدالله. یکی از ملوک بنی احمر که در غرناطه فرمانفرمایی داشته اند. در تاریخ 794 ه . ق. به جای محمد خامس بر تخت سلطنت نشست و پیمان صلح و مسالمت با پادشاه قستیله را محترم شمرد و به اصلاح امور کشور و ترقی و تعالی آن پرداخت، ولی پسر دومش برضد او قیام کرد و به تحریک مردم ساده پرداخت. یوسف در سال 799 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) المستنجدباللهبن محمد (المقتفی)بن المستظهر. خلیفهء عباسی. رجوع به مستنجدبالله شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) المستنصر. پادشاه پنجم از ملوک موحدین که در مغرب حکمرانی داشتند، پسر و جانشین محمد الناصر بود. در تاریخ 610 ه . ق. در 16سالگی جانشین پدر شد. طالب هوا و هوس بود. زمام امور کشور را به دست ابن جامع حاجب خود و چند تن از مشایخ موحدین رها کرد. در زمان وی سرزمینهای واقع در افریقا و اندلس دچار هرج ومرج و ملوک الطوایفی شد. او در سال 620 درگذشته است. (از قاموس الاعلام ترکی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) یا امیر یوسف اصم استرابادی شاعر. عزیز مصر والانژادی است. از اشعار اوست:
عطار که هست دلبر عشوه گران
جان برد لبش از کف صاحب نظران
هر کیسه که در دکان او حلقه زده
چون دیدهء ماست بر جمالش نگران.
(از صبح گلشن ص616).

یوسف.

[سُ] (اِخ) اندکانی. از مطربان به نام عهد سلطان بایسنقر (799-837 ه . ق.) بود. سلطان ابراهیم بن شاهرخ از شیراز چند نوبت او را از برادر خود بایسنقر طلب کرد و او نپذیرفت و سرانجام صدهزار دینار نقد فرستاد و بایسنقر بیت زیر را جواب برادر فرستاد:
ما یوسف خود نمی فروشیم
تو سیم سیاه خود نگه دار.

یوسف.

[سُ] (اِخ) بدیعی دمشقی. او شاعر و ادیب بود. در دمشق به دنیا آمد و پرورش یافت و در حلب مسکن گزید و شهرت یافت. و در روم (ترکیه) درگذشت (سال 1073 ه . ق.). از آثار اوست: 1- الصبح المنبی عن حیثیة المتنبی. 2- هبة الایام فیما یتعلق بأبی تمام. 3- الحدائق البدیعیة. 4- ذکری حبیب. 5- اوج التحری عن حیثیة ابی العلاء المعری. 6- هدایا الکرام فی تنزیه آباء النبی علیه السلام. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) خطیب مدنی حنفی. دانشمندی از مردم مدینه بود. او راست: 1- فتح الکریم المنجی بشرح رسالة الدلجی. 2- الطریق السالک علی زبدة المناسک. تولد یوسف به سال 1052 ه .ق. و مرگ او به سال 1118 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) خواجه یوسف خراسانی ابن خواجه رکن الدین. از اولاد شیخ ابوسعید بود. در کنعان نظم به پرورش یوسفان نکات طریقهء یعقوبی می پیمود. از اوست:
دل زارم که جا در زلف آن نامهربان دارد
گر از سودا پریشان حال باشد جای آن دارد.
(از صبح گلشن صص616-617) (از فرهنگ سخنوران).

یوسف.

[سُ] (اِخ) خوجة صاحب الطابع، مکنی به ابوالمحاسن. وزیر تونسی و از ممالیک بود. در خدمت امیر «حمودة بای» به مقامات عالی رسید و از راه تجارت ثروتی هنگفت به دست آورد و آن را بر امور خیریه صرف کرد. بدخواهان و سخن چینان از او پیش پادشاه بدگویی کردند تا در سال 1230 ه . ق. به ستم کشته شد. از آثار خیر اوست: 1- جامعی در بطحاءالحلفاوین تونس که به نام خودش معروف است. 2 - پل زیبایی در راه ماطر. 3 - قلعه ای در باب الخضراء. 4 - اوقافی بر بیمارستان صفاقس. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) سمعان السمعانی، سریانی الاصل مارونی لبنانی. مورخ و دانشمند لاهوتی از مردم حصرون لبنان بود. به سال 1098 ه . ق. در طرابلس شام به دنیا آمد و در رومیة به تحصیل و زندگی ادامه داد و پس از رسیدن به مدارج علمی و ریاست اسقفان صور به سال 1182 ه . ق. در رومیة درگذشت. از آثار اوست: 1- اصم الرهبان فی جبل لبنان. 2- تاریخ الشرقی (ترجمه از لاتین). 3 - المنطق. 4 - الالهیات. علاوه بر آثار بالا به زبان لاتینی نیز کتاب نوشته است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) سنان الدین اماسی، معروف به محشی بیضاوی. فاضل ترکی که تصنیفاتش به عربی است. وی در بغداد و ادرنه و آناطول به تدریس و حکمرانی پرداخت و در اسلامبول به سال 986 ه . ق. و در حدود نودسالگی درگذشت. از آثار اوست: حاشیه ای بر تفسیر بیضاوی. وی غیر از یوسف سنان الدین خلوتی اماسی است. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) سنان الدین خلوتی اماسی. واعظ حنفی معروف به اماسی ترک مستعرب است. در مکه مسکن گزید و به شیخ الحرم شهرت یافت. و در اماسیه و به روایتی در مکه در حدود سال 1000 ه . ق. درگذشت. از آثار اوست: 1- تبیین المحارم. 2 - المجالس السنانیة. (از اعلام زرکلی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) (شیخ یوسف) نام نخستین مؤسس دولت مستقل اسلامی در ناحیهء ملتان از هندوستان است. وی در تاریخ 847 ه . ق. به حکومت نایل گردید و یکی دو سال فرمانروایی کرد و آنگاه درگذشت. اخلاف وی ملقب به «لنکا» تا سال 908 ه . ق. فرمانفرمایی داشتند. (از قاموس الاعلام ترکی).

یوسف.

[سُ] (اِخ) ضیاءالدین پاشابن حاج محمد بن سیدعلی خالدی مقدسی، معروف به خالدی. صاحب کتاب «الهدیة الحمیدیة فی اللغة الکردیة» و آن فرهنگ کردی به عربی است. در بیت المقدس به سال 1255 ه . ق. به دنیا آمد و در همان شهر به سال 1324 ه . ق. درگذشت. پدرش فرمانروای ارزروم در دولت عثمانی بود و یوسف به مقامات عالی اداری و دیوانی رسید. و به سبب احاطه به زبانهای عجمی بیشتر کارهایش در آن سرزمینها بود و مدتی در مدرسهء زبانهای شرقی گینه تدریس عربی را به عهده داشت. هنگامی که در ولایت بتلیس از سرزمینهای کردنشین خدمت می کرد، زبان کردی را آموخت، ولی چون دریافت که قواعدی مدون ندارد ازاین رو کتاب سابق الذکر را تألیف کرد. او نخستین کسی است که دیوان لبید را تصحیح و به سال 1880 م. در گینه چاپ کرده است. هوبر(1) خاورشناس آلمانی از روی تحقیق و چاپ او اشعار لبید را به زبان آلمانی برگردانیده (1891 م.). (از اعلام زرکلی).
(1) - Huber.

یوسف.

[سُ] (اِخ) یوسف علی جلایر. از گویندگان بود. رباعی زیر از اوست:
تا نقد فدا فدای جانانه کنیم
جان در سر کار عشق مردانه کنیم
تا شمع مراد برفروزیم شبی
دریوزهء همتی ز پروانه کنیم.
(از فرهنگ سخنوران) (از صبح گلشن ص619).

یوسف.

[سُ] (اِخ) محمد یوسف بیگ دهلوی ابن شاه بیگ خان کابلی. از منصب داران اکبرشاه هندی و از شعرای قرن دهم بود. در کابل به دنیا آمد و در دهلی پرورش یافت و در محضر محمداشرف خان تلمذ نمود. در جوانی درگذشت و ماده تاریخ وفاتش این مصراع اشرف خان است: «کجا شد یوسف مصر عزیزان؟».
از اشعار اوست:
خوش آن که جای خویش به میخانه ساخته
در پای خم به ساغر و پیمانه ساخته
آن کس که داد شیوهء مستی به چشم او
مستم از آن دو نرگس مستانه ساخته
گفتم که جا به دیدهء من کن به ناز گفت:
در رهگذار سیل کسی خانه ساخته؟!
(از صبح گلشن ص617) (از فرهنگ سخنوران).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.

یوسف.

[سُ] (اِخ) محمد یوسف گردیزی. از سادات کرام گردیز بود و ساغر دهانش به رحیق سخن لبریز. او راست:
تیر مژگان صنم همچو خدنگ است اینجا
می دهد کار چو با شاهد شنگ است اینجا.
(از صبح گلشن ص617).

یوسف.

[سُ] (اِخ) مولوی ابوالحامد محمد یوسف علی بن مولانا حاج مولی محمد یعقوب علی سندیلی. از شیوخ عثمانی النسب پدر در پدر در دربار امیر الهند و الاجاه محمدعلیخان بهادر در رفاه و آسایش می گذراندند. وی تا دوازده سالگی در محضر پدر و از آن پس در خدمت علمای لکنهو و دهلی به کسب کمال پرداخت و از برکت حضور حافظ سیدمحرمعلی به طریقهء صوفیه پیوست و مدتی در خدمت مرشد خود بود. دو رباعی زیر از اوست در تقریظ از این کتاب (صبح گلشن) و ماده تاریخ آغاز تألیف آن که به سال 1293 ه . ق. است و علاوه بر دو رباعی زیر، در تألیف کتاب نیز یار و یاور مؤلف بوده است:
شمع عالم ز نور ذاتش روشن
بر فرق عدم سایهء او سایه فکن
بر غنچه دلی که پرتوی زد مهرش
در سینهء او دمید صبح گلشن.
***
از ذکاء علی حسن دم زد
صبح گلشن به گلشن عالم
سال تنویر مطلع این صبح
دلفروز سخنوران گفتم.
(از صبح گلشن ص119 و 622).
وی پدر مؤلف روز روشن بود. (از فرهنگ سخنوران).

یوسف.

[سُ] (اِخ) میرزا جلال الدین اصفهانی. طبع پاکیزه اش یوسف کنعان سخندانی است. از اوست:
از تبسم لب آن غنچه دهن گویا شد
داغ دل چشم تو روشن که نمکدان واشد.
(از صبح گلشن ص618) (از فرهنگ سخنوران).

یوسف.

[سُ] (اِخ) میرزا یوسف شیرازی، مصر فکرش یوسفستان مضامین عشقبازی. او راست:
جان ز پهلوی تن از قیمت خود بیخبر است
قطره در ابر چه داند که گهر خواهد شد.
(از صبح گلشن ص618) (از فرهنگ سخنوران).

یوسف.

[سُ] (اِخ) میرزا یوسف خان دهلوی. از زمرهء منصب داران سلطنت محمداکبرشاه بود و به کامرانی زندگانی می نمود. این رباعی در جواب رباعی عرفی از اوست:
عرفی رفتی به دوست پیوستی تو
وز کشمکش زمانه وارستی تو
فردا غم دوست مایهء دست تهی است
خوش باش کز این مایه گران دستی تو.
(از فرهنگ سخنوران) (از صبح گلشن ص618).

یوسف.

[سُ] (اِخ) میر محمد یوسف بن حکیم میر محمدصادق. از سادات رضوی لکنهوست. ابتدا به تحصیل علم طلسمات و نیرنجات پرداخت و با قاضی محمدصادق خان در این زمینه مراسلت داشت. به سال 1247 ه . ق. در عنفوان جوانی از این جهان رفت. از اوست:
لله الحمد که محبوب دلارام رسید
رنج دوری و غم هجر به انجام رسید.
(از فرهنگ سخنوران) (از صبح گلشن ص618).

یوسف.

[سُ] (اِخ) میر محمد یوسف بن خواجه موسی. از اولاد سیدامیر کلال و داماد معزالدین جهاندار پادشاه بود و در قلعهء شاهجهان آباد اقامت داشت. پس از شکست حکومت دهلی از فرنگ در لکنهو سکنی گزید. از اوست:
توبه ام می شکند باد بهار ای ساقی!
فصل گل می گذرد باده بیار ای ساقی!
پرغبار است دلم جام می ناب کجاست؟
تا بشویم دل خود را ز غبار ای ساقی!
گرچه مستیم و خراب از می لعل تو مدام
مانده در دل هوس بوس و کنار ای ساقی!
بهر یک جام مکن دار و مدار از یوسف
چون بر توست در این دار و مدار ای ساقی!
(از صبح گلشن صص618-619) (از فرهنگ سخنوران).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان مهرانرود بخش بستان آباد شهرستان تبریز، واقع در 18هزارگزی شمال باختری بستان آباد، با 663 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان برج اکرم بخش فهرج شهرستان بم، واقع در 18هزارگزی جنوب فهرج، با 255 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج8).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان شرفخانهء بخش شبستر شهرستان تبریز، واقع در 14هزارگزی جنوب باختری بخش، با 191 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) از قنوات تهران دارای 40 سنگ آب. از مادرچاه آن تا شهر یک فرسنگ است که از شمال وارد شهر تهران می شود. رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان شود.

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دروازهء یوسف آباد، هم به مناسبت قنات فوق الذکر در شمال تهران بوده است. سابقاً یوسف آباد از باغ های مشهور خارج شهر تهران به شمار می رفته و متعلق به میرزا یوسف مستوفی الممالک بوده است، ولی اکنون بیمارستان شمارهء یک ارتش در آن ناحیه واقع است. از سال 1327 ه . ش. دولت اراضی یوسف آباد را به مستخدمین دولت به اقساط طویل المدة واگذار کرد. اکنون منازل و دکاکین بسیاری در آن قسمت ساختمان شده است و یکی از آبادترین نقاط شمال شهر تهران محسوب می شود. و رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان شود.

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان بهنام سوختهء بخش ورامین شهرستان تهران، واقع در 16هزارگزی خاور ورامین و 89هزارگزی جنوبی راه شوسهء تهران-خراسان، با 326 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. مزرعهء شور جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) ده مرکز بخش از دهستان یوسف آباد پایین ولایت باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد، با 867 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر کهنهء بخش حومهء شهرستان قوچان، واقع در 15000گزی شمال باختری قوچان و 1000گزی شمال شوسهء قدیمی قوچان به شیران، با 807 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان براکوه بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 26000گزی جنوب خاوری جغتای و 7000گزی جنوب راه آهن، با 238 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان جلگهء افشار بخش اسدآباد شهرستان همدان، واقع در 9000گزی جنوب باختری قصبهء اسدآباد، کنار راه اتومبیل رو فرعی اسدآباد به عاجین، با 231 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. مرتع مرغوبی دارند. گاومیش و بوقلمون نگاهداری می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان سلطانیهء بخش مرکزی شهرستان زنجان، واقع در 30هزارگزی خاوری زنجان، سر راه شوسهء قزوین به زنجان، با 668 تن سکنه. آب آن از قنات و رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان تحت جلگهء بخش فدیشهء شهرستان نیشابور، واقع در 18000گزی شمال خاوری فدیشه، با 108 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومهء شهرستان نیشابور، واقع در 24000گزی جنوب نیشابور، با 579 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است مرکز دهستان پایین جام بخش تربت جام، با 243 تن سکنه. آب آن از رودخانه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان چناران بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد، واقع در 64000گزی جنوب کشف رود، با 198 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش رامهرمز شهرستان اهواز، واقع در 3هزارگزی جنوب خاوری رامهرمز به خلف آباد، با 450 تن سکنه. آب آن از رودخانهء رامهرمز و راه آن در تابستان اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد، واقع در 9000گزی جنوب باختری الشتر و 3000گزی باختر راه شوسهء خرم آباد به الشتر، با 120 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان میربیگ بخش دلفان شهرستان خرم آباد، واقع در 58000گزی باختر راه نورآباد و 37000گزی باختر راه شوسهء خرم آباد به کرمانشاه. آب آن از چشمهء یوسف آباد و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد، واقع در 21000گزی شمال خاوری دورود و 3000گزی جنوب راه مالرو، با 259 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان انگوران بخش ماه نشان شهرستان زنجان، واقع در 48000گزی جنوب ماه نشان و 6000گزی راه مالرو عمومی، با 290 تن سکنه. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان اهلمرستاق بخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 18000گزی شمال باختری آمل و 2500گزی باختر شوسهء آمل به محمودآباد، با 2150 تن سکنه. آب آن از آلش رود و نهر لکونی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان علای بخش مرکزی شهرستان سمنان، واقع در 9000گزی جنوب سمنان و 3000گزی راه شوسه، با 225 تن سکنه. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یوسف آباد.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان خشکبیجار بخش خمام شهرستان رشت، واقع در 9000گزی جنوب خاوری خمام و 3000گزی راه مالرو عمومی، با 145 تن سکنه. آب آن از نهر کیشه دمرده از سفیدرود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یوسف آباد خالصه وسط.

[سِ لِ صَ وَ سَ] (اِخ) دهی است از دهستان بهنام وسط بخش ورامین شهرستان تهران، واقع در 6هزارگزی باختر ورامین، سر راه ماشین رو فرعی ایجدون، با 266 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یوسف آباد قوام بزرگ.

[سِ قَ بُ زُ](اِخ) دهی است از بخش شهریار شهرستان تهران، واقع در 14هزارگزی باختر شهریار، سر راه شوسهء فرعی علیشاه عوض به شهرآباد، با 147 تن سکنه. آب آن از قنات و رود کرج است. مزرعهء گامیش خانه جزء این ده می باشد. راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یوسف امری.

[سُ اَ] (اِخ) یکی از مشاهیر شعرای ایران است. در زمان شاهرخ میرزا و پسرش بایسنقر می زیسته و قصائد بسیار در مدح ایشان سروده است. (از قاموس الاعلام ترکی).

یوسف برهان.

[سُ بُ] (اِخ) یکی از شاعران ایران و از خویشاوندان احمد جامی بود. در فن موسیقی مهارت تمام داشت و اکثر اشعار خود را با آهنگ موسیقی تطبیق می کرد. دولتشاه صاحب تذکرهء معروف فن موسیقی را از این شاعر آموخته است.

یوسفجرد.

[سِ جِ] (اِخ) دهی است از دهستان فعله کری بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاه، واقع در 22000گزی شمال خاوری سنقر و 1000گزی جنوب راه فرعی سنقر به خسروآباد، با 450 تن سکنه. آب آن از رودخانهء دره چرملهء خسروآباد است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یوسف خالدی.

[سُ لِ] (اِخ) ابن حجاج محمد بن سیدعلی خالدی، معروف به یوسف ضیاء. رجوع به یوسف ضیا پاشا شود.

یوسف خان.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان مزرج بخش حومهء شهرستان قوچان، واقع در 5000گزی شمال خاوری قوچان و 4000گزی خاور شوسهء عمومی قوچان به باجگیران، با 529 تن سکنه. آب آن از رود اترک و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یوسف داود.

[سُ وو] (اِخ) ملقب به اقلیمیس (1245-1307 ه . ق.). ابن داودبن بهنام. دانشمند و عالم به زبان و ادب عرب و تاریخ قدیم و اصلش سریانی و متولد عمادیهء موصل بود. در موصل و لبنان و سپس در رومة تحصیل علم کرد. در سال 1855 م. به موصل برگشت و به تدریس پرداخت و به مطرانی کاتولیکها در دمشق برگزیده شد و به سال 1878 بدان شهر آمد و به سال 1890 م. در آنجا درگذشت. در حدود پنجاه کتاب و رساله به عربی و جز آن دارد. پیوسته به کار و تألیف اشتغال داشت و از جمله آثار اوست: 1- التمرنه، در نحو عربی، در دو جلد. 2- نبذتان فی العروض و الشعر. 3 - مدخل الطلاب. 4 - تروض الطلاب. 5 - علم الجغرافیة. 6 - انشاءالرسائل. 7 - التصاریف العربیة. 8 - تاریخ السریان. 9 - علم الهندسة. 10 - علم الجبر. (از اعلام زرکلی).

یوسف دریان.

[سُ دَرْ] (اِخ) ابن بطرس بن خوری انطون دریان. دانشمندی یهودی و از رجال کنیسهء مارونیهء لبنان بود. معلومات و رهبانیت را آموخت و سپس به بیروت رفت و در قاهره به سال 1338 ه . ق. درگذشت. او را آثاری است که از آن جمله است: 1- نبذة فی اصل البطریرکیة الانطاکیة و فی اصل الطائفة المارونیة. 2 - البراهن الراهنة فی اصل المردة و الجراجمة و الموارنة. 3 - الاتقان فی صرف لغة السریان. (از اعلام زرکلی).

یوسف ده.

[سِ دِهْ] (اِخ) دهی است از دهستان رودبنهء بخش مرکزی شهرستان لاهیجان، واقع در 14000گزی شمال خاوری لاهیجان و 2900گزی رودبنه، با 389 تن سکنه. آب آن از حشمت رود از سفیدرود. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یوسف رضا.

[سِ رِ] (اِخ) دهی است از دهستان بهنام سوختهء بخش ورامین شهرستان تهران، واقع در 5هزارگزی شمال خاور ورامین و 40هزارگزی شمالی راه آهن، با 156 تن سکنه. آب آن از قنات سعدآباد و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یوسفستان.

[سُ فِ] (اِ مرکب) جایی که در آن یوسف ها (زیبارویان) باشند. مولوی این ترکیب را در بیت زیر آورده است و از آن محلی پر از یوسف یعنی پر از زیبارویی و جمال و به عبارت بهتر سرزمینی حسن خیز اراده کرده است :
یوسفی جستم لطیف و سیمتن
یوسفستانی بدیدم از تو من.

یوسف شاه.

[سُ] (اِخ) نام اتابک پنجم از اتابکان بزرگ لر و جانشین پدرش شمس الدین آلب آرغون بود، ولی چون جان ابقاخان را از یک خطر نجات داده بود نتوانست از التزام دربار وی خودداری کند و کشور موروث خود را با یک نایب الحکومه اداره می نمود. بعدها با آغاز جنگ در میان ارغون خان و احمدخان به حمایت احمدخان برخاست و پس از شکست وی به دربار ارغون خان رفت و به معذرت پرداخت و مورد عفو قرار گرفت و به لرستان برگشت. (از الاعلام زرکلی).

یوسف شاه پوربی.

[سُ] (اِخ) یکی از ملوک بنگاله بود و در سال 887 ه . ق. جانشین پدرش باربک شاه شد و 8 سال حکومت کرد.

یوسف عادلشاه.

[سُ دِ] (اِخ) مؤسس دولت عادلشاهان که در شهر بیجاپور هندوستان حکمرانی داشتند و اصلاً به نام عادلخان یکی از رجال معروف محمدشاه بهمنی حکمران دکن بود و در زمان سلطان محمود ثانی جانشین وی به زحمت سمت والیگری بیجاپور را به دست آورد و در همانجا به سال 895 ه . ق. اعلان استقلال کرد و فرمان داد که خطبه به نام وی بخوانند. از آن هنگام تا 21 سال دیگر فرمانفرمایی داشت و در سال 917 ه . ق. در 75سالگی درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف عامری.

[سُ فِ مِ] (اِخ) کلامش سحر سامری است. رباعی زیر از اوست:
در کوی خرابات چه درویش و چه شاه
در راه یگانگی، چه طاعت، چه گناه
بر کنگرهء عرش، چه خورشید، چه ماه
رخسار قلندری، چه روشن، چه سیاه.
(از فرهنگ سخنوران) (از صبح گلشن ص617).

یوسف کشمیری.

[سُ فِ کَ / کِ] (اِخ)درویش یوسف. از شاعران قرن یازدهم بود و در سلاسل معانی و الفاظش، پای فکر و نظر زنجیری. او راست:
دلم به حلقهء لعل تو مایل افتاده ست
چه آتش است که در خانهء دل افتاده ست.
(از صبح گلشن ص617) (از فرهنگ سخنوران).
و رجوع به فرهنگ سخنوران شود.

یوسف کندی.

[سِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان شهر ویران بخش حومهء شهرستان مهاباد، واقع در 6هزارگزی شمال مهاباد، با 315 تن سکنه. آب آن از رودخانهء مهاباد و راه آن شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یوسف کندی.

[سِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلوی بخش مرکزی شهرستان مراغه، واقع در 36هزارگزی جنوب خاوری مراغه، با 120 تن سکنه. آب آن از رود آجرلو و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یوسف گلی.

[سِ گُ] (اِخ) دهی است از دهستان کلاس بخش سردشت شهرستان مهاباد، واقع در 12هزارگزی خاوری سردشت، با 187 تن سکنه. آب آن از رودخانهء زاب کوچک و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یوسفلو.

[سِ] (اِخ) دهی است از دهستان منجوان بخش خداآفرین شهرستان تبریز، واقع در 40هزارگزی جنوب باختری خداآفرین، با 195 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یوسف مالکی.

[سُ لِ] (اِخ) ابن محمد بن یحیی بن احمد، مکنی به ابوالفتح و ملقب به جمال الدین. مفتی مالکیان دمشق بود و در آن شهر به دنیا آمد و به سال 1173 ه . ق. درگذشت. به تصوف گروید و پیر فرقهء خلوتیه شد و در حدود 90 سال زندگی کرد. (از اعلام زرکلی).

یوسف محله.

[سِ مَ حَلْ لَ / لِ] (اِخ) دهی است از دهستان خشکبیجار بخش خمام شهرستان رشت، واقع در 9000گزی شمال خاوری خمام و 3000گزی بازار خشکبیجار، با 597 تن سکنه. آب آن از نهر حاجی بکنده از سفیدرود و استخر و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج2).

یوسف معلوف.

[سُ مَ] (اِخ) یوسف نعمان المعلوف. از روزنامه نگاران نامدار و پیشرو عرب در لبنان و امریکا بود. در سال 1897 م. در نیویورک روزنامهء «الایام» را منتشر ساخت و آن سومین روزنامه ای است که در کشورهای متحدهء امریکا انتشار می یافت. کتاب «خزانة الایام فی تراجم العظام» نیز از اوست. وی به سال 1375 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یوسف مغربی.

[سُ فِ مَ رِ] (اِخ)یوسف بن عبدالرحمان بیبانی، ملقب به بدرالدین و معروف به مغربی. از محدثان و فقهای شیعه بود و شعر نیکو می گفت. اصل وی از مراکش است ولی خود در بیبان مصر متولد شد. سفرهای دور و درازی کرد و سرانجام در دمشق مسکن گزید و در همانجا به سال 1279 ه . ق. درگذشت. او مردی خوش محضر بود و «شرح مولد الدردیر» از اوست. قصیده ای بلند به نام «التحدیث عن نازلة دارالحدیث» در نحو دارد که بالغ بر چهارصد بیت است و با این مصراع آغاز می شود: «اللهاکبر هذا علم تمویه». (از اعلام زرکلی).

یوسف نجار.

[سُ فِ نَجْ جا] (اِخ) مردی پرهیزگار بود. فرشته ای وی را مخبر ساخت که مریم پسری خواهد زایید که همان مسیح موعود و منتظر خواهد بود. علیهذا برحسب امر قیصر، یوسف با مریم به بیت لحم رفتند تا اسم ایشان در دفتر قریهء خودشان ثبت شود، چه که هر دو از نسل داود بودند و چون سن طفل به چهل روز رسید یوسف و مریم وی را به اورشلیم بردند تا برحسب شریعت موسی او را در حضور خداوند حاضر نمایند و چون این عمل را انجام دادند از روح القدس الهام یافتند که بار دیگر به بیت لحم نروند و به مصر بشتابند تا مبادا هرودیس نوزاد را به قتل رساند. به جلیل روان شدند و در ناصره سکونت ورزیدند و در 12سالگی در عید فصح مسیح را به اورشلیم آوردند و از آن پس ذکر یوسف در عهد جدید مذکور نیست. برخی را عقیده بر این است که پیش از بعثت مسیح درگذشته است. به هر صورت وفات او قبل از رحلت مسیح است، زیرا وی در هنگام مرگ یوحنا را به توجه به مادر معظمه توصیه فرمود و اگر یوسف زنده می بود نیازی بدین توصیه نبود. (از قاموس کتاب مقدس).

یوسف وند.

[سِ وَ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش سلسلهء شهرستان خرم آباد است. این دهستان در باختر بخش واقع و محدود است از خاور به دهستان حسنوند، از باختر به دهستان کولیوند، از شمال به کوه گردن، از جنوب به سفیدکوه. موقعیت طبیعی: جلگه و سردسیر مالاریایی. آب آن از رودخانه های کهمان، چناره، ورمزیار و چشمه های مختلف دیگر است. مرتفع ترین قلل جبال در این دهستان کوههای کهمان، گردن کوسه، سرخه کوه است. از 22 آبادی تشکیل گردیده و جمعیت آن در حدود 7800 تن است و قراء مهم آن عبارتند از: اکبرآباد، گاوکش، دکاموند، دره تنگ بالا. ساکنین از طوایف یوسف وند هستند. عدهء کثیری از سکنه ییلاق و قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج6).

یوسفی.

[سُ] (ص نسبی) منسوب به یوسف. || سیمای شبیه به یوسف. (ناظم الاطباء). || (حامص) پادشاهی و اقتدار.
- یوسفی کردن؛ پادشاهی کردن و اقتدار داشتن. (ناظم الاطباء).

یوسفی.

[سِ] (اِخ) یکی از شعب طایفهء جاکی از ایلات کوه گیلویه. سابقاً عدهء آنها بالغ بر 800 خانوار بود، بعدها کم کم به اطراف پراکنده شدند و فعلاً بیش از یکصد خانوار از آنها باقی نیست که در نواحی رِوِن و دریاچهء المال در قراء المال، اوسل قلات و کوف زندگانی می کنند. (از جغرافیای سیاسی کیهان صص88-89).

یوسفی.

[سُ] (اِخ) ابن محمد. طبیب هروی است. در ایام بابر و همایون شاه می زیست و صاحب تألیفات ذیل است: 1 - فواید اخیار که در سال 913 ه . ق. تألیف شده. 2 - قصیده فی حفظ الصحه که در سال 937 آن را به بابر تقدیم داشته. 3 - ریاض الادویه که در سال 946 به نام همایون پرداخته شده است.

یوسفی.

[سُ] (اِخ) ترکش دوز. مردی خراسانی که به شغل ترکش دوزی اشتغال داشت و از مریدان درویش خسرو بود. شاه عباس بزرگ در زمانی که به تکیهء خسرو (در قزوین) رفت وآمد داشت با یوسفی خراسانی هم مهربانی می کرد و هر بار که یوسفی ترکش برایش می دوخت و به خدمت می برد او را پاداشهای گران می داد. پس از آنکه خیالات درویش خسرو بر شاه معلوم شد و دانست که در صدد ایجاد فتنه ای است، هنگامی که برای سرکوبی شاهوردی خان لر به سوی لرستان رفت به ملک علی سلطان جارچی باشی رئیس زنده خواران خود امر داد خسرو و پیروانش را بگیرند و جارچی باشی یوسفی را با درویش کوچک قلندر گرفت و نزد شاه فرستاد. چون در همان ایام ستارهء دنباله داری ظاهر شده بود و منجمان گفته بودند در اساس سلطنت تغییری روی خواهد داد، جلال الدین منجم باشی چنین صلاح دید که یوسفی را بر تخت بنشانند و پس از سه روز او را بکشند و شاه در طالعی مسعود دوباره به تخت جلوس کند. پس به اشارهء شاه لباس شاهی بر تن یوسفی کردند و تاج بر سرش نهادند و کمر مرصع و دیگر تشریفات پادشاهی بدو سپردند. بزرگان و سران دولت نیز همگی به خدمتش آماده شدند. شاه هم خود عصای مرصعی به دست گرفت و مانند ایشیک آغاسی باشی در برابر او به خدمت ایستاد. یوسفی سه روز (از پنجشنبه 7 تا بامداد یکشنبه دهم ذیقعدهء 1001 ه . ق.) بدین صورت پادشاهی کرد، اما در این مدت با آنکه هرچه فرمان می داد بی تأمل اجرا می شد هیچگونه حکمی به صلاح کار خویش نداد. فقط امر کرد چند جوان زیباروی نزد وی بردند و هریک را به خدمتش مشغول ساخت. در روز یکشنبه دهم ذیقعده درویش یوسفی را به دار آویختند و شاه عباس بار دیگر با صواب دید منجم باشی بر تخت نشست. رجوع به زندگانی شاه عباس اول تألیف فلسفی (ج2 صص338-340) شود.

یوسفیه.

[سُ فی یَ / یِ] (ص نسبی، اِ) از بهترین دنانیری است که در روزگار بنی امیه سکه زده شده است و چون یوسف بن عمر از ولاة عراق، در عهد یزیدبن عبدالملک آن را سکه زده بدین نام خوانده شده است. (از النقود ص 15 و 93).

یوسون.

(ترکی، اِ) عادت و رسم و طریقه و استعمال. (ناظم الاطباء) : بعد از اقامت مراسم شادمانی... از حال یاساق و یوسون و عادت و رسوم برادر خویش سلطان سعید غازان خان تفحص فرمود. (جامع التواریخ رشیدی). و رسوم و یوسون و یاسای چنگیزخان... (جامع التواریخ رشیدی). و بدان موجب حکم فرمایم تا همهء کارها بر یک راه و یوسون جاری باشد. (داستان غازان خان ص294).

یوسه.

[سَ / سِ] (اِ) ارهء درودگری. (از برهان). ارهء درودگران باشد. (فرهنگ اوبهی) (از لغت فرس اسدی). اره را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) :
به یوسه ببرند چوب سکند
که تا پای خونی(1) درآرد به بند.اسدی.
(1) - ن ل: خونین.

یوسی.

(اِخ) شیخ امام ابوعلی نورالدین حسن بن مسعود یوسی مراکشی. متوفای 1102 ه . ق. دانشمندی محقق و پرهیزگاری باعمل بود و تألیفاتی پرارج دارد. از آن جمله است: 1 - شرح قصیدة الدالیة. 2 - قانون احکام العلم و احکام العالم و احکام المتعلم. 3 - القانون. 4 - محاضرات الیوس (یا کتاب المحاضرات). 5 - مشرب العام و الخاص من کلمة الاخلاص. 6 - نیل الامانی من شرح التهانی. (از معجم المطبوعات مصر).

یوسیدن.

[دَ] (مص) لغتی است در یوزیدن به معنی جستن و از اینجاست بیوس یعنی نیکی جوی، و مفهوم آن غیر طمع است، هرچند مآل هر دو یکی خواهد بود. (آنندراج). و رجوع به یوزیدن شود.

یوش.

(اِ) تفحص و تجسس و جستجو. (ناظم الاطباء). تفحص و تجسس کردن و جستجو نمودن باشد. (آنندراج) (برهان). جستن و تفحص نمودن و پژوهش کردن است و آن را یوز نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). و رجوع به یوز شود. || شکار و صیادی. (ناظم الاطباء).

یوش.

[یَ / یُو] (ص) تاریک و تیره. (ناظم الاطباء).

یوش.

(اِخ) دهی است از دهستان اوزرود بخش نور شهرستان آمل، واقع در 7000گزی باختر بلده و 42000گزی خاور شوسهء چالوس (حدود کندوان). آب آن از رودخانهء اوزرود و چشمه سارهای متعدد و راه آن مالرو است. زمستان اکثر سکنه جهت تأمین معاش کارگری به حدود قشلاقی نور و تهران می روند. بناهای مهمی دارد که رو به ویرانی است. بنای مسجد و تکیهء آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3). مرکز بلوک ازرود نور واقع در نور واقع در مازندران است که جمعیت تقریبی بلوک مزبور، 4450 تن است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص299). و رجوع به اُزرود شود.

یوشاسب.

(اِ) گوشاسب. بوشاسب. در بعضی فرهنگها به معنی بوشاسب ضبط شده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به بوشاسب شود.

یوشان.

[یُ وَ] (اِ مرکب) در لهجهء همدانی به معنی شنه و پنجه و آلتی است که بدان خرمن را باد دهند (از: یو، جو + اوشان، افشان، و معنی ترکیب: جوافشان). (یادداشت مؤلف). هید.

یوشان تپه.

[یُ تَ پَ / تَپْ پَ / پِ](اِخ) دوشان تپه. یوشن تپه. کوهچه ای در شمال شرقی تهران، با باغ و قصری زیبا که وقتی هم باغ وحش بوده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به دوشان تپه و یوشن شود.

یوشانلو.

[یُ] (اِخ) دهی است از دهستان لکستان بخش سلماس شهرستان خوی، واقع در 50هزارگزی شمال خاوری سلماس، با 500 تن سکنه. آب آن از رودخانهء زولا و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یوشت فریان.

[فِ] (اِخ) یوشت نام مردی بود پاکدین از خاندان فریان. نام این خانواده در بخشهای اوستا یاد شده و از جمله در یسنا 64 بند 12 آمده است. داستان این مرد مفصل تر از همه جا در رسالهء مستقل «ماتیکان یوشت فریان» آمده است.

یوشع.

[شَ] (اِخ) نام پسر نوح پیغمبر. (ناظم الاطباء).

یوشع.

[شَ] (اِخ) گفته اند نام همان کسی است که به شباهت و شکل عیسی درآمد و به دار آویخته و کشته شد. (از کامل ابن اثیر چ جدید بیروت ص318).

یوشع.

[شَ] (اِخ) ابن نون بن افراهم بن یوسف بن یعقوب. صاحب موسی و خلیفهء او که در حیاتش نوبت به وی منتقل گردید. (از منتهی الارب). یوشع بن نون وصی حضرت موسی(ع) ابن افراهم بن یوسف(ع). (از حبیب السیر). پیغمبری معروف. (دهار). یوشع پس از مرگ هارون سه سال وصی موسی شد. موسی با یوشع اندر بیابان برفت. باد و تاریکی برآمد. موسی یوشع را در کنار گرفت و در میان پیراهن ناپدید گشت. یوشع بازگردید و بنی اسرائیل را گفت. گفتند موسی را بکشتی. او را بگرفتند و ده موکل بر وی کردند تا خدای تعالی در خواب بنمود که موسی را اجل رسید. یوشع را رها کردند و خدای تعالی او را پیغامبری داد و بنی اسرائیل را از تیه بیرون آورد در عهد منوچهر و به حرب جباران برد. آنان حیلت کردند و زنان نیکو را به سپاه بنی اسرائیل فرستادند تا ایشان زنا کنند و هلاک شوند و خدای تعالی سه روزه طاعون بر ایشان افکند بدان گناه. و بسیاری هلاک شدند در آن سه روز. یوشع ولایت جباران بستد و بسیار جایی دیگر و بنی اسرائیل را بازپس آورد. و چون عمر یوشع به 128 سال رسید بمرد. پیغمبری مرسل بود مستجاب الدعوه و از بعد او کالوب بن یوفنا بود. (از مجمل التواریخ والقصص صص203-205). یعقوب و... یوشع و یسع همگی اعجمی هستند. (از المعرب جوالیقی ص 355). در تواریخ آمده است که هارون و یوشع بن نون برای حضرت موسی نویسندگی می کردند. (صبح الاعشی ج1 ص39). او وصی موسی بود و با مردم کنعان جنگ می کرد و برای این که جنگ را به پایان آرد به خورشید امر توقف داد (رد شمس) و گویند یسع که در قرآن آمده هموست و باز گویند عمه زادهء موسی بود. (یادداشت مؤلف) :
یوشع بِن نون اگرچه نیز وصی بود
همبر هارون نبود یوشع بِن نون.
ناصرخسرو.
تأویل را طلب که جهودان را
این قول پند یوشع بِن نون است.
ناصرخسرو.
حال الیاس و یوشع و ذوالکفل
یافته هریک از کفایت کفل.سنایی.
و رجوع به فهرست حبیب السیر و قاموس کتاب مقدس و آثارالباقیه ص75 شود.

یوشن.

[یَ / یُو شَ] (اِ)(1) آبشن. آفشن. اوشن. آویشن. زعتر. سعتر. صعتر. اوریغانس. (یادداشت مؤلف). || تعبیری در تداول خانگی خاصه زنان، در مقام طنز ناآراستگی گیسو و زلف: یوشن هایت را عقب بزن؛ یعنی گیسوی افشانده بر رخ و درهم خود را از رخسار به یک سو ببر. || نوعی خار، و یوشن تپه، تلی به شمال شرقی تهران از این کلمه است که عامه آن را یوشان تپه گویند. (یادداشت مؤلف).
(1) - Origam.

یوشیدن.

[دَ] (مص) شنیدن و گوش دادن. (ناظم الاطباء). نیوشیدن و سماعت نمودن. (آنندراج). و ظاهراً دگرگون شدهء نیوشیدن باشد. (یادداشت لغت نامه). و رجوع به نیوشیدن شود.

یوصی.

[یَ وَصْ صی ی] (ع اِ) مرغی است به عراق، بال آن درازتر از بال باشه، و هو اخبث صیداً أو هو الحر. (منتهی الارب) (آنندراج).

یوطا.

[ ] (یونانی، حرف، اِ) یُتا. نام یکی از حروف یونانی. (فهرست ابن الندیم).

یوغ.

(اِ) یغ. آن چوبی بود که بر گردن گاو نهند یعنی بندوق. (لغت فرس اسدی). چوبی که بر گردن گاو زراعت و گاو گردون گذارند. (ناظم الاطباء) (برهان) (از انجمن آرا). چوبی که بر گردن گاو قلبه نهند. به هندی جو نامند. (از آنندراج). چوبی است که برزیگران بر گاو بندند به وقت زمین شکافتن. (فرهنگ اوبهی). سَمیق. اُرْعُوّة. ربقه. جُغْ در تداول جنوب خراسان :
همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را به یوغ.
ابوشکور بلخی.
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندرآرد سرم را به یوغ.
ابوشکور بلخی.
چنانکه بینی(1) تاول نکرده کار هگرز
به چوب رام شود یوغ را نهد گردن.
اورمزدی.
تو را گردن دربسته به یوغ
وگرنه نروی راست با سپار.لبیبی.
ای آدمی به صورت جسم و به دل ستور
بر گردن تو یوغ من است و سپار هم.
ناصرخسرو.
ای همه قول تو نفاق و دروغ
پیش دنیا تو گردن اندر یوغ.سنایی.
چو یکی گاو سروزن شده ای
جسته از یوغ و ز آماج و سپنج.سوزنی.
به پیش کوههء زین برنهاده ایر چو یوغ
سوار گشته بدان مرکبان رهوارم.سوزنی.
آفتاب و مه چو دو گاو سیاه
یوغ بر گردن ببیندشان الاه.مولوی.
گاو گر یوغی نگیرد می زنند
هیچ گاوی کو نپرد شد نژند؟مولوی.
صبح؛ یوغ آماج. سَمیق؛ چوب یوغ که بر گردن گاو نشیند. (منتهی الارب).
- یوغ بندگی؛ کنایه است از قبول اطاعت و عبودیت. (یادداشت مؤلف).
(1) - ن ل: چنان نبینی...

یوغ.

(اِخ) (اصطلاح نجوم) نام سعد بلع یکی از منازل قمر به لغت سغد و خوارزم. (از آثارالباقیه ص240).

یوغور.

[یُ غُرْ] (ترکی، ص) یغور. (یادداشت مؤلف). زمخت و ضخم و ناهموار. و رجوع به یغور شود.

یوغی.

[غی ی] (ص نسبی) منسوب است به یوغه که نام اجدادی است. (از الانساب سمعانی).

یوغیدن.

[دَ] (مص جعلی) یوغ نهادن بر گردن گاو و جفت کردن گاو. (ناظم الاطباء). چوب یوغ بر گردن گاو قلبه نهادن. (آنندراج). و رجوع به یوغ شود.

یوف.

(ص) ظاهراً به معنی بیهوده و پوچ و هیچ است :
بیاویزم آنگه به دامان صوف
عقود سپیچم نخوانند یوف.نظام قاری.
نی شکر و بادام قطایف یوف است
بی قند و برنج زردیم موقوف است.
بسحاق اطعمه.

یوفی.

[ ] (ص) بیهوده گو. (غیاث) (آنندراج) :
یک فقیه و یک شریف و صوفیی
هریکی شوخی، فضولی، یوفیی.مولوی.

یوفی.

(اِخ) نام یکی از بلاد سودان. ابن بطوطه گوید: رود نیل از شهر کارنجو به سوی کابره فرومی رود... و از آنجا به یوفی و آن از بزرگترین بلاد سودان و سلطان آن از اعظم سلاطین آن کشور است و بدین شهر بجز مردم سپیدپوست داخل نمی شود زیرا آنها بجز سفیدپوستان را پیش از رسیدن به شهر می کشند. (از ترجمهء رحلة ابن بطوطه صص712-713).

یوقور.

[یُ قُرْ] (ترکی، ص) یوغور. یغور. گنده. بزرگ. گردن کلفت. زمخت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یغور شود.

یوک.

(اِ) نابند. نان بند. رفیده یعنی گرد بالشی که از لته دوخته و خمیر نان را تنک کرده به روی آن گسترانند و بر تنور چسبانند. (از برهان) (ناظم الاطباء). آنچه نان بر آن نهند و در تنور کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). || سیخ آهنی که بر بالای تنور نهند و بریان را بر آن آویزند. (ناظم الاطباء) (از برهان).

یوکا.

[یوکْ کا] (اِ)(1) قسمی گُل که اصل آن از امریکاست و در آسیا و اروپا در منطقه های معتدله پرورش می دهند و یوکا به هر سالی یک بار گل می دهد. (یادداشت مؤلف).
(1) - Yucca.

یوکابد.

[ ] (اِخ) مادر هارون و موسی و مریم و عمهء زوجهء عمرام لاوی. (قاموس کتاب مقدس).

یوکاتان.

(اِخ)(1) شبه جزیرهء امریکای جنوبی که خلیج مکزیک را از دریای آنتیل جدا می سازد و مرکز آن شهر مریدا(2) است. (از لاروس).
(1) - Yucatan.
(2) - Merida.

یوکان.

(اِ) سطل بی دسته. (یادداشت مؤلف).

یوکوهاما.

[یُ کُ] (اِخ)(1) یکی از بزرگترین و معروف ترین شهرهای ژاپن، واقع در جزیرهء بزرگ مرکزی کنار اقیانوس کبیر که بیش از 000،788،1 تن سکنه دارد. مرکز عمدهء صنعت و تجارت است و صنایع فولادسازی و نساجی شیمیایی آن معروف می باشد.
(1) - Yokohama.

یوگا.

(هندی، اِ)(1) نام هریک از ادوار هندی عالم. (یادداشت مؤلف). || رودهء گوسفند پاک نکرده. (صحاح الفرس).
(1) - Youga.

یوگان.

(اِ) زهدان و بچه دان و مشیمهء آدمی و دیگر حیوانات. (ناظم الاطباء). زهدان. رحم. (صحاح الفرس). بچه دان و مشیمهء آدمی و حیوانات دیگر باشد. (برهان) (آنندراج). || رودهء پاک نکردهء گوسپند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان).

یوگسلاوها.

[گُ] (اِخ)(1) (یعنی اسلاوهای جنوبی) به مجموعهء اسلاوهایی اطلاق می شود که در جنوب شرقی اروپا ساکنند که اهم آنها عبارتند از: صربها(2)، سلون ها(3)، کروآتها(4). (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Yougoslaves.
(2) - Serbes.
(3) - Slovenes.
(4) - Croates.

یوگسلاوی.

[گُ] (اِخ)(1) یوگوسلاوی. کشوری است در اروپای جنوبی که در سال 1918 م. از مجموع صربستان و قره طاغ و بسنی و هرزگوین و کراآسی و اسنووونی و قسمتی از بانات متشکل شد. پایتخت آن بلگراد است. یوگسلاوی کشوری است بیشتر کشاورزی، و هوای آن کوهستانی است و از جبال آلپ و دیناریک تشکیل یافته است. (یادداشت مؤلف). جمهوری متحدهء سوسیالیست یوگسلاوی مرکب از اتحاد هفت جمهوری: بوسنی(2) و هرزه گوین(3) و کروآسی(4) و مقدونیه(5) و مونتنگرو(6) و صربستان(7) و اسلاونی(8) است. و جمعاً 255800 کیلومتر مربع مساحت و 000،237،20 تن سکنه دارد. از شهرهای عمدهء آن زاگرب(9) و سارایوو(10) و نوی ساد(11) را می توان نام برد. محصولات عمدهء آن زغال سنگ، آهن، مس، جیوه، سرب، روی می باشد. سکنهء یوگوسلاوی از اقوام یوگوسلاو که خود شامل چهار گروه صربها، کروآتها، اسلاونیها و مقدونیان و نیز اقلیتهای دیگر است تشکیل می گردد. در جنگ جهانی دوم رژیم سلطنتی یوگوسلاوی ملغی شد و در سال 1945 م. دولتی جمهوری به رهبری مارشال تیتو روی کار آمد که تا امروز (1975 م.) بر سر کار است. چون دولت جدید نپذیرفت که جزء جمهوریهای اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی باشد، در سال 1948 م. از کومینفرم اخراج گردید و از آن پس روابط آن با غرب نزدیکتر شد. در سال 1963 م. قانون اساسی جدیدی نوشته شد که قدرت را از اتحادیه ها به جمهوریها تفویض نمود. اصلاحات اقتصادی سال 1965 م. نیز بر شدت تأثیر قانون اساسی افزود.
(1) - Yougoslaves.
(2) - Bosnie.
(3) - Herzegovine.
(4) - Croatie.
(5) - Macedoine.
(6) - Montenegro.
(7) - Serbie.
(8) - Slavonie.
(9) - Zagreb.
(10) - Sarajevo.
(11) - Novisad.

یول.

(اِ) ماه قیصری، اول آن مطابق است با اول تموز ماه رومی و بیست وپنجم تیرماه جلالی و سیزدهم ژوئیهء فرانسوی. (یادداشت مؤلف).

یولائوس.

[ ] (اِخ) یولاس. ساقی اسکندر یونانی. رجوع به یولاس شود.

یولاخ.

(اِ) کشور ناآبادان و بی آب. (ناظم الاطباء). مکان سراب و بی آب و دور از آبادانی را گویند. (برهان) (آنندراج). به احتمالی صورت اصلی کلمه «دیولاخ» بوده است. (یادداشت لغت نامه). و یا کلمهء ترکی است به معنی جایی که علف و سبزهء آن را چیده اند از مصدر «یولماخ» به معنی چیدن سبزه و علف.

یولاس.

[یُ] (اِخ)(1) یا یولائوس. ساقی اسکندر یونانی که بنابه برخی داستانها مورد بی مهری او قرار گرفته بود و به همدستی مدیوس و دیگران زهر در جام شراب اسکندر ریخت و او را مسموم کرد. (از ایران باستان ص 1927 و 1931).
(1) - Yolas.

یولاف.

(اِ)(1) (اصطلاح گیاه شناسی) قسمی از غلات. دوسر. (یادداشت مؤلف). گیاهی است از تیرهء گندمیان(2) که در حدود 80 نوع از آن شناخته شده است و همگی در نقاط سردسیر و مرطوب می رویند. سنبله های این گیاه کم گل است به طوری که هر سنبله بین دو تا چهار گل دارد. دانهء این گیاه یکی از غلات بسیار مرغوب جهت تغذیهء دامها خصوصاً اسب است. آرد دانهء این گیاه به مصرف تغذیهء اطفال نیز می رسد. و خصوصاً غذای بسیار خوبی برای مبتلایان به ورم روده است. داوسر. دوسر. شوفان. هرطمان. زمیر. زیوان. اولاف. جو دوسر. خرطال. یوف معمولی.
- یولاف ابیض؛(3) یولاف سفید. یکی از گونه های یولاف که دانه هایش دارای رنگ خاکستری روشن می باشد. یولاف سفید. یولاف چمنی. خرطال ابیض. (فرهنگ فارسی معین).
- یولاف سفید؛ یولاف ابیض. رجوع به ترکیب یولاف ابیض شود.
- یولاف صحرایی؛(4) گیاهی از تیرهء گندمیان که دارای سنبلهء کوتاه و تقریباً مخروطی شکل است و بر روی سنبله تارهای طویل و نسبتاً ضخیمی وجود دارد. این گیاه جزء غلات بسیار پست شمرده می شود و تقریباً مصرف علوفه ای هم ندارد. در اکثر مزارع به طور خودرو می روید. سنبل ابلیس. شعیر ابلیس. جوهرز. یولاف بیابانی.
- || یکی از اقسام یولاف معمولی.
- یولاف وحشی؛(5) یکی از اقسام خودروی یولاف که به نام سبوس و سابوس نیز خوانده می شود. داوسر وحشی. (فرهنگ فارسی معین).
(1) - Avena sativa.
(2) - Graminees.
(3) - Avena alba.
(4) - Aegilops.
(5) - Avena fatua.

یولاق.

[ ] (اِخ) دهی است از دهستان کوهپایهء بخش مرکزی شهرستان ساوه، واقع در 25هزارگزی شمال باختری ساوه و 180گزی راه عمومی. سکنهء آن 153 تن، آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یولچی.

[یُلْ] (ترکی، ص مرکب، اِ مرکب)(از: یول، راه + چی، پسوند نسبت به فاعلیت) راهنما و هادی راه. (ناظم الاطباء). راهبر. (آنندراج). || گدا. گدای راه نشین. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بنابر مشهور ایلچی. (آنندراج).

یولچی.

[یُلْ] (اِخ) نام محلی کنار راه قزوین و همدان، میان نجف آباد و آوج، در 251هزارگزی تهران. (یادداشت مؤلف).

یولق ارسلان.

[یُ لُ اَ سَ] (اِخ) ابن ملک ارسلان طغرلشاه. رجوع به حسام الدین (یولق ارسلان...) و تاریخ افضل ص76 و 78 شود.

یولقونلو.

[یُلْ] (اِخ) دهی است از دهستان مرحمت آباد بخش میاندوآب شهرستان مراغه، واقع در 6هزارگزی باختر راه ارابه رو میاندوآب به بناب، با 585 تن سکنه. آب آن از زرینه رود و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یول گای.

[ ] (اِخ) از طوایف ترکمن ساکن ایران و مرکب از 500 خانوار است که در شرفان کلا سکونت دارند. (از یادداشت مؤلف) (از جغرافیای سیاسی کیهان ص102).

یولوق.

[یُ] (ترکی / مغولی، اِ) چاپار. پیک. (ظاهراً از: یول، راه + لوق، لق، پسوند نسبت ترکی). (از یادداشت مؤلف).

یوله گلدی.

[یُ لَ گَ] (اِخ) دهی است از دهستان ساری سوباسار بخش پلدشت شهرستان ماکو، واقع در 24هزارگزی جنوب باختری پلدشت، با 458 تن سکنه. آب آن از ساری سو و زنگبار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یولیو.

[ ] (لاتینی، اِ) یولیه. ژوئیه.(1) نام ماه هفتم از ماههای رومی. (از الموسوعة ذیل مادهء تقویم). رجوع به یولیه و یولیوس و ژوئیه شود.
(1) - Juillet.

یولیوس.

(لاتینی، اِ) ماه تموز، از دهم تیرماه تا دهم مردادماه. ژوئیه. (یادداشت مرحوم دهخدا). نیسان. (التفهیم). به زبان ترکی نام ماهی است که در انگریزی [ انگلیسی ] جولایی [ جولای ] باشد. (آنندراج). ماه هفتم رومی است. (از آثارالباقیه ص50).

یولیوس.

(اِخ) یکی از پاپ هاست که از 1503 تا 1513 م. در مسند پاپی استقرار داشت. اول برضد جمهوری وندیک برخاست و با دو پادشاه فرانسه و اسپانیول و امپراطور آلمان متحد شد و سرزمینهای بسیار از وندیک گرفت. سپس برضد لوئی دوازدهم پادشاه فرانسه با وندیک و اسپانیول و انگلیس همدست شد، ولی در اثنای جنگ درگذشت. او ارباب علم و هنر را تشویق و حمایت می کرد، از آن جمله میکل آنژ و رافائل بودند. (از قاموس الاعلام ترکی).

یولیوس.

(اِخ) سرداری از دستهء اوغسطس که از جانب فستس مأمور شد که پولس را به روم برد. و به پولس اطمینان داشت و او را مرخص فرمود که در صیدون از رفقای خود دیدن کند و چون لشکریان خواستند اسیران را برای جلوگیری از فرار بکشند، یولیوس برای حفظ جان پولس آنان را از این کار بازداشت. (از قاموس کتاب مقدس).

یولیوس سزار.

[سِ] (اِخ)(1) ژول سزار. نام قیصر مشهور روم است. رجوع به سزار و قیصر و تاریخ ایران باستان شود.
(1) - Julius Cesar.

یولیه.

[یَ / یِ] (لاتینی، اِ)(1) یولیو. نام ماه سوم از ماههای مردم مغرب که آغاز آنها با آغاز ماه قبطیان برابر است. (از آثارالباقیه ص50): فوصلنا الی مدینة حمص... یوم الاحد الموفی عشرین لربیع [ الاول ] و هو اول یولیه. (رحلهء ابن جبیر). و هو الثالث و العشرین من شهر یولیه. (رحلهء ابن جبیر). استهل هلاله [ هلال شهر ربیع الاَخر ]یوم الاربعاء بموافقة الحادی عشر لیولیه. (رحلهء ابن جبیر). همان ماه ژوئیه است که در الموسوعة به صورت یولیو و در برخی از منابع فارسی به صورت «یولیوس» نیز آمده و در لاروس آن را مأخوذ از نام «جولیوس سزار» امپراتور معروف روم نوشته، چه وی در آن ماه به دنیا آمده است. و رجوع به یولیو و یولیوس و ژوئیه شود.
(1) - Juillet.

یوم.

[یَ] (ع مص) روز گردیدن. (منتهی الارب). || بدبخت روز گردیدن. (ناظم الاطباء).

یوم.

[یَ] (ع اِ) روز. (ترجمان القرآن جرجانی ص108) (دهار). روز، مذکر آید و اول آن از طلوع فجر صادق است تا غروب آفتاب. ج، ایام و اصل آن ایوام بوده. جج، ایاویم. (ناظم الاطباء). روز. ج، ایام. (مهذب الاسماء). روز. ج، ایام، اصل آن ایوام و یوم ایوم تأکید است یعنی روز سخت. (آنندراج). روز. نهار. ضد لیلة. مقابل لیل. در عرف عبارت است از طلوع جرم آفتاب ولو تمامی جرم هم نباشد تا غروب جرم آفتاب. (یادداشت مؤلف). روز، و قوله تعالی: لمسجد اسس علی التقوی من اول یوم (قرآن 9/108)؛ أی من اول ایام. (ناظم الاطباء). یوم جرید؛ روزی تمام. (مهذب الاسماء). یوم مصحح؛ یوم مصرح. روزی که از باد و ابر خالص باشد. (فقه اللغة ص30). یوم معانی؛ روزی سخت گرم. (فقه اللغة ص25) :
گر سِرّ یوم یحمی بر عقل خوانده ای
پس پایمال مال مباش از سر هوا.خاقانی.
بعد چند یوم خود هم در کمال استعداد از تبریز حرکت و به دارالمؤمنین قم وارد شد. (مجمل التواریخ گلستانه ص31).
- الی یومنا هذا؛ تا امروز. (یادداشت مؤلف).
- اول یوم؛ نخستین روز. (ناظم الاطباء).
- حُمّای یوم؛ تبی است که تنها یک روز آید و سپس ببرد و بازنگردد. (یادداشت مؤلف).
- کل یوم؛ هر روز. (ناظم الاطباء).
- یوم آخر؛ روز بازپسین. (یادداشت مؤلف).
- یوماً فیوماً؛ روزبه روز و هر روز بدون مهلت و بدون ترک. (ناظم الاطباء) : رکن الدین صاین چون... خود را در سلک ملازمان امیر چوپان منتظم گردانید یوماً فیوماً در تربیتش می افزود. (حبیب السیر ج3 ص71).
- یوماً من الایام؛ روزی از روزها و یک روزی. (ناظم الاطباء).
- یوماً واحداً؛ یک روز. (ناظم الاطباء).
- یوم اجرد؛ روز تمام. (مهذب الاسماء).
- یوم ازهر؛ روز آدینه. (مهذب الاسماء).
- یوم الاثنین؛ روز دوشنبه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (دهار).
- یوم الاحد؛ روز یکشنبه. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (دهار).
- یوم الاربعاء؛ روز چهارشنبه. (ناظم الاطباء) (دهار). چهارشنبه. (آنندراج).
- یوم الاضحی؛ یوم النحر. روز دهم ماه ذیحجه. (ناظم الاطباء).
- یوم الاُواق؛ یوم یؤیؤ است. (منتهی الارب).
- یوم الباحور؛ روز بحران. و تعداد تعین آن نزد اکثر اطبا چنین است که از روز ابتدای مرض به روز پنجم افتد یا هفتم یا نهم یا یازدهم و چهاردهم و هفدهم و نوزدهم و بیستم و بیست ویکم و بیست وچهارم و بیست وهفتم. (آنندراج).
- یوم البعث؛ روز رستخیز. روز قیامت. (ناظم الاطباء). یوم التغابن. یوم التلاق. یوم الجزا. یوم الجزاء. یوم الجمع. یوم الجواب. یوم الحساب. یوم الحشر. یوم السبع. یوم السؤال. یوم العرض. یوم الفصل. یوم القرار. یوم القیام. یوم القیامة. یوم الدار. یوم المعاد. یوم المیزان. یوم المیعاد. یوم الوعد. یوم الندامة. یوم النشر. یوم النشور. یوم الیقین. روز قیامت. روز بعث. روز حشر. روز نشر. روز رستاخیز. رستخیز. قیامت. روز پاداشن. روز بازخواست. روزی که مردگان برای دیدن پاداش و بازخواست و کیفر اعمال دنیوی خویش به امر خدا زنده شوند. (از یادداشت مؤلف).
- یوم الترویة(1)؛ روز هشتم ماه ذیحجه. (ناظم الاطباء). در اصطلاح فقه، روز هشتم ذیحجه را گویند. (یادداشت مؤلف).
- یوم التغابن؛ روز بازخواست. قیامت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب یوم البعث شود.
- یوم التلاق (یوم التلاقی)؛ روز قیامت. یوم البعث. (یادداشت مؤلف) :
و زانت رأیه فی کل یوم
تحیات الی یوم التلاقی.حافظ.
و رجوع به ترکیب یوم البعث و یوم تلاق شود.
- یوم التناد؛ یوم القیامة. یوم البعث. روز قیامت. روز رستاخیز. (یادداشت مؤلف). روز قیامت، چرا که یکی مر دیگری را در آن روز ندا خواهد داد که به فریاد من برس و کس نخواهد رسید. (آنندراج) :
باد در اقبال و عز عمر عزیزش دراز
دولت او بر مزید تا گه یوم التناد.سوزنی.
هرگاه به راستی مرجع آن را طلبی یوم التناد است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص454).
درنگر تو قصهء شداد و عاد
حسرت ایشان نگر یوم التناد.مولوی.
و رجوع به ترکیب یوم البعث شود.
- یوم الثلاثاء؛ روز سه شنبه. (دهار) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- یوم الثلثا؛ روز سه شنبه. (دهار).
- یوم الجزاء (یوم الجزا)؛ روز رستخیز. روز قیامت. (ناظم الاطباء). روز قیامت. روز پاداشن. روز پاداش. روز بادافراه. روز کیفر. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب یوم البعث شود.
- یوم الجمع؛ روز رستخیز. روز قیامت. روز حشر. روز بعث. (یادداشت مؤلف).
- || (اصطلاح صوفیه) وقت لقاء و وصول به سرچشمهء جمع. (از تعریفات جرجانی). و رجوع به ترکیب یوم البعث شود.
- یوم الجمعة؛ روز جمعه. (ناظم الاطباء). روز آدینه. (دهار) (آنندراج).
- یوم الجواب؛ روز رستخیز. روز قیامت. (ناظم الاطباء).
- یوم الحساب؛ روز رستخیز. روز قیامت. (ناظم الاطباء). روز قیامت که مدت پنجاه هزار سال باشد. (از آنندراج). روز شمار. قیامت. یوم الدین. روز پاداشن. روز جزا. روز داوری. (یادداشت مؤلف). روز شمار. (دهار) :
حق تو خاقانیا کعبه تواند شناخت
ز آخور سنگین طلب توشهء یوم الحساب.
خاقانی.
تا نبود صبح را از سوی مغرب طلوع
روز بقای تو باد هفتهء یوم الحساب.خاقانی.
جانْشان گران چو خاک و سر بادسنجشان
بی سنگ چون ترازوی یوم الحسابشان.
خاقانی.
در حبسگاه شروان با درد دل بساز
کآن درد راه توشهء یوم الحساب شد.خاقانی.
یارب از فضل و کرم عطار را بیدار کن
تا به بیداری شود در خواب تا یوم الحساب.
عطار.
- یوم الحسرة؛ رستاخیز. روز قیامت. روز حسرت. (یادداشت مؤلف).
- یوم الحشر؛ روز رستخیز. روز قیامت. (ناظم الاطباء). رستاخیز. (یادداشت مؤلف) :
وجود همت و جود تو تا به یوم الحشر
بقای دولت و دین تو تا به یوم الدین.
امیرمعزی.
- یوم الخمیس؛ روز پنجشنبه. (دهار) (از ناظم الاطباء).
- یوم الدین؛ روز رستخیز. روز قیامت. (ناظم الاطباء). روز بازخواست. روز شمار. روز داوری. یوم الحساب. روز پاداشن. روز جزا. روز قیامت. یوم دین. (یادداشت مؤلف) :
ای شاه جهان دو گوشهء روی زمین
در قبضهء ملک توست تا یوم الدین.
امیرمعزی.
عفیفه ای که ز دنیا به سوی عقبی رفت
شفیع شاه جهان بود تا به یوم الدین.
امیرمعزی.
برهء شیرمست و مرغ سمین
چشم داری روی به یوم الدین.سنایی.
با رتبه و فر بادی روز و شب و سال و مه
سعد فلکت همدم تا دامن یوم الدین.سوزنی.
صلی الله علی نبینا... الی یوم الدین. (حبیب السیر جزو1 ج1 ص53).
- یوم الرهان (ایام الرهان)؛ روز گروبندی اسب دوانی را گویند. (یادداشت مؤلف) :
مغز گردون عطسه داد و حلق دریا سرفه کرد
زان غبار ره که ایام الرهان افشانده اند.
خاقانی.
- یوم الزینة؛ یکشنبه. (یادداشت مؤلف).
- || روز عید یا روز شکستن نهر مصر. (منتهی الارب). عید. (یادداشت مؤلف).
- یوم السبت؛ روز شنبه. (دهار) (ناظم الاطباء).
- یوم السبع؛ روز قیامت. روز بیم. و سبع جایی است که در آنجا حشر واقع شود چنانچه در حدیث است: من لها یوم السبع؛ یعنی کیست برای آنها در روز قیامت و روز بیم. (منتهی الارب). روز قیامت. (دهار).
- || روز عید جاهلیت که در آن روز از همه پرداخته به بازی و لهو مشغول می شدند. (منتهی الارب).
- یوم السؤال؛ روز رستخیز. روز قیامت. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب یوم الدین و یوم البعث شود.
- یوم الشک؛ روزی که ندانند از رمضان است یا از شعبان و شوال. روز آخر ماه رمضان که رؤیت هلال به شب آن محقق نشده. روز اول ماه رمضان که رؤیت هلال به شب آن محقق نشده است. (یادداشت مؤلف).
- یوم الطف؛ روز عاشوراء. (یادداشت مؤلف).
- یوم الظفر؛ روز پیروزی و فتح :
حامل وحی آمده کآمد یوم الظفر
ای ملکان الغزا ای ثقلین النهاب.خاقانی.
- یوم العاشوراء؛ روز دهم ماه محرم. (ناظم الاطباء). روز دهم محرم الحرام. (آنندراج). روز عاشورا یعنی دهم ماه محرم که حسین بن علی علیه السلام و یارانش در کربلا در راه احیای حق و پیکار با بیدادگری و فساد دستگاه خلافت یزیدبن معاویه شهید شدند. (از یادداشت مؤلف).
- یوم العداد؛ روز جمعه. (منتهی الارب).
- || عید فطر یا اضحی. (منتهی الارب).
- یوم العرض؛ روز قیامت. قیامت. روز رستاخیز. (یادداشت مؤلف).
- یوم الفصل؛ روز رستخیز. روز قیامت. (ناظم الاطباء). روز پاداشن. روز جزا. (یادداشت مؤلف).
- یوم القر؛ روز یازدهم از هر ماهی. (ناظم الاطباء).
- یوم القرار؛ روز رستخیز. روز قیامت. (ناظم الاطباء).
- یوم القیام؛ یوم القیامة. مراد روز رستاخیز و روز قیامت است. (ناظم الاطباء).
- یوم القیامة؛ یوم القیام. مراد روز رستخیز و روز قیامت است. (ناظم الاطباء). روز رستاخیز. (دهار). روز نشر. (یادداشت مؤلف).
- یوم المباهله.؛ رجوع به مباهله شود.
- یوم المبعث؛ روز بعثت حضرت رسول اکرم(ص). (یادداشت مؤلف).
- یوم المعاد؛ یوم الموعود. روز قیامت. روز رستاخیز. (یادداشت مؤلف) : اگر به حقیقت معاد آن را خواهی یوم المعاد است. (ترجمهء تاریخ یمینی ص454).
- یوم الموعود؛ روز رستخیز. روز قیامت. (ناظم الاطباء).
- یوم المیعاد؛ روز رستخیز. روز قیامت. (ناظم الاطباء).
- یوم النحر؛ یوم الاضحی. روز دهم ماه ذیحجه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- یوم الندامة؛ روز قیامت. (یادداشت مؤلف).
- یوم النشور؛ روز قیامت. رستاخیز. قیامت. یوم البعث. (یادداشت مؤلف).
- یوم النفر؛ یوم النفور. روز دوازدهم از هر ماهی. (ناظم الاطباء).
- یوم النفور؛ یوم النفر. (ناظم الاطباء).
- یوم الواقعه؛ روز رستخیز. روز قیامت. (ناظم الاطباء). یوم البعث. روز رستاخیز. (یادداشت مؤلف).
- یوم الوعد؛ روز رستخیز. روز قیامت. (از ناظم الاطباء). یوم البعث. یوم القیامة. (یادداشت مؤلف).
- یوم الیقین؛ یوم الحساب. روز قیامت. یوم البعث. (یادداشت مؤلف).
- یوم ایوم؛ روز سخت (در تأکید گویند). (ناظم الاطباء).
- یوم بیوم الحفص المجور؛ مَثَل است در شماتت به نکبت گویند که رسیده باشد. و اصل آن چنان است که مردی عمویی داشت که کبیر شده بود و پسر برادر وی همچنان داخل خانهء عموی خود می شد و اسباب و اثاث خانهء او را زیر و رو می کرد و این سوی و آن سوی می انداخت و چون آن پسر به بلوغ رسید و خود صاحب اثاثی شد پسران برادر وی به خانهء او می آمدند و همان عملی را با اثاث خانهء او می کردند که وی در خردسالی نسبت به اثاث خانهء عموی خود انجام می داد. آنگاه گفت: یوم بیوم...؛ یعنی این به جای آنچه من با عموی خود می کردم. (از منتهی الارب).
- یوم تُبلی السرائر؛ آن روز که آشکار شود رازها. قیامت. روز رستاخیز. (یادداشت مؤلف).
- یوم تلاق؛ روز قیامت. یوم التلاق :
بدان خدای که او را بقای لم یزلی ست
که آفرین تو باقی ست تا به یوم تلاق.
امیرمعزی.
و رجوع به ترکیب یوم التلاق شود.
- یوم جزا؛ روز پاداشن. یوم الجزا. قیامت. (یادداشت مؤلف).
- یوم جمعه؛ روز جمعه. روز آدینه.
- || (اصطلاح صوفیه) وقت لقاء و وصول به عین جمع است. (فرهنگ مصطلحات عرفا تألیف سجادی).
- یوم دین؛ یوم الدین. روز حشر :
تا قیامت پادشاهان زین اثر فخر آورند
کاین اثر باقی بود در ملک و دین تا یوم دین.
امیرمعزی.
صدری که دین پاک محمد به نام او
محمود بود و هست و بود تا به یوم دین.
سوزنی.
آن ستون را دفن کرد اندر زمین
تا چو مردم حشر گردد یوم دین.مولوی.
- یوم ذوایام؛ یوم ذوایاویم. روز سخت. (منتهی الارب) (آنندراج).
- || روز آخر هر ماه. (منتهی الارب).
- یوم ذوایاویم؛ یوم ذوایام. (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- یوم عاشورا؛ یوم العاشوراء. روز عاشورا. روز دهم ماه محرم. (یادداشت مؤلف). رجوع به عاشورا شود.
- یوم عداد؛ یعنی جمعه یا فطر یا اضحی. (از اقرب الموارد).
- یوم عرفه؛ روز نهم ماه ذیحجه. (ناظم الاطباء). رجوع به عرفه شود.
- یوم فزع اکبر؛ روز رستاخیز. قیامت. روز جزا. یوم البعث. (یادداشت مؤلف).
- یوم مجموع له الناس؛ روز قیامت. (ناظم الاطباء).
- یوم مشهود؛ روز عرفه. (ناظم الاطباء).
- یومنا هذا؛ امروز. همین روز. (یادداشت مؤلف) : از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص386).
- یوم نشور؛ یوم النشور. روز قیامت :
اگرچه تا لب گور است خوردنی همراه
لباس نیست ز تو دور تا به یوم نشور.
نظام قاری.
- یوم یوم؛ هر روز. (ناظم الاطباء). روزبه روز. (یادداشت مؤلف).
|| امروز. (مهذب الاسماء) (دهار) :
آن سرای بقا تو راست معد
یوم بگذار و جان کن از پی غد.سنایی.
- الیوم؛ امروز. (ناظم الاطباء) : در سرایی که معروف بود بدو که الیوم مشهور است به مشهد او [ محمد بن موسی ] دفن کردند. (ترجمهء تاریخ قم ص216). آثار خرابی آن الیوم ظاهر است. (تذکرهء دولتشاه ص363).
|| گاه لفظ یوم گویند و از آن لفظ، روز و شب هردوان را منظور دارند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || وقت و هنگام. (ناظم الاطباء).
- یوم الحصاد؛ هنگام درو. (ناظم الاطباء). || (اصطلاح فقه) در شرع عبارت است از طلوع صبح صادق تا غروب تمام جرم آفتاب. امام فخر رازی در تفسیر کبیر گوید: فقها اجماع کرده اند بر اینکه آغاز روز از طلوع صبح صادق، و آغاز شب از غروب تمامی جرم آفتاب است و بر بطلان سایر اقوال در این باب اتفاق کرده اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح نجوم) حکمای هند لفظ یوم را بر سه معنی اطلاق کنند: یکی یوم گویند و از آن یوم طلوعی خواهند و آن عبارت است از یک طلوع آفتاب تا طلوع دیگر آن. دوم: یوم گویند و از آن یوم شمسی خواهند و آن عبارت است از یک جزء از سیصدوشصت جزء زمان سال شمسی حقیقی. سوم: یوم گویند و از آن یوم قمری خواهند و آن عبارت است از یک جزء از سی جزء زمان مابین اجتماعین الوسطین. و یوم شمسی درازتر از یوم طلوعی و یوم طلوعی درازتر از یوم قمری در معمورهء عالم است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص1545). || (اصطلاح عرفان) صوفیه گویند: یوم عبارت است از تجلی الهی. و ایام الله و ایام الحق تجلیات و ظهور خدای تعالی است. و در لطائف اللغات گوید که یوم در اصطلاح صوفیه عبارت از وقت لقای الهی و وصول یعنی جمع و بلوغ سائر به حضرت واحد است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || وقعه. حرب. حرب مشهور. جنگ. رزم. پیکار. نبرد. ناورد. آورد. غزا. غزوة. وغا. قتال. جدال. (یادداشت مؤلف).
- یوم ابواء؛ غزوهء ابواء. یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال). رجوع به غزوهء ابواء شود.
- یوم اجنادین؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال). رجوع به اجنادین شود.
- یوم اُحُد؛ یوم اسلامی است. رجوع به اُحُد شود.
- یوم احزاب؛ غزوهء خندق. رجوع به احزاب و خندق شود.
- یوم اراب؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به اراب شود.
- یوم اَرماس؛ روز اسلامی است که عرب با ایران پیکار کرد. (از مجمع الامثال).
- یوم اعشاش؛ یوم جاهلی است که بین بنی شیبان و بنی مالک اتفاق افتاده است. (از مجمع الامثال). و رجوع به اعشاش شود.
- یوم اغواث؛ یوم اسلامی است که عرب با ایران پیکار کرد. رجوع به اغواث شود.
- یوم اُفاق؛ یوم جاهلی است. رجوع به افاق شود.
- یوم الجَمَل؛ روز جنگ عایشه با علی(ع) است. (منتهی الارب). رجوع به جَمَل شود.
- یوم الحِنْو؛ از جنگهایی است که میان بنی تغلب و بنی بکر روی داده است. (از صبح الاعشی ج1 ص391). و رجوع به حنو شود.
- یوم الدار؛ جنگ مروان بن حکم با مصریان و کوفیان بر در خانهء عثمان به روز قتل عثمان. نام روز قتل عثمان خلیفهء سوم است در خانهء او. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دار شود.
- یوم الدارک؛ روز جنگ میان اوس و خزرج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از مجمع الامثال ص766).
- یوم الزاب؛ واقعهء بین مروان الحماربن محمد و بنی العباس. رجوع به زاب شود.
- یوم الزریب؛ از روزهای عربان است. (منتهی الارب). رجوع به زریب شود.
- یوم الزور؛ روزی است مر بکر را به تمیم. (از منتهی الارب). و رجوع به زور شود.
- یوم الزُّوَیْر؛ از ایام و جنگهای مشهور عرب است. (از اقرب الموارد). و رجوع به زویر شود.
- یوم السباسب؛ روز عید جاهلیت. (منتهی الارب). و رجوع به سباسب شود.
- یوم السویق؛ جنگی به سال دوم هجرت میان مسلمین و مشرکین. (یادداشت مؤلف). و رجوع به سویق شود.
- یوم الصعاب؛ روزی است مر عربان را. (منتهی الارب). رجوع به صعاب شود.
- یوم العبرات؛ روزی است مر عربان را. (منتهی الارب). رجوع به عبرات شود.
- یوم العُصَیّات؛ از جنگهایی است که میان بنی تغلب و بنی بکر روی داده.
- یوم القاع؛ روزی از روزهای عربان. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). و رجوع به قاع شود.
- یوم الکُلاب الاول؛ از ایام عرب است. رجوع به کلاب شود.
- یوم الکلاب الثانی؛ جنگی است که میان بکر و وائل روی داده است. (از صبح الاعشی ج1 ص392). و رجوع به کُلاب شود.
- یوم المرج (یوم مرج راهط)؛ روز جنگ مروان بن حکم در مرج (محلی به شام) با ضحاک بن قیس فهری. (از مجمع الامثال). و رجوع به مرج شود.
- یوم النفر [ نَ / نَ فَ ] ؛ روز سوم از عید نحر. رجوع به نفر شود.
- یوم اَلْیَل؛ یوم جاهلی است.
- یوم امیل؛ یوم جاهلی است. رجوع به امیل شود.
- یوم اُوارَة؛ یوم جاهلی است. رجوع به اُوارة شود.
- یوم اوطاس؛ یوم اسلامی است. و رجوع به اوطاس شود.
- یوم اهواز؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال). رجوع به اهواز شود.
- یوم بِئْرِ مَعونَة؛ یوم اسلامی است. رجوع به غزوهء بئر معونة شود.
- یوم بحرین؛ یوم اسلامی است. رجوع به بحرین شود.
- یوم بَخْراء؛ یوم اسلامی است. رجوع به بَخْراء شود.
- یوم بدر؛ یوم اسلامی است. رجوع به بدر شود.
- یوم بُزاخَة؛ یوم اسلامی است. رجوع به بزاخة شود.
- یوم بِسوس؛ یوم جاهلی است. رجوع به بسوس شود.
- یوم بَسْیان؛ از ایام عرب جاهلی است. رجوع به بسیان شود.
- یوم بِشْر؛ از ایام جاهلی است و یوم حجاف نیز گفته اند. رجوع به بِشْر شود.
- یوم بُعاث؛ از ایام جاهلی است. رجوع به بُعاث شود.
- یوم بَلدَح؛ از ایام جاهلی است. رجوع به بَلدَح شود.
- یوم بَلْقاء؛ یوم جاهلی است.
- یوم بَلَنْجَر؛ یوم اسلامی است. رجوع به مجمع الامثال میدانی و بلنجر شود.
- یوم بَلیخ؛ یوم اسلامی است بین قیس و تغلب. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم بنات قین؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم بنی قُرَیْظَة؛ از ایام اسلامی است. رجوع به مجمع الامثال و قریظه شود.
- یوم بنی مُصطَلَق؛ یوم اسلامی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم بَیْداء؛ از ایام جاهلی است. رجوع به بیداء شود.
- یوم تَبوک؛ یوم اسلامی و غزوهء حضرت رسول است. و رجوع به تبوک شود.
- یوم تَحالُق؛ یوم جاهلی است بین بکر و تغلب. (از مجمع الامثال). رجوع به تحالق و مجمع الامثال شود.
- یوم تَحلاقِاللِّمَم؛ روز جنگ قبیلهء تغلب با بکربن وائل. (از منتهی الارب). و رجوع به یوم قِضّة شود.
- یوم تَرْج؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به تَرْج شود.
- یوم تُسْتَر؛ یوم اسلامی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم تِعْشار؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم تَلِّ مَحْری؛ یوم اسلامی است بین قیس و تغلب. رجوع به مجمع الامثال و تل محری شود.
- یوم ثبرة؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال و ثبرة شود.
- یوم ثرثار؛ یوم اسلامی است که در بین قیس و تغلب اتفاق افتاده است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم ثَنیَّة؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم جازَر؛ یوم اسلامی است. و رجوع به جازَر شود.
- یوم جَبانهء سَبیع؛ یوم اسلامی است که در آن اهل کوفه قیام کردند. رجوع به مجمع الامثال و جبانة شود.
- یوم جَبَلَة؛ یوم جاهلی است. رجوع به جَبَلَة شود.
- یوم جدود؛ روزی است مر عرب را. (از منتهی الارب). رجوع به جدود شود.
- یوم جَریحان؛ یوم اسلامی است. رجوع به مجمع الامثال و جریحان شود.
- یوم جِفار؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال و جفار شود.
- یوم جَلَولاء؛ یوم اسلامی. رجوع به مجمع الامثال و جلولاء شود.
- یوم جَمَل؛ یوم اسلامی است. رجوع به جمل شود.
- یوم جُواثی؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال).
- یوم جَوخی؛ یوم اسلامی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم حارِثِ جَولان؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم حُجْر؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم حَدود؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم حُدَیْبیَّة؛ یوم اسلامی است. رجوع به حدیبیة و مجمع الامثال شود.
- یوم حَرَّة؛ یوم اسلامی است که در آن یزید برضد مردم مدینه به تجاوز پرداخت. رجوع به حَرّة و مجمع الامثال شود.
- یوم حُرَیْرَة؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم حَشّاک؛ یوم اسلامی است بین قیس و تغلب. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم حُفْرَة؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم حَلیمَة؛ یوم جاهلی است میان پادشاه شام و پادشاه حیره. رجوع به حلیمة و مجمع الامثال شود.
- یوم حُنَیْن؛ یوم اسلامی است. رجوع به حنین شود.
- یوم حَوِّنِطاع؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال و حونطاع شود.
- یوم حیرة؛ یوم جاهلی است برای تغلب علیه لخم و عمروبن هند. رجوع به مجمع الامثال شود.
- || یوم اسلامی است. رجوع به حیرة شود.
- یوم خابور؛ یوم جاهلی است. رجوع به خابور و مجمع الامثال شود.
- یوم خُراز؛ از مشهورترین و بزرگترین جنگهای اعراب بود که میان بنی ربیعة الفرس با ربیعة نزار و قبایل یمن روی داد. رجوع به صبح الاعشی ج1 ص391 شود.
- یوم خَزازی؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم خندق؛ یوم اسلامی است. رجوع به خندق شود.
- یوم خندقین؛ یوم اسلامی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم خَنْدَمَة؛ یوم اسلامی است. یوم فتح. (از مجمع الامثال). و رجوع به یوم فتح شود.
- یوم خَوّ؛ یومی مر بنی اسد راست. (منتهی الارب). و رجوع به خَوّ شود.
- یوم خَوع؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم خوی [ خَ / خُ وا ] ؛ از ایام عربان است. (منتهی الارب) (از مجمع الامثال). رجوع به خوی شود.
- یوم خیبر؛ یوم اسلامی است. رجوع به خیبر شود.
- یوم داحس و غبرا؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم دارَةِ جُلجُل؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم دارَةِ ماسِل؛ یوم جاهلی است برای ضبة علیه کلاب. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم دَأب؛ یوم جاهلی است برای عبس علیه تمیم. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم دَثینَة؛ یوم جاهلی است. رجوع به دثینة و مجمع الامثال شود.
- یوم دُجَیْل؛ یوم اسلامی است بین اهل بصره و خوارج. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم دُرنی؛ یوم جاهلی است. (مجمع الامثال). رجوع به مجمع الامثال و معجم البلدان ج4 ص54 شود.
- یوم دَشْتَبی؛ یوم اسلامی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم دولاب؛ یوم اسلامی است بین اهل بصره و خوارج. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم دومَة؛ یوم اسلامی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
- یوم دَهْناء؛ یوم جاهلی است. رجوع به مجمع الامثال شود.
-یوم دَیرِ جَماجِم؛ روز اسلامی است حجاج را بر اهل عراق. (از مجمع الامثال).
-یوم ذنائب؛ یوم جاهلی است بین بکر و تغلب. رجوع به ذنائب و مجمع الامثال شود.
-یوم ذهاب؛ یوم جاهلی است بنی عامر را. (از مجمع الامثال).
-یوم ذی طُلوح؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
-یوم ذی قار؛ روزی است مر بنی شیبان را. و آن اول روزی است که عرب بر عجم ظفر یافتند. (از منتهی الارب) (از صبح الاعشی). و رجوع به ذی قار الاول شود.
- یوم ربذ؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال).
- یوم رحرحان؛ یوم جاهلی است. و رجوع به رحرحان و صبح الاعشی شود.
- یوم رُستُق آباد؛ یوم اسلامی است حجاج را بر اهل عراق. (از مجمع الامثال).
- یوم رَقَم؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
-یوم زاب؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال).
-یوم زاویه؛ یوم اسلامی است حجاج را بر اهل عراق. (از مجمع الامثال). و رجوع به زاویه شود.
- یوم زبطرة؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال) (از معجم البلدان ج4 ص470).
- یوم زَحْف؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال).
- یوم زخیخ؛ یوم جاهلی است تمیم را بر اهل یمن. (از مجمع الامثال). و رجوع به زخیخ شود.
- یوم زرود؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم زُوَیْرَین؛ یوم جاهلی است شیبان را با تمیم. (از مجمع الامثال).
- یوم ستار؛ یوم جاهلی است که بین بکربن وائل و بنی تمیم اتفاق افتاده است. (از مجمع الامثال). و رجوع به ستار شود.
- یوم سحبل؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم سَریَّهء رَجیع؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال).
- یوم سفار؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به بدر شود.
- یوم سفوان؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم سقیفة؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال). رجوع به سقیفهء بنی ساعده در ذیل سقیفه شود.
- یوم سُلاّف؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم سِلّی و سَلِّبری؛ یوم اسلامی است بین مهلب و ازارقة. (از مجمع الامثال).
- یوم سنجار؛ یوم جاهلی است تغلب را با قیس. (از مجمع الامثال).
- یوم سوبان؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم سولان؛ یوم اسلامی است بین اهل بصره. (از مجمع الامثال).
- یوم شِعْبِ بَوّان؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال).
- یوم شِعْبِ جَبَلَة؛ یومی است مر عربان را. رجوع به صبح الاعشی ج1 ص392 شود.
- یوم شقیقة؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم شمطة؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم صحصحان؛ یوم جاهلی است قیس را بر یمن. (از مجمع الامثال).
- یوم صفیة؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم صِفّین؛ یوم اسلامی است معروف. (از مجمع الامثال). رجوع به صِفّین شود.
- یوم صلیب؛ یوم جاهلی است بین بنی بکربن وائل و بنی عمروبن تمیم. (از مجمع الامثال).
- یوم صِمَّتَین؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم صنعاء؛ یوم اسلامی است بین زبید و مذحج. (از مجمع الامثال).
- یوم صُنَیْبِعات؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به صنیبعات شود.
- یوم صیرة؛ روزی است از روزهای عربان. (منتهی الارب). رجوع به صیرة شود.
- یوم ضریة؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم ضَؤود؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال).
- یوم طائف؛ یوم اسلامی است. رجوع به طائف شود.
- یوم طخفة؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به طخفة شود.
- یوم طف؛ یوم اسلامی است معروف. (از مجمع الامثال). رجوع به طف شود.
- یوم طُوالَة؛ یوم جاهلی است بین بنی عامر و بنی غطفان. (از مجمع الامثال).
- یوم ظهر؛ یوم جاهلی است بین بنی عمروبن تمیم و بنی حنیفه. (از مجمع الامثال).
- یوم عاقل؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم عُبلاء؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم عریش؛ یوم اسلامی است عمروبن عاص را. (از مجمع الامثال).
- یوم عشیرة؛ یوم اسلامی است. و رجوع به عشیرة شود.
- یوم عُظالی؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم عَقْر؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال). رجوع به عَقْر شود.
- یوم عُکاظ؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم عُنَیْزَة؛ از جنگهایی است که میان بنی تغلب و بکر پسران وائل روی داد. (از صبح الاعشی ج1 ص391).
- یوم عین اباغ؛ یوم جاهلی است غسان را با لخم و نزار. (از مجمع الامثال).
- یوم عَینِ تَمْر؛ یوم اسلامی است تغلب را. (از مجمع الامثال).
- یوم عینین؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به عینین شود.
- یوم غَبیط؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). اعشاش. رجوع به غبیط شود.
- یوم غبیطین؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم غول؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به غول شود.
- یوم فتح؛ یوم اسلامی است و آن فتح مکه است. رجوع به فتح شود.
- یوم فجار؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به فجار شود.
- یوم فَخّ؛ یوم اسلامی است بنی عباس را برضد آل ابیطالب. (از مجمع الامثال).
- یوم فروق؛ یوم جاهلی است غیس را بر سعد تمیم. (از مجمع الامثال).
- یوم فساد؛ یوم جاهلی است بین غوث و جدیلة از طی. (از مجمع الامثال).
- یوم فلج؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به فلج شود.
- یوم فیف ریح؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). جنگی است بین بنی عامربن صعصعة و حارث بن کعب. (از کامل ابن اثیر ج1 صص632-634).
- یوم قادسیة؛ یوم اسلامی است بر ایرانیان و سعد و نعمان. (از مجمع الامثال). و رجوع به قادسیة شود.
- یوم قادم؛ یوم جاهلی است ضبة را بر کلاب. (از مجمع الامثال). رجوع به قارة اهوی شود.
- یوم قارةِ اَهْوی؛ یوم جاهلی است عامربن صعصعة را. (از مجمع الامثال).
- یوم قباء؛ یوم جاهلی است بین اوس و خزرج. (از مجمع الامثال).
- یوم قبرس؛ یوم اسلامی است معاویه را. (از مجمع الامثال). رجوع به قبرس شود.
- یوم قحقح؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به قحقح شود.
- یوم قدید؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال).
- یوم قدیس؛ یوم اسلامی است ایرانیان را. (از مجمع الامثال).
- یوم قراقر؛ یوم جاهلی است مجاشع را بر بکربن وائل. (از مجمع الامثال). رجوع به قراقر شود.
- یوم قرعاء؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم قَرقیسیّا؛ یوم اسلامی است عبدالملک بن مروان را بر زفربن الحارث کلبی. (از مجمع الامثال). رجوع به قس الناطف شود.
- یوم قرن؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم قس الناطف؛ یوم اسلامی است ایرانیان را. (از مجمع الامثال). رجوع به قس الناطف شود.
- یوم قُشاوة؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به قشاوة شود.
- یوم قصر؛ یوم اسلامی است مختار و اصحاب او را. (از مجمع الامثال).
- یوم قَصرِ فَرَنْبی؛ یوم اسلامی است به خراسان. (از مجمع الامثال).
- یوم قصیبة (قصبیة)؛ یوم جاهلی عمروبن هند را بر تمیم. (از مجمع الامثال).
- یوم قِضّة؛ یومی است میان بنی تغلب و بنی بکر. (از صبح الاعشی ج1 ص391).
- یوم قندابیل؛ یوم اسلامی است هلال بن احوز المازنی را بر آل مهلب. (از مجمع الامثال).
- یوم قنیقاع؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال).
- یوم قیساریة؛ یوم اسلامی است معاویه را. (از مجمع الامثال).
- یوم کبشة؛ روزی است از روزهای عربان. (از منتهی الارب). و رجوع به کبشة شود.
- یوم کفافة؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم کَفَّی عَروش؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم کلاب؛ یوم جاهلی است و عرب دو روز مشهور بدین نام دارد: کلاب الاول، و کلاب الثانی. (از مجمع الامثال). و رجوع به کلاب شود.
- یوم کناسة؛ یوم اسلامی است یوسف بن عمر را بر زیدبن علی علیه السلام. (از مجمع الامثال).
- یوم کهیل؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم لِوی؛ روز جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم لِهابَة؛ روز جاهلی است. (از مجمع الامثال). و رجوع به لیس شود.
- یوم لیس؛ یوم اسلامی است ایرانیان را. (از مجمع الامثال). رجوع به لهابة شود.
- یوم ماجون؛ یوم اسلامی است سوده را بر نصربن سیار. (از مجمع الامثال).
- یوم مبایض؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم مخاشن؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم مدائن؛ یوم اسلامی است ایرانیان را. و رجوع به مدائن شود.
- یوم مذار؛ یوم اسلامی است صعب بن الزبیر را بر احمربن شمیط الجبلی. (از مجمع الامثال).
- یوم مرج حلیمة؛ جنگی است میان غسان و لخم. (از صبح الاعشی ج1 ص391).
- یوم مرج صفر؛ یوم اسلامی است ایرانیان را با سعد و نعمان بن مقرن و ابی عبیدة و غیرهم. (از مجمع الامثال).
- یوم مَرجِ عَذْرا؛ یوم اسلامی است و آن روز قتل معاویة بن حجربن عدی و اصحاب اوست. (از مجمع الامثال).
- یوم مروت؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم مریسیع؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال). رجوع به یوم بنی مصطلق شود.
- یوم مزلق؛ یوم جاهلی است سعد تمیم را بر عامربن صعصعة. (از مجمع الامثال).
- یوم مسکن؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال).
- یوم مشقر؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم مُضَیَّح؛ یوم جاهلی است قیس را بر یمن. (از مجمع الامثال).
- یوم مُلْزَق؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم ملهم؛ روز جنگ بنی تمیم و حنیفة. (منتهی الارب). و رجوع به ملهم شود.
- یوم منعج؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم مؤتة؛ یوم اسلامی است که جعفربن ابیطالب در آن کشته شد. و رجوع به مؤتة شود.
- یوم نباج؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم نتاه؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم نجران؛ یوم جاهلی است بنی تمیم را بر حارث بن کعب. (از مجمع الامثال). و رجوع به نجران شود.
- یوم نجیر؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به نخلة شود.
- یوم نخلة؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم نسار؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به نسار شود.
- یوم نَشّاش؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم نضیر؛ یوم اسلامی است. (از مجمع الامثال).
- یوم نفرات؛ یوم جاهلی است بنی عامر را بر عبس. (از عقدالفرید ج6 ص5).
- یوم نهاوند؛ یوم اسلامی است ایرانیان را با سعد و نعمان بن مقرن و ابی عبیدة و غیرهم. (از مجمع الامثال). رجوع به نهاوند شود.
- یوم نهروان؛ یوم اسلامی است معروف. رجوع به نهروان شود.
- یوم وادی القُری؛ یوم اسلامی است مروان حمار را با ارج. و رجوع به وادی القری شود.
- یوم واردات؛ یوم جاهلی است بین بکر و تغلب. (از مجمع الامثال). رجوع به واردات شود.
- یوم وتدة؛ یوم جاهلی است بنی تمیم را بر عامربن صعصعة. (از مجمع الامثال).
- یوم وج؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال). رجوع به وج شود.
- یوم وَقبی؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم وقیط؛ یوم جاهلی است و آن در اسلام بین بنی تمیم و بکربن وائل واقع شد. (از مجمع الامثال).
- یوم هباءة؛ یوم جاهلی است عبس را بر فزارة و ذبیان. (از مجمع الامثال). رجوع به هباءة شود.
- یوم هرامیت؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم هریر؛ یوم جاهلی است بین بکر و بنی تمیم. (از مجمع الامثال). رجوع به هریر شود.
- یوم هُیَماء؛ یوم جاهلی است. (از مجمع الامثال).
- یوم یَرموک؛ یوم اسلامی است. رجوع به یرموک شود.
- یوم یمامة؛ یوم اسلامی است حنیفة را. (از مجمع الامثال). و رجوع به یمامة شود.
(1) - ناظم الاطباء به جای «ترویة»، «توریة» آورده است.

یومئذ.

[یَ مَ ءِ ذِنْ] (ع ق مرکب) در این روز و در این هنگام و در آن زمان و در آن هنگام. (ناظم الاطباء). به معنی امروز است. (آنندراج). آن روز. (مهذب الاسماء). آن روز و در آن روز. (دهار). و رجوع به یوم شود.

یومری داش.

[مُ] (اِخ) دهی است از دهستان به به جیک بخش سیه چشمهء شهرستان ماکو، واقع در 26هزارگزی شمال خاوری سیه چشمه، با 200 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یومی.

[یَ می ی] (ع ص نسبی) منسوب به یوم. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یوم شود. || روزانه و هرروزی. (ناظم الاطباء).

یومیه.

[یَ / یُو می یَ / یِ] (از ع، ص نسبی، اِ) روزانه. هرروز. هرروزه. همه روزه. (یادداشت مؤلف). روزانه و هرروزی. (ناظم الاطباء). || چیزی که هرروز به طور استمرار به کسی می دهند. (ناظم الاطباء). میاومة. آنچه مرتب هرروزی از نان و یا پول و جز آن کسی را دهند. آنچه هر روز دهند از مواجب و مزد و مانند آن. (یادداشت مؤلف).
- اخراجات یومیه؛ خرجهای هرروزی. (ناظم الاطباء).

یون.

(اِ) فلس و فلوس. (ناظم الاطباء) (برهان). فلس. (آنندراج) (فرهنگ جهانگیری) :
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزد
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم.
خاقانی.
با نص حدیث و نظم قرآن
یونی نرزد حدیث یونان.خاقانی.
|| نمد و نمدزین. (ناظم الاطباء) (از برهان). نمدزین. (فرهنگ اوبهی) (صحاح الفرس) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرا) (از آنندراج). غاشیهء زین. (یادداشت مؤلف). نمدزین باشد. (لغت فرس اسدی) :
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پردهء(1) خان ختا زین ورا زیبد یون.
مخلدی (از لغت فرس اسدی).
از فتح و ظفر بینم بر نیزهء تو عقد
وز فر و هنر بینم بر بارهء تو یون.عنصری.
هیون چو جنگ برآورد و یون فکند بر او
به گوش جنگ نماید همی خیال دوال.
عنصری.
مر هزیمت را هم آنگه ایلک و رای از نهیب
این نهد یون بر هیون وآن پیل را پالان کند.
لامعی (دیوان چ دبیرسیاقی ص38).
چو بر بالای میمون (؟) او به رزم اندر نهد یون او
بود فرخ فریدون او عدو ضحاک شوم اختر.
قطران (از انجمن آرا).
|| رنگ و لون. (ناظم الاطباء). رنگ و لون را هم گفته اند همچو آذریون که به معنی آذرگون است یعنی آتش رنگ. (برهان). گون. رنگ. لون: آذریون، آذرگون. زریون، زرگون. ظاهراً این کلمه مانند گون یا صورتی از گون به معنی مانند و مثل و شبیه است (یعنی ی به گاف یا بالعکس در آن مبدل شده است): آذریون (به رنگ آذر، مانند آذر)، همایون (به فر هما). (یادداشت مؤلف). || به نظر می آید چون علامت نسبتی باشد: گلزریون، گل زری؛ همایون، از همای. (یادداشت مؤلف).
(1) - ن ل: پرگر.

یون.

(ترکی، اِ) به معنی مطلق پشم استعمال شود. (انجمن آرا) (آنندراج). کلمهء ترکی است، اوحدی آن را استعمال کرده است. (یادداشت مؤلف). به معنی پشم ظاهراً فارسی باشد، چه بزیون را که سندس یا نوعی سندس است از مرغزی کنند که پشم نرم زیر موی بز است و بز معز و ماعز است. رجوع به تاج العروس ذیل کلمهء سندوس شود. (یادداشت مؤلف). یونک.

یون.

[] (از لاتینی، اِ) ماه قیصری، اول آن مطابق است با اول حزیران ماه رومی و بیست وپنج خردادماه جلالی و سیزدهم ژوئن ماه فرانسوی. (یادداشت مؤلف).

یون.

(اِخ) ناحیه ای به خراسان بزرگ: پادشایی است [ به خراسان ] خرد اندر شکستگی ها و کوههای آن را یون خوانند از پس ناحیت سکیمشت و دهقان او را پاخ خوانند و قوتش از امیر ختلان است و از آن ناحیت نمک خیزد. (حدودالعالم چ دانشگاه ص100).

یون.

[یَ وَ / یو] (اِخ) نام پسر یافث. (ناظم الاطباء). رجوع به یونان شود.

یون.

(اِخ)(1) یونانی. قومی که در یونان می زیستند و خود کلمهء یونان را هم ایرانیان از همین کلمه گرفته اند و بر سرزمین آنها که هلاس(2) باشد اطلاق کرده اند. (از فرهنگ ایران باستان صص 113-114).
(1) - Yunna.
(2) - Hellas.

یون.

(اِخ) قسمت آسیای صغیر یونان قدیم: چوب سدر که استعمال شده، آن را از محلی آورده اند که کوه نامیده می شود. مردمان ایبرناری این چوب را آوردند. از مملکت بابل، کری و یون تا شوش آنها را آوردند... تزیینات برجستهء قصر از یون آورده شده... ستونهای مرمر که در اینجا به کار رفته از شهری است که اهالی یون و سارد آنها را آورده اند... صنعتگران که در این قصر کار کرده اند... بابلی ها و یونی ها... از این آجرها ساختند. (از ایران باستان ج2 ص1605).

یونا.

(اِخ) یونس. (قاموس کتاب مقدس) (یادداشت مؤلف). رجوع به یونس (پیغمبر) شود.

یونا.

(اِخ) زوجهء خوزی وکیل هیرودیس انتیپاس، از جمله کسانی بود که مسیح را خادم بود و حنوط از برای دفن مسیح آورد. (قاموس کتاب مقدس).

یونارت.

[رَ] (اِخ) دهی است دم دروازهء اصفهان. (از انساب سمعانی).

یونارتی.

[رَ] (ص نسبی) منسوب است به یونارت و آن دیهی است دم دروازهء اصفهان. (از انساب سمعانی).

یونارتی.

[رَ] (اِخ) حافظ شهر ابونصر حسن بن محمد بن ابراهیم بن احمدبن علی یونارتی اصفهانی که به سال 529 ه . ق. درگذشته است. (از تاج العروس). و رجوع به ابونصر و حسن شود.

یونان.

(اِخ) یونس پیغمبر: ذوالنون؛ لقب یونس أی یونان النبی. (از اقرب الموارد).

یونان.

(اِخ) اسدی در لغت نامه گوید: «مادر یونس پیغمبر بوده است. چون از بطن حوت نجات یافت قومی در حق یونان معتقد شده بودند و بدو بگرویده و آن قوم را یونانیان خوانند» و شعری از دقیقی به شاهد آرد. اما شرح بالا و شعر دقیقی حتی با اساطیر یهود و اسرائیلیان هم وفق نمی دهد، لیکن در اینکه به زمان شاعر و البته پیش از او هم چنین روایتی مشهور بوده است به دلیل همین شعر و همین شرح معنی تردیدی نیست و ما تنها برای بر جای ماندن این روایت خرافی به نقل آن پرداختیم. (یادداشت مؤلف) :
یونان که بود مادر یونس ز بطن حوت
یادی نکرد و کرد ز عفت جهان به خود
تا تازه کرد یاد اوائل به دین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان به خود.دقیقی.

یونان.

(اِخ) دهی است میان بردعه و بیلقان. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). جایی است در هفت فرسخی بردعه و بیلقان. (از معجم البلدان).

یونان.

(اِخ) نام دهی به بعلبک. (منتهی الارب). از دیه های بعلبک است. (از معجم البلدان). نام قریه ای نزدیک بعلبک. (ناظم الاطباء).

یونان.

(اِخ) نام قومی که در جنوب اروپا در شبه جزیرهء یونانستان ساکنند. خود مردم به خود هلانی گویند. ایرانیان این اسم را از نام یکی از قبایل آنها که یونی ها(1) باشد گرفته و به تمام مملکت و مردم اطلاق کردند. (از فرهنگ لغات شاهنامه ص271).
(1) - Yavanites.

یونان.

(اِخ)(1) کشوری در جنوب شرقی اروپا و در جنوب غربی شبه جزیرهء بالکان، مشتمل بر جزایر پراکنده ای در دریای اژه(2) و دریای ایونی(3)، که 130400 کیلومتر مربع مساحت و بیش از 8555000 تن سکنه دارد. از این تعداد در حدود 7 میلیون نفر پیرو کلیسای ارتدکس یونان هستند. این کشور از شمال به آلبانی، یوگوسلاوی و بلغارستان، از شمال غربی به ترکیهء اروپایی، از مشرق به دریای اژه، از جنوب به دریای مدیترانه، و از مغرب به دریای ایونی محدود است و خود به شکل نامنظم می باشد که سواحل بریدهء عمیق دارد. پایتخت آن شهر آتن(4) است و از نظر اداری به دو منطقهء جغرافیایی تقسیم شده و هریک از این مناطق خود به نواحی متعدد منقسم گشته است. محصولات عمدهء آن از کشاورزی به دست می آید و عبارت است از غلات، توتون، پنبه و میوه. از شهرهای مهمش غیر از آتن که پایتخت است، سالونیک(5)، پاتراس و کاوالا(6) را می توان نام برد. یونان در قدیم به مناطقی تقسیم شده بود که هریک زمانی مملکت مستقلی بوده اند، مانند تراکیه(7)، مقدونیه(8)، اپیر(9)، تسالی(10)، پلوپونز.(11)
یونان قدیم: یونان کنونی از نظر جغرافیایی با یونان قدیم فرق دارد و خیلی کوچکتر و محدودتر از آن است. کلمهء یونان که در السنهء شرقی مشهور شده از کلمهء یونیه که به قسمتی از سواحل آسیای صغیر به خصوص حدود ازمیر اطلاق می شده گرفته شده و نسبت آن به شخصی به نام یونان از اولاد یافث بن نوح توهمی بیش نیست. یونان از نظر تمدن و معارف و ترقیات فکری و معنوی تاریخ درخشانی دارد. گرچه مصریان و هندیان و کلدانیان و دیگر ملتهای مشرق زمین پیش از یونان به دایرهء تمدن گام نهاده اند، ولی تمدن آنان هریک در جهت خاصی سیر کرده و شکل جامع و کاملی مانند تمدن یونان نداشته است و در هر حال یونان به تمدن باستان جهان کمک شایانی کرده است. در یونان شاعران و فیلسوفان و متفکران و دانشمندان بزرگی به عرصهء ظهور رسیده اند. حکومتهای یونان باستان اغلب به زدوخورد مشغول بودند و مشهورترین وقایع باستانی آن عبارت است از: 1- جنگ تروا، که مشتمل است بر وقایع باستانی مخلوط با افسانه و اساطیر. 2- جنگ با ایران. 3- جنگ با پلوپونی.(12) در موقعی که کیخسرو جهانگشای مشهور ایران اکثر جهات آسیا را به تصرف خود درآورد به کوچگاههای یونانی واقع در سواحل آناطولی نیز استیلا یافت و بعدها نیز چند تن از پادشاهان ایران به یونان لشکرکشی کردند که هرودت و دیگر مورخان یونانی از پیروزی و شجاعت یونانیان و شکست ایرانیان به مبالغه و غرور یاد می کنند، ولی توکیدید که محقق ترین آنان است، مبالغه و اغراق آنان را یادآور می شود. تمدن یونان در قرن پنجم پیش از میلاد به اوج ترقی و کمال رسید. سقراط و شاگردش افلاطون با شاگرد خود ارسطو شالودهء محکم علوم و فنون یونانی را ریختند. بعدها با نیرومند شدن مقدونیه فیلیپ پادشاه مقدونیه یونان را به ضعف و زبونی دچار ساخت و پسرش اسکندر تمام این سرزمین را تصرف کرد و در همان روزگار یعنی سیصد و چند سال قبل از میلاد استقلال کشور یونان از دست رفت، ولی با این همه زبان یونانی همچنان زبان نگارش و ادب بود و از این رو تمدن یونان محو نشد و در حملهء رومیان نیز که یونان به صورت ایالتی از روم درآمد باز در بنای زبان و تمدن یونان خللی وارد نگردید، ولی پس از ظهور دین مسیح تعصب قشریون مذهبی ضربهء مهلکی بر تمدن یونان زد، اما با ظهور اسلام مسلمانان روشنفکر بی تعصب به ترجمه و تحقیق و استفاده از آثار ارزندهء علمی و فکری یونان همت گماشتند. با ظهور دولت عثمانی یونان جزء کشورهای عثمانی درآمد.
یونان جدید: تاریخ جدید یونان از زمانی آغاز می شود که از دولت عثمانی جدا شده و استقلال یافت (1830 م.) و کشور سلطنتی اعلام شد. به دنبال جنگ جهانی دوم در 1945 جنگ داخلی در یونان شروع شد و تا 1949 ادامه داشت. در 1967 م. کودتای نظامی که ژرژ پاپادوپولوس در آن اثر عمده ای داشت بدون خونریزی درگرفت. کنستانتین پادشاه یونان تصمیم گرفت که دولت کودتایی را براندازد (دسامبر 1967) ولی موفق نشد و به رم رفت و پاپادوپولوس خود منصب نخست وزیری یافت و برای بازگرداندن پادشاه و آشتی میان او و دولت مذاکراتی به عمل آورد. سپس طرح قانون اساسی جدیدی ریخت و نسخه ای از آن را برای پادشاه فرستاد و بالاخره همین قانون با متمم هایی از تصویب مجلس یونان گذشت. پاپادوپولوس در سال 1973 م. با انجام رفراندومی رژیم جمهوری در یونان برقرار کرد و خود رئیس جمهوری شد، ولی به فاصلهء کوتاهی (در سال 1973) در نتیجهء کودتایی که از طرف برخی از نظامیان مخالف صورت گرفت سرنگون شد. در سال 1974 م. غیرنظامیان قدرت را از نظامیان گرفتند و کنستانتین کارامانلیس نخست وزیر برای انتخاب یکی از دو رژیم سلطنتی یا جمهوری رفراندومی صورت داد و در آن اکثریت ملت جمهوری را برگزیدند و بدین ترتیب رژیم جمهوری در این کشور برقرار گردید.
اینک شواهد کلمهء یونان که به مفهوم باستانی آن برمی گردد :... با یکدیگر مشغول شوند و به روم و یونان نپردازند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص91).
مرکب دین که زادهء عرب است
داغ یونانْش بر کفل منهید.خاقانی.
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزد
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم.
خاقانی.
متاع من که خرد در دیار فضل و ادب؟
حکیم راه نشین را چه وقع در یونان.
سعدی.
- اهل یونان؛ مردم یونان. یونانیان :
معنی نه و نقش ریش و دستار
حکمت نه و دین اهل یونان.خاقانی.
- حکمت یونان (یونانیان)؛ فلسفهء یونان. فلسفه ای که علما و دانشمندان یونان مانند سقراط و افلاطون و ارسطو بنیان گذار آن بوده اند :
بازی ست پیش حکمت یونانم
زیرا که ترجمان طواسینم.ناصرخسرو.
ما را برون ز حکمت یونانیان چو هست
تقلید مَکّیان و قیاسات کوفیان.انوری.
- مذهب یونان؛ مکتب یونان. فلسفهء علما و دانشمندان قدیم یونان مانند سقراط و افلاطون و ارسطو :
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزد
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم.خاقانی.
و رجوع به ترکیب حکمت یونان شود.
- یونان دیار؛ دیار یونان. سرزمین یونان :
عروس گرانمایه را نیز کار
برآراست تا شد به یونان دیار.نظامی.
- یونان گروه؛ گروه یونان. قوم یونانی :
سر فیلسوفان یونان گروه
جواهر چنین آرد از کان کوه.نظامی.
- یونان نشینان؛ ساکنان یونان. ملت یونان. مردمی که در کشور یونان سکونت گزیده اند :
که یونان نشینان آن روزگار
سوی زهد بودند آموزگار.نظامی.
, Hellade,(یونانی)
(1) - Hellas, Hellados .(انگلیسی) , Greece(فرانسوی) Grece
(2) - egee.
(3) - lonienne.
(4) - Athenes.
(5) - Salonique.
(6) - Cavalla.
(7) - Thrace.
(8) - Macedoine.
(9) - epire.
(10) - Thessalie.
(11) - Peloponnese.
(12) - Peloponnese.

یونان زمین.

[زَ] (اِخ) زمین یونان. سرزمین یونان. کشور یونان. (از یادداشت مؤلف) :
جزیره یکی بُد به یونان زمین
کروتیس بُد نام شهر گزین.عنصری.
شامس، جزیره ای بود به یونان زمین. (لغت فرس اسدی).
دواسبه فرستاد قاصد ز پیش
به یونان زمین پیش دستور خویش.نظامی.
ارسطو که دستور درگاه بود
به یونان زمین نایب شاه بود.نظامی.
به یونان زمین آمد از راه دور
وطن گاه پیشینه را داد نور.نظامی.
به یونان زمین بود مأوای او
به مقدونیه خاص تر جای او.نظامی.
چو موکب درآمد به یونان زمین
گرانبار شد گوهر نازنین.نظامی.
پزشکان(1) بماندند حیران در این
مگر فیلسوفی ز یونان زمین.سعدی.
و رجوع به یونان شود.
(1) - ن ل: طبیبان.

یونانستان.

[نِ] (اِخ)(1) سرزمین یونان. کشور یونان. رجوع به قاموس الاعلام ترکی و ایران باستان ص690 و 714 و یونان شود.
(1) - صاحب قاموس الاعلام مینویسد: یونانستان به جای یونان غلطی فاحش است.

یونانی.

(ص نسبی، اِ) منسوب به یونان. هر چیز منسوب و مربوط به کشور یونان. (یادداشت مؤلف) :
ساخت آنگه یکی بیوکانی
هم بر آیین و رسم یونانی.عنصری.
|| اهالی یونان. مردم یونان. که از مردم یونان باشد. اهل یونان. از یونان. گِرِک. گرس. هلن. آغریقی. آغریقیه. (یادداشت مؤلف). || زبانی که در یونان بدان تکلم کنند. زبان مردم یونان. زبان یونان. زبان یونانی. (یادداشت مؤلف) :
تازی و پارسی و یونانی
یاد دادش مغ دبستانی.نظامی.

یونانیت.

[نی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)یونانی بودن. از یونان بودن. از مردم یونان بودن. (یادداشت مؤلف) : شهرهای یونانی که علمدار یونانیت در ایران بودند سلوکیها را بی شک بر پارتی های شجاع و... ترجیح خواهند داد. (ایران باستان ج3 ص2230). ورجوع به یونان و یونانی شود. || رسوم و عادات مردم یونان. (ناظم الاطباء). || طریقه و روش مردم یونان. (ناظم الاطباء).

یوناه.

(اِخ) یونان. یونس نبی. نام کتابی از تورات. (یادداشت مؤلف).

یونت.

(ترکی، اِ) نام ماه هفتم از ماههای ترکی برابر مهرماه شمسی ایران. (از آثارالباقیه ص70). و رجوع به یونت ئیل شود.

یونت ئیل.

(ترکی، اِ مرکب) نام سال هفتم از دورهء اثناعشری که سال اسب باشد. (ناظم الاطباء). نام هفتمین سال از سالهای ترکی است یعنی سال اسب. (هرمزدنامه ص3). نام سال هفتم از دورهء دوازده سالهء تاریخ ترکان است. (از یادداشت مؤلف).

یونجالو.

[یُنْ] (اِخ) دهی است از دهستان نمین بخش نمین شهرستان اردبیل، واقع در 15هزارگزی شوسهء اردبیل به نمین، با 247 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یونجه.

[یُنْ جَ / جِ] (اِ)(1) ینجه. اسفست. اسپست. آسپست. رطبة. قت. فصفصة. برسیم. گیاهی تر و سبز که تخم آن را می کارند و برای تعلیف اغنام و احشام به کار می رود. (یادداشت مؤلف). یونچقه. گیاهی که اسبان را فربه کند. (فرهنگ رشیدی). اسپست. فسفسه. (برهان). این لغت که در این چند قرن اخیر در زبان فارسی راه یافته در ترکی جغتایی «یونوچکه» و در عثمانی «یوندزه» خوانده شده و به معنی تره و علف سبز گرفته شده است. در این زبانها هم این لغت قدیم نیست. برخی نوشته اند کلمهء ترکی «یونجه» از «یونت» که به معنی «اسب» است ترکیب یافته (یونت در ترکی جغتایی و عثمانی به معنی اسب و مادیان است) و معلوم نیست این وجه اشتقاق صحیح باشد. (هرمزدنامه نگارش پورداود ص3). یونجه گیاهی است پایا از تیرهء پروانه واران(2) و از دستهء شبدرها که برگهایش دارای تقسیمات سه تایی می باشند. گلهایش غالباً بنفش رنگ و کوچک و گاهی زردرنگ است و گل آذینش خوشه ای است. معمولاً یونجه بین 4 تا 10 سال در زمینی که کشت می شود می ماند و هر دفعه آن را درو کنند مجدداً رشد می کند و به طور معمول هر سال 4 تا 5 مرتبه می شود آن را درو کرد. اسپست. سبست. سبیس. اسپیستا. برسیم حجازی. قضب. ینجه. یونجهء معمولی.
- زکام یونجه؛(3) در اصطلاح پزشکی، گونه ای زکام که دراثر حساسیت نسبت به گردهء گیاهان مختلف (خصوصاً گیاهان تیرهء گندمیان و یا پروانه واران و غیره) ایجاد می شود و در حقیقت یک نوع زکام دراثر حساسیت است. زکام علوفه. زکام براثر حساسیت.
- یونجهء باغی؛ اسم رطبه است. (تحفهء حکیم مؤمن).
- یونجهء رازکی؛(4) گونه ای یونجه که دوساله است و ساقه اش روی زمین می خوابد و در اراضی رسی خوب می روید. این گونه یونجه پیش رس است و زودتر از اقسام دیگر یونجه رشد می کند و گلهایش زردرنگ و خیلی کوچکند و گل آذینش سنبله ای است.
- یونجهء زرد؛(5) یکی از گونه های یونجه که دارای گلهای زرد لیمویی است.
- یونجهء شنی؛(6) گونه ای از یونجه که دورگه است و از آمیزش دو گونه یونجهء زرد و یونجهء معمولی حاصل شده است. گلهایش ممکن است زرد یا سبز روشن و یا بنفش باشند و چنانکه از اسمش پیداست در اراضی شنی کشت می شود و 3 تا 6 سال می ماند و در زمینهای خوب می تواند سالی دو بار محصول بدهد ولی معمولاً بیش از یک بار در سال قابل درو نیست.
- یونجهء صحرایی؛ اسم ترکی و فارسی فصفصه است. (تحفهء حکیم مؤمن). رجوع به فصفصه شود.
- یونجهء وحشی؛(7) یکی از گونه های خودروی یونجه که در مراتع می روید. عشب. نفل. مداد.
(1) - Luzerne.
(2) - Papilionacees.
(3) - Rhume des foins.
(4) - Luzerne lupuline.
(5) - Luzerne jaune.
(6) - Medicago media.
(7) - Medicago ciliaris.

یونجه زار.

[یُنْ جَ / جِ] (اِ مرکب) جایی که در آن یونجه کاشته اند. ارض مقضاب. (یادداشت مؤلف).

یونجه زار.

[یُنْ جَ / جِ] (اِخ) از دهات پیرامون تهران میان فرحزاد و امامزاده داود است. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص350).

یونجه لو.

[یُنْ جَ] (اِخ) دهی است از دهستان قوری چای بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در 36هزارگزی شمال باختر قره آغاج، با 290 تن سکنه. آب آن از رودخانهء جیران و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یونژیت.

(فرانسوی، اِ)(1) سولفور طبیعی روی و سرب و آهن و منگنز که ظاهری شبیه به گالن دارد. (یادداشت مؤلف).
(1) - Youngite.

یونس.

[نُ] (عبری، اِ) به معنی کبوتر است. (از قاموس کتاب مقدس).

یونس.

[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان سامن شهرستان ملایر، واقع در 24000گزی جنوب شهر ملایر، کنار خاوری راه شوسهء ملایر به بروجرد. سکنهء آن 593 تن. آب آن از چشمه و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5). نام محلی کنار راه ملایر و بروجرد، میان سامن و چوقانی، در 404هزارگزی تهران. (یادداشت مؤلف).

یونس.

[نُ] (اِخ) نام سورهء دهم از قرآن مجید، پیش از سورهء هود و پس از سورهء توبه. و خود دارای 109 آیه است و در مکه نازل شده و با این آیه آغاز می شود: الَر تلک آیات الکتاب الحکیم. (یادداشت مؤلف).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن ابراهیم وفراوندی. ابن ندیم در الفهرست ذکر او کرده است. او راست: «الشافی فی علوم القرآن» و «الوافی فی العروض و القوافی». (از معجم الادباء چ مصر ج20 ص68).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن ابی عمر اصفهانی، معروف به یونس اصفهانی. از محدثان بود و احادیثی از آن حضرت روایت کرده است. (از ذکر اخبار اصبهان ص354).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن ابی فروة. رجوع به یونس (ابن محمد بن کیسان...) شود.

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن احمدبن رسته مغازلی، مکنی به ابوالحسن. شیخی ثقه و از محدثان بود و به سال 321 ه . ق. درگذشت. (از ذکر اخبار اصبهان ص346).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن احمد محلی ازهری کفراوی شافعی، معروف به یونس مصری. فقیه بود و به علم حدیث اشتغال داشت. در محلة الکبرای مصر در سال 1029 ه . ق. به دنیا آمد و در همانجا و سپس در الازهر به تحصیل پرداخت. آنگاه به سال 1070 ه . ق. به دمشق رفت و از محضر برخی از علمای آنجا کسب علم کرد و پس از آن در جامع اموی تدریس حدیث را به عهده گرفت و به سال 1120 ه . ق. در دمشق درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن بدران بن فیروزبن صاعد شیبی قرشی حجازی الاصل، مکنی به ابوالولید و معروف به جمال الدین مصری. قاضی القضاة دمشق. وی در سال 555 ه . ق. در مصر به دنیا آمد و از سلفی و جز وی دانش آموخت و در شام وکالت سلطنتی را بر عهده گرفت و پس از آن در امینیه و عادلیه به تدریس پرداخت و به نمایندگی از سوی الملک العادل نزد خلیفه و پادشاهان روم و کشورهای شرق رفت. کتاب «الام» شافعی را تلخیص کرد و دربارهء فرائض تصنیفاتی دارد. پس از مرگ الملک العادل به سال 619 ه . ق. از طرف الملک المعظم به قاضی القضاتی شام رسید و به سال 623 ه . ق. در دمشق درگذشت و در خانهء خود به خاک سپرده شد. (از اعلام زرکلی).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن بُکَیْربن واصل شیبانی، مکنی به ابوبکر. مورخ و از حافظان حدیث و از مردم کوفه و از مصاحبان جعفربن یحیای برمکی بود. یافعی و ذهبی او را صاحب «المغازی» دانسته اند. مرگ یونس به سال 199 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن حبیب الضبی، مکنی به ابوعبدالرحمان. امام نحویان بصره در روزگار خویش بود و محضر او مجمع اهل ادب و نحو و تحقیق و مرجع رفع مشکلات ادیبان و نحویان بود. سیبویه از محضر او کسب علم کرده و در کتاب خود از او روایت دارد و نیز کسایی و فراء و ابوعبیده و ابوزید انصاری و جز آنان و همچنین فقها از محضر او استفاده کرده اند. او در عربیت شیوه ها و قیاسهایی داشت که مخصوص خودش بود. وی را تألیفات سودمند بسیاری بود که از آن جمله است: 1- معانی القرآن (بزرگ). 2- معانی القرآن (کوچک). 3- کتاب اللغات. 4- کتاب النوادر. 5- کتاب الامثال. وی به سال 80 ه . ق. به دنیا آمد و به سال 182 ه . ق. در 102سالگی درگذشت. (از معجم الادباء ج19 ص67). حلقهء درس او به بصره بود. طلاب علم و اهل ادب و فصحای اعراب و وفود بادیه از راههای دور به خدمت او شتافتند. من [ابن ندیم] به خط عبدالله بن مقله خواندم که از ابوالعباس ثعلب روایت کرده است. عمر یونس از صد درگذشت و به سبب پیری از کار افتاده بود و به سال صد و هشتادوسه درگذشت و در عمر خود زن نکرد و سریه نیز نگزید و همت او جز در طلب علم و محادثهء رجال علم صرف نشد. (از فهرست ابن الندیم ص63). و رجوع به روضات الجنات ص272 و ابن خلکان ج2 ص603 و فهرست عقدالفرید و فهرست البیان و التبیین و فهرست الموشح و اعلام زرکلی شود.

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن حبیب بن عبدالقاهربن عبدالعزیز. از راویان بود و احادیثی از آن حضرت (پیغمبر) روایت کرده. وی به سال 267 ه . ق. در مدینه درگذشت. (از ذکر اخبار اصبهان ص345).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن حسن مصری. از متصوفان بود و کتاب «غایات السرائر و آیات البصائر» از اوست که به سال 896 ه . ق. از تألیف آن فراغت یافت. (از اعلام زرکلی).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن حسین بن علی بن محمد بن زکریا، ذوالنون زبیری واحی (یا الواحی) مصری شافعی. فاضل بود و به حدیث و فتوا اشتغال داشت. وی به سال 755 ه . ق. در قاهره به دنیا آمد و به سال 842 ه . ق. در همانجا درگذشت. وی کتاب «ردع الجهال عن اشرف العمال» را تألیف کرد و به استفتا دربارهء حوادث سخت حریص بود و چندان از فتواها گرد آورد که اگر آنها را تألیف می کرد از پنج مجلد بیشتر می شد، از این روی ابن فهد او را ابوالفتاوی نامید. (از اعلام زرکلی).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن خلیل یا شیخ یونس بن خلیل. او راست: «معیار الاخبار و الاسرار» در تصریف، به زبان ترکی. (از یادداشت مؤلف).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن سالم بن یونس خیاط قرشی. از مخضرمین و از شاعران عصر بنی امیه و بنی عباس و شاعری نغزگوی و ظریف و هجوسرا بود. به وسیلهء عبدالله بن مصعب بن زبیر به درگاه مهدی خلیفه رسید و شعر خود را بر وی خواند. پدر وی نیز شاعر بود و یونس عاق پدر بود و در حق یکدیگر شعرها دارند. روزی در محضر پدر و یاران وی این چند شعر برخواند تا او را به خشم آورد:
یا سائلی مَنْ أنا أو مَنْ یناسبنی
انا الذی ما له اصل و لا نسب
الکلب یَختالُ فخراً حین یُبصرُنی
فَالکلبُ اکرَمُ مِنی حینَ ینتسبُ...
لو قال لی الناس طرّاً انت الاسنا
لم یشططِ الناس فی هذا و لاکذبوا.
(از معجم الادباء ج20 صص67-68).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن سلیمان بن کردبن شهریار، معروف به یونس کاتب. از فرزندان هرمز و کاتب و شاعر و در علم موسیقی استاد بود. در مدینه بزرگ شد و سکنی گزید. در تجارت به شام مسافرت کرد و ولیدبن یزید (پیش از رسیدن به خلافت) از او دعوت کرد و مقدم او را گرامی داشت و پس از رسیدن به ولایت نیز او را پیش خود فراخواند و پس از قتل او یونس دوباره به مدینه برگشت و در آنجا در حدود سال 135 ه . ق. درگذشت. او نخستین کسی است که در زبان عربی قوانین موسیقی را تدوین کرد و کتابی دربارهء «اغانی» و صاحبان آن اغانی تألیف کرد که اصفهانی دربارهء آن گفته است: آن اصلی است که مورد عمل قرار می گیرد و مرجع احکام موسیقی است. (از اعلام زرکلی). پدرش سلیمان نام داشت و مکنی به ابوسلیمان و از مردم فارس بود. وی را کتب مشهوری است در اغانی و مغنیان. و گویند ابراهیم ماهان پدر اسحاق موصلی فن غنا را از او اخذ کرده و از کتب اوست: کتاب مجرد یونس. کتاب القیان. کتاب النغم. (از فهرست ابن الندیم).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن عبدالاعلی بن موسی بن میسرة، الصدفی، مکنی به ابوموسی. یکی از اعاظم فقیهان شافعی و از اصحاب امام شافعی و از اهالی مصر بوده، فقه و حدیث و دیگر علوم را از امام شافعی فراگرفته و از وی روایت کرده است. در علم قرائت نیز متبحر بوده است. یونس به سال 170 ه . ق. متولد شد و به سال 264 ه . ق. درگذشت. و رجوع به تاریخ ابن خلکان ج2 صص605-606 و اعلام زرکلی (یونس صدفی) شود.

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن عبدالرحمان قمی. از مشهورترین محدثان شیعی مذهب است. وی بارها به ایفای اعمال حج و عمره موفق گردید و به سال 208 ه . ق. در مدینهء منوره درگذشت. گویند به دست خود 1000 جلد کتاب نوشته است که مهم ترین آنها: علل الحدیث، اختلاف الحدیث، الجامع الکبیر است. (از قاموس الاعلام ترکی). و ابن الندیم می نویسد: وی از اصحاب موسی بن جعفر علیه السلام و از موالی آل یقطین بود. علامهء زمان خویش به شمار می رفت و صاحب تصنیفات بسیار دربارهء مذهب شیعه بود. از جملهء کتب اوست: کتاب علل الاحادیث. کتاب الصلاة. کتاب الصیام. کتاب الزکاة. کتاب الوصایا و الفرائض. کتاب جامع الاَثار. کتاب البداء. (از ابن الندیم). مرحوم اقبال آشتیانی می نویسد: یونس بن عبدالرحمان از بزرگترین رجال شیعه و از مصنفان مشهور این طایفه است که در عهد خلافت هشام بن عبدالملک (105-125 ه . ق.) تولد یافته و از معاصران حضرت صادق و امام موسی کاظم و از وکلا و خواص امام علی بن موسی الرضا بوده و قریب به سی کتاب در مواضیع مختلف از جمله در باب امامت و رد بر غُلات تألیف داشته و او را شیعه در آن عصر مانند سلمان فارسی در عصر حضرت رسول می شمردند. یونس بن عبدالرحمان و اصحاب او یعنی یونسیه را هم مخالفین شیعه از مشبهه می شمارند. (از خاندان نوبختی ص82). و رجوع به الفرق بین الفرق صص52-53 و مقالات اشعری ص35 و ابن ابی الحدید ج1 ص295 و رجال کشی صص301-311 و رجال طوسی صص311-312 شود.

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن عبدالقادر رشیدی اشری. او راست: تحفة اهل المعرفة بفضائل یوم عرفة. (از یادداشت مؤلف).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن عبدالله بن محمد بن مغیث، معروف به ابن صفار و مکنی به ابوالولید. قاضی اندلسی و از مردم قرطبه بود و به سال 338 ه . ق. متولد شد و از متصوفان و دانشمندان حدیث است. در بطلیوس و حومهء آن قضاوت داشت و از آن پس خطیب جامع الزهراء شد. هشام بن محمد مروانی خلیفه به سال 419 ه . ق. او را در قرطبه مقام قضاوت و وزارت داد ولی سرانجام تنها به شغل قضا اکتفا کرد تا به سال 429 ه . ق. درگذشت. تصنیفاتی دارد که از آن جمله است: 1- الموعب، در شرح الموطأ. 2- فضائل المنقطعین الی الله عز و جل. 3- التسلی عن الدنیا بتأمیل خیر الاَخرة. 4- الابتهاج بمحبة الله تعالی. 5- التیسیر و التسبیب و الاختصاص و التقریب. 6- فضائل المتهجدین. اشعاری شیوا دربارهء زهد و مانند آن نیز دارد. (از اعلام زرکلی).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن عبدالمجیدبن علی بن داود هذلی، ملقب به سراج الدین و معروف به ارمنتی. قاضی و عارف به فقه و ادبیات بود. در ارمنت به سال 644 ه . ق. به دنیا آمد و نخست در قوص و سپس در قاهره به تحصیل فقه پرداخت. و آنگاه به قضای اخمیم و بهنسا و بلبیس و سرانجام قوص رسید. دارای فضایل اخلاقی بود و به سال 725 ه . ق. در قوص به سبب گزیدن مار درگذشت. مردی خوش محضر بود و تألیفاتی دارد، از آن جمله است: 1- المسائل المهمة فی اختلاف الائمة. 2- الجمع و الفرق. (از اعلام زرکلی).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن عبدالوهاب بن احمدبن ابی بکر عَیثاوی شافعی. فقیه بود و لقب مفیدالطالبین و خطیب المسلمین یافت. او را تألیفاتی است که از آن جمله است: 1- الجامع المغنی لاولی الرغبات، در فقه شافعی. 2- شرح العنایة. 3- شرح الورقات. 4- تصحیح الغایة. 5- توضیح التصحیح. 6- دیوان خطبه ها. یونس شعر نیز می سرود ولی در زبان ضعیف بود. وی در دمشق به سال 976 ه . ق. درگذشت. تولد او نیز به سال 898 ه . ق. در همین شهر بود. (از اعلام زرکلی).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن عبیدبن دینار عبدی بصری، مکنی به ابوعبدالله یا ابوعبید. از حافظان حدیث و از ثقات و خود از یاران حسن بصری و از مردم بصره بود. ذهبی او را یکی از اعلام الهدی وصف کرده است. و بزرگان آل عباس جنازهء او را بر گردن خود حمل کردند. او در حدود 200 حدیث دارد و به سال 139 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). مؤلف صفة الصفوة می نویسد: وی از محدثان بود و سخنانی پندآمیز از او نقل کرده اند، از جمله در هنگام مرگ به دو پای خود نگریست و گریست. سبب گریه را از وی پرسیدند. گفت من پاهای خود را در راه خدا برنداشتم. حسان از قول سعیدبن عامر گوید: یونس گفت: «میزان پرهیزکاری و تقوای مرد را در هنگام سخن گفتن از کلام او درک می کنم». یونس به قول انس بن مالک استناد می جست و حدیث های بسیاری از حسن و ابن سیرین و عطاء و عکرمه و جز آن روایت کرد و به سال 139 ه . ق. و به روایتی به سال 134 ه . ق. درگذشت. (از صفة الصفوة ج3 صص222-228). و رجوع به عقدالفرید فهرست ج3 و عیون الاخبار فهرست ج2 و 3 و تاریخ الخلفاء ص180 و البیان و التبیین فهرست ج3 شود.

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن عطیهء حضرمی قاضی، مکنی به ابوکثیر. از فقیهان بزرگ و از نجیب زادگان حضرموت در مصر بود. مدت یک سال و هفت ماه قضای آنجا را داشت. سیوطی او را در شمار مجتهدان بزرگ و پیشوایان آورده است. مرگ وی به سال 86 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن متی. ذوالنون. (دهار) (مجمل اللغة). نام پیغمبری که به تازی ذوالنون نیز گویند. (از ناظم الاطباء). نام پیغامبری از بنی اسرائیل که پس از سلیمان(ع) بر اهل نینوی مبعوث شد و بی فرمان از میان قوم برفت و برای این ترک اولی ماهی نون او را بیوبارید و چهل روز در شکم ماهی بماند و سپس توبه کرد و خدای تعالی توبهء او برآورد و نافرمانی او ببخشید و از شکم ماهی رهایی داد. به همین سبب او را ذوالنون و صاحب الحوت لقب داده اند که به معنی خداوند ماهی و همدم ماهی باشد و در قرآن کریم بدین دو لقب از وی یاد شده است. (یادداشت مؤلف). خداوند وی را مأمور فرمود که رفته برضد نینوی نبوت نماید (هنگام سلطنت یربعام دوم یا در سال 825 ق.م.). آن حضرت بسیار ساعی بود که از این مأموریت استعفا دهد. برای فرار سوار کشتی شد اما به طوفان عظیمی مبتلا و به خواهش خودش به دریا انداخته شد و ماهی عظیمی وی را بلعید و پس از سه روز به ساحلی که محتملاً به صیدون نزدیک بود افکند. و دوباره مأموریت یافت و به نینوی رفت و به هدایت قوم پرداخت، ولی به سبب تأثیر نکردن تبلیغش متأثر و منفعل شد و در نتیجه خداوند لطف خود دوباره از او بازگرفت. عموم مفسرین او را نخستین پیغمبر قانونی دانسته اند که از مدتها پیش از مأموریت نینوی در اسرائیل نبوت نموده است. (از قاموس کتاب مقدس). ناصرخسرو دربارهء قبر یونس نوشته است: چون از زیارت آن موضع [ کوهی که در نزدیکی شهر طبریه قرار دارد ]برگشتم به دیهی رسیدم که آن را کفرکنه می گفتند و جانب جنوب این دیه پشته ای است و بر سر آن پشته صومعه ای ساخته اند نیکو و دری استوار بر آنجا نهاده و گور یونس نبی علیه السلام در آنجاست. (سفرنامه چ دبیرسیاقی ص22) : ماینبغی لعبد أن یقول أنا خیر من یونس بن متی. (حدیث نبوی، صحیح مسلم ج7 صص101-102).
یکی یعقوب بِن اسحاق و دیگر یوسف چاهی
سیم ایوب پیغمبر، چهارم یونس متی.منوچهری.
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار.امیرمعزی.
من ز بلخ آن چنان شدم به سرخس
به بلا و عنا و حسرت و هم
که گنه کار یونس بن متی
به سوی نینوی ز ساحل یم.سنایی.
مستغرق نعیم وی اند اهل هنگ و هوش
از غم نجات یافته چون یونس از نهنگ.سوزنی.
از دلو یوسفی بجهد آفتاب و چشم
بر حوت یونسی به تماشا برافکند.خاقانی.
چون ماهی ار بریده زبانی دلت به جاست
دل در تو یونس است زبان دان صبحگاه.خاقانی.
ماهی چو صدف گرش فروخورد
چون یونسش از دهان برافکند.خاقانی.
چون یوسف از دلو آمده در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده بر خاک غبرا ریخته.
خاقانی.
گفت پیغمبر که معراج مرا
نیست از معراج یونس اجتبا.مولوی.
وقت است خوش آن را که بود ذکر تو مونس
ور خود بود اندر شکم حوت چو یونس.سعدی.
قضا نقش یوسف جمالی نکرد
که ماهی گورش چو یونس نخورد.
سعدی (بوستان).
نینوی بر کنار دجله نهاده اند، دورش شش هزار گام است و مشهد یونس پیغمبر در قبلی آن شهر است و از شهر تا آن مشهد هزار گام است بی کم و زیاد. (از نزهة القلوب ج3 ص106).
- یونس در (اندر) دهان ماهی شدن؛ کنایه از رفتن روز و آمدن شب باشد(1). (برهان) (آنندراج) :
یونس اندر دهان ماهی شد(2)
همچنان مونس الهی شد(3).سعدی.
قرص خورشید در سیاهی شد
یونس اندر دهان ماهی شد.سعدی (گلستان).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و قاموس کتاب مقدس و تاریخ گزیده صص58-59 شود.
(1) - این تعبیر در بیت منقول از سعدی تشبیه است نه کنایه.
(2) - ن ل: بود.
(3) - ن ل: بود.

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن محمد بن کیسان، ملقب به ابوفروة. جد او ابوفروة از موالی عثمان خلیفه بود. او در مدینه بزرگ شد. سپس کاتب عیسی بن موسی برادرزادهء سفاح گشت. و با ابن المقفع و بشاربن برد و حماد راویه و دیگر ادبا و شعرا آمیزش داشت. آنان گرد هم می آمدند و شراب می خوردند و شعر می گفتند و یکدیگر را هجو می کردند. و همه از نظر دینی متهم به زندقه بودند. سید مرتضی شریف گفته: یونس کتابی در معایب عرب و عیوب اسلام به زعم خود نوشت و آن را نزد پادشاه روم برد و از وی پول گرفت. مرگ وی در حدود سال 150 ه . ق. بود. (از اعلام زرکلی).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن محمد، معروف به قَسْطَلّی و مکنی به ابوولید. شاعر فحل اندلسی و از مؤلفان و نویسندگان بود. به سوی مشرق رفت و کاتب برخی از والیان شد. یونس از مردم دیه قسطلة بود که از دیه های الجزیرة الخضراء است و به سال 576 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن محمد بن منعة بن سعدبن قیس، ملقب به رضی الدین اربلی. پدر شیخ عمادالدین ابوحامد محمد و کمال الدین ابوالفتح موسی، از مردم اربل بود. به موصل عزیمت کرد و در خدمت ابن خمیس کعبی جهنی علم فقه آموخت و بسیاری از کتابها و مسموعاتش را از وی شنید، آنگاه به بغداد رفت و در مدرسهء نظامیه در محضر ابن بزاز به تحصیل و تکمیل فقه پرداخت و آنگاه دوباره به موصل برگشت و از طرف امیر زین الدین مأمور تدریس در مسجد او شد. وی در آن مسجد به تدریس و تحقیق و مناظره و فتوا آغاز کرد و گروه بیشماری از طلاب به محضر او گرد آمدند و نیز دو پسر خود وی (شیخ عمادالدین و کمال الدین) به کسب علم از حضور او پرداختند. یونس بن محمد تا هنگام مرگ (سال 576 ه . ق.) در موصل اقامت کرد و به همان کار علمی اشتغال داشت. (از تاریخ ابن خلکان ج2 ص607).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن مودود (شمس الدین)بن ملک عادل محمد بن ایوب، ملقب به مظفرالدین و معروف به الملک الجواد. از امیران دولت ایوبی به شمار می رفت و مردی کریم و بخشنده و در عین حال ساده و گول بود. خُدّام وی به مردم ستم می کردند و او اهمیت نمی داد. در سال 635 ه . ق. پس از مرگ «الکامل» به اتفاق نظر اکثر شاهزادگان در دمشق والی شد. درهای خزانه را گشود و همهء جواهر و اموال را پراکنده کرد. در سیاست کشور درماند و اطرافیانش از او منزجر شدند. وی می گفت: مرا با ملک چه کار؟! سگ و باز شکاری در نزد من از کشورداری عزیزتر است! مردم سنجار بر او شوریدند و او پس از فرار و گرفتاری سرانجام به سال 641 ه . ق. به دست الملک الصالح «اسماعیل» صاحب دمشق خفه گردید. (از اعلام زرکلی).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن یوسف بن مساعد مخارقی، معروف به یونس شیبانی. پیشوای فرقهء یونسیه بود که بدو منسوبند. وی مردی زاهد و از مردم ده قنیه (از نواحی ماردین) بود و به سال 530 ه . ق. در آنجا به دنیا آمد و به سال 619 ه . ق. در همانجا درگذشت. شعر می گفت و خود و پیروانش به بیخردی و یاوه گویی متهم بودند. (از اعلام زرکلی). یکی از شیوخ طریقهء یونسیه بود و کراماتی بدو منسوب است و در سال 619 ه . ق. در زادگاه خویش قنیه وفات کرد و مرقد او زیارتگاه است. (یادداشت مؤلف).

یونس.

[نُ] (اِخ) ابن یونس بن عبدالقادربن احمد اثری رشیدی شافعی. از مردم رشید مصر و ستاره شناس بود و به علم حدیث اشتغال داشت. آثاری دارد که از آن جمله است: 1- غایة السول فی شرح العشرة فصول. 2- تحفة اهل المعرفة بفضائل یوم عرفة. 3- الدرر فی مصطلح اهل الاثر. 4- تحفة اهل النظر، که شرح کتاب اخیر است. 5- عمدة الرائض فی علم الفرائض. 6- المقاصد السنیة بشرح فرائض الرحبیة. وی پس از سال 1020 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). مؤلف در یادداشتی مرگ او را سال 1011 ه . ق. ضبط کرده است.

یونس.

[نُ] (اِخ) خوارزمشاه. یونس بن تکش خان بن الب ارسلان بن اتسزبن محمد بن نوشتکین. بعد از انهزام برادر در سال 568 ه . ق. به پادشاهی نشست و رشیدالدین وطواط در مدح او شعر سروده است. (از تاریخ گزیده ص492).

یونس.

[نُ] (اِخ) غیثاوی. خطیب جامع جدید به دمشق. او راست: رسالة فی القهوة و تحریمها. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یونس بن عبدالوهاب... شود.

یونس.

[نُ] (اِخ) مالکی، ملقب به شرف الدین. صاحب «الکنز المدفون و الفلک المشحون» که به جلال الدین سیوطی منسوب است. و نیز کتاب «الجواهر المصون» از اوست. وی از شاگردان شمس الدین ذهبی (متوفای سال 748 ه . ق.) بود و در حدود سال 770 ه . ق. درگذشت. (از اعلام زرکلی). کتاب «الکنز المدفون و الفلک المشحون» از اوست که برخی آن را به غلط به جلال الدین سیوطی نسبت داده اند. (از معجم المطبوعات ج2 ص196).

یونس آباد.

[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان زیراستاق بخش مرکزی شهرستان شاهرود، واقع در 7هزارگزی جنوب شاهرود و 2هزارگزی ایستگاه راه آهن شاهرود. سکنهء آن 355 تن. آب آن از قنات است و راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج3).

یونس آباد.

[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان حسین آباد بخش دیواندرهء شهرستان سنندج، واقع در 21هزارگزی شمال خاور حسین آباد و 15هزارگزی خاور سنندج به سقز. سکنهء آن 200 تن. آب آن از رودخانه و چشمه و راه آن مالرو است و تابستان از طریق کژی کران اتومبیل می توان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

یونس الحرانی.

[نُ سُلْ حَرْ را] (اِخ) نام طبیب و گیاه شناس که در اسپانیا می زیسته است و ابن البیطار گوید اول کس که خواص بستان افروز را در اسپانیا بشناخت او بود. (یادداشت مؤلف). و رجوع به تاریخ الحکمای قفطی ص250 و 394 شود.

یونس الکاتب.

[نُ سُلْ تِ] (اِخ) رجوع به یونس بن سلیمان... شود.

یونس المالکی.

[نُ سُلْ ما لِ] (اِخ)رجوع به یونس مالکی... شود.

یونس المغنی.

[نُ سُلْ مُ غَنْ نی] (اِخ)یونس بن سلیمان، مکنی به ابوسلیمان. کاتب فارسی. رجوع به یونس بن سلیمان شود.

یونس امره.

[نُ اَ رَ] (اِخ) از مردم بولی و از بزرگان عرفا و از اهل الله به شمار می رفت. وی زاویه ای داشت و پیوسته در آن به عبادت و ریاضت مشغول بود. به سال 848 ه . ق. درگذشت. یونس با اینکه بیسواد بود مناجاتهای صوفیانه و الهیات عارفانه دارد. (از قاموس الاعلام ترکی).

یونس پاشا.

[نُ] (اِخ) یکی از وزیران بزرگ دورهء سلطان سلیم است. وی در روزگار بایزیدخان ثانی رئیس ینی چری بود، سپس بیگلربیگی آناطولی شد. در عصر سلطان سلیم خان به رتبهء وزارت نایل گشت. و در تاریخ 923 ه . ق. موقع شهادت سنان پاشا به نخست وزیری رسید و پس از 8 ماه ناگهان درگذشت. یونس پاشا وزیری خردمند و مدبر بود. (از قاموس الاعلام ترکی).

یونس شیبانی.

[نُ سِ شَ] (اِخ) رجوع به یونس بن یوسف... شود.

یونسکو.

[نِ کُ] (اِخ) نامی متشکل از حروف اول کلمات انگلیسی UnitedNations Educational, Scientific andCultural Organisation (که به علامت اختصاری U.N.E.S.C.O. نمایانده میشود). سازمان تربیتی، علمی و فرهنگی وابسته به سازمان ملل متحد که در 1945 م. با همکاری 43 کشور به منظور حمایت از آزادی بشری و توسعهء فرهنگ و بسط و تعمیم آن در دنیا تشکیل شد. اولین کنفرانس عمومی یونسکو روز سه شنبه نوزدهم نوامبر 1946 م. در آمفی تآتر بزرگ دانشگاه سوربن (پاریس) با حضور نمایندگان 43 کشور تشکیل گردید. یونسکو علاوه بر توجه به توسعهء امور علمی، تربیتی و فرهنگی کشورهای عضو به دو مسئلهء دیگر هم بسیار توجه دارد: 1- مرمت خسارات ناشیه از جنگ به امور فرهنگی و سازمان های وابستهء آن. 2- با تشخیص اینکه عدم تفاهم بین ملتها یکی از علل اساسی اختلاف جنگ و ستیزها است برای رفع آن به طرق ذیل کوشیده است: ایجاد مراکز تعلیماتی بین المللی و تبادل محصل میان کشورها، تأسیس و تکمیل باشگاهها، تربیت معلمان و اصلاح کتب درسی، بالا بردن سطح معلومات جوانان و غیره. دولت ایران در30 اردیبهشت ماه 1325 ه . ش. قبول اساسنامهء یونسکو را در هیأت وزیران تصویب کرد و در 15 تیرماه 1327 از تصویب مجلس شورای ملی گذرانید و کمیسیون یونسکو فعالیت رسمی خود را شروع کرد. شمه ای از فعالیتهای کمیسیون یونسکو در ایران این است: 1- تألیف و طبع «کتاب ایران» به زبان انگلیسی. 2- تهیهء مجموعهء نفیسی از مینیاتورهای اصیل ایرانی. 3- تحقیقات علمی دربارهء اراضی خشک. 4- شناسایی متقابل ارزشهای فرهنگی شرق و غرب. و نیز بسیاری فعالیت های فرهنگی دیگر.

یونسلی.

[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش سلدوز شهرستان ارومیه، واقع در 18هزارگزی شمال باختری نقده، با 109 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یونس نبی.

[نُ سِ نَ] (اِخ) یوناه. یونان. (یادداشت مؤلف). رجوع به یوناه و یونس بن متی شود.

یونسی.

[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان لب کویر بخش بجستان شهرستان گناباد، واقع در 39000گزی شمال خاوری بجستان، با 498 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. مزرعهء علی آباد جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یونسیة.

[نُ سی یَ] (اِخ) فرقه ای است منسوب به یونس بن عبدالرحمان قمی و از اصحاب وی. (از تعریفات جرجانی). گروهی از غُلات شیعه اصحاب یونس بن عبدالرحمان می باشند. می گویند: خدای تعالی بر عرش است و حامل عرش فرشتگانند و خدای خود نیرومندتر از فرشتگان است، معذلک فرشتگان حامل اویند، مانند کلنگ که با آنکه نیرومندتر از آدمی است مردی او را بر دوش گیرد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). فرقه ای از شیعه اصحاب ابومحمد یونس بن عبدالرحمان قمی از متکلمین امامیه هستند و این فرقه را نباید با یونسیه از فرق برجستهء اصحاب یونس شمری اشتباه کرد. (از خاندان نوبختی ص267).

یونسیه.

[نُ سی یَ] (اِخ) فرقه ای از مسلمین یاران یونس که دین را معرفت خدای و عشق بر خدای دانند. (یادداشت مؤلف). یاران یونس شمری(1) هستند که گویند ایمان عبارت است از شناسایی حق و فروتنی مر او را و دوستی او از صمیم قلب. پس کسی که این صفات در او جمع باشد مؤمن است و با آن صفات ترک طاعات و ارتکاب معاصی به صاحب آن صفات زیانی نرساند و در قیامت کیفر نبیند و نیز گویند: ابلیس خداشناس بود و به واسطهء استکبار و ترک خضوع کافر شد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
(1) - در کشاف «غبری» آمده ولی در خاندان نوبختی (ص267) شمری است و با توجه به مادهء «شمری» و «شمریه»، شمری درست تر می نماید. رجوع به شمری و شمریه شود.

یونغار.

[یُنْ] (ترکی، اِ) تاری که از روده سازند. نام سازی است. (آنندراج). تار و سازی که می نوازند. نوعی از ساز ترکی که دارای سه تار است. (ناظم الاطباء). || به معنی مطلق تار و ریسمان نیز آمده. (از آنندراج). هر تار و رشته. (ناظم الاطباء).

یونقار.

[یُنْ] (ترکی، اِ) یونغار. رجوع به یونغار شود :
ریز از تار تیز بی آهنگ
از برونش اگر کنی یونقار.
حکیم شفایی (از آنندراج).

یونکی.

[نِ] (اِخ) دهی است از دهستان فلارد بخش لردگان شهرستان شهرکرد، واقع در 30هزارگزی خاور لردگان، با 249 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج10).

یونگ.

(ترکی، اِ) اسم ترکی صوف است. (تحفهء حکیم مؤمن). یون. رجوع به صوف و پشم و یون شود.

یونگ.

(اِخ)(1) آرتور. دانشمند کشاورزی انگلیسی. وی به سال 1741 م. در لندن به دنیا آمد و به سال 1820 م. درگذشت. در سال 1792 م. به فرانسه سفری کرد که بسیار سودمند بود. (از لاروس).
(1) - Young, Arthur.

یونگ.

(اِخ)(1) بریگام. (1801-1877 م.). دومین رئیس مرمن(2) ها که فرقه ای از مسیحیان امریکا هستند که به نام «کلیسائیان قدیسیان آخرین روز» نیز نامیده می شوند.
(1) - Young, Brigham.
(2) - Mormone.

یونگ.

(اِخ)(1) کارل گوستاو. روانکاو و روانشناس سویسی (1875-1961 م.). مؤسس مکتب روانشناسی تحلیلی که شاخه ای از روانکاوی فرویدی است. نخست در دانشگاه بال پزشکی خواند و سپس به روان پزشکی روی آورد. در سال 1907 م. فروید را ملاقات کرد و چند سال همکاری نزدیک با او داشت و یکی از پیروان استوار او گردید. وی در کتاب «روانشناسی تحلیلی» خویش ضمیر ناهشیار (ضمیر نابخرد) را به دو کایه یا دو طبقه تقسیم کرد. طبقهء تقریباً سطحی تر را منشأ «لیبیدو»(2) و جلوه گاه نقشه های سادهء نیروی محرک زندگی دانست و طبقهء دوم یا طبقهء عمیق تر را سرچشمهء نیروی مربوط به دوران باستان و قرنهای اولیهء جهان و «ضمیر ناهشیار جمعی» نژاد آدمی معرفی کرد. یونگ فرضیه ها و روشهای رقیبانش را محدود و ناقص می دانست و می گفت: آنها جز توضیح تعبیرهای کم ارجی از اخلاق و امیال بشر، که عالی ترین رؤیاها و احکام آدمی را به رمزها و علائم جنسی تنزل می دهد و روح بشر را با عدم قرین می سازد، چیزی نیست. او خود فرضیه های دیگری را پدید آورد و دامنهء آنها را به مرزهای آفرینش و همبستگی آدمی با آفریدگار جهان پیوست.
(1) - Jung, Carl Gustav.
(2) - Libido.

یونن.

[نُ] (اِخ) ژونن(1). رجوع به ژونن شود.
(1) - Junon.

یون نان.

(اِخ)(1) ایالتی در جنوب چین با 19100000 تن سکنه، واقع در شمال تنکن و مرکز آن شهر کون مینگ می باشد. سومین ایالت بزرگ چین خاص محسوب می شود. بیشتر نواحی آن خاصه در شمال و مغرب کوهستانی است و به وسیلهء راه آهنی که فرانسویان در 1902-1910 ساخته اند به شهر هایفونگ در تنکن اتصال می یابد. مساحت آن به 38هزار کیلومتر مربع می رسد. بیشتر مردمان آن مسلمانند که در سال 1290 ه . ق. شورش کردند و اعلام استقلال نمودند و با مفتی خود شاه سلیمان بیعت کردند و نمایندگانی به اروپا و مرکز خلافت اسلامی فرستادند ولی کاری از پیش نبردند و دولت چین منکوبشان کرد. (از قاموس الاعلام ترکی).
(1) - Yun-nan.

یونه.

[نَ] (اِخ) نام قدیم فسطاط مصر. (از فتوح البلدان بلادری ص249). رجوع به فسطاط شود.

یونی.

(اِ) دانگ. (آنندراج). رجوع به دانگ شود.

یونیان.

[یُ] (اِخ) یکی از شعبه های چهارگانه ای که یونانیان قدیم بدان منقسم شده بودند. آنان از زمانهای بسیار قدیم در خطهء شرقی یونان قدیم و خطهء شمالی موره سکونت داشتند. گروهی از آنان به حدود ازمیر و افس مهاجرت کردند و این قسمت از آسیای صغیر را بدین مناسبت یونیه نامیدند. سپس خود یونانیان نیز کوچگاههایی تأسیس و بدین سان با یونیها اختلاط و امتزاج حاصل کردند.

یونیو.

[ ] (لاتینی، اِ) یونیه. یونیوس. (یادداشت مؤلف) : و هو شهر یونیو العجمی. (ابن جبیر). استهل هلاله لیلة الثلاثاء بموافقة الثانی عشر من یونیو. (رحلهء ابن جبیر). و رجوع به یونیوس و حزیران شود.

یونیوس.

[یُ] (لاتینی، اِ) یونیه. ژوئن. حزیران. (از 10 خرداد تا 10 تیرماه جلالی). (یادداشت مؤلف). نام ماه ششم از ماههای فرنگی. (ناظم الاطباء). یونیه. (آثارالباقیه). آذار. (التفهیم). و رجوع به ژوئن و حزیران شود.

یونیه.

[یُ یَ / یِ] (لاتینی، اِ) نام ماه دوم از ماههای مغرب که آغاز آن با آغاز ماههای قبطی برابر است. (از آثارالباقیه ص 50 و 71). یونیو. یونیوس. ژوئن. جون. حزیران. (یادداشت مؤلف) : فصبحنا تکریت مع الفجر من یوم الجمعة التاسع عشر من الشهر و هو اول یوم من یونیه. (رحلهء ابن جبیر). و یتصل بهذا الجامع المقیاس الذی یعتبر فیه زیادة النیل عند فیضه کل سنة و استشعار ابتدائه فی شهر یونیه و معظم انتهائه اغسطس. (رحلهء ابن جبیر). استهل هلال لیلة الجمعة الرابع و العشرین من شهر یونیه. (رحلهء ابن جبیر). و اول ابتداء زیادته [ زیادة النیل ] فی حزیران و هو یونیه. (ابن بطوطه). و رجوع به یونیوس و ژوئن و حزیران شود.

یونی ها.

[یَ وَ] (اِخ)(1) یونانیهای آسیای صغیر. (از ایران باستان ج2 ص1605). و رجوع به یونان و یون شود.
(1) - Yavanites.

یووالار.

(اِخ) دهی است از دهستان برگشلوی بخش حومهء شهرستان ارومیه، واقع در 16هزارگزی خاور ارومیه، با 190 تن سکنه. آب آن از شهرچای و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یؤوس.

[یَ ئو] (ع ص) یؤس. ناامید. (از اقرب الموارد). رجل یؤوس؛ مرد نومید. (ناظم الاطباء). نومید. (آنندراج). و رجوع به یؤس شود.

یوونال.

[یو وِ] (اِخ)(1) ژوونالیس. یکی از شاعران قدیم لاتین است که در هجویات و هزلیات شهرت یافته است. تولد وی به سال 42 ق. م. روی داده و در حین وفات بیش از هشتاد سال داشته است. و رجوع به ژوونالیس شود.
(1) - Juvenal.

یوه.

(اِ) نوع پستی از باز شکاری که تعلیم پذیر نیست. (ناظم الاطباء). یوهر. یوهه.

یوهان.

[یُ] (اِخ)(1) گوتفرید لودویک کوزگارتن. خاورشناس نامی آلمانی (1207-1279 ه . ق. / 1793-1862 م.). وی در آلتن کیرشن متولد شد و در پاریس عربی را از مستشرق معروف «دوساسی» فرا گرفت و سپس زبانهای ترکی و فارسی و عبری و ارمنی را آموخت و در سال 1814 م. به کشور خود بازگشت و گوته مستشرق و وزیر و شاعر معروف آلمانی او را به استادی تدریس زبانهای شرقی در دانشگاه ینا(2)گمارد. وی هفت سال بدین کار اشتغال داشت. در این بین اشعار گوته را از آلمانی به زبان عربی ترجمه کرد. آنگاه به استادی تدریس زبانهای شرقی در گریفسوالد(3) رسید و تا مرگ در این سمت باقی بود. او به آلمانی شعر می گفت و دو جلد از تاریخ طبری و یک جلد از اغانی را با ترجمهء لاتینی آن منتشر ساخت و همچنین بخشی از اشعار هذلیین و نیز «کتاب موسیقی» فارابی را انتشار داد. (از اعلام زرکلی).
(1) - Johann, Gottfried Ludwig Kosegarten.
(2) - Jena.
(3) - Greifswald.

یوهان.

[یُ] (اِخ)(1) گوتفرید وتسشتاین (1256 ه . ق. / 1840 م. - 1323 ه . ق. / 1905 م.). خاورشناس آلمانی که از طرف کشورش در دمشق کنسول بود و در آنجا عربی را فراگرفت و مخطوطات گرانبها و نفیس گرد آورد و به برلن بازگشت و دو کتاب «مقدمة الادب» و «معجم العربیة و الفارسیة» زمخشری را منتشر ساخت و خاطرات و شرح سفر خود را به حوران و بادیة الشام به آلمانی نوشت. (از اعلام زرکلی).
(1) - Johann, Gottfried Wetzstein.

یوهان.

[یُ] (اِخ)(1) لودویک برکهارت. خاورشناس و جهانگرد سویسی. به سال 1199 ه . ق. / 1784 م. در لوزان(2) متولد شد و به سال 1806 م. به انگلستان رفت و در لندن و کمبریج تدریس کرد. آنگاه به حلب رفت و عربی را فراگرفت و قرائت قرآن کرد و در اسلام تفقه نمود و تدمر و دمشق و مصر و نوبه و شمال سودان را دیدن کرد و سپس به سوی حجاز برگشت و در حالی که مسلمان شده بود و یا تظاهر به اسلام می کرد نام خود را به ابراهیم بن عبدالله برگرداند. مناسک حج را به جای آورد و سه ماه در مکه اقامت کرد و به سال 1817 م. در قاهره درگذشت. وی همهء مخطوطات خود را به دانشگاه کمبریج وقف کرد. نوشته های او را که همگی دربارهء خاطرات و یادداشتهای سفر می باشد جمعیت افریقائیان در انگلیس نشر کردند. یوهان که انگلیسیان او را «جون لویس» گویند به عربی «امثال عربیة» با ترجمهء انگلیسی دارد. (از اعلام زرکلی).
(1) - Johann, Ludwig Burkhart.
(2) - Lausanne.

یوهان.

[یُ] (اِخ)(1) یاکب (یعقوب) رایسکه. خاورشناس و پزشک آلمانی. به سال 1128 ه . ق. / 1716 م. در زربیج از توابع ساکس متولد شد و در هالهء آلمان عربی آموخت و در لیدن تحصیلات خود را تکمیل کرد و به استادی پزشکی و زبان عربی در لیدن تعیین شد و به سال 1188 ه . ق. / 1774 م. در لایپزیک درگذشت. وی «تاریخ ابی الفداء» را با ترجمهء لاتینی آن در 5 جلد به دستیاری آدلر(2) و نیز «نزهة الناظرین فی تاریخ من ولی مصر من الخلفاء و السلاطین» تألیف مرعی بن یوسف را منتشر ساخت. و مقامات حریری و معلقهء طَرَفه و رسالة الجدیة ابن زیدون با شرح صفدی را به زبان لاتینی و برگزیده ای از اشعار متنبی را به زبان آلمانی برگرداند. (از اعلام زرکلی).
(1) - Johann, Jacob Reiske.
(2) - Adler.

یوهانس.

[یُ نِ] (اِخ)(1) پتروس مانسینگ. خاورشناس هلندی. به سال 1319 ه . ق. / 1901 م. در آمستردام متولد شد و به سال 1371 ه . ق. در لیدن درگذشت. نخستین درس خود را در دانشگاه اوتریک هلند به سال 1938 آغاز کرد و چون ونسنک مستشرق معروف و پایه گذار تألیف «المعجم المفهرس لالفاظ الحدیث النبوی» درگذشت، وی کار او را دنبال کرد، ولی پیش از پایان دادن آن مرد. او را کتابی است به آلمانی دربارهء «حدود در مذهب حنبلی». (از اعلام زرکلی).
(1) - Johannes, Petrus Mensing.

یوهانسبورگ.

[یُ نِ] (اِخ)(1)ژهانسبورگ. ژوهانسبورگ. شهری در جنوب ترانسوال، در شمال شرقی جمهوری افریقای جنوبی، در 480کیلومتری شمال غربی دوربان، که حدود 1152528 تن سکنه دارد. مهمترین ناحیهء طلاخیز افریقای جنوبی می باشد و مرکز صنعت در آنجاست.
(1) - Johannesburg.

یوهر.

[هَ] (اِ) یوه. (ناظم الاطباء).

یوهمبه.

[یُ هَ بِ] (فرانسوی، اِ)(1)(اصطلاح گیاه شناسی) درختی است بزرگ از تیرهء روناسیان که در جنگلهای کامرون و در کنگوی فرانسه به حالت وحشی می روید. پوست تنهء این درخت به صورت قطعات کم وبیش حجیم در معرض استفاده قرار می گیرد. در پوست این گیاه آلکالوئیدهای متعدد یافت می شود که مهمترین آنها یوهمبین است.
(1) - Yohimbe.

یوهمبین.

[یُ هَ] (فرانسوی، اِ)(1) (اصطلاح پزشکی) آلکالوئید حاصل از درخت یوهمبه که دارای اثر تقویت دهندهء قوهء باه است و از این جهت همراه با موادی که خواص مشابه دارند نظیر فسفور دوزنک(2) و استریکنین(3)مصرف می شود. مصرف این آلکالوئید در موارد عدم توانایی حاصل از ضعف اعصاب توصیه شده است و به علاوه بازکنندهء خون قاعدگی و کم کنندهء فشار خون است. یوهمبین در مصارف داخلی روزانه به مقدار 5 تا 10 میلی گرم به صورت قرصهای 5میلی گرمی مصرف می شود. حداکثر مصرف آن به صورت کلریدرات 10/0 گرم (10 میلی گرم) در یک دفعه و 02/0 گرم (2 میلی گرم) در 24 ساعت است.
(1) - Yohimbine. .
(فرانسوی)
(2) - Phosphure de zinc .
(فرانسوی)
(3) - Strychnine

یوهه.

[هَ / هِ] (اِ) یوه. (ناظم الاطباء). رجوع به یوه شود.

یوی.

[یَ وی ی] (ع ص نسبی) منسوب به یاء آخرین حرف هجاء. (یادداشت مؤلف). نسبت به یاء. (تاج العروس). یائی.

یوی.

[یُ وَی ی] (اِخ) ظاهراً نام مردی است و یویّیّون از اهل ساوه بدو منسوبند و از جملهء آنان است نصربن احمد الیویی که حافظ ابوطاهر السلفی بعضی اناشید از وی روایت کند. (یادداشت مؤلف). رجوع به تاج العروس چ مصر ج10 ص421 شود.

یؤیؤ.

[یُءْ یُءْ] (ع اِ) مرغی شکاری شبیه به باشه. ج، یآئی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از صبح الاعشی ج2 ص61) (ناظم الاطباء) (آنندراج). قسمی از صقر. (یادداشت مؤلف). نوعی از پرندگان شکاری. (مهذب الاسماء).

یویو.

(اِ)(1) نوعی کشتی کوچک ساحلی. (یادداشت مؤلف).
(1) - Youyou.

یویو.

[یُ یُ] (اِ)(1) (اصطلاح عامیانه) اسباب بازیی است بچگان را و آن مرکب است از دو صفحهء گرد قرص مانند حلبی یا پلاستیکی یا چوبی یا جز آن که به وسیلهء یک میله (محور) به هم متصل شده اند. یک سر ریسمانی در درون دو صفحه به محور بسته و سر دیگر ریسمان به گیره ای تعبیه می شود. بچه ها ریسمان را به دور محور می پیچند و از سر گیره می گیرند و با فشار به جلو یا به سوی زمین رها می کنند، ریسمان باز می شود و دوباره برمی گردد و دور محور می پیچد. اطفال با تکرار این عمل خود را به بازی مشغول می دارند. این بازی در گذشته بیشتر معمول بود. || گویند اصلاً این نام متعلق به کرم دایره شکلی است و در عرف عام بعدها این لفظ به معنی آزار و کنایه از هرزه مرس بودن و آزار داشتن به کار رفت و وقتی می خواستند به کسی بگویند مگر آزار داری؟ می گفتند: مگر یویو داری؟ (فرهنگ لغات عامیانه).
(1) - Yoyo.

یویو.

(اِخ) موضعی است که جنگ یویو یکی از جنگهای عرب بدان نسبت داده شده است. (از تاج العروس) (از یاقوت ج9 ص421).

یویه.

[یو یَ / یِ] (اِ) مصحف یوبه. رجوع به پویه و یوبه شود.

یهاب.

[یَ] (اِخ) اهاب. و آن نام موضعی است نزدیک مدینه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به اهاب شود.

یهان.

[یَ] (اِخ) به لغت زند و پازند به معنی یزدان است که یکی از نامهای خدای تعالی باشد جل جلاله. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).(1)
(1) - قرائتی است نابه جا از Yazatan (یزدان). (از حاشیهء برهان چ معین). رجوع به یزدان شود.

یهانیس برگ.

[یُ بِ] (اِخ)(1)ژهانیسبرگ. شهرکی است در ایالت هس(2)در پروس، دارای 1600 تن سکنه. و شراب آن معروف است. (از یادداشت مؤلف).
(1) - Johannisberg.
(2) - Hesse.

یهدان.

[یُ] (ع ص، اِ) جِ یهود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به یهود شود.

یهدیک الله.

[یَ یَ کَلْ لاه] (ع جملهء فعلیهء دعایی) هدایت کند تو را خدا. خداوند تو را به راه راست دارد.

یهر.

[یَ هَ] (ترکی، اِ) زین برگ و ساز اسب. اوستام. (یادداشت مؤلف).
- یهرپوش؛ زین پوش. زین پوش اسب. (یادداشت مؤلف).

یهر.

[یَ هَ / یَ] (ع ص، اِ) جای فراخ تابان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جای تابان. (آنندراج). || (اِمص) ستیهیدگی. (منتهی الارب) (آنندراج). لجاجت و ستیهیدگی. (ناظم الاطباء).

یهر.

[یُ] (اِ) میل و خواهش و آرزو. (ناظم الاطباء).

یهر.

[ ] (اِخ) دهی است از دهستان ابرشیوهء بخش حومهء شهرستان دماوند، در 50هزارگزی خاور دماوند و 6هزارگزی شمال راه شوسهء تهران به مازندران، با 275 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج1).

یهرچی.

[یَ هَ] (اِخ) دهی است از دهستان قوریچای بخش قره آغاج شهرستان مراغه، واقع در 25هزارگزی شمال باختری قره آغاج، با 195 تن سکنه. آب آن از چشمه سارها و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یهرلو.

[یَ هَ] (اِخ) دهی است از دهستان حومهء بخش تکاب شهرستان مراغه، واقع در 5/10هزارگزی شمال باختری تکاب. آب آن از چشمه سارها و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

یهره.

[یُ رَ / رِ] (ص) آرزومند. (ناظم الاطباء). به معنی یویه [ پویه ] است. (از شعوری ج2 ورق 450). رجوع به پویه و یوبه شود.

یهفوف.

[یَ] (ع ص، اِ) بددل. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد بددل. (ناظم الاطباء). || مرد گول و احمق. (ناظم الاطباء). گول. (منتهی الارب) (آنندراج). || تیزخاطر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). تیزدل. ج، یهافیف. (مهذب الاسماء). || زمین بی آب وگیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || آهن قلب. || بر جبال هم اطلاق شود. (از مقدمهء تاج العروس).

یهکوک.

[یَ] (ع ص) گول با اندکی زیرکی. (منتهی الارب). هوک. گول. (یادداشت مؤلف).

یهم.

[یُ] (ع ص، اِ) جِ اَیْهَم و یَهْماء . (ناظم الاطباء). رجوع به ایهم شود.

یهم.

[یَ هَ] (ع اِمص) جنون و دیوانگی. (ناظم الاطباء). بیانکی می گوید فارسی است به معنی جنون. (یادداشت مؤلف).

یهماء.

[یَ] (ع ص) زن بی عقل و بی فهم و دانش. ج، یُهْم. (ناظم الاطباء). تأنیث ایهم. (یادداشت مؤلف). || دشت بی پایان بی راه و بی نشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بیابان که در آن آب نبود. (مهذب الاسماء). || سال نیک سخت تلخ کننده زیست مردم را. (منتهی الارب) (آنندراج). سال نیک سخت تلخ کننده بر مردم زیست و معیشت را. (ناظم الاطباء).

یهموت.

[یَ] (اِخ) مرادف نون یعنی حوتی است که زمین هفتم بر پشت آن است و چنانکه در المزهر و روح البیان آمده است آن را لوتیاء نیز نامند و معلوم است که میان آن و زحل که در فلک هفتم است فاصلهء بسیار بعید باشد. شهاب خفاجی در حاشیه ای که بر بیضاوی نوشته در اول سورهء نون گوید: یهموت به فتح یاء است و آنچه شهرت یافته که به باء است غلط است و در روح البیان نیز همین معنی آمده است. (از حاشیهء ابن خلدون ص2).

یهمور.

[یَ] (ع ص) بسیارسخن یاوه درای. (منتهی الارب). مرد بسیارسخن یاوه درای. (ناظم الاطباء). || ریگ بسیار. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ریگ بزرگ. (مهذب الاسماء).

یهن.

[یَ] (اِخ) دهی است از دهستان القورات بخش حومهء شهرستان بیرجند، واقع در 38000 گزی باختری بیرجند، با 230 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. مزارع کرمانی بالا و پایین، تیتوت کرانه، مزارده، نیشکوک بالا و پایین، خونیک یهن، علی ناری بالا و پایین جزو این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج9).

یهو.

[یِ هُ] (ق) (اصطلاح عامیانه) مخفف یک هو. در تداول عامه، یک دفعه. ناگهان. ناگاه. (از یادداشت مؤلف).

یهود.

[یَ] (اِخ) شهری از شهرهای دانیال بود که فعلاً آن را یهودیه گویند، به مسافت 10 میل در مشرق یافا و دارای 000،100 تن نفوس است. (از قاموس کتاب مقدس).

یهود.

[یَ] (اِخ) یهودا. نام برادر یوسف (ع). (منتهی الارب). رجوع به یهودا شود.

یهود.

[یَ] (اِخ) عبرانیان در هنگام تشکیل دو دولت، یکی را اسرائیل و دیگری را یهود نامیدند. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به عبرانیان شود. || جِ یهودی. (زمخشری) (دهار) (السامی فی السامی) (منتهی الارب). یهودان. جهودان. کلیمیان. (یادداشت مؤلف). جهودان. (آنندراج).

یهود.

[یَ] (اِخ)(1) قوم موسی، بدان جهت این نام نهادند که موسی گفت: انا هُدْنا الیک(2)؛ یعنی ما با تو رجوع کنیم و ایشان هفتادویک فرقه اند. (نفائس الفنون). اعجمی معرب است و آنان منسوبند به یهوذابن یعقوب، پس یهود خوانده شدند و با دال معرب شد. (از المعرب جوالیقی ص357). جهود و تیداک و چغود و کسی که متدین به دین حضرت موسی باشد. مردمان جهود. ج، یُهْدان. (ناظم الاطباء). نام قومی از سامیان که موسی پیامبر آن قوم را از مصر به شام برد. جهود. کلیمی. بنی اسرائیل. یهودی. (یادداشت مؤلف). قوم یهود را عبرانیان نیز گویند و این کلمه از عابر به معنی گذرنده مشتق است و یا از عابر مشتق است که جد ابراهیم خلیل بود و به روایتی چون حضرت ابراهیم از گذرگاه فرات گذشته و به اراضی فلسطین درآمد، کنعانیان او را عبرانی لقب دادند. همچنین این قوم را در نسبت به حضرت یعقوب، بنی اسرائیل گویند زیرا اسرائیل لقب حضرت یعقوب است. تاریخ سیاسی قوم یهود را به هفت دوره تقسیم می کنند:
1- از ابراهیم خلیل تا موسی، دورهء توقف چهارصدساله در مصر.
2- از موسی تا شائول، دورهء خلاصی بنی اسرائیل از عبودیت مصر و بعثت حضرت موسی در کوه سینا و چهل سال گردش قوم در دشت.
3- از شائول تا تقسیم مملکت یهود که تخمیناً 120 سال و شامل دوران ترقی یهود تحت سلطنت داود و سلیمان است.
4- از تقسیم مملکت تا انتهای تألیف عهد قدیم که تقریباً 500 سال طول کشید و شامل وفات سلیمان و انقراض سلطنت اسرائیل است.
5- از مراجعت از اسیری تا بعثت مسیح.
6- از آمدن مسیح تا انهدام اورشلیم.
7- از انهدام اورشلیم به بعد که یهودیان در جهان پراکنده شدند تا این زمان (زمان تألیف کتاب) حدود دوازده میلیون یهودی در سراسر گیتی زندگی می کنند. (از قاموس کتاب مقدس) :
خوش خوش چو یهود پارهء زرد
بر ازرق آسمان زند صبح.خاقانی.
کآن دوستی و دشمنیی کاین چنین بود
از عادت یهود و نصاری دهد خبر.خاقانی.
و رجوع به اسرائیل شود.
- شرب الیهود؛ شراب خوردن در پنهانی. (ناظم الاطباء).
- || آشامیدنی با پلشتی.
- || تصرف در مال غیر و غارت. رجوع به ترکیب شرب الیهود در ذیل شرب شود.
(1) - Juif. (2) - قرآن 7/156.

یهودا.

[یَ] (اِخ) نام برادر یوسف علیه السلام است از مادر دیگر. (برهان). نام پسر یعقوب و برادر یوسف. (ناظم الاطباء). نام پسر یعقوب و برادر یوسف. مادر وی لیا بود. (یادداشت مؤلف). نام برادر کلان یوسف(ع) که از مادر دیگر بود. (آنندراج). نام ارشد اولاد حضرت یعقوب علیه السلام است، از لایا (لیا) تولد یافته، حضرت داود و ملوک بنی اسرائیل و حضرت عیسی علیه السلام از نسل این شخص بوده اند. چهارمین پسر یعقوب که در بین النهرین تولد یافت و چون مادرش هنگام ولادت نهایت شکرگزاری را داشت بدان واسطه بدین اسم نامیده شد. (از قاموس کتاب مقدس) :
چو یوسف نیست کز قحطم رهاند
مرا چه ابن یامین چه یهودا.خاقانی.
یعقوب هم به دیدهء معنی بود ضریر
گر مهر یوسفی به یهودا برافکند.خاقانی.

یهودا.

[یَ] (اِخ)(1) نام یکی از حواریون عیسی(ع). یهودای حواری که لباوس و تداوس نیز خوانده شده. (یادداشت مؤلف) (قاموس کتاب مقدس). یکی از دوازده حواری عیسی علیه السلام. (از ترجمهء دیاتسارون ص56).
(1) - Jude.

یهودا.

[یَ] (اِخ) نام سبطی از اسباط اثناعشر که از نژاد یهودا بودند و خود یهودا نیز یکی از اسباط دوازده گانه است. (از قاموس الاعلام ترکی).

یهودا.

[یَ] (اِخ) یا یهودای اسخریوطی(1). یکی از شاگردان حضرت عیسی که دربارهء او غمز کرد. (التفهیم ص250). تسلیم کنندهء مسیح که از حکایت و قصهء او خبری مذکور نیست. (از قاموس کتاب مقدس). یهودای اسخریوطی. یکی از حواریون عیسی که مکان عیسی را به کَهَنه نمود و به روایات اسلامی به صورت عیسی درآمد و کَهَنه او را به گمان عیسی به دار آویختند. (یادداشت مؤلف).
(1) - Judas Iscariote.

یهودانه.

[یَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)مانند یهود. همچون یهود. به روش یهودیان. شایستهء یهودان. || (اِ مرکب) غیار. (از فرهنگ جهانگیری). عسلی. پارچهء زردی را گویند که یهودان بر جامهء خود دوزند تا امتیاز میان ایشان و مسلمانان باشد. (برهان) (آنندراج). پارچهء زردی که یهودیان بر جامهء خود از جهت امتیاز از مسلمانان دوزند. (ناظم الاطباء). پارهء زرد که بر کتف یهودان دوخته بود تمیز را. (یادداشت مؤلف) :
فلک را یهودانه بر کتف ازرق
یکی پارهء زرد کتان نماید.خاقانی.

یهودای اسخریوطی.

[یَ یِ اِ خَ](اِخ)(1) یهودای حواری. آنکه مکان عیسی را به کَهَنه نمود. (یادداشت مؤلف). رجوع به یهودا... شود.
(1) - Judas Iscariote.

یهودای مکابه.

[یَ یِ مَکْ کا بَ / بِ](اِخ)(1) ناجی و سردار جنگی و شجاع یهود متولد در حدود 200 ق.م. و مقتول در سال 160 ق.م. وی در سال 165 ق.م. پس از مرگ پدرش ماتاتیاس(2) که یهودیان را علیه شاه وقت سوریه (آنتیوخوس اپی فان)(3) وادار به شورش کرده بود، سرکردگی شورش یهودیان را به عهده گرفت و رشادتهای بسیاری به خرج داد و سپاهیان پادشاه سوریه را در نزدیک حبرون به سختی شکست داد. سال بعد (164 ق.م.) مرگ آنتیوخوس پادشاه سوریه دررسید و یهودا اورشلیم را متصرف شد و هدایای زیادی وقف معبد اورشلیم نمود. دو سال بعد (162 ق.م.) جنگ دیگری بین سپاهیان پادشاه جدید سوریه (دمتریوس سوته)(4) و یهودا درگرفت. یهودا ابتدا فاتح شد ولی پس از چندی گرفتار سپاهیان نیرومند پادشاه سوریه شد و مقتول گردید (160 ق.م.). در ادبیات و نوشته های تعدادی از نویسندگان غربی، یهودای مکابه به عنوان نمونهء شجاعت و رشادت معرفی شده است.
(1) - Judas Macchabee.
(2) - Mathathias.
(3) - Antiochos epiphane.
(4) - Demetrios Soter.

یهوده.

[ ] (اِخ) نام شهر ولایت جوزجان بوده. حمدالله مستوفی گوید: جوزجان ولایتی است و شهرش یهوده و فاریاب و شبورقان است. (نزهة القلوب ج3 ص155).

یهوده.

[یَ دَ] (اِخ) اسم ذات احدیت و دلالت بر سرمدیت آن ذات مقدس نماید و قصد از آن خداوند مکشوف است. (از قاموس کتاب مقدس).

یهودی.

[یَ دی ی / دی] (ص نسبی)منسوب به یهود. (ناظم الاطباء). هر چیز منسوب و مربوط به یهود. || منسوب است به دروازهء بغداد که درب الیهودش نامند. (از لباب الانساب). || جهود و کسی که دارای دین یهود باشد. تیداکی. ج، یهودیان. (از ناظم الاطباء). جهود. ج، یهود. (منتهی الارب) (آنندراج). یک تن از یهود. اسرائیلی. کلیمی. موسایی. موسوی. (یادداشت مؤلف). جهود. (دهار) (از مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی) :
چه فرمایی که از ظلم یهودی
گریزم بر در دیر سکوبا.خاقانی.
مسیحم که گاه از یهودی هراسم
گه از راهب هرزه لا می گریزم.خاقانی.
- یهودی را وارد بغداد کردن؛ دستار بر سر گبر نهادن. (امثال و حکم دهخدا).
- یهودی شدن؛ تهود. به دین حضرت موسی درآمدن. (یادداشت مؤلف).
- یهودی فش؛ یهودی رنگ. به رنگ یهود. کنایه است از زردرنگ به سبب پارهء زردرنگی که یهودیان برای تمیز از دیگران بر دوش می دوختند :
آن شمع یهودی فش بس زود سیه دل شد
اعجاز مسیحش نه در بار به صبح اندر.خاقانی.
- یهودی فعل؛ یهودی کردار. یهودی صفت :
مرا مشتی یهودی فعل خصمند
چو عیسی ترسم از طعن مفاجا.خاقانی.
- یهودی گمان؛ که پنداری چون یهودیان دارد. بدگمان. آنکه گمان بد در حق کسی دارد، به مناسبت اتهام و گمان بدی که یهود در حق حضرت مریم داشتند :
خاطر خاقانی و مریم یکی ست
وین جهلا جمله یهودی گمان.خاقانی.
- یهودی مذهب؛ که مذهب یهودی دارد. که به دین کلیمی متدین است. آنکه پیرو دین حضرت موسی است :
از علی نسبت کنم اما یهودی مذهبم
در زمین دعوی کنم اما اثیری گوهرم.خاقانی.
- امثال: یهودی چون فقیر شود به حسابهای کهنه رجوع کند. (امثال و حکم دهخدا).
یهودی دعایش را (یا طلسمش را) آورده است؛ پس از مبغوض بودن در نزد کسی اینک بار دیگر محبوب شده است. (از امثال و حکم دهخدا).
|| گاهی به آدم جبان و ترسو و مردنی و کم دل و جرأت بر سبیل تحقیر گفته می شود. (فرهنگ لغات عامیانه). || (حامص) جهودی. یهود بودن. متدین به دین حضرت موسی بودن: تو را با یهودی و مسلمانی او چه کار. (یادداشت مؤلف).

یهودی.

[یَ] (اِخ) احمدبن محمد بن عبدالکریم وزان جرجانی یهودی، مکنی به ابومحمد. از محدثان بود. در باب الیهود منزل داشت، از این رو بدان نام موسوم گشت. وی در صف الغزالین مسجد داشت و از ابوالاشعب احمدبن مقدام و جز وی روایت کرد و ابوبکر اسماعیلی و ابواحمدبن عدی از او روایت دارند. او به سال 307 ه . ق. درگذشت. (از لباب الانساب).

یهودی.

[یَ] (اِخ) عبدالله بن عبیدالله یهودی، مکنی به ابومحمد. از محدثان بود و از قاضی ابوعبدالله حسین بن اسماعیل حاملی روایت شنید و ابوالقاسم بن یوسف مهروانی و جز وی از او روایت دارند. او به سال 408 ه . ق. درگذشت. (از لباب الانساب).

یهودیات.

[یَ دی یا] (ع ص، اِ) جِ یهودیه. (دهار). || نوشته یا آثار کتبی مربوط به یهود.

یهودیانه.

[یَ نَ / نِ] (ص نسبی، ق مرکب)مانند یهودی. همچون یهود. || (اِ مرکب) یهودانه. پارهء زردی که یهودیان برای تمیز بر دوش خود می دوختند. غیار. عسلی :
گردون یهودیانه به کتف کبود خویش
آن زرد پاره بین که چه پیدا برافکند.خاقانی.
و رجوع به یهود و یهودی و یهودانه شود.

یهودی بازی.

[یَ] (حامص مرکب)(اصطلاح عامیانه) بازی یهودیان درآوردن. به کردار یهودیان دست یازیدن. کنایه است از سخت خست و لئامت نمودن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به یهودی شود.

یهودیت.

[یَ دی یَ] (ع مص جعلی، اِمص) یهودی و جهودگری. (ناظم الاطباء). یهودیة. یهود بودن. جهود بودن. یهودی بودن. (یادداشت مؤلف). || رسم و آیین یهود. (ناظم الاطباء). جهودی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یهود و یهودی شود.

یهودیة.

[یَ دی یَ] (ع مص جعلی، اِمص)(1)یهودیت. جهودی. جهود بودن. (یادداشت مؤلف). جهودی. (مهذب الاسماء) (دهار). و رجوع به یهودیت شود. || (ص نسبی) تأنیث یهودی. زن یهودی. (یادداشت مؤلف). ج، یهودیات. (مهذب الاسماء). زن جهود. (دهار). و رجوع به یهودی شود. || (اِ) وزنی معادل نصف قسط. (مفاتیح). رجوع به قسط شود.
(1) - Judaisme.

یهودیه.

[یَ دی یَ] (اِخ) قسمتی از شهر شهرستان قدیم (در محل فعلی سپاهان «اصفهان») که یهودیها در آن ساکن بودند. (یادداشت مؤلف). محله ای است در اصفهان. (از معجم البلدان). قسمتی از اصفهان. (دمشقی). و رجوع به نزهة القلوب چ اروپا مقالهء سوم ص50 شود.

یهودیه.

[یَ دی یَ] (اِخ) یهودیة. نام ناحیتی در فلسطین. (یادداشت مؤلف). اسم قسمتی از فلسطین بوده است که مراجعت کنندگان از اسیری در آنجا سکونت ورزیدند و آن اراضی خشکی است واقع در میان کوهستان و دریای لوط که سنگهایش آهکی و خاکش کم و اهالی اش شبانند. (از قاموس کتاب مقدس). یکی از ایالت های تحت حکومت سلوکوس اول واقع در سوریه که «ایدومه» نیز نامیده اند. (از ایران باستان ج3 ص2101).

یهوذا.

[یَ] (اِخ) یهودا. پسر یعقوب که قوم یهود بدو منسوبند. (از المعرب جوالیقی ص357). و رجوع به یهود و یهودا شود.

یهوذی.

[یَ ذی ی] (ص نسبی) یهودی است. (منتهی الارب). یهودی. منسوب به یهود. (ناظم الاطباء). || یهود. (ناظم الاطباء). رجوع به یهودی شود.

یهوسع.

[ ] (اِخ) نام کتابی از تورات. (فهرست ابن الندیم). یوشع بن نون. (یادداشت مؤلف).

یهوه.

[یَ هُ وَ] (اِخ)(1) نام خدای تعالی نزد یهود. (یادداشت مؤلف). یهوه از آغاز نام خدای مطلق قوم موسی نبود بلکه پیش از زمان وی بنی اسرائیل او را در رأس سه گروه نیمه خدایان: کروبیون (ابرها)، صرافیون (مارهای بالدار) و الوهیون (خدایان گله های ابری) می دانستند. (از مزدیسنا و ادب پارسی ص165). یهوه در انگلیسی خدا، رب(2)ترجمه می شود، ولی هیچیک از این دو کلمه معنی دقیق یهوه نیست. یهود در قدیم این کلمه را به سبب مقدس بودن آن به طریق هزوارش «یهوه» می نوشتند و «رب» تلفظ می کردند، اما اینکه معنی درست کلمه چیست، موضوعی است قابل بحث و نیز اینکه آیا صورت قدیم کلمه «یهوه»(3) یا «یهوه»(4)است پرسشی است که یکی بر دیگری مترتب می شود. در سِفْرِ خروج (14/3) یهوه «منم که منم» یا «هستم آنکه هستم» معنی می دهد.(5) و شاید «یاهو» مخفف یهوه باشد. (قاموس کتاب مقدس). کلمهء یهوه در زبان سامی از چهار حرف اصلی (ی، ه ، و، ه) ساخته شده و تلفظ اصلی و ابتدایی این واژه «یَهُو» و «یاهو» بوده است و تلفظ یَهْوِه ظاهراً تلفظ بعدی و ساختگی کلمه است، به معنی ابدیت و سرمدیت. بابلیها از نظر دنیای فانی و فنای کل مخلوقات ازلیت و ابدیت خداوند را با کلمهء فوق بیان می کردند، ولی بیان معنی و شرح کامل این کلمه با واژه ها و الفاظ ممکن نیست. لفظ یهوه (به صورت تلفظ امروزی [ یَ هُ وَ ]) در فرهنگ ها و تداول تحریفی از کلمهء فوق است و معنای مجازی «سرور من» و «مولای من» نیز به آن داده اند. صورتهای این کلمه را که به خط لاتین در ذیل این صفحه(6) نقل شده است برخی صورت قدیمی فعل «بودن» به زبان عبری و اسم خاص ذات خداوند می دانند. از کلمهء فوق دو معنی «من هستم ذاتی که هست»(7) و «من هستم ذاتی که من هستم»(8) استنباط می شود.
(1) - Jehovah. Jahve.
(2) - Lord.
(3) - Yahweh.
(4) - Yahu. (5) - ترجمهء عربی تورات در این آیه، «اهیه الذی اهیه» است. و در آیهء 15 چنین است: هکذا تقول لبنی اسرائیل یهوه اله آبائکم...
(6) - Jahve. Jahweh. Yahweh. Iahave.
(7) - Je suis celui qui est.
(8) - Je suis celui que je suis.

یهویاقم.

[ ] (اِخ) رئیس قوم یهود که بختنصر با قومش وی را اسیر کرد و به بابل آورد و بعد به وسیلهء آمل مردوک پادشاه بابل (560-552 ق.م.) آزاد شد. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص83). و رجوع به ایران باستان ج1 ص192 شود.

یهه.

[یُ هَ / هِ] (اِ) یوه. باز شکاری که تعلیم پذیر نباشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به یوه شود.

یهی.

[یَهْیْ] (ع مص) زجر کردن شتر به گفتن یاه یاه. (یادداشت مؤلف). رجوع به یهیا و یه یه و یهیاه شود.

یهیا.

[یَهْ] (ع صوت) کلمه ای است که شبانان بدان خوانند یا زجر کنند و رانند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). شبانان در راندن شتر گویند یه یه و یهیا. (از تاج العروس ج10 ص421).

یهیاه.

[یَهْ] (ع صوت) یه یه. یهیا. (از تاج العروس ج9 ص424). رجوع به یهیا شود.

یهیدن.

[یَ دَ] (مص) ویران کردن و خراب کردن و فاسد کردن و تلف کردن و پایمال کردن و محو کردن. (ناظم الاطباء). فراهم کردن و برهم زدن و خراب کردن مانند فراهم آوردن و برهم زدن خانه و عمارت. (از شعوری ج2 ورق 447).

یهیر.

[یَهْ یَرر] (ع ص) سنگ سخت. || (اِ) سنگی است شبیه کف دست. || سراب. و منه المثل: اکذب من الیهیر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به سراب شود. || حنظل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). || شلم. || پارهء بزرگ از شلم. || طلح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). و رجوع به طلح شود. || جانورکی است بزرگتر از کلاکموش. || دروغ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || (اِمص) ستیهیدگی. (منتهی الارب) (آنندراج). ستیهیدگی و لجاجت. (ناظم الاطباء).

یهیرة.

[یَهْ یَرْ رَ] (ع ص) شترماده ای که شیرش روان باشد از بسیاری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یهیری.

[یَهْ یَرْ را] (ع ص، اِ) آب بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). || ناچیز و هیچکاره. (منتهی الارب) (آنندراج). چیز باطل. (ناظم الاطباء). || صمغ طلح. || نوعی از درخت. (منتهی الارب) (آنندراج). درختی است. (ناظم الاطباء). || گیاهی است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).

یه یه.

[یَهْ یَهْ] (ع صوت) یهیه. یهیا. شبانان در راندن شتر گویند: یه یه و یهیا. (از تاج العروس ج10 ص421 و ج9 ص424). و رجوع به یهیا شود.

یهیهة.

[یَهْ یَ هَ] (ع مص) زجر کردن شتر را به یاه یاه. (منتهی الارب) (آنندراج). راندن شتران را به کلمهء یاه یاه گفتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به یاه یاه شود.

ی ی.

[یُ یُ] (اِ)(1) (اصطلاح بچگانه) یویو. بازیچه ای است بچگان را. (از یادداشت مؤلف). رجوع به یویو شود.
(1) - Yoyo.

یی.

(اِ) یا. یاء. ی. نام حرف یاء. (یادداشت مؤلف) :
ز غایت کرم اندر کلام تو نی نیست
در اعتقاد تو ضد است نون مگر یی را.انوری.
عقل و جان چون یی و سین بر در یاسین خفتند
تن چو نون کز قلمش دور کنی تا بینند.خاقانی.
در عری حروف عمر تو باد
مدت عمر از الف تا یی.امامی هروی.
و رجوع به یا و یاء شود.

ییا.

[یَیْ یا] (اِخ) جد محمد بن عبدالجبار و خواهر او بانویه هر دو تن آنها از مشایخ سلفی باشند. (از تاج العروس).

ییاق.

[یَ] (اِ) به معنی فرش است، در مجمع چنین آمده. (از شعوری ج2 ورق144).

ییرزاغه.

[غَ / غِ] (اِخ) ایستگاه خط قزوین-زنجان، میان زرین دشت و سلطانیه، واقع در 361هزارگزی تهران. (یادداشت مؤلف).

ییرکوکی.

[کُکی] (ترکی، اِ مرکب)یرکوکی. اسم ترکی جزر است که به فارسی زردک نامند. (تحفهء حکیم مؤمن). مرکب است از «ییر = یر» ترکی به معنی زمین و «کوک» به معنی ریشه و یاء اضافه و معنی ترکیب «ریشهء زمین» یا «ریشهء زمینی» است که به گزر یا زردک اطلاق کنند. رجوع به زردک و گزر شود.

ییسومنکو.

[ ] (اِخ) سومین از اولوس جغتای به ماوراءالنهر، ظاهراً از 645 تا 650 ه . ق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به منکو شود.

ییسون بوغا.

[ ] (اِخ) پانزدهمین از اولوس جغتای در ماوراءالنهر، ظاهراً از 709 تا حدود 718 ه . ق. (یادداشت مؤلف).

ییسون تیمور.

[ ] (اِخ) ششمین از سلسلهء یوئن در چین، از 723 تا 728 ه . ق. (یادداشت مؤلف).

ییسون تیمور.

[ ] (اِخ) بیست وسومین از اولوس جغتای در ماوراءالنهر، ظاهراً از 739 تا 741 ه . ق. (یادداشت مؤلف).

یی سه سه.

[سِ سِ] (اِخ)(1) نامی که چینیان به یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی داده بودند. (از احوال و اشعار رودکی ص195). و رجوع به یزدگرد سوم شود.
(1) - Yisese.

ییل.

(ترکی، اِ) ئیل. به معنی سال است. (آنندراج). رجوع به سال و ئیل شود.

ییلا.

[یَیْ / یِیْ] (ترکی، اِ) ییلاق. (ناظم الاطباء). رجوع به ییلاق شود.

ییلاق.

[یَیْ / یِیْ] (ترکی، اِ مرکب) از یی [ = یای ] به معنی تابستان و لاق که پسوند مکان است، به معنی جایی که در تابستان سکنی گزینند. سردسیر. مقابل قشلاق، گرمسیر. جای تابستانی. تابستانگاه. مصیف: تقییظ؛ ییلاق رفتن. تصیف، اصطیاف؛ ییلاق کردن. (یادداشت مؤلف). جای سرد و هوادار که به فصل تابستان در آن باشند. مقابل قشلاق که جای باش فصل زمستان است. (آنندراج). جای باش تابستان یعنی جای سرد و خوش هوایی که در مدت تابستان در آن توقف کنند. (ناظم الاطباء). || چراگاه. || میدان. (آنندراج).

ییلاق.

[یَیْ / یِیْ] (اِخ) از بلوکات کردستان، حد شمالی دهات گروس، شرقی اسفندآباد، جنوبی امیرآباد و غربی سنندج، مرکز قروه و عدهء قرا 146 است. (از یادداشت مؤلف). نام یکی از دهستانهای بخش حومهء شهرستان سنندج. این دهستان در خاور شهر سنندج واقع و حدود و مشخصات آن به شرح زیر است: از طرف شمال شهرستان بیجار، از جنوب: دهستان گاورود بخش حومهء سنندج و دهستان بیلوار شهرستان کرمانشاه، از خاور: دهستان اسفندآباد بخش قروه، از باختر: دهستانهای حسین آباد و حسن آباد بخش حومهء سنندج. آب و هوا: دشت ییلاق در ارتفاع متوسط 1800 گز واقع شده، به همین مناسبت هوای آن سردسیر و در زمستان به شدت سرد و طولانی است. تابستان آن معتدل و مخصوصاً شبهای آن بسیار خنک و فرح بخش است. در شمال و جنوب و غرب آن ارتفاعات بسیار دیده می شود که ارتفاع بلندترین قلهء کوه باختری 2672 گز و بلندترین قلل شمالی 2211 گز است. عرض و طول دشت ییلاق در حدود 30 الی 40 هزار گز و یکی از حاصلخیزترین نقاط منطقهء کردستان می باشد. ارتفاع دهگلان مرکز دهستان از سطح دریا 1811 گز است. رودخانه: از ارتفاعات جنوب، باختر، و شمال دهستان، رودخانه های کوچک و متعددی به طرف شهرستان بیجار جاری و در آن شهرستان به رودخانهء قزل اوزن منتهی می گردند. مهمترین آنها عبارتند از: رودخانه های آرزند، کبودخانی، سیس، گرگ آباد، قوری چای، میرکی، بله دستی، شیدا. محصول عمدهء دهستان غلات و لبنیات است. شغل سکنهء دهستان زراعت و گله داری است. راه شوسهء سنندج به همدان تقریباً از وسط دهستان می گذرد و در فصل خشکی به اکثر قراء دهستان اتومبیل می توان برد. قسمتی از قراء دهستان ییلاق، جزء بخش حومه و قسمتی جزء بخش قروه می باشد. دهستان ییلاق از 133 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و سکنهء آن در حدود 25هزار تن و قراء مهم دهستان به شرح زیر است: دهگلان، بلبان آباد، باشماق، سرنجیانه، سیس، چشمه منتش، آلی پینک، کروندان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج5).

ییلاقات.

[یَیْ / یِیْ] (اِ) جِ ییلاق، به معنی تابستانگاه. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ییلاق شود.

ییلاق طهماسب کندی.

[یَیْ / یِیْ طَ سِ کَ] (اِخ) دهی است از دهستان آواجیق بخش حومهء شهرستان ماکو، واقع در 34هزارگزی باختر ماکو، با 111 تن سکنه. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج4).

ییلاقی.

[یَیْ / یِیْ] (ص نسبی) منسوب به ییلاق: هوای ییلاقی، خانهء ییلاقی. (یادداشت مؤلف) :
کاکل از مه شد عذار ساقیان سردمهر
آب و آتش بر رخ گلهای ییلاقی(1) فشاند.
مسیح کاشی (از آنندراج).
رجوع به ییلاق شود.
(1) - متن: ایلاقی (شاید غلط چاپی باشد).

ییلان.

(ترکی، اِ) ئیلان. لفظ مفرد است به معنی مار. (آنندراج). اما تلفظ درست کلمه ئیلان است. (یادداشت مؤلف).
- ییلان ئیل (ئیلی)؛ سال مار. سال ششم از سنین دوازده گانهء ترکان. (یادداشت مؤلف).

ییلدوز.

(اِخ) ییلدیز. یولدوز. از اولدوز (به معنی ستاره). قصری از سلاطین عثمانی. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یولدوز شود.

ییما.

(اِخ) جم. جمشید. یمه. یم. صورتی از یم و جم. صورت قدیمی یم و جم. (یادداشت مؤلف). و رجوع به جم و جمشید و یم شود.

ییمه.

[مَ] (اِخ) نام پسر خورشید در اوستا که در سنسکریت به صورت یمه آمده است. (از مزدیسنا و ادب پارسی ص41). و رجوع به یمه شود.

یین.

[یَ یَ] (اِ) هنگامی که مابین طلوع فجر و طلوع آفتاب است. (ناظم الاطباء).

ی ی ی.

[یِ یِ یِ] (اِ صوت) (اصطلاح عامیانه) آوازی است که برآرند چون گفتار کسی را والوچانیدن خواهند. آوازی که بدان سخن کسی و بالاخص پیران را والوچانند. (یادداشت مؤلف).

یی یی.

(ع صوت) کلمه ای است که گاه تعجب گویند. (از تاج العروس ج10 ص421) (یادداشت مؤلف).

ی ی ی ی.

[یِ یِ یِ یِ] (اِ صوت)(اصطلاح عامیانه) یِیِیِ. آوازی است که با آن گفتار کسی را به مسخره تقلید کردن خواهند. آوازی است که بدین صورت از دهان برآرند برای به استهزاء تقلید کردن کسی. (یادداشت مؤلف).

درباره مرکز تحقیقات رایانه‌ای قائمیه اصفهان

بسم الله الرحمن الرحیم
جاهِدُوا بِأَمْوالِکُمْ وَ أَنْفُسِکُمْ فی سَبیلِ اللَّهِ ذلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (سوره توبه آیه 41)
با اموال و جانهاى خود، در راه خدا جهاد نمایید؛ این براى شما بهتر است اگر بدانید حضرت رضا (علیه السّلام): خدا رحم نماید بنده‌اى که امر ما را زنده (و برپا) دارد ... علوم و دانشهاى ما را یاد گیرد و به مردم یاد دهد، زیرا مردم اگر سخنان نیکوى ما را (بى آنکه چیزى از آن کاسته و یا بر آن بیافزایند) بدانند هر آینه از ما پیروى (و طبق آن عمل) مى کنند
بنادر البحار-ترجمه و شرح خلاصه دو جلد بحار الانوار ص 159
بنیانگذار مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان شهید آیت الله شمس آبادی (ره) یکی از علمای برجسته شهر اصفهان بودند که در دلدادگی به اهلبیت (علیهم السلام) بخصوص حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام) و امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) شهره بوده و لذا با نظر و درایت خود در سال 1340 هجری شمسی بنیانگذار مرکز و راهی شد که هیچ وقت چراغ آن خاموش نشد و هر روز قوی تر و بهتر راهش را ادامه می دهند.
مرکز تحقیقات قائمیه اصفهان از سال 1385 هجری شمسی تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن امامی (قدس سره الشریف ) و با فعالیت خالصانه و شبانه روزی تیمی مرکب از فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مختلف مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.
اهداف :دفاع از حریم شیعه و بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام) تقویت انگیزه جوانان و عامه مردم نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی، جایگزین کردن مطالب سودمند به جای بلوتوث های بی محتوا در تلفن های همراه و رایانه ها ایجاد بستر جامع مطالعاتی بر اساس معارف قرآن کریم و اهل بیت علیهم السّلام با انگیزه نشر معارف، سرویس دهی به محققین و طلاب، گسترش فرهنگ مطالعه و غنی کردن اوقات فراغت علاقمندان به نرم افزار های علوم اسلامی، در دسترس بودن منابع لازم جهت سهولت رفع ابهام و شبهات منتشره در جامعه عدالت اجتماعی: با استفاده از ابزار نو می توان بصورت تصاعدی در نشر و پخش آن همت گمارد و از طرفی عدالت اجتماعی در تزریق امکانات را در سطح کشور و باز از جهتی نشر فرهنگ اسلامی ایرانی را در سطح جهان سرعت بخشید.
از جمله فعالیتهای گسترده مرکز :
الف)چاپ و نشر ده ها عنوان کتاب، جزوه و ماهنامه همراه با برگزاری مسابقه کتابخوانی
ب)تولید صدها نرم افزار تحقیقاتی و کتابخانه ای قابل اجرا در رایانه و گوشی تلفن سهمراه
ج)تولید نمایشگاه های سه بعدی، پانوراما ، انیمیشن ، بازیهای رایانه ای و ... اماکن مذهبی، گردشگری و...
د)ایجاد سایت اینترنتی قائمیه www.ghaemiyeh.com جهت دانلود رایگان نرم افزار های تلفن همراه و چندین سایت مذهبی دیگر
ه)تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و ... جهت نمایش در شبکه های ماهواره ای
و)راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی (خط 2350524)
ز)طراحی سیستم های حسابداری ، رسانه ساز ، موبایل ساز ، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک ، SMS و...
ح)همکاری افتخاری با دهها مرکز حقیقی و حقوقی از جمله بیوت آیات عظام، حوزه های علمیه، دانشگاهها، اماکن مذهبی مانند مسجد جمکران و ...
ط)برگزاری همایش ها، و اجرای طرح مهد، ویژه کودکان و نوجوانان شرکت کننده در جلسه
ی)برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم و دوره های تربیت مربی (حضوری و مجازی) در طول سال
دفتر مرکزی: اصفهان/خ مسجد سید/ حد فاصل خیابان پنج رمضان و چهارراه وفائی / مجتمع فرهنگی مذهبی قائمیه اصفهان
تاریخ تأسیس: 1385 شماره ثبت : 2373 شناسه ملی : 10860152026
وب سایت: www.ghaemiyeh.com ایمیل: Info@ghaemiyeh.com فروشگاه اینترنتی: www.eslamshop.com
تلفن 25-2357023- (0311) فکس 2357022 (0311) دفتر تهران 88318722 (021) بازرگانی و فروش 09132000109 امور کاربران 2333045(0311)
نکته قابل توجه اینکه بودجه این مرکز؛ مردمی ، غیر دولتی و غیر انتفاعی با همت عده ای خیر اندیش اداره و تامین گردیده و لی جوابگوی حجم رو به رشد و وسیع فعالیت مذهبی و علمی حاضر و طرح های توسعه ای فرهنگی نیست، از اینرو این مرکز به فضل و کرم صاحب اصلی این خانه (قائمیه) امید داشته و امیدواریم حضرت بقیه الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف توفیق روزافزونی را شامل همگان بنماید تا در صورت امکان در این امر مهم ما را یاری نمایندانشاالله.
شماره حساب 621060953 ، شماره کارت :6273-5331-3045-1973و شماره حساب شبا : IR90-0180-0000-0000-0621-0609-53به نام مرکز تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان نزد بانک تجارت شعبه اصفهان – خیابان مسجد سید
ارزش کار فکری و عقیدتی
الاحتجاج - به سندش، از امام حسین علیه السلام -: هر کس عهده دار یتیمی از ما شود که محنتِ غیبت ما، او را از ما جدا کرده است و از علوم ما که به دستش رسیده، به او سهمی دهد تا ارشاد و هدایتش کند، خداوند به او می‌فرماید: «ای بنده بزرگوار شریک کننده برادرش! من در کَرَم کردن، از تو سزاوارترم. فرشتگان من! برای او در بهشت، به عدد هر حرفی که یاد داده است، هزار هزار، کاخ قرار دهید و از دیگر نعمت‌ها، آنچه را که لایق اوست، به آنها ضمیمه کنید».
التفسیر المنسوب إلی الإمام العسکری علیه السلام: امام حسین علیه السلام به مردی فرمود: «کدام یک را دوست‌تر می‌داری: مردی اراده کشتن بینوایی ضعیف را دارد و تو او را از دستش می‌رَهانی، یا مردی ناصبی اراده گمراه کردن مؤمنی بینوا و ضعیف از پیروان ما را دارد، امّا تو دریچه‌ای [از علم] را بر او می‌گشایی که آن بینوا، خود را بِدان، نگاه می‌دارد و با حجّت‌های خدای متعال، خصم خویش را ساکت می‌سازد و او را می‌شکند؟».
[سپس] فرمود: «حتماً رهاندن این مؤمن بینوا از دست آن ناصبی. بی‌گمان، خدای متعال می‌فرماید: «و هر که او را زنده کند، گویی همه مردم را زنده کرده است»؛ یعنی هر که او را زنده کند و از کفر به ایمان، ارشاد کند، گویی همه مردم را زنده کرده است، پیش از آن که آنان را با شمشیرهای تیز بکشد».
مسند زید: امام حسین علیه السلام فرمود: «هر کس انسانی را از گمراهی به معرفت حق، فرا بخواند و او اجابت کند، اجری مانند آزاد کردن بنده دارد».